خاطرات

سردار همدانی و نجات مجروح دو پا قطع

در عرض یک روز و نیم، از حدود ۱۳۵ نفر، فقط چیزی در حدود ۲۰ رزمنده زنده ماندند. اما کار ما نتیجه داد و وقتی دشمن تمرکزش را روی ما گذاشت، ۵ هزار نیروی محاصره شده توانستند از مهلکه فرار کنند.

به گزارش مشرق، عملیات مطلع‌الفجر در آذر ماه ۱۳۶۰ بر آن بود تا علاوه بر تصرف ارتفاعات مشرف به گیلانغرب، این شهر و دشت پیرامون آن را از دید و تیر مستقیم دشمن دور کند. در این عملیات ماجراها و اتفاق‌های ماندگاری افتاد که به رغم بزرگی حماسه‌های رخ‌داده در آن مغفول مانده است. نقطه عطف مطلع‌الفجر زمانی بود که حدود ۵ هزار نفر از نیروهای خودی اعم از رزمندگان ارتشی، سپاه و مردمی، در عمق مواضع دشمن به محاصره درآمدند و در این سو، ۱۳۵ تن از رزمنده‌های همدانی مأموریت یافتند تا در یک عملیات سریع و غافلگیرکننده، به تصرف مقطعی عقبه دشمن بپردازند تا بدنه اصلی نیروهای خودی از محاصره نجات پیدا کند. شرح ماجرای عملیات مطلع‌الفجر را در گفت‌وگوی «جوان» با سردار رضا میرزایی که از شاهدان و فرماندهان حاضر در این نبرد است، پیش رو دارید.

برای شروع کمی از خودتان بگویید، چه زمانی وارد بحث جبهه و جنگ شدید؟
من متولد سال ۱۳۳۵ در استان همدان و شهرستان ملایر هستم، ولی از شش سالگی همراه خانواده به تهران مهاجرت کردیم و در این شهر ساکن شدیم. موقع انقلاب ۲۲ سالم بود و وارد جریان مبارزه شدم. بعد از پیروزی انقلاب هم به همراه تعدادی از دوستان، جزو اولین گروه‌هایی بودیم که به سپاه پیوستیم. البته آن زمان سپاه پاسداران به شکل رسمی تشکیل نشده بود. ما جزو همان گروهی بودیم که توسط ۳۲ نفر از نیروهای زبده گارد در مجموع سعدآباد آموزش نظامی دیدیم. اسفند ماه ۱۳۵۷ یعنی فقط چند روز از پیروزی انقلاب گذشته بود که یک دوره آموزش حدوداً ۲۵ روزه را پشت سر گذاشتیم و بعد به ما گفتند خودتان را آماده تشکیل سپاه کنید. دو مجموعه در تهران برای استقرار سپاه در نظر گرفته شد؛ یکی در سلطنت‌آباد سابق (خیابان پاسداران) بود که محل استقرار ستاد مرکزی سپاه شد. این مرکز کل کشور را پوشش می‌داد. مجموعه بعدی در پادگان عشرت‌آباد (پادگان ولیعصر) بود که کارهای عملیاتی سپاه را انجام می‌داد. من اوایل در ستاد مرکزی بودم، اما، چون به کارهای عملیاتی علاقه داشتم به مجموعه عشرت‌آباد رفتم و زیر نظر شهید بروجردی فعالیت کردم. از همان طریق وارد بحث اغتشاشات مرزی و مبارزه با ضد انقلاب شدم.

شما که عضو سپاه تهران بودید چطور سر و کارتان به سپاه همدان افتاد؟
بعد از شروع آشوب‌های مرزی هر جا که شلوغ می‌شد، انتظار می‌رفت از تهران نیروهایی برای کمک اعزام شوند. آن زمان خوزستان دچار فتنه خلق عرب و جدایی‌طلب‌ها شده بود. در اولین قدم در معیت حدود ۱۲۰ نفر از بچه‌های بحث کردستان داغ شد و تا اردیبهشت ماه ۱۳۵۹، بیشتر مناطق کردستان به دست ضد انقلاب افتاد. در خود شهر سنندج تنها پادگان این شهر، به همراه باشگاه افسران و فرودگاه دست نیروهای انقلابی بود و باقی را ضد انقلاب در اختیار داشتند. من مأموریت گرفتم برای کمک به نیروهای محاصره شده سنندج به کردستان بروم. بار اول از سمت بیجار رفتیم که بنا به دلایلی مجبور شدیم برگردیم و این بار همراه رزمنده‌های همدانی از سمت گردنه صلوات‌آباد و قروه به سمت سنندج حرکت کردیم. از همان زمان همراه بچه‌های همدان شدم و دیگر به تهران برنگشتم.

برسیم به بحث عملیات مطلع‌الفجر، پیش‌زمینه‌های حضور شما و رزمنده‌های همدانی در این عملیات از کجا رقم خورد؟
این ماجرایی که می‌خواهم بگویم قبل از مطلع‌الفجر است، اما به آن مربوط می‌شود. بچه‌های همدان اوایل شروع جنگ در سرپل ذهاب بودند و آنجا خط داشتند. سه ماه قبل از اینکه مطلع‌الفجر انجام بگیرد، سپاه همدان یک عملیاتی طرح‌ریزی کرد که قرار بود هشتم شهریورماه ۱۳۶۰ در سرپل ذهاب انجام شود. روز عملیات مصادف شد با شهادت رجایی و باهنر و به جهت اینکه روحیه رزمنده‌ها تحت تاثیر این ماجرا بود، عملیات را به تعویق انداختند و حتی می‌خواستند آن را کنسل کنند. اما بچه‌ها اصرار به انجام عملیات داشتند. این بار قرار شد عملیات در یازدهم شهریورماه و به نام شهیدان رجایی و باهنر انجام شود. منتها یک نفر به نام «وحید حاجیلو» که در امور فرهنگی سپاه مسئولیت داشت و نفوذی منافقین بود، عملیات را لو داد. جالب است در همین عملیات خود حاجیلو هم مجروح شد. کمی بعد در تهران اسنادی به دست آمده بود که نشان می‌داد او منافق است. آمدند و او را بردند و شنیدم که اعدام شده است. حدود ۶۲ نفر از بچه‌های اولیه سپاه در این عملیات به شهادت رسیدند و با زخمی شدن تعدادی دیگر، سپاه همدان لطمات زیادی خورد؛ لذا وقتی قرار شد عملیات مطلع‌الفجر در آذرماه انجام گیرد، اول قرار نبود ما در آن شرکت کنیم تا اینکه موضوع محاصره نیروهای خودی پیش آمد و از ما خواستند وارد عمل شویم.

قبل از اینکه موضوع را ادامه بدهیم، یک توضیحی در خصوص عملیات مطلع‌الفجر و اهداف آن بدهید.
بعثی‌ها در یورش اولیه که به کشورمان داشتند، داخل گیلانغرب نشدند ولی در حومه این شهر و خصوصاً ارتفاعات مشرف به این شهر و دشت گیلانغرب مسلط بودند. مطلع‌الفجر می‌خواست شهر گیلانغرب و دشت پیرامون آن را از دید و تیر مستقیم دشمن دور کند. این عملیات دو محور عمده داشت؛ محور یکم دشت گیلانغرب بود که شامل ارتفاعات چرمیان، شیاکوه، چغالوند و تپه گچی می‌شد. در محور دوم هم ارتفاعات صخره‌ای مثل برآفتاب، قاسم‌آباد، تنگه کورک و تنگه حاجیان بودند که مثل یک دیواره در اختیار دشمن قرار داشتند. مطلع‌الفجر با مشارکت سپاه و ارتش طرح‌ریزی شد. از طرف سپاه شهید بروجردی و سردار رحیم صفوی مسئول عملیات بودند و از طرف ارتش هم شهید صیاد شیرازی مسئول بود. قرار بود نیروهای عملیاتی در سه محور وارد عمل شوند؛ جناح راست به فرماندهی داریوش ریزه وندی، جناح میانی به فرماندهی شهید ابراهیم هادی و جناح چپ هم به فرماندهی شهید صفر خوشروان. از طرف سپاه و نیروهای مردمی گردان‌هایی از استان کرمانشاه، آذربایجان شرقی و گردان‌هایی از عشایر منطقه در عملیات شرکت می‌کردند. هر کدام هم به اندازه یک تیپ نیرو وارد میدان کرده بودند. از ارتش هم تیپ ۵۸ ذوالفقار به همراه تیپ سوم از لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه حضور یافته بودند. همچنین نیروهایی از ژاندارمری و یک تیم از هوانیروز ارتش پای کار آمده بود.

عملیات چه روندی پیدا کرد که منجر به محاصره تعداد زیادی از نیروهای خودی شد؟
در گام اول شناسایی‌های خوبی صورت گرفته بود. طبق همین شناسایی‌ها شب اول تعداد قابل توجهی از نیروهای خودی به محور یکم منطقه عملیاتی ورود کردند و طبق طرح عملیات چندین کیلومتر به عقبه دشمن رفتند و بعثی‌ها را غافلگیر و متلاشی کردند. این نیروها حدود ۱۰ الی ۱۵ کیلومتر به عمق پیش رفته بودند. در محور دوم هم نیروها باید می‌رفتند و ارتفاعات صخره‌ای مثل برآفتاب، قاسم‌آباد، تنگه کورک و تنگه حاجیان را می‌گرفتند که به دلیل هوشیاری دشمن موفق به این کار نشدند و محور دوم ناکام ماند. الحاق صورت نگرفت و متعاقب آن بعثی‌ها بلافاصله تیپ‌هایشان را از مناطق دیگر به کمک گرفتند و عقبه نیروهایی را که به عمق پیش رفته بودند، بستند. اینطور شد که حدود ۵ هزار نفر از نیروهای خودی به محاصره دشمن درآمدند. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. هشت الی ۹ روز هم در محاصره ماندند طوری که آذوقه‌شان تمام شده بود. یا باید همگی شهید می‌شدند یا به اسارت درمی‌آمدند.

محاصره‌شده‌ها در چه منطقه‌ای بودند و چه طرح‌هایی برای نجات آن‌ها مطرح بود؟
حدوداً در عمق شیاکوه و چغالوند و دشت گیلانغرب گیر افتاده بودند. فرماندهان به این نتیجه رسیده بودند که اگر یک تعداد از نیروهای خودی در یک حرکت غافلگیرکننده ارتفاعات تنگه کورک را که عقبه نیروهای محاصره‌کننده دشمن محسوب می‌شد، تصرف می‌کردند، راه ارتباطی آن‌ها با نیروهایشان در منطقه قصر شیرین مسدود می‌شد. به این ترتیب امکان رهایی نیروهای خودی وجود داشت، چراکه فشار دشمن روی گروهی معطوف می‌شد که تنگه کورک را گرفته بودند و با کم شدن فشار روی محاصره‌شده‌ها، آن‌ها می‌توانستند خودشان را نجات بدهند.

قاعدتاً آن گروهی که می‌خواست تنگه کورک را بگیرد خودش خیلی لطمه می‌خورد، چون قرار بود فدا شود تا سایر نیروها نجات پیدا کنند.
بله، همین طور بود. شهید شهبازی که آن مقطع فرمانده سپاه همدان بود، بعد از اینکه مأموریت گرفت بچه‌های همدان را اعزام کند، به ما اعلام کرد که داریم قدم در چه راهی می‌گذاریم. عملیاتی شهادت‌طلبانه که امکان بازگشت از آن بسیار ضعیف است.

چطور شد که از سپاه همدان خواستند این کار را انجام بدهد؟
بچه‌های ما اهل غرب کشور بودند و اشراف و آشنایی خوبی به منطقه داشتند. البته این را هم اضافه کنم که پیش از ما، رزمنده‌های دیگری سعی کرده بودند که محاصره را بشکنند. مثلاً شهید غلامعلی پیچک به همراه یک سرگرد ارتشی به نام شهید مرادی بدون آنکه مسئولیتی داشته باشند تصمیم گرفته بودند به منطقه بروند تا مگر راه خلاصی برای محاصره‌شده‌ها پیدا کنند که هر دوی این عزیزان در این راه به شهادت می‌رسند. همچنین یک گروه از رزمنده‌های آذربایجان غربی به فرماندهی برادر خلیل فاتح پیش از ما به این مأموریت اعزام شده بودند که متأسفانه موفق نمی‌شوند. فاتح اسیر می‌شود و بچه‌هایش به شهادت می‌رسند. اتفاقاً ما که رفتیم و ارتفاعات تنگه کورک را گرفتیم، پیش از آنکه محاصره شویم و کارمان سخت شود، در همان ساعات اول پیکر این شهدا را به عقب منتقل کردیم. بعد که خیلی از بچه‌های ما شهید شدند، پیکر آن‌ها در منطقه ماند.

بچه‌های همدان چند نفر بودند؟ چطور مأموریت گرفتید و چطور وارد عمل شدید؟
به نظرم هشت روز بعد از محاصره نیروهای خودی بود که شهید بروجردی از شهید شهبازی می‌خواهد خودش را به او برساند. شهبازی می‌رود و شهید بروجردی و آقای رحیم صفوی به ایشان می‌گویند باید حدود ۱۵۰ نفر از نیروهایت را برداری و به چنین عملیاتی بفرستی. شهبازی ابتدا مخالفت می‌کند و می‌گوید بچه‌های همدان به تازگی در عملیات رجایی و باهنر لطمه دیده‌اند و اگر وارد چنین جریانی بشوند باز هم شهید می‌دهیم، من نمی‌دانم جواب مردم همدان را چه بدهم. شهبازی اصفهانی بود، سردار صفوی به ایشان می‌گوید: همشهری یعنی تو قبول می‌کنی ۵ هزار نفر از رزمنده‌ها شهید بشوند و آن وقت ما هیچ کاری نکنیم؟ بروجردی هم با ایشان صحبت می‌کند و نهایتاً شهید شهبازی می‌گوید اگر با ورود ۱۵۰ نفر ۵ هزار نفر نجات پیدا می‌کنند من حرفی ندارم. وقتی که قلباً راضی به این کار می‌شود، بروجردی دستورش را صادر می‌کند. از قبل هم می‌توانست دستور بدهد و شهبازی را ملزم به این کار بکند، اما می‌خواست ایشان با میل قلبی وارد عملیات شود. خلاصه دستورش را با چنین مضمونی صادر می‌کند که «برادر شهبازی هرچه سریع‌تر به غیر از نیروهای روابط عمومی و انتظامات، تمامی نیروهای سپاه همدان را رهسپار عملیات کنید.» شهبازی هم سریع به همه نیروها دستور می‌دهد جمع شوند. حدود ۳۰۰ نفر جمع شدیم که از میان این تعداد، سه گروه ۴۵ نفره را جدا کردیم تا رهسپار عملیات شوند.

مسئولیت شما در این عملیات شهادت‌طلبانه چه بود؟
توفیق داشتم که فرماندهی یکی از این سه گروه ۴۵ نفره به بنده واگذار شد. فتح‌الله شیریان و امیر چلویی هم دو گروه دیگر را فرماندهی می‌کردند. خود شهید شهبازی و شهید همدانی هم که فرماندهی عملیات را بر عهده داشتند. قبل از حرکت شهید شهبازی سخنرانی کوتاهی کرد و گفت: می‌رویم تا فدا شویم.

از روند عملیات بگویید چطور انجام شد؟
مرکز فرماندهی دشمن روی همین بلندی‌های تنگه کورک بود و ما باید علاوه بر سختی صعود به بلندی‌ها، با قوای دشمن می‌جنگیدیم و مرکز فرماندهی‌شان را از کار می‌انداختیم. بعد از جنگ گروه‌هایی را با مدیریت شهید همدانی به تنگه کورک بردیم. من دیدم اصلاً در شرایط صلح هم امکان ندارد آدم این بلندی‌ها را بالا برود، چه برسد که بخواهد در دل تاریکی شب و بدون شناسایی قبلی صعود کند و آن بالا با دشمن بجنگد. به هرحال وقتی ما حرکت کردیم، سرگرد نیازی فرمانده گردان ۲۱۱ تانک که از برادران ارتشی بود، یک دیده‌بان سیار را با ما فرستاد که واقعاً کارش را بلد بود. دیده‌بان و سرگرد نیازی هماهنگ شدند و ضمن حرکت ما، نیروهای خودی روی دشمن آتش می‌ریختند. به هر مشقتی بود خودمان را به ارتفاعات رساندیم و در کانال دشمن افتادیم. مقر فرماندهی بعثی‌ها را گرفتیم و مستقر شدیم. روز که شد عراقی‌ها محاصره‌مان کردند. اول از همه سر و کله کماندوهایشان پیدا شد. قبل از آنکه اوضاع بغرنج شود، شهید محسن حاجی‌بابا تصمیم گرفت برود و نیروی کمکی بیاورد. اما وقتی ایشان رفت، حلقه محاصره دشمن تنگ‌تر شد و حاجی‌بابا نتوانست برگردد و عراقی‌ها کاملاً محاصره‌مان کردند. از هر طرف روی ما آتش می‌ریختند. به نظرم ۳۰ آذرماه بود که این اتفاق‌ها رخ می‌داد. در عرض یک روز و نیم، از حدود ۱۳۵ نفر، فقط چیزی در حدود ۲۰ رزمنده زنده ماندند. اما کار ما نتیجه داد و وقتی دشمن تمرکزش را روی ما گذاشت، ۵ هزار نیروی محاصره شده توانستند از مهلکه فرار کنند. بعثی‌ها واقعاً ترسیده بودند و فکر می‌کردند قرار است خودشان به محاصره نیروهای ما دربیایند. خبر نداشتند که کل گروه ما فقط ۱۳۵ نفر است؛ لذا از هر سلاحی که داشتند علیه ما استفاده می‌کردند. یکسری بمب‌هایی را روی ما می‌ریختند که خودمان اسمشان را آتش‌زا گذاشتیم، چون اصلاً نمی‌دانستیم چه چیزی هستند! بعدها در طول جنگ منم دیگر نظیر این بمب‌ها را ندیدم؛ مثل خمپاره فرود می‌آمدند، اما صدای وحشتناکی داشت و شعاع ۱۵ الی ۲۰ متری را به آتش می‌کشید. بچه‌ها ابراهیم‌وار از دل آتش می‌گذشتند و مقاومت می‌کردند.

چطور از مهلکه نجات پیدا کردید؟
وقتی نیروهای خودی از محاصره خارج شدند، شهید همدانی تصمیم گرفت باقی مانده بچه‌ها را از مهلکه خارج کند. یک راهکاری پیدا کردیم و هر کسی که توان حرکت داشت می‌بایست سریع خودش را از منطقه خارج می‌کرد. اینجا یک اتفاق عجیبی افتاد. یکی از برادرها به نام سوری که پایش قطع شده بود، با اصرار از شهید همدانی خواست او را با خودمان ببریم. همدانی به من گفت فلانی ایشان را روی دوش من بینداز. واقعاً تعجب کردم. عمق بحران به حدی بود که هیچ کسی نمی‌دانست تا چند لحظه دیگر خودش زنده است یا نه، آن وقت شهید همدانی می‌خواست در چنین شرایطی یک مجروح را روی دوشش بگیرد و زیر آتش دشمن از ارتفاعات پایین بیاورد. ایشان چند ساعت مجروح را روی دوش داشت و چند بار هم زمین خورد، اما عاقبت توانست او را زنده برگرداند. آقای سوری الان هست و راوی راهیان نور است. این خاطره از شهید همدانی و ایثار بچه‌های همدانی در مطلع‌الفجر باید برای همیشه در تاریخ ماندگار بماند. آن‌هایی که فدا شدند تا همرزمانشان را نجات بدهند.

منبع: روزنامه جوان

سردار همدانی و نجات مجروح دو پا قطع بیشتر بخوانید »

هر کتاب تاریخ شفاهی یک گلوله در برابر تحریف است

مهدی ابراهیمی از فعالان فرهنگی مشهد گفت: موضوع تاریخ شفاهی بسیار با اهمیت است و هر کتاب در صد سال آینده می تواند یک گلوله در برابر تحریف باشد.

به گزارش مشرق، مراسم رونمایی و خوانش کتاب «تا ابد با تو می مانم» همزمان با سالروز ولادت امام حسن عسکری(ع) با حضور سردار جانباز اکبر نجاتی، مریم مقدس راوی و مریم عرفانیان نویسنده اثر، حجت الاسلام گنابادی نژاد رئیس سازمان فرهنگی آستان قدس رضوی، حجت الاسلام سبزیان مدیرکل کتابخانه های عمومی خراسان رضوی، مدیرعامل انتشارات به‌نشر، جمعی از فرهیختگان و نویسندگان مطرح مشهدی و مادران و همسران شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم با مشارکت جمعی از سازمان های فرهنگی در موسسه فرهنگی قدس در مشهد برگزار شد.

سردار جانباز اکبر نجاتی از فرماندهان دوران دفاع مقدس در این مراسم با ذکر خاطراتی از سردار سرلشگر شهید شوشتری در ارتباط با نقش مادران و همسران در هشت سال دفاع مقدس و اهمیت تکریم خانواده اظهار کرد: در ابتدا اگر توفیق حضور در جبهه نصیب بنده شد مرهون اذن مادرم و پس از آن همراهی همسرم بود و خداوند متعال را شاکرم که توانستم از این سرزمین اسلامی و ارزش های اسلامی دفاع کنم.

مریم مقدس راوی این اثر و همسر سردار جانباز اکبر نجاتی نیز بیان داشت: خانم عرفانیان برای این گفتگو چهار سال آمدند و رفتند تا من برای صحبت متقاعد شوم زیرا جزئیات زیادی از خاطرم رفته بود، اگر زیبایی در این کتاب مشاهده می کنید به دلیل قلم قوی خانم عرفانیان است و خودم را قابل این موضوع نمی دانم.

واسطه ای بودم تا قصه ای را که خداوند نوشته است، به دست خوانندگان برسانم
مریم عرفانیان نویسنده کتاب « تا ابد با تو می مانم» نیز گفت: از سال ۸۵ تا ۸۹ که مسئولیت جمع آوری آثار شهدا در بنیاد شهید و امور ایثارگران را بر عهده داشتم با خانم مقدس و سردار نجاتی آشنا شدم و اکنون که به آن سالها می نگرم، آن سال‌ها گنج زندگی من بوده است.
وی با بیان اینکه سردار نجاتی نه تنها با جمع آوری خاطرات زندگی وی مخالفتی نداشتند بلکه با روی گشاده استقبال کردند، تصریح کرد: برخی از مواردی که در این کتاب نباید نوشته می شد را نوشتم و از سانسورهایی که در ادبیات دفاع مقدس وجود دارد چشم پوشی کردم.
عرفانیان خاطرنشان کرد: قصه ای را نوشتم که خدا نوشته بود، نگارنده سخنان خانم مقدس بودم و واسطه ای بودم که به دست خوانندگان برسانم، شهدا در این مسیر من را یاری کردند و سردار نجاتی و خانم مقدس همچون پدری دلسوز و خواهری مهربان از هیچ گونه کمکی دریغ نکردند.

ادبیات هشت سال دفاع مقدس آبستن تولید شاهکار بزرگ ادبی است
معاون تولید انتشارات به‌نشر نیز در این مراسم با بیان اینکه در یک نگاه کلی، ادبیات دفاع مقدس به دو دسته متعهد مبتنی بر واقعیت بینی و غیر متعهد مبتنی بر فرضیات واهی طبقه بندی می شوند، گفت: این دو ادبیات ریشه در دو جهان بینی متفاوت در نویسندگان دارد، جهان بینی که از جنگ فقط سختی های آن را می بیند و نوع دیگری از جهان بینی که در کنار سختی ها و تلخی ها اما رشادت ها و زیبایی های آن را نیز مشاهده می کند که این امر از همان روزهای اولیه جنگ تحمیلی در بین نویسندگان وجود داشت.

سید احمد میرزاده تصریح کرد: نویسندگان مارکسیست که در ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی فعال بودند و جنگ را اساسا حاصل نگاه سودجویانه طبقه سرمایه دار می دانستند و برخی افرادی که در دهه های بعد فعال هستند اساسا تصاویری توام با خشونت و بمباران به نمایش می گذارند و از یک سلسله نظریات روانشناختی غربی این مضامین را برای سلامت روانی جامعه مضر قلمداد می کنند که این نظرات نه بر واقعیت ها منطبق هستند و نه با آموزه های دینی ما سازگاری دارند.
وی افزود: ملت ایران در طول تاریخ در برابر تهاجم تمام بیگانگان ایستاده و به پیروزی رسیده است و این حاصل روحیه حماسی شیعی ملت ایران است که با فرهنگ پر از شور و شعور عاشورا پرورش یافته است.

عضو انجمن قلم تاکید کرد: همین تجربه ۳۰ ساله بعد از دفاع مقدس به ما ثابت کرده است این روحیه شجاعت ملی را شعله ور نگاه داریم، آمادگی برای جنگ ضامن صلح است. از طرفی اگر در زمینه ثبت آرمان های دفاع مقدس کوتاهی کنیم، دشمنان در جعل و تحریف تاریخ کوتاهی نمی کنند و تاریخ را وارونه جلوه می دهند.
وی خاطرنشان کرد: در تمام دنیا ادبیات دفاع جزء پرخواننده ترین آثار است همچنان که دهه ها از جنگ جهانی دوم می گذرد و هنوز آثار سینمایی بی شماری ساخته و از آنها استقبال خوبی می شوند، همانطور که هشت سال دفاع مقدس به دلیل جمیع جنبه های ملی دارای چنان ظرفیتی است که ادبیات پایداری ما آبستن تولید یک شاهکار بزرگ ادبی در سطح شاهنامه فردوسی است و وظیفه همه متولیان نشر کمک و حمایت از این نوع ادبیات است تا زمینه را برای زایش خلاق بزرگ فراهم کنند.
میرزاده تصریح کرد: ادبیات جانبازی در ذیل ادبیات پایداری از موثرترین و حرکت آورترین مضامین مربوط است زیرا مسائل مربوط به جانبازی با پایان جنگ به فراموشی سپرده نمی شود و زندگی یک جانباز تا آخرین لحظه یک مجاهده است چرا که این برای اطرافیان انگیزه بخش است و در تمام دنیا برای ادبیات جانبازی سرمایه گذاری و تبلیغ ویژه می شود.

«تا ابد با تو می مانم» ظرفیت تبدیل به چندین رمان و اثر سینمایی را داراست
به گفته وی پیش از انقلاب اسلامی، نقش زن در ادبیات داستانی ما یک نقش دست چندم و فرعی بود و تنها برای برخی از جاذبه های جنسیتی بود که خواننده را تا پایان داستان نگه دارد اما به برکت انقلاب اسلامی و ادبیات دفاع مقدس، نقش زن در ادبیات داستانی ما به نقش اصیل یک زن مسلمان برگشته است، همچنان که زندگی سردار نجاتی و همسر ایشان به لحاظ جمیع جنبه ها دارای چنان ظرفیتی است که معتقدم می توان از آن چندین رمان نوشت و فیلم سینمایی ساخت.

تبلور سبک زندگی اسلامی در اثری عاشقانهِ عارفانهِ حماسی
در ادامه حجت الاسلام علی اکبر سبزیان، مدیرکل نهاد کتابخانه های عمومی خراسان رضوی اظهار کرد: در اداره کل کتابخانه های عمومی خراسان رضوی خوانش و معرفی کتاب های دفاع مقدس با جدیت دنبال می شود و نشان می دهد باید از زاویه دیگر به دفاع مقدس نگاه کرد، درس های فراوان در تاریخ زندگی شهدا و تجربیات ناب زندگی سرداران بزرگوار می تواند راهگشای زندگی امروز باشد.

وی ادامه داد: آنچه که در کتاب «تا ابد با تو می مانم» می تواند مورد توجه قرار گیرد مقوله سبک زندگی است، مهارت تصمیم گیری در دوراهی زندگی یکی از مهم ترین بخش هایی است که در این این کتاب به آن اشاره می شود و قدرت تصمیم گیری به جوانان در آستانه ازدواج را می آموزد.

سبزیان با بیان اینکه عنصر توکل به خداوند در این اثر موج می زند، یادآور شد: بحث مداراکردن، احترام به والدین و حیا این کتاب را به یک اثر عاشقانه عارفانه حماسی تبدیل کرده است که عشق در آن موج می زند و حماسه ای توام با عرفان است و « تا ابد با تو می مانم» می تواند دستمایه خوبی برای یک فیلم نامه جذاب امروزی باشد.
وی با اعلام موافقت دکتر کرباسی نایب رئیس مجمع خیرین توسعه کتابخانه ها و ترویج کتابخوانی استان به جهت خرید این کتاب برای کتابخانه های عمومی خراسان رضوی و تعدادی نیز برای ترویج در مجموعه های فرهنگی خاطرنشان کرد: خروجی این جلسه می تواند معرفی این کتاب به جوانانی باشد که در آستانه ازدواج قرار دارند و مشکلاتی را پیش رو دارند و به آنها یاد می دهند که موانع را از سر راه بردارند.

«تا ابد با تو می مانم» روایتگر عشق ماندگار و مداوم است
همچنین در این مراسم جمعی از فعالان ادبیات و نشر با خوانش قسمت هایی از این کتاب به معرفی آن پرداختند.

مهدی ابراهیمی از فعالان فرهنگی مشهد با بیان اینکه صلابت سردار جانباز نجاتی با قلم نویسنده به خوبی به آن پرداخته شده و طراحی جلد این اثر نیز به خوبی توسط به‌نشر انجام شده است، گفت: موضوع تاریخ شفاهی بسیار با اهمیت است و هر کتاب در صد سال آینده می تواند یک گلوله در برابر تحریف باشد.
وی با ارائه پیشنهاد تبادل تاریخی و سال نگاری در وادی ادبیات شفاهی افزود: روایت های شفاهی همچون کتاب «تا ابد با تو می مانم» باید پرقدرت تر و ادامه دار باشند.
فاطمه کنعانی از نویسندگان عصرانه داستان نویسان رضوی نیز با بیان اینکه توصیفات ملموس نویسنده اثر آنچنان پرقدرت است که تمامی آلام شخصیت های کتاب بسیار باورپذیر می باشد و بسیاری از عناصر درام در آن رعایت شده است، اظهار کرد: این اثر روایتگر یک عشق ماندگار و مداوم است و ریشه این تداوم را کسی خواهد فهمید که کتاب را مطالعه کرده باشد لذا می توان نام عاشقانه آرام را بر آن برگزید.

مهدی عسگری از فعالان فرهنگی مشهد نیز با بیان اینکه محتوا، طرح، تبلیغ و مخاطب شناسی از ارکان مهم تاثیرگذاری یک اثر بر مخاطب می باشد، گفت: به عقیده من این اثر جزء نخستین آثاری بود که به لایه های اجتماعی دوران دفاع مقدس پرداخته است و در ژانر همسران شهدا حرف های جدیدی برای گفتن دارد لذا می توان برای ترغیب مخاطبان به خواندن این کتاب نام دیگری و طرح جلد جدیدی بر آن برگزید.

ثریا صدقی از نویسندگان ادبیات داستانی نیز اظهار کرد: قلم نویسنده بسیار قدرتمندانه و زیبا به صلابت سردار نجاتی پرداخته است و چالش های دوگانه متن همچون عشق و منطق، وظیفه و خانواده، حضور و غیبت، ترس و شجاعت، تعهد و احساس، تردید و قاطعیت و … تصویر مفهومی بسیار زیبایی خلق کرده است.
در این مراسم خوانش کتاب «تا ابد با تو می مانم» با اجرای شادی ابراهیمی و حدیث حسینی از اعضای فعال شبکه دانش آموزی کتاباران به‌نشر انجام و در پایان از پرتره سردار جانباز نجاتی که به صورت زنده و با هنرمندی مهدی منصوب طراحی شد، رونمایی شد.

پایان بخش مراسم، رونمایی از کتاب «تا ابد با تو می مانم» با همراهی مادر شهید حسن قاسمی دانا، همسر سردار شهید مهدی میرزایی، همسر سرلشگر شهید نورعلی شوشتری، همسر شهید سورچی، همسر شهید حاج عباس تیموری و مادر بزرگوار سردار اکبر نجاتی بود.

هر کتاب تاریخ شفاهی یک گلوله در برابر تحریف است بیشتر بخوانید »

آرزوی رهبری درباره «حسام» برآورده شد

گلعلی بابایی در نشست رونمایی «در جستجوی مهتاب» گفت: قرایی آرزوی رهبر معظم انقلاب را برآورده کرده است زیرا ایشان فرموده بودند ای‌کاش کسی بود که درباره حمید حسام می‌نوشت.

به گزارش مشرق مراسمرونمایی از کتاب «در جستجوی مهتاب» نوشته حسین قرایی که به تاریخ شفاهی زندگی و نویسندگی حمید حسام می‌پردازد، در تماشاخانه مهر حوزه هنری برگزار شد.

حسام دیده‌بان جنگ است

وهب همدانی، فرزند سردار شهید حسین همدانی در این مراسم با اشاره به روند نوشته شدن کتاب «خداحافظ سالار» به قلم حمید حسام گفت: حسام مبتنی بر اصول حرفه‌ای خاطرات را ثبت می‌کرد و فقط در صورت لزوم نظرات ما را در کتاب لحاظ می‌کرد. وقتی کتاب چاپ شد، آنچه می‌دیدیم با آنچه انتظار داشتیم متفاوت بود. برای همین کمی جنجال شد اما مادرمان همان شب در خواب دید که حمید حسام اولین فردی است که پشت پیکر پدرمان در حرم حضرت زینب حضور دارد. بنابراین خواست طبق نظر پدرمان که همیشه به نظرات کارشناسی اهمیت ویژه‌ای می‌داد، در کار انتشار کتاب «خداحافظ سالار» دخالت نکنیم.

وی ادامه داد: الان که این کتاب به چاپ چهارم رسیده است، متوجه شده‌ایم که آنچه حمید حسام از منظر کارشناسی می‌دید، درست بود و باعث معرفی سبک زندگی جدیدی شد. آقای حسام هنوز بوی نعنا می‌دهد. هنوز همان دیده‌بان زمان جنگ است و دوربین می‌چرخاند و دانه درشت‌های دفاع مقدس را پیدا می‌کند تا آن‌ها را به آیندگان معرفی کند. این یک هر خاص است.

به گفته وهب همدانی، حسام خودش از جنس شهیدان است و بهترین راوی برای آن‌هاست. نسل جدید برای پذیرش سبک زندگی شهیدان آماده است و اگر مشکلی وجود دارد، به دلیل کوتاهی ماست.

دفاع حسام از قیصر امین‌پور

مصطفی محدثی خراسانی نیز در این برنامه گفت: آرامش همیشگی حسام نشان نمی‌دهد که چنان وجود پرشور و بی‌قراری داشته باشد. جلوه‌هایی از این وجهه را در کتاب «در جستجوی مهتاب» مشاهده می‌کنیم.

وی این کتاب را اثری گیرا و خواندنی دانست و افزود: بخشی از کتاب به سوالات و تصویرگری‌های قیصر امین‌پور اختصاص دارد. معتقدم فردی که از متن دفاع مقدس برآمده است می‌تواند در حوزه دفاع مقدس دیگران را در این عرصه قضاوت کند. قضاوت‌های حمید حسام عمیق و دقیق و روشنگر است.

محدثی خراسانی به ماجرای ثبت ویژه‌نامه برای قیصر امین‌پور اشاره کرد و افزود: قیصر امین‌پور در همین حوزه هنری مخالفانی داشت. قرایی در این کتاب پرسیده است که گویا نگاه قیصر نسبت به سال‌های اول انقلاب تغییر کرده است و حسام چقدر مستدل و زیبا پاسخ او را داده و رفع شبهه کرده است.

به گفته این شاعر، او بحث مخالفت قیصر با تاسیس رشته ادبیات پایداری در دانشگاه‌ها را پیش می‌کشد و آن را دیدگاهی مبنی بر دلسوزی قلمداد می‌کند. فقط افرادی چون حمید حسام این دلسوزی قیصر نسبت به دفاع مقدس را درک می‌کنند. افرادی که از این جنس نیستند، همواره قیصر را محکوم می‌کنند.

اسطوره‌ها به وسیله نویسندگان ایجاد می‌شود

یوسف قوجوق دیگر سخنران این آیین بود. وی با اشاره به این‌که آثار هیچ نویسنده‌ای و هیچ جامعه‌ای بدون اسطوره نیست، گفت: اسطوره‌ها در طول تاریخ و به واسطه شاعران و نویسندگان ایجاد می‌شوند. بسیاری از قلم‌به دستان که در زمینه زندگینامه شهدا کار می‌کنند دست به اسطوره‌سازی می‌زنند و این اسطوره‌هاست که مردم را به خودباوری و تلنگر زندگی می‌رساند. حمید حسام یکی از این نویسندگان است.

وی «آب هرگز نمی‌میرد» را نخستین اثری معرفی کرد که از حمید حسام مطالعه کرده است و افزود: این کتاب سراسر پند و اندرز است و سبک زندگی خاص ایرانی‌ها را نشان می‌دهد که جند سالی است با آن غریبه شده‌ایم. «در جستجوی مهتاب» بازنمایی روش و اهداف کسانی است که اسطوره‌سازی کرده‌اند و این کار عالی است. کار حسین قرایی این است که نشان دهد منشور حضرت امام(ره) درباره نویسندگان چیست.

خط مشی برای نویسندگان جوان

گلعلی بابایی نیز در ادامه با اشاره به همکلاسی بودن حمید حسام و قیصر امین‌پور، گفت: حسین قرایی وما ادراک حسین قرایی! مردی با دو دست اما با پروژه‌های بسیار زیاد درباره انقلاب و دفاع مقدس. ثبت تاریخ شفاهی نویسندگان و شاعران یکی از کارهای بزرگ و ارزشمند اوست.

به گفته بابایی، نویسنده «در جستجوی مهتاب» آرزوی رهبر معظم انقلاب را برآورده کرده است زیرا ایشان در جایی فرموده بودند ای کاش کسی بود که درباره حمید حسام می‌نوشت. او در این کتاب به صنایع هنری و وجه نویسندگی حمید حسام پرداخته است و می‌تواند برای نویسندگان خط مشی باشد.

رهبر انقلاب با رصد کتاب‌های دفاع مقدس بسیاری از نویسندگان را مطرح کردند

در ادامه حسین قرایی نویسنده «در جستجوی مهتاب» طی سخنانی گفت: افتخار می‌کنیم که در عصری زندگی می‌کنیم که عصر خمینی بزرگ لقب گرفته است. در عصر انقلاب اسلامی هنرمندان و نویسندگان زیادی رشد کرده‌اند و اعتقاد داریم که انقلاب آمده است تا همه افراد جامعه را اصلاح کند.

تصمیم دارم ثبت تاریخ شفاهی نویسندگان و هنرمندان پس از انقلاب اسلامی را به عدد ۱۰۰ برسانم. معتقدم که حمید حسام در عرصه زندگی شخصی خود نیز به سلامت بیرون آمده است و فرزندان و خانواده او همگی افرادی کارآمد هستند.

وی با تاکید بر این‌که هنرمند عصر انقلاب اسلامی باید از فقر و عدالت بنویسد، گفت: حمید حسام نویسنده‌ای است که با قلمش این موضوعات را از انزوا خارج کرد. معتقدم او نویسنده‌ای بزرگ است و نویسندگان دیگر نیز می‌توانند از جنبه‌های دیگر زندگی او بنویسند. اسنادی که حسام در آثارش می‌آورد، آبشخور نویسندگی است. حسام در کتاب «در جشتجوی مهتاب» زندگی‌اش را بدون سانسور روایت کرده است.

لباس دفاع مقدس را از تن درآوردیم و لباس فرهنگی پوشیدیم

حمید حسام سخنران پایانی این آیین بود. او با اشاره به روند نویسندگی‌اش گفت: سبک مستند داستانی مثل سبک غزل مثنوی، پس از انقلاب اسلامی خلق شد و همواره نگران حفظ این سبک ادبی بودم. این سبکی است که برآمده از هنر دقت به داده‌های تاریخی و استفاده از عناصر ادبی بدون اغراق است. قالبی هوشمندانه است که اهتمام نویسندگان زمان ما را می‌طلبد.

این نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس ادامه داد: این قالبی که ما در سال‌های اخیر در پیش گرفتیم در دهه‌های گذشته کمتر شناخته شده بود. زمانی که لباس مقدس دفاع مقدس را از تن درآوردیم دغدغه‌های فرهنگی پیدا کردیم و در دهه ۷۰ مشخصا به اینگونه کارها و نوشتن رمان پرداختیم.

او افزود: فضای داستان در آن زمان بسیار کم بود و تنها امیرحسین فردی و محمدرضا سرشار داستان‌هایی می‌نوشتند. تصور می‌شد عنصر تخیل را در داستان‌های دفاع مقدس نباید به کار گرفت و من سال‌ها تلاش کردم تا این موضوع را حل کنم تا سرانجام کتاب «وقتی مهتاب گم شد» راهی بازار کتاب شد.

حسام اضافه کرد: برای اینکه آثارمان خواندتی‌تر شود باید نگاه‌ هنرمندانه را تزریق کنیم و نسبت به کارهایمان وسواس داشته باشیم و با نگاه ادیبانه به آثار نگاه کنیم. مباحثی را که موضوع آن را مهم نمی‌دانیم باید در کتاب بگوییم.

در پایان این مراسم با حضور محسن مومنی شریف، رییس حوزه هنری و نویسندگان و شاعران حاضر از کتاب «در جستجوی مهتاب» رونمایی شد.

آرزوی رهبری درباره «حسام» برآورده شد بیشتر بخوانید »

فرمانده تخریب

کتاب «فرمانده تخریب» خاطرات یکی از فرماندهان تخریب لشگر گیلان به نام «نادر مرید مشتاق» است که حسین ادهمی آن را به سفارش حوزه هنری گیلان نوشته است.

«نادر مرید مشتاق» فرماندهی گردان تخریب لشگر قدس گیلان را برعهده داشته و در زمان جنگ در اکثر عملیات ها حاضر بوده است. حالا کتاب خاطرات او که حاصل ۴۳ ساعت مصاحبه در ۱۹ جلسه از شهریور ۹۳ تا شهریور ۹۵ است، از سوی حوزه هنری استان گیلان منتشر شده است.

این کتاب ۵۳۶ صفحه دارد و با قیمت ۳۰۰۰۰ تومان در اختیار علاقمندان قرار گرفته.

آنچه در ادامه می خوانید، بریده ای از این کتاب است.

من که جلو افتاده بودم، می بایست از داخل همین معبری که با بولدوزر درست شده بود، حرکت می کردم. اما در آن حالت موج گرفتگی برای اینکه به قول خودم از زیر آتش در امان بمانم، فرمان ماشین را به طرف میدان مین پیچیدم و شروع به مارپیچ رفتن در میدان مین کردم.

هیچ کس متوجه نبود که من دچار موج گرفتگی هستم و تصمیم هایی که می گیرم در حالت طبیعی نیست. ماشین هایی که پشت سرم حرکت می کردند، به خیال اینکه من فرمانده تخریب هستم و میدان را خوب می شناسم، همین طور پشت سرم می آمدند. جالب اینجا بود که چندتا ماشین دیگر که در آنجا به دلیل سنگینی آتش گیر کرده بودند، با دیدن ما آنها هم دنبال ما آمدند. حالا هفت هشت ماشین بودیم که در یک ستون از وسط میدان مین حرکت می کردیم. دشمن هم با دیدن ما آتش سنگینی به راه انداخته بود. همین طور به صورت مارپیچ میدان را رد می کردم و گلوله ها پشت سر هم در اطراف مان فرود می آمدند و دود و گرد و خاک زیادی بلند شده بود. وقتی که ۵۰۰ متری از میدان مین دور شدیم، خواستم بپیچم که یک دفعه سرم به فرمان خورد و در جا بیهوش شدم. در آن لحظه مسئول نیروی منطقه ۳ که بغلم نشسته بود، مرا از پشت فرمان کنار کشید و خودش پشت فرمان نشست. او مرا که کاملا بیهوش بودم به بیمارستان صحرایی رساند و بلافاصله بستری شدم.

من تقریبا ۷۲ ساعت در بیمارستان بستری بودم. بعد از ۳ روز که به هوش آمدم، با مصرف قرص بعضی چیزها را می فهمیدم. وقتی هوشیار شدم، دیدم خانم های پرستاری که آنجا هستند، دارند درباره من صحبت می کنند. آنها داشتند با خنده خاطره اولین روزهای بستری شدنم را برای هم تعریف می کردند. البته خودم چیزی از آنچه که تعریف می کردند، به یاد نداشتم.

می گفتند یک روز افراد موجی زیادی را آورده بودند. هر کدام از آنها حالت موج گرفتگی خاصی داشتند. بعضی ها خودشان را فرمانده لشکر می دیدند و یکدفعه داد می زدند و دستور می دادند که بگیرید… بزنید!… بکشید! و بعضی ها هم مثل من در حالت موج گرفتگی سکوت اختیار می کردند. عده ای غذا نمی خوردند و عده ای هم پرخاشگر و عصبی به این و آن می پریدند. خلاصه هر کدام حالت های عصبی مختلفی داشتند.

آن موقع تازه چندساعت بود که مرا به بخش آورده بودند. حالم خوب نبود و با آمپولی که به من زده بودند، بعد از ۵-۶ ساعت تازه داشتم به هوش می آمدم. در آن اتاق یک موجی دیگر هم بود که مرتب داد و فریاد می زد و همه پرستاران سرش ریخته بودند تا یک جوری آرامش کنند. در این موقع بود که من یک دفعه بلند شدم و روی تختم نشستم. بعد یک نگاهی به آن مجروح موجی کردم و گفتم: «آقا! شلوغ نکن!» و بعد دوباره گرفتم خوابیدم. دوباره آن مجروح شروع به داد و فریاد کرد و من دوباره بلند شدم و به او تذکر دادم. این کار را تا ۳ بار تکرار شد، اما آن بیمار باز هم دست از داد و فریاد کردن برنداشت. با آنکه پرستاران دست هایش را به تخت بسته بودند و آمپولهای آرام بخش زیادی به او زده بودند، اما او اصلا نمی خوابید و مرتب شلوغ بازی در می آورد. بار چهارم که بلند شدم، روی تخت نشستم، نگاهی به آن مجروح کردم. آرام ملحفه را کنار زدم و پایم را روی زمین گذاشتم. پرستاران فکر می کردند دنبال دمپایی می گردم. یک نگاهی زیر پایم کردم و دیدم که هیچی نیست. بعد همین طور پابرهنه آمدم طرف آن مجروح موجی و به او گفتم: «بهت نگفتم که ساکت باش؟! ساکت میشی یا نه؟!» او باز هم شروع به داد زدن کرد که یک دفعه من یک کشیده توی گوشش خواباندم و او هم یه نگاهی به من کرد و بعد ساکت گرفت خوابید. بعد من هم با حرکاتی شبیه به آدم آهنی به تختم برگشتم و بی هیچ حرکت اضافه به خواب رفتم. پرستاران آنجا داشتند این را با آب و تاب برای هم تعریف می کردند و با در آوردن ادایم حسابی با هم می خندیدند.

بعد از ۴ روز، طبق معمول از بیمارستان فرار کردم و دوباره به دهلران برگشتم. یادم نیست چطور و با چه کسی به منطقه آمدم چون با موج گرفتگی ای که داشتم، خیلی از چیزها از حافظه ام محو می شد. یکراست به یگان پشتیبانی خودمان رفتم. در آنجا یک چادر بزرگی بود که معمولا بچه ها در آن استراحت می کردند. من بدون آنکه کاری به کسی داشته باشم، رفتم در آن چادر و گرفتم خوابیدم. علی هوشیاری می گفت: «وقتی آمدم از بچه ها پرسیدم نادر کجاست؟ گفتند: در چادر گرفته خوابیده. من آمدم دیدم در آن هوای گرم در چادر کاملا بسته شده است. وقتی بند چادر را باز کردم، یکدفعه گرمای زیر چادر به من خورد و حالم را به هم زد. دیدم در آن گرمای شدید، در ته
چادر پتویی را روی خودت گرفته ای و خوابیده ای».

بعد هوشیاری مرا بیدار کرد و صحبت هایی با من کرد که آن را به خاطر نمی آورم. بچه ها وقتی دیدند حالم طبیعی نیست، گفتند این حالش خوب نیست. باید او را به بیمارستان برسانیم. به هر حال شهرام شادمان و یکی دوتا از بچه ها مرا سوار ماشین کردند و به اندیمشک رساندند. در بین راه چیز زیادی به یادم نمی آمد و فقط هروقت که در راه آمپولی به من می زدند، صحنه هایی را به خاطر می آوردم. آنها در اندیمشک مرا سوار قطار کردند تا به رشت بروم.

***

یک بار که پیش بچه بودم، یک دفعه بچه شروع به گریه کرد. همسرم را صدا زدم: «خانم! بیا این بچه رو بگیر، داره گریه میکنه.» همسرم سر ایوان مشغول آشپزی بود. او تا دستش را بشورد و بیاید، ۲۰-۳۰ ثانیه طول کشید. بچه داشت همین جور گریه می کرد و صدای گریه اش مثل سوهان روی اعصابم رفته بود. در یک لحظه آنقدر از دست بچه عصبانی شدم که نا خودآگاه دستم را بالا بردم. اگر همسرم به موقع سرنمی رسید، و بچه را از جلوی دستم نمی کشید، کشیده را در گوش بچه خوابانده بودم. بیچاره همسرم سریع بچه را برداشت و به اتاق پدر و مادرم برد. تازه آن موقع بود که همسرم فهمید، وضعیتم چقدر بحرانی است.

بعد پدر و مادر و همسرم آمدند و دور و بر من نشستند تا هوای مرا داشته باشند. آنها با من شروع به حرف زدن کردند تا مرا آرام کنند. سعی می کردند هرچه می خواهم سریع در اختیارم بگذارند؛ آب، شربت، غذا, مدام از من می پرسیدند: «نمی خوای داروت رو بخوری؟» البته من داروی زیادی نداشتم، اما همان چندتا قرصی که با من بود، به من خوراندند و گذاشتند تا استراحت کنم. تازه بعد از نیم ساعت بود که به خودم آمدم و احساس کردم که چه کار وحشتناکی داشتم انجام می دادم. از آن روز به بعد دیگر مرا با بچه تنها نمی گذاشتند. البته گاهی اوقات بچه را پیشم می آوردند، اما خودشان هم کنار بچه می ماندند. چون می ترسیدند عصبانی شوم و دوباره آن اتفاق تکرار شود. به هر حال دیگر همسرم بچه را از خودش دور نمی کرد و سعی می کرد بچه را در بغلش نگه دارد. با آنکه هنوز جریان موج گرفتگی ام را به خانواده ام نگفته بودم، اما آنها خودشان یک چیزهایی فهمیده بودند و می دانستند که من دیگر آن نادر سابق نیستم. با اینکه اغلب اوقات آرام بودم، اما با کوچکترین صدایی عکس العمل شدیدی نشان می دادم و از کوره در میرفتم.

فرمانده تخریب بیشتر بخوانید »