خاطرات

طولانی‌ترین رمان ایرانی در پایان راه + عکس

به گزارش مشرق، آخرین جلد از مجموعه «جاده جنگ» که از آن با عنوان طولانی‌ترین رمان ایرانی یاد می‌کنند، به پایان رسید و از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد. به گزارش «وطن امروز»، جلد دوازدهم و آخرین مجلد مجموعه «جاده جنگ»، اثر منصور انوری از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد و در دسترس علاقه‌مندان به حوزه ادبیات داستانی قرار گرفت.

به این ترتیب طولانی‌ترین رمان ایرانی که تلاش دارد روایتگر بخشی از تاریخ معاصر باشد، به اتمام رسید. انوری در این مجموعه ۱۲جلدی تلاش دارد تاریخ ایران را با زبانی داستانی از زمان اشغال ایران توسط متفقین تا جنگ تحمیلی روایت کند؛ تلاشی که در کمتر آثار داستانی ایرانی در سال‌های اخیر شاهدش هستیم. او با این کار قصد دارد چرایی وقوع انقلاب اسلامی در تاریخ معاصر ایران را با روایتی متفاوت نقل کند. این رمان بلند از روز سوم شهریور ۱۳۲۰ و ماجرای هجوم روس‌ها به کشور از شمال شرقی خراسان به ایران و اشغال کشور توسط متفقین آغاز می‌شود و با پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به اتمام می‌رسد.

انوری در ارتباط با داستان‌نویسی در زبان فارسی به تسنیم می‌گوید: «رهبر انقلاب تأکید دارند که از تکنیک داستان‌نویسان غربی بهره بگیریم اما باید داستان خودمان را بنویسیم. من یک مثالی همیشه در این رابطه می‌زنم، ما خودمان نمی‌توانیم هواپیما بسازیم و مجبوریم هواپیمایی را از دیگر کشورها بخریم اما آن را در فرودگاه خودمان می‌نشانیم. داستان‌نویسی ما باید به این شکل باشد. ما نباید خارجی بنویسیم، هر چند اگر از تکنیک‌های آنها بهره می‌بریم».

منبع خبر

طولانی‌ترین رمان ایرانی در پایان راه + عکس بیشتر بخوانید »

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «اعزامی از شهرری» خواطرات خودنوشت محمود روشن ماسوله، از دوران دفاع مقدس است.

«محمود روشن ماسوله» سال ۱۳۶۹ به پیشنهاد یکی از همرزمانش، بخشی از خاطراتش را در نوارهای کاست آن روزها ضبط کرد. سال ۸۹ بود که به مناسب روز جانباز، کتاب دا را به او هدیه دادند. سال بعد هم کتاب نورالدین پسر ایران را هدیه گرفت. سال ۹۲ موفق شد این دو کتاب را بخواند و به خواندن کتاب های روایت دفاع مقدس علاقمند شد.

حالا انگیزه پیدا کرده بود که خاطرات خودش را هم بنویسد. به حوزه هنری رفت و سر از دفتر مرتضی سرهنگ به دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری مراکز استانی راهنمایی شد.

سال ۱۳۹۴ اولین نسخه خاطراتش حروفچینی شد و چندین بار بین او و کارشناسان دفتر دست به دست شد تا ایراداتش رفع شود.

خاطرات این بسیجی داوطلب را انتشارات سوره مهر در سال ۱۳۹۸ به دست چاپ سپرد و آن را روانه بازار کتاب کرد.

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب ۵۵۶ صفحه ای است.

با همراه داشتن سلاح و تجهیزات، سوار اتوبوس ها شدیم و حرکت کردیم . فرماندهان به منطقه عملیاتی و نحوه عمل کردن نیروها اشراف داشتند و توجیه بودند و قرار شد ما هم به محض رسیدن به پشت خط توجیه شویم، ولی منطقه عملیاتی هنوز سری بود و کسی از آن اطلاعی نداشت. اتوبوس در جاده در حرکت بود و به سمت نامشخصی می رفت؛ چون اول به سمت اهواز رفت و بعد برگشت به سمت خرم آباد در مسیر مخالف. بعد دوباره به سمت اهواز حرکت کرد و در یک منطقه تاریک و تپهای پیاده شدیم و پس از یکی دو ساعت معطلی دوباره به پادگان برگشتیم.

برگشتن به پادگان برای ما عجیب بود. نیمه شب بود که برگشتیم، به نیروها اطلاع دادند که عملیات کنسل شده ولی با همراه داشتن سلاح در حسینیه استراحت کنید. شب را خوابیدیم و فردا صبح تا غروب بلاتکلیف بودیم. هیچکس هیچ اطلاعاتی نمیداد. هنگام شب دوباره سوار اتوبوس شدیم و دوباره چرخ زدن های بیهوده در اطراف پادگان و شهر اندیمشک!

اتوبوس ها در مکانی تاریک توقف کردند و باز هم یکی دو ساعتی بی هدف معطل شدیم تا دوباره دستور سوار شدن دادند. معنی این کارها را نمی فهمیدم تا اینکه متوجه شدم اتوبوس ها دیگر بیهوده نمی چرخند و در یک مسیر مشخص در حرکت اند. بچه ها گفتند برای گیج کردن ستون پنجم دشمن و پیشگیری از لو رفتن عملیات است که دور خود می چرخیم.

پس از ساعت ها طی مسافت، به منطقه ای رسیدیم که آسفالت تمام شد و جاده خاکی شده و راننده اتوبوس از رفتن به آن جاده امتناع کرد. مسلم با او صحبت کرد ولی راننده اتوبوس گفت: «نمیرم. جلوبندی اتوبوس خراب میشه.»”

بعد ماشین را نگه داشت و ترمزدستی را کشید و دیگر حتی یک قدم جلو نرفت. مسلم که همه فکر و ذکرش رسیدن به منطقه عملیاتی بود به راننده گفت: «آقای راننده، این جوونها از شهرهای دور اومدن برای دفاع از کشورشون! از جون خودشون گذشتن! ولی شما از جلوبندی اتوبوستون نمی گذرید؟ »

راننده گفت: «دیگه یه قدم هم جلو نمیرم.»

نیروها از راننده خواهش کردند که حرکت کند، ولی راننده که لج کرده بود نه تنها حرکت نکرد، بلکه ماشین را خاموش کرد.

یکی از بچه ها عصبانی شد و اسلحه اش را روی سر راننده گرفت و راننده را تهدید به شلیک کرد و به او گفت: «ما تو منطقه جنگی هستیم و هر لحظه ممکنه گلوله توپ به ما اصابت کنه و همه پودر بشیم بریم روی هوا، بعد تو داری عملیات رو مختل میکنی؟»

بعد با عصبانیت سرش داد زد و گفت: «میری یا شلیک کنم؟»

راننده که این اوضاع را دید لجبازتر شد و از ماشین پیاده شد و کنار جاده نشست و گفت: «حالا که این طور شد اصلا حرکت نمی کنم.»

مسلم بی معطلی گفت: «کی میتونه با اتوبوس رانندگی کنه؟

یکی از بچه ها آمد و گفت: «من می تونم. گواهینامه پایه یک دارم.» و بلافاصله پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد و شروع کرد به حرکت.
راننده، که سبیل کلفتی داشت و داش مشدی حرف می زد و معلوم بود به زور او را به جبهه آورده اند و جنگ اصلا برایش اهمیتی نداشت و تصور نمی کرد به این شکل رودست بخورد، وقتی دید اتوبوس حرکت کرد بلند شد و دنبال اتوبوس دوید، ولی راننده جدید بسیجی، اتوبوس را نگه نمی داشت. هرچه دنبال اتوبوس دوید و به در اتوبوس زد، نایستاد. وقتی خسته شد و دیگر نتوانست دنبال اتوبوس بدود شروع کرد به التماس.

مسلم به راننده بسیجی گفت نگه دار. او نگه داشت و راننده اتوبوس رسید و سوار شد و بی هیچ کلامی رفت و پشت فرمان نشست و حرکت کرد. بچه ها هم دیگر چیزی نگفتند.

و وقتی به منطقه عملیاتی رسیدیم صدای توپ و خمپاره خیلی شدیدتر شده بود. راننده اتوبوس منتظر بود ما پیاده شویم و سریع دور بزند و از منطقه خطر دور شود.

آن شب ۱۳ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ بود. پس از پیاده شدن متوجه شدیم اینجا منطقه فکه است. مسلم کالک عملیات را روی زمین گذاشت و منطقه را برای ما توجیه کرد و هدف از عملیات و وظایف هریک از ما را توضیح داد.

مسافت زیادی پیاده راه رفتیم. مسلم سرستون بود و اصغر انتهای ستون و قاسم کشمیری هم از سر تا انتهای ستون در حال تردد بود. به منطقه شروع عملیات رسیدیم. من و جلال شاکری با هم بودیم، جلال شاکری یکی از همرزمان خوب و دوست داشتنی ام بود که از بدو ورودم به دسته سه، با هم دوست شده بودیم. بچه بامحبتی بود.

قبل از حمله، متوجه پیکر شهدایی شدیم که بر زمین افتاده و عراقی ها قتل عام کرده بودند. از سربازهای ارتش بودند و در این منطقه خط پدافندی داشتند و با عملیات ایذایی دشمن غافلگیر شده و به شهادت رسیده بودند. امکان عقب بردن شهدا در این چند روزی که عراقی ها تک کرده بودند وجود نداشت. صحنه ای متأثرکننده بود، ولی نباید خللی در اراده جنگی ما وارد می کرد، چون تا لحظاتی دیگر قرار بود به دشمن حمله کنیم و نباید اجازه می دادیم احساسات برما غلبه کند.

اعلام کردند که نام عملیات سیدالشهدا(ع) است. رمز عملیات از پشت سیم اعلام شد و عملیات شروع شد. در تاریکی شب به دل دشمن زدیم. عراقی ها غافلگیر شده بودند و انتظار نداشتند به این سرعت پاسخ نیروهای ما را دریافت کنند. آرپی جی زن شلیک میکرد و من به او موشک می رساندم. در صورت لزوم هم خودم با اسلحه کلاش بلیک میکردم. مدام جابه جا می شدیم. خیلی زود دشمن مواضع خود را رها و فرار کرد. منورها آسمان منطقه را روشن کرده بودند و انگار روز بود. وقتی چترهای منور باز می شدند، هنوز به زمین نرسیده بودند که منور بعدی شلیک می شد. عراقی ها خیلی ترسیده بودند. پشت سرهم منور می زدند. این عملیات گوشمالی خوبی به دشمن بود. مقاومت خیلی کمی کردند و با دادن تلفات عقب رفتند.

در نزدیکی ما یکی از بچه ها شهید شد که نام فامیلی اش ماهوت فروشان مرد. خط پدافندی که عراقی ها از بچه های ارتش گرفته بودند را پس گرفتیم و جلوتر رفتیم و مستقر شدیم. برادر تقی زاده نگران بود که عراقی ها برگردند و بانک بزنند؛ بنابراین به همراه چند نفر ماند و به بقیه نیروها دستور داد به عقب برگردند. اما بچه ها که متوجه این فداکاری برادر تقی زاده شده بودند گفتند ما هم می مانیم. یکی از آنها منصور مهدی بود که اصرار بر ماندن داشت و میگفت: «ما داوطلب موندن هستیم و می مونیم و جلوی حمله احتمالی عراقی ها رو میگیریم، شما فرمانده هستید، شما برید عقب .»

منصور مهدی هم یکی دیگر از بچه های گل جبهه بود که با هم در دسته سه بودیم و در اردوگاه کوثر دوست شده بودیم.

برادر تقی زاده اصرار کرد ولی فایده ای نداشت. تا اینکه بی سیم چی آمد و به فرمانده گفت با شما کار دارند. برادر تقی زاده بعد از مکالمه گفت: «نیازی لیست. همه برمی گردیم.»

با انجام دادن موفقیت آمیز عملیات و عقب راندن عراقی ها و تسخیر مواضع، با بی سیم اطلاع دادند که نیروهای پشت سرمان آمدند و در خط پدافندی مستقر شدند. شروع به برگشتن کردیم. هنگام برگشتن با تعدادی دیگر از نیروهای گردان همراه شدیم و پیاده به عقب برگشتیم. سپیده صبح نزدیک بود.

موقع برگشتن از عملیات، گرسنه و تشنه شده بودیم، ولی چیزی برای الرشیدن و خوردن نداشتیم، باید صبر و تحمل می کردیم.

منبع خبر

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی بیشتر بخوانید »

«کوچه‌ باران» با اشک‌ها خیس شد

به گزارش مشرق، کوچه‌باران روایت‌های ۶۰۰ کلمه‌ای از ۶۰ شهید و بازماندگان آنهاست. روایت‌هایی شنیدنی که با خواندن هر کدام از روایت‌ها باید لحظاتی، کتاب و چشم‌ها را با هم بست. این شهدا از شهدای انقلاب، شهدای جنگ تحمیلی، شهدای مدافع حرم، شهدای عملیات‌های آتش‌نشانی، شهید حادثه سقوط جرثقیل در حریم کعبه و … هستند.

این کتاب با زبان ساده بیانگر روایت‌های جذابی است از پدران، مادران، همسران، فرزندان و دوستان شهدایی که بسیاری از آنها گمنام رفتند. نویسنده در مقدمه کتاب آورده است: «پسرم! علی‌رضایم! محمدم! عباسم! رشیدم! حسینم! همه‌شان با تأکیدی خاص «م» مالکیت را ادا می‌کردند و چه حظی می‌بردند. هنوز خیلی‌هاشان باور نکردند که فرزندشان رفته است. شهید رفته است. هنوز منتظرند که بیاید و زنگ خانه را بزند.

مادر شهید محمدحسن امینی می‌گفت: «چند بار به حاجی اصرار کردم که این خانه را بفروشیم و برویم جایی دیگر. از بس در و دیوار این خانه و خاطرات محمدحسن در آن به روحم فشار می‌آورد. حاجی هر بار به بهانه‌ای طفره می‌رفت تا یک روز به خون محمدحسن قسمش دادم که چرا دلش به رفتن رضا نمی‌شود… شانه‌هایش لرزید و گفت: «حاج خانم! اگر برویم و روزی محمدحسن برگردد و ما اینجا نباشیم، بچه‌ام سردرگم می‌شود. باشیم اینجا که آمد خانه، پشت در نماند.» پیکر محمد حسن سر نداشت و حاجی هنوز امید داشت که برگردد.»

قسمتی از روایت اول کتاب کوچه باران به نام بابا امیر:

«روز اول مهر که باید می‌رفتم کلاس اول، مامان لوازمم را آماده کرد. لباس‌هایم را پوشیدم. مقنعه‌ام را مرتب کردم، دفتر و مداد و پاکنم را که تا صبح صد بار نگاهشان کرده بودم را برداشتم. از خانه که می‌خواستیم بیاییم بیرون، نگاهمان افتاد به عکس بابا که انگاری داشت رفتن ما را نگاه می‌کرد. بابا امیر! همان موقع دل‌تنگی‎ام چند برابر شد. زدم زیر قولم. زدم زیر گریه. اوضاع مامان هم بهتر نبود اما خودش را کنترل می‌کرد.

تازه وقتی رفتم در حیاط مدرسه و باباهای بچه‌ها را دیدم دلم داشت از دل‎تنگی‎ات می‌ترکید بابا امیر! ای کاش آن روز در بازی‎مان می‌گفتم: «نه پسرم! تو نباید بری. باید بمونی و همه‎اش با دخترت بازی کنی، اون رو پارک ببری، برایش هدیه بخری، موهاشو را شونه کنی، قربون صدقه‎اش بروی، لوسش کنی، خواستگار که اومد شوهرش ندهی و بگی این دختر منه، به خواستگارش نمی‌دم…» ولی چه کنم که خودم گفتم برو بابایی! ولی گفتم که زود برگرد. رفتی، ولی برنگشتی… خیلی وقت است که برنگشتی.»

علاقه‌مندان می‌توانند این کتاب ۲۱۸ صفحه‌ای را با قیمت ۳۵ هزار تومان از نشر پرنده تهیه و مطالعه کنند.

منبع خبر

«کوچه‌ باران» با اشک‌ها خیس شد بیشتر بخوانید »

باورم نمی شد مهمان خانه «حاج قاسم» هستم/خوشحالی سردار سلیمانی از ازدواج مجدد همسران شهدا

باورم نمی شد مهمان خانه «حاج قاسم» هستم/خوشحالی سردار سلیمانی از ازدواج مجدد همسران شهدا

سردار پرسید: شما دختر شهید هستی؟ گفتم: نه همسر شهیدم. با تعجب دوباره پرسید: شما همسر شهید هستی؟! گفتم: بله. با همان لحن متعجب پرسید بچه هم داری؟ گفتم: بله دو فرزند هم دارم. سردار گفت: بنشین بنشین می خواهم با تو صحبت کنم.

باورم نمی شد مهمان خانه «حاج قاسم» هستم/خوشحالی سردار سلیمانی از ازدواج مجدد همسران شهدا

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: مدافع حرم رضا حاجی زاده به سال1366 در شهرستان آمل متولد شد. رضا بعد از اتمام تحصیلاتش وارد سپاه شد و برای دفاع از حرم حضرت زینب و مبارزه با تروریست های تکفیری عازم سوریه شد و سرانجام 17 اردیبهشت سال 95 در خان طومان مزد جهادش را از خدا گرفت و شهید شد.

مریم شکری همسر رضا حاجی زاده 16 ساله بود که زندگی مشترکش را با این شهید عزیز شروع کرد و حاصل ازدواجشان دو فرزند به نام های محمد طاها و فاطمه حلما است. خانم شکری در ادامه این مطلب خاطره دیدارش را با حاج قاسم روایت می کند و از روزی می گوید که مهمان خانه سردار سلیمانی شد.

*جواب بله را در جلسه اول خواستگاری دادم

روزی که رضا با خانواده اش آمد خواستگاری من 16 ساله بودم و اتفاقا قصد ازدواج هم نداشتم. یعنی بیشتر دوست داشتم درس بخوانم و ادامه تحصیل بدهم. اما آن جلسه چهار ساعت صحبت کردیم. به من در مورد کارش گفت و اینکه در گردان تکاوری است و مأموریت زیاد می‌رود. البته تأکید کرد که مأموریت‌هایش داخل ایران است و خارج از کشور نمی‌روند. از شهادت حرفی نزد اما گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد. گفتم: باشه مشکلی ندارم، نمی­‌دانم چرا ولی هر چه می‌گفت، قبول می‌کردم.

در مورد درسم پرسید و اینکه دوست دارم چه رشته ای را ادامه بدهم؟ خودش حقوق می‌خواند گرایش علوم ثبتی. گفتم: می‌خواهم علوم سیاسی بخوانم. پرسید: جناحی که عمل نمی­‌کنی؟ گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی به سمت یک گروه خاصی بروی، گفتم: نه اصلا. ادامه داد که دوست دارم همسرم ولایی و رهبری باشد. از این حرفش خیلی به من برخورد، فکر می‌کردم این که خیلی بدیهی است و نیازی به گفتن نداشت.

قبل از اینکه رضا به خواستگاری‌ام بیاید عضو انجمن اسلامی بودم و دیداری با آقا داشتیم، در آن دیدار نامه‌ای هم به ایشان دادم و درخواست یک هدیه و یک نصیحت کردم. وقتی رضا این حرف را زد سریع رفتم آن نامه را آوردم و نشانش دادم.

نکته دیگری که خیلی تأکید داشت احترام به پدر و مادر بود. آیه قرآن مثال می­‌زد و می‌گفت خدا در قرآن گفته اگر بعد از من سجده بر کسی واجب باشد آن هم به پدر و مادر است. به خودم گفتم کسی که پدر و مادرش را اینقدر محترم بدارد قطعاً به زنش هم احترام می­‌گذارد و برای او ارزش قائل است. اصلاً همدیگر را نگاه نکردیم، فقط من یک لحظه صورت او را نگاه کردم که ابروهای پر و مشکی­‌اش نظرم را جلب کرد. وقتی رفتند مامانم پرسید خوب نگاهش کردی؟ گفتم: نه، فقط ابروهایش را دیدم. (خنده)

آن جلسه ما چهار ساعت صحبت کردیم که آخرش پرسید، نظر شما چیست؟ گفتم: من قصد ازدواج نداشتم اما ملاک­‌هایی که مدنظر من است را شما دارید، گفت: میشه نظرتان را بدهید؟ می‌خواهم از این خانه که بیرون رفتم خیالم راحت باشد. گفتم ۵۰ درصد قضیه من حل است. این را که گفتم کتابی را به عنوان هدیه به من داد.

*از عشق زیادی که به رضا داشتم راضی شدم برود سوریه

از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتی‌اش را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم. شب قبل از اینکه برود از مسجد آمد و نشست، برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پر از اشک است. گفت: خانم دیدی دوستان من یکی یکی دارند می­‌روند و من از آنها جا ماندم. (خبر شهادت دوستانش را شنیده بود) گفتم: رضا تو یک بار رفتی، تکلیفت را انجام دادی. حالش را که دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم: من جلویت را نمی­‌گیرم برو. ۵ دقیقه نشد گوشی­ش زنگ خورد، جواب داد بعد سریع خوشحال شد، گفت: خانم من دارم می­‌روم. گفتم: رضا! کجا؟! همین الان؟! (ساعت ۱۰:۳۰ شب بود.) پرسیدم: بچه­‌ها را چه کار کنم؟ انگار یکی به بچه­‌ها گفته بود بابا می­‌خواهد برود دیگر نمی­‌آید، دو تایی دنبال او راه افتادند و بابا بابا می­‌کردند.

چون وقت کم بود سریع وسایلش را برداشت. لباسش پاره بود،‌ سریع خودم برایش دوختم. گفتم: آقا رضا همه وسایلت را بردار یادت نرود. ساکش را با هم بستیم، فقط نگاهش می­‌کردم. گفتم: یک کفی طبی دارم می­‌گذاری در پوتینت؟ می خواستم پایش کمتر اذیت شود. قبول کرد. چندبار بچه­‌ها را بوسید.

تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از لحظه رفتنش فیلم گرفتم. الان تمام دلخوشی‌ام همین فیلم و عکس‌هاست. در فیلمش می‌گوید: قابل توجه کسانی که می­‌گویند ما برای پول می­‌رویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگی­‌ام را دوست دارم و اصلاً برای شهادت نمی­‌روم، به هیچ­ وجه برای شهادت نمی­‌روم! اما این یک تکلیف است.

*رضا شهید نشدی؟

من تا حدودی از خطرات آنجا با خبر بودم اما رضا اصلا در مورد کارش در خانه صحبت نمی­‌کرد. تا اینکه دفعه قبل از آخرین بار رفت سوریه دستش تیر می‌خورد مجروح می‌شود. ماجرای مجروحیتش را این گونه تعریف می‌کرد: «شهید روح الله (از دوستان نزدیکش) وقتی متوجه شد دستم تیر خورده پرسید: رضا شهید نشدی؟ گفتم: نه حالم خوبه می‌روم دوباره در جایم مستقر می­‌شوم. روح الله دو متر از من فاصله گرفت که او را زدند و تیر به قلبش اصابت کرد. من زار زار گریه می­‌کردم ولی نمی­‌توانستم بروم پیش او. بعد از ۵ دقیقه رفتم بالای سرش که دیدم شهید شده. فقط تلاش کردم سریع آمبولانس بیاید و پیکرش را ببرند عقب.»

*در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمی­‌داد

وقتی خبر شهادتش را از طریق تلگرام شنیدم در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمی­‌داد چه شده. یکی می­‌گفت اسیر است، یکی می­‌گفت مجروح شده، یکی می­‌گفت سالم است و هنوز دارد می­‌جنگد.

تا اینکه فرمانده آقا رضا مصطفی مهدی­‌تبار بعد از دو سه روز که از این موضوع می‌گذرد به خانمش زنگ می‌زند و همسرش از او می پرسد: از آقا رضا چه خبر؟ او هم می‌گوید: پر پر شد. وقتی از زبان ایشان شنیدم حرفش را باور کردم چون برایم حجت بود.

* شاید دیگر صورت من را نبینی

موقع رفتن بهش گفتم آقا رضا اگر تو شهید بشی من چطور ببینمت؟ گفت شاید دیگر صورت من را نبینی ولی همه جا کنارت حضور دارم. می‌­گویند شاید تا نیمه شعبان پیکرشان بیاید و اگر نیاید دیگر بر نخواهد گشت. ولی من منتظر هستم و دوست دارم او را ببینم.


دستخط حاج قاسم برای همسر شهید حاجی زاده

بسم تعالی

دختر عزیز و خوبم مریم عزیز

از خداوند منان می خواهم همانگونه که شهید انتخابت کرد خداوند در عرش اعلی انتخابت کند و جایی دهد

دخترم دعام کن

2/12

*درخواستم رادر نامه ای نوشتم و به حاج قاسم دادم

بعد از شهادت همسرم دیدن حاج قاسم برایم آرزو بود به خصوص اینکه دلم می خواست بچه هایم حتما با او عکس یادگاری بگیرند. با خانواده های شهدای دیگر هم که دور هم جمع می شدیم همه این درخواست و آرزو را داشتند.

مدتی بعد اطلاع دادند قرار است مراسمی در بابل برگزار شود و از خانواده شهدا دعوت کردند تادر این مراسم شرکت کنند. وقتی نگاهم به حاج قاسم افتاد اشک امانم نداد و دائم از چشمانم سرازیر بود. خب همسر من سال 95 در خان طومان به شهادت رسیده بود و حتی پیکرش هم برای ما بازنگشت. این موضوع خیلی برای من سخت بود به خصوص اینکه فرزندانم نیز بی قرار پدرشان می شدند. حالا که حاج قاسم را دیده بودم انگار پشت و پناهم را دیده بودم.

اینقدر ارادت قلبی به او داشتم که حتی پیش از شهادت سردار سلیمانی از خدا می خواستم بتوانم فرزندم را طوری تربیت کنم که در آینده مردی شود شبیه حاج قاسم. به قول قدیمی ها دوست داشتم دم سردار به دم فرزندانم بخورد تا روحشان از او اثر بگیرد.

حاج قاسم میز به میز پای صحبت خانواده ها نشستند و دقایقی بعد به میز ما نشستند. ابتدا با پدر و مادر شهید صحبت کردند و بعد نگاهی به من کردند و پرسیدند شما دختر شهید هستید؟ گفتم: نه همسر شهیدم. با تعجب دوباره پرسیدند: شما همسر شهید هستی؟! گفتم: بله. با همان لحن متعجب پرسیدند بچه هم داری؟ گفتم: بله دو فرزند هم دارم. سردار گفتند: بنشین بنشین می خواهم با تو صحبت کنم. از اوضاع و احوالم پرسید و من همه را با اشک جواب می دادم. سردار گفت: گریه نکن گفتم: نمی توانم.

حاج قاسم رو کردند به مادر شوهرم و گفتند حاج خانم هوای دختر ما را داری؟ مادر شوهرم گفت: بله مجدد عروس خودم شد. سردار با لبخندی گفت: دختر به این ماهی، اگر این کار را نمی کردید چه می کردید؟ بعد با حالتی گفت: کسانی که به شهادت می رسند اینقدر از شهادتشان ناراحت نمی شوم که همسرانشان را می بینم ناراحتم می کند.

نامه ای هم برای حاج قاسم نوشته بودم و دادم دستشان گفتم: خواهش می کنم این نامه را فقط خودتان بخوانید. سردار هم نامه را دست همراهشان آقای پورجعفری نداد و نامه را گذاشت داخل جیبش.

در نامه نوشته بودم : دنیا خوب و بد هر چه باشد می گذرد و من چیزی از آن نمی خواهم. اما چون شما نزد امام زمان(عج) آبرو دارید یکبار هم شده در نماز شب هایتان اسم من و بچه هایم را بیاورید و ما را دعا کنید.

*بالاخره رفتم منزل سردار

بعد از شهادت همسرم خیلی ها با من تماس می گرفتند و صحبت می کردند. از یکی از این خانم ها پرسیدم شما که هستید و چه کسی مرا به شما معرفی کرد؟ خودش را از اقوام سردار معرفی کرد. من به او احترام گذاشتم و صحبت کردم اما راستش را بخواهید اعتماد نکردم. تا اینکه بعد از شهادت حاج قاسم دوست داشتم بروم خدمت همسرشان. به ذهنم رسید به آن خانمی که خودش را از اقوام سردار سلیمانی معرفی کرده بود تماس بگیرم و از او بخواهم مرا کمک کند. تماس گرفتم و آن خانم به سرعت شرایط را فراهم کرد و گفت: فلان روز و ساعت بیا تهران با هم برویم. باورم نمی شد. بالاخره رفتم منزل سردار. حاج خانم با لهجه غلیظ کرمانی اش با من احوال پرسی گرمی کرد و احوال بچه هایم را به اسم جویا شد. حاج خانم گفت: اتفاقا به حاج آقا گفته بودم برای مراسم فاطمیه خانم حاجی زاده را دعوت کنیم بیاید کرمان منزلمان.

وقتی این را شنیدم راستش را بخواهید عذاب وجدان گرفتم. چون همیشه در دلم گلایه می کردم که چرا سردار منزل ما نمی آید و به ما سر نمی زند؟ حالا ببین چطور جبران کردو من مهمان منزل حاج قاسم شدم. بعد از این دیدار یک سر هم رفتم منزل ابومهدی. همسری بسیار ساده و دلنشین و فوق العاده بود.

*حاج قاسم بسیار از ازدواج مجدد همسران شهدا خوشحال می شد

حاج قاسم بسیار از ازدواج مجدد همسران شهدا خوشحال می شد و تشویق به این کار می کرد. هر چند در جامعه برخی ها که نمای مذهب هم دارند خیلی برخورد بدی با این همسران می کنند. ما می دانیم هدفمان درست است اما توان صحبت ها و کنایه های مردم را ندارم. خیلی بهم می ریزم.

*وصیت نامه شهید

«و اما خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی» آیات ۴۰ و ۴۱ سوره مبارکه النازعات
«و اما آن کس که از مقام و مرتبه پروردگارش ترسیده و خود را از هوا و هوس بازداشته است، به یقین بهشت جایگاه اوست.»

با سلام و صلوات به محضر منجی عالم بشریت حضرت صاحب‌الزمان (عج) و نائب بر حقش امام خامنه‌ای و شهدای اسلام و ایران، به خصوص شهدای مدافع حرم.
این‌جانب رضا حاجی‌زاده فرزند رجبعلی در صحت و سلامت کامل عقلی وصیت‌نامه خود را می‌نویسم، من نمی‌خواهم که عمرم بی‌ثمر باشد و مرگم یک مرگ عادی، مرگی می‌خواهم که در راه اسلام و ایران اسلامی باشد.
من به خاطر منطق خویش برای دفاع از اسلام و حریم اهل‌بیت (ع) وارد جنگ با دشمنان اسلام شدم و با عشق و علاقه و رضایت کامل جان خویش را فدای این راه می‌نمایم و می‌روم تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم.
من از مردم ایران می‌خواهم تفرقه‌اندازی نکنید، با هم متحد باشید، دین اسلام را سربلند نگه‌دارید، به دوستان و آشنایان توصیه می‌کنم نماز اول وقت و با حضور قلب بخوانید.
پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید، از طهارت و معصومیت خود شدیداً حراست و پاسداری کنید، پیوند به ائمه اطهار (ع) و به‌خصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به یاد داشته باشید.

خدمت پدر و مادر عزیز و گرامی!
موفقیت من در مراحل گوناگون زندگی مرهون زحمات و دعای خیرتان بوده است، امیدوارم کوتاهی و قصورم را در رسیدگی به اوضاع و احوالتان بخشنده باشید و حلالم کنید و این را بدانید تا آنجا که در توان داشتم در حد بضاعتم تلاش کردم تا رضایت شما را در زندگی خود داشته باشم.

هر پدر و مادری عاقبت به خیری فرزندشان را خواهانند و این را بدانید که بنده عاقبت به خیر شدم و این عاقبت به خیری را مدیون زحمات دیروز شما هستم.

داداش جان!
در نبود من پدر و مادر را فراموش نکن و همواره تابع بی‌چون و چرای ولایت باش، دشمن همواره از دینداری و ولایت‌پذیری تو هراس دارد، پس کاری کن که دشمن همواره از تو و امثال تو بترسد.
همسر مهربان و صبورم!
می‌دانم که بعد از رفتن من تمام سختی‌های این زندگی بر دوش توست، من برای شهادت نمی‌روم، من جوانی و زندگی با شما را دوست دارم و می‌خواهم با شما باشم، ولی این تکلیف ماست که از حریم اسلام و اهل‌بیت (ع) دفاع کنیم و راضی هستیم به رضای خدا ولی این ‌بار سنگین بر دوش توست و از تو می‌خواهم صبر زینب‌گونه پیشه کنی و در برابر تمام سختی‌ها و مشکلات یاد خدا را فراموش نکنی و در تمام مراحل از خدا کمک بگیری.
از تو می‌خواهم که فرزندانم را طوری تربیت کنی که در مسیر اسلام و ولایت ادامه‌دهنده را شهدا باشند و بابت تمام کمبودها و نبودهایم از تو می‌خواهم حلالم کنی.

فاطمه‌حلما جان!
دِتِر (دختر) بابا، دوستت دارم، دوستت دارم، بدان که بابا رفته است که تا تو و امثال تو در امنیت و آرامش در خاک خود قدم بگذارید و بدان که ناموس شیعه در واقع ناموس خودمان است، تکلیف ما این است که از ناموس شیعه دفاع کنیم و جان خود را در این راه بدهیم و از تو می‌خواهم که در سنگر خود که همان چادر توست، بمانی و بایستی و مقابله کنی تا پرچم اسلام و تشیع همیشه پیروز و سرافراز بماند.
محمدطه جان!
مرد خانه بابا، تو دیگر ستون خانه‌ای، از تو می‌خواهم که دینت را حفظ کنی و در خط ولایت‌فقیه باشی و گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشی، دعا می‌کنم که در رکاب امام زمان (عج) ادامه‌دهنده راه شهدا باشی و در زندگی‌ات طوری باشی که موضع اسلام و مسلمین به خطر نیفتد.

از همه دوستان و آشنایان و همکارانم می‌خواهم که مرا حلال کنند و قصورم را ببخشند و اگر دینی از کسی بر گردنم مانده است، برای تسویه به خانواده‌ام مراجعه نمایند که خداوند می‌فرمایند هر گناهی از شما بخشیده می‌شود، غیر از حق‌الناس.

و من الله التوفیق
رضا حاجی زاده
۳۰/۱/۱۳۹۵

انتهای پیام/

باورم نمی شد مهمان خانه «حاج قاسم» هستم/خوشحالی سردار سلیمانی از ازدواج مجدد همسران شهدا بیشتر بخوانید »

«کاش برگردی»؛ اثر جدید نویسنده کتاب «یادت باشد»

به گزارش مشرق، زندگی نامه شهید مدافع حرم زکریا شیری با عنوان «کاش برگردی» مادرانه ترین کتاب مدافعان حرم، جدید ترین اثر نویسنده کتاب پرفروش یادت باشد می باشد که به زودی توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار می شود.

کتاب زندگی نامه شهید مدافع حرم زکریا شیری با عنوان «کاش برگردی» روایتی ناب و تازه از شهدای مظلوم دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبراست.

نویسنده این کتاب که قبلا با کتاب «یادت باشد» نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است این بار در کتاب «کاش برگردی» در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت می نشیند و در صفحات مختلف نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان می کند.

«کاش برگردی» می تواند پاسخی هنرمندانه به بسیاری از سوالات در زمینه نحوه تربیت نسل غیور مدافعان حرم باشد.

این اثر به زودی توسط انتشارات شهیدکاظمی همزمان با نیمه ماه مبارک رمضان و جشن فرخنده میلاد با سعادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(ع) چاپ و روانه بازار نشر می شود.

همچنین پیش فروش این کتاب در قالب “پویش مطالعاتی دلتکانی” با جوایز میلیونی، از امروز آغاز و علاقه مندان جهت ثبت نام این کتاب با امضا و دست خط نویسنده و مادر شهید از طریق سایت رسمی انتشارات(nashreshahidkazemi.ir)، سایت پوسش مطالعاتی(deltekani.ir) و یا ارسال نام کتاب به سامانه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ می توانند کتاب را با تخفیف و شرایط ویژه تهیه نمایند.

منبع خبر

«کاش برگردی»؛ اثر جدید نویسنده کتاب «یادت باشد» بیشتر بخوانید »