حاج اصغر پاشاپور هم بیسر آمد! +عکس
به گزارش مشرق، یک فعال رسانه ای در استوری اینستاگرامش تصویری از پیکر شهید اصغر پاشاپور از هم رزمان حاج قاسم سلیمانی را به اشتراک گذاشت.
حاج اصغر پاشاپور هم بیسر آمد! +عکس بیشتر بخوانید »
به گزارش مشرق، یک فعال رسانه ای در استوری اینستاگرامش تصویری از پیکر شهید اصغر پاشاپور از هم رزمان حاج قاسم سلیمانی را به اشتراک گذاشت.
حاج اصغر پاشاپور هم بیسر آمد! +عکس بیشتر بخوانید »
به گزارش مشرق، همسر شهید "پژمان (محمدکاظم) توفیقی" در دلنوشته ای تکان دهنده به همسر شهیدش به مناسبت چهلمین روز شهادتش اظهار داشت: برخی هایشان کارشان شده نمک به زخم ما پاشیدن… آیا آنهایی که فکر می کنند مدافعین حرم بی بی زینب، بخاطر پول رفته بودند حاضرند میلیاردها پول بگیرند و فقط پا به خاک سوریه در حال جنگ و شهرهای زیر بمباران بگذارند؟
متن نامه این همسر شهید را در زیر می خوانیم:
عزیزم سلام. پژمانم با امروز دقیقاً به ۴۰ روز رسیده که صدای مهربانت را نشنیده ام… چهل روز است که دلخوشی ام عکسها، فیلمها و صداهایی است که به یادگار برایم مانده، تنها مونس و همدمم گلزار شهدای بهشت زهرا شده…صبح تا ظهر… ظهر تا شب کنارت بنشینم و از دلتنگی هایم بگویم، از بی قراری هایم… از بی تابی هایم… از اشک ریختن های گاه و بی گاهم و تو در سکوتی سنگین فقط شنونده باشی. هرچه گریه کنم و زجه بزنم، جوابگویم نباشی.
چندی است همرزم هایت برگشته اند و از دلاوری هایت با افتخار و غرور می گویند برایم، برای منی که تو را بهتر از خودت می شناختم و می دانستم چه غیرت حسینی در رگ هایت داری، باید کتاب شود، چاپ شود و برسد به دست مردم لق لقه گویی که با بی رحمی تو را نقد می کنند که ” به خاطر پول رفته؟!؟! پژمان کجا سوریه کجا؟!؟!؟ …” چه می دانند که چه شب هایی تا به سحر که من با صدای نماز شب خواندن تو از خواب بیدار می شدم… چه میدانند که چه طور سی روز ماه رمضان را در گرمای تابستان با کار سنگینی که داشتی روزه می گرفتی… چه می دانند که چه طور تحت هر شرایطی نمازهایت را اول وقت میخواندی… مردم بامعرفت ما چه می دانند پژمان من چطور احکام دینی اش را به طور کامل انجام می داد؟ چه میدانند با دست خیری که پژمان مان داشت، چطور باعث شد چندین نفر را از گرفتن پول نزول، بخاطر درماندگی شان منصرف کند؟
مردم چه می دانند که تو با همه گروه آدم دوست می شدی و عقیده ات این بود که شاید بتوانم تاثیر مثبتی بر افکارشان داشته باشم… جالب تر اینجاست پژمانم؛ می گویند "عجب! قهرمان موتورسواری چرا باید برود سوریه… ؟!” انگار نمی دانند که تو با همین هنر موتورسواری ات بود که توانستی زیر باران بمب و موشک و خمپاره، مهمات و ادوات جنگی را به دست همرزمانت برسانی و آنها را از اسیر شدن صد در صد نجات دهی…
چه می دانستند که پژمان من، نامه برگشتش در دستش بود اما غیرت حسینی اش به او این اجازه را نداد که دوستان و همرزمانش را تنها بگذارد… چه می دانند تو از موتوری که در اختیارت گذاشته بودند مثل جانت نگهداری می کردی که چه، که بیت المال است و مسئولیتش با من است… چه می دانند که حتی یک لحظه هم بیکار نمی نشستی و مدام به دنبال خدمت به همرزمانت بودی… چه می دانند پژمان چه ارادتی به شهدا داشت و کار هر صبح جمعه ما بود که قبور شهدا را با جان و دل می شستیم… چه می دانند که پژمان من خمس و زکات مالش را می داد.
مردم با انصاف ما، پژمان مان را فقط در حال شوخی و خنده دیده بودند… اینها همه از معرفت برخی هایشان است. چقدر بگویم؟ چقدر بنویسم؟ برخی هایشان کارشان شده نمک به زخم ما پاشیدن… آیا آنهایی که فکر می کنند مدافعین حرم بی بی زینب، بخاطر پول رفته بودند :حاضرند میلیاردها پول بگیرند و فقط پا به خاک سوریه در حال جنگ و شهرهای زیر بمباران بگذارند؟ … میدانم که اگر بودی با خنده می گفتی: «…اشکال نداره، عارت بشه، بزار بگن من که برای چشم و حرف مردم کاری نکردم، من برای جلب رضای خدا بوده که این کار رو انجام دادم و یک تکلیف دینی برایم بوده، خدا راضی باشه کافیه …». این روزها با دلتنگی ات و این حرفها شده ام کوهی از درد و غصه و دائما از خدا می خواهم که صبر زینبی را به من عطا کند. من می دانم تو چه دلاورمرد و آزادمردی بودی که اسم و یادت جاودانه شد… شیرمرد من؛ آسمانی شدن لیاقتت بود و این افتخار من است که همسر چنین دلاوری هستم. اسم تو را با غرور زنده نگه می داریم، به امید دیدارت، یار همیشگی».
به گزارش دفاع پرس، حدود چهل روز پیش بود که خبری در صدر اخبار استان فارس و شهرستان کازرون قرار گرفت. خبری که خیلی سریع در شبکه های اجتماعی دست به دست شد. خبری با عنوان فردا سهشنبهٰ بیستم بهمن؛ وداع با پیکر مطهر شهدای مدافع حرم در کازرون؛ در آن خبر آمده بود که پیکر هفت شهید سرافراز تیپ تکاور امام سجاد (علیه السلام) کازرون که در حومه حلب سوریه و در عملیات آزادسازی «نبل» و «الزهرا» به شهادت رسیدند امروز به کشور منتقل شد. این شهدای والامقام اواخر آذرماه امسال عازم سوریه شدند و در تاریخ ۱۶ بهمنماه در عملیات آزادسازی شهرهای شیعهنشین «نبل» و «الزهرا» در حومه "حلب” به دست تروریستهای تکفیری به جمع شهدای مدافع حرم پیوستند.
در مجموع عملیاتهای صورت گرفته در حومه حلب سوریه، ۱۱ نفر از رزمندگان تیپ امام سجاد (علیه السلام) کازرون به شهادت رسیدند که از این میان شهیدان محمدکاظم توفیقی، سیدفخرالدین تقوینژاد، علی جوکار و محمد مسرور از شهرستان کازرون بودند.
منبع: دفاع پرسمنبع خبر
دلنوشته تکاندهنده همسر شهید پژمان توفیقی بیشتر بخوانید »
به گزارش مشرق، شاید به جرئت بتوان عبارت «اشبه الناس خَلقا و خُلقا» را در مورد شهید داود عابدی و شهید ابراهیم هادی به کار برد. شهید داود عابدی شباهت زیادی به شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی دارد. دیدن این شهید ما را بر آن داشت تا به دنبال خانوادهاش بگردیم و با آنها همکلام شوم. در میان جستوجو برای یافتن نشانی از خانواده شهید بود که متوجه شدیم ایشان برادر شهیدی هم به نام «حمید» دارد که همرزم شهید ابراهیم هادی بوده و در عملیات والفجر مقدماتی در کانال کمیل مفقودالاثر شده است. داود در دوران حیات و حضورش در جبهه آن قدر از ابراهیم هادی شنیده بود که عاشق دیدارش شده بود. بعد از عملیات والفجر مقدماتی وقتی بچهها تصویر شهید ابراهیم هادی را میآورند همه شگفتزده میشوند. انگار داود بود! خود داود هم به تصویر ابراهیم خیره شده بود. داود بعد از شهادت ابراهیم، او را الگوی خودش قرار میدهد و از برخی دوستان ابراهیم در مورد رفتار و شخصیتش سؤال میکند و دلش میخواست راه ابراهیم را ادامه دهد. داود راه ابراهیم را ادامه داد و در نهایت در کسوت فرمانده گردان میثم در عملیات بدر به شهادت رسید. برای همکلامی با مادر شهیدان حمید و داود عابدی راهی نازیآباد شدیم. خانهای در یکی از محلههای قدیمی تهران. کمی مانده به خانه شهدا بنر روی دیوار نشان از درستی آدرس میدهد. بنری که روی آن تصاویر شهید حمید عابدی و شهید داود عابدی و تصویری از شهید مهدی عابدی، پسرعموی شهیدان دیده میشود. گفتوگوی ما با معصومه کاشی مادر شهیدان را پیش رو دارید.
خانم کاشی! از خانوادهتان بگویید. شهدا در چه خانوادهای رشد کردند و پرورش یافتند؟
من و همسرم با هم نسبت فامیلی داشتیم و سال ۱۳۳۹ با هم ازدواج کردیم. حاصل زندگیمان چهار فرزند پسر و یک دختر بود. دو پسرمان به نامهای داود و حمید در دفاع مقدس به شهادت رسیدند و پسر دیگرمان مجید جانباز شد. همسرم آهنگر و صافکار ماشین بود و بچهها هم در این کار به پدرشان کمک میکردند. بابای بچهها اهل رزق حلال بود. مراقب بود پولی که به خانه میآورد حلال باشد. هیچ صبح جمعهای مجلس حاجآقا کافیاش ترک نشد. میگفت بچهها را آماده کن با خودت بیاور مجلس. من میگفتم سخت است، بچهها خوابشان میآید. پدرشان میگفت باید بیایند و یاد بگیرند.
اولین رزمنده خانهتان کدام یک از بچهها بود؟
پسرم داود. ایشان سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد و سال ۱۳۴۴ خدا حمید را به ما داد. داود سوم راهنمایی بود که امام آمد. همه بچهها در دوران انقلاب فعالیت داشتند و من و پدرشان مانع نشدیم. بعد از انقلاب و تشکیل بسیج، داود جزو اولین نفراتی بود که وارد بسیج شد و ۱۷ سال داشت که جنگ شروع شد. داود داوطلبانه به جنگ اعزام شد و جزو نیروهای جنگهای نامنظم دکتر چمران بود. ایشان دو سالی در جبهه بود که ترکش به پشتش اصابت کرد و مجروح به خانه آمد. من که داود را در آن شرایط دیدم ناراحت شدم و گفتم دیگر اجازه نمیدهم بروی جبهه. داود برای اینکه دل من را به دست بیاورد و بتواند مجدداً در جبهه حضور داشته باشد گفت باشد مادر! دیگر بسیجی نمیروم، میخواهم عضو سپاه شوم. با خودم گفتم اگر وارد سپاه شود دیگر به منطقه نمیرود برای همین موافقت کردم، اما وقتی سپاهی شد گفت مادرجان من عضو سپاه هستم، اما همچنان رزمندهام باید به جبهه بروم، باز هم اجازه دادم و گفتم برو!
حمید زودتر از داود به شهادت رسید، چه شد که او هم جبههای شد؟
حمید که رفت و آمدهای داود به جبهه را دید به من گله کرد که چرا اجازه میدهید داود برود و من نروم؟! داود را دوست دارید و من را دوست ندارید؟! من هم در پاسخ میگفتم اگر تو بروی پدرت تنها میماند. گفت نه باید به من هم اجازه بدهید بروم. موضوع را با پدرش در میان گذاشتم، حاجآقا گفت صبر کن تا داود بیاید بعد تو برو. حمید گفت حداقل اجازه بدهید من فقط یک دوره بروم. ما که دیدیم اصرار میکند گفتیم حالا برو دورههای لازم را ببین تا بعد. حمید هم رفت دوره را دید. در همین بین بود که تصمیم گرفتیم داود متأهل شود. آن زمان داود ۱۹ سال داشت. رفتیم و دختر خانمی را هم دیدیم و عقد کردیم. همان روزی که میخواستیم برای داود عقدکنان بگیریم حمید عازم جبهه بود. هر چه گفتم صبر کن تا عقد برادرت تمام شود و تو هم عکسی به یادگاری بینداز، قبول نکرد. میگفت عکس من را بگذارید کنار برادرهایم فکر کنید من هستم. خلاصه اینطور شد که حمید در روز عقد برادرش داود به جبهه اعزام شد.
چه مدت در جبهه حضور داشت؟
سه ماه مستمر در جبهه بود. اصلاً به مرخصی نیامد. گاهی پیش میآمد که هر دو با هم در جبهه بودند. داود به حمید گفته بود بیا برویم به خانه سری بزنیم و برگردیم، اما حمید قبول نکرده و گفته بود من نمیآیم. من با خانه تماس میگیرم و با مادر و پدر تلفنی صحبت میکنم و حالشان را جویا میشوم. اجازه بده عملیات والفجر مقدماتی تمام شود بعد مرخصی میگیرم و به خانه میروم. حمید در این عملیات شرکت کرد و در روند اجرای عملیات والفجر مقدماتی مفقودالاثر شد و پیکرش بعد از ۱۳ سال به خانه بازگشت. پسرم حمید بعد از چهار ماه حضور در جبهه در ۱۹ بهمن ۱۳۶۱ به شهادت رسید.
در این عملیات داود با حمید همرزم بود؟ چطور متوجه شهادت برادرش شده بود؟
حمید و پسرعمویش مهدی که بعدها شهید شد در یک گردان بودند. داود هم در این عملیات در گردان میثم بود. اتفاقاً در همین عملیات به خاطر موجگرفتگی موقتاً بینایی چشمهایش را از دست داده بود. داود بعدها برایمان تعریف کرد، بسیار ناراحت بودم. شرایط چشمهایم من را بههم ریخته بود. در بیمارستان صحرایی بودم و با خودم میگفتم چه کنم اینطور از عملیات بازماندم. گویا وقتی مجروحان را به آنجا میآورند، داود از آنها سراغ حمید را میگیرد. بچهها میگویند حمید عابدی شهید شده است. دو روزی به همین منوال میگذرد. داود با خودش میگوید حالا من چه کنم؟ چگونه به خانواده خبر شهادت حمید را اطلاع بدهم؟ دوست نداشت کسی دیگر خبر شهادت را به پدرش بدهد. نگران بود خدای ناکرده پدرش عکسالعملی نشان بدهد و دل منافقین شاد شود. داود در همین افکار خوابش میبرد و در خواب میبیند که امام زمان (عج) آمده و دستی روی چشمان او میکشد و میفرماید بلند شو چشمهایت که مشکلی ندارند. پاشو برو… داود میگفت بلند شدم دیدم که چشمهایم میبیند. بعد با همان لباسهای خاکی راهی خانه شده بود. به یکباره من دیدم که داود با همان لباس خاکی جبهه وارد خانه شد، تا دیدمش سراغ حمید را گرفتم. گفت حمید میآید. بعد رفت پیش شوهر خواهرم که پسر عمهام هم میشد، آنجا گفته بود من تا آمدم، مادرم سراغ حمید را گرفت حالا چه کنم؟ شما خبر شهادت حمید را به مادرم بدهید. شوهر خواهرم گفته بود من نمیتوانم بروم به دختر داییام بگویم حمید شهید شده است. خلاصه داود وقتی میبیند نمیتواند خبر شهادت را به من بدهد، فردای همان روز به جبهه برمیگردد و برای دادن خبر شهادت یکی دیگر از دوستانش را به خانه ما میفرستد. ایشان هم خبر شهادت حمید را به همسرم داده بود. دو روز بعد از اینکه ما متوجه خبر شهادت حمید شدیم، داود با یکی از دوستانش به خانه آمد. ما آن روز برای حمید مراسم گرفته بودیم. دوستش به حمید گفته بود مادرت تو را ببیند چه خواهد کرد؟ به دوستش گفته بود نگران نباش مادر من صبرش زیاد است. قبل از آمدن داود از مادرم و خواهرم خواستم وقتی داود آمد بیتابی و گریه نکنند. داود که آمد به استقبالش رفتم و با او سلام و علیک کردم و بوسیدمش. در محضر پسرم گریه و بیتابی نکردم.
بعد از شهادت حمید، مخالفتی با حضور داود در جبهه نداشتید؟
اتفاقاً بعد از شهادت حمید به داود گفتم تو دیگر نرو، گفت مادرجان نمیشود الان گردان دست من است، نمیتوانم نروم. آن زمان فرمانده گردان میثم بود. پسرم داود در عملیات بدر در ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ به شهادت رسید. یعنی دو سال بعد از شهادت حمید، داود هم با شهادت به او ملحق شد. شب قبل از شهادتش خواب شهادتش را دیده بود. به دوستش وصیت کرده بود اگر من شهید شدم هر طور شده پیکر من را برای مادرم ببر. مادرم چشمانتظار پیکر برادرم حمید است دیگر نمیخواهم چشمانتظار من هم بماند. آن زمان یک فرزند دو ماهه داشت. گفته بود نمیخواهم فرزندم سالها چشمانتظاری بکشد.
از نحوه شهادتش اطلاعی دارید؟
گویا تیر به پهلوی داود اصابت کرده و از شدت خونریزی به شهادت رسیده بود. همرزمانش میگفتند وقتی داود مجروح شد، دست روی سینه گذاشت، بلند شد و تعظیم کرد و بعد به شهادت رسید. بعد از شهادت داود خانه ما پر شد از مردمی که عاشق شهدا بودند. خیلی آمد و رفت داشتیم. داود وقتی به مرخصی میآمد، در مدت ۱۰ روز مرخصیاش به همه بستگان و فامیل سر میزد. داود پنج سال در جبهه بود.
پسر جانبازتان بعد از داود به جبهه رفت؟
بله مجید بعد از شهادت داود راهی شد. سه بار اعزام شد. پسرم یک بار مجروح و یک بار شیمیایی شد و در مرصاد هم چند تیر به شکمش اصابت کرد و یک سال در بستر بود تا اینکه بهتر شد و راه افتاد. نمیتوانست راه برود. الحمدلله عمرش به دنیا بود.
از سالهای چشمانتظاری برای آمدن حمید بگویید.
پیکر حمید ۱۳ سال بعد از شهادتش شناسایی و تفحص شد. من خیلی بیقراری میکردم. حمید اهل ورزش کشتی بود. هیکلی درشت و قدی بلند داشت. بعد از ۱۳ سال وقتی او را آوردند گویا یک نوزاد در قنداق بود. علیاکبر رفت و علیاصغر برگشت. وقتی خبر دادند که تفحص شده برادرش مجید رفت و جیب پیراهنش که مانده بود را دید. مهدی پسر عمویشان خوشخط بود و با همان خط خوبش مشخصات حمید را داخل جیب حمید نوشته بود. برای همین مطمئن شدیم پیکر متعلق به حمید است. در سالهای نبودنها و بیخبری از حمید، همیشه با خودم میگفتم حمید چگونه به شهادت رسیده است؟! تا اینکه یک شب خوابش را دیدم و از او پرسیدم پسرم میگویند سرت ترکش خورده است. بعد دستم را روی سرش کشیدم و دیدم نقطهای از سرش نزدیک گیجگاهش سوراخ شده است. وقتی بعد از ۱۳ سال پیکرش را برایمان آوردند به اصرار خودم پیکرش را دیدم، میخواستم بدانم خوابم صحت دارد یا نه؟! جمجمه حمید مانده بود، حتی دندانهایش سالم بود. جمجمه حمید را به دست گرفتم و با دقت نگاه کردم دقیقاً همان نقطهای که حمید در خواب به من نشان داده بود، ترکش همان جا اصابت کرده بود. با اینکه برادرش داود من را از شهادت حمید مطمئن کرده بود، اما هر لحظه که در خانه باز میشد با خودم میگفتم الان حمید وارد خانه میشود. این سالها بر من سخت گذشت. من دوست داشتم پیکرش بیاید و بالاخره آمد. چشمانتظاری خیلی سخت است. پیکر حمید را در بالای سر داود به خاک سپردند.
به نظر شما چه نکاتی در وجود شهدای خانهتان بود که آنها را به سعادت شهادت رساند؟
داود و حمید فرزندان خوبی برای من بودند. همسرم از همان دوران کودکی برای بچهها معلم قرآن میگرفت تا در خانه تحت نظر معلم قرآن بیاموزند و تربیت شوند. داود ۹ سال داشت که به خوبی و بدون غلط میتوانست قرآن را بخواند. همیشه به داود میگفتم داودجان وقتی من به رحمت خدا رفتم تو برای من قرآن بخوان. سالهاست که سالگرد همسرم و بچهها را با هم برگزار میکنم. داود از مؤسسین هیئتی به نام «محبان مرتضی» بود. بچهها ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داشتند. داود هم ذاکر و مداح اهل بیت بود.
حتماً شنیدهاید که میگویند پسرتان شهید داود عابدی شباهت زیادی با شهید ابراهیم هادی دارد؟
بله داود خَلقاً و خُلقاً شبیه ابراهیم هادی بود. این را مردم بارها و بارها به ما گفتهاند. کتاب «قرار یکشنبهها» به همت نشر شهید ابراهیم هادی در مورد شهید داود نوشته شده است. نام کتاب (قرار یکشنبهها) از قرارهای یکشنبه هیئت «محبان مرتضی» گرفته شده است.
خاطرهای از شهید داود برایمان روایت کنید.
هر مرتبه که داود میخواست به جبهه برود من ساکش را پر میکردم. خوراکی و پول زیادی هم به داود میدادم. داود هم پولها را برای جبهه و رزمندهها خرج میکرد. داود برایم تعریف میکرد من صبحها بدون اینکه رزمندهها متوجه شوند شیر تهیه میکردم و میجوشاندم و بعد خودم میرفتم میخوابیدم. بچهها که از خواب بیدار میشدند با یک قابلمه شیر جوشیده و آماده مواجه میشدند. برای همهشان سؤال شده بود چه کسی این کار را میکند؟ با هم شوخی میکردند و میگفتند احتمال زیاد امام زمان (عج) این کار را میکند، اما کمی بعد یکی از بچهها که تا نیمههای شب بیدار مانده و کشیک کشیده بود، بدون اینکه من متوجه شوم به دنبال من تا روستایی که برای تهیه شیر به آنجا رفته بودم آمده و متوجه شده بود که آماده کردن شیر کار من است. صبح زود بچهها را بیدار کرده و گفته بود بلند شوید من مچ امام زمانی که شیر را آماده میکرد گرفتم.
خاطرهای دیگر هم از داود دارم. داود کمی بعد از شهادت حمید برای حفاظت از بیت امام به جماران رفته بود. برایم تعریف میکرد که منافقان دور تا دور درختهای بلند و تناور جماران کاغذ چسبانده و روی آن فحش نوشته بودند: «تا الان در جبهه بودی و حالا به اینجا آمدی. ببین چه زمانی تو را بکشیم…» پسرم همیشه به من سفارش میکرد در را روی هر کسی باز نکن. من هم یک نردبان گذاشته بودم کنار دیوار خانه و از روی آن میرفتم از بالا نگاه میکردم که چه کسی پشت در است بعد در را باز میکردم. یک بار رفتم دیدم داود پشت در است. گفت مادرجان بالای نردبان چه میکنی؟! گفتم مراقب بودم، نمیخواستم در را روی هر کسی باز کنم. نمیخواهم منافقین بیایند تو را بکشند. گفت خیالت راحت، من به دست منافقین کشته نمیشوم. همان زمان یک نمکی با چرخ دستی به کوچه ما میآمد. داود کنجکاو شده بود. یک بار رفت و از او پرسید چه میکنی؟ گفته بود نان خشک میگیرم و نمک میفروشم. داود با سرنیزه اسلحهاش فروکرده بود داخل گونیها متوجه شده بود داخل چرخ دستی اسلحه است. خلاصه آن آقا پا به فرار میگذارد و داود ایست میدهد، اما او توجهای نمیکند و داود به سمتش شلیک و او را مجروح میکند. بعد بچهها او را میگیرند و چرخ دستی را خالی میکنند و میبینند کلی اسلحه زیر چرخ دستی است. گویا با این وسیله مدتی بوده که برای خانههای منافقین اسلحه حمل میکرده. او را بردند و جای همه اسلحهها را نشان داده بود و کلی اسلحه را که زیر زمین مخفی کرده بودند پیدا شد که الحمدلله این گونه توانستند باند بزرگی از تجهیزات و مهمات منافقین را پیدا کنند. همهاش میگفتم داودجان تو آخر سرت را به باد میدهی. میگفت نگران نباش دعای امام پشت و پناه ماست. پنج، شش ماهی در جماران ماند و بعد مجدد به جبهه رفت.
منبع: روزنامه جوان
«داود» خَلقاً و خُلقاً شبیه «ابراهیم هادی» بود بیشتر بخوانید »
به گزارش مشرق، فرزند ایران که باشی، گوشت و پوستت که با مهر اهل بیت علیهمالسلام آمیخته باشد، دیگر فرقی نمیکند در کدام دهه پا به این دنیای خاکی گذاشته باشی، فرقی نمیکند که در دهه پنجاه و بحبوحه انقلاب به دنیا آمده باشی یا در دهه ۷۰ و ۸۰ و اوج هیاهوی رسانههای غربی، دل که درست باشد مسیرش را انتخاب میکند، میگویند بچههای دهه هفتادی شاخهای اینستاگرام هستند، دنیای اینها با دنیای بچههای انقلاب خیلی متفاوت است، دنیای مجازی اینها را غرق خود کرده، اصلا از شکل و ظاهرشان هم میتوان این را فهمید… اما وقتی مسئله روشن میشود که پای سنگ محک به میان بیاید، عیار جوان امروزی وقتی نمایان میشود که پای ناموس و شرف در میان باشد، آن وقت است که میبینی یک جوان دهه هفتادی پر از شور و نشاط و عاشق هیجان، راهی میدان نبرد میشود و با تمام وجود از حریم اهل بیت (ع) و انسانیت دفاع میکند…
شهید محمدکاظم (پژمان) توفیقی مثال بارز یکی از همین جوانان است، کسی که قهرمان موتور کراس شده بود، در سختترین شرایط جنگی دل به دریا میزند و با صلابت و شجاعت پا در مسیری میگذارد که هر کسی جرئت عبور از آن را ندارد، او از هیچ چیز باک ندارد، نه از تیر و ترکش دشمن و نه از مسیر صعبالعبور، او فقط به انجام تکلیف میاندیشد و وصال محبوب. و چه زیبا در این راه جانش را فدای حق و حقیقت میکند…
و حال ما در کازرون مهمان طاهره خوبکار، همسر شهید محمدکاظم توفیقی هستیم و او از عاشقانههایش با یکی از نابترین جوانان امروزی میگوید… / سید محمد مشکوهًْ الممالک
آشنایی و ازدواج با قهرمان موتورکراس شیراز
همسر من با سایر شهدا متفاوت است، او یکی از ورزشکاران بنام شهرستان کازرون بود و در رشته موتورکراس مقام دوم و سوم استانی و اول شهرستان را داشت، او در مسابقات کشوری هم شرکت کرده بود؛ ولی به خاطر مصدومیتی که برایش ایجاد شده بود نتوانست مقام بیاورد.
آشنایی ما هم در عرصه ورزش بود؛ زمانی که مسابقات موتورسواری برگزار شد، از طرف تربیت بدنی ما را دعوت کردند و آنجا ایشان را دیدیم، در آن دوره از مسابقات آقا محمد مقام اول شهرستانی را کسب کرد و ما هم بر حسب احترام و ادب، به همراه گروه به ایشان تبریک گفتیم و این شد کلید آشنایی ما و بعد هم ایشان در تیم پیادهروی و کوهنوری ما شرکت کردند و کم کم با خصوصیات اخلاقی او آشنا شدم و اینکه بعد متوجه شدم ایشان از ابتدا راجع به من سؤالات ریز و درشتی از مسئول گروه و مربیمان داشتند و متوجه شدم که آقا محمد قصد خواستگاری داشتند.
و از مسئول گروه خواسته بودند که با من صحبت کنند و اگر نظرم مساعد بود با خانواده تشریف بیاورند، که من در وهله اول به ایشان جواب رد دادم؛ چون اصلا در فکر ازدواج نبودم، از طرفی بنده متولد سال ۶۸ هستم و شهید توفیقی دهم بهمن سال ۷۰ به دنیا آمدهاند و مخالفت من بیشتر به خاطر همین اختلاف سنی بود؛ اما با پیگیریهای ایشان و پادرمیانیهای بزرگ ترها و اصراری که خودشان به این ازدواج داشتند توافق کردیم که با خانواده تشریف بیاورند و صحبتهای اولیه انجام شود.
در ابتدا آقامحمد به همراه خواهر و مادرشان به منزل ما آمدند و صحبتهایی شد و قرارهای بعدی را گذاشتند. همان روز وقتی برای صحبت کردن رفتیم گفت: «من یک شرط خیلی بزرگ برای زندگی ام دارم و میخواهم آن را از الان بیان کنم که اگر در آینده اتفاقی افتاد حرف نگفته بین ما نباشد.» گفت: «من خیلی طرفدار ولایت فقیه هستم و جانم را برای رهبرم میدهم و هر زمان حضرت آقا اذن جهاد را بدهند، در هر سنی و موقعیتی که باشم میروم، اگر شما میتوانید با این امر کنار بیایید که یا علی وگر نه من راه خودم را بروم و شما هم راه خودتان را بروید.»هر دو خانواده از خانوادههای مذهبی بودیم و من هم طرفدار ولایت فقیه هستم و زمانی که بتوانم و از عهده آن بربیایم هر کاری که برای اسلام لازم باشد انجام میدهم؛ بنابراین شرط او را پذیرفتم.بعد از صحبتهای نخست قرار مدارهای ازدواج هم گذاشته شد و ما ۲۶ مهرماه سال ۹۱، در سالروز ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی علیهماالسلام عقد کردیم و از آنجا که وی علاقه شدیدی به شهدا داشتند و عمویشان هم از شهدای دفاع مقدس هستند، بعد از جاری شدن صیغه عقد رفتیم گلزار شهدا و زندگی مان را با نگاه شهدا آغاز کردیم.
راهم را خودم انتخاب کردم
خانواده همسرم خیلی ولایی هستند؛ اما پژمان همیشه میگفت: «راهم را خودم انتخاب کردم و اینطور نبودکه مثلا خانواده اصرار به نماز خواندن و روزه گرفتن و مسجد رفتن من داشته باشند، آنها انتخاب را به عهده خودم گذاشتند، راهی بود که خودم انتخاب کردم، از زمان نوجوانی مسیرهای مختلفی پیش روی من بود و من همه را امتحان کردم؛ اما آن آرامش و امنیتی که این راه به من داد هیچکدام دیگر به من نمیداد.»
شیرینی دین را به کام جوانان و نوجوانان میچشاند
پژمان خیلی پرانرژی بود، جوان مومنی بود که بچه مذهبی بودن را خیلی شیرین برای هم سن و سالهای خودشان روایت کرده بود، و همه را جذب خودش کرده بود، طوری شده بود که خیلی از پسرهای جوان فامیل به او زنگ میزدند و میگفتند هر وقت خواستی بروی نماز جماعت به ما هم بگو تا بیاییم. طوری فضا را برای بچهها باز کرده بود که سختیهای دین را برای آنان آسان میکرد، طوری رفتار کرده بود که حتی بچههای ۷ ساله هم دوست داشتند با پژمان بروند نماز جماعت.
میگفتند پژمان با موتورش ازدواج کرده!
زمانی که ما ازدواج کردیم پژمان تازه خدمت سربازی را تمام کرده بود و شاید دو ماه بیشتر از آن نگذشته بود. آن زمان از لحاظ مالی در حد خیلی پایینی بود و هیچگونه کمکی را هم از طرف خانواده قبول نمیکرد، میگفت: «اگر هر سختی هست میخواهم از الان خودم آن را پذیرم که بتوانم روی پای خودم بایستم.» برای همین هم، ما زندگی مان را خیلی ساده و مختصر شروع کردیم و هیچ کداممان علاقهای به مادیات و تجملات نداشتیم و از سادگی و شیرینی زندگی و آرامشی که داشتیم لذت میبردیم.
همسرم با وجود سن کم اهل نماز اول وقت و نماز جماعت و جمعه و نماز شب بود. او تعمیرکار موتورسیکلت بود، دیپلم فنی حرفهای داشت و در رشتهای مرتبط با خدمات موتورسیکلت درس خوانده بود؛ چون علاقه خیلی زیادی به موتورسیکلت داشت، میگفت: «اگر من ازدواج نمیکردم میگفتند پژمان با موتورش ازدواج کرده.»
آخوند که موتورسواری نمیکند!
دوست داشت طلبه شود، حتی برای ثبتنام اقدام کرده بود؛ اما پیش خودش فکر کرده بود که اگر طلبه شود دیگر نمیتواند در مسابقات شرکت کند و میگویند آخوند موتورسوار شده، تکچرخ میزند و کارهای نمایشی انجام میدهد؛ لذا به خاطر همین علاقه به موتور انصراف داده بود.
شهید توفیقی معمولا با افراد بزرگتر از خودش دوست میشد و وقتی من از او در این مورد میپرسیدم میگفت: «من معمولا افرادی را انتخاب میکنم که از نظر من کامل باشند و این برای اینکه من مسیرم را درستتر انتخاب کنم کمک میکند.»
همیشه سعی میکرد گرهگشای مشکلات دیگران باشد
همسرم همیشه سعی میکرد تا جایی که در توان دارد گره از مشکلات بقیه باز کند و همیشه در این امر پیشتاز بود، هر نوع کمکی بود انجام میداد چه مالی و چه یدی.
یکی از دوستانش میگفت: «ساعت یک نیمه شب بود و من داشتم همراه همسر و فرزندم از منزل مادرخانمم برمیگشتم که در راه موتورم خراب شد، در آن لحظه همسرم گفت: «دیر وقت است و نمیخواهد با کسی تماس بگیری» اما من با پژمان تماس گرفتم و او هم آمد.»
ثبتنام برای دفاع از حرم
زمانی که میخواستند قضیه سوریه را مطرح کنند در گلزار شهدا بودیم، گفت: «من دوست دارم برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها بروم و اسمم را هم نوشتهام.» من یک لحظه شوکه شدم و از او خواستم قضیه را برایم بیشتر توضیح بدهد، گفت: «من همیشه عاشق شهدا بودم و در خط شهدا قدم برمیداشتیم و همیشه به این فکر میکردم که چکار باید بکنم که رسالت شهدا و عموی شهیدم را ادامه دهم، الان هم میبینم که اسلام در خطر است و حضرت زینب (س) با تمام مظلومیتش به کمک بچههای شیعه نیاز دارد، برای همین هم الان وظیفه خودم میدانم که تا جان در بدن دارم در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) با دشمن مبارزه کنم.» من آن لحظه نمیدانستم به او چه بگویم، رفتنش را قبول کنم یا نه، آن هم با آن شرطی که زمان ازدواج گذاشته بود.
از او خواستم به من فرصت بدهد که بیشتر فکر کنم، گفت: «من زمان زیادی ندارم و ثبتنام هم کردم» زمانی هم بود که برای آموزشها به پادگان میرفتند. برای من خیلی سخت بود، از طرفی ما به تازگی زندگیمان را آغاز کرده بودیم و از طرفی دلبستگی و تنهایی و… تمام این فکرها باعث میشد که من سختتر وارد این قضیه شوم. به او گفتم: «تو به عنوان بسیجی داوطلب داری شرکت میکنی، نه به عنوان یک پاسدار و بر حسب وظیفه، یعنی داری با دلت شرکت میکنی، به این فکر کردی که در این مدتی که من تنها هستم باید چکار کنم؟ دلتنگی، بیقراری و تنهایی و همه این مسائل هست و چطور من باید همه اینها را تحمل کنم؟» و او در پاسخ تنها گفت: «اول به این فکر کن که چطور میتوانی روز محشر روبه روی حضرت زینب و حضرت زهرا علیهماالسلام قرار بگیری و شرمسار نگاهشان نباشی، به این فکر کن که هر چند من ناچیزم؛ اما به کمک من نیاز دارند، من چطور میتوانم رسالتی که شهدا بر دوش من قرار دادهاند را انجام ندهم، چطور میتوانم در برابر نگاه حضرت مهدی(عج) شرمسار باشم. اگر راضی نباشی من نمیروم، اما به این مسائل فکر کن و اگر دلت با من بود رضایت بده که من بروم.»
دوری از او برای من خیلی سخت بود و با این وجود حتی یک لحظه هم نتوانستم به این فکر کنم که به او بگویم نرو، فقط به او گفتم: «به یک شرط اجازه میدهم بروی، اینکه اگر سالم برگشتی که خدا را شکر و اگر شهید شدی من را شفاعت کنی.» با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد.
آخرین دیدار
همسرم به پادگان رفت و یک ساعت بعد با بنده تماس گرفت که اگر میتوانی بیا که من تو را ببینم که داریم حرکت میکنیم به سمت شیراز که با پرواز به تهران برویم.
من که رفتم پژمان در آخرین اتوبوسی بود که داشت از پادگان خارج میشد، اجازه گرفت و آمد پایین. آن دیدار آخرین دیدار ما شد. دو گل سرخ به من داد و گفت: «تو را به خانم بیبی زینب میسپارم، برایم دعا کن به آن چیزی که آرزو دارم برسم.» من آن لحظه آنقدر بغض داشتم که نتوانستم حرفی بزنم، نمیخواستماشکم جاری شود که از رفتن منصرف شود و من عمری شرمنده نگاهش باشم و نتوانم بر عهدی که روز اول با هم بستیم باقی بمانم.
آنها اعزام شدند و سه روز تهران بودند، در این مدت هم گوشی همراهش بود و مدام با من تماس میگرفت، روز آخر که تماس گرفتم جواب من را نمیداد، دلشوره گرفتم که چه شده، آیا بدون خداحافظی رفته؟ هیچ دسترسی به جایی نداشتم، نمیتوانستم با کسی تماس بگیرم، از من هم قول گرفته بود که تا زمانی که به خاک سوریه نرسیده به خانوادهاش اطلاع ندهم. بعد از حدود ۸ ساعت نگرانی با من تماس گرفت، دیدم صدایش به شدت گرفته و میگوید: «من دارم به سختی نفس میکشم» جویا شدم که علت را بدانم، گفت: «من از زمانی که رسیدم به شدت بیمار شدم و در بهداری بودم و اجازه استفاده از موبایل را نداشتم.» بعد از شهادت متوجه شدم که همان روز که بیمار میشود فرمانده میگوید او باید برگردد و شهید هم با همان حال و در حالی که سرم در دستش بوده بلند میشود و با خنده میگوید: «من سالمم و اینا همش اداست و دلتنگ خانوادهام» همین شوخیها و فیلم بازی کردنها باعث شده بود که از برگرداندنش منصرف شوند.
بی خبری و آغاز بیقراری
از روز قبل از شهادتش که پنج شنبه بود حال من خیلی بد بود، رفتم گلزار شهدا و بعد از زیارت دقیقا همان قسمتی که الان تربت همسرم است ایستاده بودم و به این فکر میکردم که چه کسی قرار است در آنجا دفن شود، میگفتم یعنی ممکن است باز هم شهید داشته باشیم که در اینجا دفن شود، قرار است شهید جدیدی بیاورند؟ همانجا زیارت عاشورا را خواندم، روضه حضرت زینب(س) را گذاشتم و وقتی کاملا آرام شدم به خانه برگشتم، با این وجود هم من و هم مادرشان حال بدی داشتیم، آرام و قرار نداشتیم گویا اتفاقی در راه است. ۱۶ بهمن بود که از صبح دلهره و دلشوره داشتم، خودم را سرگرم قرآن و نماز کردم؛ اما دلم آرام نمیشد. فردای آن روز من محل کارم بودم که برادر پژمان با چشمانیگریان آمد آنجا و با حالت بدی به من گفت: «آبجی به من گفتن پژمان شهید شده» که من یک لحظه خیلی عصبانی شدم و گفتم: «تو دلت میاد که این حرف رو بزنی؟ پژمان به من قول داده برگرده، چجوری میگی شهید شده؟ اصلا امکان نداره.» دیدم طاقت ندارد و داردگریه میکند من هم دست و پایم را گم کرده بودم و نمیدانستم چکار کنم، با یکی از اقوام که رابطه دوستی نزدیکی با پژمان داشت تماس گرفتم گفتم پدرم به من میگوید که پژمان شهید شده، گفتند نگران نباش من الان میآیم دنبال شما، آمدند و با هم رفتیم به مقری که از آنجا اعزام شده بودند، درخواست کردم که فرمانده شان را ببینم، گفتند خانم اینها همه شایعه است بروید خانه و دعای توسل بخوانید. وقتی این حرف را زد حس کردم قلبم فروریخت، آرام و قرار نداشتم، همان نور کم امیدی هم که در دلم بود کاملا خاموش شد و غم خیلی سنگینی روی دلم نشست و با این وجود داشتم با این مسئله مقابله میکردم و نمیخواستم قبول کنم.
در ادامه گفتند این یک تشابه اسمیاست، چون یکی از همرزمان شهید به نام محمد ابراهیم توفیقیان هم از سبزوار شهید شده است. من هم سریع در نت جست و جو کردم، اسم این شهید بالا آمد و اسم شهید من بالا نیامد. برگشتم منزل، خانواده همسرم هم آنجا بودند. آن شب هم به بیخبری گذشت و حال من و مادر شهید خیلی بد بود وگریه میکردیم.
صبح روز بعد با پدرشان رفتیم همان مقری که اعزام شده بودند، رفتیم قسمت نیروی انسانی و خواستیم با مسئول آن قسمت صحبت کنیم، وقتی مسئولشان آمدند یک فهرست را به ما دادند که در آن اسم شهید مسرور و جوکار و دیگر شهدا را دیدم؛ ولی اسم پژمان نبود و این، یک مقدار من را آرام کرد؛ ولی باز هم دلهره داشتم. از من خواستند که برگردم خانه و منتظر خبر باشم و این در حالی بود که برادرانش خبر داشتند که او شهید شده، حتی من با دوستان و همرزمانش هم تماس گرفتم؛ ولی میگفتند که نه اتفاقی نیفتاده. و این بیخبری برای ما عذاب بزرگی بود.
نمیخواستم قبول کنم پژمان برای همیشه رفته
وقتی من برگشتم منزل و برادر آقاپژمان تماس گرفت و گفت که آمادهباشید، میآیم دنبالت که با هم منزل پدر برویم. از آنجا که همسرم گفته بود که ما ۴۵ روز سوریه هستیم و ۱۶ بهمن برمیگردیم ایران، من آن روز منتظر بودم که او برگردد، ضمن اینکه به پدرش هم گفته بود که من ۱۶ بهمن برمیگردم، شما آمادهباشید و همه فامیل را هم دعوت کنید که دلم برای آنها تنگ شده است، چون ایشان به شدت اهل صله رحم بودند؛ لذا با این تفکر که شهید میخواهد من را غافلگیر کند آماده شدم و همراه برادرش به منزل پدر همسرم رفتیم.
زمانی که وارد کوچه شدیم دیدم همه فامیل آنجا هستند، همه لباس مشکی پوشیدهاند و پارچه مشکی به دیوار منزل پدرشوهرم نصب شده پاهایم سست شد، از ماشین که پیاده شدم نتوانستم روی پاهایم بایستم، دخترعمههایشان آمدند و من را داخل بردند. داخل خانه که شدم دیدم صدای جیغ میآید. دیگر چیزی نفهمیدم و چشمانم سیاهی رفت. من را بردند بیمارستان و وقتی برگشتم گفتم: «شما بر چه اساسی میگویید پژمان شهید شده، هیچ خبر قاطعی از شهادتش نداریم، من هر جا که زنگ زدم گفتند که هیچ اسمیاز او نیامده.» در واقع آن لحظه از این ناراحت بودم که چرا خانوادهاش میگویند پژمان دیگر نیست و برنمیگردد و سعی میکردم به دیگران بقبولانم که او برمیگردد.
با این حالگریه میکردم تا اینکه بعد از ظهر از تیپ تکاور امام سجاد علیهالسلام؛ یعنی همان مقری که اعزام شده بودند آمدند و به ما گفتند که پژمان شهید شده است، تازه آن زمان بود که ما شهادت را پذیرفتیم.
زیارت حضرت زینب و رقیه سلامالله علیهما دلم را تسلی داد
او آنقدر شور شهدا را در سر داشت که همیشه به من میگفت: «دوست دارم دیِنی که به گردن دارم را ادا کنم» زمانی هم که سوریه بود و با من تماس میگرفت میگفت: «اگر اتفاقی برای من افتاد مبادا گله و شکایت کنی و ناراضی باشی و اینکه بگویی کاش مانع او شده بودم. دوست ندارم اجری که میبری را با این کلمات ضایع کنی، فقط توکلت را به خدا و ائمه بده. با همه این حرفها شهادت او برای من خیلی سخت بود، ما چهار سال با هم زندگی کرده بودیم، روزهای شیرینی را با هم بودیم و سختیهای بسیاری را پشت سر گذاشته بودیم و در یک آرامش نسبی بودیم و این اتفاق یک تنهایی و دلتنگی شدیدی برای من به وجود آورد طوری که با وجود تمام سفارشهایی که به من کرده بود و با توکل به خدا و توسلی که به ائمه و شهدا پیدا کرده بودم از خودش خواستم که حالا که رفته و به آرزویش رسیده کمکم کند که بتوانم دلتنگیها را در خودم آرام کنم و نخواهمگریه کنم و یا زبانم حتی یک بار به گله و شکایت باز شود، و خواستهام مانند یک معجزه برآورده شد. قضیه از این قرار بود که بعد از شهادت همسرم، در فروردین ۹۵ به سوریه عازم شدم، زمانی که پا به خاک سوریه گذاشتم و ویرانیهای اطراف حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیهما را دیدم سجده شکر به جای آوردم که زبانم به گله باز نشده و نخواستم او را از راهی که رفته منصرف کنم و از اینکه این اجازه را به او دادم پشیمان شوم. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه (س) برای بیتابیهایم یک آرامش و تسلا به ارمغان آورد. اگر هم الان شهید را ببینم فقط از او شفاعت را میخواهم که آن دنیا هم شرمنده مهدی فاطمه(ع) نباشم، شرمنده نگاه بیبی زینب (س) نباشم. از ائمه هم میخواهم این هدیه که همه زندگیام بود را از من قبول کنند.
هدف شهید، قرب الهی بود
زمان اعزام به او گفته بودند که ما دیگر نیرو نمیخواهیم و جا پر شده است؛ اما به گفته دوستانش او ساعتها ایستاده بوده و اصرار میکرده که هر جور شده اسمش را در این لیست وارد کنند، با اینکه پلاتین در پایشان بود و ایستادن برایشان خیلی سخت بود. پژمان میگفته: «من امضا میکنم و انگشت میزنم که هیچ چیزی نمیخواهم، من برای این حق ماموریتها اسم ننوشتم بلکه با دلم اسم نوشتم.»
نحوه شهادت
میگفتند مسیری بود بین درختان زیتون که به خاطر بارندگی گل و لای وحشتناکی در آن ایجاد شده بود و عبور ماشین خیلی سخت بود و پژمان و فرمانده ادوات را با موتور حمل میکردند، یکی از همرزمانشان تعریف میکرد که من پشت سر پژمان نشسته بودم و جعبه خمپاره را که میخواستیم ببریم جلو، بین من و پژمان قرار داشت، یک لحظه تیری از بین ما دو نفر رد شد که او خندید و گفت: «حاجی دیدی؟ حضرت زینب (س) من را لایق این ندید که خریدارم باشد، اگر قرار بود شهید شوم این تیر به من میخورد.» میگفت آن لحظه خیلی ناراحت شد و با این وجود گفت: «هر چه خدا برایم مقدر کند.» ما این ادوات را رساندیم و یکی از بچهها گفت ما دو روز است که غذا نخوردهایم و در محاصره قرار داریم و ادوات هم کم آوردهایم. پژمان برگشت خط و موتور را برگرداند و گفت دوست ندارم که اگر اتفاقی برای من افتاد این موتور آسیب ببیند چون بیتالمال است و آن دنیا گردن من را میگیرد. یکی از رانندههایی که قرار بود آب و غذا و مهمات را به رزمندهها برساند به خاطر درگیری شدید منصرف شده بود و گفته بود من نمیتوانم این مسیر را بروم. پژمان به صورت داوطلب میگوید: «من این کارو انجام میدم چون این مسیر را رفتم و تمام چاله چولهها رو میشناسم و میتونم از پسش بربیام.» او از فرمانده اجازه میگیرد و پشت ماشین مینشیند و مهمات را به دوستانشان میرسانند. دوستشان میگفتند وقتی که مهمات و آب و غذا را به آنها میرسانند و ماشین را خالی میکنند با شوخی میگوید: «حاجی دیدی میتونم از پس اینم بربیام.» وقتی دوباره سوار ماشین میشوند، آنها را با خمپاره میزنند. دوستشان میگفت: «موج انفجار به حدی بود که من دو متر به عقب پرتاب شدم، فقط صدای بوق ممتد را میشنیدم، گیج بودم، بلند شدم، صدای یا حسین و یا زهرا را میشنیدم که میگفتند پژمان شهید شد، یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که سر پژمان روی فرمان افتاده و از گردنش خون میآید و لباسش غرق خون شده. ما پژمان را از ماشین پایین آوردیم، ترکش خمپاره به رگ اصلی گردن او خورده بود و شهید شده بود.»
نخستین ملاقات بعد از شهادت
شب وداع فقط تابوت شهدا را میدیدیم و هیچ دسترسی به پیکرشان نداشتیم، فقط زمانی که ایشان را به سردخانه گلزار شهدا منتقل کردند به همراه خانواده همسرم به صورت خصوصی برای وداع رفتیم و آنجا بود که من پیکر همسرم را بعد از ۴۵ روز دوری و دلتنگی بغل کردم و تنها چیزی که توانستم آن لحظه از او بخواهم لبخند بود، که من آن را هم روی لبش دیدم و دلم آرام شد که خدا را شکر به آرزویش رسید. به او گفتم: «من به قولی که به تو داده بودم عمل کردم، یادت نرود قولی که به من دادی را عمل کنی، من از تو شفاعت روز قیامت را میخواهم و تنها دِینی که از طرف من، روی دوش تو مانده این است که در روز قیامت شفاعت من را هم بکنی.»
منبع: کیهانمنبع خبر
قهرمان موتورکراس شهادت را به سکوی قهرمانی ترجیح داد بیشتر بخوانید »
به گزارش مشرق، مدافع حرم حضرت زینب(س) اصغر پاشاپور یکی از مجاهدانی بود که یک ماه پس از شهادت حاج قاسم در سوریه شهید شد. او از همان ایام ابتدایی آغاز جنگ سوریه همراه سردار بزرگ اسلام حاج قاسم سلیمانی به سرزمین شام هجرت کرد. این شهید عزیز از اقوام نزدیک شهید مدافع حرم محمد پورهنگ بود که او نیز جانش را در دفاع از حرم حضرت زینب(س) فدا کرد.
آنچه خواهید دید فیلم کوتاهی است از تشییع پیکر حاج اصغر در حماه سوریه توسط همرزمانش.
دانلود
منبع: فارسمنبع خبر
تشییع پیکر اصغر پاشاپور در حماه سوریه +فیلم بیشتر بخوانید »