اینها را از نویسنده کتاب «یک محسن عزیز» پرسیدم. همان کتابی که این روزها، هم موافقان زیادی پیدا کرده و هم مخالفانی دارد که با دقت و موشکافی، خط به خط آن را زیر تیغ جراحی برده اند.
به گزارش مشرق، وقتی پرسیدم نسبتت با نقد چیست؟ گفت: من معمولا از انتقاد ناراحت نمیشوم و اگر کسی به من انتقاد کند، آن را میپذیرم و خوشحال هم میشوم که به خودم گفته است و فرصت این را داشته ام که از نظر بقیه مطلع شوم. انتقاد به نظر من مثل یک تیغ جراحی است و باید باشد تا بتوانم در کارهای بعدی براساس انتقاداتی که به کتابهای قبلی شده، با دید بهتری قلم بزنم. ولی انتقاد و پشت پرده آن کلمات هم بالاخره تاثیرگذار است؛ یعنی وقتی من ببینم منتقدی با دید دلسوزانه و منصفانه انتقاد کرده، خیلی خیلی بهتر میپذیرم و احساس خوبی به من دست میدهد و اگر احساس کنم یک نفر عجولانه و از روی اهداف دیگری خواسته انتقاد کند؛ هم احتمال پذیرش را کم میکند و هم به من حس خوبی دست نمیدهد.
اینها را از نویسنده کتاب «یک محسن عزیز» پرسیدم. همان کتابی که این روزها، هم موافقان زیادی پیدا کرده و هم مخالفانی دارد که با دقت و موشکافی، خط به خط آن را زیر تیغ جراحی برده اند.
یک سوال دیگر هم پرسیدم. گفتم: موقعی که این کتاب را مینوشتید احتمال میدادید انتقادات تا این حد به سمت شما و کتابتان بیاید؟
خانم غفارحدادی جواب داد: من وقتی کتاب «خط مقدم» (درباره مقطعی از زندگی شهید حاج حسن طهرانی مقدم) را مینوشتم خیلی ترس داشتم؛ از این جهت که راویهای آن، همه زنده بودند. تناقضات راویها در کتاب خط مقدم هم وجود داشت. در این کتاب هم راویها مختلف بودند و گاه متناقض صحبت کرده بودند. در آنجا هم همین مشکلات برای انتخاب «روایت درست» را داشتم. در آن کتاب خیلی این احساس را داشتم که بعدا دچار مشکل خواهم شد و برای همه نوشته هایم سند داشتم. الحمدلله آن موقع هیچ مشکلی پیش نیامد و افرادی که مخالف بودند با یک توضیح ساده که فلان اتفاق را فلانی روایت کرده و از روایت ایشان نوشته ام، خودشان قانع می شدند. اما در «یک محسن عزیز» وضعیت به نحو دیگری پیش رفت…
اینها فقط بخش کوتاهی از گفتوگوی مفصل من با نویسنده کتاب «یک محسن عزیز» بود و هدفم از بیانشان این بود که بدانیم، پژوهشگران و نویسندگان دفاع مقدس از همان ابتدا با مشکلات ریز و درشت دست و پنجه نرم میکنند و تا وقتی کتابشان زنده است و نفس می کشد، داستان دلهره هایشان ادامه دارد… . / میثم رشیدی مهرابادی
*اصفهان زیبا
به ناحق برخی حرف از بی عدالتی در سهمیه های شاهد می زنند در حالی که این حق طبیعی برای کسانی است که جامعه، به آن ها و ایثارشان مدیون است. ما اعلام می کنیم سهمیه، حق ایثارگران است.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مراسم تجلیل از دانشجویان شاهد و ایثارگر که بدون استفاده از سهمیه رتبه های زیر ۱۰۰ کشوری را کسب کرده اند در ساختمان مرکزی بنیاد شهید برگزار شد.
در این مراسم، حجت الاسلام شهیدی، معاون رییس جمهور و رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران با اشاره به پیام حضرت امام در سال ۱۳۶۵ خطاب به بنیاد شهید برای رسیدگی ب اوضاع تحصیلی و علمی فرندان شاهد و ایثارگر گفت: به ناحق برخی حرف از بی عدالتی در سهمیه های شاهد می زنند در حالی که این حق طبیعی برای کسانی است که جامعه، به آن ها و ایثارشان مدیون است. ما اعلام می کنیم سهمیه، حق ایثارگران است اما بنیاد شهید تلاش دارد تا با بالا بردن کیفیت آموزش به این افراد، آن ها را از استفاده از سهمیه بی نیاز کند. حتی کسانی که از سهمیه استفاده می کنند هم خوش استعداد و درسخوان هستند و در دانشگاه ها از نظر علمی برجسته می شوند.
شهیدی افزود: در حال حاضر ۱۱۴هزار دانشجو از جامعه شاهد و ایثارگر در دانشگاه ها مشغول تحصیلند که ۳۰۰۰ نفر از آن ها در هیأت های علمی عضویت دارند که ما به آن ها افتخار می کنیم. برای ما همه دانشگاه ها و دانشجوهایشان عزیزند و فرقی بین آن ها نمی گذاریم و معتقدیم فرزندان شاهد و ایثارگر رد همه دانشگاه ها می توانند بدرخشند و الگو باشند.
رییس بنیاد شهید و ایثارگران انقلاب اسلامی ادامه داد: در سال ۹۸، پنجاه و شش هزار نفر از جامعه ایثارگری در آزمون سراسری شرکت داشتند که ۱۹۰۰۰ نفر از آن ها برگزیده شدند و ۶۵ درصد از این تعداد، در دانشگاه های دولتی و روزانه مشغول تحصیلند که آمار بالا و خوبی است. این آمار نشان می دهد که ۱۲ درصد نسبت به گذشته، رشد داشته ایم.
شهیدی گفت: در آزمون سال گذشته ۱۵۰ نفر از جامعه شاهد و ایثارگر رتبه ۳ رقمی داشتند و ۱۷ نفر از آنها رتبه ۲ رقمی کسب کردند که امروز از آن ها تجلیل خواهیم کرد.
رییس بنیاد شهید در انتها توصیه هایی به دانشجویان شاهد ایثارگر کرده و آن ها را به جدیت در تحصیل علم و بالابردن سطح معنوی، فراخواند. پایان بخش مراسم نیز تجلیل از دانشجویان حائز رتبه زیر صد در آزمون سراسری امسال بدون استفاده از سهمیه بود.
گفتنی است در انی مراسم، کاظمی معاون وزیر اموزش و پرورش، توکلی، مشاور ارشد رییس سازمان سنجش آموزش کشور، حجت الاسلام کاویانی، معاون فرهنگی بنیاد شهید و فقیه، مدیرکل آموزشی بنیاد شهید، مطالبی را بیان کردند.
در بخشی از این مراسم، فاطمه فرناز که در رشته هنر حائز رتبه دو رقمی شده بود با بیان مشکلاتش در دانشگاه هنر، از مسئولان خواست که تمام تمرکزشان روی دانشگاه های معروف نباشد و با توجه به تاکیدات رهبر انقلاب به جنگ نرم و اهمیت هنر و رسانه، دانشگاه های هنر و دانشجویان آن را هم به رسمیت بشناسند.
موقعی که میخواستم کلاه را به سرم بگذارم، چشمم به نامۀ درون آن افتاد. متن و انشای زیبای آن که با یکدنیا احساس و عاطفه همراه بود، حالم را حسابی خوش کرد.
سرویس جهاد و مقاومت مشرق – هفتۀ قبل در روستای وامرزان (از توابع دامغان) مراسم بزرگداشت شهدا بود و دکتر حسین امیری خاطرهگوی آن. در بین صحبتهایش، کلاه کشباف نخیای را که همیشه به سر میگذاشت را از سرش برداشت و گفت این کلاه نیز سند حقانیت دفاع مقدس است. زمستان سرد سال ۱۳۶۱ ما در سردشت بودیم. هر شب برف میبارید و کارمان را برای شناسایی و کسب اطلاعات مشکلتر میکرد. شبهای سرد با دمای ده پانزده درجه زیر صفر سبب می شد، سوز سرما تا مغز استخوانهایمان نفوذ کند.
یک روز که پس از مأموریتی نفسگیر به مقر برگشتیم، بستههایی از هدایای مردمی را بین ما تقسیم کردند. به من بستهای رسید که یک دختر خانم دانشآموز سال دوم راهنمایی از شهر فریدن ارسال کرده بود. ابتدا به سراغ آجیلهای رنگارنگ آن رفتم که در آن شرایط خیلی میچسبید. بعد هم کلاهی را که درون آن بسته بود را به سر گذاشتم.
موقعی که میخواستم کلاه را به سرم بگذارم، چشمم به نامۀ درون آن افتاد. متن و انشای زیبای آن که با یکدنیا احساس و عاطفه همراه بود، حالم را حسابی خوش کرد. در آن شرایط سخت آن نامه روحیهای داد که نگو. آن دختر خانم از مادرش و شرایط اقتصادی نه چندان مطلوبشان گفته بود و اینکه خجل است که نتوانسته به جبهه کمک کند و از خداوند خواسته بود، کلاهی را که با یاد و نام وی برای رزمندگان بافته شده است، مقبول رزمندگان قرار گیرد.
نامۀ آن دختر خانم سبب شد که با خودم عهد ببندم تا آنجایی که بتوانم و لازم باشد از این کلاه استفاده کنم. در زمستان های سالهای دفاع مقدس همیشه از این کلاه استفاده کردم و پس از آن نیز. وقتی این کلاه را به سر میکنم، خاطرات آن سالها در ذهنم جان میگیرد و حالم خوش میشود.
اشاره: حسین امیری وقتی پانزده ساله بود با دستکاری فتوکپی شناسنامه در سال ۱۳۶۰ به جبهه رفت. در سال ۶۱ وقتی برای سومین بار به جبهه اعزام شده بود، به واحد اطلاعات و عملیات تیپ علی ابن ابیطالب(ع) پیوست. سپس در سال ۶۴جذب اطلاعات و عملیات لشکر ۲۱ امام رضا(ع) گردید. او سالهای دفاع مقدس را به عنوان نیروی این واحد، فرمانده گردان اخلاص و فرمانده اطلاعات و عملیات این لشکر خدمت کرد.
در طی ۸۴ ماه حضور در جبهه سه بار مجروح گردید و جانباز ۳۰ درصد است. از ابتدا بسیجی بود و همچنان بسیجی باقی مانده است. فوق لیسانس و دکترای ادبیات عرب گرفته است و در مدارس و دانشگاههای دامغان به تدریس مشغول است.
از تمام روزهای پنج سال حضور در جبهه خاطرات روز نوشت دارد و بقیه خاطراتش از جبهه را همان زمان به صورت هفتگی، ماهانه و در یکی دو مورد دوماهانه نوشته است.
وی خاطراتش را در تقویم های سر رسید سالانه نوشته است که آنها را همچنان حفظ کرده. این خاطرات ارزشمند، بدون هیچ پیرایه و مطلب اضافی واقعیت های آن زمان را بیان می کند. از حوادث گوناگونی که در شناسایی های مختلف داشته است با کوتاهترین عبارات.
به علت از دست دادن یک انگشت و از کار افتادن دو انگشت دیگر، خوش خط ننوشته است، ولی به کمک خود ایشان این یادداشتها قابل خواندن است. کمک خود ایشان از آن جهت ضروری بود که نام مکانها و موارد مهم را به صورت رمز نوشته.
موارد متعدد جزئیات در این خاطرات روز نوشت وجود دارد که برای درک روشن از جبهه، رفتار رزمندگان، رفتار دشمن، جو حاکم بر جبهه، تفریح و سرگرمی رزمندگان در جبهه، روابط متقابل رزمندگان با هم، چگونگی خورد و خوراک و استراحت آنان، نیایش فردی و جمعی رزمندگان، عزاداری و شادمانی آنان لازم است. مضافاً بر اینکه گزارش جزئیات عملیات شناسایی که چه بسا در عمق خاک دشمن انجام گرفته است ما را بیشتر با خطراتی که این عزیزان مواجه بودند، آشنا میکند.
او بارها تا مرز شهادت رفته است همچنان که اکثریت قریب به اتفاق دوستانی که با او کار میکردند به شهادت رسیده اند.
به لطف خداوند حاج حسین امیری همچنان سرحال و قبراق در حال خدمت است. مسجد حضرت ابوالفضل(ع) دامغان پایگاهی شده است که تعدادی از جوانان و نوجوانان گردا گرد این شمع فروزان کسب فیض میکنند.
یک نمونه از روزنوشتهای حاج حسین:
شنبه ۴ آبان۱۳۶۴
صبح، نماز را روی نیکوب خواندیم و نیکوب را در آبراه شعبان گذاشتیم و به سنگر آمده و بعد از صبحانه برای بررسی آبراهی که از پاسگاه به آبراه شعبان زده شده، رفتیم. بعدازظهر ترمیم انحراف آبراه جدید را انجام دادیم و با نیکوب برگشتیم و در ادامه آبراه را به آبراه قبلی وصل کردیم.
در محل اتصال جادۀ جزیرۀ شمالی به خندق، سهراه میشود. یک طرفش پد امامرضا(ع) است حدود دویستمتر بهطرف کاسه میرویم، سنگر اطلاعات- عملیات قرار دارد. طرف مقابل آن هم سنگر بچه های یگان دریایی و تدارکات است.
وقتی به سنگر رسیدیم، خسته شده بودیم. در آنجا دو تا سنگر داریم که با حدود سهمتر فاصله از هم قرار دارند. فضای بین آن دو را سایهبان زدهایم. یکسنگر، محل کالک و نقشهکشی است و بچههایی که میخواهند گزارش بنویسند به آنجا میروند. در آنجا یک جعبۀ مهمات خالی است که گزارشها را داخل آن میگذاریم. سنگر دیگر سنگر عمومی است که بچهها آنجا استراحت میکنند.
شب از فرط خستگی در این سایهبان خوابم برد. نزدیک صبح بود که احساس کردم پای من سوز گرفت. خیلی اعتنا نکردم، پایم را تکانی دادم و باز خوابیدم. صبح که بیدار شدم تا وضو بگیرم دیدم عجب پایم خون آمدهاست. در نور رفتم که ببینیم چه اتفاقی افتاده است تا شستشو بدهم دیدم موش بیانصاف، انگشتهایم را چریده است تا به گوشت رسیده بود.
در این ۳۸ سال هر جا رفتم پیگیری وضعیت همسرم، گفتند ما خبر نداریم. مسئولان بنیاد شهید می گفتند اگر خودت خبری پیدا کردی به ما هم خبر بده! آنها دست به سرم می کردند.
به گزارش مشرق، جنگ که شروع شد محمد از منیره خداحافظی کرد و رفت. به او قول داد چند روز دیگر حتما برگردد و خانه اجاره ای شان را عوض کند تا زنِ جوانش از دست صاحب خانه بداخلاق که او را اذیت می کرد راحت شود. محمد به همین نام و نشان رفت و ۳۸ سال منیره را چشم انتظار گذاشت. نه خودش آمد و نه حتی بند انگشتی از جسمش که لااقل وقتی همه خانواده شهدا برای مراسمات و یادواره ها عکس شهیدشان را به دست می گیرند و می روند سر مزار عزیزانشان او نیز مزار داشته باشد تا به یاد روزهای خوشی که با هم داشتند نورِ امیدِ بی رمقِ زندگیاش را روشن نگه دارد. همان زندگیای که ماههای اول سال ۵۸ شروع شده بود.
منیره عضو یک خانواده ۱۱ نفره گیلانی بود. پدرش بزرگتر محل به حساب می آمد، شاید چیزی شبیه کدخدا. همان مردی بود که اگر در روستا کسی دعوایش می شد، جوانی می خواست ازدواج کند و … اولین کسی را که خبر می کرد او بود. اما منیره ۵ سالش که می شود برای چند سالی از خانه شان می رود. «وقتی خیلی کوچک بودم خانواده عمویم به تهران مهاجرت کردند و اطراف میدان خراسان ساکن شدند. موقع رفتنشان من هم گریه کردم گفتم می خواهم با آنها بروم. علاقه زیادی به زن عمویم داشتم. آنها هم یک فرزند پسر بیشتر نداشتند. مرا با خودشان آوردند که چند وقتی بمانم و بعد برگردم خانه اما به همان نام و نشان ۵ سال با آنها زندگی کردم. در این مدت برخلاف خانواده خودم که اهمیت زیادی به درس خواند دخترها نمی دادند زن عمویم مرا فرستاد مدرسه. وقتی هم که برگشتم خانه خودمان درسم را ادامه دادم تا وقتی که سیکل گرفتم. اما دیگر بیشتر از آن را اجازه ندادند بخوانم.»
اما در ۱۶ سالگیِ منیره، پای محمد به زندگی اش باز می شود. «دایی همسرم که همسایه ما هم بود عامل آشنایی خانواده ها به هم شد. وقتی شرایط مرا به شهید صفری می گوید او خوشش می آید و اصرار میکند برویم خواستگاری. اما من دوست نداشتم ازدواج کنم. روز خواستگاری این طور نبود که دختر و پسر همدیگر را ببینند. او خودش به همراه دایی با پدرم صحبت کرده بود. نمی دانم چه می شنود که وقت رفتن می افتد پای پدرم را ببوسد، با خواهش می گوید التماس می کنم یک وقت جواب نه به من ندهید. آن روز که رفتند طولی نکشید به بیماری حصبه مبتلا شدم. چند روزی در بیمارستان بستری بودم و حالم خوب نبود. محمد چند باری می آید خانهمان اما می بیند خبری نیست. یک روز که خیلی ناراحت میشود به مادرم میگوید چرا نمی گذارید دخترتان را ببینم؟ مادرم با ناراحتی می گوید او مریض است، اصلا معلوم نیست زنده بماند.
اما خواست خدا بود که رفته رفته حالم خوب شد و آمدم خانه. به محض بهبودی مجددا شهید صفری با خانواده اش آمدند خواستگاری. همچنان مخالف ازدواج بودم. در اتاق کناری صدایشان به گوشم می رسید. یواشکی از سوراخ قفل در نگاهش کردم. چهره اش اصلا به دلم ننشست. با گریه به مادرم گفتم نمی خواهمش. پدرم اما موافق بود. می گفت از کوچک و بزرگ محل در مورد او تحقیق کردم، همه تاییدش می کنند.»
منیره مرغش یک پا داشت. از خانواده اش اصرار و از او انکار. «در جلسات خواستگاری نه چایی بردم داخل اتاق نه میوه. یادم نیست همان وقتی که همه داخل بودند برای چه کاری رفتم حیاط، باد زد و یکی از شیشه ها شکست. دو تکه هم افتاد روی دامنم. همه دویدند بیرون ببینند چه خبر است. از ترس و اضطراب شروع کردم بلند بلند خندیدن. خانواده همسرم گفتند: چیزی به او نگویید، ترسیده ترسیده. محمد همزمان دوید موکت زیر پایم را کنار زد و به من پشت سر هم می گفت مواظب پایت باش. دمپایی بپوش. سریع همه شیشه ها را جمع کرد، خیلی سریع. یک لحظه نگاهمان به هم دوخته شد، همان دم انگار دهانم هم به «نه» بسته شد. شهید صفری برای اولین بار بود که مرا می دید.
وقتی مادرم فهمید نظرم مثبت است، گفتم: مامان ولی فکر کنم این شیشه شکستن نشانه «نه» بود. مادرم گفت این حرف ها خرافات است. با اصرار زیاد شهید صفری ۴ روز مانده بود محرم تمام شود عقد کردیم.»
همین وقت است که یک دفعه منیره آهی عمیق از نهادش بر می آید و بی مقدمه می گوید: «هر وقت می خواست صدایم کند میگفت منیرم! واقعا برایم شوهر خوبی بود. هیچ دختری نیست که اوایل ازدواج یک کمی بگو مگو و ناراحتی نداشته باشد. اما من واقعا نداشتم. از بس او با سن کمش بلد بود چطور زندگی را بگذراند.»
محمد صفری در یک کارگاه ریسندگی کار می کرد اما زمانی که انقلاب شد و ارتشی ها از ترس فرار می کردند و از ارتش جدا میشدند او گفت من نمی ترسم و می خواهم وارد ارتش شوم. «علاقه زیادی به امام خمینی داشت. نمی دانم از کجا اینقدر مرید ایشان شده بود. سال ۵۶ سربازی اش تمام شده بود اما تا جنگ شد از طرف ارتش اعزام شد. عاشق گروه فداییان اسلام بود، در همان جبهه با هم آشنا شده بودند.
وقتی گفت می خواهم بروم جنگ خیلی ناراحت شدم و ترسیدم. صاحب خانه بدی داشتیم به او گفتم بمان تکلیف خانه را مشخص کنیم گفت نگران نباش من زود بر می گردم. اما موقع رفتن گفت: منیرم! شاید شهید شوم اما اگر خبر شهادتم را آوردند تو قبول نکنی ها. صبر کن. با شناختی که ازش داشتم حس کردم منظورش این بود که اگر خواستی ازدواج کنی مدتی صبر کن.»
وقتی شهید صفری رفت، منیره ماند و ۱۴ ماه خاطرات شیرین یک خوشبختی که نمی دانست چقدر زود برایش رویا می شود. «محمد بسیار آدم مذهبی بود و حواسش به من هم بود اما چیزی را مستقیم و با لحن تند نمی گفت. مثلا گاهی که نمازم دیر می شد و می ترسید نکند یادم برود بخوانم با لحن خیلی مهربانانه می گفت: وقت نماز نمی گذره منیرم؟ می گفتم چرا چرا الان می خوانم.»
منیره چند ساعتی را به کار کردن بیرون از خانه می گذراند. حتی پیش از ازدواجش با شهید صفری کار می کرد. «مخالف سر کار رفتنم نبود اما دوست داشت بمانم خانه استراحت کنم. وقتی دید دلم می خواهد بروم مخالفتی نداشت. هیچ وقت دعوا نکردیم. گاهی که من بغض می کردم هر کاری می کرد تا حالم خوب شود. یکبار یکی از اقوامش آمده بود خانه ما و نمی رفت. یک اتاق هم بیشتر نداشتیم و برای من که سر کار می رفتم پذیرایی در چند روز سخت بود. به محمد شکایت کردم که چرا فلانی نمی رود؟ گفت: عزیزم قربونت برم می ترسم حرفی به او بزنم روی مان به هم باز شود. وقتی هم حرفی می زد همان یکبار برایم کافی بود نه اینکه بداخلاق باشد اما حرفش همان یکبار برایم حجت بود.»
مرور خاطرات زندگی چند ماهه هنوزم بعد از ۳۸ سال برای منیره دلچسب و جان سوز است. از آن ایام که می گوید برقی در چشمانش می افتد و قطره اشکی می شود سرازیر بر صورتش که حالا پس از محمد دیگر آن طراوت را ندارد. «وقتی می خواست برود سرکار اینقدر آرام می رفت که من بیدار نشوم. سنم کم بود و تجربه نداشتم فکر می کردم شوهر یعنی اینکه یک مرد همینقدر مهربان باشد با زنش و طبیعی است اما وقتی شهید شد فهمیدم به یکباره همه خوشبختی من را با خودش برد. اگر به خاطر نبودش نمی سوختم و نسوزم واقعا انسان نیستم، شخصیت ندارم اگر به خاطر نبودش نسوزم.
تازه که ازدواج کرده بودیم شهید صفری دراز میکشید، سرش را روی قالی می گذاشت و میگفت کیف میکنم از زندگیمان. از زندگی با من لذت می برد. اوایل عروسی اقوامش گفته بودند زن شاغل گرفتی چشم و گوشش باز است حرفت را گوش نمی کند اما او گوشش بدهکار نبود.
وقتی می خواستم قربان صدقه اش بروم می گفتم قربان دماغ قشنگت شوم. من از ته دل می گفتم اما او می خندید. گاهی حرص مرا در می آورد چون وقتی حرص می خوردم موقع صحبت خیلی دستم را تکان می دادم . بعد که می دیدم خوشش می آید می گفتم آخه اینم چیزی است که تو خوشت بیاید. می گفت اینجوری می کنی دلم ضعف می رود. برای همه کارهای من می مرد.»
انتظار و بی خبری بهای سنگینی بود برای ۱۴ ماه چشیدن طعم خوشبختی. «مدتی که از رفتن همسرم به جبهه گذشت نامه ای دادم برایش. اما نگو محمد چند روزی است به شهادت رسیده. هم سنگری ها که نامه را خوانده بودند دلشان سوخته بود و گفته بودند درست نیست این زن را بیش از این چشم انتظار بگذاریم. یک روز یکی از همسایه که دوست همسرم هم بود آمده بود خبر را بدهد اما وقتی آمد خانه ما مرا دید گفته بود دلم نیامد خبر را برسانم.
خلاصه مدتی بعد بالاخره وصیت نامه اش را رساندند دستم. یادم نیست چه کسی برایم آورد اما همینکه باز کردم تمام بدنم لرزید و از حال رفتم. تنها بودم. وقتی حالم جا آمد رفتم پیش پسرعمویش که کمکم کند ردی از محمد بگیرم. پیگیر شدیم خلاصه هر کسی یک چیزی گفت. یکی گفت اینقدر جسد از بین رفته که قابل برگرداندن نیست. یکی گفت پودر شده. هر کسی حرفی زد.»
در تمام ۳۸ سال پاشنه کفش منیره ورکشیده بود تا شاید خبری از مرد زیبایش به دست آورد: «در این ۳۸ سال هر جا رفتم پیگیری گفتند ما خبر نداریم. مسئولان بنیاد شهید می گفتند اگر خودت خبری پیدا کردی به ما هم خبر بده! آنها دست به سرم می کردند. بارها از بنیاد شهید خواستم لااقل یک مزار برایش درست کنند من هم مثل بقیه خانواده ها دلتنگ که می شوم بروم گلزار شهدا و دلم را خوش کنم اما قبول نکردند هیچ وقت.
بعضی روزها بود که به خانواده شهدا می گفتند با عکس شهداتون بیایید گلزار، من هیچ وقت نمی رفتم. حتی نمی رفتم فاتحه بفرستم. با خودم می گفتم من هم عزیزم را از دست دادم چرا برای آنها اهمیت ندارد؟ همدمم در همه این سالها عکس روی دیوارش بود. شب ها نمی خوابیدم و با او صحبت می کردم. یا با حضرت زهرا(س) که قبرشان نامعلوم است درد دل می کردم.»
و اما رسید روز وصال: «آقای صادقی ۲۹ آبان زنگ زد خانه مان گفت: منزل شهید صفری؟ گفتم نه. گفت شما خانواده شهید هستین؟ گفتم نه آقا ول کن. او باز با اصرار شروع کرد مشخصات شوهرم را دادن. باز گفتم ولم کن آقا برزخم نکن. دوباره ادامه داد، دیگر طاقت نیاوردم گفتم درست می گویید. آقا تو را به خدا اذیتم نکنید. همه این سالها بسیار مرا بازی دادند. گفت به خدا ما دوست و همسنگر بودیم. من از مزارش خبر دارم.
بعد از تماس او رفتم بنیاد شهید ماجرا را گفتم. گفتند مگر می شود؟! گفتم بله مشخصات کاملا درست است. الان هم از شما می خواهم کمکم کنید. اما هی می گفتند صبر کن صبر کن، مرا معطل می کردند. باز خودم به آقای صادقی گفتم تو را خدا خودت مرا ببر سر مزار همسرم. مثل اسیری بودم که پایش را با طناب بستند و او می خواهد طناب را پاره کند. به آقای صادقی گفتم یک وقت دیدی کار دست خودم دادم از بی صبری. خلاصه بنیاد شهید برایمان بلیط گرفتند ما را فرستادند تهران.»
منیره خانم را ابتدای ورودی گلزار شهدا دیدم. داخل یک ماشین پراید نشسته بود تا گروه فیلمبرداری برسد. جلو رفتم تا با او سلام کنم. نفسش سنگین بالا می آمد. هر کسی را می دید بی ربط و با ربط تشکر می کرد. پالتو خز داری به تن و چادر مهمانی را به سر کرده بود. قاب عکس شوهر جوان در دستش بود و مدام روسری را درست می کرد. به نظرم آمد زیادی شیک و مرتب آمده. قرار است سنگ مزار شوهر را ببیند نه خود او را. ماشین حرکت کرد و بالاخره منیره رسید به قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا. جمعیت ۲۰ نفره ای او را همراهی می کردند. مردی که از طرف قاسم صادقی (همان که گمشده منیره را پیدا کرده بود) انگشت اشاره را دراز کرد و گفت این هم مزار محمد صفری.
سست شدن پای زن کاملا پیدا بود. همین که نشست با حسرتی که امید در آن کم رنگ شده بود گفت: «وقتی در راه بودم فکر می کردم محمد زنده است و می خواهند مرا یواش یواش با او رو به رو کنند تا از هیجان سکته نکنم. اما الان دیدم صفری سالها در بهشت زهرا غریب و تنها خوابیده بوده. و من چراغ در دست به دنبال اثری از او می گشتم. چرا قبرت اینقدر غریب است جانِ من؟ چرا سنگ مزارت کوچک است؟»
منیره همانطور که برای شوهرش زبان گرفته بود با دل پر شکوه کرد: «که آقایان! چطور می شود بنیاد شهید در تمام این سالها نتوانسته باشد مزار شوهرم را پیدا کند در حالی که او با نام و نشان مشخص اینجا دفن شده بود؟ صفری جان من بمیرم برایت که تنها بودی. اما خیال نکن همه سالها که جایت خالی بود زندگی خوبی داشتم. تا پیش از این چشمم از اشک می ترکید اما نمی ریخت. الان هم دیگر چشمی برایم باقی نمانده.»
کم کم دور مزار خلوت می شود: «محمد جان دوست داشتم وقتی مزارت را دیدم در آغوش بگیرم خجالت کشیدم از کسانی که اینجا بودند. اما حالا هستم کنارت. می خواهم عکست را بچسبانم بالای مزارت. می خواهم سنگ مزارت را بدهم بزرگ کنند. چقدر غریبی عزیز دلم. می خواهم دور مزارت را زیبا کنم. باید اینجا قشنگ شود.»
منیره دقایقی که می گذرد دست به زانو می زند و بلند می شود. سراغ زنی را می گیرد که می گفتند همه این سالها برای محمد مادری کرده. خانم میانسالی می گوید: «آن زن مادرم بود. برادر شهید من هم کنار شهید صفری دفن شده بود. همه این سالها که به مزار او می آمدیم مادرم می گفت چرا کسی به این بچه سر نمی زند؟ بارها به بنیاد شهید مراجعه کرد شاید ردی نشانی بیابد اما موفق نشد. تا وقتی که از دنیا رفت آرزو داشت خانواده او را پیدا کند. می گفت حتما این پسر هم مادری دارد که چشم انتظار جگرگوشه اش است. بالاخره توانستیم آقای صادقی را پیدا کنیم که از رزمنده های قدیمی گروه فداییان اسلام بود و اتفاقی به خواست خدا شما را پیدا کردیم.»
یکسری از اسرا که به کشور بازگشتند، عکس آقامهدی را در دستم گرفته و در مسیر بازگشت اسرا سراغ همسرم را از آنها گرفتم. باز هم ناامید نشدم و برای گرفتن خبری از آقامهدی، به منزل ۵۰ نفر از آزادهها رفتم،
به گزارش مشرق، در یکی از روزهایی که شهدای گمنام را در خیابانهای تهران تشییع میکردند، بانویی را دیدم که از دو پهنای صورتش اشک جاری بود؛ از گریهاش پیدا بود که دل شکستهای دارد. چند قدمی با او همراهی کردم. با سلام و جوابی صمیمی باب صحبت باز شد. وقتی از او پرسیدم همیشه در مراسم تشییع شهدای گمنام شرکت میکنید؟ نگاهی به تابوت شهدا کرد و گفت من سالهاست برای تشییع شهدای گمنام میآیم. مکثی کرد و زیر لب گفت شاید مهدی من هم در یکی از همین تابوتها باشد و من بیخبر باشم. پای صحبتهای این همسر شهید نشستم. خاطرات جالبی از مراسم ازدواج و صاحب فرزند شدنشان داشت؛ بانویی که بعد از شنیدن خبر شهادت همسرش، دخترش رضوانه به دنیا آمد. سالها گذشت، اما او هرگز از بازگشت همسرش ناامید نشد. سالها انتظار آمدن آقا مهدی را کشید و حتی زمانی که شنید اسرا به کشور بازگشتهاند، قاب عکس همسرش را در دست گرفت و به خانه اسرا رفت تا بلکه خبری از پدر رضوانه بگیرد. گفتوگوی ما با معصومه ترابی، همسر شهید جاویدالاثر مهدی نوروزی را پیشرو دارید.
ازدواج با یک پاسدار آن هم در دهه ۶۰ و اوج جنگ کار سختی بود؟
اتفاقاً زمانی که آقا مهدی به خواستگاریام آمد، به من گفت: «من پاسدار هستم و معلوم نیست شش ماه با شما زندگی کنم یا شاید هم یک روز کنار هم نباشیم. به همین خاطر باید خودمان را برای هر اتفاقی آماده کنیم.» خرداد سال ۶۴ بود. آن زمان دختری ۱۶ ساله بودم و مدرسه میرفتم. بعد از خواستگاری خانواده آقامهدی، پدرم گفت: «من موافقم. تو نظر خودت را بگو.» من هم با توجه به شناختی که از ایشان داشتم، راضی بودم. مادر شهید نوروزی، دخترعموی پدر من بود؛ یعنی من و آقامهدی عموزاده بودیم به دلیل همین نسبت خانوادگی، در مهمانیها آقا مهدی را میدیدم. ایشان در جمع فامیل و دوستان بسیار محبوب بود و همیشه ذکر خیر او را میگفتند. ظاهراً آقا مهدی یکی دو بار من را در جمع خانواده دیده و رفتارهایم مورد توجهاش قرار گرفته بود. بعد هم برای ازدواج با من با مادرش صحبت کرده بود و مادرشان گفته بودند: «معصومه مدرسه میرود گزینه دیگری را انتخاب کن»، اما آقا مهدی در پاسخ گفته بود: «یا به خواستگاری او میروید یا اینکه من دیگر ازدواج نمیکنم.»
با اینکه شهید گفته بود شاید حتی یک روز هم کنار هم زندگی نکنیم، چطور شد به خواستگاریاش پاسخ مثبت دادید؟
آن زمان انگار خداوند همه ما را آماده این اتفاقها کرده بود. ما به این فکر میکردیم که بخشی از خاک ما دست دشمن افتاده است و باید دفاع کنیم. قبل از ازدواجمان آقامهدی در دانشگاه تهران رشته پزشکی پذیرفته شده بود که یک ترم درس خواند و با توجه به شرایط جنگ، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و به جبهه رفت. وقتی میدیدم ایشان از شرایط خوب تحصیلی اش برای دفاع از کشور گذشت، من هم باید خودم را کنار ایشان میدیدم و از خواستههایم میگذشتم.
ازدواجهای دهه ۶۰ سادگی خاصی داشت. از مراسم ازدواجتان برایمان بگویید.
من و آقامهدی یک سال عقد بودیم و سال ۶۵ ازدواج کردیم. تجملات جامعه امروز آن زمان نبود. اصلاً مهریه اهمیت چندانی نداشت؛ مهریه من ۲۰۰ هزار تومان بود که آن را هم خانواده داماد با رضایت خانواده ما تعیین کردند.
مراسمی با عنوان نامزدی، بله برون و عقدکنان نبود. یک سالن عروسی مختصر با یک نوع غذا گرفتیم. همسرم حتی مخالف تزئین ماشین عروس بود و میگفت: «وقتی به ماشین گل بزنیم موجب جلب توجه در خیابان میشود و من دوست ندارم مردم عروسم را در داخل ماشین گل زده ببینند.» در واقع از نظر او این کار نوعی به نمایش گذاشتن عروس بود.
چند روز در کنار آقا مهدی زندگی کردید؟
در دوران یکساله عقدمان آقا مهدی دائم در جبهه بود و سه بار به مرخصی آمد که دو روز در کنارمان بود. دو هفته بعد از ازدواج به جبهه رفت. یکبار به مرخصی آمد و سه روز ماند و دوباره به جبهه رفت و دیگر حتی پیکرش بازنگشت. روی هم رفته شاید ۲۰ روز کنار شهید بودم، اما بعد از شهادت سالها دنبالش گشتم.
از روحیات شهید نوروزی برایمان بگویید.
بسیار صبور بود. طوری که پدر و مادرشان هم میگفتند او از همه فرزندان صبورتر و مظلومتر است. ما در منزل پدر و مادر شهید زندگی میکردیم. در آن خانه پدربزرگ و مادربزرگ، سه خواهر و یک برادر مجرد و خانواده برادر بزرگتر آقامهدی زندگی میکردند. به هر حال جمعیت خانواده زیاد بود و اتفاقات مختلفی پیش میآمد. هر وقت مسئلهای پیش میآمد، آقا مهدی میگفت: «اشکال ندارد لبخند بزن و عبور کن.» در مجموع خیلی گذشت میکرد.
آن موقع حقوق ماهانه همسرم در سپاه یکهزار و ۷۵۰ تومان بود. گاهی وقتها بر من سخت میگذشت، اما شهید میگفت: «شاکر باش! همین که یک لقمه نان حلال در سفرهمان است باید شکرگزار باشیم.» آقا مهدی آنقدر به من دلگرمی میداد که پیش خودم میگفتم همین هزار و ۷۵۰ تومان حقوق بسیار خوبی است.
خبر پدر شدن را خودتان به آقامهدی دادید؟
بله، وقتی شنید بسیار خوشحال شد. هرچند قبل از به دنیا آمدن فرزندمان، آقا مهدی به شهادت رسید. بعد از تولد رضوانه خیلی حسرت خوردم که کاش همسرم زنده بود و دخترمان را میدید.
ایشان در نامهها مینوشت به خاطر سلامتیات و فرزندمان به تغذیهات برس و مراقب خودت باش. او در وصیتنامهاش اسم فرزندمان را انتخاب کرده و نوشته بود: «اگر فرزندمان دختر بود اسم او را بگذارید رضوانه و اگر پسر بود اسم او را مصطفی بگذارید.»
آقامهدی از آرزوی شهادتشان برای شما حرفی میزدند؟
شهید نوروزی مداح بود و در تمام مناسبتها که مداحی میکرد، برای خانم فاطمه زهرا (س) روضه میخواند. یادم است یکبار که از هیئت خارج شدیم، دوستانش از او پرسیدند: «این چه رازی است که همیشه در مداحیهایت روضه حضرت زهرا (س) را میخوانی!» آقا مهدی هم گفت: «نمیدانم لیاقت شهادت را دارم یا نه، اما آرزو دارم اگر روزی مرگ سراغم آمد، مانند بانوی دوعالم بینشان باشم.»
خبر شهادت را چگونه به شما دادند؟
آقامهدی ۳۰ دی ماه ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلا ۵ به شهادت رسید. همرزمان ایشان برای ما اینگونه روایت کردند: «آقامهدی همراه رزمندهها در سنگر بود که تعدادی مجروح به سنگر آوردند. بعثیها جلوی سنگر خمپاره زدند و نوروزی به زمین افتاد. در این پاتک، منطقه دست دشمن افتاد و نتوانستیم پیکر آقامهدی را به عقب بازگردانیم.»
از آقامهدی فقط برای ما یک ساک دستی آوردند که در آن وصیتنامه و تعدادی از وسایل شخصیاش وجود داشت. او در وصیتنامهاش تأکید کرده بود: «پیرو ولایت باشید.» به من هم سفارش کرده بود: «دلم میخواهد فرزندمان را خیلی خوب تربیت کنید.»
چند سال دنبال همسرتان گشتید؟
بعد از شنیدن خبر شهادت آقامهدی این مسئله را پذیرفتیم، اما بعد مسائلی پیش آمد که سعی میکردیم خبری از شهید بگیریم. چون آن زمان میگفتند بسیاری از رزمندهها بعد از مجروحیت بیهوش میشدند و بعد آنها را به بیمارستانهای دیگر استانها منتقل میکردند؛ بنابراین، این احتمال را میدادیم که شاید آقا مهدی هم بیهوش شده باشد یا میگفتند که شاید اسیر دشمن باشد.
یکسری از اسرا که به کشور بازگشتند، عکس آقامهدی را در دستم گرفته و در مسیر بازگشت اسرا سراغ همسرم را از آنها گرفتم. باز هم ناامید نشدم و برای گرفتن خبری از آقامهدی، به منزل ۵۰ نفر از آزادهها رفتم، اما آنها آقامهدی را در اسارتگاههایشان ندیده بودند.
هیچ خبری از آقامهدی نبود و در همین رابطه برای شناسایی ما را به معراج شهدا میبردند. خیلی به معراج شهدا رفتم طوری که شمارش آن از دستم خارج شده است. اگر پیکر شهیدی قابل شناسایی نبود، ما به معراج شهدا میرفتیم تا شاید نشانی از آقامهدی پیدا کنیم. وقتی به معراج شهدا میرفتم حدود ۱۰، ۱۵ پیکر شهید را به من نشان میدادند؛ من پیکر شهدایی را میدیدم که سر نداشتند و بدنشان قطعه قطعه شده بود. وقتی به خانه بر میگشتم تا سه، چهار روز اوضاع روحی بدی داشتم.
چند سال گذشته بود و دیگر متوجه شده بودم او شهید شده است و باید دنبال جنازه میگشتیم. از همان ابتدا که پیکر شهدا را به تهران میآوردند، پیگیر بودیم تا نشانی از شهید پیدا کنیم. خیلی پرسوجو کردیم، اما بینشانی خواست شهید نوروزی بود که میگفت: «دوست دارم مثل خانم فاطمه زهرا (س) نشانی از من نباشد.»
الان هم تشییع شهدای گمنام میروم و پیش خود میگویم شاید یکی از همین شهدای گمنام آقامهدی من باشد. اوایل که میرفتم خیلی حالم منقلب میشد، اما یکی دو سال است صبورتر شدم.
روزی که دخترتان به دنیا آمد، چه مدت از شهادت پدرش میگذشت؟
هنگام شهادت آقا مهدی هشت ماهه باردار بودم و خواهران ایشان خیلی به من دلداری میدادند که به خاطر بچه، بیقراری نکنم. بعد از شهادت آقامهدی به احترام خانوادهاش حدود هفت سال در منزل پدرشوهرم زندگی کردم.
در جریان عملیات کربلای ۷ بود که تعداد زیادی مجروح به بیمارستانهای تهران آوردند. من یک شب درد عجیبی داشتم. موضوع را به خواهرشوهرم گفتم. بعد هم پدر و مادر آقامهدی مرا به بیمارستان نجمیه بردند. تعداد مجروحان به قدری زیاد بود که پشت سر هم هلیکوپترها در حیاط بیمارستان مینشستند و مجروحان را تخلیه میکردند. آسانسور بیمارستان هم فقط به حمل مجروحان اختصاص داشت. من وقتی از پلهها طبقه بالا میرفتم، حتی در پلهها هم مجروحان نشسته بودند.
در یک اتاق بخش زایمان هفت خانم باردار حضور داشتیم که همسران هر هفت نفرمان شهید شده بودند. آن روز به قدری تعداد مجروحان زیاد بود که بعد از زایمان ما را مرخص کردند تا فضای بیشتری برای رسیدگی به زخمیها در بیمارستان باشد.
ما معتقدیم با توسل به شهدا میتوان گرههای زیادی را باز کرد؛ این مسئله برای شما هم پیش آمده است؟
بله، بارها پیش آمده است از شهید کمک خواستهام و ایشان هم کمکم کردهاست. من یک دختر دارم که یادگار شهید است به همراه دو فرزند پسر که ثمره ازدواج مجددم هستند. همیشه به شهید گفتهام این فرزندان سرمایههای زندگی من هستند همیشه کمکشان کن تا راه خطایی نروند. اکنون هم موفقیت فرزندانم را از شهید دارم.
به یاد دارم رضوانه شب کنکور خیلی اضطراب داشت. از شهید خواستم روز کنکور کنار دخترمان باشد. روزی که رضوانه را برای آزمون به دانشگاه شهید بهشتی میبردم، احساس میکردم شهید کنار رضوانه است. بعد از آزمون رضوانه گفت: «مادر من خیلی با آرامش به سؤالات جواب دادم و عالی آزمون دادم.» او در رشته ریاضی رتبه ۸۰ را کسب کرد.