پدر «آرش پورضرابی» از جانباختگان حادثه سقوط هواپیمای اوکراین،ضمن تاکید بر اینکه من خودم را فرزند این انقلاب میدانم گفت:از مسئولین میخواهم عملکرد خود را مرور کنند اگر خطا رفتهاید به عقب برگردید و…
به گزارش مشرق، پدر «آرش پورضرابی» از جانباختگان حادثه سقوط هواپیمای اوکراین،ضمن تاکید بر اینکه من خودم را فرزند این انقلاب میدانم گفت: از مسئولین میخواهم عملکرد خود را مرور کنند اگر خطا رفتهاید به عقب برگردید و به سمت مردم دست دراز کنید مردم دست شما را به گرمی فشار خواهند داد.
احمدرضا پورضرابی پدر شهید آرش پورضرابی که در سانحه سقوط هواپیمایی اوکراینی به جمع شهدای آسمانی پیوسته است در گفتوگو با خبرنگار گروه سیاسی خبرگزاری میزان، فقدان اطلاع رسانی درست و دیرهنگام مسئولین درباره این سانحه را متذکر شد و بیان داشت: این موضوع باعث بغض بیشتر ما در مصیبت از دست دادن فرزندمان شده است.
وی با اشاره به حوادث غمانگیر طی روزهای گذشته افزود: سردار سلیمانی سردار ملی برای وطن و همه ما بود و دل همگی برایش سوخت و زمانی که برای انتقام سخت او طوری موشک به پایگاههای آمریکا در عراق زدیم که خون از دماغ کسی نریزد باید در کشورمان نیز درست مدیریت میکردیم.
پدر شهید آرش پورضرابی ضمن تاکید بر اینکه من خودم را فرزند این انقلاب میدانم گفت: از مسئولین میخواهم عملکرد خود را مرور کنند اگر خطا رفتهاید به عقب برگردید و به سمت مردم دست دراز کنید مردم دست شما را به گرمی فشار خواهند داد.
بامداد جمعه ۱۳ دی ماه ۹۸ ساعت۱و۲۰ دقیقه، زلزلهای در خاورمیانه آمد که دستگاه های لرزهنگار از تخمین شدتش ناتوان هستند. کلمههایی که در سطور پیش رو میآیند گزارش پسلرزههای این اتفاق عظیم است.
به گزارش مشرق، بامداد جمعه ۱۳ دی ماه ۹۸ ساعت۱و۲۰ دقیقه، زلزلهای در خاورمیانه آمد که دستگاه های لرزهنگار از تخمین شدتش ناتوان هستند. کلمههایی که در سطور پیش رو میآیند گزارش پسلرزههای این اتفاق عظیم است که از سوی برخی شرکتکنندگان در مراسم تشییع پیکر حاج قاسم سلیمانی روایت شدهاند. آنچه در این روایتها بیش از همه به چشم میآید این است که شهید قاسم سلیمانی سردار دل همه بود؛ اهواز، قم، کرمان و تهران فرقی ندارد، عرب، کرد، لر، فارس و ترک. در حالی که هفت روز از آرام گرفتن پیکر سردار شهید قاسم سلیمانی در گلزار شهدای کرمان میگذرد دوستداران سردار هنوز آتش به دل دارند.
عزیزترین سردار در یک آلبوم خانوادگی
زینب خزایی/ تهران:
حورا از رشت آمده من از کرمانشاه. دو تایی میرویم خانه دوستی در تهران. خدیجه و سمیه هم وقتی فهمیدند در راه هستم دعوت کردند. صبح، هفت و نیم نشده از خانه میزنیم بیرون. دو ساعت طول میکشد تا به شادمان برسیم، مسیر ده دقیقهای همیشه. راه میافتیم به سمت انقلاب. مثل تمام آدمهای مسیر. سمت چپ خیابان موکب زدهاند با دمنوش بهار نارنج و دارچین و چای ترش و آش. ما همچنان رو به جلو میرویم. همراه آدمهایی با هزار جور سن و جنسیت و پوشش و زبان و تفکر.
نفر اول مادر پیری است تنها که با واکر آمده و پوستر سردار در دستش «علمدار نیامد». عکس را که میگیرم بی حرفی از طرف من، خنده بر لب میگوید: «اومدم پسرم رو خوشحال کنم.» جلوتر میروم و میپرسم اسمشون چیه؟ نمیگذارد اشکش لبریز شود، با بغض میگوید: «سعید فامیل محمدی». حورا پیکسلی روی روسریاش میزند و میرویم لا به لای جمعیت.
از صبح تا حالا نقطه پر رنگ جماعت، حضور حداکثری بچههاست حتی اگر شده با کالسکه اما پرانرژی و بیدار. لباس رزم بر تن یا گل و عکس سردار به دست. فرقی نمیکند مادرها محجبه باشند یا نه و پدرها با محاسن یا بدون آن. هر کس هر چه هست آمده با هر چه داشته. عکس بعدی پسرک سرتقی است نشسته بر مرکب آبی فیروزهای و چفیه بر دوش که پدرش عکس سردار را بالای مرکبش نشانده. پسرک تا گوشی را میبیند چفیه را میکشد روی صورتش. میل به گمنامی دارد یا ویرش گرفته قایم باشک بازی کند؟ آخر هم بی که لبخندی حوالهام کند میگذارمش و میروم، همچنان رو به جلو. بعضیها دارند برمیگردند. عدهای هم ایستادهاند به انتظار. لختی میایستیم برای گرفتن خستگی. کولهام را میگذارم زمین و سر پا میایستم. زمین سرد است. چند زن که از قرار آشنایند دور هم حلقه زدهاند. آن که بزرگ تر است دستها را برده زیر بغل و با چشمهای درشتش، حیران زل زده در صورت بقیه: «دیدید آقا سر نمازچقدر اشک ریخت؟» زهرا میگوید این دوتا خانم رو بگیر. دوقلواند. میگیرم؛ زهرا و نرگس ساداتند. هرچه پیشتر میرویم جمعیت فشردهتر میشود. جایش نیست وگرنه دلم میخواهد بایستم به گپ زدن با هر کرد، لر و لکی که صدایشان را میشنوم. آقایی به لهجه و زبان کفایت نکرده و چفیهای به دوش انداخته با پس زمینه عکس سردار که زیرش نوشته دانشگاه آزاد اسدآباد.
خودرویی با عدهای سرباز که مارش عزا مینوازند میرسد. شوری در جمعیت میافتد به هوای رسیدن پیکر شهدا. دختر جوانی پوستر «یک جهان منتقمت خواهد بود» در یک دستش و اشک ریزان با دست دیگرش بر سینه میکوبد. پسر خوش سیمایی با تصویر خندان سردار و یک بیت شعر ترکی «حاج قاسم انتقامی که آلوب اشراریدن/ دشمنون کابوسیدور کمدور مگر مختاریدن». مرد میانسالی با پیراهن عزای سیاه و سر به زیر و مات «بدرود فرمانده»، ریش سفید کردهای مبهوت، عکس سردار، ابو مهدی و شهید پورجعفری را میان بازوان چنان سفت به سینه چسبانده و خیره به جمعیت است، گویی تکههایی از قلبش را گذاشته به تماشا. هر چه از شادمان به سمت توحید میرویم تقاطعمان با مردمی که دارند برمیگردند بیشتر است. زهرا هم که حکم تلوبیون دارد دقیق نمیداند تشییع کنندگان تا کجا آمدهاند. تصمیم میگیریم برویم تا برسیم به شهدا! پیکسلهای حورا در حال ته کشیدناند. جلوتر همدیگر را گم میکنیم. نت کند است اما پیامک یاری میکند.
حورا عقبتر مانده تا پای یک بیانیه را امضا کند. تا برسد عکس میگیرم. از بنر بزرگ روی دیوار بانک سپه «با آتش، بازی کردید زمان نابودیتان نزدیک شد.» از مرد پرچم به دوشی که هم ذوق عکاسی دارد و هم سرِ سوژه شدن. از مادری که خود و کودکانش کفن پوشاند. حورا که میرسد نفسی چاق میکنیم لب جدول. خانم کناریمان که انگار باردار است همراه همسرش دارند از فلاسک کوچکشان چای میریزند و با پیراشکی میخورند. حورا دوتا پیکسل قرمز رنگ هدیهشان میدهد و زن به پیراشکی مهمانمان میکند. برمیخیزیم. آنها رو به آزادی و ما به سوی انقلاب. نزدیکیهای توحید مسیر کاملا قفل است. تا چشم میچرخانی، آدم است و آدم. گیر افتادهایم. نه راه پیش هست نه پس. به خصوص برای منِ کوله به دوش. یکهو یک دسته از پشت سرمان عقبگرد میکنند. ما هم به دنبالشان. نباید در این شرایط باعث خطر شد.
دست هایم یخ زده. دستکشهایم را میپوشم و این یعنی عکاسی تعطیل. سراپا چشم میشوم به مرور دوباره بابا محمدهای نحیفی که با ویلچر آمدهاند، مریمهایی با عصا و پوستر قرمز رنگ «یا لثارات الحسین» فاطمه-هایی با قاب چوبی قشنگی از سردار مقابل صورت، کارنهای کوچک خندان، زهرا ساداتهایی با چند شاخه گل داوودی و عکسی محکم در دست گرفته، مهدیار کوچولوهایی که گم شدهاند لای جمعیت اما پرچم «عزیزترین سردار» شان بالای بالاست.
خونخواهی عشیرهها معصومه توحیدی /اهواز :
صبح جمعه که خبر رسید، یاد اولین روزهای سیل ۹۸ افتادم. سردار همراه رفیقش ابومهدی آمده بودند و حالا مردم بیقرار آمدن دوبارهشان.
صبح آفتاب نزده خیابان مملو از جمعیت بود. بچهها را از سوز سرما لای پتو پیچانده بودند، بعضی نانپنیر وخرما تقسیم کردند. مردم بی روضه، میان اشکهایشان رجز میخواندند. عربها یزله خونخواهی میکردند و پرچم عشیرههای گوناگون به نشان انتقام میچرخید. پشت نام حاجقاسم نام عشیرهشان را میگفتند و این یعنی خونخواهی. زنهای عرب هوسه میخواندند و لطم میزدند. بختیاریها با دهل و سورنا نوای جوانِ رشید از دست داده مینواختند. صدای سنج و دمام میآمد. جمعیت فشرده به کارون رسید و حرکت سختتر شد. خونها به جوش آمده، وسط زمستان روی مردم آب میپاشیدند. آن روزآدمهایی را میدیدیم که در تمام این سالها در هیچ مراسمی شبیهشان را ندیده بودم. همهمان اما همخونهای همدردیم و مقاومت هدف مشترکمان. از تمام شهرهای خوزستان و استانهای مجاور مهمان داشتیم، درهای مصلی تا صبح برای پذیرایی از مهمانان باز بود. اهواز آغازگر استقبال از حاج قاسم بود. بعد از پایان مراسم مردم تا ساعتها هنوز در خیابان سرگردان بودند. مثل صاحبان عزا اما توگویی خون تازهای در رگهایشان دمیده بود. میگفتند همهمان با قبل از جمعه فرق میکنیم، سردار بیدارمان کرد، هنوز زبانشان نمیچرخد نام شهید را اول اسمش بگذارند. حاج قاسم هنوز هم زندهاست.
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر فاطمه قاسمی/ مشهد:
قرارمان مترو بود. راحت ترین راه برای رسیدن به محل تشییع. خیال میکردم سه ساعت زودتر برای رسیدن به مراسم ساعت ۴ خوب است. میشود به زیارت رسید و بعد با خیال راحت رفت میدان بسیج. ذهن برنامهریز ِ من، تا به حال اجتماعی بیش از صد نفر را تجربه نکرده بود. پلههای ایستگاه کوثر را که بالا آمدیم خوف کردم. این همه جمعیت! قطارها سریع میآمدند، آدمها چسبیده بودند به در. ما از جمعیت لهیده درون قطار بهت زده بودیم و آنها از جمعیت خوشخیال منتظر.
آخر جوابمان کردند. یک ساعت و ۴۰ دقیقه زمان را از دست داده بودیم و ما فقط میدویدم. پراید زهوار دررفتهای روی شیشههای خاک گرفتهاش یک عکس آشنا زده بود، ایستاد: کجا مِرِن آبجیا؟ «میدون ۱۵ خرداد» – تشییع؟ بِپَرِن بالا که اینجه نمتِنوم واستوم! این همه آدمها از کجا روییدهاند؟ آدمهای رفته و آمده و هنوز نیامده. ده بیست کیلومتر به محل تشییع، خودروها از حرکت ایستادند. چه کنیم؟ میدویم و دویدیم. میدویدیم و ساعت باز جلوتر میدوید. مبهوت صحنه سوررئالی که میدیدم، جلو میرفتیم و تمام نمیشدند. خودم را میدیدم میان جمعیت که دارم حل میشوم. خودم را که فقط یک باردر کودکی چنین تجمعی را دیده بودم. گوشم به همه صداهای اطراف حساس شده بود. به دختر نارنجیپوش و کلاه به سری که چشمهایش سرخ بود و سیاه و به دوستش میگفت «اگه حاجی رو نبینمش چی؟» و آرام دست میکشید روی عکس خندان سردار. به ذکرهای آرام پسر تیشرتپوش زنجیر به گردنی که تند راه میرفت و تسبیح میانداخت. چقدر صدا بود که نشنیده بودم تا به حال. چرا عالم پر شده بود از صداهای مشابه؟ صدای عصاهای پیرزن توی پیاده رو. صدای گریه آن طفل توی کالسکه با عکسی از سردارسلیمانی بالای سرش. صدای پسر جوانی با صورت چند روز نتراشیده که با دوستش بحث سیاسی میکرد. همهشان، در هم حل شده بود. و هرچه جمعیت بیشتر صداها محلولتر و با یک ماهیت. این را وسط جمعیت فهمیدم. درست در قلب میدان بسیج. چرا حالا چند صدا میشنیدمشان؟
کتاب خط مقدم نامش را از نام خانوادگی شهید طهرانیمقدم وام گرفته و در عین حال اشارهای دارد به خود شهید و همراهانش که در خط مقدم صنایع موشکی ایران تلاش کردهاند.
به گزارش مشرق، اولین بار نیست که درباره موشکهای ایرانی و فناوری ساخت موشک در کشورمان میشنویم، اما احتمالا حالا بیشتر از همیشه کنجکاو شدهایم بدانیم چه وقت و چرا قرار شد در کشورمان موشک بسازیم، چه کسی پیشگام این حرکت بوده، چه نوع موشکهایی با چه تواناییها و قابلیتهایی ساختهایم، صنایع موشکی ایران چه سطحی دارد و سوالات از این دست. این اطلاعات دستنیافتنی نیستند و یکی از بهترین منابع اطلاعی یا شاید بهترین منبع در این زمینه کتاب «خط مقدم» است که یک روایت داستانی و مستند از تشکیل یگان موشکی ایران محسوب میشود و البته کتاب داستان زندگی شهید حسن طهرانیمقدم، پدر موشکی ایران را نیز روایت میکند. این کتاب را فائضه غفارحدادی بر اساس پژوهش محمدحسین پیکانی، نوشته و انتشارات شهید کاظمی آن را سال ۱۳۹۳ منتشر کرده است.
مستندترین کتاب درباره پیشرفت موشکی ایران کتاب خط مقدم، بر محور زندگی شهید حسن طهرانیمقدم شکل گرفته و در عین حال مهمترین و مستندترین کتاب درباره خاطرهنگاری پیشرفت موشکی ایران در دوران دفاع مقدس محسوب میشود. این کتاب سال۹۳ و در مراسم یادواره ۳۵ سال اقتدار موشکی سپاه پاسداران، با حضور علی لاریجانی رئیس مجلس شورای اسلامی و همراه تمبر یادبود شهید طهرانیمقدم رونمایی شد. این کتاب از آنجا آغاز میشود که نیروهای ایرانی به سوریه رفتند تا درباره پرتاب موشک آموزش ببینند و بعد متخصصانی از لیبی به ایران آمدند تا موشک پرتاب کنند. این اتفاقات مقدمهای بود برای اینکه متخصصان ایرانی به ساخت موشک توجه نشان دهند و دست به کار شوند. تمام این ماجراها به سالهای دفاع مقدس بر میگردد؛ به زمانی که مردم شعار میدادند موشک جواب موشک. در آن سالها متخصصان ایرانی با هدایت حسن تهرانی مقدم، مشغول ساخت موشک بودند و فراز و نشیبهای زیادی را پشت سر گذاشتند تا امروز که پایگاههای آمریکایی با قدرتنمایی موشکهای بالستیک تاکتیکی، راکتها و بالستیکهای زمین به زمین به ویرانه بدل میشوند. درباره پدر موشکی ایران چه میدانیم؟ کمی اطلاعات درباره این کتاب و درباره سردار سرلشکر طهرانیمقدم احتمالا برای مشتاق شدن به مطالعه این کتاب مهم است. بد نیست بدانید سردار طهرانی مقدم معروف به پدر موشکی ایران سال ۳۸ در محله سرچشمه تهران به دنیا آمد. دانشآموخته رشته مهندسی و از دانشگاه صنعتی خواجهنصیرالدین طوسی فارغالتحصیل شده بود. در اولین روزهای تشکیل سپاه پاسداران، عضو آن شد و در هشت سال دفاع مقدس وظایف مهمی بهعهده گرفت؛ ازجمله فرمانده و بنیانگذار واحد توپخانه در سپاه. بعد از عملیات ثامنالائمه(ع) بود که طهرانیمقدم متوجه ضعف آتش پشتیبانی مستقر در خطوط مقدم جنگ شد. از همین رو پاییز ۶۰ طرح ساماندهی آتش پشتیبانی یا همان خمپارهاندازها را به حسن باقری تحویل داد. دو سال بعد او مامور به راهاندازی و سازماندهی فرماندهی موشکی زمین به زمین سپاه شد و به این ترتیب ۲۱ اسفندماه ۶۳ اولین موشک ایران به کرکوک شلیک شد. مهندس طهرانیمقدم سال ۶۴ مسؤولیت فرماندهی موشکی نیروی هوایی سپاه را بهعهده گرفت و عمده کارهای تحقیقاتی ساخت موشک شهاب۳ را به انجام رساند. او اول مهر سال ۸۴ بهعنوان جانشین سردار علی زاهدی در نیروی هوایی سپاه پاسداران منصوب و در ۲۵ آذر سال ۸۵ بهعنوان مشاور فرماندهکل سپاه در امور موشکی و رئیس سازمان خودکفایی سپاه انتخاب شد. مهندس طهرانیمقدم اصرار داشت در گمنامی کار کند، اما در نهایت با عنوان پدر موشکی ایران در تاریخ ایران نامدار شد؛ چرا که بخش عظیمی از افتخارات موشکی جمهوری اسلامی ایران به نام او زنده است. این لقب را در آغاز همکارانش به او دادند و حالا مردم ایران او را با همین عنوان میشناسند. مهندس طهرانیمقدم در ۲۱ آبان سال ۹۰ بر اثر انفجار زاغه مهمات در پادگان مدرس شهرستان ملارد، همراه ۱۶ نفر دیگر به شهادت رسید.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: حسنآقا از تونل بیرون آمد و شروع به قدم زدن کرد. چطور ممکن بود بعد از آن همه خدمت و احترامی که به لیبیاییها کرده بودند، آنها این طور جواب ایران را داده باشند؟ این از سکوها و آن هم از تجهیزات موشکها. تا آن لحظه حسن آقا دلش برای عملیات امشب شور میزد و این که اگر تا شب سکو درست نشود چطور به آقای هاشمی بگوید پرتاب عقب افتاده است؛ اما الآن فکرش چیز دیگری بود. این که آیا با این شرایط دیگر نیروهایش قادر به پرتاب موشکی خواهند بود یا نه؟ گیریم که توانستند اشکالات سکو را برطرف کنند. کلیدهای حساس را چه میکردند؟ کلید حساس چیزی نبود که بشود آن را از بقالی خرید یا این که شبیهش را در کارگاه جوشکاری فلان جا ساخت. بدتر از همه این که نمیدانست این غافلگیری و شاهکارها به همین خرابیها محدود میشود یا هنوز هم ادامه دارد؟ با دست شقیقههایش را مالش داد. فکرش هم عذابآور بود. تمام امیدهایش در یک لحظه بر باد رفته بودند. به مردمی فکر میکرد که منتظر بودند ایران با موشکهایش جواب صدام را بدهد و از شدت حملات بر شهرها کم بشود. خبرش را داشت که چطور توی نماز جمعهها و تشییع شهدا همگی با هیجان شعار «موشک جواب موشک» میدهند و در جمعهای خصوصی و عمومی با تعریف کردن از موشک زدنهای ایران احساس غرور میکنند. خط مقدم چگونه کتابی است؟ کتاب خط مقدم نامش را از نام خانوادگی شهید طهرانیمقدم وام گرفته و در عین حال اشارهای دارد به خود شهید و همراهانش که در خط مقدم صنایع موشکی ایران تلاش کردهاند. این کتاب مستند است و حاصل پژوهشها و تحقیقات و مصاحبههای میدانی است که محمدحسین پیکانی انجام داده است. متن کتاب ضمن حفظ و پایبندی به همه مستندات، روایتگر است و قلم فائضه غفارحدادی آن را ساده و روان پرداخت کرده است. با خواندن خط مقدم لبخند بر لبانتان مینشیند؛ لبخند غرور و افتخار و البته روایت نویسنده شما را با خود میبرد به تمام لحظههایی که شهید تهرانی مقدم و همرزمانش تلاش داشتند صنایع موشکی ایران را ایجاد کنند و بعد آن را توسعه بدهند. این کتاب از ابتدا تا انتها خواندنی است و بهجز تلاشها و دستاوردها به انگیزهها، موانع و دستاندازها نیز پرداخته است. کتاب ضمن این که شما را با داستان شکلگیری یگان موشکی ایرانی آشنا میکند و فرصتی به دست میدهد در جریان جزئیات آن قرار بگیرید، امکانی است برای آن که شهید طهرانیمقدم را بهتر بشناسید و انگیزه و روحیه مردانی چون او را درک کنید.
این کتاب بر اساس اظهارات محقق و پژوهشگرش، برشی از جنگ و تاریخ موشکی سپاه را پیش روی مخاطبش قرار میدهد و یک مرجع موثق محسوب میشود. این در حالی است که پیشتر به دلیل محرمانه بودن عملکرد یگان موشکی سپاه و ضرورت ناشناس ماندن برخی از شخصیتها به مسأله توان موشکی ایران کمتر پرداخته شده و البته همین موضوع نیز میتواند یکی از جذابیتهای این کتاب باشد. نگارش کتاب خط مقدم سال ۱۳۸۴ در حالی آغاز شد که شهید طهرانیمقدم هنوز به شهادت نرسیده بود و هنوز کتاب تمام نشده بود که ایران برای همیشه پدر موشکیاش را از دست داد. این کتاب قرار بود خاطرات و مستندات دوران دفاع موشکی را ثبت کند اما شهادت مهندس طهرانیمقدم سبب شد، این کتاب به روایت زندگی او بدل شود و در عین شرح مستندات یگان موشکی، شهید طهرانیمقدم را نیز به مردم ایران معرفی کند. برای نگارش این کتاب با بیش از ۵۰ نفر مصاحبههای مفصل انجام شد و بر اساس اظهارات محقق کتاب، در مواردی برای تکمیل و رفع تناقضات و ابهامات، برخی مصاحبهها بارها و بارها تکرار شدند.
حالا هم هر کدام از دوستان شهید به دیدار ما میآید میگوید او پسر خوب و مومنی بود، میگویند او فرشته بود، او در پادگان دعا و زیارت عاشورا میخواند.
به گزارش مشرق، پدر میخواهد او را داماد کند؛ اما او دغدغه مرز میهن خود را دارد، رد پای عبدالمالک ریگی در مرزها دیده شده، و میخواهد کشور را به تاراج بگذارد، اما رضاها قید دامادی را میزنند تا امثال ریگی نتوانند به این خاک پاک جسارت کنند، جانش را در کف دستانش میگیرد و یا علی گویان وارد میدان میشود…
حکایت رضا راهداری، حکایت یکی از هزاران مرزبان مظلومی است که بیصدا و هیاهو و بیهیچ توقعی در نقاط صفر مرزی از ذره ذره این پهنه خاکی حفاظت میکنند تا دشمن نتواند پای ناپاکش را در آن بگذارد. شهیدانی که مظلومانه اسیر شدند تا بتوانند آزادانه پرواز کنند و حتی پیکر پاکشان هم به وطن بازنگشت که اگر بود مرهمی بر زخمهای دل پدر و مادر پیرش بود. برای شنیدن حکایت شهید رضا راهداری به سیستان و بلوچستان شهرستان نیمروز بخش مرکزی روستای رهدار رفتیم و پای صحبت پدر و مادر چشم انتظارش نشستیم…
در ابتدا عباس راهداری، پدر شهید رضا راهداری از پسرش برایمان گفت: من ۴ پسر و ۶ دختر داشتم که دو تا از پسرهایم در نیروی انتظامی خدمت میکردند، رضا آخرین پسرم بود و در سال ۶۲ به دنیا آمده بود.
رضا پسر خیلی خوبی بود، خیلی مومن بود، کارهای خانه را انجام میداد، وقتی به نظام رفت، گفت اگر به جایی برسم شما را کربلا میبرم، همیشه کمکم میکرد، نمازش را در مسجد میخواند، رضا از حقوق خودش برای ساخت مسجد محل خرج میکرد. از اول محرم تا دهم مرخصی میگرفت و میآمد و در هیئت مسجد فعالیت میکرد، مراسم عزا برپا میکردند و خودش هم مداحی میکرد. گفته بود این بار که بیایم مرخصی شما را میبرم کربلا؛ اما انگار قسمت نبود.
حالا هم هر کدام از دوستان شهید به دیدار ما میآید میگوید او پسر خوب و مومنی بود، میگویند او فرشته بود، او در پادگان دعا و زیارت عاشورا میخواند. بعد از دیپلم در دانشگاه پیام نور قبول شد؛ ولی پول نداشتیم که او بتواند برود و درس بخواند، یکی از اقوام به او پیشنهاد داد که وارد نظام شود، رفت و ثبتنام کرد، آمدند تحقیق هم کردند، همه گفته بودند که پسر خوبی است، او را در نیروی انتظامی قبول کردند، رفت زاهدان مرزبانی، معاون پاسگاه شمسر بود، یک سال در آنجا بود و بعد هم شهید شد، آن موقع فقط ۲۵ ساله بود. میگفتم پدر بمان و ازدواج کن، میگفت نه میخواهم در راه خدا بروم، میخواهم مقابل عبدالمالک بایستم. در نهایت هم عبدالمالک او را به شهادت رساند، آنها آمده بودند و پاسگاه را خلع سلاح کرده بود و ۱۶ نفر را با خودش برده بود پاکستان، سه ماه بعد از اینکه آنها را بردند، در سال ۸۷ شهادت پسرم را اعلام کردند، پیکرش را هم نیاوردند. فقط بنیاد شهید یک مکانی را به عنوان یادبود برای او در گلزار شهدا درست کرده است و هر یک یا دوماه یک بار از مرزبانی میآیند و ما را دلداری میدهند.
من چند روز بعد از شهادتش او را در خواب دیدم، گفت بیا، گفتم نمیتوانم بیایم، گفت من در بهترین جاها هستم، تو هم بیا، گفتم من نمیتوانم بیایم… گویا همان موقع شهید شده بود، چون ده روز بعد نیروی انتظامی به ما خبر شهادتش را داد. آن روز ما در خانه بودیم، تعدادی از دوستانش از طرف نیروی انتظامی به همراه یک روحانی آمدند منزل ما، دیدم که آن آقای روحانی شروع کرد به خواندن فاتحه، گفتم چرا فاتحه خواندی؟ گفت پسر شما شهید شده است و برنمیگردد، من هم گفتم خوشا به حالش که شهید شده است.
من او را در راه خدا دادم، هر جا اسلام در خطر باشد مسلمان باید برود، خودم هم اگر پای رفتن داشتم میرفتم، من خیلی انقلاب و رهبر را دوست دارم، من دو پسر دیگر را هم راهی نظام کردم. خوش به حال رضا که شهید شد، این دنیا برای پیغمبرها هم نماند و ارزشی ندارد، کسی که در راه اسلام رفته پدر و مادرش هم خوشحال هستند، او در آن دنیا ما را شفاعت میکند. من حضرت آقا را خیلی دوست دارم و سلامتی ایشان را از خدا میخواهم، من آرزوی دیدارشان را دارم؛ اما پای رفتن ندارم. اگر آقا را ببینم دوباره جوان میشوم.
خوش به حالش که شهید شد مادر آنقدر به ایمان پسرش یقین دارد که هرگاه از او میخواهیم از خصوصیات فرزندش برایمان بگوید، در همان ابتدا با همان لهجه شیرینش تاکید میکند «پسر خوبی بود، مومنی بود…» هنوز هم طنین صدای آرام و دلنشینش در سرم میپیچد که؛ خوبی بود، مومنی بود… مادر ادامه میدهد: من هم دوست داشتم که او شهید شود. وقتی آمده بود میگفت من میروم چون عبدالمالک آمده و قسمتی از مرز را گرفته و میخواهد سمت پاسگاه ما بیاید، گفتم مادر خدا نکند، گفت نه مادر دعا کن که من بروم و شهید شوم، شهادت را خیلی دوست داشت. من خیلی دلتنگش هستم، اگر الان از در بیاید داخل سکته میکنم و نفسم میرود، جانم را قربانش میکنم؛ من هنوز چشم انتظارش هستم، حداقل اگر قبری داشت برای ما بهتر بود، حداقل پنج شنبهها میتوانستم بروم سر مزارش… با این حال خیلی افتخار میکنم که بچه بزرگ کردم و در راه اسلام دادم.
پدر یکی از شهدای حادثه سقوط هواپیما به شایعات پیرامون این حادثه واکنش نشان داد و گفت: ما در حال حاضر زخم خوردهایم و نباید به شایعات توجه کرد و به آنها دامن زد.
به گزارش مشرق، پدر امیرحسین سعیدنیا از شهدای حادثه سقوط هواپیما در دیدار با آیتالله حسینیهمدانی نماینده ولیفقیه در استان البرز اظهار داشت: ملت ایران ملتی بسیار خوب و نجیبی هستند و بنده این موضوع را همیشه گفتهام.
شمخانی: هیچ قصدی برای کتمان دلایل سقوط هواپیمای اوکراینی وجود نداشت.
بیشتر بخوانید:
دلایل شمخانی برای طولانی شدن اعلام دلیل سقوط هواپیما
وی افزود: این وابستگی و این احساساتی که در این مردم ایران به هم دارند در هیچ کشوری وجود ندارد.
پدر مرحوم امیر حسین سعیدنیا با اشاره به جوسازی رسانههای معاند در مورد این حادثه و ابعاد آن، بیان کرد: آن افرادی که مطالبی را میبینند و میخوانند نباید هر حرف و مطلبی را قبول کنند، خبر باید از منابع رسمی و موثق پیگیری شود و شایعهسازی برای چه!
وی ادامه داد: ما در حال حاضر زخم خوردهایم و نباید این شایعهسازیها ادامه یابد.