?من چادر بر سر دارم و تو چفیه بر شانه…
.
وچه حکایت غریبی است میان این چفیه و چادر…
از سپیدی چفیه تو تا سیاهی چادر من
جاده ای است به سرخی خون
جاده ای که عفت مرا وامدار غیرت تو می کند?غیرتت اگر نبود چادرم کجای این زمانه بود؟! ?تو که چفیه بر شانه می اندازی من چادرم را محکم تر می گیرم، نکند چادرم شرمنده چفیه ات شود
نکند یادم برود❗️که دست از جانت کشیدی تا دست نامحرمی به چادر من نرسد?
نکند یادم برود❗️که چشم بر آرزو هایت بستی تا چشم آلوده به هوسی?حتی خیال جسارت به دختران سرزمینت را هم نکند.⛔️نه من یادم نمی رود،یادم نمی رود ‼️
که سرخی خونت را به سیاهی چادر من به امانت داده ای?
اگر چفیه تو سجاده آسمانیت شده پس چادر من هم می تواند بال آسمانی من شود…?چفیه ات را بر شانه هایت بيانداز،سربند یا فاطمه ات را بر سر ببند دل به جاده آسمانیت بزن که دوباره می خواهند چادر از سر دختران فاطمه بکشند دوباره می خواهند میراث مادرت را به تاراج ببرند..?
دل به جاده بزن که سیاهی چادر من در گروی سپیدی چفيه توست برادرم…?
«سلام بر تو اى بندۀ درستكار و فرمانبردار خدا و رسول او و اميرمؤمنان و فاطمۀ زهرا و حسن و حسين – كه درود خدا بر آنان باد – و اى غريبى كه (با حسين) همراهى و همدردى كردى. گواهى مىدهم كه تو در راه خدا جهاد كردى. حسين پسر دختر رسول خدا را يارى دادى و به جان با او همدردى و همراهى كردى و جان باختى. سلام تام خداوند بر تو باد! سلام بر تو اى ماه تابان، سلام بر تو اى حبيب بن مظاهر اسدى. و رحمت و بركات خداوند نيز بر تو باد.»