مجاهدت

با رزمندگان چه معامله‌ای کرده‌ایم؟

به گزارش مشرق، «ماندانا زندی» نویسنده، منتقد، و مدرس داستان نویسی و دبیر فرهنگ و هنر همشهری جوان است که نزدیک به 15 سال در این حوزه فعالیت دارد و تا کنون نزدیک به هشت کتاب تألیف کرده است. وی در کنار فعالیت در حوزه ادبیات داستانی، تجربه‎هایی در حوزه فیلم‌نامه نیز دارد که «روز یلدا، شب چله» یکی از فعالیت‌های این نویسنده بوده است.

زندی مؤسس و دبیر «چهارشنبه داستان» بوده که در پنج سال گذشته و تا پیش از شیوع بیماری کرونا به‌طور مستمر برگزار می‌شده است. «خواب اقاقیا» و «شام آخر» از جمله آثاری این نویسنده هستند. آخرین کتاب وی با عنوان «خانه خورشید» در ژانر دفاع مقدس با استقبال مخاطبان مواجه شده و در توانسته به چاپ دوم برسد… نام دارد که به چاپ دوم رسیده است. به همین دلیل و در خصوص موانع و آسیب‌های ادبیات دفاع مقدس گفت‌وگویی انجام شده که در ادامه می‌خوانید:

**: لطفاً کمی در خصوص شکل‌گیری رمان «خانه خورشید» توضیح دهید؟

حدود سال 1393 زمانی که «محمدحسین کریمی‌پور» مدیر گروه روایت فتح بود. سیاست کاری وی در آن برهه این بود که آثار دفاع مقدسی را طوری منتشر کنیم که در بازارهای جهانی نیز قابل عرضه باشد؛ یعنی طوری نباشد که فقط محدود به مرزهای خودمان باشد که متأسفانه در این حوزه نیز چندان موفق هم عمل نکردیم. ما نتوانسته‌ایم دایره گسترده‌تری از مخاطبان کتاب‌های دفاع مقدسی را ایجاد کنیم. در آن زمان «فریده خلعتبری» مدیر انتشارات «شباویز» که در عرصه بین‌المللی هم فعال بود من را به کریمی‌پور معرفی کردند.

در همان زمان امکانات تحقیق برای بنده ایجاد شد تا پروژه «خانه خورشید» را به نگارش درآورم. من دو شیوه کار پیش رو داشتم یکی اینکه به حقیقت وفادار بمانم و دیگر اینکه از تخیل خودم استفاده و کنم و بر اساس منابع و اسناد موجود یک داستان با شخصیت‌هایی استفاده کنم که وجود خارجی ندارند اما از شخصیت‌های واقعی دفاع مقدس وام گرفته شده‌اند. دلیل من از انتخاب چنین شیوه‌ای این بود که تا زمانی که رمان رنگ تخیل به خود نگیرید و کاملاً مبتنی بر واقعیت تاریخی باشد جذابیت ایجاد نمی‌کند. کریمی‌پور با این شیوه موافق بود و شرایطی ایجاد شد تا من در مسیری که طراحی کرده‌ام حرکت کنم.

در آن زمان تحقیقات کاملی وجود داشت و می‌توانست در اختیار من قرار بگیرد اما من تصمیم گرفتم برای نزدیک شدن به موضوع مصاحبه و تحقیقاتی انجام بدهم. با تعدادی از همسران شهدا مصاحبه‌های طولانی‌ای انجام دادم که برای من بسیار ارزشمند بود و به قوام رمان «خانه خورشید» کمک شایانی بود. «فرشته ملکی» همسر شهید مدق در این رابطه کمک بسیاری برای من بودند.

با وجود سختی‌هایی که داشت توانستم مجوزهای لازم را بگیرم و وارد بیمارستان جانبازان اعصاب و روان بشوم تا از نزدیک با این عزیزان گفت‌وگو کنم. در مجموع چهار سال زمان صرف کارهای تحقیقاتی شد. اواخر کار با تغییر مدیریت در انتشارت روایت فتح کریمی‌پور از مجموعه رفتند و با تغییر مدیریت در روند انتشار کتاب وقفه افتاد چراکه مدیریت جدید نشر ورایت فتح سیاست‌کاری متفاوتی داشت و معتقد بود که ذات رمان تخیلی با وقایع دفاع مقدس چندان سازگار نیست.

ما در حوزه دفاع مقدس باید با مستندنگاری به ثبت و ضبط تاریخ دفاع مقدس بپردازیم. ما کار را تقریباً به انتها برده‌ بودیم و نمی‌شد آن را رها کرد. انتشارات خصوصی بهترین گزینه برای انتشار کتاب بود و برای همین با نشر ماهین مذاکراتی انجام گرفت تا کتاب در کمترین زمان ممکن منتشر شود. خوشبختانه چاپ اول کتاب با استقبال گسترده مخاطبان مواجه شد و در کمتر از شش ماه تمام نسخه‌های آن فروش رفت؛ و همه طیف‌های مختلف با این اثر ارتباط برقرار کردند. هنر ما باید این باشد که اقشار مردم سراغ آثار دفاع مقدسی بیایند و نه یک طیف خاصی از جامعه.

**: چرا مصر بودید که این نگاه یعنی بهره‌گیری از مستندات در قالب رمان تخیلی استفاده کنید؟

زمانی که با فریده خلعتبری در خصوص ادبیات دفاع مقدس گفت‌وگو می‌کردیم به این نتیجه رسیدیم که باید از منظر جدیدی به مسئله دفاع مقدس نگاه شود. مسئله مهم دیگر تنهایی همسران شهدا و جانبازان و آزادگان بود که چندان توجهی به آن نمی‌شد. همه کسانی که از خود گذشتگی کردند و وارد جبهه شدند همه خصوصیت انسانی را داشتند. این خصوصیات باید باید مورد توجه قرار بگیرد.

دلبستگی‌های به همسر و فرزندان خود داشتند که جنگ تحمیلی سبب شد آشیانه‌ آنها دگرگون شود، زن تنهایی که همسرش به جبهه رفته و با توجه به وضعیت دهه شصت چه موقعیتی داشته و چگونه با محدودیت‌هایی که داشته زندگی ‌کرده است. در مقابل چقدر مردم جامعه قدردان زنانی است که همسرانشان سال‌ها در جبهه حضور داشته است. دغدغه من این بود که با رزمندگان این آب و خاک با کودکانی که پدرشان شهید شد چه معامله‌ای کرده‌ایم.

**: توزیع و پخش در حوزه ادبیات دفاع مقدس به یک معضل بزرگی تبدیل شده است، این مسئله چقدر به جذب مخاطب ضربه وارد کرده است؟

می‌توانم بگویم که کتاب‌فروشی‌ها خودشان یک مافیای بزرگ هستند. برای کتاب‌فروشی‌ها حجم و قیمت کتاب مهم است و نه موضوع آن آنها ترجیح می‌دهند کتابی را که می‌فروشند حاشیه سود بالایی داشته باشد. کتاب‌فروشی‌ها مدعی هستند که مردم آثار عاشقانه را بیشتر مطالعه می‌کنند تا آثار دفاع مقدسی را. آن‌قدر مشکلات در این حوزه وجود دارد که نمی‌توانیم به‌راحتی راه برون‌رفت از این شرایط را پیدا کرد.

نگاه صرف مستندنگارانه و با کمترین ویژگی‌های خلاقانه باعث کلیشه‌ای شدن ادبیات دفاع مقدس شده و مخاطب نسبت به آن اقبالی نشان نمی‌دهند همه ما چه نویسنده و چه ناشر در این قصور سهیم هستند. درحالی‌که مخاطب ادبیات دفاع مقدس را دنبال خواهد کرد، به‌شرط آنکه نویسنده نیازهای امروز او را بشناسد.

منبع: دفاع پرس منبع خبر

با رزمندگان چه معامله‌ای کرده‌ایم؟ بیشتر بخوانید »

رزمنده هنرمندی که فرمانده‌ای دلسوز و شجاع بود

به گزارش مشرق، آرامستان تاریخی تخت فولاد محل دفن بسیاری از علما و دانشمندان ایرانی است، در نزدیکی آرامستان تخت فولاد گلستان شهدا قرار دارد. این گلستان آرامگاه شهدای والامقامی همچون شهیدان حسین خرازی، احمد کاظمی، محمود شهبازی، اکبر آقابابایی، غلامرضا یزدانی، عبدالله میثمی، عطاءالله اشرفی اصفهانی و بسیاری دیگر از شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع وطن است. این آرامگاه در ۸ بهمن ۱۳۲۸ و با دفن سید ابوالحسن شمس‌آبادی شکل گرفت.

علی مصدق‌فر فرزند حسین اول مهر۱۳۳۸ شمسی در شهر اصفهان به دنیا آمد و در خانواده‌ای مذهبی و هنرمند پرورش یافت. پدرش از هنرمندان رشته کاشی معرق بود و جهت معرق‌کاری گنبد حضرت ابوالفضل به کربلا سفر کرد.

وی تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در دبیرستان هاتف ادامه داد و در مبارزه علیه رژیم پهلوی حضوری فعال داشت. علی مدتی عضو گروه توحید صف و مهدیون بود. از جمله فعالیتهای او می‌توان، حمله به پادگان هوانیروز و پائین آوردن مجسمه محمدرضا شاه و حضور در تظاهرات و راهپیمایی‌های علیه رژیم پهلوی اشاره داشت. بارها ساواک به منزل آنها آمد تا او و برادرش اصغر را دستگیر کند که هربار موفق نمی‌شدند.

علاقه به موسیقی و هنر

به موسیقی علاقه‌مند بود و در رشته سازهای بادی فعالیت داشت. همیشه رتبه اول را کسب می‌کرد و به اردوهای رامسر دعوت می‌شد تا نفرات برتر کشور مشخص شوند. جهت کوک کردن ساز خود اذان را با ساکسیفون می‌نواخت و داورها بدون گرفتن امتحان او را اول اعلام می‌کردند. یک بار با اعتراض شرکت‌کنندگان مواجه شد، لذا او را روی سن آوردند و به او گفتند سخت‌ترین آهنگ را بنوازد. وی به گونه‌ای آهنگ نواخت که همه او را تشویق کردند و دیگر کسی اعتراضی نداشت. با استاد تاج ارتباط نزدیکی داشت و همواره با او در رفت و آمد بود. علی از استادان بنام این رشته بود و شاگردان بسیاری داشت که از جمله به عماد رام می‌توان اشاره کرد

با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته دفاع شهری درآمد و مدتی در آن به فعالیت کرد. وی به علت آشوبهای که در منطقه سیستان و بلوچستان رخ داد به آنجا رفت. سپس به همراه همرزمانش شمگانی، ترک لادانی، علی کفعمی و اکبر آقابابایی به کردستان رفتند.

فعالیت‌های انقلابی

علی از دست‌پروره‌های حاج اکبر آقابابایی بود. وی مدتی در کامیاران مشغول فعالیت بود و سپس فرمانده پاسگاه سیلو شد و پس از آن به ترتیب مسؤول عملیات سپاه در قروه و دیواندره و کامیاران بود.

وی در سال ۱۳۶۰ شمسی فرماندهی عملیات را در دیواندره بر عهده داشت. وی از فرماندهان دلسوز برای افرادش بود. در یکی از عملیات‌های که در تپه‌های اطراف دیواندره صورت گرفت، نیمی از افرادش شهید شدند و نیمی دیگر دچار سرمازدگی شدید شدند که او با زحمت آنها را به مسجدی رساند و همچون پدری مهربان از آنها پرستاری کرد تا بهبودی خود را به دست آوردند.

پس از آن به دولاب فرستاده شد؛ زیرا بین کامیاران- سنندج و مریوان قرار داشت و این منطقه برای رزمندگان مهم بود و یک نقطه اتصال بود. گروه‌های ضد انقلابی هرگز نتوانستند به این منطقه نفوذ کنند، چرا که مردم آنجا به ضدانقلاب اجازه نفوذ ندادند. اخلاق و رفتار علی سبب شد تا مردم دولاب خیلی زود با او انس بگیرند و به او علاقه‌مند شوند تا جایی که بعد از شهادت او مردم دولاب به جانشین وی آقای بدیهی می‌گویند اگر مانند علی هستی بمان وگرنه برگرد و برو.

فرماندهی دلسوز و شجاع

در یکی از عملیات‌ها که مشغول پاکسازی بودند، رزمندگان می‌خواستند از یک تانک، آب بنوشند که علی مانع شد و اول خودش آب خورد لذا رزمندگان ابتدا از این کار او ناراحت شدند ولی بعد از یک ربع ساعت به آنها اجازه داد از آن بخورند، آنها متوجه شدند او به خاطر اینکه احتمال می‌داده آب سمی باشد، مانع آنها شده؛ لذا از رفتارشان با علی ناراحت شدند و به گریه افتادند.

در یک عملیات هنگامی که مجروح شد، او را در بیمارستان بستری کردند. ابتدا کسی او را نمی‌شناخت و چندان توجهی به او نداشتند. تا اینکه نماینده ولی فقیه در کردستان آقای موسوی و دیگر فرماندهان به ملاقات او آمدند و تازه کادر بیمارستان متوجه شدند که علی از فرماندهان است، وقتی خواستند به او رسیدگی کنند گفت به آنهایی رسیدگی کنید که همانند من گمنام هستند.

بسیار عادل و پاک سیرت بود و همواره با مردمان دوستی می‌کرد. در منطقه عملیاتی همواره، پیشگام بود به گونه‌ای که پیش از شهادت خود پیشقدم شد و پیشمرگ رزمندگان شد و به تاریخ ۷ تیر۱۳۶۱شمسی شهادت رسید و پیکر پاک این شهید در گلستان شهدای اصفهان قطعه چزابه به خاک سپرده شد.

فرازی از وصیت‌نامه شهید

هدف من از جبهه رفتن لبیک به درخواست هَل من ناصراً ینصرنی حسین زمان خمینی (ره) عزیز است، چه رفتن به جبهه را برای خود امری واجب می‌دانم و توفیق شهادت در راه خدا و آبیاری دین اسلام. با خون خود این وصیت‌نامه را می‌نویسم. همواره دلم می‌خواست که آئین محمدی و دین خدا در همه جا رونق پیدا می‌کرد و پرتو نور اسلام در سراسر جهان نورافشانی می‌کرد.

پس خدایا ما را در این راه که گسترش دین تو در سراسر جهان است، یاری فرما و سستی به دلمان راه نده. خداوندا دلم می‌خواست صدها بار به من جان بدهی تا آن را در راه تو بدهم. فداکاری ما و دیگر شهدای اسلام سرانجامی خواهد بود برای یک جامعه نوین و عاری از ظلم و ستم. پس از شما که بعد از ما در این جهان فانی باقی می‌مانید، می‌خواهم که نه بگذارید بر شما ظلمی شود و نه بگذارید بر دیگران ظلمی روا گردد.

خدایا تو شاهد باش که ما قطره خون ناقابل خود را در راه اسلام نثار کردیم و با کمال میل جانم را فروختم و باز می‌گردم به سوی تو.

منبع: تسنیم منبع خبر

رزمنده هنرمندی که فرمانده‌ای دلسوز و شجاع بود بیشتر بخوانید »

از زلزله بم تا فتح خانطومان؛ آرام ننشست

به گزارش مشرق، اگر بخواهم کتاب زندگی حمیدرضا اسداللهی را بنویسم حتماً اسمش را می‌گذارم ذهن پاک و پاهای بیقرار. شهید اسداللهی از آن دست آدم‌های فعالی است که خسته‌ات می‌کند با خستگی‌ناپذیری‌اش. شهر به شهر، کشور به کشور برای انجام مسئولیتی که با عنوان نصرت امام زمان برای خودش تعریف کرده است می‌دود، برنامه ریزی می‌کند و خستگی را خسته می‌کند. تا آنجا که جوری از مادر پا به سن گذاشته شهید عماد مغنیه دل می‌برد و جای خالی پسران شهیدش را پر می‌کند، که این مادر بعد از شهادت حمید بر خود لازم می‌بیند برای شرکت در مراسم حمید به ایران بیاید و به مادر داغ دیده‌اش سر سلامتی بدهد.

توصیف چنین شهیدی را از تنها خواهرش شنیدم. تنها خواهری که دلش را به نگاه مهربان و انسان ساز اسوه صبر کربلای ۶۱ هجری سپرده است اما همچنان داغ برادر سینه‌اش را گرم نگه داشته است. هنوز برای حمیدش اشک‌های گرم و بی پایان دارد و از حمید حرف‌های شنیدنی.

به مناسبت چهارمین روز محرم که از یک طرف به اسم فرزندان عقیله سادات و از طرفی با نام یاران سیدالشهدا عجین شده است، پای صحبت‌های نرگس اسداللهی خواهر شهید حمیدرضا اسداللهی می‌نشینیم تا بیشتر برایمان از شهیدی که از نوجوانی آرزو داشت از یاوران امام زمانش باشد بگویند.

از ابتدا شروع کنیم. لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمائید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص شهید حمید رضا در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟

ما خانواده‌ای ۶ نفره هستیم. سه پسر و یک دختر فرزند اول هادی، فرزند دوم حمید، فرزند سوم نرگس و فرزند چهارم حسین. من و برادر بزرگترم و حمید چون فاصله سنی کمی داشتیم همبازی‌های خوبی برای هم بودیم. البته تیپ بازی‌های حمید و هادی بیشتر به هم می‌خورد تا من. با این حال هر دو برادر هوای خواهر کوچکترشان را داشتند. یک بار که با خانواده دربند رفته بودیم. من با وجودی که به سن تکلیف نرسیده بودم چادر سر می‌کردم. خانمی که از روبرو می‌آمد به من نگاه کرد و خندید و من مسأله را به حمید گفتم. حمید هم جواب داد: "این خانوم بخنده مهم نیست، مهم اینه که حضرت زهرا به تو لبخند می‌زنه".خیلی به حجاب اهمیت می‌داد و پوشش من برایش مهم بود. همه حرفاهایش را هم با شوخی و خنده می‌زد و اصلاً اجازه نمی‌داد از دستش ناراحت شوم. اگر به هر دلیلی دلخوری پیش می‌آمد، سریع می‌رفت برایم خوراکی یا هدیه‌ای می‌گرفت و با خنده بهم می‌داد که مبادا از دستش ناراحت نمانم.

از همان کودکی به همراه برادر بزرگترم شروع به حفظ قرآن کرد. تا جز ۳ را حدوداً حفظ کردند و همان عاملی شد برای شروع حفظ من و با تشویق خانواده الحمدلله کل قرآن را حفظ کردم. تأکید حمید و پیشنهادش به من تمرکز روی مفاهیم قرآن بود. بعد از حفظ، برادرم وارد زمینه‌های صوت و تلاوت قرآن شد و تا مراحل خیلی عالی این رشته پیش رفت. ماه رمضان‌ها در خانه جلسات ترتیل خوانی داشتیم. حمید و دوستانش بعد از افطار دور هم جمع می‌شدند و همه با هم یک جز را قرائت می‌کردند.

بهترین خاطرات دوران کودکی‌ام مربوط به بازی‌های دسته جمعی بود که با هم داشتیم. با برادراها و دایی‌ام سرگرمی‌های خودمان را داشتیم. گاهی توی حیاط خانه مادربزرگ فوتبال بازی می‌کردیم که معمولاً من دروازه بان تیم بودم. محرم ها هم بازی دسته عزاداری داشتیم.حیوانات پلاستیکی یک دسته بودن می‌شدند و نینجاهای پلاستیکی و سربازان دسته‌ای دیگر. یک بار دایی مداح می‌شد و یک بار حمید و دسته به راه می‌افتاد.

برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ انتخاب‌ها به خصوص انتخاب رشته تحصیلی و دانشگاهی‌اش بر چه مبنایی استوار بود و رابطه‌تان در این برهه‌ها به چه صورت بود؟

در دوران نوجوانی با عضویت در کانون حلال احمر یکی از اعضای فعال کانون شد. در حادثه زلزله بم حدود دو هفته با نیروهای حلال احمر به بم سفر کرد و به قدری در آن سفر فعال بود که وقتی برگشت خیلی لاغر شده بود.

در دوران نوجوانی با عضویت در کانون حلال احمر یکی از اعضای فعال کانون شد. در حادثه زلزله بم حدود دو هفته با نیروهای حلال احمر به بم سفر کرد و به قدری در آن سفر فعال بود که وقتی برگشت خیلی لاغر شده بود وقتش را برای فیلم دیدن، مخصوصاً فیلم‌های خارجی، هدر نمی‌داد. برای زندگی‌اش همیشه برنامه داشت. بعد از چند سال فعالیت خودش شده بود یکی از مربی بسیجی‌های آموزش در هلال احمر. با توجه به فعالیت‌های هلال احمری که داشت رشته بهداشت را انتخاب کرد. من چون کوچک‌تر بودم در انتخاب رشته‌اش دخالتی نداشتم اما بعدها برای ازدواج یکی از مشاورهای اصلی‌اش بودم. به اخلاق هم آشنا بودیم و ملاک‌های هم را می‌شناختیم.خیلی به حجاب اهمیت می‌داد، به نجابت و اخلاق هم همینطور.

روز خواستگاری‌اش حمید توی ماشین منتظر بود. اول من و مامان جلو رفتیم، بعد حمید را صدا تا کردیم تا خودشان صحبت کنند. جالب این بود که ما اسم دختر خانم را نپرسیده بودیم. مادر خانمش که اسم داماد را پرسید تازه معلوم شد عروس خانم هم حمیده است. خیلی حسن تصادف خوبی بود. خیلی از آن مراسم نگذشت که مجلس عقد و عروسی‌شان برپا شد.

بیشتر ایشان در ساختار اعتقادی و یا شکل گیری افکارتان نقش داشت یا شما بر او تأثیر می‌گذاشتید؟ و به طور کلی چهارچوب زندگی، اولویت‌ها و دل مشغولی‌های شهید در زندگی چه بود؟

بیشتر از لحاظ اعتقادی حمید بر روی من اثر داشت جوری که برای همه کارهای خودم حتماً از حمید مشورت می‌گرفتم. در کل خیلی حواسش به من بود. همیشه سفارش می‌کرد برای اینکه در همه کارها موفق باشی حتماً به پدر و مادر احترام بگذار. خودش مرتب دست مادرم را می‌بوسید، کف پای مادرم را می‌بوسید، دست پدرم را می‌بوسید. به من هم سفارش می‌کرد که حتماً این کار را انجام دهم.

خیلی به پاک بودن و حلال بودن متعلقاتش اهمیت می‌داد. از مهمترین ویژگی‌های اخلاقی‌اش چشم پاکی‌اش بود.گاهی اوقات من و مادرم تو خیابان از کنارش رد می‌شدیم و اصلاً متوجه ما نمی‌شد. عادت داشت شب‌های جمعه با دوستانش به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی می‌رفت و در دعای کمیل رو شرکت می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم می‌رفتند بهشت زهرا سر مزار شهدا. اگر من و مادرم می‌خواستیم همراهش شویم، به جای دوستانش ما را با خودش می‌برد. به طور کلی چهار چوب زندگی‌اش بر عقاید اسلامی استوار بود از دوران نوجوانی خودش را سرباز امام زمان می‌دانست و تابع رهبری بود.

هر وقت مشکلی داشتم می‌گفت به جای اینکه به دیگران بگویی، در سجده به خدا بگو. به غیر از این‌ها خیلی اهل زیارت بود. دائم مشهد می‌رفت کربلا می‌رفت. خنده خنده می‌گفتم چی کار می‌کنی اینقدر طلبیده می‌شی؟ می‌گفت من اولویت اصلی دعایم امام زمان هستند. برای خودم دعا نمی‌کنم، برای ایشان دعا می‌کنم. پدر بزرگم که فوت شد بیشتر از سه روز مشکی نپوشید اما برای امام حسین از اول محرم تا آخر صفر مشکی می‌پوشید. از آن طرف در ولادت و جشن‌های اهل بیت هم کت و شلوار با لباس مناسب و شایسته می‌پوشید، خودش را معطر می‌کرد و به خودش می‌رسید. خیلی هم خوش اخلاق و خوش صحبت بود. به طوری که حتی غریبه‌ها هم جذب اخلاق خوبش می‌شدند. در سفرهای حج یا هر موقعیت با غیر ایرانی‌ها هم ارتباط می‌گرفت. برای مردم پاکستان و یمن جلسه می‌گذاشت و تا استرالیا دوستانی داشت. سوریه و لبنان رفتن‌هایش هم از سر دغدغه امام زمان بود. خیلی درد این مسأله را داشت، درد نصرت امامش را.

سخنرانی‌های آقا را حتماً گوش می‌داد و نکته برداری می‌کرد. گاهی چند بار یک سخنرانی ایشان را گوش می‌داد. سعی داشت نمازهای ماه مبارک را پشت سر آقا بخواند. موقع ازدواجم توصیه کرد مهرم را ۱۴ سکه بگذارم تا جور کند عقدمان را آقا بخوانند در نهایت خیلی عاشق ولایت فقیه بود. سخنرانی‌های آقا را حتماً گوش می‌داد و نکته برداری می‌کرد. گاهی چند بار یک سخنرانی ایشان را گوش می‌داد. سعی داشت نمازهای ماه مبارک را پشت سر آقا بخواند. موقع ازدواجم توصیه کرد مهرم را ۱۴ سکه بگذارم تا جور کند عقدمان را آقا بخوانند. همین هم شد. آقا می‌گفتند کالای ایرانی، سعی می‌کرد تمام وسایلش را ایرانی تهیه کند. به دیگران هم سفارش می‌کرد. حتی آنقدر پیگیر شد که اسم پسر کوچکش را آقا؛ احمد گذاشتند.

رابطه برادر شهیدتان با شهدا چطور بود؟ بین شهدا شهید خاصی بود که به ایشان تعلق خاطر بارزتر یا رابطه ویژه‌تری با او داشته باشد؟

حمید با شهدا زندگی می‌کرد. از آنجا که عموی ما از شهدای دوران دفاع مقدس هستند، هر وقت به گلزار شهدای بهشت زهرا می‌رفتیم حمید کنار شهدای گمنام دفن شده کنار مزار عمویم مکث می‌کرد، فاتحه می‌خواند و بعد سمت مزار عمو می‌آمد. مطالعه‌اش در مورد زندگی شهدا هم زیاد بود و کتاب‌های روایت فتح را مطالعه می‌کرد.

در بسیج مسجد موسی بن جعفر با دوستانش قرار گذاشته بود هر کدام اسم یک شهید که از لحاظ چهره و اخلاق به او شباهت دارند را روی خودشان بگذارند. حمید شهید باکری بود و دایی شهید بروجردی. دوستانش که تماس می‌گرفتند باکری خطابش می‌کردند در بسیج مسجد موسی بن جعفر با دوستانش قرار گذاشته بود هر کدام اسم یک شهید که از لحاظ چهره و اخلاق به او شباهت دارند را روی خودشان بگذارند. حمید شهید باکری بود و دایی شهید بروجردی. دوستانش که تماس می‌گرفتند باکری خطابش می‌کردند. با دایی که تقریباً هم سن من هست در پایگاه برای شهدای محل یادواره شهدا برگزار می‌کردند. یکی از ایده‌هایشان زدن عکس شهدا در کوچه‌ها بود که برای این کار شهرداری را در جریان گذاشتند و با بچه‌های عمل تصمیم‌شان را عملی کردند.خودشم عکس شهید باکری را روی کمدش هم زده بود. به پیشنهاد آقای عمادی با دایی و بچه‌های مسجد شروع به جمع آوری خاطرات شهید ابراهیم هادی کردند اما دایی قبل از اینکه این کار کتاب تمام شود به رحمت خدا رفتند. این حادثه برای همه ما خیلی سخت بود. بعد از اتمام کتاب شهید هادی نویسنده آن، کتاب همسفر شهدا را برای دایی بنده، سید علیرضا مصطفوی تدوین کردند.

خود شما پیش از شهادت برادرتان از طرفداران کتاب یا مقالات مربوط به شهدا بودید؟ هیچ گاه پیش آمد با خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم خودتان را حتی برای لحظه‌ای به جای خواهر یک شهید تصور کردید؟

یکی دوماه قبل از اینکه کلاً بحث سوریه رفتن حمید مطرح شود تلویزیون مستندی درباره یکی از شهدای مدافع حرم لبنانی پخش کرد و من با آن خیلی اشک ریختم چون آن شهید بزرگوار به حمید شباهت داشت. اما حتی فکرش را هم نمی‌کردم برادرخودم برای دفاع از حرم راهی سوریه شود. فقط هر وقت حمید می‌خواست به کربلا برود به او می‌گفتم: حمید شهید نشی‌ها!

ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل اتفاق افتاد؟ اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغه‌مندی خودتان یا فعالیت‌های برادرتان باعث می‌شد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح می‌دادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟

اخبار حوادث سوریه جسته و گریخته از طریق تلویزیون اعلام می‌شد و ما هم پیگیر بودیم و غصه می‌خوردیم برای ظلم کافران و مستکبران و مظلومیت مردم سوریه. حمید با دقت بیشتری به این خبرها گوش می‌داد. جوری که اگر سر سفره بود به خوردن ادامه نمی‌داد و ناراحتی راه گلویش را می‌بست. وقتی مطمئن شد نظر حضرت آقا این است که صلاح به حفظ مقاومت در سوری است به هر دری زد تا بتواند به این خواست ایشان جامه عمل بپوشاند.

از چه زمان و چطور زمزمه‌های برادرتان برای حضور در عرصه دفاع به گوش شما و خانواده رسید؟ اصلاً حمید رضا در این خصوص با اهل خانواده صحبت می‌کرد و آیا با توجه به روابط نزدیکی که معمولاً بین خواهر و برادرها حاکم است شما نقش ویژه‌تری در این میان داشتید؟

حدوداً یکی دوماه قبل از رفتن حمید، مادرم متوجه شد که او در حال آموزش دیدن است. خودش هم رک و راست گفت که می‌خواهد به سوریه برود. آنقدر به حمید علاقه داشتم که مادرم این خبر را آرام آرام تلفنی به من گفت. تا سه روز بعد از شنیدن تصمیمش بغض داشتم و قلبم تیر می‌کشید. همسرم می‌گفت هنوز که حمیده نرفته! ولی من نمی‌توانستم تصور کنم که حمید کنار داعشی‌های وحشی قرار بگیرد. آنقدر گرفته بودم که مادرم با دیدن بی طاقتی‌ام گفت: "تو چه بی جنبه‌ای! باهات شوخی کردم" و بعد از آن دیگر چیزی نشنیدم. نزدیک‌های اربعین حمید زنگ زد و گفت برای پاسپورتش عکس برایش ظاهر کنم. صبح فردا آمد و عکس‌ها را گرفت. خوب یادم هست کت و شلوار کرم و لباس چهارخانه تنش بود. هر چه اصرار کردم بیاید تو، گفت: " کار دارم، هماهنگ کن یه شب بیام خونتون نرگس". خیلی خوشحال و متعجب شدم. حمید همیشه خیلی گرفتار بود حالا خودش پیشنهاد مهمانی می‌داد. خبر نداشتم که این آخرین باری است که مهمان منزل ما می‌شود.

عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟

من ناراحت بودم، خیلی. رفتنش که قطعی شد مادر به من گفت حمید برای فعالیت‌های پشت میدان جنگ می‌رود و کمی خیالم راحت شد. وقت رفتن مادرم حمید را با لباس رزم دیده بود و حمید از او اجازه خواسته بود. مادرم هم گفته بود: "من از حضرت زینب خجالت می‌کشم مانعت شوم فقط قول بده اگر شهید شدی منو شفاعت کنی" و راهی‌اش کرده بود.

در روزهای حضور ایشان در این نبرد به امکان شهادت ایشان فکر می‌کردید؟

هر روز براش صدقه می‌دادم. آیه الکرسی می‌خواندم. اصلاً دلم نمی‌خواست به شهادتش فکر کنم. شب جمعه دو روز قبل از شهادتش خواب دیدم حمید با دوستش به دیدنم آمده بود. بالای یک تپه حال و احوالم را پرسید، صورتم را بوسید و رفت. این خواب خیلی نگرانم کرد اما حمید جمعه تماس گرفت. خیلی از شنیدن صدایش خوشحال شدم. برعکس همیشه که وقتی زنگ می‌زد عجله داشت، این بار سر فرصت حالم را پرسید، حال بچه‌ها را پرسید، از پسرم پرسید که هنوز لپ‌هایش سرجایش است یا نه و گفت دلش برای لپ‌هایش تنگ شده است. بعد با همسرم صحبت کرد. یک دل سیر حرف زدیم و دو روز بعد شهید شد.

در زمان حضورشان در سوریه با هم ارتباطات تلفنی داشتید؟ محور صحبت‌های آن روزها را به خاطر می‌آورید؟

تا شش روز بعد از رفتنش یک بار هم با هم حرف نزده بودیم. یک بار با مامان تماس گرفته بود اما هنوز من با او صحبت نکرده بودم. همسرم هم آن زمان کربلا بودند و خیلی دلتنگ بودم. جایی مهمان بودم که یک شماره ناشناس تماس گرفت. تا خواستم جواب بدهم قطع شد. کمی بعد مادر زنگ زد و گفت حمید تماس گرفته بود چرا جواب ندادی؟ خیلی دلم سوخت. دیگر تمام مدت حواسم به تلفن بود تا اگر حمید زنگ زد، سریع جواب بدهم. چند روز بعد برای پیاده روی نمادین اربعین به سمت حرم حضرت عبدالعظیم حسنی می‌رفتیم که همسرم زنگ زد. تا به خانه رسیدیم حمید هم زنگ زد. هر دو در یک روز. خیلی خوشحال شدم. حرف‌های آن روز حمید هنوز توی گوشم است. می‌گفت من تو را خیلی دوست دارم نرگس. تو خواهر دنیوی و اخروی من هستی. اگر تو این سال‌ها نشده بروز بدم می‌خوام بدونی همیشه خیلی دوستت داشتم و دارم. اگر یک وقت کاری کردم که از من ناراحت شدی حلال کن…همینطور داشت می‌گفت و می‌گفت اما بغض من دیگر اجازه نداد صحبت کنم و گوشی را به مادرم دادم.

از چگونگی و روز شهادت ایشان برای‌مان بفرمائید.

حمید روز شهادت امام حسن عسکری علیه السلام به شهادت رسید. صبح قبل اینکه به عملیات بروند غسل شهادت می‌کند. بعد از فتح خان طومان نیروها برای پاکسازی شهر وارد شهر خالدیه می‌شوند اما کمین می‌خورند و از هر طرف به آن‌ها گلوله می‌بارد. کنار یک سوله پناه می‌گیرند اما در این درگیری‌ها چند نفر از جمله شهید امیرسیاوشی شهید می‌شوند. نزدیک اذان ظهر، حمید برای اقامه نماز تیمم می‌کند و در همان زمان خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر می‌شود و یکی از ترکش‌هایش به شاهرگ حمید می‌خورد. دوستانش تعریف می‌کردند تا ده دقیقه زنده بوده و ذکر می‌گفته است. بعد به شهادت می‌رسد. چون منطقه در اشغال داعشی‌ها قرار داشته است تا چند روز پیکر شهدا در منطقه می‌ماند تا بالاخره چند نفر برای انتقال شهدا وارد عمل می‌شوند. شهید جوانمرد شجاعانه پیکر حمید را برای انتقال روی دوش خود انداخته بود که مورد اصابت قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. بعد از سه روز بالاخره پیکرها به عقبه منتقل می‌شود. حمید مثل مقتدایش امام علی در حین نماز، مانند حضرت علی اکبر با تیری در گلو و مانند ارباب بی کفنش، سه روز پیکرش بر زمین می‌ماند. شرح این حادثه سخت‌ترین سوالی بود که پاسخ دادم.

حمید مثل مقتدایش امام علی در حین نماز، مانند حضرت علی اکبر با تیری در گلو و مانند ارباب بی کفنش، سه روز پیکرش بر زمین می‌ماند این خبر چگونه به شما رسید و مواجهه شما و خانواده با این خبر چگونه بود؟

فردای شهادت حمید در ایران شب یلدا بود. ما برای اینکه با بزرگترها دورهم باشیم می‌خواستیم به خانه مادربزرگم برویم. هرقدر آنجا منتظر شدیم پدرم نیامد. زنگ زد که سرم درد می‌کند و به خانه می‌روم. ما هم بر گشتیم منزل نیمه شب پدرم وقتی پدرم برای نماز شب بلند می‌شوند مادر از صدای گریه ایشان بیدار می‌شوند. مادر علت را می‌پرسد و پدر جواب می‌دهد حمید مجروح شده است. اما بعد گوشی همراهش را که خبر شهادت حمید در آن منتشر شده بود را نشان مادر می‌دهد.

صبح همان روز برادر بزرگم دنبال من آمد و مرا به منزل پدری برد. در جواب سوالم گفت حمید مجروح شده است اما باور نکردم. همانطور که اشک می‌ریختم وارد حیاط خانه شدم و چشمم به پدر افتاد. بابا از من پرسید چرا گریه می‌کنی؟ با همان گریه گفتم: "می‌گن حمید مجروح شده". دریای صبر بود پدرم. جواب داد: "مگه می‌شه کسی بره تو آب و خیس نشه؟ " بعد هر دو با هم گریه کردیم. همان روز خبر شهادت حمید تکذیب شد. به هر کجا فکرمان می‌رسید زنگ زدیم. از روز دوشنبه که خبر به ما رسید تا روز پنجشنبه، فقط اخبار ضد و نقیض به ما می‌رسید. یکی می‌گفت شهید شده، یکی می‌گفت زنده است، دیگری می‌گفت اسیر شده… با این وجود تا روز پنجشنبه امید داشتیم حمید خودش تماس بگیرد و خبر سلامتش را بدهد. با هر تماسی مادرم بی‌تاب و به امید شنیدن صدای حمید به سمت گوشی می‌رفت اما صبح پنجشنبه بعد از برداشتن گوشی و گفتن سلامی، گوشی از دستش افتاد و بغضش ترکید.

نمی‌توانست حرف بزند. از نشنیدن صدای حمید ناامید شده بود. بالاخره چند دقیقه بعد یکی از دوستان حمید به پدرم زنگ زد و خبر قطعی شهادت را داد. تکذیب خبرها برای حساس نشدن داعشی‌ها و امکان انتقال پیکر شهدا اتفاق افتاده بود. با انتقال ابدان مطهر، خبر شهادت قطعی را هم منتشر کردند. با بلند شدن صدای گریه از خانه ما، همسایه‌مان که خودش خواهر شهید است به کمکمان آمد.

چطور مادر شهید عماد مغنیه از شهادت ایشان مطلع و برای شرکت در مراسم خودشان را به ایران رساندند؟ از خاطره آن روز و دیدار دو خانواده خاطره‌ای در ذهنتان دارید؟

حمید به واسطه فعالیت در مرکز مطالعات راهبردی تربیت اسلامی سفرهایی به لبنان داشت و طی این سفرها با خانواده شهید عماد مغنیه دیدار کرده و چون دوره‌های عربی رو گذرانده بود به راحتی با آن‌ها ارتباط برقرار کرده بود. بعد از آن با دوستانش برای شهید عماد مغنیه یادبودی برگزار کردند و از خانواده شهید برای حضور دعوت کردند. از آن زمان هر وقت خانواده شهید به تهران می‌آمدند، حمید برایشان هتل مناسب هماهنگ می‌کرد، سفر مشهد برایشان تدارک می‌دید و در قم و جمکران همراهشان بود. مادر شهید مغنیه حمید را پسر خود می‌خواند. بعد از شهادت حمید، مادر ایشان به واسطه یکی از دوستان حمید متوجه شهادت حمید می‌شوند و اصرار می‌کنند به ایران بیایند و در مراسم شرکت کنند. در مراسم حمید کمی سخنرانی کردند و بعد ملاقات کوتاهی با مادرم داشتند. بعد از چهلم حمید هم هدایایی برای مادر و همسر و فرزندان حمید فرستادند.

مادر شهید مغنیه حمید را پسر خود می‌خواند. بعد از شهادت حمید، مادر ایشان به واسطه یکی از دوستان حمید متوجه شهادت حمید می‌شوند و اصرار می‌کنند به ایران بیایند و در مراسم شرکت کنند.

دوست داریم از خاطرات تلخ و شیرین مشترک شما و برادرتان بشونیم. بیش از همه او را با مرور چه خاطراتی به یاد می‌آورید؟

خاطره زیاد است. از عادت‌های خوب حمید این بود که برای ولادت اهل بیت یا تولد اعضای خانواده هدیه و گل می‌خرید. گل فروش محل دیگر با حمید آشنا شده بود. روز عید غدیر، برای مادرم که از سادات هستند از باغ گل دسته گل‌های بزرگ تهیه می‌کرد. روز تولد حضرت زینب با یک دسته گل زیبا و جعبه‌ای کوچک آمد. گل را تحویل مادرم داد و هدیه را سمت من آورد. با تعجب پرسیدم من چرا؟ خیلی شیرین جواب داد امروز روز تولد حضرت زینب است و از نظر من روز خواهر. خیلی خوشحال شدم. توی جعبه یک انگشتر طلا بود. از آن روز، هر سال به مناسبت تولد حضرت زینب برایم هدیه می‌گرفت. روز تولدم هم همینطور. محال بود یادش برود.

خیلی خوش اخلاق بود. این خوش اخلاقی و خوش سفری‌اش یادم نمی‌رود. سفر که می‌خواستیم برویم پیغام می‌فرستاد: " زائر محترم! حتماً همراه خودتان انواع گز را بیاوردید. از نوع اردی و پسته ای و…. خیلی گز دوست داشت.

تلخ‌ترین خاطره مشترکمان هم مربوط به فوت دایی می‌شود. دایی علیرضا یک روز با من اختلاف سنی داشت و خیلی دوستش داشتم. بعد از سفر راهیان نور دچار سردرد شدید شد، کارش به کما کشید و فوت کرد. حمید که می‌خواست خبر را به من و مادربزرگم بدهد اول کمی مقدمه چینی کرد و بعد از دادن خبر، سرم را روی شانه‌اش گذاشت تا آرامم کند. بعد از شهادتش خودش را برای آرام کردنم و اینکه هوایم را داشته باشد خیلی کم داشتم.

در این مدت هیچ وقت با قضاوت‌های ناعادلانه و کنایه‌های غیر منصفانه مثل عاملیت پول برای کشیده شدن امثال برادرتان به این سمت و سو چیزی شنیدید؟ عکس العملتان به آنچه بود؟

بعد از شهادت حمید هنوز خودمان در بهت و ناباوری بودیم که بعضی از افرادی که برای عرض تسلیت می‌آمدند کنایه می‌زدند که: " پول این قدر مهم بود که بچه رو فرستادید؟ "، "چطور دلتون اومد بذارید بره؟ "، "حالا می‌فهمید چی کار کردید"…این حرف‌ها خیلی مادرم را می‌رنجاند اما رعایت مهمان بودنشان را می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. بعد از آن هم بود. یک بار تنها سر مزار حمید نشسته بودم و صورتم خیس از اشک بود. آقایی که با چند خانم بدحجاب از آنجا می‌گذشت عکس حمید را نشان داد و به خانم‌ها گفت: "این‌ها رو می‌بینید؟ اینا همون مدافعای حرمن که ماهی ۴۰ میلیون می‌گیرن…". نتوانستم حرفی بزنم اما دلم شکست. صورت بچه‌های حمید پیش چشمم مجسم شد. یاد خاطرات حمید افتادم و فقط برای گریه کردن چادرم را روی صورتم کشیدم. هر روز یک شایعه برای مدافعان درست می‌کنند. من خیلی غصه‌اش را می‌خورم اما پدرم می‌گوید: "اصلاً نباید برای این حرف‌ها باشی، هرچی می‌خوان بگن. ما که طلب کارشون نیستیم".

و سخن پایانی…

می‌خواهم از معراج برایتان بگویم. پنج شنبه خبر قطعی شهادت حمید داده و جمعه شب پیکر حمید و شهدای دیگر وارد تهران شد. من نمی‌خواستم شهادتش را باور کنم و تا قبل از معراج هنوز کمی امید داشتم. دلم می‌خواست که بگوند اشتباه شده و حمید زنده است.

روز شنبه راه افتادیم سمت معراج. تمام طول مسیر خاطرات حمید برایم مرور می‌شد و اشک امانم نمی‌داد. علاوه بر ناراحتی خودم، نگران مادر هم بودم که خیلی به حمید وابسته بود. توی معراج مامان و فامیل دور تابوتی که پرچم ایران روی آن کشیده شده بود نشسته بودند. مامان با آرامش گفت: "اومدی؟ ببین حمید اومده". پرچم را که کنار زدند دلم می‌خواست حمید در تابوت نباشد. اما خودش بود. آرام خوابیده بود. نفسم تنگ شده بود ودستانم می‌لرزید.

امیدم ناامید شده بود. حمید رو صدا می‌زدم که پدرم دستم را گرفت که آرام باشم. اما من خواهرش بودم، آبجی کوچیکه حمید. دلم برادرم را می‌خواست. تابوت را بردند و من ماندم و گریه‌های بی امان می‌خواستم دنبال تابوت بروم اما نمی‌توانستم راه بروم. کمرم خم مانده بود. گفتم می‌خواهم حمید را ببینم. برای بار دوم که او را دیدم، انگار صبری بر قلبم نشست و آرام شدم. دیگر خبری از بی تابی نبود. با پدر، مادر، عمه و همسر برادرم دور تابوت نشستیم. صورت حمید خیلی آرام و نورانی بود. حسابی با او حرف زدم. حسابی نوازشش کردم و آرام آرام شدم. به حمید گفتم سلام مرا به حضرت رقیه سلام الله علیها، به حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت زهرا سلام الله علیها برسان. به یاد حضرت زینب گلوی پاره شده برادرم را بوسیدم. صورتش را بوسیدم پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: "خیلی دوستت دارم حمید". بعد از آن خیلی آرام شدیم. همه ما حتی مادرم. باورم این است که خود خانم حضرت زینب صبرمان داد. صلی الله علیک یا ام المصائب، یا زینب.

منبع: مهر منبع خبر

از زلزله بم تا فتح خانطومان؛ آرام ننشست بیشتر بخوانید »

از ولادت «اوستا عبدالحسین» تا شهادت «حاج آغمیونی»

به گزارش مشرق، ۳ شهریور ۱۳۹۹ هجری شمسی برابر با ۴ محرم ۱۴۴۲ هجری قمری و ۲۴ آگوست ۲۰۲۰ میلادی است. مروری می کنیم بر حوادت مهم دفاع مقدس در این روز.

مهم‌ترین مناسبت‌های شهریور:

۱. روز بزرگداشت ابن‌سینا و روز پزشک| ۲. آغاز هفته دولت| ۴. روز کارمند| ۴. روز کارمند| ۵. روز بزرگداشت زکریای رازی و روز داروساز ـ روز کشتی| ۸. تاسوعای حسینی (تعطیل) ـ روز مبارزه با تروریسم (انفجار دفتر نخست‌وزیری به دست منافقان و شهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر)| ۹. عاشورای حسینی (تعطیل)| ۱۰. روز تجلیل از اسرا و مفقودان| ۱۱. شهادت امام زین‌العابدین (ع)| ۱۲. روز مبارزه با استعمار انگلیس (سالروز شهادت رئیسعلی دلواری)| ۱۳. روز بزرگداشت ابوریحان بیرونی ـ روز تعاون| ۱۴. شهادت آیت‌الله قدوسی| ۱۷. سالروز قیام ۱۷ شهریور| ۱۹. وفات آیت‌الله طالقانی اولین امام جمعه تهران| ۲۰. شهادت آیت الله مدنی (دومین شهید محراب)| ۲۱. روز سینما| ۲۴. شهادت امام زین‌العابدین (ع) به روایتی| ۲۷. روز شعر و ادب پارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار| ۳۱. آغاز جنگ تحمیلی ـ آغاز هفته دفاع مقدس

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (۳ شهریور)

• اشغال ایران توسط متفقین در جریان جنگ جهانی دوم (۱۳۲۰ ه.ش)

• ولادت شهید عبدالحسین برونسی (استان خراسان رضوی، شهرستان تربت حیدریه، روستای گلبوی کدکن) (۱۳۲۱ ه.ش)

• ولادت شهید علیرضا رضایی (استان بوشهر، شهرستان گناوه) (۱۳۳۰ ه.ش)

• ولادت شهید دکتر مسعود علی‌محمدی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۳۸ ه.ش)

• ولادت شهید خداخواست علیزاده (استان بوشهر، شهرستان گناوه) (۱۳۴۳ ه.ش)

• ولادت شهید محمدتقی امینیان (استان گیلان، شهرستان لنگرود، روستای فتیده) (۱۳۴۹ ه.ش)

• ولادت شهید مدافع حرم جهانگیر جعفری‌نیا (استان گیلان، شهرستان آستارا) (۱۳۵۷ ه.ش)

• اجرای عملیات اورامانات در شرق اورامانات توسط سپاه (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید مسعود آهنگری (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید سیدعبدالله گالش‌حسینی (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید جواد بیلیارد (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید حسین اکبری (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید جلیل کریمی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید رشید حاج آغمیونی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید مصطفی حق شناس (استان قزوین، شهرستان قزوین) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید محمد کشاورز ترک (استان قزوین، شهرستان قزوین، روستای عمند) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید اسدالله کشاورز معتمدی (استان قزوین، شهرستان قزوین، روستای کلج) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید عباس داداشی (استان قزوین، شهرستان قزوین) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید حسین رزاقی (استان قزوین، شهرستان قزوین) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید سیدعباس صداقت (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید سعید افشاریان (استان خراسان رضوی، شهرستان سبزوار) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید عزیز عزیزی (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید یدالله نصیری کناری (استان مازندران، شهرستان فریدونکنار) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید غلام‌حسین خلیلی (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند، روستای نوغاب خور) (۱۳۶۶ ه.ش)

• آغاز نخستین دوره مذاکرات صلح بین ایران و عراق با نظارت سازمان ملل متحد (۱۳۶۷ ه.ش)

منبع: دفاع پرس منبع خبر

از ولادت «اوستا عبدالحسین» تا شهادت «حاج آغمیونی» بیشتر بخوانید »

هم‌رزمی باحاج قاسم ارثیه پدری او بود +عکس

به گزارش مشرق، محمد شیبانی شهیدزاده‌ای است که مرزهای حق و باطل برایش سوای حدود جغرافیایی و توافقات انسانی روی زمین معنا می‌شود و این تعریف ارزشمند را از پدر فرا گرفته است. پدرش ابوجعفر، سال‌ها قبل با تشخیص دقیق مسیر فی سبیل الله، پشت به بعثیان و یزیدیان به ظاهر هم زبان و هم وطنش، خودش را به سپاه حق رسانده و در کنار دیگر غیور مردان عراقی سپاه بدر، شانه به شانه برادران ایرانی‌اش علیه ظلم و جور و طاغوت جنگیده تا در نهایت در مسیر جهاد به شهادت رسیده است. شوهر خواهر بزرگش سجاد، در بحبوحه کارزار جوان مردان در سوریه مدال افتخار شهادت را به گردن آویخته و خودش، با تمام شور و شوقش برای زندگی و با وجود عشق سرشارش به تنها فرزندش، فدک نازدانه، شانه به شانه حاج قاسم و ابومهدی، جام شهادت را در فرودگاه بغداد لاجرعه سرکشیده و پروانه وار سوخته و خاکستری هم از خود بر جای نگذاشته است.

هم زمان با فرارسیدن شب سوم محرم که طبق رسمی قدیمی در ایران به نام سه ساله بانوی کربلا، حضرت رقیه، مزین شده است، برای همدردی با دردانه محمد شیبانی پای صحبت‌های فاطمه شیبانی نشستیم تا برایمان از محمد بگوید. بانویی که هم فرزند شهید است، هم همسر شهید و هم خواهر شهید. شما را به خواندن صحبت‌های خواندنی خواهر بزرگوار شهید محمد شیبانی دعوت می‌کنم.

از ابتدا شروع کنیم. لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمائید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص شهید حمید رضا در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟

ما خانواده شهید ابو جعفر الشیبانی شش فرزند، چهار دختر و دو پسر، به ترتیب فاطمه، رقیه، سکینه، محمد، بتول و مهدی هستیم. محمد در تاریخ سیزدهم آذر ۱۳۷۴ در بیمارستان امام حسین (علیه السلام) کرمانشاه متولد و در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شد. از کودکی به فعالیت‌های مذهبی، مسابقات قرآن و اذان می‌پرداخت. همیشه خوش رو و مهربان بود، شوخ طبع و دوست داشتنی. اهل خنده بود و همیشه خدا شاد. در دوران کودکی‌اش اصلاً دوست نداشت از پدرم جدا شود. بیشتر اوقات با پدرم سرکار و می‌رفت و در هرجایی کنارش بود. همیشه هم دوست داشت لباس رزمندگان اسلام را به تن داشته باشد.

برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ و شهادت پدر چه تأثیراتی بر شما و خانواده گذاشت؟

محمد نوجوان بود که پدرم در اثر جراحات شیمیایی در سن ۴۶ سالگی به شهادت رسید. تحمل این روزها برای محمد که سن و سالی نداشت خیلی سخت بود و غم وغصه‌های دوری از پدر او را به شدت به پدرم علاقمند بود و همیشه همراهش بود اذیت کرد.

لطفاً کمی برای ما درباره پدر بفرمائید. از سوابق مبارزاتی تا چگونگی به شهادت رسیدنشان.

پدرم تمام دوران هشت سال دفاع مقدس، هم رزم و هم سنگر برادران ایرانی‌اش بود. مردی که تمام زندگی‌اش را فدای اسلام و حق طلبی کرده بود و تا آخرین روزهای زندگی‌اش از مجاهدان عراقی بود که بر ضد ظلم، ستم و رژیم ملعون بعث مجاهد می‌کرد و مدام در حال کار و مأموریت بودند و در نهایت بر اثر تأثیرات شیمیایی بر کبد ایشان بیمار و راهی بیمارستان شدند و روز دهم محرم چشم بر دنیا بستند و آسمانی شدند.

شهید محمد از کی و چطور به سمت فضای مقاومت و جهاد کشیده شد؟ به خصوص بعد از شهادت پدر و ملموس بودن این مسأله در خانواده که انتهای مسیر جهاد در نهایت به احتمال زیاد شهادت خواهد بود.

کار جهادی محمد با شروع جنگ در سوریه آغاز شد. خودش سراغ عموهایم می‌رود و از آنان می‌خواهد که او را به سوریه اعزام کنند اما با مخالفت آنان روبه رو می‌شود که مراعات شهادت پدر و پسر بزرگ‌تر بودن محمد را می‌کنند و از او درخواست می‌کنند برای شرکت در جهاد از مادرم اجازه کتبی بیاورد. محمد خیلی ناراحت می‌شود. حتی گریه می‌کند و می‌گوید چرا با من این‌طور رفتار می‌کنید؟ مگر من بچه و ترسو هستم؟ مگر من پسر ابوجعفر نیستم؟ و بعد سراغ مادرم می‌آید و از او درخواست می‌کند که: ” لطفاً به من کتباً اجازه بده تا برای جهاد به سوریه بروم”. مادرم با وجود علاقه زیادش به محمد رضایت نامه را برایش می‌نویسد. انگار دنیا را به محمد داده بودند. بال در آورد و با خوشحالی به سوریه اعزام شد.

ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل اتفاق افتاد؟ اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغه‌مندی خودتان یا فعالیت‌های برادرتان باعث می‌شد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح می‌دادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟

از آنجا که همسر من هم از مدافعانی بودند که در عرصه دفاع در سوریه حاضر می‌شدند، من در جریان این مسائل بودم. محمد دو بار به سوریه اعزام شد و اولین بار در کنار همسر شهیدم سجاد. محمد تنها چند روز قبل از شهادت سجاد به عراق بازگشت. قرار بود باهم برگردند اما از آنجا که نیروی جایگزین برای سجاد پیدا نمی‌شود او می‌ماند و محمد تنها بر می‌گردد و سه روز بعد سجاد به شهادت می‌رسد. این مسأله خیلی به محمد صدمه زد. مدام می‌گفت چرا برادرم را تنها گذاشتم و با او نماندم تا شهید شوم؟ مدتی بعد از شهادت سجاد دوباره به سوریه بازگشت و بعد از مراجعت دوم و شروع درگیری مجاهدان با داعش در عراق که آنجا هم شروع به فعالیت کرده بودند، در جبهه عراق فعالیت خود را تا پیروزی بر داعش ادامه می‌دهد.

آیا محمد با شما از آرزوها، جنگ یا شهادت با خانواده حرف می‌زد و با توجه به روابط نزدیکی که معمولاً بین خواهر و برادرها حاکم است شما نقش ویژه‌تری در این میان داشتید؟

محمد همیشه با من به عنوان خواهر بزرگ‌تر مشورت می‌کرد و از من درباره همه چیز نظر می‌خواست. من و محمد یار و یار یکدیگر بودیم. تمام درد ودل‌هایش با من بود و از هم جدا نمی‌شدیم.

عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟

برادرم همرزم شدن با حاج قاسم سلیمانی را از پدرمان به ارث برده بود.حاج قاسم رضوان الله تعالی علیه بعد از یتیم شدن ما پدر دلسوز و مهربان ما بود و برای ما هیچ کمتر از یک پدر نمی‌گذاشت. مدام با ما در ارتباط بود، مدام به ما سر می‌زد، احتیاجات مارا برآورده می‌کرد و نصیحتمان می‌کرد. امانت دار و امین بود و از ما چون امانت ابوجعفر به شدت مراقبت می‌کرد در وصیت نامه پدرم نام حاج قاسم و ابومهدی مهندس ذکر شده بود که بعد از من از خانواده‌ام به شدت مراقبت کنید و خطاب به ما نوشته بود من مطمئن هستم که شما را به چه دستانی به امانت سپرده‌ام. حقیقتاً هم این دو بزرگوار چون پدری دلسوز تا لحظه آخر در کنار فرزندان ابوجعفر بودند و برای ما پدری کردند. محمد هم ادامه دهنده راه پدرم بود و این باعث افتخار ما بود.

در روزهای حضور ایشان در این نبرد به امکان شهادت ایشان فکر می‌کردید؟

تا بوده جهاد و شهادت همواره با هم عجین و در هم آمیخته بودند. مگر می‌شود کسی در معرکه جهاد باشد و تو خواهر باشی و دلت شور شهادتش را نزند؟

آیا محمد از خاطرات دفاع، دوستان شهیدش یا فضای نبرد با شما یا خانواده صحبت می‌کرد؟

محمد از تمام خاطراتش برای ما می‌گفت. هم خاطرات و هم هر اتفاق دیگری که برایش افتاده بود را برایم تعریف می‌کرد. هر وقت از رفقای شهیدش می‌گفت خیلی ناراحت می‌شد و شروع به گریه می‌کرد و می‌نالید پس کی اسم من هم میان این شهیدان نوشته می‌شود.

ارتباط شهید محمد و شهید ابومهدی از چه زمان و چطور برقرار شد و این ارتباط چطور باعث انتقال ایشان از جبهه نبرد با تکفیر در سوریه، به عراق و با همین هدف شد؟

محمد شهید حاج ابو مهدی مهندس را از زمان کودکی می‌شناخت. کم سن و سال بود که با پدرم سرکار می‌رود و وقتی آنجا برای کامپیوتر شهید حاج ابو مهدی مهندس مشکلی ایجاد می‌شود محمد با وجود کودکی مشکل آن را بر طرف می‌کند و حاج ابومهدی مهندس با تعجب به پدرم نگاه می‌کند ومی‌گوید: ” ابو جعفر چند وقته این کامپیوتر این مشکل رو داره و من نتونستم برطرفش کنم ولی محمد باهوش و زرنگی‌اش این مشکل را حل کرد”. بعد رو به محمد می‌کند و از او می‌پرسد در عوض این کار چه کادویی می‌خواهی محمد جان؟ و محمد با خجالت می‌گوید دوچرخه و یک دوچرخه از ایشان هدیه می‌گیرد. این آشنایی و علاقه از آن بود. روی حساب همین شناخت هم بود که بعد از شهادت پدرم شهید حاج ابومهدی محمد را نزد خودش آورد تا خودش بالای سر و در کنارش باشد.

از چگونگی و روز شهادت ایشان برای‌مان بفرمائید.

آخرین بار که صدای محمد را شنیدم همان شب جمعه شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی، ابومهدی مهندس و یاران باوفایشان بود. از بس نگرانش بودم خودم با محمد تماس گرفتم. تقریا یک ساعت قبل از شهادتش بود. تند تند حرف می‌زد. حال همگی‌مان را پرسید و همین که گفتی همگی خوبیم خدا را شکری به زبان آورد و گفت: “خواهر کار واجبی دارم که تمام شود خودم تماس می‌گیرم.” بی دلیل از شدت نگرانی نفسم می‌گرفت و بی قرار بودم. آنقدر که با مادرم تماس گرفتم و گفتم حالم خوب نیست و بی‌دلیل گرفته و پکرم. مادرم هم همین حال و هوا را داشت و عین حرف‌های خودم را تحویل خودم داد. با همان بدحالی مشغول چک کردن خبرها از طریق گوشی موبایلم بودم که دیدم در خبرها آمده است: سه انفجار در فرودگاه بغداد. بلافاصله گفتم: ” یا امام حسین برای محمد اتفاقی نیفتاده باشه! “. بی معطلی شماره‌اش را گرفتم. گوشی زنگ می‌خورد اما محمد پاسخگو نبود. چند وقت قبل و با هجوم تظاهرکنندگان به فرودگاه هم با نگرانی بارها با محمد تماس گرفته بودم اما جوابم را نداده بود و بعد از چند ساعت خودش با من تماس گرفت و خبر سلامتش را داد. برای سرکوب نگرانی‌ام به خودم می‌گفتم این بار هم دست محمد جایی بند است و خودش تماس می‌گیرد تا به او بگویم: “نگرانت بودم محمد” و با مهربانی جواب بدهد: “من خوبم خواهر ولی اوضاع نه خوب نیست”. نمی‌خواستم فکر کنم جز این می‌تواند باشد.

این خبر چگونه به شما رسید و مواجهه شما و خانواده با این خبر چگونه بود؟

تلفن همسرم پشت سر هم زنگ می‌خورد. می‌دیدم با ناراحتی و عصبانیت جواب می‌دهد اما هرچه می‌گفتم: “چی شده؟ منم یه خبرایی شنیدم” می‌گفت: “هیچی نشده”. آخر سر بی‌طاقت شدم، تلفن را برداشتم و زنگ زدم به یکی از دوستان نزدیک محمد. تا پرسیدم از محمد ما خبر داری؟ گفت: ” خدا صبرتون بده محمد شهید شده”. تا ظهر جمعه همه خبر را از دوستان و بزرگان شنیدم و راهی نجف شدیم و پیکر قطعه قطعه محمد را تحویل گرفتیم. محمدم به فدایت یا حسین ولی این آتش همچنان درقلب‌های تکه تکه شده و آتش گرفته ما شعله ور است تا انتقام سخت را از آمریکای ملعون و همدستانش بگیریم. تکه‌هایی از بدن محمد بعد از شب چهلمش و مشخص شدن نتیجه آزمایش DNA به عراق بازگشت و کنار پیکر مطهرش دفن شد.

دوست داریم از خاطرات تلخ و شیرین مشترک شما و برادرتان بشنویم. بیش از همه او را با مرور چه خاطراتی به یاد می‌آورید؟

قبل از شهادت، برای عمل لیزیک چشمش به ایران آمد و بعد از عمل من از او مراقبت می‌کردم. داروهایش را به موقع می‌دادم، غذا لقمه می‌کردم و دهانش می‌گذاشتم. جوری که می‌گفت فاطمه یاد بچگی‌هامون افتادم و بعد شروع به مرور خاطرات دوران کودکی کردیم، گفتیم و خندیدم. بین این حرف‌ها ناگهان یاد وصیت نامه‌اش افتاد که از سال ۹۲ نوشته و به من داده بود. پرسید: ” فاطمه جای وصیت نامه‌ام امنه؟ ” گفتم بله چطور و سرسری جواب داد: “هیچی، همین جوری فقط می‌پرسم”. حتی بهش گفتم محمد جان می‌خوای وصیت نامه رو بهت بدم؟ که گفت نه می‌خوام چی کار پیش خودت نگه دار. چهارده روزی پیش من بود و پرستارش بودم. بعد از آن به عراق بازگشت و به شهادت رسید.

محمد علاقه زیادی به امام حسین (علیه السلام) و علمدار کربلا حضرت ابوالفضل العباس داشت. هر وقت دلش می‌گرفت یک زیارت کربلا می‌رفت و رو به راه می‌شد. هر سال از اول ماه صفر به زائران محترم ابا عبدلله الحسین خدمت می‌کرد و این کار را با عشق خاصی انجام می‌داد. پیش خودم می‌گوشم سر همین دلدادگی به سیدالشهدا و علمدار کربلا بود که چون مولا و سرورانش این‌طور بی سر و دست و پا رفت محمد جانم.

در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری می‌دانید بفرمائید.

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین والصلاة والسلام علی خیر خلقه اجمعین ابا القاسم محمد واله الطیبین الطاهرین. ((من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه ومنهم من ینتظر وما بدلوا تبدیلا)).

امروز من با افتخار و اعتزاز می‌ایستم وبه تمام مردمان جهان می‌گویم ما به عهدی که به خدایمان بسته‌ایم پایبندیم و یکی از مشاریع استشهاد و فداء به خط محمدی اصیل وسربازان فداکار خط رهبر خواهیم بود. به تمام مردمان جهان می‌گویم همانگونه که امامم حسین بن علی علیه السلام فرمود: ((إنی لاأری الموت إلا سعادة والحیاة مع الظالمین إلا برما)) (من مرگ را جز سعادت و زندگی با ظالمان را جز زبونی نمی‌بینم.) هیهات منا الذلة. ما همان شاگردان مدرسه فداکاری وجهاد هستیم. همان شاگردان مدرسه پیروز شدن خون بر شمشیر. مدرسه شهادت وسعادت. مدرسه جهاد فی سبیل خدا و أعلی کلمه‌ی حق. مقابل مستکبرین، ظالمین، آمریکا و اسرائیل و همدستانشان شیاطین‌شان که طغیان و فسادشان کره زمین را گرفته است می‌ایستم. امروز همانند مولایم حضرت زینب سلام الله علیها دستم را بلند می‌کنم ومی‌گویم ((یارب إن کان هذا یرضیک فخذ حتی ترضی)) (خدایا اگر این تو را راضی می‌کند بگیر تا راضی شوی) و به ترامپ احمق و نادان می‌گویم ((کد کیدک واسعی سعیک فوالله لن تمحوا ذکرنا ولن تمیت وحینا ولن تدرک أمدنا وما جمعک الا بدد وایامک الا عدد یوم ینادی المنادی الا لعنة الله علی الظالمین)) (طرح و نقشه بریز و تمام سعیت را بکن پس به خدا یاد ما محو شدنی نیست و نمی‌توانی وحی ما را از بین ببری، جز این نیست که رأی تو سست است و باطل، و روزگارت محدود و اندک، و جمعیت تو پراکنده گردد و به زودی منادی ندا خواهد داد: لعنت خدا بر ستمگران است)

فکر نکن با کشتن حاج قاسم سلیمانی و ابو مهدی المهندس و یاران با وفایشان به سرانجام و پایان کار رسیده‌ای ودر امان هستی، بدان وآگاه باش هزاران هزار حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس و یاران با وفایشان هستند که زمین را به زلزله در خواهند آورند وانتقام سخت این خوان‌های پاکیزه را خواهند گرفت و ما الصبح لناظره لقریب (چیزی تا صبح برای کسی که منتظر آن است باقی نمانده)

و در ختام همانند مولایم حضرت زینب می‌گویم ((فالحمد لله الذی ختم لأوّلنا بالسعادة ولآخرنا بالشهادة والرحمة، ونسأل الله أن یُکملَ لهم الثواب، ویُوجِبَ لهم المزید، ویحسن علینا الخلافة، إنّه رحیمٌ ودود، وحسبُنا اللهُ ونِعمَ الوکیل))

والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته. اللهم عجل لولیک الفرج

منبع: مهر منبع خبر

هم‌رزمی باحاج قاسم ارثیه پدری او بود +عکس بیشتر بخوانید »