مجاهدت

دوست و دشمن «کیکاووس» را به مردانگی می‌شناختند

به گزارش مشرق، شهید پیری سال ۱۳۲۶ در روستای دله مرز از توابع شهرستان سروآباد دیده به جهان گشود و فروردین ماه سال ۶۴ در روستای دله‌مرز و دشت قلبی به شهادت رسید.

امین نیک‌نام همرزم شهید

اولین گروهی که برای پاکسازی روستای دزلی و اورامان اعزام شد، گروه شهید پیری بود. به نقل از همسنگرانش ایشان تا رسیدن نیروهای کمکی سپاه از شهرستان مریوان یک شبانه‌روز به تنهایی مقابل نیروهای دشمن ایستادگی کرد. کیکاووس پیری در روستای ژنین، فرمانده پایگاه بود. شب حدود ۸۰ نفر ضدانقلاب به پایگاه حمله می‌کنند که تمام نیروهای شهید پیری فراری می‌شوند و خود وی به تنهایی تا صبح دفاع می‌کند و پایگاه را تسلیم دشمن نمی‌کند و دشمن یک‌بار دیگر ناکام می‌ماند. کیکاووس ظاهر و باطن یکسانی داشت و از افراد دورو بیزار بود. بدترین نوع دشمنان را همین افراد منافق می‌دانست. همه او را «کریلاو» صدا می‌زدند یعنی مرد به تمام معنا.

حجت‌الاسلام موسوی همرزم شهید

شهید بزرگواری داشتیم به نام کیکاووس پیری که از پیشمرگان مسلمان اهل شهرستان مریوان بود. ایشان از نیروهای اولیه‌ای بود که برای ملاقات با شهید بهشتی به تهران آمد و برای شکل‌گیری پیشمرگان پیگیر بود. آن شهید بزرگوار از ارکان سازمان و از مشاوران مهم شهید محمد بروجردی بود. شهید بروجردی اعتماد خاصی به او داشت. یکی از مناطقی که پاکسازی آن بسیار دشوار بود و شاید از سخت‌ترین مناطق برای پاکسازی محسوب می‌شد، شهرستان مریوان بود؛ با اینکه مردم خوبی دارد، ولی به دلیل ارتفاعات استراتژیک آن مانند ژالانه، تته و همچنین به دلیل مرزی بودن، پاکسازی آن سخت بود. به جهت این موقعیت، هر محور از عملیات پاکسازی شهرستان مریوان یک فرمانده داشت و کیکاووس پیری از فرماندهان مهم برخی محورها بود که اتفاقاً در شهرستان مریوان هم به شهادت رسید.

محمدولی احمدی همرزم شهید

قبل از انقلاب ظلم و ستم در منطقه بیداد می‌کرد و هیچ روستایی در استان کردستان از امکانات رفاهی مانند جاده، بهداشت، آب آشامیدنی، لوله‌کشی، پُل ارتباطی و… برخوردار نبود. جوانان برای کسب معاش به شهرهای دور مهاجرت می‌کردند به همین دلیل نارضایتی مردم ایران از حکومت شاه بالا گرفت و ژاندارمری‌ها به بهانه جمع‌آوری سلاح گرم، فشار زیادی به مردم می‌آوردند تا جایی که مردم روستا را در مسجد جمع و آن‌ها را مجبور به سوگند خوردن به کلام‌الله مجید می‌کردند تا اگر اسلحه‌ای دارند تحویل دهند.

مأموران شاه فکر می‌کردند با جمع آوری اسلحه، مردم ساکت می‌شوند. اگر به کسی مشکوک می‌شدند او را به پاسگاه محل احضار می‌کردند و به شکنجه و آزار آن‌ها می‌پرداختند. روستای دله مرز به دلیل داشتن مردانی همچون سردار شهید کیکاووس پیری که علیه رژیم شاه مبارزه می‌کرد به خود می‌بالید.

ژاندارمری شهرستان سروآباد بارها او را به پاسگاه احضار کرد و برای گرفتن اعتراف شکنجه‌اش می‌کرد. یک بار او را در فصل زمستان برهنه داخل استخر آب انداختند و شلاق زدند تا اعتراف کند و رُعب و وحشت در دلِ مردم بیندازند غافل از اینکه کشتی زمان با ناخدای پیر جماران در حال حرکت است که مردم ایران را از دریای کفر و ستم نجات می‌دهد. نارضایتی مردم ایران بالا گرفت و به دعوت امام خمینی (ره) لبیک گفتند و سراسر ایران ندای الله اکبر سر دادند.

روستاها هم از این قضیه مستثنا نبودند. شهید کیکاووس پیری و شهید عثمان فرشته به بهانه کار به استان اهواز رفتند و اقدام به خرید دو قبضه اسلحه کردند تا در مبارزه با ایادی رژیم طاغوت از آن‌ها استفاده کنند. این دو شهید بزرگوار بعد از انقلاب همچنان در خط مبارزه ماندند تا اینکه به ابتکار شهید بروجردی، این دو از ارکان اصلی تشکیل پیشمرگان کرد مسلمان شدند.

* روزنامه جوان منبع خبر

دوست و دشمن «کیکاووس» را به مردانگی می‌شناختند بیشتر بخوانید »

«سید مجتبی» خریدار سخت‌ترین جهادها می‌شد + عکس

به گزارش مشرق، حاجیه خانم غیاثی 4 پسر داشت. سید مجتبی در کارهای خانه به اندازه‌ای کمک حالش بود که جبران دختر نداشته‌اش می‌شد. 3 برادر دیگرش گواهی می‌دهند که مجتبی از بقیه‌شان آرام‌تر بود. با همه این حرف‌ها جهادگرهای شهر املش او را به عنوان شوخ‌طبع ترین عضو گروه‌شان معرفی می‌کنند. سید مجتبی همزمان در دو رشته دانشگاهی تحصیل می‌کرد و بی‌ادعا در اردوهای جهادی کار سخت عمرانی هموار کردن راه‌های قطع شده مواسلاتی بین روستاهای مرتفع را به عهده داشت.

***در خانه خدمتکار مادرم بود و در اردوها خادم نیازمندان

وقتی از برادر شهید غیاثی می‌خواهم از پررنگ ترین خصوصیت او حرف بزند کمی مکث می‌کند و یک کلمه تحویل‌مان می‌دهد: «خودخواه نبود. اصلا نمی‌توانست قبول کند خودش از موهبتی برخوردار باشد و دیگران با حسرت نگاهش کنند. با جدیت زیادی درس می‌خواند. سفر می‌رفت. رفقای گرمابه و گلستان داشت. مثل جوان‌های دیگر دلبستگی‌هایی هم داشت اما زندگی کردن در اردوی جهادی به او فهمانده بود که پابند این مادیات نشود و از آن ها فرار کند.»

مرتضی غیاثی می‌گوید: «مطلقا درباره خودش حرف نمی زد. اصلا دوست نداشت تعریفی از او بر سر زبان‌ها باشد. هر چه بود را پنهان می‌کرد و تا دل‌تان بخواهد سر به سر دیگران می‌گذاشت. در خانه مثل یک خدمتکار کارهای مادرم را انجام می‌داد. با همه سر شوخی را باز می‌کرد و خنده به لب‌شان می‌نشاند. جهادی‌ها می‌گفتند با وجود او غمی در دل شان نمی‌ماند. سید مجتبی ستون خیمه‌گاه جهادگرهای املش بود و بدون او کارهای سخت خریداری پیدا نمی‌کرد. خادم روستایی‌ها می‌شد و بی آن که خمی به ابرو بیاورد سفارش‌های شان را روی چشمش می‌گذاشت.»

***نمک گیر حال خوش خدمت به محرومان شد

مدیر مرکز بسیج سازندگی سپاه در شهرستان املش خاطره‌های فراموش نشدنی از سید مجتبی و دیگر دوستان شهیدش دارد. «عبدالله فاضلی مقدم»می‌گوید شهیدان دهقان پور، حاجی پور و غیاثی در تمام اردوهای جهادی منطقه حضور داشتند و روحیه شاد آن ها باعث تکاپوی بیشتر در گروه می‌شد:«سال 86 اولین اردوی بسیج دانشجویی برگزار شد. ماموریت دانشجوهای جهادگر اتصال راه‌های مواسلاتی قطع شده بین روستاها بود. از آن به بعد سید مجتبی و دوستانش نمک‌گیر حال خوش خدمت به محرومان شدند و در همه اردوهای بعدی نیز حضور فعالی داشتند. همه اعضای گروه به سختی مشغول کار می‌شدند اما این سه نفر با انرژی مضاعفی نسبت به 37 نفر دیگر حاضر در اردوی جهادی کار می‌کردند.»

زود به همراه دو دوست دیگرش راهی آن دهستان شدیم. بعد از اذان ظهر راه افتادیم. تمام طول روز و بعد از افطار آن روز مشغول رنگ آمیزی شدیم. بعد از خوردن سحری کار را به اتمام رساندیم و به املش برگشتیم.» مسئول قرارگاه جهادی شهرستان املش می‌گوید بهترین اردوی جهادی در تمام دوره ها مربوط به اردوی جهادی است که سید مجتبی و دوستانش در آن به شهادت رسیدند: «سال 90 گروه 40 نفره ما فعال تر از هر سال دیگری ماموریت هایش را یکی بعد از دیگری به اتمام رساند. تمام فعالیت‌های عمرانی، فرهنگی، پزشکی و درمانی و همچنین تربیتی با نحو احسن و با خروجی مطلوب برگزار شده بود. ما آماده تحویل پروژه‌ها و بازگشت به املش بودیم که متاسفانه سید مجتبی در سانحه تصادفی به همراه دو دوست دیگرش در راه خدمت به نیازمندان به شهادت رسید.»

***ماجرای کد ملی روی پاکت سیگار

فاضلی مقدم از اشتیاق سید مجتبی برای پیوستن به سپاه پاسداران خاطره‌ای دارد: «سید مجتبی علاقه‌مند بود که بعد از پایان تحصیلاتش در سپاه مشغول کار شود. خدمت در سپاه برایش مقدس بود. به شهدای سپاهی علاقه فراوانی داشت و می‌خواست قدم در راه آن‌ها بگذارد. یادم هست شبی در اردوی جهادی بودیم و از من درخواست کرد مشخصاتش را برای تشکیل پرونده بررسی یادداشت کنم. به او گفتم عجله نکند و فردا صبح این کار را می کنیم. اما امان از وقتی که سر شوخی و خنده را باز می کرد. خودکار داشتیم اما هر چه گشتیم در آن روستا و آن شرایط کاغذی دم دست‌مان نبود. سید مجتبی گفت سخت نگیر حاجی و از کنار کوره راهی پاکت سیگاری برداشت و روی آن مشخصات کامل و کد ملی‌اش را نوشت. هیچ وقت این اتفاق را فراموش نمی‌کنم. زمانی که خبر شهادت او و دوستانش به ما رسید مسئولان اردوی جهادی به دنبال مشخصات این عزیزان می‌گشتند. پرونده و مشخصات شهیدان حاجی پور و دهقان پور را داشتیم. اما خبری از پرونده سید مجتبی نبود. ناگهان به یاد آن پاکت سیگار افتادم. همه دوستانش در حال گریه بودند. خودم هم حال بهتری از آن ها نداشتم. در همان لحظه این پاکت سیگار را از جیبم درآوردم و گفتم این مشخصات سید مجتبی است. همه هاج و واج مانده بودند که این کد ملی روی پاکت سیگار چه معنی دارد. سید مجتبی بذله‌گوی گروه ما بود و حتی در آن شرایط هم با کارهایش باعث شد همه مان حالی بین خنده و گریه و ناباوری پیدا کنیم.»

منبع: فارس منبع خبر

«سید مجتبی» خریدار سخت‌ترین جهادها می‌شد + عکس بیشتر بخوانید »

یکی از عوامل شهادت شهید یوسفی دستگیر شد

به گزارش مشرق، سرهنگ ناصر فرشید فرمانده انتظامی خراسان جنوبی اظهار کرد: صبح روز گذشته مأموران پلیس امنیت عمومی استان خراسان جنوبی در عملیات پیچیده اطلاعاتی یکی از اشرار متواری درگیری مورخه ۲۰ تیر ماه سال ۹۷ را در استان قزوین شناسایی و تحت رصد قرار دادند.

وی بیان کرد: مأموران پلیس قزوین با هدایت اطلاعاتی مأموران پلیس امنیت عمومی خراسان جنوبی و هماهنگی مقام قضائی متهم را در عملیاتی ضربتی و غافلگیرانه در قزوین دستگیر کردند.

سرهنگ فرشید با عرض تبریک به خانواده شهید مدافع وطن ایمان یوسفی تأکید کرد: مأموران پلیس با قاطعیت با اشرار مسلح و هرگونه بی نظمی برخورد خواهند کرد و از حفظ آرامش شهروندان و خون پاک شهدای مدافع وطن نخواهند گذشت.

گفتنی است شهید مدافع وطن ایمان یوسفی طی درگیری با اشرار مسلح در ۲۰ تیرماه ۹۷ بر اثر گلوله مستقیم اشرار مسلح در شهرستان "خوسف" به شهادت رسید و شرور دستگیر شده به صورت مستقیم در درگیری با مأموران شرکت داشته است.

منبع خبر

یکی از عوامل شهادت شهید یوسفی دستگیر شد بیشتر بخوانید »

تحول دختر بودایی از او یک مادر شهید ساخت

به گزارش مشرق، کندوکاو در تاریخ دفاع مقدس ما را به سوژه‌های جذاب زیادی می‌رساند. کمتر جنگی در دنیا تا این اندازه انسان‌های خاص و اتفاقات ماندگار به دیگران نشان داده است. از سبک زندگی رزمندگانش تا حضور انسان‌هایی آگاه از کشورهای دیگر بر جلوه‌های جذابش افزوده است. انتشارات سوره مهر در کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» سراغ یکی از همین سوژه‌ها رفته و زندگی تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس را به قلم حمید حسام و مسعود امیرخانی در قالب خاطره‌نگاری منتشر کرده است. «مهاجر سرزمین آفتاب» کتابی خواندنی از سرگذشت انسانی است که سفرش از شرق به غرب آسیا، مسیر تحول، رشد و آگاهی‌اش را رقم می‌زند. در ادامه با نگاهی به این کتاب، به بررسی زندگی پرماجرای «کونیکو یامامورا» (سبا بابایی) می‌پردازیم.

وطن‌پرستی

خانواده یامامورا هیچ‌گاه فکر نمی‌کردند سرنوشت فرزندشان به ایران گره بخورد. پدر خانواده هیچ‌گاه به خارجی‌ها روی خوش نشان نمی‌داد و وصلت با خارجی‌ها برایشان یک خط قرمز پررنگ بود، اما امان از دست تقدیر که دو نفر را از شرق و غرب یک قاره پهناور به‌هم رساند.

وطن‌پرستی در آیین شینتو یک اصل اساسی و مهم به شمار می‌رود. خانواده یامامورا نام «کونیکو» به معنای فرزند وطن را روی دخترشان گذاشتند و زمانی که دختر خانواده بزرگ شد و به مدرسه رفت، هر بار که همکلاسی‌ها و دوستانش «کونیکو» را صدا می‌کردند احساسی همراه با غرور در وجودش پیدا می‌شد.

انگار سرنوشت «کونیکو» با جنگ گره خورده بود. او از همان دوران کودکی با جنگ آشنا شد و با پرواز هواپیماهای جنگی و صدای بمباران بیگانه نبود. زمانی که کلاس اول بود و پشت میز مدرسه نشسته بود صدای وحشتناک هواپیماهای دشمن در جریان جنگ جهانی دوم را بر فراز شهرش شنید. آنجا اولین باری بود که «کونیکو» با جنگ آشنا شد. آن روز همه ترسیده بودند. معلمش آشفته و ترسان به دانش‌آموزان می‌گفت: «خدا به دادمان برسد! مثل اینکه جنگ جهانی دوم از اروپا به کشور ما هم رسیده است.» حملات به ژاپن بی‌رحمانه بود. فقط در یک شب ۳۲۵ هواپیما در سه ساعت توکیو را بمباران کردند و صدها هزار نفر را یکجا کشتند. ژاپنی‌ها از این بمباران به عنوان ویرانگرترین بمباران هوایی تاریخ یاد می‌کنند. پسر دایی و پسر عمه کونیکو در این جنگ کشته شدند و او طعم از دست دادن در جنگ را چشید.

جنگ با بجا گذاشتن ویرانی‌های زیادی تمام می‌شود و داغ جنایت سنگین امریکایی‌ها را برای همیشه در دل ژاپنی‌ها می‌گذارد. با وجود فجایع سختی که بر سرشان آمده بود خیلی زود شروع به ساختن کشورشان کردند. هر چه بیشتر می‌گذشت عمق فاجعه بیشتر برای کونیکو و ژاپنی‌ها مشخص می‌شد: «با آشنایی از عمق فاجعه بمباران هیروشیما و ناکازاکی، دیگر شکلات امریکایی‌ها برایم شیرین نبود. آن‌ها ژاپنی‌ها را مردمی خنگ و شایسته تحقیر می‌دانستند و من، کونیکو، فرزند وطن از این تحقیرها می‌سوختم.» (ص ۴۱ و ۴۲)

تقدیر

دست سرنوشت، مسیر زندگی کونیکو را خیلی زود تغییر می‌دهد. او که در دوران تحصیل دانش‌آموزی تیزهوش بود پس از گرفتن دیپلم، خیلی زود مدرک فوق دیپلمش را در ۲۰ سالگی می‌گیرد. زبان انگلیسی را هم خوانده و بعضی از آموزش‌های سنتی ژاپن مثل خیاطی را بلد بود. سودای بازیگری داشت و در جست‌وجوی کار به دنبال ساختن آینده‌اش بود.

اما تمام برنامه‌ریزی‌ها و هدف‌هایش برای آینده در چشم برهم زدنی تغییر کرد. او در آموزشگاه زبان نزدیک محل زندگی‌اش با پسری غیرژاپنی، قدبلند و سفیدپوست با موهای مجعد آشنا شد. پسر جوان، جوانی ایرانی به نام اسدالله بابایی بود. او خیلی زود پسر دوست ژاپنی‌اش را برای درخواست ازدواج کونیکو جلو فرستاد. دوست ژاپنی در معرفی جوان چنین گفت: «این دوست من یک تاجر ایرانی است که قبلاً در هند زندگی و کار می‌کرده و مدتی است در شهر کوبه در کار تجارت منسوجات و چای بین ژاپن و ایران است و دوست دارد با شما ازدواج کند.»،

اما این ازدواج به سادگی میسر نبود و سختی‌های بسیاری داشت. خانواده «کونیکو» مخالف ازدواج دخترشان بودند و از طرفی پسر ایرانی برای ازدواج اصرار داشت. برادر کونیکو با تندی به خواهرش گفته بود: «تو هیچ می‌فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی‌هایی دارد؟ آن‌ها هر گوشتی نمی‌خورند! شراب نمی‌خورند! اصلاً تو می‌دانی ایران کجای دنیاست که می‌خواهی خاک آبا و اجدادیت را به خاطرش ترک کنی؟»

روزهای سختی بر دختر ژاپنی می‌گذشت. او باید بین خانواده، کشور و عشقی که تمام وجودش را گرفته بود یکی را انتخاب می‌کرد. همه اعضای خانواده‌اش تصمیم او مبنی بر ازدواج با یک فرد خارجی را نوعی بدعت و طغیان علیه فرهنگ و سنت‌های ریشه‌دار ژاپنی می‌دانستند. عشق مرد ایرانی و تحقیر از سوی خانواده دو نیروی متخاصم در وجود «کونیکو»‌ی جوان پدید آورده بود.

ازدواج

بالاخره پس از کش و قوس‌های فراوان «کونیکو» و اسدالله بابایی در ۱۰ ژانویه ۱۹۵۹ (شنبه ۲۰ دی ۱۳۳۷ شمسی) به عقد یکدیگر درآمدند. کونیکو شهادتین را در مسجدی در شهر کوبه خواند و به دین اسلام متشرف شد.

عروس ژاپنی رفته‌رفته و به آرامی شروع به یادگیری زبان فارسی و آموختن احکام اسلامی کرد. او مهربانی، ادب، تواضع و احترام و اظهار عشق به همسر را در وجود شوهرش می‌دید و ترکیب این فضایل پسندیده اسلامی را حاصل عمل به اسلام می‌دانست. همین سبب می‌شد تا با اشتیاق بیشتری از اسلام بشنود و بیاموزد. شیرینی زندگی‌شان خیلی زود دوچندان شد. شب تولد حضرت مسیح یعنی سوم دی ماه ۱۳۳۸ اولین فرزند خانواده به دنیا آمد. نامش را طبق قرار قبلی‌شان سلمان گذاشتند. وقتی نوزاد به ۱۰ ماهگی رسید، پدر خانواده تصمیم گرفت به ایران برگردند. شوهر نام «سبا» را برای همسرش انتخاب کرد و اولین بار در راه سفر دریایی‌شان به سوی ایران نام جدیدش را به زبان آورد. او از این پس با نام «سبا بابایی» شناخته می‌شود.

آمدن به ایران فصلی تازه و بخشی مهم از زندگی‌شان را تشکیل می‌دهد. آن اوایل تهران و زندگی در آن به واسطه تفاوت‌هایش با ژاپن برای سبا تازگی و گاهی احساسی غریبانه داشت، اما به مرور این احساس تغییر کرد. دومین فرزندشان این بار در ایران به دنیا آمد. دختری به نام بلقیس؛ ۲۸ بهمن ۱۳۳۹ متولد شد و سبا در ۲۳ سالگی مسئولیت‌تر و خشک کردن دو بچه را برعهده داشت که کار آسانی نبود. در سال ۱۳۴۲ فرزند سوم خانواده در بیمارستانی در پیچ شمیران به دنیا آمد؛ یک پسر آرام و خوش‌سیما و دوست‌داشتنی که سبا به خاطر عشق و ارادت به پیامبر نامش را محمد گذاشت. محمد چهره‌ای میانه داشت و گاهی آیینه تمام نمای چهره پدر می‌شد و گاهی مادر، چشم‌های مشرقی‌اش را در صورت فرزند می‌دید. پدر قنداق فرزند را می‌گرفت و می‌چرخاند و می‌گفت: «این بچه یکی از همان سربازهای در گهواره است که مرجع تقلیدمان نوید آمدنش را داد.»

انقلاب

پسرها تحصیل را در مدرسه علوی شروع کردند و همپای پدر در مسجد و مراسم مذهبی حاضر می‌شدند. از سال ۱۳۵۵ به بعد مخالفت با حکومت شاه در مساجد و دانشگاه‌ها فراگیرتر و علنی‌تر شد. محمد در مسجد انصارالحسین فعالیت مذهبی و اجتماعی‌اش بیشتر شد. اسدالله بابایی هم پایگاه حمایتی مالی برای انقلابیون بود. روحانیون سرشناس به خانه‌شان رفت و آمد می‌کردند و همین موجب پیدا شدن بینش انقلابی در بچه‌ها شد. اتفاقات سال ۱۳۵۷ خیلی سریع رخ می‌داد. سبا در بطن راهپیمایی‌ها قرار داشت و حتی خودش را برای شهادت هم آماده کرده بود. امام خمینی در بهمن ۱۳۵۷ به ایران آمد و سبا برای دیدن امام خودش را با سختی زیاد به بهشت زهرا رساند. آمدن امام روزها را برای او و مردم شیرین کرده بود.

۲۲ بهمن انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و سبا با اینکه ایرانی نبود شعفی وصف‌ناپذیر در وجودش می‌کرد: «ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم، اما غرور شکسته‌ام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجا – هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادری‌ام- بازیافتم.» (ص ۱۵۱)

پس از پیروزی انقلاب فعالیت‌های اجتماعی سبا بیشتر هم شد. از او خواستند برای ترجمه چند روزنامه ژاپنی با وزارت ارشاد همکاری کند. حالا در بیرون از خانه هم مشغله داشت. اردیبهشت ۱۳۵۹ سبا همراه تعدادی دیگر یک دوره آموزش نظامی را گذراند و پس از طی کردن دوره‌های نظامی، آموزش‌های امداد و نجات در شرایط بحران را دید. او این دوره‌ها را با موفقیت گذراند و نمی‌دانست این آموخته‌ها چند ماه بعد به کمک بسیاری دیگر خواهد آمد.

شهادت

سبا خبر شروع جنگ را هنگام سفرش به ژاپن شنید. خبری هولناک و بهت‌آور. در این سفر فرزندان همراهشان نبودند و همین بیشتر بر نگرانی‌شان می‌افزود. به دلیل شرایط جنگی امکان برگشت به تهران نبود و او و شوهرش با مشقت و سختی زیادی پس از گذشت چندین هفته به ایران آمدند.

چند ماه از جنگ گذشته و سلمان به جبهه رفته بود. محمد هم بیشتر زمانش را در بسیج می‌گذراند. محمد آماده رفتن به جبهه بود و فقط نیاز به رضایت مادر داشت. بالاخره پس از گرفتن دیپلم همراه لشکر محمد رسول الله تهران به جبهه غرب رفت. محمد به شوخی مادرش را تنها مادر شهید ژاپنی خطاب می‌کرد.

محمد در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید و خبر شهادتش برای مادر بسیار سنگین بود. همرزمانش ماجرای شهادت محمد را چنین توصیف کردند: «ما در منطقه شرهانی بودیم و قبل از حرکت نیروهای پیاده به عنوان گردان تخریب زودتر از بقیه حرکت کردیم تا مین‌ها را خنثی کنیم و برای عبور رزمندگان معبر بزنیم. ظاهراً دشمن خودش را برای مقابله با ما آماده کرده بود. همین که تعدادی از مین‌ها را خنثی کردیم دشمن از تپه‌های روبه‌رو با تیربار شلیک کرد. حجم آتش آنقدر زیاد بود که چسبیدیم به خاک. محمد کنار من بود. با کلاه آهنی‌مان خاک‌ها را کندیم تا جان‌پناهی درست کنیم… آتش تیربار و خمپاره ۶۰ بی‌وقفه می‌بارید. کلاه آهنی را روی سر گذاشتیم که بیسیم از عقب پیام داد امکان آمدن نیروهای پیاده نیست. شما هم بیایید عقب. یکدفعه دیدم سر محمد خم شد. ترکش کلاهش را از جلو سوراخ کرده بود و خون از پشت سرش می‌ریخت…» پس از شهادت خبر قبولی محمد در رشته متالوژی دانشگاه علم و صنعت آمد.

سفیر

دیدار با امام خمینی یکی از آرزوهای مادر شهید بود که محقق شد، اما در این دیدار وقتی نوبت به صحبت کردنش رسید فقط گریه کرد و نتوانست کلمه‌ای صحبت کند. دوباره درخواست دیدار با امام کرد و این بار بر خلاف دفعه قبل راحت حرف‌هایش را زد و خودش را معرفی کرد. در پایان نیز امام با نظری آکنده از عنایت برای این مادر شهید دعایی کرد و گفت: «خدا شما را تأیید کند و خدا قبول کند.» با این جملات انگار او مزد صبوری‌اش را پس از یک‌سال از شهادت پسرش گرفته بود.

جنگ تحمیلی در سال ۱۳۶۷ به پایان رسید و احساس سبا به عنوان مادر شهید، سرشار از سربلندی و افتخار بود. بیشتر هفته‌ها به بهشت زهرا می‌رفت و سر مزار محمد به چهره معصومانه‌اش نگاه می‌کرد. رحلت امام خبر تلخ دیگری بود که سبا شنید: «این تلخ‌ترین خبری بود که در تمام عمرم شنیده بودم. حتی خبر شهادت محمد این اندازه زیر و رویم نکرد.» در ادامه او شوهرش را از دست داد و تنها شد. سبا بابایی در کنار مادر شهید بودن، یک سفیر فرهنگی برای ایران و مسلمانان نیز به شمار می‌رود. داستان زندگی او سراسر عشق و دلدادگی است. او از یک عشق زمینی شروع کرد و به عشق آسمانی رسید. حالا نام او با عنوان «تن‌ها مادر شهید ژاپنی تاریخ دفاع مقدس» در تاریخ دو کشور ایران و ژاپن ماندگار شده است و تاریخ به وجود چنین انسانی به خود خواهد بالید.

*روزنامه جوان منبع خبر

تحول دختر بودایی از او یک مادر شهید ساخت بیشتر بخوانید »

فقط یک فیلم، سهم خانواده شهید رضایی

به گزارش مشرق، آمارها می‌گویند از اردیبهشت ۹۲ که لشکر فاطمیون تاسیس شد تا همین روزها، بیشترین تعداد شهدای جبهه مقاومت به خاطر حضور بی‌نظیر رزمندگان تبعه افغانستان در مناطق درگیر سوریه، از این لشکر است؛ لشکری که اردیبهشت امسال هفت‌ساله شد و از اولین ماموریتش که با ۱۳ نفر انجام شد تا عملیات امروز، تعداد مدافعان و شهدایی که از این لشکر برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفته‌اند، به صورت تصاعدی بالا رفته‌است.

حالا بدون شک در بین شهدایی که از سوریه می‌آورند، اگر سر بچرخانیم و جست‌وجو کنیم، نامی از مدافعان تبعه افغانستان هم خواهیم دید. اما همان‌قدر که در بین پیکرهایی که به وطن برمی‌گردند، می‌توان پیکری از این مدافعان حرم را پیدا کرد، در بین مفقودالاثرها و شهدای مدافع حرمی که هنوز خبری از پیکرشان نشده‌است هم افغانستانی‌های زیادی حضور دارند.

شهید محمدصدیق رضایی هم یکی از همان شهدایی است که حالا بیشتر از پنج سال است خانواده‌اش چشم‌های‌شان را به در و گوش‌های‌شان را به زنگ تلفن دوخته‌اند تا خبری از بازگشت او بشنود. حالا زهرا، دختر بزرگ شهید محمدصدیق رضایی بعد از شهادت پدرش در دفتر فاطمیون مشهد مشغول فعالیت شده و البته هنوز هم چشم‌انتظار پدر است.

او رابط دفتر فاطمیون با خانواده شهداست و همین ارتباط او با خانواده‌هایی از جنس خانواده خودشان است که او را لحظه به لحظه به دیدار پدر امیدوارتر می‌کند. حالا او از روزهای شیرین حضور پدر و تلخی‌های نبودنش می‌گوید.

دلبستگی به ایران
زهرا دختر شهید رضایی می‌گوید، فقط تعریف مزار شریف را از پدر و مادرش شنیده‌ است و جز شنیده‌هایش دیگر چیزی از افغانستان نمی‌داند و آنجا را با چشم‌های خودش ندیده‌است: «پدر و مادرم متولد مزار شریف هستند، اما سال ۶۵ که ازدواج کردند به ایران می‌آیند. اول ساکن کاشان می‌شوند، بعد از آن هم، چون خیلی از اقوام مادری‌ام در مشهد بودند، آن‌ها به مشهد می‌روند و ماندگار می‌شوند. برای همین است با این‌که اصالتی افغانستانی دارم، اما در ایران متولد شده‌ام و خودم را ایرانی می‌دانم.»

تجربه سال‌ها زندگی در ایران برای این دختر افغانستانی نیز باعث شده او به کشور ما علاقه بسیاری داشته‌باشد: «وقتی پدرم به ایران می‌آید، والدینش فوت کرده‌بودند و دیگر دلیل مهمی برای برگشت به افغانستان نداشت. آن موقع هم شرایط رفت‌وآمد بسیار سخت بود و امکان داشت اگر کسی به افغانستان برود، دیگر امیدی برای برگشت به ایران نداشته‌باشد. شرایط هم در ایران برای ما بسیار خوب بود و در رفاه کامل زندگی می‌کردیم.»

ظاهرا شرایط برای خانواده زهرا آن‌قدر مناسب بوده که ذوق چندانی برای دیدن افغانستان ندارد: «منکر این نیستم که دلم می‌خواهد یک‌بار افغانستان را ببینم، اما شرایطی که از آنجا تعریف می‌کنند، برای من که در ایران متولد شده‌ام، احتمالا خیلی خوشایند نخواهد بود.»

شهید رضایی از همان اولین سال‌هایی که به ایران مهاجرت می‌کند، در کارگاه صندوق‌سازی مشغول کار می‌شود؛ صندوق‌هایی که صنایع دستی افغانستان محسوب می‌شود و در فرهنگ آن‌ها جایگاه ویژه‌ای دارد: «پدرم علاقه دلنشینی به صندوق سازی پیدا کرده‌بود و برای همین هم بعد از مدتی خودش کارگاهی مستقل راه انداخت و صندوق‌سازی کم‌کم حرفه اصلی پدرم شد. او از این حرفه بسیار لذت می‌برد و نمی‌دانید وقتی نوبت به رنگ‌کردن این صندوق‌ها می‌رسید، پدر چه ذوق و هنری برایش به خرج می‌داد.»

قانون‌های خانه ما
دختر ارشد شهید رضایی از اعتقادات خاص و متفاوت پدرش می‌گوید؛ اعتقاداتی که او سعی می‌کرد آن را با تجربه‌های شیرین و خاطره‌انگیز به فرزندانش هم منتقل کند: «یادم می‌آید که ما هر هفته جمعه صبح یا مهمان داشتیم یا خانه کسی مهمان بودیم؛ چون پدرم با دوستان و آشنایانمان قرار برگزاری دوره‌ای دعای ندبه می‌گذاشت و اتفاقا در کنار دعا خواندن، حضور در جمع باعث می‌شد به ما خیلی خوش بگذرد. علاوه بر آن، یادم هست هیچ عیدی نبود که ما اولین ساعات آن را به حرم امام‌رضا (ع) نرفته‌باشیم.»

در خانواده شهید رضایی ظاهرا عید با عید هم فرقی نمی‌کرده‌است؛ هر روزی که اسمش عید بود، می‌خواهد عید نوروز باشد یا نیمه‌شعبان یا عیدهای دوست‌داشتنی غدیر یا قربان، این خانواده به حرم ثامن‌الائمه (ع) می‌رفتند: «پدرم هر سال برای اولین عید دیدنی، ما را به دیدار و پابوس امام‌رضا (ع) می‌برد و بعد از آن به مهمانی و گردش می‌رفتیم.»

دختر شهید رضایی خاطرات خوبی از مهربانی‌های پدرش نسبت به دوستان و آشنایان در ذهن دارد: «یادم هست یک‌بار پدرم به اندازه یک وانت هندوانه و خربزه خریده‌بود، وقتی پرسیدیم چرا آنقدر زیاد خریدی؟ گفت هوا گرم است، برای فامیل هم خریدم تا در خنکی این میوه‌ها و خوشی ما سهیم باشند. بعد هم تلفن را برداشت و به همه خاله‌ها و دایی‌ها زنگ که بیایید سهمتان را ببرید.»

خوشی‌های خانواده رضایی همیشه سر جای خود بوده‌است، اما وقتش که می‌رسید، شهید رضایی یکی از باوفاترین عزاداران اهل بیت (ع) هم می‌شد: «خاطرم نیست که محرم و صفری بگذرد و پدرم لباس مشکی اش را از تن در آورده‌باشد. اصلا همه ما می‌دانستیم که پدرم در ماه محرم و صفر، به‌جز پانزدهم صفر که ولادت امام‌حسن مجتبی (ع) است، همیشه لباس مشکی می‌پوشد. او البته همین حس و حال غمگین بودن را در این دو ماه به ما هم منتقل می‌کرد.»

دلی که آنجا بود
زمزمه سوریه رفتن و دفاع از حرم حضرت زینب (س)، همزمان با بهار عربی و درگیری‌های فرقه‌ای در لبنان و سوریه، برای شهید رضایی پیش آمد: «شبکه‌های تلویزیون مدام روی اخبار بود و پدرم از لحظه به لحظه ماجرا باخبر می‌شد. آن زمان دایی‌ام هم جزو دومین گروه لشکر فاطمیون بود که به سوریه اعزام شد. فهمیدیم دل پدرم هم آنجاست، اما به خاطر دل‌بستگی‌هایی که به خانواده، کارگاه و کارگرانش داشت و به خاطر سفارش‌های مردم که دستش بود، نمی‌توانست تصمیم به رفتن بگیرد.».

اما به یک‌باره همه‌چیز تغییر کرد: «پدرم آدمی خوش‌رو و خوش‌مشرب بود. ساعت‌ها با جوان‌ها می‌گفت و می‌خندید. اما خاطرم هست سال ۹۲ در روزهایی که درگیری در نزدیکی‌های حرم زیاد شده‌بود، پدر من هم در آن روزها یک آدم دیگر شده‌بود.»

آن وقت‌ها پدری که دل همه را با حرف‌هایش شاد می‌کرد، تبدیل به فردی کم‌حرف و گوشه‌گیر شده‌بود که دلش می‌خواهد برود، اما نمی‌تواند: «یک روز که به خانه آمد، دیدیم وسایلی را که مدت‌ها در کارگاهش بود، به خانه آورده‌است؛ گفتیم این‌ها را چرا آوردی خانه؟ گفت کارگاه را جمع کردم. راستش ما فکر نمی‌کردیم قدرتی وجود داشته‌باشد که بتواند پدرم را راضی کند تا از کارش دل بکند. آن روز تعجب کردیم، اما بعدها فهمیدیم برای اعزام به سوریه ثبت‌نام کرده‌است؛ البته مادرم راضی به رفتن پدرم نبود.»

از نظر دختر شهید رضایی، پدرش آن روزها آرام و قرار نداشت. این‌طور که می‌گوید، پدرش تنها یک‌بار و آن هم در سال ۷۵ و برای سفر به کربلا تنها رفته‌بود: «ما هیچ‌وقت برای طولانی‌مدت از پدرم دور نبودیم. اما بالاخره مرا راضی کرد که قول می‌دهم فقط یک‌بار برای زیارت بروم و خیلی زود برگردم؛ تو هم مادرت را راضی کن.»

این‌طور بود که بالاخره محمدصدیق‌رضایی به منطقه اعزام شد: «وقتی بعد از ۱۵ روز برگشت، گل از گل همه ما شکفت که بابا قول داده‌است و دیگر نمی‌رود.»، اما انگار عشق به چیزی که آنجا آن را پیدا کرده‌بود، نتوانست او را بر سر قولش نگه دارد: «یک روز دیدیم بدون خداحافظی رفته‌است. بعد از آن هم پدرم آن‌قدر رفت و برگشت که این رفت‌وآمدهایش برای ما عادی شد. آن‌قدر که هم ترسمان ریخته‌بود و هم این‌که دیگر نمی‌توانستیم جلویش را بگیریم.»

پدری که هنوز برنگشته
خبر شهادت ابوحامد یعنی بنیانگذار لشکر فاطمیون زمستان ۹۴ شهید رضایی را به شدت به‌هم ریخت و تحت‌تاثیر قرار داد: «آن وقت‌ها عمه‌ام بعد از سی سال توانسته‌بود برای دیدار پدرم به ایران بیاید. پدرم هم مدتی ماند و خواهرش را بعد از این همه سال دید. آن روزها آنقدر به ما خوش می‌گذشت که جزو عمرمان محسوب نمی‌شد، اما بالاخره طاقت پدرم تمام شد و به عمه‌ام گفت که تا تو هستی، من می‌روم و دوباره برمی‌گردم.»

اما این‌بار مثل شش هفت دفعه قبلی نبود: «یک‌روز به مادرم زنگ زد که خانم من را حلال کن، اینجا جنگ شدت‌گرفته و من نمی‌دانم که می‌توانیم دوباره همدیگر را ببینیم یا نه؛ بچه‌ها را اول به خدا و بعد به تو می‌سپارم. همان تماس هم آخرین تماس شد. بعد از آن پدرم چیزی حدود یک ماه به ما زنگ نزد و ما از دوست و آشنا زمزمه‌هایی می‌شنیدیم که کربلایی شهید شده‌است.»

شهید رضایی زمانی به کربلا رفته‌بود که کمتر کسی می‌توانست به زیارت برود. برای همین در بین دوستان و آشنایان، همه او را به کربلایی می‌شناختند و صدا می‌کردند: «از این حرف‌ها دلمان به شور افتاده‌بود، اما برایمان جای سوال بود که اگر شهید شده، چرا کسی چیزی به ما نمی‌گوید و چرا پیکرش را به ما نمی‌دهند؟ پس شهید نشده و حتما در شرایطی است که نمی‌تواند زنگ بزند یا در بدترین حالت اسیر شده‌است.».

اما بعد از سه ماه، فیلمی به دست دختر شهید رضایی می‌رسد که به شک و تردیدهایش پایان می‌دهد: «در فیلم دیدم که پیکر پدرم روی زمین بود. مدام فیلم را نگاه می‌کردم و هر بار پیش خودم می‌گفتم این بابا نیست، اما می‌دانستم که پدرم است و دلم نمی‌خواست قبول کنم.»

آن روزها فقط دختر بزرگ شهید رضایی ماجرا را می‌فهمد، اما دم نمی‌زند: «من شش ماه این حرف را در دلم نگه‌داشتم تا این‌که بالاخره چند نفر از مسوولان خبر دادند که می‌خواهند به منزل ما بیایند. مادرم متعجب شده‌بود که چرا؟ مگر چه شده؟ آن موقع گفتم بابا شهید شده و من فیلم شهادتش را دیده‌ام.» حالا هم بیشتر از پنج سال از شهادت محمدصدیق‌رضایی می‌گذرد و در این سال‌ها، تنها یک فیلم از پدرشان و البته این همه خاطره نصیب خانواده‌اش شده‌است.

منبع: روزنامه جام جم

منبع خبر

فقط یک فیلم، سهم خانواده شهید رضایی بیشتر بخوانید »