گیلانغرب

پافشاری شهید خوش‌اخلاق برای عملی کردن حرف امام (ره)

تحلیل شهید آوینی از علت قتل عام مردم توسط منافقین/ پافشاری شهید «خوش‌اخلاق» بر اجرای فرمان امام (ره)


پافشاری شهید خوش‌اخلاق برای عملی کردن حرف امام (ره)به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفا‌ع‌پرس، ایران قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت در مورد پایان جنگ را پذیرفت؛ جنگی که شروعش بر پایه خباثت و قدرت‌طلبی دیگران بود، اما این ختم ماجرا نبود.

هنوز ساعتی از پذیرش قطع‌نامه نگذشته بود که عراق به کمک منافقین، حملات خود را به غرب و جنوب کشور آغاز کرد؛ منافقینی که همیشه داعیه آزادی داشتند اما رفتار وحشیانه‌شان از اذهان هیچ ایرانی پاک نخواهد شد.

صدام هم پس از قطعنامه گویا می‌خواست غرور شکسته شده خویش را ترمیم کند. از همین رو دو روز بعد از قبول رسمی قطعنامه از جانب ایران، از چند محور وارد غرب کشورمان شد و شهر‌های قصرشیرین، خسروی، سر‌پل‌ذهاب و گیلان‌غرب را به تصرف خود درآورد.

به قول سیدمرتضی آوینی: «نفرت مردم از منافقین بیش از صدامیان است و این حقیقت، اگرچه از زمان درگیری‌های درون‌شهری منافقین به‌روشنی قابل ادراک بود، اما در عملیات مرصاد به یقین پیوست. منافقین نیز این حقیقت را از همان آغاز دریافته بودند، وگرنه هرگز دست به ترور و قتل‌عام مردم در درون شهر‌ها و یا مصلا‌های نماز جمعه و مساجد نمی‌زدند.»

عکس آشنا

اردوی راهیان‌نور و بازدید از مناطق عملیاتی غرب کشور توسط خادمین شهدا _ فدک، مرداد امسال برگزار شد. صبح روز عرفه بود که به یادمان عملیات مرصاد رسیدیم. تصاویر شهدای عملیات به تفکیک نام هر شهر بر دیوار نقش بسته بود. عکسی از بچه‌های تهران توجهم را جلب کرد: شهید سعید خوش‌اخلاق.

مادر سعید را چند ماه قبل در کلاس‌های امر به معروف خیابان ایران دیده بودم. با وجود سن و سالی که از او گذشته هم‌چنان فعال و پر انرژی است. یادم می‌آید گفته بود ۳۰ سال پیش و درست مقارن با عید قربان پسرش را بدرقه کرده بود و روز عید غدیر هم خبر شهادتش رسیده بود.

مادر شهید خوش‌اخلاق گفت: «من و همسرم اهل خمینی‌شهر اصفهان هستیم. قبل از ازدواج در یک محله زندگی می‌کردیم. همسرم به خواستگاری آمد. بعد از دو سال نامزدی در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم و ساکن تهران شدیم. همسرم این‌جا مغازه داشت و کار می‌کرد. اولین فرزندم دو سال بعد به دنیا آمد. سعید فرزند سوم بود و سال ۱۳۵۰ به دنیا آمد. از دوران نوجوانی بسیار فعال و بااراده بود. کمربند مشکی جودو داشت. هم‌باشگاهی شهید ابراهیم هادی بود. روحیه پهلوانی داشت. یک روز رفته بود با بچه‌های کوچه بازی کند وقتی به خانه آمد یک کتک حسابی خورده بود. گفتم: سعید! تو ورزشکار هستی برای چه کتک خورده‌ای؟!

گفت: مادر، ما در باشگاه قسم خورده‌ایم که از زورمان جای دیگری استفاده نکنیم.»

بچه‌محل‌ها دور هم جمع شدند

«شهید خوش اخلاق» کوچه‌های خیابان ۱۷ شهریور و محله آهنگ به نام شهدای بسیاری مزین شده است. خانواده خوش‌اخلاق با شهیدان لواسانی و ابراهیم هادی هم‌محله‌ای هستند. مادر می‌گوید: «پسرهایمان با هم بزرگ شدند، قد کشیدند و راهی جبهه شدند. شهید لواسانی در عملیات خرمشهر، شهید هادی در کانال کمیل و سعید در عملیات مرصاد شهید شد. جالب اینجاست که کنار مزار سعید یادبود شهید ابراهیم هادی و به فاصله یک مزار دیگر، مزار شهید لواسانی قرار دارد.

انگار بچه‌محل‌ها با اینکه در نقاط و زمان‌های مختلف شهید شدند، اما عاقبت دور هم جمع شدند. مادر شهید لواسانی حتی نتوانست پیکر بی‌سر پسرش را برای آخرین‌بار ببیند. چه بسیارند خانواده‌هایی که حتی نمی‌دانند عزیزان‌شان کجای ایران به خاک سپرده شده‌اند. جوان‌هایمان رفتند، خانواده‌ها آن‌قدر سختی کشیدند، آنوقت بعضی‌ها به‌ خاطر مشکلات اقتصادی و اجتماعی و یا مسئله حجاب مدام ابراز ناراحتی و شکوِه می‌کنند و قدر ناشناسند. آدم دلش می‌گیرد.»

امام گفته‌اند همه باید بروند

مادران شهدا با صبوری خاطراتی را برایمان تعریف می‌کنند که شاید روح‌شان را هربار زخمی و زخمی‌تر کند. این زن‌ها خودشان شاهدان بی‌ادعای زمانه‌اند. مادر در بیان خاطرات آن روز‌ها می‌گوید: «سعید اولین‌بار زمستان سال ۶۶ و چند ماه قبل از عملیات مرصاد راهی جبهه شد. با اینکه محصل بود می‌گفت: وظیفه من در شرایط کنونی، دفاع از وطن است. چند ماه بعد یعنی مرداد سال ۶۷ و حمله منافقین به غرب کشور دوباره به جبهه رفت.

خیلی از دوستان و هم‌محله‌ای‌ها همراهش بودند. سعید تصمیمش را برای رفتن گرفته بود و گوشش به حرف هیچ کس بدهکار نبود. یکی از پسرانم را در تصادف از دست داده بودم. به همین علت تمام اقوام از سعید می‌خواستند که بماند تا نکند اتفاقی برایش بیافتد و خانواده را دوباره داغدار کند اما او دائم تکرار می‌کرد «امام گفته همه باید بروند، پس باید بروم» و راهی کردستان شد.

خانوادگی رفته بودیم اصفهان برای تشییع یکی از اقوام که شهید شده بود. وقتی برگشتیم، خبر شهادت سعید را به پدرش دادند. من نمی‌توانستم باور کنم. ۱۰ روز بیش‌تر از رفتنش نمی‌گذشت. عید قربان بود که بدرقه‌اش کردیم و رفت و روز عید غدیر در سن ۱۷ سالگی به شهادت رسید. در عملیات مرصاد حدود ۴۰۰ شهید دادیم که پیکر خیلی از شهدا برنگشت اما الحمدالله پیکر سعیدم را خیلی زود در آغوش گرفتم.»

سه دهه آرزو

حضور مادران شهدا در اردو‌های راهیان‌ نور و مقتل پسران‌شان، صحنه‌های‌ عاشقانه، ولی دردناکی را رقم می‌زند. راه رفتن با عصا روی خاک‌هایی که می‌دانی روزی فرزندت را به آغوش کشیده صبر زینبی می‌خواهد. خانم خوش‌اخلاق ۳۰ سال در آرزوی دیدن مقتل سعید به سر برد و سرانجام بهار امسال به آرزویش رسید.

«مناطق عملیاتی جنوب کشور را زیاد رفته بودم اما تا امسال غرب نرفته بودم. خیلی دلم می‌خواست محل شهادت سعید را ببینم. چندین‌بار ثبت‌نام کرده بودم، اما جور نمی‌شد. تا اینکه بهار امسال قسمتم شد. بعد از ۳۰ سال رفتم و عقده‌های چندین ساله‌ام را خالی کردم. آن‌جا حال دیگری داشتم. اصلا قابل وصف نیست.»

ارادت به شهدا با هر رنگی

او پا جای پای پسرش گذاشته است. جبهه‌اش عوض شده اما نگاهش به همان مسیر است. از فعالیت‌هایش در مسیر امر به معروف برایمان می‌گوید: «در گروه مردمی آمرین به معروف «صراط» فعالیت دارم. استاد تقوی کلاس‌های آموزشی دارد و به افراد یاد می‌دهد که چگونه «امر به معروف» و «نهی از منکر» را به‌ طور صحیح در جامعه اجرا کنند. البته فقط در مورد حجاب نیست. در مورد رعایت حقوق همسر و فرزند و همسایه نیز مطالب مهم و کاربردی را یاد می‌گیریم. افراد شرکت‌کننده در طرح صراط همه جوان هستند. من پیر آن جمع هستم. در این طرح، نحوه بیان را همراه با کتاب و جزوه آموزش می‌دهند.

خاطره‌ای از همین فعالیت‌ها دارم. به دختر جوان و بد‌حجابی در خیابان به نرمی تذکری دادم و رد شدم اما به تندی و پرخاش با من صحبت کرد. دلشکسته شدم. دست خودم نبود. اشکم جاری شد. دختر جوان که با من هم‌مسیر بود نگاهی کرد و متوجه شد. آمد جلو و از من دلجویی کرد. به او گفتم: تو مثل دختر من هستی. من به‌ خاطر پسرم که خونش را برای این مملکت داده است می‌خواهم حجابت را رعایت کنی. جا خورد و خیلی منقلب شد. من را بوسید. حلالیت طلبید و موهایش را پوشاند. گفت: از پسرت بخواه برایم دعا کند.

همیشه وقتی سر مزار سعید می‌روم ناخودآگاه یاد آن دختر می‌افتم. معتقدم جوان‌های ما با هر رنگ و حجاب و روشی که دارند هنوز ارادت خاصی به شهدا دارند. اسم شهدا که به میان می‌آید، گویا پذیرش آن‌ها در مسائل شرعی و دینی بیش‌تر می‌شود.»

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

تحلیل شهید آوینی از علت قتل عام مردم توسط منافقین/ پافشاری شهید «خوش‌اخلاق» بر اجرای فرمان امام (ره) بیشتر بخوانید »

جانباز ۷۰ درصد «رحیمی‌کیا» به همرزمان شهید خود پیوست

جانباز ۷۰ درصد «صحبت‌الله رحیمی‌کیا» به همرزمان شهیدش پیوست


جانباز ۷۰ درصد «رحیمی‌کیا» به همرزمان شهید خود پیوستبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جانباز گرانقدر ۷۰ درصد صحبت‌الله رحیمی‌کیا پس از تحمل سال‌ها درد و رنج ناشی از مجروحیت به همرزمان شهیدش پیوست.

مراسم تشییع پیکر پاک این جانباز شهید گرانقدر در شهرستان گیلانغرب برگزار شد.

شهید صحبت‌الله رحیمی‌کیا سال ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی شلمچه به درجه پرافتخار جانبازی نائل آمد.

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

جانباز ۷۰ درصد «صحبت‌الله رحیمی‌کیا» به همرزمان شهیدش پیوست بیشتر بخوانید »

جای عضو اصلی شورای شهر گیلانغرب با علی البدل در بازشماری آرا تغییر کرد

جای عضو اصلی شورای شهر گیلانغرب با علی البدل در بازشماری آرا تغییر کرد



کوروش محمودیان روز یکشنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا با اشاره به نتیجه بازشماری آرای انتخابات ششمین دوره شوراهای اسلامی در گیلانغرب و سرمست، افزود: با توجه به اعلام نتایج اولیه تعداد ۱۹ نفر از داوطلبان شهر گیلانغرب و سه نفر از داوطلبان شهر سرمست به نتایج اعلام شده اعتراض کردند که در فرصت قانونی پس از تشکیل جلسه مشترک هیات‌های اجرایی و نظارت و همچنین به استناد گزارش هیات بازرسی و عوامل مختلف تصمصم به بازشماری آرای ۱۰ درصد صندوق‌ها گرفته شد.

وی اظهار داشت: پس از بازشماری و مشاهده اختلاف در آرای موجود این صندوق‌ها، بازشماری تمام صندوق‌های اخذ رای انتخابات شورا در این شهرها در دستور کار قرار گرفت و در نهایت پس از تلاش بی وقفه اعضای هیات‌های اجرایی و نظارت کار بازشماری با دقت پایان و نتیجه انتخابات نیز تغییر کرد.

فرماندار گیلانغرب تاکید کرد: نتایج حاصله منجر به جابجایی برخی نفرات انتخابات شورای شهر گیلانغرب همچنین اصلاح مجموع آرای بسیاری دیگر از کاندیداها شد.

محمودیان ادامه داد: آنچه در بازشماری ۲۵ صندوق شهر گیلانغرب و همچنین چهار صندوق شهر سرمست محرز بود در مواردی محاسبه آرای مخدوش و دارای اشکال و در مواردی نیز سهل انگاری دست اندرکاران در شمارش آرای صندوق‌ها بوده است لذا افرادی که عمدا مبادرت به چنین کاری کرده باشند قطعا شناسایی و به دستگاه قضایی معرفی و برابر قانون با آنها برخورد خواهد شد.

به گفته وی، در بازشماری آرای انتخابات شورای شهر گیلانغرب، آرای نفرات برگزیده و علی البدل دستخوش تغییرات (برخی کم و برخی زیاد) شد.

فرماندار گیلانغرب نتیجه بازشماری صندوق های اخذ رای در شهر گیلانغرب را اینگونه اعلام کرد: از مجموع ۱۸ هزار و  ۴۷۶ رای ماخوذه تعداد ۱۸ هزار و ۳۲۰ رای صحیح بود که آقایان عباس وکیلی نیا با چهار هزار و ۱۴۶ رای، فریاد پرهوده با سه هزار و ۷۵۵ رای، امیر آزادی با سه هزار و ۱۷۳ رای، علیرضا آزادی با سه هزار و ۹۳ رای و بهادر اردشیری با ۲ هزار و ۷۵۲ رای به عنوان اعضای اصلی و آقایان پوریا حشمتی با ۲ هزار و ۵۷۹ رای، علی الفتی با ۲ هزار و ۵۷۵ رای و ناصر صفریان گیلان با ۲ هزار و ۴۹۶ رای بعنوان اعضای علی البدل انتخاب شدند.

پیش از این علی الفتی با ۲ هزار و ۸۸۸ رای نفر پنجم و عضو اصلی و بهادر اردشیری با ۲ هزار و ۷۲۸ رای و پوریا حشمتی با ۲ هزار و ۵۸۳ رای نفر به عنوان نفرات ششم و هفتم و اعضای علی البدل معرفی شده بودند ولی پس از بازشماری آرا، نفرات ششم و هفتم قبلی به ترتتیب پنجم (عضو اصلی) و ششم (علی البدل) شدند و نفر پنجم قبلی نیز در رتبه هفتم (علی البدل) قرار گرفت.  

محمودیان اضافه کرد: همچنین در بازشماری صندوق های اخذ رای شهر سرمست از مجموع ۲ هزار و ۷۶۹ رای ماخوذه، تعداد ۲ هزار و ۷۱۴ رای صحیح بود که براساس آن آقایان سجاد حیدری با ۹۹۱ رای، عباس باطنی پور با ۹۵۱ رای، اشکان فتاحی با ۹۳۱ رای، جواد اعظم زاده ویژنان با ۹۰۵ رای و علی محبت پیشه با ۹۰۴ رای به عنوان اعضای اصلی و آقایان یزدان ثنایی نیا با ۸۲۸ رای، فرهاد نیکوفر با ۶۸۲ رای و مجید باپیریان با با ۶۶۱ رای به عنوان اعضای علی البدل شورای اسلامی شهر سرمست انتخاب شدند.

ششمین دوره انتخابات شوراهای اسلامی شهر و روستا و سیزدهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری همزمان با سراسر کشور روز جمعه ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ در استان کرمانشاه برگزار شد.

گیلانغرب در غرب کرمانشاه بیش از ۷۲ هزار نفر جمعیت دارد.



منبع خبر

جای عضو اصلی شورای شهر گیلانغرب با علی البدل در بازشماری آرا تغییر کرد بیشتر بخوانید »

مغزش توی دستم بود!

تحقق خواب شهید روستایی با نطق مزورانه صدام


مغزش توی دستم بود!به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود مطلبی به روایت فرنگیس حیدرپور از برادرشوهرش، قهرمان حدادی که در بمباران روستای گورسفید گیلان غرب به شهادت رسیده بود، پرداخت.

در این مطلب آمده است:

«گاهی وقت‌ها تلویزیون عراق را می‌گرفتیم، چون نزدیک مرز بودیم می‌توانستیم تلویزیونشان را بگیریم. صدام توی تلویزیون ظاهر شد، گفت: «فردا از شرق تا غرب ایران را می‌کوبم.» با ناراحتی گفتم: «دوباره شر این آدم ما را گرفت.» قهرمان با ناراحتی گفت: «با شما کاری ندارد، با من کار دارد. دیشب خواب دیدم که می‌میرم.» به شوخی گفتم: «نمیرد کوه! فردا اول وقت می‌رویم کوه.»

همان‌طور که نشسته بودیم، پرنده‌ای سه‌بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرنده‌ها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی می‌افتد. برادرشوهرم لبخند تلخی زد و گفت: «دیدید؟ این مأمور من است. شما ناراحت نباشید.» همه شروع کردند به شوخی با قهرمان و سعی می‌کردند سربه‌سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت: «من نمی‌ترسم، فقط دارم می‌گویم رفتنی‌ام.»

صبح روز بعد گفتم نان را که بپزم می‌روم کوه. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان آمد. با علیمردان (شوهرم) گوشه حیاط نشستند. یک‌دفعه صدای هواپیما‌ها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. برادرشوهرم گفت: «هواپیما‌ها آمدند. مواظب باش.» به سرعت رفت سمت خانه‌شان.

هواپیما‌ها بمب‌هایشان را ول کردند، وحشتناک بود. انگار جهنم برپا شده بود. دود و آتش همه جا را پر کرد. صدای فریاد علیمردان آمد. دست‌هایش را به سرش می‌زد. احساس کردم تمام استخوان‌هایش شکسته. گیج شده بود. گفت: «برس به داد قهرمان.» گفتم: «قهرمان که الان پیش ما بود.» علیمردان دیگر نمی‌توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره کرد.

دویدم. وقتی رسیدم، خشکم زد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. احساس کردم پاهایم بی‌حس شده. آرام سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. خوب که نگاه کردم دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم.

هنوز نفس داشت. با اینکه مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا می‌زد. باید او را به بیمارستان می‌رساندیم. یک ماشین از بالا آمد. برادرشوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آمده بود تا زخمی‌ها را به بیمارستان برساند. ماشین راه افتاد. نزدیک گردنه‌ تق‌وتوق، چشم‌های قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمی‌شد. فریاد زدم: «کاکه قهرمان!» از بغض و درد، دلم داشت می‌ترکید. قهرمان شهید شده بود. چه کسی می‌توانست باور کند؟ یاد شب قبلمان افتادم؛ حرف‌های قهرمان و خوابش…»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

تحقق خواب شهید روستایی با نطق مزورانه صدام بیشتر بخوانید »

مغزش توی دستم بود!

مغزش توی دستم بود!


مغزش توی دستم بود!به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود مطلبی به روایت فرنگیس حیدرپور از برادرشوهرش، قهرمان حدادی که در بمباران روستای گورسفید گیلانغرب به شهادت رسیده بود پرداخت. در این مطلب آمده است:

گاهی وقت‌ها تلویزیون عراق را می‌گرفتیم، چون نزدیک مرز بودیم می‌توانستیم تلویزیونشان را بگیریم. صدام توی تلویزیون ظاهر شد، گفت: «فردا از شرق تا غرب ایران را می‌کوبم.» با ناراحتی گفتم: «دوباره شر این آدم ما را گرفت.» قهرمان با ناراحتی گفت: «با شما کاری ندارد، با من کار دارد. دیشب خواب دیدم که می‌میرم.» به شوخی گفتم: «نمیرد کوه! فردا اول وقت می‌رویم کوه.»

همان‌طور که نشسته بودیم، پرنده‌ای سه‌بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرنده‌ها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی می‌افتد. برادرشوهرم لبخند تلخی زد و گفت: «دیدید؟ این مأمور من است. شما ناراحت نباشید.» همه شروع کردند به شوخی با قهرمان و سعی می‌کردند سربه‌سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت: «من نمی‌ترسم، فقط دارم می‌گویم رفتنی‌ام.»

صبح روز بعد گفتم نان را که بپزم می‌روم کوه. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان آمد. با علیمردان (شوهرم) گوشه حیاط نشستند. یک‌دفعه صدای هواپیما‌ها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. برادرشوهرم گفت: «هواپیما‌ها آمدند. مواظب باش.» به سرعت رفت سمت خانه‌شان.

هواپیما‌ها بمب‌هایشان را ول کردند، وحشتناک بود. انگار جهنم برپا شده بود. دود و اتش همه جا را پر کرد. صدای فریاد علیمردان آمد. دست‌هایش را به سرش می‌زد. احساس کردم تمام استخوان‌هایش شکسته. گیج شده بود. گفت: «برس به داد قهرمان.» گفتم: «قهرمان که الان پیش ما بود.» علیمردان دیگر نمی‌توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره کرد.

دویدم. وقتی رسیدم، خشکم زد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. احساس کردم پاهایم بی‌حس شده. آرام سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. خوب که نگاه کردم دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم.

هنوز نفس داشت. با اینکه مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا می‌زد. باید او را به بیمارستان می‌رساندیم. یک ماشین از بالا آمد. برادرشوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آمده بود تا زخمی‌ها را به بیمارستان برساند. ماشین راه افتاد. نزدیک گردنه‌ی تق‌وتوق، چشم‌های قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمی‌شد. فریاد زدم: «کاکه قهرمان!» از بغض و درد، دلم داشت می‌ترکید. قهرمان شهید شده بود. چه کسی می‌توانست باور کند؟ یاد شب قبلمان افتادم؛ حرف‌های قهرمان و خوابش…

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

مغزش توی دستم بود! بیشتر بخوانید »