دفاع مقدس

روایت‌هایی بکر از عملیات کربلای ۴و ۵ با ۱۲۳ مورد ممیزی!

احمددهقان از زیر چاپ رفتن اثری تازه از خود با عنوان «تک آخر» شامل روایت‌هایی بکر و ناشنیده از عملیات کربلای چهار و پنج از زبان شهید غلامرضا صالحی خبر داد.

به گزارش مشرق، همزمان با ایام سالگرد عملیات کربلای ۴، احمد دهقان از انتشار کتاب یادداشت‌های روزانه شهید غلامرضا صالحی به عنوان مهمترین یادداشت‌های روزانه هشت سال جنگ تحمیلی خبر داد.

این کتاب با عنوان تک آخر در ۲۰۰۰ صفحه آماده انتشار شده است. توسط نشر فاتحان در دست چاپ قرار گرفته است.

این نویسنده از سال ۱۳۹۳ در سکوت خبری آماده‌سازی این کتاب را آغاز کرد و به گفته وی یکی از دلایل کم‌کاری وی در این سال‌ها در عرضه رمان به این موضوع مربوط می‌شده است.

به گفته دهقان غلامرضا صالحی از فرماندهان قرارگاه‌های حمزه و نجف و همچنین قائم‌مقام لشکر ۲۷ در دوران جنگ تحمیلی بوده که یادداشت‌نویسی را از سال‌های آغازین حضورش در جنگ آغاز کرده است.

این فرمانده از سال ۱۳۶۴ در بسیاری از جلسات تصمیم‌گیری و سرنوشت‌ساز شرکت داشته و یادداشت‌های روزانه وی از منابع بکر و دست اول در تاریخ جنگ تحمیلی محسوب می‌شود که انتشار آن می‌تواند بسیاری از نکات مبهم در تاریخ جنگ را روشن کند و در بعضی موارد تاریخ جنگ هشت ساله را متحول سازد.

دهقان درباره این کتاب گفت: این کتاب در سال ۱۳۶۵ آماده انتشار شد اما بلافاصله بعضی نهادها با انتشار آن مخالف کردند و کتاب توقیف شد. طی این سال‌ها، ناشر و نویسنده و خانواده شهید غلامرضا صالحی تلاش کردند تا کتاب تک آخر منتشر شود.

وی ادامه داد: در ابتدا این نهادهای غیرمسئول ولی قدرتمند مخالف انتشار تمامی کتاب بودند، به طوری که در یک مورد لپ‌تاپ من و تمامی اسناد کتاب مفقود شد، اما در انتها با ۱۲۳ مورد ممیزی، با انتشار کتاب موافقت شد. این ممیزی‌ها از یک کلمه تا دو صفحه را شامل می‌شود. با این‌که یقین دارم همه این ممیزی‌ها نابجا هستند، اما یادداشت‌ها چنان غنی و مهم است که می‌تواند روایت نو و غیرکلیشه‌ای از تاریخ جنگ هشت ساله ارائه دهد.

این نویسنده درباره دلیل اهمیت این یادداشت‌ها نیز گفت: امروزه خاطرات زیادی از تصمیم‌گیران جنگ منتشر می‌شود، اما این خاطرات مربوط به سه دهه پس از جنگ و با افکار و تمایلات امروزی هستند. به همین دلیل بسیاری از وقایع، با تفسیرهای امروزی و گاه تحریف شده همراه هستند. این در حالی است که شهید غلامرضا صالحی یادداشت‌هایش را همان روز و بدون اطلاع از وقایع روزهای بعد، برای خودش نوشته است. این یادداشت‌ها روایت‌های در صحنه و با ذکر تمام جزئیات هستند. به خصوص یادداشت‌های سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۷ یک منبع کم‌نظیر در تاریخ جنگ محسوب می‌شوند که می‌تواند به رازگشایی بسیاری از موضوعات و اتفاقات جنگ تحمیلی منجر شود. جالب است بدانید که در پایان هر سال، این فرمانده سررسیدی را که یادداشت‌هایش را در آن می‌نوشته، به خانواده‌اش می‌داده و تأکید می‌کرده که این نوشته‌ها بزرگترین میراث من هستند و خوب از آنها مراقبت کنید. گویی خداوند این فرمانده گمنام را فقط آفریده بود تا تاریخ‌نگار و چشم بینای جنگ هشت ساله باشد، زیرا او در ۲۲ تیر ۱۳۶۷ به شهادت رسید و در ۲۷ تیر ۱۳۶۷ و درست در روز قبول قطع‌نامه ۵۹۸ در نجف‌آباد اصفهان به خاک سپرده شد.

این یادداشت‌ها به صورت روزانه نوشته شده‌اند. در ادامه، برای نخستین بار یک روز از یادداشت‌های این شهید درباره بررسی عملیات کربلای ۴ و تصمیم‌گیری برای عملیات کربلای ۵ منتشر می‌شود:

پنج‌شنبه ۱۱ دی ۱۳۶۵: ساعت ۹ صبح جلسه در حضور آقای [علی‌اکبر] هاشمی رفسنجانی در گلف ادامه یافت. ابتدا ایشان با لحنی جدی گوشزد کرد که دیگر تحمل بی‌نظمی‌های سپاه را ندارد، فرماندهان سپاه موظفند نظم را رعایت کنند و سر ساعت مقرر در جلسات حاضر شوند. سپس بحث در رابطه با منطقه شلمچه ادامه یافت، هر چند در نظرات فرماندهان تضاد زیادی مشاهده می‌شد. مجدداً بحث پیرامون اشکالات و دلایل عقب‌نشینی عملیات کربلای ۴ ادامه یافت. آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی] با دقت هر چه تمام‌تر دست روی نکات خاصی می‌گذاشت که برادران تعدادی از آن‌ها را نیز جواب‌گو نبودند. این بحث بالا گرفت، تا حدی که آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی] با تندی خطاب به برادر محسن [رضایی] گفت که چرا شب عملیات [کربلای ۴] مرا لحظه به لحظه در جریان عملیات نمی‌گذاشتید و چرا پس از صرف این همه امکانات و تلفات زیاد، جای پاهایی را که گرفتید، حفظ نکردید و…

در جواب، برادر محسن [رضایی] با لحن بسیار هیجان‌زده جواب‌های پراکنده‌ای داد. این بحث بررسی اشکالات و دلایل عقب‌نشینی عملیات کربلای ۴ تا عصر ادامه داشت. بعد از نماز مغرب و عشاء و پس از جلسه کوتاهی که برادر محسن [رضایی] با عناصر قرارگاه در رابطه با عملیات شلمچه و زمان‌بندی آن تشکیل داد (مجموعاً معتقد بودند حداقل یک ماه زمان نیاز است)، بحث و تصمیم‌گیری شد. به دنبال آن مجدداً جلسه عمومی در حضور آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی] ادامه یافت. ابتدا آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی] نتیجه‌گیری کرد که طبق اطلاعات فرماندهان یگان‌ها، عملیات در شلمچه در شرایط و زمان فعلی امکان‌پذیر نیست. بلافاصله برادر محسن [رضایی] کنار نقشه رفت و با صراحت گفت که نه این‌طور نیست، ما هنوز از این منطقه ناامید نشده‌ایم و علت این‌که فرماندهان یگان‌ها هر کدام نظری دارند، به این خاطر است که ما قبل از این جلسه جمع‌بندی و هماهنگی نداشته‌ایم. قطعاً برادران ما آماده مأموریت هستند. ان‌شاءالله ما با قوت، خود را آماده اجرای عملیات در این منطقه خواهیم کرد. ضمناً برای غرب (نفت‌شهر) نیز آماده می‌شویم تا خدای ناکرده در صورت عدم موفقیت، بلافاصله به آن‌جا برویم.

پس از توضیحات برادر محسن [رضایی]، آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی] با لحن جدی و ناراحت اظهار داشت که شما هیچ‌گونه اطلاعی از وضع کشور و مشکلاتی که برای مردم به وجود آمده است، ندارید. مردم در این شرایط سخت تحت فشار هستند. وضع اقتصادی کشور به شدت خراب است. دشمن با بمباران‌های مداوم خود، فشار سختی به دولت و مردم آورده است. همه این‌ها را این ملت مظلوم تحمل کرده‌اند و در عوض منتظرند که شما در جبهه جواب آن‌ها را خواهید داد. ولی متأسفانه شما در این‌جا راحت منتظر امکانات نشسته‌اید و روز به روز زمان عملیات را به تأخیر می‌اندازید. خیلی پیش قرار بود که شما عملیات کنید ولی به دلایلی دائم به تأخیر انداختید. حالا هم همین را می‌گوئید. امام امت در جلسه‌ای مطلبی را فرموده‌اند که من در این جمع نمی‌توانم بگویم ولی فقط همین را بدانید که امام از این وضع راضی نیست. ایشان فرمود که خیلی پیش تأکید کرده بودم که به دشمن فرصت ندهید، حتی ایذایی هم که شده. این عملیات کربلای ۴ را نیز قرار بود یک ماه قبل انجام دهند که نظر من هم بود، ولی نشد. خلاصه این‌که امام امت معتقدند به هیچ عنوان و در هر شرایطی نباید به دشمن فرصت داد.

(در این‌جا برادر محسن [رضایی] گفت که ما پس از این پشت دست خود را داغ می‌کنیم که منتظر قول‌ها نباشیم. دیگر مثل گذشته به امکانات و تدارکات چشم نبندیم. چرا که اگر تأخیری بوده، به همین علت بوده است.)

آقای [علی‌اکبر] هاشمی [فسنجانی] در این‌جا خطاب به برادران فرمود که من از این پس اجازه نمی‌دهم این‌طور پیش برود. خودم شخصاً در کارها دخالت خواهم کرد. حالا هم از موضع فرماندهی جنگ، علی‌رغم نظرات متضاد فرماندهان، ابلاغ می‌کنم که شما باید ظرف یک هفته آینده در شلمچه وارد عملیات شوید و ظرف یک ماه آینده در غرب در کنار برادران ارتش وارد عمل شوید و به هیچ دلیلی هم تأخیر در آن را نمی‌پذیرم. باید با تمام توان و جدیت خود را آماده سازید.

در این‌جا جلسه با حالتی قاطع پایان یافت. بلافاصله برادر محسن [رضایی] با همه فرماندهان جلسه تشکیل داد و به دنبال دستورات آقای [علی‌اکبر] هاشمی [رفسنجانی]، ابتدا گفت که این کشور و این انقلاب صاحب و سرپرستی دارد که او خود بهتر می‌داند چه باید بکند. حالا احساس می‌شود او از ما راضی نیست، لذا با تمام توان آماده‌ایم که رضایت او و خدا را جلب کنیم. سپس بحث چگونگی اجرای عملیات [کربلای ۵] را از نظر آماده‌سازی عقبه، سازمان رزم، تعیین خط حد قرارگاه‌ها و یگان‌ها و… به بحث گذاشت که تا ساعت ۲ صبح ادامه داشت. در نتیجه مقرر شد که قرارگاه کربلا در این منطقه با ۸ یگان به عنوان موج اول وارد عمل شود و بلافاصله پس از موفقیت، قرارگاه قدس با ۶ یگان و قرارگاه نجف با ۹ یگان وارد عمل شوند.

منبع: مهر

روایت‌هایی بکر از عملیات کربلای ۴و ۵ با ۱۲۳ مورد ممیزی! بیشتر بخوانید »

دلهره‌های ما تمامی ندارد…!

اینها را از نویسنده کتاب «یک محسن عزیز» پرسیدم. همان کتابی که این روزها، هم موافقان زیادی پیدا کرده و هم مخالفانی دارد که با دقت و موشکافی، خط به خط آن را زیر تیغ جراحی برده اند.

به گزارش مشرق، وقتی پرسیدم نسبتت با نقد چیست؟ گفت: من معمولا از انتقاد ناراحت نمی‌شوم و اگر کسی به من انتقاد کند، آن را می‌پذیرم و خوشحال هم می‌شوم که به خودم گفته است و فرصت این را داشته ام که از نظر بقیه مطلع شوم. انتقاد به نظر من مثل یک تیغ جراحی است و باید باشد تا بتوانم در کارهای بعدی براساس انتقاداتی که به کتاب‌های قبلی شده، با دید بهتری قلم بزنم. ولی انتقاد و پشت پرده آن کلمات هم بالاخره تاثیرگذار است؛ یعنی وقتی من ببینم منتقدی با دید دلسوزانه و منصفانه انتقاد کرده، خیلی خیلی بهتر می‌پذیرم و احساس خوبی به من دست می‌دهد و اگر احساس کنم یک نفر عجولانه و از روی اهداف دیگری خواسته انتقاد کند؛ هم احتمال پذیرش را کم می‌کند و هم به من حس خوبی دست نمی‌دهد.

اینها را از نویسنده کتاب «یک محسن عزیز» پرسیدم. همان کتابی که این روزها، هم موافقان زیادی پیدا کرده و هم مخالفانی دارد که با دقت و موشکافی، خط به خط آن را زیر تیغ جراحی برده اند.

یک سوال دیگر هم پرسیدم. گفتم: موقعی که این کتاب را می‌نوشتید احتمال می‌دادید انتقادات تا این حد به سمت شما و کتابتان بیاید؟

خانم غفارحدادی جواب داد: من وقتی کتاب «خط مقدم» (درباره مقطعی از زندگی شهید حاج حسن طهرانی مقدم) را می‌نوشتم خیلی ترس داشتم؛ از این جهت که راوی‌های آن، همه زنده بودند. تناقضات راوی‌ها در کتاب خط مقدم هم وجود داشت. در این کتاب هم راوی‌ها مختلف بودند و گاه متناقض صحبت کرده بودند. در آنجا هم همین مشکلات برای انتخاب «روایت درست» را داشتم. در آن کتاب خیلی این احساس را داشتم که بعدا دچار مشکل خواهم شد و برای همه نوشته هایم سند داشتم. الحمدلله آن موقع هیچ مشکلی پیش نیامد و افرادی که مخالف بودند با یک توضیح ساده که فلان اتفاق را فلانی روایت کرده و از روایت ایشان نوشته ام، خودشان قانع می شدند. اما در «یک محسن عزیز» وضعیت به نحو دیگری پیش رفت…

اینها فقط بخش کوتاهی از گفت‌وگوی مفصل من با نویسنده کتاب «یک محسن عزیز» بود و هدفم از بیانشان این بود که بدانیم، پژوهشگران و نویسندگان دفاع مقدس از همان ابتدا با مشکلات ریز و درشت دست و پنجه نرم می‌کنند و تا وقتی کتابشان زنده است و نفس می کشد، داستان دلهره هایشان ادامه دارد… . / میثم رشیدی مهرابادی
*اصفهان زیبا

دلهره‌های ما تمامی ندارد…! بیشتر بخوانید »

تجلیل از دانشجویان شاهد و ایثارگر

به ناحق برخی حرف از بی عدالتی در سهمیه های شاهد می زنند در حالی که این حق طبیعی برای کسانی است که جامعه، به آن ها و ایثارشان مدیون است. ما اعلام می کنیم سهمیه، حق ایثارگران است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مراسم تجلیل از دانشجویان شاهد و ایثارگر که بدون استفاده از سهمیه رتبه های زیر ۱۰۰ کشوری را کسب کرده اند در ساختمان مرکزی بنیاد شهید برگزار شد.

در این مراسم، حجت الاسلام شهیدی، معاون رییس جمهور و رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران با اشاره به پیام حضرت امام در سال ۱۳۶۵ خطاب به بنیاد شهید برای رسیدگی ب اوضاع تحصیلی و علمی فرندان شاهد و ایثارگر گفت: به ناحق برخی حرف از بی عدالتی در سهمیه های شاهد می زنند در حالی که این حق طبیعی برای کسانی است که جامعه، به آن ها و ایثارشان مدیون است. ما اعلام می کنیم سهمیه، حق ایثارگران است اما بنیاد شهید تلاش دارد تا با بالا بردن کیفیت آموزش به این افراد، آن ها را از استفاده از سهمیه بی نیاز کند. حتی کسانی که از سهمیه استفاده می کنند هم خوش استعداد و درسخوان هستند و در دانشگاه ها از نظر علمی برجسته می شوند.

شهیدی افزود: در حال حاضر ۱۱۴هزار دانشجو از جامعه شاهد و ایثارگر در دانشگاه ها مشغول تحصیلند که ۳۰۰۰ نفر از آن ها در هیأت های علمی عضویت دارند که ما به آن ها افتخار می کنیم. برای ما همه دانشگاه ها و دانشجوهایشان عزیزند و فرقی بین آن ها نمی گذاریم و معتقدیم فرزندان شاهد و ایثارگر رد همه دانشگاه ها می توانند بدرخشند و الگو باشند.

رییس بنیاد شهید و ایثارگران انقلاب اسلامی ادامه داد: در سال ۹۸، پنجاه و شش هزار نفر از جامعه ایثارگری در آزمون سراسری شرکت داشتند که ۱۹۰۰۰ نفر از آن ها برگزیده شدند و ۶۵ درصد از این تعداد، در دانشگاه های دولتی و روزانه مشغول تحصیلند که آمار بالا و خوبی است. این آمار نشان می دهد که ۱۲ درصد نسبت به گذشته، رشد داشته ایم.

شهیدی گفت: در آزمون سال گذشته ۱۵۰ نفر از جامعه شاهد و ایثارگر رتبه ۳ رقمی داشتند و ۱۷ نفر از آنها رتبه ۲ رقمی کسب کردند که امروز از آن ها تجلیل خواهیم کرد.

رییس بنیاد شهید در انتها توصیه هایی به دانشجویان شاهد ایثارگر کرده و آن ها را به جدیت در تحصیل علم و بالابردن سطح معنوی، فراخواند. پایان بخش مراسم نیز تجلیل از دانشجویان حائز رتبه زیر صد در آزمون سراسری امسال بدون استفاده از سهمیه بود.

گفتنی است در انی مراسم، کاظمی معاون وزیر اموزش و پرورش، توکلی، مشاور ارشد رییس سازمان سنجش آموزش کشور، حجت الاسلام کاویانی، معاون فرهنگی بنیاد شهید و فقیه، مدیرکل آموزشی بنیاد شهید، مطالبی را بیان کردند.

در بخشی از این مراسم، فاطمه فرناز که در رشته هنر حائز رتبه دو رقمی شده بود با بیان مشکلاتش در دانشگاه هنر، از مسئولان خواست که تمام تمرکزشان روی دانشگاه های معروف نباشد و با توجه به تاکیدات رهبر انقلاب به جنگ نرم و اهمیت هنر و رسانه، دانشگاه های هنر و دانشجویان آن را هم به رسمیت بشناسند.

تجلیل از دانشجویان شاهد و ایثارگر بیشتر بخوانید »

حاج حسین؛ مردی با کلاه ۳۸ ساله! +عکس

موقعی که می‌خواستم کلاه را به سرم بگذارم، چشمم به نامۀ درون آن افتاد. متن و انشای زیبای آن که با یک‌دنیا احساس و عاطفه همراه بود، حالم را حسابی خوش کرد.

سرویس جهاد و مقاومت مشرق – هفتۀ قبل در روستای وامرزان (از توابع دامغان) مراسم بزرگداشت شهدا بود و دکتر حسین امیری خاطره‌گوی آن. در بین صحبت‌هایش، کلاه کش‌باف نخی‌ای را که همیشه به سر می‌گذاشت را از سرش برداشت و گفت این کلاه نیز سند حقانیت دفاع مقدس است. زمستان سرد سال ۱۳۶۱ ما در سردشت بودیم. هر شب برف می‌بارید و کارمان را برای شناسایی و کسب اطلاعات مشکل‌تر می‌کرد. شب‌های سرد با دمای ده پانزده درجه زیر صفر سبب می شد، سوز سرما تا مغز استخوانهایمان نفوذ کند.

یک روز که پس از مأموریتی نفس‌گیر به مقر برگشتیم، بسته‌هایی از هدایای مردمی را بین ما تقسیم کردند. به من بسته‌ای رسید که یک دختر خانم دانش‌آموز سال دوم راهنمایی از شهر فریدن ارسال کرده بود. ابتدا به سراغ آجیل‌های رنگارنگ آن رفتم که در آن شرایط خیلی می‌چسبید. بعد هم کلاهی را که درون آن بسته بود را به سر گذاشتم.

موقعی که می‌خواستم کلاه را به سرم بگذارم، چشمم به نامۀ درون آن افتاد. متن و انشای زیبای آن که با یک‌دنیا احساس و عاطفه همراه بود، حالم را حسابی خوش کرد. در آن شرایط سخت آن نامه روحیه‌ای داد که نگو. آن دختر خانم از مادرش و شرایط اقتصادی نه چندان مطلوبشان گفته بود و اینکه خجل است که نتوانسته به جبهه کمک کند و از خداوند خواسته بود، کلاهی را که با یاد و نام وی برای رزمندگان بافته شده است، مقبول رزمندگان قرار گیرد.

نامۀ آن دختر خانم سبب شد که با خودم عهد ببندم تا آنجایی که بتوانم و لازم باشد از این کلاه استفاده کنم. در زمستان های سالهای دفاع مقدس همیشه از این کلاه استفاده کردم و پس از آن نیز. وقتی این کلاه را به سر می‌کنم، خاطرات آن سالها در ذهنم جان می‌گیرد و حالم خوش می‌شود.

اشاره: حسین امیری وقتی پانزده ساله بود با دستکاری فتوکپی شناسنامه در سال ۱۳۶۰ به جبهه رفت. در سال ۶۱ وقتی برای سومین بار به جبهه اعزام شده بود، به واحد اطلاعات و عملیات تیپ علی‌ ­ابن‌­ ابی­‌طالب(ع) پیوست. سپس در سال ۶۴جذب اطلاعات و عملیات لشکر ۲۱ امام رضا(ع) گردید. او سالهای دفاع مقدس را به عنوان نیروی این واحد، فرمانده گردان اخلاص و فرمانده اطلاعات و عملیات این لشکر خدمت کرد.

در طی ۸۴ ماه حضور در جبهه سه بار مجروح گردید و جانباز ۳۰ درصد است. از ابتدا بسیجی بود و همچنان بسیجی باقی مانده است. فوق لیسانس و دکترای ادبیات عرب گرفته است و در مدارس و دانشگاه­های دامغان به تدریس مشغول است.

از تمام روزهای پنج سال حضور در جبهه خاطرات روز نوشت دارد و بقیه خاطرات­ش از جبهه را همان­ زمان به صورت هفتگی، ماهانه و در یکی دو مورد دوماهانه نوشته است.

وی خاطراتش را در تقویم ­های سر رسید سالانه نوشته است که آنها را همچنان حفظ کرده. این خاطرات ارزشمند، بدون هیچ پیرایه و مطلب اضافی واقعیت­ های آن زمان را بیان می­ کند. از حوادث گوناگونی که در شناسایی ­های مختلف داشته است با کوتاه­ترین عبارات.

به علت از دست دادن یک انگشت و از کار افتادن دو انگشت دیگر، خوش خط ننوشته است، ولی به کمک خود ایشان این یادداشت‌­ها قابل خواندن است. کمک خود ایشان از آن جهت ضروری بود که نام مکان‌ها و موارد مهم را به صورت رمز نوشته.

موارد متعدد جزئی­ات در این خاطرات روز نوشت وجود دارد که برای درک روشن از جبهه، رفتار رزمندگان، رفتار دشمن، جو حاکم بر جبهه، تفریح و سرگرمی رزمندگان در جبهه، روابط متقابل رزمندگان با هم، چگونگی خورد و خوراک و استراحت آنان، نیایش فردی و جمعی رزمندگان، عزاداری و شادمانی آنان لازم است. مضافاً بر اینکه گزارش جزئیات عملیات شناسایی که چه بسا در عمق خاک دشمن انجام گرفته است ما را بیشتر با خطراتی که این عزیزان مواجه بودند، آشنا می­‌کند.

او بارها تا مرز شهادت رفته است همچنان که اکثریت قریب به اتفاق دوستانی که با او کار می­کردند به شهادت رسیده ­اند.

به لطف خداوند حاج حسین امیری همچنان سرحال و قبراق در حال خدمت است. مسجد حضرت ابوالفضل(ع) دامغان پایگاهی شده است که تعدادی از جوانان و نوجوانان گردا گرد این شمع فروزان کسب فیض می­‌کنند.

یک نمونه از روزنوشت‌های حاج حسین:

شنبه ۴ آبان۱۳۶۴

صبح، نماز را روی نی­کوب خواندیم و نی­کوب را در آبراه شعبان گذاشتیم و به سنگر آمده و بعد از صبحانه برای بررسی آبراهی که از پاسگاه به آبراه شعبان زده شده، رفتیم. بعدازظهر ترمیم انحراف آبراه جدید را انجام دادیم و با نی­کوب برگشتیم و در ادامه آبراه را به آبراه قبلی وصل کردیم.

در محل اتصال جادۀ جزیرۀ شمالی به خندق، سه‌راه می­شود. یک طرفش پد امام‌رضا(ع) است حدود دویست‌متر به‌طرف کاسه می­رویم، سنگر اطلاعات- عملیات قرار دارد. طرف مقابل آن هم سنگر بچه­ های یگان دریایی و تدارکات است.

وقتی به سنگر ­رسیدیم، خسته شده بودیم. در آنجا دو تا سنگر داریم که با حدود سه‌متر فاصله از هم قرار دارند. فضای بین آن دو را سایه‌­بان زده‌­ایم. یک‌سنگر، محل کالک و نقشه‌­کشی است و بچه­‌هایی که می­‌خواهند گزارش بنویسند به آنجا می­روند. در آنجا یک جعبۀ مهمات خالی است که گزارش­ها را داخل آن می­‌گذاریم. سنگر دیگر سنگر عمومی است که بچه‌­ها آنجا استراحت می­کنند.

شب از فرط خستگی در این سایه‌­بان خوابم برد. نزدیک صبح بود که احساس کردم پای من سوز گرفت. خیلی اعتنا نکردم، پایم را تکانی دادم و باز خوابیدم. صبح که بیدار شدم تا وضو بگیرم دیدم عجب پایم خون آمده‌است. در نور رفتم که ببینیم چه اتفاقی افتاده است تا شستشو بدهم دیدم موش بی­‌انصاف، انگشت­هایم را چریده است تا به گوشت رسیده بود.

حاج حسین؛ مردی با کلاه ۳۸ ساله! +عکس بیشتر بخوانید »

ماجرای چهار دهه چشم‌انتظاری به روایت «مادر شهید» +عکس

در این ۳۸ سال هر جا رفتم پیگیری وضعیت همسرم، گفتند ما خبر نداریم. مسئولان بنیاد شهید می گفتند اگر خودت خبری پیدا کردی به ما هم خبر بده! آنها دست به سرم می کردند.

به گزارش مشرق، جنگ که شروع شد محمد از منیره خداحافظی کرد و رفت. به او قول داد چند روز دیگر حتما برگردد و خانه اجاره ای شان را عوض کند تا زنِ جوانش از دست صاحب خانه بداخلاق که او را اذیت می کرد راحت شود. محمد به همین نام و نشان رفت و ۳۸ سال منیره را چشم انتظار گذاشت. نه خودش آمد و نه حتی بند انگشتی از جسمش که لااقل وقتی همه خانواده شهدا برای مراسمات و یادواره ها عکس شهیدشان را به دست می گیرند و می روند سر مزار عزیزانشان او نیز مزار داشته باشد تا به یاد روزهای خوشی که با هم داشتند نورِ امیدِ بی رمقِ زندگی‌اش را روشن نگه دارد. همان زندگی‌ای که ماه‌های اول سال ۵۸ شروع شده بود.

منیره عضو یک خانواده ۱۱ نفره گیلانی بود. پدرش بزرگتر محل به حساب می آمد، شاید چیزی شبیه کدخدا. همان مردی بود که اگر در روستا کسی دعوایش می شد، جوانی می خواست ازدواج کند و … اولین کسی را که خبر می کرد او بود. اما منیره ۵ سالش که می شود برای چند سالی از خانه شان می رود. «وقتی خیلی کوچک بودم خانواده عمویم به تهران مهاجرت کردند و اطراف میدان خراسان ساکن شدند. موقع رفتنشان من هم گریه کردم گفتم می خواهم با آنها بروم. علاقه زیادی به زن عمویم داشتم. آنها هم یک فرزند پسر بیشتر نداشتند. مرا با خودشان آوردند که چند وقتی بمانم و بعد برگردم خانه اما به همان نام و نشان ۵ سال با آنها زندگی کردم. در این مدت برخلاف خانواده خودم که اهمیت زیادی به درس خواند دخترها نمی دادند زن عمویم مرا فرستاد مدرسه. وقتی هم که برگشتم خانه خودمان درسم را ادامه دادم تا وقتی که سیکل گرفتم. اما دیگر بیشتر از آن را اجازه ندادند بخوانم.»

اما در ۱۶ سالگیِ منیره، پای محمد به زندگی اش باز می شود. «دایی همسرم که همسایه ما هم بود عامل آشنایی خانواده ها به هم شد. وقتی شرایط مرا به شهید صفری می گوید او خوشش می آید و اصرار می‌کند برویم خواستگاری. اما من دوست نداشتم ازدواج کنم. روز خواستگاری این طور نبود که دختر و پسر همدیگر را ببینند. او خودش به همراه دایی با پدرم صحبت کرده بود. نمی دانم چه می شنود که وقت رفتن می افتد پای پدرم را ببوسد، با خواهش می گوید التماس می کنم یک وقت جواب نه به من ندهید. آن روز که رفتند طولی نکشید به بیماری حصبه مبتلا شدم. چند روزی در بیمارستان بستری بودم و حالم خوب نبود. محمد چند باری می آید خانه‌مان اما می بیند خبری نیست. یک روز که خیلی ناراحت می‌شود به مادرم می‌گوید چرا نمی گذارید دخترتان را ببینم؟ مادرم با ناراحتی می گوید او مریض است، اصلا معلوم نیست زنده بماند.

اما خواست خدا بود که رفته رفته حالم خوب شد و آمدم خانه. به محض بهبودی مجددا شهید صفری با خانواده اش آمدند خواستگاری. همچنان مخالف ازدواج بودم. در اتاق کناری صدایشان به گوشم می رسید. یواشکی از سوراخ قفل در نگاهش کردم. چهره اش اصلا به دلم ننشست. با گریه به مادرم گفتم نمی خواهمش. پدرم اما موافق بود. می گفت از کوچک و بزرگ محل در مورد او تحقیق کردم، همه تاییدش می کنند.»

منیره مرغش یک پا داشت. از خانواده اش اصرار و از او انکار. «در جلسات خواستگاری نه چایی بردم داخل اتاق نه میوه. یادم نیست همان وقتی که همه داخل بودند برای چه کاری رفتم حیاط، باد زد و یکی از شیشه ها شکست. دو تکه هم افتاد روی دامنم. همه دویدند بیرون ببینند چه خبر است. از ترس و اضطراب شروع کردم بلند بلند خندیدن. خانواده همسرم گفتند: چیزی به او نگویید، ترسیده ترسیده. محمد هم‌زمان دوید موکت زیر پایم را کنار زد و به من پشت سر هم می گفت مواظب پایت باش. دمپایی بپوش. سریع همه شیشه ها را جمع کرد، خیلی سریع. یک لحظه نگاهمان به هم دوخته شد، همان دم انگار دهانم هم به «نه» بسته شد. شهید صفری برای اولین بار بود که مرا می دید.

وقتی مادرم فهمید نظرم مثبت است، گفتم: مامان ولی فکر کنم این شیشه شکستن نشانه «نه» بود. مادرم گفت این حرف ها خرافات است. با اصرار زیاد شهید صفری ۴ روز مانده بود محرم تمام شود عقد کردیم.»

همین وقت است که یک دفعه منیره آهی عمیق از نهادش بر می آید و بی مقدمه می گوید: «هر وقت می خواست صدایم کند می‌گفت منیرم! واقعا برایم شوهر خوبی بود. هیچ دختری نیست که اوایل ازدواج یک کمی بگو مگو و ناراحتی نداشته باشد. اما من واقعا نداشتم. از بس او با سن کمش بلد بود چطور زندگی را بگذراند.»

محمد صفری در یک کارگاه ریسندگی کار می کرد اما زمانی که انقلاب شد و ارتشی ها از ترس فرار می کردند و از ارتش جدا می‌شدند او گفت من نمی ترسم و می خواهم وارد ارتش شوم. «علاقه زیادی به امام خمینی داشت. نمی دانم از کجا اینقدر مرید ایشان شده بود. سال ۵۶ سربازی اش تمام شده بود اما تا جنگ شد از طرف ارتش اعزام شد. عاشق گروه فداییان اسلام بود، در همان جبهه با هم آشنا شده بودند.

وقتی گفت می خواهم بروم جنگ خیلی ناراحت شدم و ترسیدم. صاحب خانه بدی داشتیم به او گفتم بمان تکلیف خانه را مشخص کنیم گفت نگران نباش من زود بر می گردم. اما موقع رفتن گفت: منیرم! شاید شهید شوم اما اگر خبر شهادتم را آوردند تو قبول نکنی ها. صبر کن. با شناختی که ازش داشتم حس کردم منظورش این بود که اگر خواستی ازدواج کنی مدتی صبر کن.»

وقتی شهید صفری رفت، منیره ماند و ۱۴ ماه خاطرات شیرین یک خوشبختی که نمی دانست چقدر زود برایش رویا می شود. «محمد بسیار آدم مذهبی بود و حواسش به من هم بود اما چیزی را مستقیم و با لحن تند نمی گفت. مثلا گاهی که نمازم دیر می شد و می ترسید نکند یادم برود بخوانم با لحن خیلی مهربانانه می گفت: وقت نماز نمی گذره منیرم؟ می گفتم چرا چرا الان می خوانم.»

منیره چند ساعتی را به کار کردن بیرون از خانه می گذراند. حتی پیش از ازدواجش با شهید صفری کار می کرد. «مخالف سر کار رفتنم نبود اما دوست داشت بمانم خانه استراحت کنم. وقتی دید دلم می خواهد بروم مخالفتی نداشت. هیچ وقت دعوا نکردیم. گاهی که من بغض می کردم هر کاری می کرد تا حالم خوب شود. یکبار یکی از اقوامش آمده بود خانه ما و نمی رفت. یک اتاق هم بیشتر نداشتیم و برای من که سر کار می رفتم پذیرایی در چند روز سخت بود. به محمد شکایت کردم که چرا فلانی نمی رود؟ گفت: عزیزم قربونت برم می ترسم حرفی به او بزنم روی مان به هم باز شود. وقتی هم حرفی می زد همان یکبار برایم کافی بود نه اینکه بداخلاق باشد اما حرفش همان یکبار برایم حجت بود.»

مرور خاطرات زندگی چند ماهه هنوزم بعد از ۳۸ سال برای منیره دلچسب و جان سوز است. از آن ایام که می گوید برقی در چشمانش می افتد و قطره اشکی می شود سرازیر بر صورتش که حالا پس از محمد دیگر آن طراوت را ندارد. «وقتی می خواست برود سرکار اینقدر آرام می رفت که من بیدار نشوم. سنم کم بود و تجربه نداشتم فکر می کردم شوهر یعنی اینکه یک مرد همینقدر مهربان باشد با زنش و طبیعی است اما وقتی شهید شد فهمیدم به یکباره همه خوشبختی من را با خودش برد. اگر به خاطر نبودش نمی سوختم و نسوزم واقعا انسان نیستم، شخصیت ندارم اگر به خاطر نبودش نسوزم.

تازه که ازدواج کرده بودیم شهید صفری دراز می‌کشید، سرش را روی قالی می گذاشت و می‌گفت کیف می‌کنم از زندگی‌مان. از زندگی با من لذت می برد. اوایل عروسی اقوامش گفته بودند زن شاغل گرفتی چشم و گوشش باز است حرفت را گوش نمی کند اما او گوشش بدهکار نبود.

وقتی می خواستم قربان صدقه اش بروم می گفتم قربان دماغ قشنگت شوم. من از ته دل می گفتم اما او می خندید. گاهی حرص مرا در می آورد چون وقتی حرص می خوردم موقع صحبت خیلی دستم را تکان می دادم . بعد که می دیدم خوشش می آید می گفتم آخه اینم چیزی است که تو خوشت بیاید. می گفت اینجوری می کنی دلم ضعف می رود. برای همه کارهای من می مرد.»

انتظار و بی خبری بهای سنگینی بود برای ۱۴ ماه چشیدن طعم خوشبختی. «مدتی که از رفتن همسرم به جبهه گذشت نامه ای دادم برایش. اما نگو محمد چند روزی است به شهادت رسیده. هم سنگری ها که نامه را خوانده بودند دلشان سوخته بود و گفته بودند درست نیست این زن را بیش از این چشم انتظار بگذاریم. یک روز یکی از همسایه که دوست همسرم هم بود آمده بود خبر را بدهد اما وقتی آمد خانه ما مرا دید گفته بود دلم نیامد خبر را برسانم.

خلاصه مدتی بعد بالاخره وصیت نامه اش را رساندند دستم. یادم نیست چه کسی برایم آورد اما همینکه باز کردم تمام بدنم لرزید و از حال رفتم. تنها بودم. وقتی حالم جا آمد رفتم پیش پسرعمویش که کمکم کند ردی از محمد بگیرم. پیگیر شدیم خلاصه هر کسی یک چیزی گفت. یکی گفت اینقدر جسد از بین رفته که قابل برگرداندن نیست. یکی گفت پودر شده. هر کسی حرفی زد.»

در تمام ۳۸ سال پاشنه کفش منیره ورکشیده بود تا شاید خبری از مرد زیبایش به دست آورد: «در این ۳۸ سال هر جا رفتم پیگیری گفتند ما خبر نداریم. مسئولان بنیاد شهید می گفتند اگر خودت خبری پیدا کردی به ما هم خبر بده! آنها دست به سرم می کردند. بارها از بنیاد شهید خواستم لااقل یک مزار برایش درست کنند من هم مثل بقیه خانواده ها دلتنگ که می شوم بروم گلزار شهدا و دلم را خوش کنم اما قبول نکردند هیچ وقت.

بعضی روزها بود که به خانواده شهدا می گفتند با عکس شهداتون بیایید گلزار، من هیچ وقت نمی رفتم. حتی نمی رفتم فاتحه بفرستم. با خودم می گفتم من هم عزیزم را از دست دادم چرا برای آنها اهمیت ندارد؟ همدمم در همه این سالها عکس روی دیوارش بود. شب ها نمی خوابیدم و با او صحبت می کردم. یا با حضرت زهرا(س) که قبرشان نامعلوم است درد دل می کردم.»

و اما رسید روز وصال: «آقای صادقی ۲۹ آبان زنگ زد خانه مان گفت: منزل شهید صفری؟ گفتم نه. گفت شما خانواده شهید هستین؟ گفتم نه آقا ول کن. او باز با اصرار شروع کرد مشخصات شوهرم را دادن. باز گفتم ولم کن آقا برزخم نکن. دوباره ادامه داد، دیگر طاقت نیاوردم گفتم درست می گویید. آقا تو را به خدا اذیتم نکنید. همه این سالها بسیار مرا بازی دادند. گفت به خدا ما دوست و همسنگر بودیم. من از مزارش خبر دارم.

بعد از تماس او رفتم بنیاد شهید ماجرا را گفتم. گفتند مگر می شود؟! گفتم بله مشخصات کاملا درست است. الان هم از شما می خواهم کمکم کنید. اما هی می گفتند صبر کن صبر کن، مرا معطل می کردند. باز خودم به آقای صادقی گفتم تو را خدا خودت مرا ببر سر مزار همسرم. مثل اسیری بودم که پایش را با طناب بستند و او می خواهد طناب را پاره کند. به آقای صادقی گفتم یک وقت دیدی کار دست خودم دادم از بی صبری. خلاصه بنیاد شهید برایمان بلیط گرفتند ما را فرستادند تهران.»

منیره خانم را ابتدای ورودی گلزار شهدا دیدم. داخل یک ماشین پراید نشسته بود تا گروه فیلمبرداری برسد. جلو رفتم تا با او سلام کنم. نفسش سنگین بالا می آمد. هر کسی را می دید بی ربط و با ربط تشکر می کرد. پالتو خز داری به تن و چادر مهمانی را به سر کرده بود. قاب عکس شوهر جوان در دستش بود و مدام روسری را درست می کرد. به نظرم آمد زیادی شیک و مرتب آمده. قرار است سنگ مزار شوهر را ببیند نه خود او را. ماشین حرکت کرد و بالاخره منیره رسید به قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا. جمعیت ۲۰ نفره ای او را همراهی می کردند. مردی که از طرف قاسم صادقی (همان که گمشده منیره را پیدا کرده بود) انگشت اشاره را دراز کرد و گفت این هم مزار محمد صفری.

سست شدن پای زن کاملا پیدا بود. همین که نشست با حسرتی که امید در آن کم رنگ شده بود گفت: «وقتی در راه بودم فکر می کردم محمد زنده است و می خواهند مرا یواش یواش با او رو به رو کنند تا از هیجان سکته نکنم. اما الان دیدم صفری سالها در بهشت زهرا غریب و تنها خوابیده بوده. و من چراغ در دست به دنبال اثری از او می گشتم. چرا قبرت اینقدر غریب است جانِ من؟ چرا سنگ مزارت کوچک است؟»

منیره همانطور که برای شوهرش زبان گرفته بود با دل پر شکوه کرد: «که آقایان! چطور می شود بنیاد شهید در تمام این سالها نتوانسته باشد مزار شوهرم را پیدا کند در حالی که او با نام و نشان مشخص اینجا دفن شده بود؟ صفری جان من بمیرم برایت که تنها بودی. اما خیال نکن همه سالها که جایت خالی بود زندگی خوبی داشتم. تا پیش از این چشمم از اشک می ترکید اما نمی ریخت. الان هم دیگر چشمی برایم باقی نمانده.»

کم کم دور مزار خلوت می شود: «محمد جان دوست داشتم وقتی مزارت را دیدم در آغوش بگیرم خجالت کشیدم از کسانی که اینجا بودند. اما حالا هستم کنارت. می خواهم عکست را بچسبانم بالای مزارت. می خواهم سنگ مزارت را بدهم بزرگ کنند. چقدر غریبی عزیز دلم. می خواهم دور مزارت را زیبا کنم. باید اینجا قشنگ شود.»

منیره دقایقی که می گذرد دست به زانو می زند و بلند می شود. سراغ زنی را می گیرد که می گفتند همه این سالها برای محمد مادری کرده. خانم میانسالی می گوید: «آن زن مادرم بود. برادر شهید من هم کنار شهید صفری دفن شده بود. همه این سالها که به مزار او می آمدیم مادرم می گفت چرا کسی به این بچه سر نمی زند؟ بارها به بنیاد شهید مراجعه کرد شاید ردی نشانی بیابد اما موفق نشد. تا وقتی که از دنیا رفت آرزو داشت خانواده او را پیدا کند. می گفت حتما این پسر هم مادری دارد که چشم انتظار جگرگوشه اش است. بالاخره توانستیم آقای صادقی را پیدا کنیم که از رزمنده های قدیمی گروه فداییان اسلام بود و اتفاقی به خواست خدا شما را پیدا کردیم.»

منبع: فارس

ماجرای چهار دهه چشم‌انتظاری به روایت «مادر شهید» +عکس بیشتر بخوانید »