مجاهدت

شهید لاجوردی نفوذناپذیر بود

به گزارش مشرق، حجت‌الاسلام‌والمسلمین محسنی‌اژه‌ای در بیست و دومین مراسم سالگرد معراج مرد پولادین نهضت و انقلاب، شهید اسدالله لاجوردی ضمن تسلیت ایام شهادت اباعبدالله الحسین (ع) گفت: صف حق و باطل و خوبی و بدی تا قیامت استمرار خواهد داشت. مهم آن است که ما در کدام خط هستیم و تا آخر در کدام خط باقی خواهیم ماند. رفتن در راهی که امام حسین (ع) قدم نهاد سخت است؛ اما سخت‌تر از آن تا آخر ماندن است.

وی افزود: امروز برای ما و برای این نسل و برای کسانی که این انقلاب و امام (ره) را درک کردند، پذیرش برخی مسائل آسان است. همه دیدیم در زمانی که نهضت حسینی به پرچمداری امام بزرگوارمان بلند شد، کسانی بودند که با امام (ره) حرکت کردند؛ اما الان کجا هستند؟ تا کجا همراه امام بودند؟

معاون اول قوه‌قضاییه تصریح کرد: یکی از رهپویان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) که از ابتدا تا انتها لبیک گفت و بر این لبیک خود صادقانه ایستاد، سید اسدالله لاجوردی بود که امسال سالگرد او با شروع ماه محرم‌الحرام مصادف شده است.

محسنی‌اژه‌ای تصریح کرد: شهید لاجوردی شخصیتی بود که از نوجوانی در سنین قبل از بلوغ در راه امام حسین (ع) قدم نهاد. قبل از بلوغ عشق امام حسین (ع) در وجود او تبلور یافت و با مؤمنین و مردم، بسیار مهربان بود و از نوجوانی تا لحظه شهادتش نه انحراف پیدا کرد و نه از رفتن ایستاد.

وی گفت: شهید لاجوردی همانند بسیاری از شهدای بزرگ کربلا صادق و خستگی‌ناپذیر بود و از شماتت دشمنان در راه دین و مکتبش به‌هیچ‌وجه نگران نبود. شهید لاجوردی قدرت را در راه خدمت به مردم صرف کرد.

محسنی‌اژه‌ای تصریح کرد: شهید لاجوردی شخصیتی بود که چه در زمانی که زیر شکنجه‌های طاقت‌فرسای رژیم منحوس پهلوی و ساواک قرار داشت و چه در زمانی که در این نظام مسئولیت داشت، هیچ تفاوتی نکرد؛ آن موقع خدا را می‌دید و برای خدا صبر می‌کرد و در مقطعی هم که در مسند قدرت قرار گرفت، این قدرت را در راه خدمت به مردم و اسلام صرف کرد.

معاون اول دستگاه قضا افزود: دغدغه شهید لاجوردی در زمانی که در مسند قدرت بود، بیشتر از زمانی بود که زیر شکنجه ساواک قرار داشت و زمانی که در کشور مسئولیت داشت، نگران بود که نکند شیطان و شیطان‌صفت‌ها در روح و جسم و فکر او حلول کنند؛ همان‌طور که در فکر و روح بسیاری از افراد دیگر حلول کردند و آن‌ها را از راه بازداشتند.

وی بیان کرد: شهید لاجوردی همانند مقتدای خود امام حسین (ع) که در بحبوحه جنگ به فکر اصلاح و زنده کردن و تربیت کردن بود، در بحبوحه ترورها و قتل‌های عجیب توسط دشمن از ساختن یک فرد منحرف غافل نمی‌شد و وقت شخصی خود و خانواده خود را با جوانی که احساس می‌کرد فریب‌خورده است، صرف می‌کرد و بعضاً تا صبح با آن فرد صحبت می‌کرد تا او را بازگرداند.

محسنی‌اژه‌ای بابیان اینکه شهید لاجوردی در بحبوحه جنگ مسلحانه تمام‌عیار داخلی مسئولیت دادستانی را بر عهده گرفت، گفت: شهید لاجوردی در مقطعی مسئولیت دادستانی را بر عهده گرفت که مواجه بود با آغاز ترور شخصیت‌های بزرگ و جنگ مسلحانه تمام‌عیار داخلی و جنگ خارجی در ایران. در مقطع مسئولیت شهید لاجوردی عوامل استکبار و تروریست‌ها در شرق و غرب کشور جولان می‌دادند و با سلاح گرم به روی مردم عادی اعم از بازاری، کشاورز، دانشجو و استاد آتش می‌گشودند.

معاون اول دستگاه قضا گفت: شهید لاجوردی در مقطعی مسئولیت دادستانی را پذیرفت که یک مسئول وقتی از خانه بیرون می‌آمد، نمی‌دانست عصر به خانه بازمی‌گردد یا نه و هر آن احتمال می‌داد که خود یا وسیله نقلیه‌اش مورد انفجار قرار گیرد.

وی یادآور شد: این سخن که اگر کسی یک فرد منحرف را نجات دهد، گویی همه انسان‌ها را نجات داده، در شخص شهید لاجوردی تبلور پیدا می‌کرد. محسنی‌اژه‌ای تصریح کرد: شهید لاجوردی از همین افرادی که فریب‌خورده بودند، منحرف‌شده بودند و سلاح به روی مردم کشیده بودند، مبارز در راه همین انقلاب ساخت.

معاون اول قوه‌قضاییه بیان کرد: او کسانی را ساخت که به جبهه اعزام شدند و به شهادت رسیدند؛ کسانی را ساخت که تا همین امروز و تا الان در خط مستقیم باقی ماندند.

وی بابیان اینکه شهید لاجوردی شخصیتی فروتن و متواضع بود، گفت: زندانیان وقتی شهید لاجوردی وارد یک بند می‌شد، نمی‌دانستند که ایشان دادستان است و باور نمی‌کردند؛ چراکه می‌دیدند یک شخص عادی مثل همه و بدون داشتن چند محافظ وارد زندان می‌شد. شهید لاجوردی نفوذناپذیر بود محسنی‌اژه‌ای تاکید کرد: شهید لاجوردی بسیار حساس نسبت به بیت‌المال و آگاه نسبت به زمان بود؛ فریب نمی‌خورد؛ نفوذناپذیر بود؛ به‌شدت مقلد و متعبد بود و از خودش اجتهاد نمی‌کرد. او فقه خوانده بود و اهل مطالعه بود؛ ولی مثل برخی نبود که آنجا که باید تقلید کرد، از خودش اجتهاد کند و فتوا دهد.

معاون اول قوه قضاییه با گرامیداشت یاد و خاطره شهدا و آرزوی محشور شدن آنان با امام حسین (ع) عنوان کرد: دو عامل شهید لاجوردی را علاوه بر این‌که صبور، صادق، بصیر، شجاع بود، ماندگار و ممتاز کرد، اول اینکه از ابتدای نوجوانی تا لحظه شهادت یک‌لحظه منحرف نشد و دست از مقتدای خود برنداشت و همیشه پشت سر امام، مکتب، مرجع تقلید و ولی‌فقیه خود حرکت کرد و این چیزی بود که لاجوردی را ممتاز کرد.

محسنی اژه‌ای در ادامه گفت: نکته دوم این است که شهید لاجوردی یک‌لحظه از تلاش و مجاهدت در راه خدا بازنماند. او بسیار با خانواده خود مهربان بود و برای خدا، کار خانه را انجام می‌داد؛ برای خدا لبخند می‌زد و برای خدا گریه می‌کرد و یک‌لحظه از مجاهدت دست نکشید و خستگی‌ناپذیر بود.

معاون اول قوه قضاییه در ادامه خاطرنشان کرد: کسانی بودند که چه‌بسا بیش از شهید لاجوردی شکنجه شدند؛ اما الان کجا هستند و چه می‌کنند؟؛ کسانی بودند که مبارزه کردند و ادعای کمک به خلق را داشتند و چه‌بسا واقعاً در این مسیر قرار گرفتند؛ اما اکنون مسیر آن‌ها جداست.

گفتنی است، در این مراسم با اهدای تابلوی ضریح شش‌گوشه حضرت اباعبدالله‌الحسین (ع) به خانواده شهید سید اسدالله لاجوردی، از همسر و فرزندان این شهید بزرگوار، قدردانی به عمل آمد. همچنین با حضور رییس و مسئولان سازمان زندان‌ها به همراه خانواده شهید لاجوردی در مقابل درب ورودی سازمان زندان‌ها، از تندیس شهید سید اسدالله لاجوردی رونمایی شد.

شهید اسدالله لاجوردی از شاگردان شهید بهشتی و شهید مطهری بود که در اعدام انقلابی حسنعلی منصور، نخست‌وزیر محمدرضا پهلوی نیز همکاری داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی به ریاست زندان اوین رسید و سپس دادستان تهران شد. ایشان تلاش فراوانی جهت مبارزه با گروه‌های جنگ‌طلب و چپ‌گرا مثل سازمان منافقین، سازمان پیکار و … در دوران دادستانی و ریاست زندان اوین داشت. منافقین کوردل که حقد و کینه دیرینه‌ای از سید اسدالله لاجوردی داشتند بارها برای به شهادت رساندن او، برنامه‌ریزی کردند که سرانجام گروهک تروریستی منافقین اول شهریورماه ۱۳۷۷ شهید اسدالله لاجوردی را در بازار تهران و درحالی‌که بنا به درخواست خودش هیچ‌گونه محافظتی نیز از وی نمی‌شد، ترور کردند.

منبع: میزان منبع خبر

شهید لاجوردی نفوذناپذیر بود بیشتر بخوانید »

عبادت را فقط برای رضای خدا انجام دهید

به گزارش مشرق، «محمدرضا باروزه» دوم آذر ۱۳۳۷، در شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. تا پایان دوره کارشناسی درس خواند. متأهل بود. به عنوان ستوان دوم ارتش به جبهه رفت. سال ۱۳۶۵، در سلیمانیه عراق بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در بهشت رضای زادگاهش قرار دارد.

وصیتنامه شهید محمدرضا باروزه

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و درود بیکران بر خفتگان غرقه به‌خون اسلام و آزادی بر آنان که فریاد تکبیرشان سینه ظلم را درهم دریده و غرش سلاح‌شان لرزه بر اندام استکبار و خون‌های پاکشان تداوم دهنده انقلاب گردیده است و با سلام به حامی راستین مستضعفان و به یاور مظلومان به پیر سوخته در اسلام به اسوه تقوی و فضیلت به او که هر کلامش نوید بخش، هر حرکتش تاریخی و هر فریادش دشمن کوب است.

بر عزیزترین عزیزان بر منجی بشر، او که روحی دوباره در کالبد خسته و خموش ما دمید تا خروش برآریم و خود را بیابیم سال‌ها از غرور گذراندیم اما چه اندوختیم و حال که می‌رویم آیا کسی هست که به فریاد ما برسد دنیا مزرعه ای برای آخرت است اما ما کشاورز خوبی بوده‌ایم یا فقط بایستی بگوئیم خدایا ما را برگردان تا دوباره زندگی کنیم و گناه نکنیم.

دوران کودکی را با سرگرمی می‌گذارندیم تا به سنین نوجوانی رسیدیم اما فرزند خوبی برای پدر و مادر نبودیم به دوران جوانی و تکلیف که رسیدم با غرور جوانی هم نتوانستم بنده خوبی برای خدا باشم به سنین بالاتر که رسیدم همسری شایسته خداوند نصیبم کرد آنچه که از او می‌خواستم بود اما باز هم نتوانستم همسر شایسته‌ای باشم. با این پرونده، خداوند مگر با گذشت و رحمتش برما نظر بی‌افکند.

ای عزیزان، این آمدن و رفتن‌ها بایستی درس باشد بایستی تذکرباشد بخود بیایم و راه را پیدا کنیم اصولاً راه پیداست و روشن اما به راه نمی‌رویم، و رهروی در جلو اما بدنبال او نمی‌رویم امیدوارم خداوند به همه شما شناخت و قدرت عمل به آن را عنایت بفرماید از پدر و مادرم که عمری را برای من زحمت کشیده اند و مشقت‌ها بردند تشکر و قدردانی می‌کنم.

اما این سپاس به هیچ عنوان نمی‌تواند جوابگوی زحمات طاقت فرسای آنها باشد مگر لطف و عنایت خدا شامل حال آنها شود. از خواهران و برادرم می‌خواهم اگر از من بدی دیدید حلالم کنید و از خداوند برایم طلب آمرزش و مغفرت کنید اما توصیه ای دارم که امیدوارم بدان عمل کنید زیرا موضوعی است که از شما به‌عنوان یک برادر می‌خواهم و اگر می‌خواهید که روح من از شما راضی باشد بدان عمل کنید که این از هر سوگ و ماتمی برایم دلنشین تر است به خداوند پناه ببرید.

دنیا زودگذر است بدانید و به‌فکر آخرت باشید عبادتتان را که فقط برای رضای خدا و توشه خودتان است انجام دهید و مبادا سستی کنید وضع ظاهر و حجاب را به‌خاطر احترام به اسلام عزیز حفظ کنید که اینها برای من بهتر از هر کاری است که شما انجام دهید.

اما ای همسر عزیز و دلسوز من بدانکه تو آن بودی که من خواستم و خدا می‌خواهد تو همسری کامل و شایسته بودی برای من منتهی فرصت نشد و زمان اجازه نداد تا بتوانم شوهری شایسته در حق تو باشم.

اخلاق نیکوی تو و تقوی درونی تو برای من مشق و الگو بود. می‌خواستم به تو خوبی کنم اما موفق نبودم امیدوارم در عالم روح هم کنار تو باشم تا آرام بگیرم و به تو خدمت کنم تو هم سعی کن در زندگی همچنان که محکم و استوار بودی محکم باش و پایدار.

مبادا ناملایمات صبرعظیم تو را خدشه دار کند از اقوام و دوستان و آشنایان بخواهید اگر بدی کردم حلالم کنند و برایم طلب آمرزش کنند مقدار ناچیزی مال دنیا هم که بعد از من ماند پس از خرج و مخارج بر طبق شرع اسلام و دستور و فتوا رفتار شود در زندگی سعی کردم آنچه را در توان دارم برای خدمت به اسلام و انقلاب انجام دهم.

همواره تلاشم براین بود تا کاری را که مشکل‌تر بود و در توان داشتم انجام دهم از جان خود نیز در راه خدا دریغ نکردم اما تا چه حد موفق بوده‌ام، این را خدا می‌داند و پرونده اعمال به کدام دستم است خدا خودش رحم کند و ما را به راه راست هدایت کند همواره از خدای می‌خواستم که مرگی با عزت و با ارزش به من عطا کند و درجه رفیع شهادت که بالاترین درجه تقرب است نصیبم کند که امیدوارم خداوند این توفیق را نصیب این بنده ناچیز و گناهکارش بفرماید.

منبع: دفاع پرس منبع خبر

عبادت را فقط برای رضای خدا انجام دهید بیشتر بخوانید »

یَل فداییان اسلام به روایت تصاویر

به گزارش مشرق، «سید مجتبی هاشمی» در ۱۳ آبان سال ۱۳۱۹ در محله شاهپور تهران (وحدت اسلامی فعلی) دیده به جهان گشود. نخستین فرمانده کمیته انقلاب مرکزی تهران و فرمانده گروه فداییان اسلام در طول جنگ ایران و عراق بود. وی سرانجام در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۴ در خیابان وحدت اسلامی تهران توسط اعضای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) مورد سوء قصد قرار گرفت و به شهادت رسید.




















منبع: دفاع پرس منبع خبر

یَل فداییان اسلام به روایت تصاویر بیشتر بخوانید »

چه کسانی عامل برکناری شهید لاجوردی بودند؟

به گزارش مشرق، روزهایی که بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر سالروز ترور یار دیرین انقلاب و نظام اسلامی، شهید سیداسدالله لاجوردی است. هم از این روی و در نکوداشت آن جهادگر دیرین، سیره قضایی وی را در استناد به خاطرات سه تن از دوستان و همکارانش بازخوانی کرده‌ایم. امید آنکه تاریخ‌پژوهان انقلاب و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

با مدیریت اسلامی شهید لاجوردی، زندان تبدیل به دانشگاه شد!

جای پای شهید سیداسدالله لاجوردی، در بسیاری از رویدادهای پیش و پس از انقلاب اسلامی دیده می‌شود. او در دوران مبارزات منتهی به انقلاب اسلامی و برای به پیروزی رسیدن این حرکت عظیم، مجاهدت فراوان و زندان و تبعیدهای مرارت‌بار را تحمل نمود. با این همه شهرت شهید لاجوردی، بیشتر به فعالیت‌های قضایی وی در دوران پس از انقلاب و مقابله خستگی‌ناپذیر او با گروهک‌های محارب به ویژه منافقین بازمی‌گردد.

اسدالله جولایی از دوستان و همکاران لاجوردی در دوران تصدی قضایی، درباره چند و، چون دعوت از وی برای فعالیت در دادستانی می‌گوید: «پس از اینکه شهید آیت‌الله بهشتی، شهید آیت‌الله قدوسی را به سمت دادستان کل انقلاب اسلامی منصوب کرد، به دستور ایشان همراه با شهید لاجوردی و آقای نظران، نزد شهید قدوسی رفتیم و ایشان در واقع تقسیم کار کرد. در همان برهه بود که گروه فرقان ترورهای خود را شروع کرد و شهید قرنی و شهید مطهری را از انقلاب گرفت.

شهید لاجوردی و عده دیگری در زندان اوین، به بررسی پرونده متهمان پرداختند و پس از شناسایی و بازجویی، خودِ شهید لاجوردی کیفرخواست را می‌نوشت و حاکم شرع محاکمه می‌کرد. عده‌ای از آن‌ها که مستقیماً مرتکب این جنایات شده بودند و دستشان به خون آلوده بود اعدام شدند ولی در مورد بقیه، شهید لاجوردی نهایت تلاش خود را کرد تا آنان را که پای درس اکبر گودرزی منحرف شده بودند، برگرداند و ذهنشان را نسبت به ماهیت انحرافی افکار او روشن کند و انصافاً در مورد بسیاری از آنان، موفق هم شد.

حتی برخی از کسانی که توبه کردند و بخشیده شدند، به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل رفتند و شهید شدند! با اوج گرفتن جنایات منافقین در شهریور ۱۳۵۹، شهید قدوسی، شهید لاجوردی را به سمت دادستان انقلاب اسلامی منصوب کرد. همه به‌خصوص حضرت امام و شهید بهشتی اعتقاد داشتند تنها کسی که می‌تواند طومار منافقین را درهم بپیچد و آن‌ها را سرکوب کند، شهید لاجوردی است».

جولایی در بخشی دیگر از خاطرات خویش، شیوه رفتار شهید لاجوردی با زندانیان سیاسی و تلاش فراوان وی در بازگرداندن آنان از طریق انحرافی گروهک‌ها را، این‌گونه توصیف کرده است: «شهید لاجوردی در زمره جدی‌ترین مدیرانی بود که در عمرم دیده‌ام. ایشان با هیچ‌کس تعارف نداشت و نمی‌شد چیزی را خلاف قوانین، به ایشان تحمیل کرد. با توجه به تسلطی که به احکام و مبانی شرعی داشت، اجازه نمی‌داد حق کسی پایمال شود و در تهیه کیفرخواست، تمام جزئیات را در نظر می‌گرفت و دقت بالایی را به کار می‌برد.

ایشان پس از تهیه کیفرخواست، متهم را به دادگاه تحویل می‌داد تا محاکمه و برایش حکم صادر شود، اما در مورد رفتار با زندانی‌ها، ایشان معتقد بود بسیاری از زندانیانی که حکم اعدام برایشان صادر شده، نباید اعدام شوند و همه تلاش خود را برای بازپروری و نجات آن‌ها از مرگ می‌کرد. گاهی اوقات در نیمه‌های شب که می‌خواست ایشان را پیدا کنیم، می‌رفتم و می‌دیدم با یکی از بچه‌های فریب‌خورده سازمان مجاهدین مشغول گفت‌وگوست تا او را متوجه اشتباهاتش بکند. رفتارش به‌قدری پدرانه و دلسوزانه بود که بسیاری از آنها، واقعاً متوجه می‌شدند که چه راه خطایی را طی می‌کردند و مبانی فکری و اخلاقی آن‌ها تصحیح می‌شد.

ایشان معتقد بود بدون کار، اصلاح زندانی ممکن نیست یا دست‌کم بسیار دشوار است، به همین دلیل تلاش کرد برای زندانی‌ها اشتغال ایجاد کند و در راستای این هدف، کارگاه‌هایی را ایجاد کرد. همچنین بخشی از ساختمانی را که بدین منظور تدارک دیده شد، به کلاس‌های درس و بحث‌های اعتقادی اختصاص داد تا زندانی‌ها در آن کلاس‌ها با مبانی اصیل اسلامی آشنا شوند و به افکار انحرافی خود پی ببرند.

ما در ابتدای کار، جای مخروبه‌ای را به عنوان زندان اوین تحویل گرفتیم که با مدیریت انسان‌ساز و اسلامی شهید لاجوردی، تبدیل به دانشگاه شد! سایر زندان‌ها از جمله رجایی‌شهر، قزل‌حصار و مجتمع شهید کشوری نیز، احیا شدند. هزینه‌ها از طریق کارگاه‌های خیاطی، نجاری و آهنگری که در زندان‌ها ایجاد شده بودند، تأمین می‌شد. خود شهید لاجوردی در انجام تعمیرات و کارهای عمرانی، مشارکت مستقیم داشت و حتی خاک‌ها را جابه‌جا می‌کرد!»

توصیه‌ناپذیری و پافشاری جدی بر طریق حق، در زمره خصال بارز شهید لاجوردی است. این امر برای وی موجد پیامدهای فراوان گشت که اسدالله جولایی، بخش‌هایی از آن را به شرح ذیل واگویه کرده است: «یکی از بزرگ‌ترین مشکلات شهید لاجوردی این بود که به محض اینکه کسی دستگیر می‌شد، سیل توصیه‌ها و دست به دامن شدن‌ها هم شروع می‌شد و از آنجا که ایشان توجهی به این توصیه‌ها نمی‌کرد و هیچ تهدید و توصیه و تطمیعی روی ایشان تأثیر نداشت، دشمنان زیادی پیدا کرد و آن‌قدر نزد حضرت امام از ایشان و دادستانی شکایت کردند که عملاً ایشان را در تنگنا قرار دادند! حتی فردی که در واقع مسئول بالادستی شهید لاجوردی و با امام در تماس دائم بود، در را به روی شهید لاجوردی بسته بود و برخورد بدی با ایشان می‌کرد!

ایشان حتی روی ذهن گروهی هم که برای پاسداری نزد شهید لاجوردی فرستاد، کار کرده بود! یادم هست در آسایشگاه مطالب بدی را در مورد شهید لاجوردی پخش کرده بود که به هیچ وجه واقعیت نداشت».

او تحول بسیاری از فریب‌خوردگان را رقم زد!

رویکرد شهید سیداسدالله لاجوردی در برابر زندانیان گروهکی، مبتنی بر روشنگری و بصیرت‌افزایی بود. همین امر موجب شد بسیاری از ایشان- که غالباً جوانانی نورسته با معلوماتی اندک بودند- از گذشته خویش فاصله گرفته و حتی روانه جبهه‌های جنگ شوند!

محمدعلی امانی از همکاران شهید لاجوردی، در این باره معتقد است: «اولین گروهی که دادستانی با آن برخورد کرد، گروه فرقان بود. برخورد شهید لاجوردی با اعضای این گروه، بسیار حیرت‌انگیز بود. این‌ها مجموعاً پنجاه و چند نفر بودند که همگی دستگیر شدند. نکته تأسف‌انگیز این بود که مغز این‌ها را طوری شست‌وشو داده بودند که کسی که شهید مطهری را به شهادت رسانده بود، شب قبلش نماز شب خوانده بود!

متحول کردن چنین افرادی، واقعاً مهارت و بصیرت خارق‌العاده‌ای می‌خواهد، اما شهید لاجوردی توانست برخی از این‌ها را به‌گونه‌ای متحول کند که عده‌ای از آن‌ها به جبهه رفتند و شهید شدند و عده‌ای هم توبه واقعی کردند و زندگی‌شان واقعاً متحول شد! حتی کسانی هم که دستشان به خون شهید قرنی، شهید مطهری، شهید عراقی و پسرش حسام آلوده بود، توبه کردند. این تحولات جز به دست بزرگمردی، چون شهید لاجوردی ممکن نبود.

این مرد مقتدر با هر کس که ارتباط می‌گرفت، روی افکار و زندگی او تأثیر می‌گذاشت. یکی از ویژگی‌های مهم آن شهید بزرگوار این بود که اجازه نمی‌داد کسی او را با لقب و عنوانی صدا بزند. همگی به ایشان می‌گفتیم حاج‌آقا! ایشان هم به ما می‌گفت بچه‌ها! همه در دادسرا تحت تأثیر این روحیه، همین رفتار را پیدا کرده بودند. ایشان واقعاً برای همه ما الگو و مراد بود. یادم هست یک بار در خرداد ۱۳۶۰، از خبرگزاری‌های مختلف دنیا حدود ۱۸۰ خبرنگار برای بازدید از زندان اوین آمدند و حدود ۱۰ ساعت فیلمبرداری و مصاحبه کردند.

کار بسیار دشواری بود و تا ساعت ۱۲ شب طول کشید. شهید لاجوردی در پایان این بازدید، تازه رفت و مشغول نظافت اتاق خود و نظافت سرویس‌های بهداشتی دادسرا شد! این کار ایشان خیلی برایم عجیب بود. بالاخره هم طاقت نیاوردم و سؤال کردم چرا این کار را کردید؟ ایشان پاسخ داد در طول این مدت، دائم نور فلاش فیلمبردارها و عکاس‌ها روی صورتم خورد و حس کردم نوعی خودپسندی در من ایجاد شده است. آمدم اینجا کار کنم که این حس از وجودم بیرون برود. شهید لاجوردی دائم در حال خودسازی بود. هرگز نماز شبش ترک نشد و به دلیل همین خودسازی‌ها و ریاضت‌ها بود که گفتار و کردارش بسیار تأثیرگذار بود.

همیشه مراسم دعای کمیل در حسینیه زندان برقرار بود. همچنین مراسم مختلف مذهبی را در آنجا برگزار می‌کردیم. ایشان در واقع، زندان را نوعی دانشگاه می‌دانست و عمیقاً می‌خواست خود زندانی‌ها به ماهیت واقعی منافقین پی ببرند. زندانی‌ها بر اثر فعالیت‌های آموزشی شهید لاجوردی متوجه شده بودند ایشان نه‌تن‌ها آدم خشنی نیست، بلکه بسیار مهربان و عاطفی است. ایشان برنامه‌های آموزشی و تفریحی هدفمند را برای زندانیان طراحی کرده بود. به ورزش اهمیت زیادی می‌داد و ما در زندان اوین برای آقایان و خانم‌ها، استخر سرپوشیده داشتیم و همه بندها روی برنامه منظمی از استخر استفاده می‌کردند».

در دوران مدیریت قضایی شهید لاجوردی، عناصر و جریاناتی بودند که صادقانه یا غیرصادقانه، رفتار وی با گروهک‌ها را نمی‌پسندیدند و در مسیر حرکت وی، سنگ‌اندازی می‌کردند. راوی در ادامه بیان خاطرات خویش، مخالفان را به شرح ذیل معرفی می‌کند: «شهید لاجوردی در تشخیص جریان نفاق کم‌نظیر بود، اما این موضوع به مذاق عده‌ای خوش نمی‌آمد و این‌طور استدلال می‌کردند که اقدامات ایشان به ضرر نظام است، اما از نظر من خدمتی که شهید لاجوردی به نظام کرد، در تاریخ معاصر ما کم‌نظیر است. برخورد ایشان با جریان نفاق، که جریان فوق‌العاده پیچیده‌ای بوده است، از دست شخص دیگری برنمی‌آمد.

عامل برکناری شهید لاجوردی، بیت آقای منتظری و مهدی و هادی هاشمی بودند. آن روزها آیت‌الله موسوی اردبیلی رئیس شورای عالی قضایی و آیت‌الله صانعی دادستان انقلاب بودند. این‌ها با آقای منتظری ارتباط داشتند و تمام طراحی‌ها علیه شهید لاجوردی، در بیت ایشان انجام می‌شد. ما مکرر خدمت آقای منتظری می‌رفتیم و گزارش می‌دادیم و می‌گفتیم در بیت ایشان توطئه‌هایی طراحی می‌شود، اما عملاً هیچ فایده‌ای نداشت و تحت تأثیر القائات و گزارش‌های غلط مهدی و هادی هاشمی، ایشان با توضیحات ما قانع نمی‌شد! مثلاً یک بار گزارش داده بودند زندان اوین دستشویی ندارد!

آقای منتظری هم این را به قوه قضائیه گزارش داده بود. بالاخره شهید لاجوردی ناچار شد خدمت مرحوم حاج‌احمدآقا برود و از ایشان بخواهد به قوه قضائیه دستور بدهد کسی را برای بازدید بفرستد. سرانجام آقای محمدعلی انصاری را فرستادند. آن روزها من مسئول زندان بودم و همراه ایشان به تک‌تک بندها سرکشی کردم. با گزارش‌های ریز و درشتی از این دست، می‌خواستند شهید لاجوردی را- که ماهیت همه جریان‌های انحرافی و التقاطی را خیلی خوب می‌شناخت- از سر راه بردارند. در مجموع، شورای عالی قضایی برنامه‌های شهید لاجوردی را در مورد بازسازی زندانیان قبول نداشت. در عین حال به ایشان فشار می‌آورد که بعضی از زندانی‌ها را آزاد کند که البته ایشان قبول نمی‌کرد!»

بسیاری چهره باعاطفه و دلسوز او را نشناختند!

بدیهی بود که رفتار شهید سیداسدالله لاجوردی در خنثی‌سازی ترفندهای منافقین، واکنش کینه‌توزانه آنان را به دنبال داشته باشد. آنان هنگامی که در دهه ۶۰ از ترور شخص وی ناامید شدند، رو به ترور شخصیت آوردند و علیه وی، فضاسازی غریبی انجام دادند.

سیدمرتضی بختیاری از همکاران و مراودان آن بزرگ، در این باره می‌گوید: «متأسفانه بسیاری چهره باعاطفه و دلسوز این سید بزرگوار را نشناختند و قاطعیت ایشان را، به حساب خشونت گذاشتند. ایشان با نهایت دلسوزی و همدلی، با جوانان و نوجوانانی که گول گروه‌های انحرافی را خورده بودند، ساعت‌ها صحبت می‌کرد و به سؤالات فراوان آن‌ها پاسخ می‌داد و به این شکل، نقش بسیار برجسته‌ای در شکستن توهمات باطل آن‌ها داشت.

ایشان معتقد بود اگر فکر این جوان‌ها اصلاح شود، اشتباه خود را می‌پذیرند و می‌توانند به زندگی سالم برگردند و مسیر زندگی خود را تصحیح کنند. ایشان با منافقینی که وارد فاز نظامی و کشتار مردم شده بودند، قاطعانه برخورد می‌کرد، اما در مورد کسانی که به یقین می‌رسید متنبه شده و واقعاً توبه کرده‌اند، حتی از اعدام هم نجاتشان می‌داد! خیلی‌ها زندگی دوباره جسمی و معنوی خود را، مدیون این بزرگوار هستند، منتها به دلیل جو سنگینی که علیه آن بزرگوار ایجاد شده بود و متأسفانه هنوز هم ادامه دارد، از اعتراف به این حقیقت ابا دارند. گاهی در نماز جمعه، بعضی‌ها نزدم می‌آیند و می‌گویند ما زندگی دوباره خود را مدیون شهید لاجوردی هستیم!

ایشان به‌قدری جوانمرد بود که حتی در مورد کسانی که حکم اعدامشان هم صادر می‌شد، اجازه کمترین بی‌حرمتی یا بی‌اعتنایی را به دیگران نمی‌داد. وقتی خاطرات قضات، بازپرس‌ها یا مسئولان دادگاه‌های همکار شهید لاجوردی را می‌شنوم، واقعاً دلم به درد می‌آید، چون توصیف آن‌ها از منش و عملکرد شهید لاجوردی، کاملاً در تناقض با تصویری است که معاندین با تبلیغات سنگین خود در ذهن مردم ساخته‌اند. تصویری که ابداً به روحیه مهربان و با عاطفه و قاطع ایشان شباهتی ندارد. در تمام دنیا و حتی ایرانِ قبل از انقلاب، زندان‌ها به دست پلیس اداره می‌شود و می‌شد. بعد از انقلاب هم اداره زندان‌ها زیر نظر دادگستری و توسط شهربانی انجام می‌شد.

بعد از آن، شورای سرپرستی زندان‌ها به وجود آمد و در سال ۱۳۶۴ هم، ایجاد سازمان زندان‌ها، به تصویب مجلس شورای اسلامی رسید. قبل از آن مدیریت زندان‌ها با شهربانی نبود ولی مأمورانی که در زندان‌ها و داخل بندها خدمت می‌کردند نیروهای شهربانی بودند، غیر از بندهای سیاسی که توسط نیروهای غیرشهربانی اداره می‌شد. وقتی شهید لاجوردی در سال ۱۳۶۸، مسئولیت سازمان زندان‌ها را به عهده گرفت، نگاه پلیسی نسبت به زندان را تغییر داد و نگرش مسئولان زندان به زندانی را، نگرشی اصلاحی و تربیتی کرد.

این کار حقیقتاً دشوار بود، اما ایشان با ایمان و قاطعیت کم‌نظیرش این موضوع را جا انداخت که پلیس فقط باید بیرون از بندها، کار حفاظت فیزیکی از زندان‌ها را انجام بدهد. غیر از تغییر نگاه پلیسی به نگاه تربیتی و اصلاحی، دومین کار مهم ایشان این بود که اعتقاد داشت زندان نباید هزینه اضافی برای دولت ایجاد کند. ایشان معتقد بود فردی که خلاف کرده و به زندان افتاده، خودش باید خرج خودش را دربیاورد. مضافاً بر اینکه اگر زندانی بیکار باشد، امکان اصلاح او از بین می‌رود. به همین علت ایشان از سال ۱۳۷۰، برنامه خودکفایی را در زندان به راه انداخت. یکی دیگر از اقدامات مهم ایشان، ایجاد جلسات بحث و گفت‌وگوی آموزشی برای زندان‌بان‌ها بود. در راستای نیل به این هدف، در سال ۱۳۷۲، مرکز آموزش و پرورش سازمان زندان‌ها به راه افتاد که فواید بسیار آن در طی سال‌ها قابل رصد شدن است».

بختیاری که به توصیه و دلالت شهید لاجوردی و پس از وی، مسئولیت زندان‌ها را بر عهده گرفت، درباره شرایط جسمی و حالات او در واپسین سالیان حیات، چنین روایت کرده است: «هر وقت ایشان می‌آمد، ساعت‌ها با هم گفتگو می‌کردیم و از نظرات هوشمندانه ایشان بهره زیادی می‌بردم. در سال ۱۳۷۵، در دوره‌ای که آیت‌الله یزدی رئیس قوه قضائیه بودند، شهید لاجوردی به مشهد آمد.

یک جلسه طولانی داشتیم و ایشان به من پیشنهاد کرد مسئولیت سازمان زندان‌ها را قبول کنم. بنده خدمت ایشان عرض کردم شما از هر نظر برای ما الگو هستید، چه از نظر تسلطی که بر نفس خود دارید، چه به این علت که ۱۴، ۱۵ سال در زندان بوده‌اید و زندان و زندانی را بهتر از ما می‌شناسید. عشق و ارادت شما به اسلام و انقلاب اصلاً با ما قابل قیاس نیست. ایشان می‌گفت آثار شکنجه دارد به‌تدریج در من ظاهر می‌شود و با افزایش سن، بدنم ضعیف شده است و اکثراً درد می‌کشم!…

بعدها که به سازمان زندان‌ها آمدم، دوستانی که قبلاً با ایشان همکار بودند، می‌گفتند واقعاً همین‌طور بود و ایشان غالباً از شدت درد بی‌تاب می‌شد، اما با روحیه قوی و مقاومی که داشت، نمی‌گذاشت کسی به عمق شدت و درد ایشان پی ببرد. این سید بزرگوار در راه مبارزه و حفظ آرمان‌هایش، رنج‌ها و مصائب بسیاری را تحمل کرد. قبل از انقلاب بارها در زندان‌های رژیم ستمشاهی شکنجه شد و پس از انقلاب هم، فشارهای روحی و روانی زیادی را از سوی دوست و دشمن تحمل کرد که نه‌تن‌ها چیزی کم از شکنجه‌های قبل از انقلاب نداشت، بلکه تحمل آن‌ها صد درجه دشوارتر بود!»

* روزنامه جوان

منبع خبر

چه کسانی عامل برکناری شهید لاجوردی بودند؟ بیشتر بخوانید »

بعثی‌ها با اسید منتظرمان بودند

به گزارش مشرق، محمدرضا کائینی از آزادگان دوران دفاع مقدس است.

او روایت می کند: «برای اعضای تیم اطلاعات، مسیر پرپیچ و خم ارتفاعات چلات، مسیر تازه‌ای نیست. سحرگاه امروز، بعد از خواندن نماز صبح و قبل از حرکت به سمت پایگاه، معصومی که تخریب‌چی گروه به شمار می آید برای بقیه بچه‌ها زیارت عاشورا خوانده است و آن‌ها هم به پشتوانه توسل به حضرت زهرا(س) قدم در راه نهاده‌اند. این روال همیشگی بچه‌های اطلاعات است. توسل به ائمه اطهار: و به خصوص مادر سادات(س) پشتوانه‌ی خوبی برای شروع هر مأموریت تازه‌ای است.

آن‌ها عمل به وظیفه را مقدم می‌دانند و نتیجه را تنها به خدا می‌سپارند تا بهترین تقدیر را برای‌شان رقم زند. آفتاب، آهسته آهسته در وسط آسمان می‌نشیند و به صحنه پهناور چلات نگاه می‌کند. قدم‌های خسته تیم اطلاعات، کم‌کم از حرکت می‌ایستند. پس از ساعت‌ها راه رفتن و گذر از تپه‌های دشوار مرزی، مکان مناسبی برای استقرار یافت می‌شود. اما گویی فقط خورشید نیست که بچه‌های تیم اطلاعات را در پهنای دید خود قرار داده، بلکه نگاه‌های غریبه‌ای نیز هستند که مدت‌هاست از پس دوربین‌های خود، حرکت‌های تیم را تحت نظر دارند.

حدود سه ساعتی را در راه بودیم. البته در بین راه چند دقیقه کوتاه به خاطر حسینی و مهرفرد استراحت کردیم. اما حالا دیگر در موقعیتی قرار گرفته بودیم که بتوانیم خط دفاعی عراقی‌ها را به خوبی ببینیم. همین‌که جای مناسبی را برای دیده‌بانی پیدا کردیم، حسینی روی تخته سنگی نشست و آستین لباسش را به عرق گرم روی پیشانی‌اش کشید. ابراهیمی هم کوله‌ی خود را روی زمین گذاشت و کمی آن طرف‌تر سیگارش را روشن کرد. من نیز مشغول شدم و پایه‌ی دوربین «خرگوشی» را از کوله‌ی ابراهیمی برداشتم و در جای مناسبی کار گذاشتم.

آغاز دیده بانی

دوربین را هم رویش قرار دادم و شروع به دیدبانی کردم. دو نفر دیگر از بچه‌ها داشتند با دوربین‌های «هفت در چهل‌ودو» اطراف را دید می‌زدند. خط عراقی‌ها در مقایسه با ما مجهزتر به نظر می‌رسید. تعدادشان هم بیش‌تر بود. دوربین‌ها از فاصله چهار کیلومتری خیلی خوب همه چیز را نشان می‌دادند. در فرصت کوتاهی اطلاعات خوبی دست‌مان آمد. کریمی را صدا کردم و به او گفتم که از پشت دوربین نگاهی به عراقی‌ها بیاندازد. خودم هم نقشه را باز کردم و با دو، سه نفر از بچه‌ها مشغول پیاده‌سازی اطلاعات سنگرهای عراقی روی نقشه شدیم؛ اما هنوز چیزی نگذشته بود که ناگهان صدای بلند انفجاری از پشت غافلگیرمان کرد. حسابی جا خوردیم. به سرعت نقشه را جمع کردم و با تعجب به عقب نگاه انداختم.

شکار شدن توسط ضد انقلاب

به چند ثانیه نکشید که تیراندازی‌های پی‌درپی به سمت ما شروع شد. هر کدام از بچه‌ها به سرعت در گوشه‌ای پناه گرفتند. باورم نمی‌شد که از طرف نیروهای خودی به ما تیراندازی می‌شود. دوربین را برداشتم و به سرعت پشت تخته سنگی سنگر گرفتم. یک‌دفعه چشمم به کریمی افتاد که شتابان از صخره‌ها پایین می‌رود تا خود را به شیار دشت برساند و بتواند فرار کند. راه درست هم همین مسیر بود. هنوز نمی‌دانستم جریان از چه قرار است اما هر چه بود، بهترین راه چاره فرار به نظر می‌رسید. دیگر شدت تیراندازی‌ها به قدری زیاد شده بود که فهمیدم تیم ۶ نفره ما قدرت مقابله با آن‌ها را ندارد. با حسینی و مهرفرد فاصله‌ی زیادی نداشتم. مهرفرد از پشت صخره داد زد: «کائینی! ضدانقلاب‌ها، ضدانقلاب‌ها از پشت حمله کردن.»

تازه فهمیدم که جریان از چه قرار است. مثل این‌که ما هم شکار ضدانقلاب‌ها شده بودیم. مسیر تیراندازی و پرتاب نارنجک‌ها را از پشت و سمت چپ استقرارمان تشخیص دادم. به نظرم رسید اگر بتوانیم از همان مسیر کریمی پایین برویم، می‌توانیم در بین شیارها پنهان شویم و خود را به دشت برسانیم. با این حساب هنوز فرصتی برای گریز وجود داشت. می‌خواستم به بچه‌ها اطلاع بدهم. کمی که خم شدم چشمم به ابراهیمی و معصومی افتاد که دقیقاً از سمت چپ در حال فرار بودند. مثل این‌که در آشوب تیراندازی مسیر را گم کرده بودند و مستقیم به سمت ضدانقلاب‌ها می‌رفتند. دیگر صدایم به آن دو نمی‌رسید ولی با اشاره، به حسینی و مهرفرد فهماندم که مسیر برگشت از طرف راست است و باید دنبال من بیایند. به سرعت پایین رفتم و خود را به کریمی رساندم. حسینی و مهرفرد هم دنبالم بودند. شدت حمله ضدانقلاب‌ها هر لحظه بیش‌تر می‌شد. مشخص بود که با آرپی‌چی و گرینف(نوعی اسلحه) ما را هدف گرفته‌اند و کوچک‌ترین رحمی ندارند.

ناگهان یک گلوله آرپی‌چی در کنارم منفجر شد و مرا به شدت به پایین پرتاب کرد. باورم نمی‌شد؛ فقط چند خراش کوچک برداشته بودم. دوباره بلند شدم و به سرعت از بین شیارها حرکت کردم. حسینی و مهرفرد سرعت‌شان کم بود و از من فاصله گرفته بودند. من دیگر به کریمی رسیده بودم. ناگهان پای‌مان روی قسمت شنی کوه، لیز خورد و به قدری پایین رفتیم که دیگر در تیررس ضدانقلاب‌ها نبودیم. اما مرتب صدای حسینی و مهرفرد را از پشت سرم می‌شنیدم که مرا صدا می‌کردند و بلند داد می‌زدند: «کائینی! کائینی! محمدرضا! کجایی؟ کدوم طرف رفتی؟ …» مثل همیشه سرعت و عکس‌العمل‌شان آهسته‌تر از بقیه بود. برگشتم و به پشت سر نگاهی انداختم. حسینی و مهرفرد دیده نمی‌شدند و فقط صدای‌شان می‌آمد. بلند شدم تا خود را به شیار بالا برسانم و راه را به آن دو نشان بدهم. کریمی فریاد زد: «بیا بریم. فرصتی برای برگشتن نیست.»

اما مسئولیت تیم با من بود. شاید می‌توانستم حسینی و مهرفرد را به خودمان برسانم. به دنبال صدای مداوم‌شان از شیار بالا رفتم. کریمی منتظر نماند و راه خود را پیش گرفت و پایین رفت. هرچه بالاتر می‌رفتم دقت نشانه‌گیری‌های دشمن هم بیش‌تر می‌شد و تیرها با فاصله کم‌تری از من به اطراف برخورد می‌کردند. برای اطمینان نقشه‌ای را که در جیبم بود، لای یکی از بوته‌های درشت کوه انداختم. چند ثانیه بعد حسینی و مهرفرد را دیدم. فوری راه افتادیم تا با هم فرار کنیم اما، یک‌دفعه سایه تاریکی از افراد ضدانقلاب بالای سرمان ظاهر شد. چیزی نگذشت که افراد دیگری هم از اطراف به آن‌جا آمدند. ابراهیمی و معصومی هم در بین‌شان بودند. دقیق‌تر شدم. کریمی در میان‌شان نبود. خدا را شکر او فرار کرده بود.

در دام ضد انقلاب افتادیم

با اشاره اسلحه‌ی یکی از آن‌ها رفتیم و کنار بقیه بچه‌ها ایستادیم. یکی از افراد ضدانقلاب‌ جلو آمد و گفت: «سریع انگشترها و ساعت‌هاتون رو دربیارین.» موقع درآوردن ساعتم، چشمم به دوربین در دستش افتاد. دوربین‌ او هم از نوع دوربین‌های ما بود و به احتمال قوی آن را از ایرانی‌هایی که شکار کرده بودند، گرفته بود. ساعت‌ها و انگشترهای ما را که گرفت، نگاهی به مسیری که من از آن‌جا بالا آمده بودم انداخت و در همان حال برای این‌که به ظاهر خود را دوست ما نشان بدهد، گفت: «ما اصلاً قصد اذیت و آزار شما رو نداریم. ما عراق رو دوست نداریم. بلکه شما رو دوست داریم. پس با ما همکاری کنید و قصد فرار نداشته باشین.» دعا کردم که نقشه‌ای را که چند لحظه پیش بین بوته‌ها انداخته بودم، نبیند. به لطف خدا دعایم مستجاب شد. کمی بعد برگشت و به یکی دیگر از افرادشان گفت: «ببین اگر کارت دارن، بردار. به درد تردد خودمون تو ایران می‌خوره.» نفر دوم جلو آمد و خیلی سطحی دستی به لباس‌های ما کشید و گفت: «کارت ندارن.» معلوم بود که تمایل چندانی به گشتن ما ندارد وگرنه کارت و برگه‌های داخل جیب‌مان را پیدا می‌کرد. چند لحظه بعد همگی به سمت عراقی‌ها حرکت کردیم. چند نفر از آن‌ها جلوی ما و بقیه پشت سر ما حرکت می‌کردند.

گوشتان را می بریم به عراقی ها می دهیم

معصومی کنار من راه می‌آمد. آهسته و زیر لب به من گفت: «محمدرضا! کریمی چی شد؟» گفتم:‌ «فرار کرد. خدا کنه به سروان حسینی بگه که ضدانقلاب‌ها پایگاه رو زیر نظر دارن. معصومی! به بچه‌ها بگو هر چی کارت و برگه دارن گم و گور کنن تا دست عراقیا نیفته.» می‌دانستم که حدود چهار کیلومتر باید پیاده می‌رفتیم تا به مقر عراقی‌ها برسیم؛ پس حتماً فرصتی برای پنهان کردن کارت‌های شناسایی پیدا می‌شد. می‌خواستم بیش‌تر با معصومی حرف بزنم که ناگهان چند نفر از ضدانقلاب‌ قدم‌هایشان را با ما هماهنگ کردند تا با ما هم‌کلام‌ شوند. یکی از آن‌ها در حالی‌که لبخند می‌زد، گفت: «خیلی وقت بود که پایگاهتون رو زیر نظر داشتیم. سه روز پیش می‌خواستیم به پایگاه‌تون حمله کنیم که یک‌دفعه شما رو دیدیم. تصمیم گرفتیم ببینیم شما چه فکری تو سرتون دارین، تا بعد به پایگاه حمله کنیم. وقتی دیدیم شما دارین میاین طرف عراقیا، از خیر حمله به پایگاه گذشتیم و شما رو تعقیب کردیم. به هر حال خیلی شانس آوردین که زنده موندین؛ اگه می‌مردین گوش‌تون رو به عراقیا می‌دادیم.»

آن یکی گفت: «حتی اگه زخمی هم می‌شدین ما خودمون کلک‌تون رو می‌کندیم و گوش‌تون رو می‌بُریدیم. خیلی جالبه! این همه تیر و آرپی‌چی زدیم، ولی هیچ کدومشون به هدف نخورده. خدا خواسته که زنده بمونین.» نمی‌دانم، شاید این حرف‌ها را برای وقت‌گذرانی می‌زدند یا شاید هم نظر شخصی خودشان را اظهار می‌کردند؛ اما به هر حال حق با آن‌ها بود. در آن جهنمی که آن‌ها به پا کرده بودند، فقط خواست خدا می‌توانست تمام ما را سالم نگه دارد. مسیر طولانی بود و اطراف ما را نیروهایی گرفته بودند که به خاطر اصالت ایرانیشان تمایل زیادی به شنیدن خبرهای داخل ایران داشتند. یکی از آن‌ها گفت: «از ایران چه خبر؟ شنیدم مردم خیلی فقیر شدن، ‌ اوضاع داخلی ایران چه‌طوره؟» آن یکی پرسید: «تا حالا خوب تونستین جلوی عراقیا وایسید. تا حالا ایران چه پیشرفت‌هایی تونسته بکنه؟» حسینی جواب داد: «ما همه‌ش سرمون تو سنگره، از اوضاع داخلی ایران خبری نداریم.» گرچه هیچ‌کدام از ما جواب خاصی به آن‌ها نمی‌دادیم اما سؤال‌های آن‌ها تمامی نداشت. اگر از ما جوابی نمی‌شنیدند خودشان جواب خودشان را می‌دادند و در مقابل سکوت ما هیچ تمایلی به خشم و کتک‌کاری از خود نشان نمی‌دادند. شاید حرمت همان هم‌وطن بودن را حفظ می‌کردند.

در ذهنم تمام رویدادهای احتمالی را مرور کردم

بعد از یک ساعت بالأخره خسته شدند و خود را کنار کشیدند. من در تمام این مدت به این فکر می‌کردم که اگر عراقی‌ها از دلیل حضور ما در منطقه پرسیدند، باید چه جواب منطقی و البته گمراه‌کننده‌ای به آن‌ها بدهیم. سرم را پایین انداختم و آهسته به بقیه گفتم: «بچه‌ها! یادتون باشه که همه ما بسیجی‌ایم. اومده بودیم ببینیم ارتفاعات مرز، سیم خاردار احتیاج داره یا نه. همین» و برای تفهیم بیش‌تر به آن‌ها، یکی، دو بار دیگر هم حرفم را تکرار کردم. با این هماهنگی، دیگر همگی جواب یک‌سانی برای پرسش احتمالی عراقی‌ها داشتیم.

به ظهر نزدیک می‌شدیم. هر لحظه سوزش اشعه‌ داغ خورشید بیش‌تر می‌شد. با دیدن سنگربان لب مرز عراقی‌ها فهمیدیم که فقط چند قدم دیگر تا رویارویی مستقیم با آن‌ها راه داریم. همان‌هایی که چندین سال از پشت مرزها برای دفاع از کشورمان، قصد جان‌شان را داشتیم. چه‌قدر از دیدن ما خوش‌حال می‌شدند. حتماً کشتن پنج اسیر بی‌دفاع برای‌شان لذت داشت؛ همان کاری که شنیده بودم با اسرای «والفجر مقدماتی» کرده‌اند. در ذهنم تمام رویدادهای احتمالی را مرور کردم و برای هر کدام به دنبال بهترین بازخورد بودم. نگاهی به بقیه بچه‌ها انداختم. لبان همه به گفتن ذکر و دعا حرکت داشت. یادم آمد که توسل به حضرت زهرا(س) تمام دلهره‌ها را از بین می‌برد؛ مادر مهربانی که گوشه‌ی چشمش، دعای خیر صاحب الزمان(عج) را بدرقه راهمان می‌کرد. من هم دلم را صاف کردم و با آن‌ها همراه شدم.

عراقی ها با اسید منتظرمان بودند

دیگر خط اول دفاعی عراقی‌ها دیده می‌شد؛ همان سنگرهایی که تا چند ساعت پیش از پشت دوربین خرگوشی می‌دیدم‌شان. در میان سنگرها پمپاژهای اسیدپاش کار گذاشته بودند تا اگر نیروهای ما به آن‌جا حمله کردند، به طرف‌شان اسید بپاشند. سر پمپاژها بین سنگرها بود؛ طوری که از پشت دوربین خرگوشی متوجه آن‌ها نشده بودم. همان لحظه حدود ۲۰ سرباز عراقی از بین شیارهای دشت پیدایشان شد و با خوش‌حالی به طرف ضدانقلاب‌ها آمدند. معلوم بود که آن‌ها ضدانقلاب را برای حمله به پایگاه پشتیبانی می‌کردند. ضدانقلاب‌ها کمی با سربازهای عراقی صحبت کردند و دوباره راه افتادیم. بعد از یک ساعت از لابه‌لای سنگرهای عراقی رد شدیم. کمی جلوتر خط دوم دفاعی آن‌ها قرار داشت. سنگرهای خط دوم دفاعی با فاصله بیشتری از هم ساخته شده بودند.

چند عراقی با دیدن ما لبخندزنان و با قدم‌های تند جلو آمدند و فوری ما را از جمع ضدانقلاب‌ها جدا کردند. دیگر موقع حساب و کتاب ضدانقلاب‌ها رسیده بود. در ازای هر اسیر ششصد دینار. درست همانی بود که مسئول سپاه دهلران برای ما تعریف کرد. در این حین گروهبان عراقی بیسیمی را برداشت و شروع به گزارش دادن به فرمانده‌هانش کرد. مرتب تکرار می‌کرد که عملیات تک‌شان با همراهی ضدانقلاب‌ها با موفقیت انجام شده است. همان لحظه با خودم فکر کردم که به لطف خدا با اسارت ما پنج نفر چه خطر بزرگی از پایگاه منطقه چلات دفع شده است. اگر افراد ضدانقلاب‌ و عراقی‌ها به پایگاه چلات حمله می‌کردند تعداد زیادی شهید و اسیر نصیب‌شان می‌شد.

لو رفتن کارت شناسایی

تجهیزات فراوان‌شان نگاه اعضای تیم را به خود جلب کرده بود. چه‌قدر کانکس! چه‌قدر سرباز! چه‌قدر مهمات! طولی نکشید که با «آیفا» به منطقه فرماندهی تیپ آن‌جا منتقل شدیم. در آن‌جا سریع اما با دقت شروع به گشتن جیب‌هایمان کردند. خیالم راحت بود که هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمی‌کنند. در جیب من فقط سجاده و مهر نمازم باقی مانده بود که کاری به آن‌ها نداشتند. اما نوبت به گشتن معصومی که رسید، یک‌دفعه دیدم که سرباز عراقی از جیب پشت او کارت شناسایی‌اش را بیرون کشید. حسابی جا خوردم. با نگاهم به او فهماندم که چرا؟ مگر من نگفته بودم!؟ خود معصومی هم تعجب کرده بود. قبل از این‌که از هم جدایمان کنند آمد کنارم و گفت: «کائینی! باور کن تو جیب پشتم بود. فراموش کردم درش بیارم.» بعد از هم دور شدیم و هر کدام‌مان را با فاصله تقریباً زیادی از یکدیگر زیر نور مستقیم آفتاب نشاندند. ساعت‌ها بود که آب نخورده بودیم. گرمای ظهر هم حسابی آب بدنمان را می‌کشید. زمان بسیار کند می‌گذشت. دقیقه‌ها سپری می‌شدند و هیچ اتفاقی نمی‌افتاد.

فقط عبور و مرور سربازها را در مقابلمان می‌دیدیم. مهرفرد به شدت بی‌حال شده بود و خیلی سخت تعادلش را حفظ می‌کرد. بدن ضعیفش تحمل این همه تشنگی را نداشت. چند بار درخواست آب کردم ولی هیچ جوابی نشنیدم. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد. در آن شرایط، جسارت و مقاومت ظاهری کار درستی نبود و هر چه خودمان را ضعیف‌تر نشان می‌دادیم، کم‌تر اسیر چنگ و دندان‌ باتوم‌هایشان می‌شدیم. سرم را پایین انداختم و سعی کردم نقشه شناسایی‌مان را مجسم کنم. نام و محدوده شهرهای مرزی عراق را تصور کردم. اگر از آن‌جا جان سالم به در می‌بردیم، به نزدیک‌ترین شهر مرزی یعنی «کوت» منتقل می‌شدیم یا به «بعقوبه» شهر بعد از کوت. امکان هم داشت که مستقیم ما را به بغداد ببرند. در این افکار بودم که ناگهان در مقابل چشمان تار و نیمه‌بازم تصویر سرباز خشنی ظاهر شد. جلویم نشست و در حالی‌که آماده نوشتن بود، گفت: «اسمت چیه؟» هیچ دلیلی برای دادن اطلاعات غلط شخصی به ذهنم نرسید. جواب دادم: «محمدرضا»

ـ «فامیل؟»

ـ «کائینی»

ـ «نشانی خونتون کجاست؟»

ـ «نشانی خونمون … میدان شهدا، خیابان پیروزی، خیابان نبرد، کوچه نصر»

سرباز تا نشانی منزلم را شنید، سرخ شد و سیلی محکمی به گوشم زد. عرق صورتم دست درشتش را حسابی به صورتم چسباند و رها کرد. گیج شده بودم. چرا باید کتک می‌خوردم؟ در حیرت، خود را کمی عقب کشیدم. سرباز که بسیار عصبانی به نظر می‌رسید، صورتش را به من نزدیک کرد و با صدای بلند داد زد: «تو مرا مسخره می‌کنی؟ این‌که همش شد پیروزی و نبرد و نصر و شهدا!» تازه دلیل عصبانیتش را فهمیدم. این نشانی واقعی منزل ما بود ولی او فکر می‌کرد که من می‌خواهم با گفتن این پاسخ او را گمراه کنم. می‌خواستم این را به او بگویم ولی او فرصتی به من نداد. گوشه‌ی پیراهنم را گرفت و با قدرت کشید و مرا به اتاقی در آن نزدیکی برد که در آن‌جا از افراد بازجویی می‌کردند.

توضیحاتم به افسران عراقی

مهم‌ترین سؤال فرد داخل اتاق بازجویی این بود، که به چه منظور به منطقه مرزی آمده‌ایم. من هم طبق هماهنگی قبلی که با بچه‌ها داشتم، گفتم: «ما فقط بسیجی هستیم. ما رو از دهلران فرستادن مرز تا اون‌جا رو بررسی کنیم. چون ایران تو اون قسمت خط دفاعی ممتد نداره و نیروهاش رو پایگاه پایگاه مستقر کرده، به ما گفتن که بریم ببینیم مرز سیم خاردار احتیاج داره یا نه»

حکمت فراموشی

فرمانده عراقی کارت تردد معصومی را جلویم گذاشت و بلند آن را خواند: «معصومی، تخریب‌چی. این یعنی چی؟» قبل از این‌که من جوابی بدهم، سربازی جلو آمد و گفت: «یعنی رجال‌الهندسه، یعنی مهندس رزمی، راست می‌گه قربان.» فرمانده هم لبخندی زد و گفت: «صحیح، صحیح.» آن‌جا بود که حکمت فراموشی معصومی را متوجه شدم. اطلاعات روی کارت معصومی با دروغی که ما به هم بافته بودیم کاملاً جور درمی‌آمد. در عراق، واحد تخریب و مهندسی رزمی در یک مجموعه سازماندهی می‌شدند و رجال‌الهندسه هم کسانی بودند که محل کشیدن سیم خاردار را تعیین می‌کردند.

با دادن اطلاعات به اصطلاح صحیح به عراقی‌ها، ‌ بدون هیچ درگیری و کتک‌کاری از اتاق خارج شدم. ناگهان چشمم به حسینی و مهرفرد افتاد که با دستان بسته و به حالت نشسته سر به زمین گذاشته‌اند و نماز می‌خوانند. زمان زیادی از ظهر گذشته بود. اما نه از اذان خبری شده بود و نه از نماز. عراقی‌هایی که خود نماز نمی‌خواندند حتماً به نماز اسیران‌شان هم اهمیت نمی‌دادند. بچه‌ها بهترین کار را کرده بودند. تیممی بر خاک و نمازی با لبان تشنه.

این روایت برشی از کتاب «برای عاطفه» که از سوی انتشارات پیام آزادگان به چاپ رسیده است.

منبع خبر

بعثی‌ها با اسید منتظرمان بودند بیشتر بخوانید »