خاطرات

«تانیش»؛ روایتی صادقانه از فرهنگ جبهه

به گزارش مشرق؛ «کتاب تانیش» (آشنا) را نشر سوره مهر سال ۱۳۹۶ در ۳۶۸ صفحه منتشر کرده. این کتاب خاطرات خودنوشت آقای علی‌اکبر رئیسی است. وی به کمک چهار نفر از دوستان همرزمش در طی هشت ماه توانسته است خاطرات جبهه‌اش را با جزئیات به یاد آورد.

روایت صادقانه و خودمانی وی بیانگر فرهنگ جبهه است، فرهنگی آمیخته با شور و نشاط، صفا و صمیمیت و شجاعت. این فرهنگ سبب شده بود آقای رئیسی از زمانی که توانست تفنگ به دست بگیرد، عازم جبهه شود و تا روز آخر تلاش کند هر چه بیشتر در هوای جبهه تنفس کند. در ادبیات این کتاب به رمز و رازهایی بسیاری در این فرهنگ جبهه اشاره شده است که سبب شد نوجوانانی چنین را وابستۀ به جبهه کند.

کتاب با خاطرات راوی از زندگی در طاقانک در نزدیکی شهرکرد شروع شده و پس از خاطراتی از زمان انقلاب به متن اصلی کتاب یعنی چهار نوبت اعزام آقای رئیسی و دوستانش به جبهه ختم می‌شود.

نویسنده در تصویرسازی از افراد و صحنه‌ها توفیق قابل توجهی کسب کرده است. برای همین خواننده در هنگام مطالعه همسفر رزمندگانی می‌شود که در سخت‌ترین شرایط روحشان مملو از شور و نشاط است و مثل اینکه در بوستانی پر از گل و بلبل به شوخی و خنده مشغولند. در برخی موارد نیز چنان صحنه‌ها غمناک است که باید در پس پرده‌ای از اشک کتاب را مطالعه کرد.

راوی به خوبی و بجا توانسته از چند گویش و لهجه در بیان مقصود و تصویردهی صحنه‌ها استفاده کند.

روح زبان طنر راوی که در همۀ کتاب گسترده شده است، همراه شوخی‌ها، سر به سر گذاشتن‌ها، ضرب‌المثل‌ها و موجز گویی‌ها سبب شده نویسنده اطلاعات مستندی از جبهه را هنرمندانه در اختیار خواننده قرار دهد.

نمونه متن (از منطقه عملیاتی کربلای۵):

از بین سرو صداهای زیادِ انفجار خمپاره های دشمن و گردوخاک سیاهی که هوای صبحگاهی را مثل شب سیاه کرده بود، صداهای بلندِ محمدعلی که پشت سرهم می گفت:”ایرج؛ ایرج؛ ایرج…!” از سنگری که حدود سه متر با ما فاصله داشت، به سختی شنیده می شد!

ایرج گفت:” محمدعلی چیه، چی می گی!”

محمدعلی با دست اشاره کرد به جنازه‌ای که روی پاهایش افتاده بود و گفت:” اینو چیکار کنم!”

خوب که دقت کردم، مختاری بود، پهلوان گردان.

او حالا آرام و راحت خوابیده بود، مثل بچه‌ی کوچکی که انگار تازه شیرش را خورده و در خواب ناز است!”

بچه که بودم همیشه از جنازه و مرده می‌ترسیدم، هر وقت تنهایی از جلوی مرده شور خانه رد می‌شدم، تا جایی که می‌توانستم از آنجا فاصله می‌گرفتم؛ اما آن روز خیلی دلم می‌خواست جنازه‌ی مختاری را بغل کنم و باهاش حرف بزنم!

به ایرج نگاه کردم ببینم چه می‌گوید، ایرج گفت:” بذارش همون جا باشه و پاشو بیا اینجا، الان می آن می برنش عقب!”

گفتم:” آره بیا، اگه خمپاره ای خورد سه تایی با هم بریم تا مردم برای تشییع مون سه بار زحمت نکشن!”

محمدعلی هم به جمع ما اضافه شد. هوا داشت روشن می‌شد که آتش دشمن کم‌تر شد. سعادتی دوان دوان خودش را به سنگرها می رساند و می گفت:” الان الوار و گونی می آرن، خط پدافندی قراره همین جا باشه، زود سنگرهاتون رو بسازین تا لودر خاک روشون بریزه.”

به ایرج گفتم:” ببین، چشم ندارن ما یه لحظه آرامش داشته باشیم، حالا که برادرای مزدور عراقی یه کمی آتیش شون رو کم کردن، باید بریم سنگر سازی کنیم!”

وقتی صدای گرومپ انفجارخمپاره‌ای در دوسه متری سنگرمان بلند شد، ایرج خندید و گفت:” دشمن هم حرفت رو تائید کرد!”

ایرج بیل را برداشت و گفت:” آخرش باید خودمون سنگر رو درست کنیم، یاعلی! گونی رو بگیر بینم.”

بیژن یک گونی خالی برداشت و دهانه اش را باز کرد.

ایرج بسم الله الرحمن الرحیم گفت و شروع کرد خاک توی گونی ریختن.

محمد علی هم بیل دیگری برداشت. من یگ گونی خالی برداشتم و رفتم طرف او.

محمدعلی شروع کرد پرکردن.

گونی دوم را پر می کردیم که صوت چند تا خمپاره، باعث شیرجه زدن محمد علی روی زمین شد.

بیژن خندید. محمدعلی وقتی دید ما بی توجه به صوت خمپاره های دشمن داریم کارمان را می کنیم، خندید و گفت:” بابا شما هم یه حرکتی بکنین که ما سنگ رو یخ نشیم!”

ایرج به اسداله نگاه کرد و گفت: ببینم اسد جان تو نیت نداری دست های مبارکت رو از کمرت برداری و به ما کمکی کنی؟!”

اسداله قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:” دارم کمک می کنم دیگه!”

چهار نفری چشم هایمان را گرد کردیم و گفتیم:” چی ، کمک، کدوم کمک؟!”

اسداله گفت:” خب بابا جون، چهارتا عمله یه مهندس ناظر نمی خوان، من دارم به کارشما نظارت می کنم دیگه!”

چهارنفری بیل و گونی ها را انداختیم زمین و اسدالله را دنبال کردیم.

چند قدمی که پشت سر اسداله دویدیم، یک دفعه برگشت و گفت:” بچه ها فرمونده گردان داره میاد، به خدا حاج کیانی داره میاد!”

تا اسم حاج کیانی آمد زود برگشتیم و مشغول پر کردن گونی ها شدیم.

به بچه ها گفتم:” همه سنگرهاشون رو درست کردن، فقط ما موندیم. حالا که لودر اومد رو سنگرها خاک بریزه چی؛ زود باشین دیگه!”

اسداله زبانش را در آورده بود و جدی تر از بقیه داشت گونی پر می کرد.

گفتم:” اسد چه خبره یواش تر با هم بریم!”

اسداله گفت:” خب یه مهندس باید ثابت کنه که بیشتر از عمله ها دلش برا کار می سوزه!”

ایرج گفت:” زود باشین، الانه که باز خمپاره های دشمن مثل نقل و نبات رو سرمون بریزن!”

سید گفت:”بذار بشینیم رو دپو ببینیم برادرای مزدور چه می کنن!”

داخل سنگر رفتیم. آخرین نفری که وارد سنگر شد، اسداله بود.

در ورودی سنگر ها را به صورت L درست می کردیم که اگر گلوله‌ای در سنگر منفجر شد، ترکش هایش داخل نیاید.

تا او از پیچ در ورودی سنگر رد شود و وارد آن قسمت از سنگر شود که از ترکش‌ها در امان باشد؛ یک خمپاره درست جایی که چند ثانیه پیش ایستاده بودیم، خورد زمین و صدای گرومپ انفجارش توی سنگر پیچید.

اسداله دست به کتفش گرفت و نشست. دستش را گرفتم و داخل سنگر کشیدم. ترکش به پشت کتفش خورده بود. به اسداله گفتم:” برو بهداری ترکش رو در بیار.”

اسداله گفت:” چیزی نیست، یه زره ترکش که این حرف ها رو نداره!”

ایرج گفت:” ترکش که وارد بدن می شه، وای نمی‌ایسته، حرکت می‌کنه به طرف داخل بدن، پا شو باید بری بهداری. نترس! به خاطر این ترکش، عقب نمی فرستَنِت!”

محمدعلی با خنده گفت:”نگفتم شما دوتا دراز نمی خواد بالا خاکریز بایستین!”

بیژن که بیشتر ازهمه سر به سر اسداله می‌گذاشت هم ناراحت بود. او رو به اسداله گفت:” اگه دلت رو خوش کردی که با این یه زره ترکش شهید می شی، کور خوندی؛ بیا آمبولانس هم اومد، برو عقب!”

اسداله همانطور که از سنگر بیرون می‌رفت، گفت:” بیژن فکر کردم راست راستی برام ناراحت شدی، تو آدم بشو نیستی!”

بیژن گفت:” خب معلومه، فرشته ها هیچ وقت آدم نمی شن!”

اسداله خندید و گفت:” فرشته، آره فرشته‌ی قبض روح!”

اسداله که رفت بهداری، به ایرج گفتم:” باید حال بیژن رو بگیرم، خیلی پررو شده.

مراعات مجروحیت اسداله رو نکرد!”

ایرج گفت:” می خوای چیکارش کنی؟!”

گفتم:” برعکس اولیاء خدا که عاشق عبادتن، اون عاشق آب میوه است، کنسرو ماهی هم دوست داره، اما نه به اندازه‌ی آب میوه. الان آب میوه‌ی این بطری را می خورم، بعد با آب پر می‌کنم و با بیژن معامله می‌کنم. آب میوه‌ی قلابی را می دم و کنسرو ماهی ازش می‌گیرم. این طوری هم کنسرو ماهی از دستش رفته، هم آب میوه دستش رو نگرفته، اون وَخ بیا و حال زار بیژن رو ببین!”

ایرج خندید وگفت:” داره میاد!”

بیژن که وارد سنگر شد، گفتم:” آقا بیژن می‌دونی که من چقد دوستت دارم؟”

بیژن خندید و گفت:”آره، تو و اسداله اینقدر منو می‌خواین که چشم دیدنم رو ندارین، اصلا می خواین سر به تنم نباشه!”

قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم:” کی گفته، من خیلی بهت ارادت دارم، به همین خاطر آب میوه‌ای که سهمیه‌ی خودمه رو بهت می‌دم تا باور کنی چقد می‌خوامت!”

بیژن گفت:” تو، تو آب میوه‌ات رو به من می دی؟!”

گفتم:” خب آره، یعنی تا حالا من به تو خوبی نکردم، تازه اگه خیلی هم وُجدان درد می‌گیری، می تونی جاش اون کنسرو ماهی رو که تو کوله پشتی اَت داری به ما بدی. خودت می گی این روز ها از بس کنسرو ماهی خوردی دلت رو زده!”

گفت:” من که گفتم از تو به ما خیر نمی رسه؟!

گفتم:” اِ…این حرف رو نزن، ترسیدم قبول نکنی این طوری گفتم، والا یه دونه آب میوه که قابل تو رو نداره، کنسرو ماهی هم مال خودت!”

بیژن چیزی نگفت، بطری آب میوه را دراز کردم به طرفش، گرفت اما نخورد.

رو به ایرج گفتم:” تا شام بیارن کلی مونده، بد جوری گشنمون شده!”

بیژن بلند شد کنسرو ماهی را از کوله پشتی اش در آورد به من داد.

زود با سرنیزه‌ای که در کوله پشتی ام داشتم، در کنسرو را باز کردم. قبل از اینکه آن را بخوریم، گفتم:” بزارین روغنش رو بریزم به گلنگدن تفنگم، گیرداره، تازه روغن زیادم بدِ، عطش می آره.

به خصوص با این مصیبتی که برای دستشویی رفتن داریم!”

داشتم آماده خوردن کنسرو ماهی می شدم که اسداله از بهداری برگشت.

گفتم:” اسدجون بیا که بیژن شرمنده مون کرده، اساسی!”

اسداله خندید و گفت:” بیژن؛ مگه چیکار کرده؟!”

گفتم:” بیژن مردتر از این حرف هاست، این طوری نبینش، کنسرو ماهی‌ش رو داده تا ما بخوریم!”

اسداله خندید وگفت:”هرکی از دست بیژن چیزی بخوره تا آخر عمر درد قوزک پا نمی گیره، اصلا از جمیع امراض وبلایا بیمه است!”

بیژن خندید اما چیزی نگفت.

به ایرج و محمدعلی گفتم:” پس شما هم یه همراهی با هامون می‌کردین.”

ایرج خندید و گفت:”نوش جون من هم اشتها ندارم.”

محمدعلی گفت:” دوتا ده آباد بهتر از چن تا روستای خرابه؛ دونفرسیر بهتراز چارپنج نفرنیم سیره، شما بخورین!”

وقتی مشغول خوردن شدیم، بیژن جلو نیامد.

گفتم:” بیا خودت هم یه لقمه بخور که بدونم راضی هستی!”

بیژن گفت:” نوش جونتون، حالا یه قوطی کنسرو به تون دادم، اون هم نصفش رو خودم بخورم؛ نه نوش جونتون، بخورین!”

کنسرو ماهی را که خوردیم، ایرج خنده اش گرفت!

آهسته گفتم:”خرابش نکن!”

بعد روبه بیژن گفتم:” دستت درد نکنه، خیلی بامزه بود، تو هم آب میوه رو بخور که من خیالم راحت باشه، راضی هستی!”

بیژن خواست چیزی بگوید که چند تا گلوله خمپاره به نزدیکی سنگرمان خورد و منفجر شد. صدای انفجارها که خوابید، گفتم:” آقا بیژن می خواستی چیزی بگی؟”

بیژن گفت:” نه؛ یادم رفت ولش کن.”

آن روز بیژن با روزهای دیگر تفاوت اساسی کرده بود. هرچه اسداله، ایرج، محمدعلی با من اصرار کردیم که او آب میوه که نه آب داخل بطری آب میوه را بخورد، قبول نکرد!

تلاش های اسداله هم که وسط کار فهمیده بود چه نقشه ای برای بیژن کشیدیم، بی فایده بود.

بطری آب میوه را برداشتم و سراغ بیژن رفتم. بیژن بلند شد از سنگر بیرون رفت. دنبالش رفتم و صدایش کردم. بیژن برگشت و گفت:”بی خودی اصرار نکن، من آب میوه را به جای کنسرو ماهی قبول نمی کنم، اگه آب میوه رو ازت بگیرم، ارزش کارم از بین می ره!”

عصبانی شدم، داد زدم نمی خوری نخور، اقلا برگرد تو سنگر یه وقت ترکش خمپاره نخوری. بعد در بطری را باز کردم. به بیژن گفتم:”لامصب، آب میوه نیست، آبه تانکره، آب میوه اش را من قبلاخوردم!” بعد آن را روی زمین ریختم!

بیژن چشمانش را گرد کرد و گفت:”خــیــلــی …”

صدای صوت چند خمپاره آمد، دوتایی زود خیز رفتیم و به زمین چسبیدیم.

برخورد دوسه تا خمپاره در چند متری سنگرمان نگذاشت حرفش را متوجه شوم.

سرو صدای خمپاره ها که خوابید، بیژن برگشت نگاهم کرد، مدتی فقط نگاه کرد. خندیدم وگفتم:”چیه، به چی نیگا می کنی؛ بابا این کوفتی رو می خوردی تا ما یه کم بخندیم!”

بیژن دندان هایش را به هم فشرد و گفت:” تو عمرم یه بار اومدم با اخلاص یه کاری رو انجام بدم ها، اما شما نامردا نذاشتین. خــــیــــلــــی، خـــیــلــی نامردین.

کناری نشستم و چیزی نگفتم. بیژن گفت:” چیه، چرا هیچی نمی گی؟!”

گفتم:” هیچی بابا یه دیقه خوش بودیم، آب میوه خوردیم؛ حالا یه ساعت باید این پا اون پا کنم تا خط کمی آروم بشه، بتونم برم دستشویی!”

بیژن گفت:” اون وخ که جیک جیک مستونت بود، فکر دستشویی رفتنت نبود؟!”

گفتم:”بالاخره شاید قبضه ای خمپاره شون داغ کنه و چن دیقه‌ای شلیک نکنن!”

تا حرفم تمام شد چند خمپاره پشت سر هم نزدیک سنگرمان خورد.

بیژن خندید و گفت:”دو زار بده آش، به همین خیال باش!”

مدتی گذشت، خط آرام تر شده بود. فرصت خوبی بود برای دستشویی رفتن. از سنگر بیرون زدم و با سرعت رفتم طرف دستشویی که حدود ده متر با سنگرمان فاصله داشت. تا این فاصله را بروم، بیشتر از ده گلوله خمپاره در اطرافم خورد اما از بس به دستشویی نیاز داشتم، بی توجه به آنها خودم را به دستشویی رساندم.

هنوز ننشسته بودم که صدای هواپیماهای دشمن، ترس به جانم ریخت. ایستادم و بالا را نگاه کردم، ده پانزده هواپیمای دشمن داشتند به طرف ما می آمدند.

هواپیماها که بالای سرمان رسیدند، شروع کردند به رها کردن بمب هایشان. ایستاده بودم و نگاهشان می کردم. یک نفر از داخل یکی از سنگرها داد زد:”کفتر نیستن ها، بمب ان برو تو سنگر!”

زود داخل سنگرمان دویدم. انفجارهمزمان تعدادی زیادی بمب جهنمی از دود وآتش و صداهای مهیب و گوش خراش ایجاد کرده بود، چیزی شبیه موقعی که دنیا به آخر می رسد.

محمدمهدی عبداله زاده

منبع خبر

«تانیش»؛ روایتی صادقانه از فرهنگ جبهه بیشتر بخوانید »

آخرین فرد این تصویر که به جمع شهدا پیوست

خبرگزاری دانشجو عکسی از سربازان رشید اسلام در سال‌های ابتدایی پیروز انقلاب و دفاع مقدس را منتشر کرده است. عکسی که حالا در تمام شبکه‌های اجتماعی دست به دست می شود. شهدایی چون باکری ها احمد کاظمی ، ورامینی در کنار حاج قاسم هستند. این فرمانده دلیر هم با فاصله زمانی بسیار اما در عملیات تروریستی آمریکایی‌ها به جمع دوستان شهیدش پیوست.

آخرین فرد این تصویر که به جمع شهدا پیوست بیشتر بخوانید »

حال و هوای همسر شهید، یک روز قبل از شهادت همسر

در روز یکشنبه سیزدهم دی ماه سال ۹۴ سرما خورده بودم. مهرداد هر نیم ساعت یک بار زنگ می زد…

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بسیجی شهید مهرداد قاجاری، از ایل قشقایی، طایفه دره شوری و اهل شهر خومه زار از توابع شهرستان نورآباد ممسنی از استان فارس در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) چهار سال پیش در چنین روزی در سوریه به شهادت رسید.

اهالی استان فارس شهید قاجاری را اولین شهید از قوم قشقایی می‌دانند. همچنین او اولین رزمنده تیپ تکاور امام سجاد علیه السلام کازرون بود که اواخر آذر ماه ۹۴ عازم سوریه شد و در ۱۴ دی ماه در سن ۳۲ سالگی طی عملیات مستشاری توسط تروریست‌های تکفیری‌ در حومه شهر “حلب” به جمع شهدای مدافع حرم پیوست. از او یک دختر ۲ ساله به نام “آنیسا” بود.

نوشته همسر شهید از «یک روز قبل از شهادت»

شهید مهرداد قاجاری در بیستم مرداد ماه سال ۶۲ در شهرستان ممسنی به دنیا آمد. دوران ابتدایی تا متوسطه را در شهر خومه ‌زار گذراند و در سال ۱۳۸۱ موفق به اخذ دیپلم شد .

بعد از اتمام تحصیلات در مقطع کاردانی رشته میکروبیولوژی در دانشگاه کازرون پذیرفته شد. در سال ۱۳۸۷به عنوان سرباز معلم در آموزش‌ و پرورش بخش دشت ارژن و مدرسه راهنمایی مهدیه شیراز به مدت ۱۶ ماه خدمت کرد. و دو سال بعد از آن را در نهاد آموزش‌ و پرورش در لباس مقدس معلمی سپری نمود. . در سن ۲۶سالگی با دختر عموی خود ازدواج کرد.شهید قاجاری در تاریخ ۱۴شهریور۹۱ بعنوان بسیجی تکاور وارد تیپ تکاور امام‌سجاد(علیه‌السلام) کازرون شد و بعد از اتمام دوره‌های آموزشی و با عشق به ولایت و پرچم مقدس جمهوری‌ اسلامی ایران با چندین ماموریت به شمال غرب کشور «ارومیه» اعزام شد. در تاریخ بیست و هفتم آذر۹۴ برای مبارزه با تکفیرها و دفاع از حرم مطهر عمه سادات حضرت‌زینب (سلام‌الله‌علیها) آگاهانه در جبهه سوریه حاضر شد.

سرانجام در ۱۴دی۹۴ بعد از نماز مغرب و عشا در اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سر، سینه و به فیض شهادت نائل آمد.و طی تشییع با شکوه در گلزارشهدای شهر خومه زار به خاک سپرده شد .در روحش شاد.

این شهید بزرگوار اولین شهید مدافع حرم از ایل بزرگ قشقایی فارس و اولین شهید از تیپ تکاور امام سجاد(ع) کازرون است.

همسر شهید مدافع حرم مهرداد قاجاری در تاریخ ۱۴ دی ماه همزمان با سالگرد شهادت این شهید عزیز خاطره ای از آخرین روز شهادت را برای ما ارسال کردند. امید به آنکه بتوانیم پیروی راهشان باشیم:

در روز یکشنبه سیزدهم دی ماه سال ۹۴ سرما خورده بودم. مهرداد هر نیم ساعت یک بار زنگ می زد.

به او گفتم:

مهرداد جان ، مگه نمیگی اونجا برف داره میاد پس چرا همینجوری میای زنگ میزنی .

گفت : آخه تو که سرما خوردی وکسالت داری من اینجا آرامش ندارم .

ساعت ۹ شب بود که دوباره زنگ زد و گفت:

زنگ زدم خونه خواهرم بهشون گفتم تو مریض شدی بیان ببرنت دکتر.

گفتم: عزیزم تو امروز پست میدادی ، برو راحت بگیر بخواب نمی خواد اینقدر بفکر من باشی من بهتر شدم.

مدت زمانی که به درمانگاه رفتم و برگشتم . هر نیم ساعت یکبار در برف وباران به مخابرات می آمد و زنگ میزد.

حدود ساعت ۴صبح بود. که با التماس گفتم :

برو استراحت کن فردا باید بری سر پست. که قبول کرد بره بخوابه .

اما چه خوابیدنی!

ساعت ۵:۳۰ صبح بود . تازه خوابم برده بود. که تلفن همراهم زنگ خورد.

با نگرانی بلند شدم . با خودم گفتم نکند برای کسی اتفاقی افتاد است. که این موقع به من زنگ میزنند

با شتاب به سراغ گوشی رفتم. دیدم مهرداده.

ناراحت شدم و گفتم :

تو چرا هنوز نخوابیدی؟! مگه بهت نگفتم برو کمی استراحت کن

نمیدونم خوابم نمیبره فقط یه چیزی بهت میگم قبول کن امروز سرکار نرو بمون خونه استراحت کن حالت که یک کمی بهتر شد برو بازار برای خونه مون یه آیفون تصویری بگیر میخوام خیالم راحت بشه از جانب تو و آنیسا, امروز منم سر پست نمیرم یه کارایی دارم دیگه میخوام شب پست بدم بهش گفتم باشه عزیزم سرکار نمیرم امروز ,حالا شما برو استراحت کن.

به نقل از همرزم شهید:

صبح بعد از اینکه از مخابرات آمد . کمی خوابید .

بعد از خواب کوتاه به حمام رفت. و گفت:

میخوام امروز ریشمو مرتب کنم . کوتاهش کنم .

دوستش گفت: بیام اصلاحت کنم؟

ممنون میشم اگه زحمت بکشین.

به حمام رفت مرتب واصلاح شده ، به اندازه ای به خودش رسید و زیبا شد ، که همه گفتیم،

مهرداد، نکنه خبریه

آره امروز میخوام برم , غسل شهادت داده ام .

کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم ، ولی مهرداد هوای دیگری در سر داشت . مشخص بود رفتنی ست .

دائما از شهادت حرف میزد.

بعد ازظهر چند بار زنگ زد و گفت :

حتما امروز برو آیفون بخر و بهم اطلاع بده میخوام خیالم راحت بشه,

چه عجله ای داری که همین امروز برم بخرم

میخوام امروز که سر کار نرفته ی و خسته نیستی بری بخری تا خیال منم راحت بشه .

باشه آماده میشم میرم

دقیقا اول غروب بود ماهم آماده شده بودیم بریم بازار که مهرداد دوباره زنگ زد

گفتم الان دارم میرم بیرون واسه آیفون خیلی خوشحال شد

ممنونم ازت خیالم راحت شد

حدود یه رب ساعتی با هم حرف زدیم

گفتم عزیزم سابقه نداشتی این موقع زنگ بزنی

گفت داشتم میرفتم سر پست گفتم اول به عزیزانم زنگ بزنم تا سرحال بشم فقط یه چیزی هست ما ممکنه از امشب جابه جا بشیم از اینجا اگه تا چند روز زنگ نزدم اصلا نگران نباش بامن خداحافظی کرد

گفت گوشی را بده دست آنیسام ,من گوشی را به آنیسا دادم حدود یه رب ساعت الی ۲۰دقیقه ای با آنیسا حرف میزد وبعد هم خداحافظی کرد و رفت وحدود نیم ساعتی بعد از اذان مغرب بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسیده بود…
مادر شهیدکه باشی زینب (س)را درک میکنی
همسر شهید که باشی زینب(س)را درک میکنی
اما امان از روزی که دختر شهید باشی و همسنِ رقیه ۳ ساله….
شاید درکش برایت سخت باشد
نمیدانی بابایت کجاست فقط میخواهی باشد ….

حال و هوای همسر شهید، یک روز قبل از شهادت همسر بیشتر بخوانید »

روایت‌هایی بکر از عملیات کربلای ۴و ۵ با ۱۲۳ مورد ممیزی!

احمددهقان از زیر چاپ رفتن اثری تازه از خود با عنوان «تک آخر» شامل روایت‌هایی بکر و ناشنیده از عملیات کربلای چهار و پنج از زبان شهید غلامرضا صالحی خبر داد.

به گزارش مشرق، همزمان با ایام سالگرد عملیات کربلای ۴، احمد دهقان از انتشار کتاب یادداشت‌های روزانه شهید غلامرضا صالحی به عنوان مهمترین یادداشت‌های روزانه هشت سال جنگ تحمیلی خبر داد.

این کتاب با عنوان تک آخر در ۲۰۰۰ صفحه آماده انتشار شده است. توسط نشر فاتحان در دست چاپ قرار گرفته است.

این نویسنده از سال ۱۳۹۳ در سکوت خبری آماده‌سازی این کتاب را آغاز کرد و به گفته وی یکی از دلایل کم‌کاری وی در این سال‌ها در عرضه رمان به این موضوع مربوط می‌شده است.

به گفته دهقان غلامرضا صالحی از فرماندهان قرارگاه‌های حمزه و نجف و همچنین قائم‌مقام لشکر ۲۷ در دوران جنگ تحمیلی بوده که یادداشت‌نویسی را از سال‌های آغازین حضورش در جنگ آغاز کرده است.

این فرمانده از سال ۱۳۶۴ در بسیاری از جلسات تصمیم‌گیری و سرنوشت‌ساز شرکت داشته و یادداشت‌های روزانه وی از منابع بکر و دست اول در تاریخ جنگ تحمیلی محسوب می‌شود که انتشار آن می‌تواند بسیاری از نکات مبهم در تاریخ جنگ را روشن کند و در بعضی موارد تاریخ جنگ هشت ساله را متحول سازد.

دهقان درباره این کتاب گفت: این کتاب در سال ۱۳۶۵ آماده انتشار شد اما بلافاصله بعضی نهادها با انتشار آن مخالف کردند و کتاب توقیف شد. طی این سال‌ها، ناشر و نویسنده و خانواده شهید غلامرضا صالحی تلاش کردند تا کتاب تک آخر منتشر شود.

وی ادامه داد: در ابتدا این نهادهای غیرمسئول ولی قدرتمند مخالف انتشار تمامی کتاب بودند، به طوری که در یک مورد لپ‌تاپ من و تمامی اسناد کتاب مفقود شد، اما در انتها با ۱۲۳ مورد ممیزی، با انتشار کتاب موافقت شد. این ممیزی‌ها از یک کلمه تا دو صفحه را شامل می‌شود. با این‌که یقین دارم همه این ممیزی‌ها نابجا هستند، اما یادداشت‌ها چنان غنی و مهم است که می‌تواند روایت نو و غیرکلیشه‌ای از تاریخ جنگ هشت ساله ارائه دهد.

این نویسنده درباره دلیل اهمیت این یادداشت‌ها نیز گفت: امروزه خاطرات زیادی از تصمیم‌گیران جنگ منتشر می‌شود، اما این خاطرات مربوط به سه دهه پس از جنگ و با افکار و تمایلات امروزی هستند. به همین دلیل بسیاری از وقایع، با تفسیرهای امروزی و گاه تحریف شده همراه هستند. این در حالی است که شهید غلامرضا صالحی یادداشت‌هایش را همان روز و بدون اطلاع از وقایع روزهای بعد، برای خودش نوشته است. این یادداشت‌ها روایت‌های در صحنه و با ذکر تمام جزئیات هستند. به خصوص یادداشت‌های سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۷ یک منبع کم‌نظیر در تاریخ جنگ محسوب می‌شوند که می‌تواند به رازگشایی بسیاری از موضوعات و اتفاقات جنگ تحمیلی منجر شود. جالب است بدانید که در پایان هر سال، این فرمانده سررسیدی را که یادداشت‌هایش را در آن می‌نوشته، به خانواده‌اش می‌داده و تأکید می‌کرده که این نوشته‌ها بزرگترین میراث من هستند و خوب از آنها مراقبت کنید. گویی خداوند این فرمانده گمنام را فقط آفریده بود تا تاریخ‌نگار و چشم بینای جنگ هشت ساله باشد، زیرا او در ۲۲ تیر ۱۳۶۷ به شهادت رسید و در ۲۷ تیر ۱۳۶۷ و درست در روز قبول قطع‌نامه ۵۹۸ در نجف‌آباد اصفهان به خاک سپرده شد.

این یادداشت‌ها به صورت روزانه نوشته شده‌اند. در ادامه، برای نخستین بار یک روز از یادداشت‌های این شهید درباره بررسی عملیات کربلای ۴ و تصمیم‌گیری برای عملیات کربلای ۵ منتشر می‌شود:

پنج‌شنبه ۱۱ دی ۱۳۶۵: ساعت ۹ صبح جلسه در حضور آقای [علی‌اکبر] هاشمی رفسنجانی در گلف ادامه یافت. ابتدا ایشان با لحنی جدی گوشزد کرد که دیگر تحمل بی‌نظمی‌های سپاه را ندارد، فرماندهان سپاه موظفند نظم را رعایت کنند و سر ساعت مقرر در جلسات حاضر شوند. سپس بحث در رابطه با منطقه شلمچه ادامه یافت، هر چند در نظرات فرماندهان تضاد زیادی مشاهده می‌شد. مجدداً بحث پیرامون اشکالات و دلایل عقب‌نشینی عملیات کربلای ۴ ادامه یافت. آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی] با دقت هر چه تمام‌تر دست روی نکات خاصی می‌گذاشت که برادران تعدادی از آن‌ها را نیز جواب‌گو نبودند. این بحث بالا گرفت، تا حدی که آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی] با تندی خطاب به برادر محسن [رضایی] گفت که چرا شب عملیات [کربلای ۴] مرا لحظه به لحظه در جریان عملیات نمی‌گذاشتید و چرا پس از صرف این همه امکانات و تلفات زیاد، جای پاهایی را که گرفتید، حفظ نکردید و…

در جواب، برادر محسن [رضایی] با لحن بسیار هیجان‌زده جواب‌های پراکنده‌ای داد. این بحث بررسی اشکالات و دلایل عقب‌نشینی عملیات کربلای ۴ تا عصر ادامه داشت. بعد از نماز مغرب و عشاء و پس از جلسه کوتاهی که برادر محسن [رضایی] با عناصر قرارگاه در رابطه با عملیات شلمچه و زمان‌بندی آن تشکیل داد (مجموعاً معتقد بودند حداقل یک ماه زمان نیاز است)، بحث و تصمیم‌گیری شد. به دنبال آن مجدداً جلسه عمومی در حضور آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی] ادامه یافت. ابتدا آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی] نتیجه‌گیری کرد که طبق اطلاعات فرماندهان یگان‌ها، عملیات در شلمچه در شرایط و زمان فعلی امکان‌پذیر نیست. بلافاصله برادر محسن [رضایی] کنار نقشه رفت و با صراحت گفت که نه این‌طور نیست، ما هنوز از این منطقه ناامید نشده‌ایم و علت این‌که فرماندهان یگان‌ها هر کدام نظری دارند، به این خاطر است که ما قبل از این جلسه جمع‌بندی و هماهنگی نداشته‌ایم. قطعاً برادران ما آماده مأموریت هستند. ان‌شاءالله ما با قوت، خود را آماده اجرای عملیات در این منطقه خواهیم کرد. ضمناً برای غرب (نفت‌شهر) نیز آماده می‌شویم تا خدای ناکرده در صورت عدم موفقیت، بلافاصله به آن‌جا برویم.

پس از توضیحات برادر محسن [رضایی]، آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی] با لحن جدی و ناراحت اظهار داشت که شما هیچ‌گونه اطلاعی از وضع کشور و مشکلاتی که برای مردم به وجود آمده است، ندارید. مردم در این شرایط سخت تحت فشار هستند. وضع اقتصادی کشور به شدت خراب است. دشمن با بمباران‌های مداوم خود، فشار سختی به دولت و مردم آورده است. همه این‌ها را این ملت مظلوم تحمل کرده‌اند و در عوض منتظرند که شما در جبهه جواب آن‌ها را خواهید داد. ولی متأسفانه شما در این‌جا راحت منتظر امکانات نشسته‌اید و روز به روز زمان عملیات را به تأخیر می‌اندازید. خیلی پیش قرار بود که شما عملیات کنید ولی به دلایلی دائم به تأخیر انداختید. حالا هم همین را می‌گوئید. امام امت در جلسه‌ای مطلبی را فرموده‌اند که من در این جمع نمی‌توانم بگویم ولی فقط همین را بدانید که امام از این وضع راضی نیست. ایشان فرمود که خیلی پیش تأکید کرده بودم که به دشمن فرصت ندهید، حتی ایذایی هم که شده. این عملیات کربلای ۴ را نیز قرار بود یک ماه قبل انجام دهند که نظر من هم بود، ولی نشد. خلاصه این‌که امام امت معتقدند به هیچ عنوان و در هر شرایطی نباید به دشمن فرصت داد.

(در این‌جا برادر محسن [رضایی] گفت که ما پس از این پشت دست خود را داغ می‌کنیم که منتظر قول‌ها نباشیم. دیگر مثل گذشته به امکانات و تدارکات چشم نبندیم. چرا که اگر تأخیری بوده، به همین علت بوده است.)

آقای [علی‌اکبر] هاشمی [فسنجانی] در این‌جا خطاب به برادران فرمود که من از این پس اجازه نمی‌دهم این‌طور پیش برود. خودم شخصاً در کارها دخالت خواهم کرد. حالا هم از موضع فرماندهی جنگ، علی‌رغم نظرات متضاد فرماندهان، ابلاغ می‌کنم که شما باید ظرف یک هفته آینده در شلمچه وارد عملیات شوید و ظرف یک ماه آینده در غرب در کنار برادران ارتش وارد عمل شوید و به هیچ دلیلی هم تأخیر در آن را نمی‌پذیرم. باید با تمام توان و جدیت خود را آماده سازید.

در این‌جا جلسه با حالتی قاطع پایان یافت. بلافاصله برادر محسن [رضایی] با همه فرماندهان جلسه تشکیل داد و به دنبال دستورات آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی]، ابتدا گفت که این کشور و این انقلاب صاحب و سرپرستی دارد که او خود بهتر می‌داند چه باید بکند. حالا احساس می‌شود او از ما راضی نیست، لذا با تمام توان آماده‌ایم که رضایت او و خدا را جلب کنیم. سپس بحث چگونگی اجرای عملیات [کربلای ۵] را از نظر آماده‌سازی عقبه، سازمان رزم، تعیین خط حد قرارگاه‌ها و یگان‌ها و… به بحث گذاشت که تا ساعت ۲ صبح ادامه داشت. در نتیجه مقرر شد که قرارگاه کربلا در این منطقه با ۸ یگان به عنوان موج اول وارد عمل شود و بلافاصله پس از موفقیت، قرارگاه قدس با ۶ یگان و قرارگاه نجف با ۹ یگان وارد عمل شوند.

منبع: مهر

روایت‌هایی بکر از عملیات کربلای ۴و ۵ با ۱۲۳ مورد ممیزی! بیشتر بخوانید »

حاج حسین؛ مردی با کلاه ۳۸ ساله! +عکس

موقعی که می‌خواستم کلاه را به سرم بگذارم، چشمم به نامۀ درون آن افتاد. متن و انشای زیبای آن که با یک‌دنیا احساس و عاطفه همراه بود، حالم را حسابی خوش کرد.

سرویس جهاد و مقاومت مشرق – هفتۀ قبل در روستای وامرزان (از توابع دامغان) مراسم بزرگداشت شهدا بود و دکتر حسین امیری خاطره‌گوی آن. در بین صحبت‌هایش، کلاه کش‌باف نخی‌ای را که همیشه به سر می‌گذاشت را از سرش برداشت و گفت این کلاه نیز سند حقانیت دفاع مقدس است. زمستان سرد سال ۱۳۶۱ ما در سردشت بودیم. هر شب برف می‌بارید و کارمان را برای شناسایی و کسب اطلاعات مشکل‌تر می‌کرد. شب‌های سرد با دمای ده پانزده درجه زیر صفر سبب می شد، سوز سرما تا مغز استخوانهایمان نفوذ کند.

یک روز که پس از مأموریتی نفس‌گیر به مقر برگشتیم، بسته‌هایی از هدایای مردمی را بین ما تقسیم کردند. به من بسته‌ای رسید که یک دختر خانم دانش‌آموز سال دوم راهنمایی از شهر فریدن ارسال کرده بود. ابتدا به سراغ آجیل‌های رنگارنگ آن رفتم که در آن شرایط خیلی می‌چسبید. بعد هم کلاهی را که درون آن بسته بود را به سر گذاشتم.

موقعی که می‌خواستم کلاه را به سرم بگذارم، چشمم به نامۀ درون آن افتاد. متن و انشای زیبای آن که با یک‌دنیا احساس و عاطفه همراه بود، حالم را حسابی خوش کرد. در آن شرایط سخت آن نامه روحیه‌ای داد که نگو. آن دختر خانم از مادرش و شرایط اقتصادی نه چندان مطلوبشان گفته بود و اینکه خجل است که نتوانسته به جبهه کمک کند و از خداوند خواسته بود، کلاهی را که با یاد و نام وی برای رزمندگان بافته شده است، مقبول رزمندگان قرار گیرد.

نامۀ آن دختر خانم سبب شد که با خودم عهد ببندم تا آنجایی که بتوانم و لازم باشد از این کلاه استفاده کنم. در زمستان های سالهای دفاع مقدس همیشه از این کلاه استفاده کردم و پس از آن نیز. وقتی این کلاه را به سر می‌کنم، خاطرات آن سالها در ذهنم جان می‌گیرد و حالم خوش می‌شود.

اشاره: حسین امیری وقتی پانزده ساله بود با دستکاری فتوکپی شناسنامه در سال ۱۳۶۰ به جبهه رفت. در سال ۶۱ وقتی برای سومین بار به جبهه اعزام شده بود، به واحد اطلاعات و عملیات تیپ علی‌ ­ابن‌­ ابی­‌طالب(ع) پیوست. سپس در سال ۶۴جذب اطلاعات و عملیات لشکر ۲۱ امام رضا(ع) گردید. او سالهای دفاع مقدس را به عنوان نیروی این واحد، فرمانده گردان اخلاص و فرمانده اطلاعات و عملیات این لشکر خدمت کرد.

در طی ۸۴ ماه حضور در جبهه سه بار مجروح گردید و جانباز ۳۰ درصد است. از ابتدا بسیجی بود و همچنان بسیجی باقی مانده است. فوق لیسانس و دکترای ادبیات عرب گرفته است و در مدارس و دانشگاه­های دامغان به تدریس مشغول است.

از تمام روزهای پنج سال حضور در جبهه خاطرات روز نوشت دارد و بقیه خاطرات­ش از جبهه را همان­ زمان به صورت هفتگی، ماهانه و در یکی دو مورد دوماهانه نوشته است.

وی خاطراتش را در تقویم ­های سر رسید سالانه نوشته است که آنها را همچنان حفظ کرده. این خاطرات ارزشمند، بدون هیچ پیرایه و مطلب اضافی واقعیت­ های آن زمان را بیان می­ کند. از حوادث گوناگونی که در شناسایی ­های مختلف داشته است با کوتاه­ترین عبارات.

به علت از دست دادن یک انگشت و از کار افتادن دو انگشت دیگر، خوش خط ننوشته است، ولی به کمک خود ایشان این یادداشت‌­ها قابل خواندن است. کمک خود ایشان از آن جهت ضروری بود که نام مکان‌ها و موارد مهم را به صورت رمز نوشته.

موارد متعدد جزئی­ات در این خاطرات روز نوشت وجود دارد که برای درک روشن از جبهه، رفتار رزمندگان، رفتار دشمن، جو حاکم بر جبهه، تفریح و سرگرمی رزمندگان در جبهه، روابط متقابل رزمندگان با هم، چگونگی خورد و خوراک و استراحت آنان، نیایش فردی و جمعی رزمندگان، عزاداری و شادمانی آنان لازم است. مضافاً بر اینکه گزارش جزئیات عملیات شناسایی که چه بسا در عمق خاک دشمن انجام گرفته است ما را بیشتر با خطراتی که این عزیزان مواجه بودند، آشنا می­‌کند.

او بارها تا مرز شهادت رفته است همچنان که اکثریت قریب به اتفاق دوستانی که با او کار می­کردند به شهادت رسیده ­اند.

به لطف خداوند حاج حسین امیری همچنان سرحال و قبراق در حال خدمت است. مسجد حضرت ابوالفضل(ع) دامغان پایگاهی شده است که تعدادی از جوانان و نوجوانان گردا گرد این شمع فروزان کسب فیض می­‌کنند.

یک نمونه از روزنوشت‌های حاج حسین:

شنبه ۴ آبان۱۳۶۴

صبح، نماز را روی نی­کوب خواندیم و نی­کوب را در آبراه شعبان گذاشتیم و به سنگر آمده و بعد از صبحانه برای بررسی آبراهی که از پاسگاه به آبراه شعبان زده شده، رفتیم. بعدازظهر ترمیم انحراف آبراه جدید را انجام دادیم و با نی­کوب برگشتیم و در ادامه آبراه را به آبراه قبلی وصل کردیم.

در محل اتصال جادۀ جزیرۀ شمالی به خندق، سه‌راه می­شود. یک طرفش پد امام‌رضا(ع) است حدود دویست‌متر به‌طرف کاسه می­رویم، سنگر اطلاعات- عملیات قرار دارد. طرف مقابل آن هم سنگر بچه­ های یگان دریایی و تدارکات است.

وقتی به سنگر ­رسیدیم، خسته شده بودیم. در آنجا دو تا سنگر داریم که با حدود سه‌متر فاصله از هم قرار دارند. فضای بین آن دو را سایه‌­بان زده‌­ایم. یک‌سنگر، محل کالک و نقشه‌­کشی است و بچه­‌هایی که می­‌خواهند گزارش بنویسند به آنجا می­روند. در آنجا یک جعبۀ مهمات خالی است که گزارش­ها را داخل آن می­‌گذاریم. سنگر دیگر سنگر عمومی است که بچه‌­ها آنجا استراحت می­کنند.

شب از فرط خستگی در این سایه‌­بان خوابم برد. نزدیک صبح بود که احساس کردم پای من سوز گرفت. خیلی اعتنا نکردم، پایم را تکانی دادم و باز خوابیدم. صبح که بیدار شدم تا وضو بگیرم دیدم عجب پایم خون آمده‌است. در نور رفتم که ببینیم چه اتفاقی افتاده است تا شستشو بدهم دیدم موش بی­‌انصاف، انگشت­هایم را چریده است تا به گوشت رسیده بود.

حاج حسین؛ مردی با کلاه ۳۸ ساله! +عکس بیشتر بخوانید »