گیلانغرب

فیلم/ روزی به نام گیلانغرب

فیلم/ روزی به نام گیلانغرب



چهارم مهرماه روز ایستادگی و مقاومت مردم گیلانغرب است روزی که یادآور رشادت های دلیرمردان و شیرزنان این منطقه در برابر دشمن متجاوز بعثی است.


دریافت
9 MB

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ روزی به نام گیلانغرب بیشتر بخوانید »

زینب‌وار زندگی کنید/ برادرم اگر بود، از رفتار مسئولین ناراحت بود، اما از انقلاب دلگیر نبود

راز شهید «مصطفایی» برای عاقبت‌بخیری‌اش


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: جنگ تحمیلی در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ به دستور صدام به طور سراسری علیه ایران آغاز شد. صدام با خیال اینکه به راحتی می‌تواند خرمشهر، آبادان و حتی اهواز را تصرف کند، دست به حمله حداکثری در جنوب کشور زد، اما با دفاع همه جانبه مردم در اوایل جنگ وی نتوانست به هدف خود برسد.

در ادامه ارتش، سپاه، شهربانی، ژاندارمری، کمیته انقلاب اسلامی و بسیج با ساماندهی برای دفاع از کشور به مرز‌ها اعزام شدند. در دفاع مقدس نیروی انتظامی از سه بخش (شهربانی، ژاندارمری و کمیته انقلاب اسلامی) تشکیل می‌شد که هر کدام وظیفه جداگانه‌ای داشتند. یکی از یگان‌هایی که در زمان دفاع مقدس علاوه بر نبرد با دشمن بعثی در عقبه جنگ وظیفه حراست از خانواده‌های رزمندگان را برعهده داشت نیروی انتظامی (ژاندارمری، شهربانی و کمیته انقلاب اسلامی) بود.

نیرو‌های ژاندارمری در طول هشت سال دفاع مقدس علاوه بر حفاظت از شهر‌ها و مرز‌های کشور در خط مقدم حاضر می‌شدند و از خاک ایران دفاع می‌کردند. ژاندارمری با توجه به اینکه در زمان شروع جنگ مسئولیت حفاظت از مرز‌ها را بر عهده داشت، اولین شهدای جنگ تحمیلی را تقدیم نظام کرد و اولین تیری که به سمت ایران شلیک شد به پاسگاه‌های ژاندارمری شلیک شد و اولین تیر نیز از سوی ایران توسط نیرو‌های ژندارمری به سمت دشمن شلیک شد.

یکی از این شهدا «محمدحسین مصطفایی» است که در ادامه گفت‌وگوی خبرنگار دفاع‌پرس را با «معصومه مصطفایی» خواهر این شهید والامقام می‌خوانید:

محمدحسین روز اول فروردین ۱۳۴۱ در تبریز به دنیا آمد و روز ۱۳۶۰/۰۹/۲۳ در گیلان‌غرب به شهادت رسید. برادرم خیلی مهربان بود و چهار سال از من بزرگ‌تر بود و خیلی اهل نماز و هیئت بود و به مطالعه خیلی اهمیت می‌داد.

هر روز که محمدحسین می‌خواست بیرون برود، ابتدا کف پای مادرم را می‌بوسید و همیشه پدرم را بغل می‌کرد. ما خانواده صمیمی هستیم.

برادرم در دو ماه «محرم» و «صفر» لباس مشکی می‌پوشید و هرجا که هیئت بود، در آن شرکت می‌کرد. از آنجایی که آن زمان رژیم طاغوت بود، گاهی اوقات با پدرم به صورت پنهانی به هیئت می‎رفت.

زمانی که اتقلاب پیروز شد، راحت‌تر می‌توانست به هیئت برود. در ماه رمضان هم از بچگی روزه می‌گرفت و به بالکن می‌رفت و برای همسایه‌ها اذان می‌گفت. برادرم از نظر اعتقادی خیلی قوی بود. می‌گفت: من اذان می‌گویم تا اگر همسایگانی هستند که تلویزیون ندارند، از زمان اذان آگاه شوند.

برادرم اصلا غیبت نمی‌کرد. غیبت کردن را دوست نداشت. هنگامی که سر سفره می‌آمد و ما خاطره کسی را تعریف می‌کردیم، به ما می‌گفت: حرف شما غیبت نباشد و یا حرف کسی را نزنید.

محمدحسین خیلی متین و آرام بود و وقتی به چهره‌های شهدا نگاه می‌کنید، یک نگاه معنوی در چهره‌هایشان هست.

طبیعتاً حال اگر هم برادرم بود، از رفتار‌ها و کار‌های مسئولین ناراحت بود، اما ما از انقلاب دلگیر نیستیم و پشتیبان ولایت فقیه هستیم و الآن هم اگر برادرم بود، پشتیبان ولایت فقیه بود و پشت رهبر را خالی نمی‌کرد.

زینب‌وار زندگی کنید/ برادرم اگر بود، از رفتار مسئولین ناراحت بود، اما از انقلاب دلگیر نبود

برادرم داوطلبانه به جبهه رفت

کنار خانه ما مسجدی بود و برادرم با پدرم به مسجد می‌رفتند. پدرم خیلی آدم مذهبی بود و برادرم از همان دوران کودکی با پدرم به مسجد می‌رفت و نماز می‌خواند. دوران ابتدایی را در مدرسه حافظ و دوران دبیرستان را هم در مدرسه شهید طالقانی درس خواند و دیپلم خود را هنوز به اتمام نرسانده بود که به جبهه رفت و تا ۲۳ آذر در جبهه بود و اصلا هم به مرخصی نیامده بود و به صورت داوطلب به جبهه رفته بود و عضو کمیته مرکزی هم بود و چهار ماه به کمیته رفته بود و هنوز هم حقوق نگرفته بود که به صورت داوطلب به جبهه رفت، اما از طرف کمیته نرفت.

برادرم خیلی باغیرت بود و روی ححاب هم خیلی حساس بود و اگر دوستان محمدحسین دم در می‌آمدند، محمدحسین خودش می‌رفت و درب را باز می‌کرد و ما حق نداشتیم دم در برویم. محمدحسین می‌گفت: «دختر باید در خانه بماند» اما با مادرم در تظاهرات شرکت می‌کردیم و یا با هم نماز جمعه می‌رفتیم، اما بعضی وقت‌ها که دختر‌ها می‌آمدند، در کوچه می‌ایستادند و حرف می‌زدند و برادرم اصلا دوست نداشت که ما در کوچه بمانیم و پدرم هم همینطور بود و همیشه به مادرم می‌گفت که اگر برای انجام مراسمات مذهبی بیرون بروید، اشکال ندارد، اما اگر بیرون بایستید و با همسایه‌ها حرف بزنید، من راضی نیستم و محمدحسین هم همینطور بود و می‌گفت من راضی نیستم.

زینب‌وار زندگی کنید/ برادرم اگر بود، از رفتار مسئولین ناراحت بود، اما از انقلاب دلگیر نبود

زمانی که بنی‌صدر عزل شد، محمدحسین جواز جبهه را از مادرم گرفت

محمدحسین به خاطر علاقه‌ای که به نظام و امام خمینی بود که به جبهه رفت؛ اما زمان بنی‌صدر که بود به جبهه نمی‌رفت و زمانی که بنی‌صدر رفت، گفت: مادر، حال که دولت تغییر کرده است، اجازه بده من به جبهه بروم.

مادرم به او گفت: برو پسرم.

ما هم رفتیم و برادرم را هم بدرقه کردیم. آن روز باران هم می‌آمد و محمدحسین آمد و مادرم را هم بوسید و گفت: مادر، زمین خیس هست و نمی‌توانم کف پایت را ببوسم. مادر از من راضی باش که دارم به جبهه می‌روم.

مادرم به او گفت: برو من راضی هستم.

برادرم رفت و سه ماه در جبهه بود، اما دیگر بازنگشت. برادرم به ما گفت: «ححابتان را رعایت کنید و خون شهدا را پایمال نکنید و توصیه کرد که زینب‌وار زندگی کنید و مراقب ححابتان باشید و این توصیه‌ها را هم در وصیتنامه‌شان نوشتند.»

زینب‌وار زندگی کنید/ برادرم اگر بود، از رفتار مسئولین ناراحت بود، اما از انقلاب دلگیر نبود

زمانی که محمدحسین می‌رفت، انگار می‌دانست شهید می‎شود

برادرم مربای گل محمدی را خیلی دوست داشت و زمانی که رفتیم تا بدرقه‌اش کنیم، مادرم به محمدحسین گفت: یادم رفت که مربا را داخل کیفت بگذارم.

برادرم گفت: مادر، نیازی نیست من دارم به جنگ می‌روم و معلوم نیست که من بتوانم از آن مربا بخورم. مدام از این حرف‌ها می‌زد و خودش انگار می‌دانست که شهید می‌شود.

زمانی که خبر شهادت برادرم را به ما دادند، به ما گفتند که ما عقب‌نشینی کرده بودیم و چون پیکر تکه تکه شده بود، ما نتوانستیم جنازه را به عقب برگردانیم، ولی از آنجا که دوباره می‌خواهیم در ماه تیر عملیات کنیم و مناطقی را که از آن‌ها عقب‌نشینی کرده بودیم، دوباره پس بگیریم، پیکر برادر شما را هم پیدا می‌کنیم و می‌آوریم. به همین خاطر ما هم مراسم نگرفتیم. زمانی که از عملیات برگشتند، گفتند چیزی از جنازه پیدا نکردیم و حتی پلاکی از شهید نیاوردند.

برادرم در عملیات «مطلع‌الفجر» شرکت کرد که توپ کنار او می‌خورد و دوستان او برای ما تعریف کرده‌اند که محمدحسین تکه تکه شده بود و به همین خاطر به عقب برگشته بودند و نتوانستند پیکر برادرم را بازگردانند.

برادرم وصیتنامه‌ای دارد که بسیار به روز است و در آن به مسئولین و کسانی که به تضعیف سپاه می‌پردازند، سفارشاتی کرده بود.

زینب‌وار زندگی کنید/ برادرم اگر بود، از رفتار مسئولین ناراحت بود، اما از انقلاب دلگیر نبود

ادامه دادن راه شهدا، یکی از تأثیرات شهادت شهداست

زمانی که برادرم شهید شد، دخترعموی من هنوز ازدواج نکرده بود، اما الان یک دختر دارد و دخترش چند بار از برادر من حاجت گرفته است.

دانشگاه او در یک شهر کوچک نزدیک تبریزهست و گفت: خواب دیده‌ام که برادر شما آنجا دفن شده است. نسل بعدی هم هنوز دوست دارند که برای برادرم کاری انجام بدهند و تا به حال خیلی برای برادرم نذر کرده‌اند و می‌خواهند راه برادرم را ادامه بدهند و با اینکه اصلا شهید را ندیده‌اند، به یاد برادرم هستند.

ما تا به حال هر چیزی که از خدا خواسته‌ایم، از برکت شهدا و برادرم به ما داده است و پدر و مادرم از برکت برادرم حج واجب، سوریه و کربلا رفته بودند. ما یک خانواده مرفهی هم نیستیم بلکه یک خانواده معمولی هستیم، ولی همه این‌ها از بر کت برادرم بوده است.

خاطرات

۱. شماره‌ای که تنها یک نشانه بود

من ۲۰ سال پیش خواب برادرم را دیدم و در خواب دیدم که از کنار کوچه‌ای رد می‌شود و من با تعجب به او گفتم: شما اینجا هستی؟ مادر خیلی دلتنگ تو است. چرا سری به ما نمی‌زنی؟

محمدحسین به من گفت: سر من در اینجا خیلی شلوغ است و حتما به تو یک شماره می‌دهم و به این شماره زنگ بزن. پس از آنکه از خواب بیدار شدم، آن شماره در یادم مانده بود، اما هر چه به آن شماره زنگ می‌زدم، کسی جواب نمی‌داد.

در شهر ما فردی به نام «حجت‌الاسلام مولانا» بود و وقتی که پیش او رفتم و خوابم را برای او تعریف کردم، گفت: این شماره برای شما نشانه است اما در حد توان آن را درک کنید ولی به این شماره زنگ نزنید.

۲. معجزه از شهید

هر وقت که کار اداری داشته باشم و یا مشکلی در زندگی داشته باشم از برادرم کمک می‌خواهم، چون روح آن‌ها آزاد است و می‌توانند به ما کمک کنند و همیشه و همه جا روح برادرم را احساس می‌کنم.

یک دفعه دخترعمه مادرم به خانه مادرم در تبریز آمده بود و برای مادرم درددل کرد که سه پسرم دارم که شغل خوبی ندارند، ولی پسر آخرم تازه لیسانس گرفته است. از شما می‌خواهم که به پسرتان که شهید شده است قسم بده که برای پسرم دعا کند تا کار خوبی پیدا شود.

دخترعمه مادرم آن شب به خانه یکی از اقوام رفته بود و خوابیده بود و فردا صبح به خانه مادرم آمد و به او گفت: «دیشب یک معحزه برای من اتفاق افتاد. شب که به خانه رفتم، خیلی خسته بودم و گوشی من زنگ خورد و صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، دیدم یک نفر ۹ بار به گوشی من زنگ زده است و وقتی که با او تماس گرفتم، گفت: برای پسرتان مرتضی کار پیدا شده است.»

دخترعمه مادرم می‌گفت: من این کار را از معجزات پسرتان می‌دانم.

۳. محمدحسین هنگام سحر به بالکن می‌رفت و اذان می‌گفت

یادم می‌آید که زمان طاغوت بود و برادرم آن زمان ۱۰ یا ۱۲ ساله بود. خانه ما بالکن داشت و هنگامی که ماه رمضان می‌شد، برادرم به بالکن می‌رفت و اذان می‌گفت و همیشه اینگونه فکر می‌کرد که شاید یکی از همسایه‌ها تلویزیون نداشته باشد و سحری خواب بماند و چند کوچه آن طرف‌تر همیشه از مادرم تشکر می‌کردند و به او می‌گفتند پسر شما صدای قشنگی دارد.

۴. بعدازظهر‌های جمعه به بچه‌ها آموزش قرآن می‌داد

برادرم هیئتی به نام هیئت «آل یاسین» را تشکیل داده بود و بعدازظهر‌های جمعه بچه‌ها و دوستانش را جمع می‌کرد و از سوره نبأ تا آخر قرآن را می‌خواندند و برایشان به عنوان جایزه «مداد» و «پاک‌کن» در نظر گرفته بود. تمام بچه‌ها هم بچه‌های کوچک بودند و به آن‌ها درس هم یاد می‌داد.

۵. حلالیت‌طلبی به خاطر یک «نان خامه‌ای»

آن زمان که من و برادرم محمدحسین کوچک بودیم، مادرم برای ما نان‌خامه‌ای می‌خرید و چون برادرم بزرگتر بود، به او دو عدد نان‌خامه‌ای می‌داد و به من یکی می‌داد وبرادرم نان‌خامه‌ای‌های خودش را می‌خورد و حتی سهم نان‌خامه‌ای من را هم می‌گرفت و می‌خورد و بعد که بزرگ‌تر شدیم، برای من یک جفت دمپایی خرید و از من حلالیت طلبید.

۶. با وجود دستپخت شورم، برادرم من را تشویق کرد

یک بار که خاله مادرم فوت کرده بود و مادرم خانه نبود و من برای اولین بار می‌خواستم غذا درست کنم و خیلی به خودم افتخار می‌کردم و پز می‌دادم که برنج درست کردم ولی برنجی که درست کرده بودم خیلی شور شده بود و وقتی که برادرم آمد و سر سفره نشست و من هنوز از آن غذا نخورده بودم. با آنکه آن برنج خیلی شور شده بود، محمدحسین به من گفت: خیلی خوش‌مزه شده است و نزد من یک جایزه داری.

زمانی که خودم از غذایی که درست کرده بودم، خوردم، متوجه شدم که غذا چقدر شور شده است، اما چیزی نگفتم و ما به زور آن خورشت و برنج را خوردیم، اما بعدا برادرم بنا به قولی که داده بود و گفته بود که برایت جایزه می‌خرم، رفته بود و از کنار مغازه پدرم که یک مغازه لباس‌فروشی بود، برای من لباس خرید و گفت این جایزه آن برنجی است که آن روز درست کرده بودی. محمدحسین خیلی به این مسائل اهمیت می‌داد.

۷. من و بابا که نداریم

برادرم خیلی اهل قناعت بود. پدرم مغازه بزازی داشت و محمدحسین هم گاهی اوقات به مغازه پدرم می‌رفت و پدرم حقوقی که به برادرم می‌داد و برادرم پولی که از آن حقوق بدست آورده بود را جمع می‌کرد و در روز مادر و روز پدر برای پدر و مادرم هدیه می‌خرید یا برای خواهر و برادر‌ها چیزی می‌خرید و یا گاهی اوقات مادرم می‌خواست برای کسی هدیه‌ای بخرد، به او می‌گفت: محمدحسین، شب که آمدید، به پدرت بگو این هدیه را بخرد، چون پدرت یادش می‌رود.

وقتی که شب می‌آمدند، محمدحسین خودش چیزی که مادرم گفته بود را می‌خرید و می‌گفت: من و بابا که نداریم؛ یا آنکه محمدحسین پول‌هایی که پدرم به او می‌داد را جمع می‌کرد و با آن‌ها اسباب بازی می‌خرید و آن‌ها را می‌فروخت و پول‌هایش را جمع می‌کرد.

۸. با وجود بیماری آلزایمر مادربزرگم، او را به مشهد برد

زمانی که محمدحسین شهید شد، ۱۸ ساله بود، اما پیش از آن مدام پدر و مادرم را به سفر مشهد می‌برد وما هر سال تابستان به مشهد می‌رفتیم وحتی اگر سالی پدرم می‌گفت: من نمی‌توانم مغازه را ببندم، ما با محمدحسین به مشهد می‌رفتیم. ما سفر‌های زیارتی زیادی را با محمدحسین رفتیم.

مادربزرگی (مادر پدرم) داشتیم که آلزایمر گرفته بود و زمان طاغوت بود و بقیه عمه و عموهایم حاضر نبودند که از مادربزرگم نگهداری کنند، چون حواس‌پرتی داشت و بعضی وقت‌ها نمازش را اشتباه می‌خواند و یا متوجه محرم و نامحرم نبود و مادربزرگم همیشه خانه ما بود.

مادرم هم هر وقت که می‌خواست به مسجد برود، مادربزرگم را هم با خودش می‌برد و بعد که از مسجد می‌آمدند، مادربزرگم می‌گفت: فرخنده (مادرم) من را به مشهد برد. محمدحسین خیلی ناراحت می‌شد و به مادرم می‌گفت: مادربزرگ مدام مشهد مشهد می‌گوید کاش می‌شد که او را هم به مشهد ببریم.

مادرم می‌گفت: مادربزرگ به بیماری آلزایمر دچار است و هر وقت که عمه وعموهایم می‌خواستند به مشهد بروند، می‌آمدند و از مادربزرگم خداحافظی می‌کردند و مادربزرگم هم دنبال آن‌ها گریه می‌کرد.

محمدحسین رفته بود و سه بلیط برای مادربزرگم، یکی از برادرهایم و خودش گرفته بود و به مادرم گفته بود: می‌خواهم محمدحسن را هم دنبال خودم ببرم که وقتی مادربزرگ در مسافرخانه بود و من خواستم برای خرید نان یا وسیله‌ای بیرون بروم و نیاز به این باشد که کسی نزد مادربزرگ بماند، مادرم گفت: تو خود کوچک هستی و ۱۵ ساله هستی. من محمدحسن را کجا با تو بفرستم؟

برادرم آنقدر اصرار کرد که مادرم راضی شد و مادربزرگم را که آلزایمر داشت و بعضی وقت‌ها روسری را از سرش درمی‌آورد و در کیفش می‌گذاشت.

برادرم مادربزرگم را به مدت یک هفته به مشهد و زیارت امام رضا (ع) برد و زمانی که بازگشتند، تمام فامیل می‌گفتند که محمدحسین کاری بهشتی انجام داده است که این پیرزن را با این وضعیت به مشهد برد. در حالیکه کسی حاضر نبود مادربزرگم را به مشهد ببرد، ولی برادرم خودش تنها با سن کم مادربزرگم را به مشهد برده بود و همه از این کار برادرم حیرت‌زده بودند و همه می‌گفتند: وی مسجد را با مشهد اشتباه می‌گیرد. شما چرا می‌خواهید او را با اینهمه زحمت به مشهد ببرید؟

برادرم به آن‌ها گفت: نه؛ مادربزرگم پشت سر هر که می‌خواهد به مشهد برود، گریه می‌کند و من باید او را به مشهد ببرم و دلم نمیاد که همه به مشهد بروند و اما مادربزرگم بماند.

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

راز شهید «مصطفایی» برای عاقبت‌بخیری‌اش بیشتر بخوانید »

چاپ سالانه 60 عنوان کتاب دفاع مقدس و تجلیل از 20 هزار نفر پیشکسوت دفاع مقدس

چاپ سالانه 60 عنوان کتاب دفاع مقدس و تجلیل از 20 هزار نفر پیشکسوت دفاع مقدس


به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس از کرمانشاه، سرتیپ دوم پاسدار «ناصر باباخانی» مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه امروز در نشست شورای فرهنگ ترویج ایثار و شهادت که در استانداری کرمانشاه برگزار شد اظهار داشت: تهیه کنندگان جوان سینمای ایران «کیسان کامجو» تصمیم گرفته تا رنج و مظلومیت مردم روستای زرده دالاهو را در بمباران شیمیایی سال 1367 به تصویر بکشد ولی این تهیه کننده برای اجرایی شدن برنامه خود از طریق استانداری کرمانشاه شروع به رایزنی‌هایی کرد و سرانجام پس از چند سال موافقت شد که حدود 300 میلیون تومان به آن اختصاص داده شود، درحالی که برای ساخت این فیلم حدود شش میلیارد تومان اعتبار نیاز بود.

وی خاطرنشان کرد: در نهایت این تهیه کننده پذیرفت که هزینه های ساخت فیلم را خودش تقبل کند، اما به برخی پشتیبانی ها هم نیاز داشت که پیگیری هایش با تغییرات مدیریت ارشد استان مقارن شد و این فیلم نامه با گذشت پنج سال هنوز به تصویر نیامده است، درحالی که فرصت خوبی برای نشان دادن مظلومیت مردم این روستا بود.

باباخانی در بخش دیگری از سخنانش بااشاره به وجود هشت یادمان دفاع مقدس در کرمانشاه، بیان کرد: این یادمان ها به صورت شبانه روزی فعال هستند و مردم و راهیان نور می توانند از آنها بازدید داشته باشند.

وی در ادامه به فعالیت سه مرکز فرهنگی موزه دفاع مقدس گیلانغرب، مرصاد و پارک شیرین هم اشاره کرد و گفت: باتوجه به نقش کرمانشاه در دوران هشت سال دفاع مقدس این سه مرکز کافی نیست، بنابراین در حال ساخت یک مرکز دیگر هم هستیم.

به گفته این مسئول، در کرمانشاه سالانه 60 عنوان کتاب در حوزه دفاع مقدس چاپ و منتشر و از 20 هزار نفر ایثارگر، جانباز و آزاده و خانواده های شهدا هم تجلیل می‌شود.

وی یادآور شد: در همه دانشگاه های استان هم دو واحد درسی دفاع مقدس برای دانشجویان ارائه می شود که 60 نفر از پیشکسوتان دفاع مقدس پس از گذراندن دوره های مختلف، وظیفه تدریس این دروس را برعهده دارند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

چاپ سالانه 60 عنوان کتاب دفاع مقدس و تجلیل از 20 هزار نفر پیشکسوت دفاع مقدس بیشتر بخوانید »

پدر شهید «جهانبخش عباس‌نژاد» آسمانی شد

پدر شهید «جهانبخش عباس‌نژاد» آسمانی شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، حاج «جانبرار عباس‌نژاد» پدر وارسته شهید «جهانبخش عباس‌نژاد» در سن ۹۴ سالگی به علت کهولت سن و بیماری دعوت حق را لبیک گفت و به فرزند شهیدش پیوست.

پیکر پاک این پدر شهید امروز با حضور مردم شهیدپرور و قدرشناس تشییع و در گلزار شهدای متی‌کلای بابل تشییع و در جوار فرزند شهیدش خاکسپاری شد.

«جهانبخش عباس‌نژاد» یکم خرداد ماه سال ۱۳۴۳ متولد و در تاریخ بیستم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در گیلانغرب به درجه رفیع شهادت نائل شد.

فرازی از وصیت‌نامه شهید

به فرمان امام امت خمینی بت‌شکن، اسلحه به دوش می‌گیرم و برای مبارزه با ظلم و جور و تجاوز، راهی شهادت می‌شوم. همان طور که رسول خدا فرموده‌اند «اشرف الموت قتل و شهاده» شرافتمندترین مرگ‌ها شهادت است.

من نیز به ندای آنها پاسخ مثبت می‌دهم و شهادت در راه خدا و احیای حق مستضعفان را بر می‌گزینم. باید بگویم رفتن از این دنیای فانی به دنیای ابدی، هجرت از یک زندگی سلول‌وار است به یک گلستان همیشگی.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

پدر شهید «جهانبخش عباس‌نژاد» آسمانی شد بیشتر بخوانید »

نگاهی کوتاه به زندگی سرباز شهید «سعید محمدی»

نگاهی کوتاه به زندگی سرباز شهید «سعید محمدی»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از قم، شهید «سعید محمدی» فرزند ابراهیم از جوانان برومند این مرزوبوم پرافتخار است که در لباس مقدس سربازی، در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل خوش درخشید.

این شهید عزیز متولد چهارم فروردین سال ۱۳۴۲ در روستای گازران (جعفریه) قم بود. کلاس دوم راهنمایی را که تمام کرد، برای کمک به معاش خانواده، به شغل کارگری روی آورد؛ با رسیدن به سن سربازی، قامت خویش را به این لباس مقدس آراست و به عنون سرباز نیروی زمینی محوری ارتش جمهوری اسلامی، در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حاضر شد.

شهید محمدی سرانجام دوازدهم فروردین سال ۱۳۶۲ در گیلانغرب بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای شهر جعفریه به خاک سپرده شد.

در خاطراتی از مادر شهید محمدی نقل شده است: «پسرم در راه امام حسین (ع) رفت، نامه که می‌نوشت می‌گفت: مادر من به کربلا رسیده ام. خداوند به من ۵ پسر داد، سعید از همه بهتر بود. دعا می‌کردم خدایا پسرم در راه امام حسین (ع) برود و ما افتخار می‌کنیم؛ الحمدلله که این پسرم شهید راه کربلا شد.»

در فرازی از وصیت نامه این شهید عزیز آمده است: «در شهادت من لباس مشکی نپوشید و عزاداری نکنید و صدای گریه تان را بلند نکنید. اگر می‌خواهید گریه کنید به یاد امامان معصوم (ع) گریه کنید.»

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

نگاهی کوتاه به زندگی سرباز شهید «سعید محمدی» بیشتر بخوانید »