مجاهدت

چشمانی که هنوز در انتظار هستند

به گزارش مشرق، یک کاربر فضای مجازی در توییتر نوشت: ۲۶ مرداد ۶۹ همه خندان نبودند، آزادگان که می آمدند؛ آمده بود و عکس عزیزش را نشان می‌داد، التماس که او را ندیدین یا اگر خبری دارین بگویید! آن روز خیلی ها آمدند ولی هنوز هم چشم هایی در انتظار است…

۲۶ مرداد، سی‌اُمین سالروز بازگشت غرورآفرین آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد!

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

منبع خبر

چشمانی که هنوز در انتظار هستند بیشتر بخوانید »

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود!

به گزارش مشرق، در کارتش نوشته شده ۳۶۲۰ روز اسارت! با یک حساب سرانگشتی می‌شود ۹ سال و ۱۱ ماه! می‌دانی اسارت یعنی چه؟! یعنی ۳۶۲۰ روز دور از وطن، دور از خانه، دور از خانواده، دور از روشنایی شهر، دور از تاریکی شب! ۳۶۲۰ روز ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه در فکر اینکه بالاخره آخرش چه می‌شود؟!

پایین دوران اسارت، درصد جانبازی‌اش نوشته شده؛ جانباز ۵۰ درصد! که ۲۵ درصد آن اعصاب و روان است و ۲۵ درصد دیگر جراحت!

حبیب الله بعد از تمام آن سال‌ها با تمام درد و رنجش، حال در خانه‌ای نقلی در یکی از شهرستان‌های نزدیک تهران، به ظاهر آرام نشسته و هر سال نزدیک ۲۶ مرداد که می‌شود، به قاب عکس دوستش حاج رضا که رفیق دوران اسارتش از سال ۶۰ بود، خیره می‌شود! حاج رضا سال ۹۲ با تمام جراحت‌هایی که از دوران اسارت با خود حمل می‌کرد، به شهادت رسید.

دیدار من با اسیر دیروزها در یکی از روزهای گرم تابستان در دوران آزادی این روزها فراهم شد. ساعت قرص‌هایش است که همسرش با لیوان آبی می‌آید و داروی حاجی را می‌دهد…

به فکر فرو می‌رود و بعد از سال‌ها سکوت، قفل صندوقچه خاطراتش را باز می‌کند و چند برگی از خاطراتش را تعریف می‌کند: «سرباز گروهان پایگاه شکاری دزفول و مأمور پاسداری از سایت‌های ۴ و ۵ سپاه بودم. روز ششم مهر ماه سال ۵۹. فقط ۶ روز بود که جنگ شروع شده بود.

دزفول شب قبل با بمب منهدم شده بود و به ناچار باید به طرف دزفول برمی‌گشتیم. چاره دیگری نداشتیم؛ چون دشت عباس سقوط کرده بود و باید منطقه را خالی می‌کردیم؛ غافل از اینکه دزفول در محاصره نعل اسبی بود! ۳ تا آمبولانس بودیم، آمبولانس تهران، آمبولانس سپاه و آمبولانس مینی‌بوسی بنزِ ما. در آمبولانس ما فرمانده گروهان بود، ۲ تا پزشک و سربازها که با هم می‌شدیم ۲۲ نفر. در راه به چشم دیدیم که چند ماشین در آتش می‌سوزند. نزدیک سه راه دهلران بودیم که آمبولانس تهران را با توپ زدند و هیچی از آن نماند! نمی‌دانم چند نفر در آن آمبولانس شهید شدند… آمبولانس سپاه را هم زدند که چند تا شهید و چند تا مجروح داشت…

راننده آمبولانس ما وقتی اوضاع راه را دید مسیرش را عوض کرد؛ اما ما محاصره شده بودیم و نمی‌دانستیم که عراقی‌ها تا این حد پیشروی کردند. مینی‌بوس به رگبار بسته شد… در مسیری که داشتم از آمبولانس دور می‌شدم، ترکش و خاک بود که بر سر و صورتم می‌بارید. کلاه آهنی روی سرم تق تق صدا می‌داد. خشاب اسلحه هم تمام شده بود! وقتی آدم به تنگنا می‌رسد فکر می‌کند آخر خط است؛ همان جا بود که خاطرات مادر و پدر و خواهران و برادرانم از کودکی، مثل فیلم سینمایی جلوی چشمانم قطار شدند. شهادتین را گفتم…

ترکش‌ها را روی ابروهایم حس می‌کردم. خون بود که جلوی دیدم را گرفته بود! یک دفعه به خودم آمدم و دیدم ۲ نفر با هیکل گنده، شبیه زغال که فقط دندان‌هایش معلوم بود مثل عزرائیل بالا سرم سبز شدند. اول فکر می‌کردم تنها هستم، اما وقتی با دست‌های از پشت بسته به بالای جاده رسیدم، تازه فهمیدم ۶ تا از بچه‌ها شهید شدند و بقیه هم مثل من با دست بسته زیر لگدمال پوتین‌های زمخت و قنداقه تفنگ بعثی‌ها به خود می‌پیچند….

از همان جا پا برهنه شدم؛ یعنی پوتین‌هایم را از پایم درآوردند و ما را به سمت قهوه‌خانه‌ای بردند و روی زمین به سینه خواباندند؛ می‌خواستند با تانک از روی ما رد شوند…. اما گویا قصدشان فقط ترساندن بود. بعد در سینه دیوار بالای سر، ما را به رگبار بستند. راستش در کل آن لحظات آرزوی مرگ می‌کردیم تا از این وضعیت خلاص شویم!

با ماشین‌های نظامی آلفا حدود ساعت ۶ و ۷ غروب به شهر العماره رسیدیم؛ اولین شهر عراق نزدیک به دشت عباس. ۴۸ ساعت آنجا بودیم؛ بدون آب و غذا! بچه‌ها مجروح شده بودند و آن وضعیت بسیار اذیتشان می‌کرد. بعد از ظهر روز دوم آمدند تا از فرمانده ما، اسماعیل نیکی، مصاحبه مطبوعاتی بگیرند! و همین بهانه شد تا برای حفظ ظاهر یک ظرف غذا بیاورند؛ ماهی و برنج بود با چند تکه نان که در قُصبِه ریخته بودند؛ قصبه ظرف غذای بعثی‌ها بود، شبیه همین ظرف غذاهای استیل خودمان اما کوچک‌تر و گودتر. یک قصبه برای ما ۱۶ نفر! با آن همه گرسنگی، از برنج که اصلاً نتوانستیم بخوریم از بس که خام بود، انگار اصلاً پخته نشده بود! برنج را بی‌خیال شدیم. من برای بچه‌ها لقمه نان و ماهی گرفتم؛ ماهی‌ای که درست و حسابی نپخته بود! با تمام امعاء و احشا! ولی از هیچی بهتر بود. بماند که فرمانده مصاحبه نکرد و چقدر کتک خورد!

از آنجا ما را بردند مدرسه فلسطینی‌ها در شهر العماره. ۴۸ ساعت هم آنجا بودیم؛ باز هم بدون آب و بدون غذا! آخرای شب دوم بود که دیدیم برایمان آبگوشت آوردند، آن هم چه آبگوشتی! ۸۰ درصد آب نمک بود با کمی نخود! از بس گرسنه بودیم، می‌خوردیم و امید داشتیم که بعدش آب می‌دهند… اما وسط غذا ما را بلند کردند و به سمت بغداد راه افتادیم! با دست بسته سوار ماشین شدیم؛ ماشین‌هایی شبیه ماشین‌های باغ وحش که با توری فلزی پوشیده شده!»

آب را نشان می‌دادند و ما حسرت می‌نوشیدیم

به اینجا که رسید سکوت کرد، دخترش زهرا یک لیوان آب برای حاجی آورد، حاجی جرعه‌ای از آب نوشید و ادامه داد: «چند دقیقه‌ای گذشت که تشنگی آب نمک خودش را نشان داد. آن موقع عربی بلد نبودیم؛ پرسان پرسان از سربازهای بعثی که کنار راننده نشسته بودند آب را به زبان عربی متوجه شدیم، می‌شد "مای".

تا خود بغداد "مای" گفتیم و از پشت پنجره فلزی فقط پارچ پارچ آب یخی را می‌دیدیم که از کلمن بالا می‌آورند و از فاصله ۴۰ سانتی برمی‌گرداندند داخل کلمن…!

صدای آب از یک طرف و تشنگی ما از طرفی دیگر! به بغداد که رسیدیم بچه‌ها دیگر نا نداشتند… فقط هر چند دقیقه ناله ضعیفی شنیده می‌شد که انگار می‌گفت: "مای".»

ماندگاری در اتاقی پر از خون و عرق و کثافت

حبیب الله نگاهی به فرش ۱۲ متری کف خانه انداخت و آن را نشان داد و گفت: «رسیدیم بغداد. در اتاقی کوچک‌تر از این فرش ۱۵، ۱۶ نفر قبل از ما بودند، ما هم که ۱۶ نفر بودیم و به آنها اضافه شدیم. بوی خون و تعفن و عرق بود که فضای اتاقک تاریک در بسته را پر کرده بود! آب نمکی که خورده بودیم تازه آثارش را نشان داد! جراحت بچه‌ها و دل درد و به هم ریختن دستگاه گوارش! بدون سرویس بهداشتی! ۴، ۵ شبی را آنجا بودیم. پاهایمان تا ساق در کثافت بود! صدای آهنگ مبتذل عربی از ۸ صبح تا ۱۱ شب از بلندگوهای غول پیکر، در آن شرایط عجیب، اعصاب برایمان نگذاشته بود. در آن چند شبانه روز، یا بچه‌ها ایستاده بودند یا روی دو پا نشسته بودند و زانو بغل کرده بودند. زمین پر از کثافت بود و اصلاً نمی‌شد روی آن نشست!

بعد از آن، یکی دو اردوگاه دیگر نیز عوض کردیم. ۳ ماهی می‌شد که با همان لباس‌های رزمی که اسیر شده بودیم، سر می‌کردیم؛ خاکی، خونی، پاره، بدون طهارت! چند ماه گذشت تا صلیب سرخ آمد و اسرا کمی سر و سامان گرفتند.»

هر سال شرایط سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد

صدای زنگ خانه به گوش رسید. رشته کلام پاره شد. یکی از اهالی برای حال و احوال‌پرسی زنگ در خانه را زده بود، حاجی معذرت خواهی کرد و بلند شد که برود. در اتاقی که دیگر نبود، زهرا دخترش آرام گفت: «هروقت بابا گاه و بی گاه چیزی از اثرات دوران اسارت می‌گوید، تا چند روز حال و روزش به هم می‌ریزد و پَکَر می‌شود.» همان لحظه حاجی برگشت و بعد از عذرخواهی‌های معمول حرفش را با لبخندی تلخ ادامه داد: «خلاصه در این ۹ سال و ۱۱ ماهی که به قول بعثی‌ها ضیوفشان بودیم! ۵ اردوگاه عوض شد. هر اردوگاه اسفبار تر از اردوگاه قبل؛ انگار می‌خواستند به سختی‌های آنجا عادت نکنیم! حق هر اسیر از فضای آسایشگاه دو تا و نصفی موزائیک به اندازه قدش بود! یعنی فقط می‌توانستیم به یک پهلو بخوابیم! این وضعیت کل سال‌های اسارت بچه‌ها بود!

سوت آمار هم که معروف بود. صدای سوت که می‌آمد یعنی باید روی ۲ پا در صف‌های ۵ نفری می‌نشستیم و سرمان را به دستمان تکیه می‌دادیم تا آمار تمام شود؛ ۲۵ دقیقه تا نیم ساعت طول می‌کشید، آفتاب و گرما و سرما و باران هم نمی‌شناختند! آن هم روزی ۳ بار، قبل از صبحانه، قبل از ناهار و قبل از ساعت ۴ که در آسایشگاه بسته می‌شد. ساعت ۴ در آسایشگاه بسته می‌شد تا فردا ساعت ۸ صبح؛ یعنی حتی خبری از سرویس بهداشتی از ۴ بعد از ظهر تا ۸ صبح فردا نبود! و در کل آن سال‌ها ستاره‌های آسمان عراق را ندیدیم!»

حاجی در طول صحبت‌هایش بارها با حسرت و ارادت از حاج علی اکبر ابوترابی یاد می‌کند. به قول خودش گویا برای بچه‌ها در آن زمان حاج قاسمی بوده برای آنهایی که در استیصال اسارت گیر افتاده بودند: «ما کل دوران اسارت و اندک امیدی را که داشتیم مدیون حاج علی اکبر بودیم. حاجی ابوترابی چریک بود و از مبارزان قدیمی! به ما می‌گفت: «باید با عراقی‌ها کنار بیایید، به هر حال شما اسیر هستید با دست خالی، و آنها اسلحه به دست هستند؛ باید روح و روانتان سالم بماند تا ببینیم خدا چه می‌خواهد!» و ما به این حرف‌ها دل خوش می‌کردیم تا شاید روزی وضعمان عوض شود.»

زیارت کربلا کمی از رنج سال‌های اسارت را زدود

حرف‌های تلخ او انگار تمامی ندارد. اما در میان این همه تلخی یک بار لبخندی شیرین بر لبش نشست. آن هم وقتی که داشت یک اتفاق مهم را تعریف می‌کرد: «بهترین خاطرات دوران اسارت از ۱۵ آذر ماه ۶۷ شروع شد که صدام بعد از قطعنامه خودشیرینی کرد و برای حفظ ظاهر تصمیم گرفت اسرا را به زیارت کربلا بفرستد. اولش مخالفت کردم و وقتی حاجی ابوترابی علت را پرسید، گفتم نمی‌خواهم با دست بسته به زیارت بروم! اما زود تسلیم شدم. در مقابل جواب حاجی چیزی برای گفتن نداشتم. حاجی گفت: «شما دومین گروهی هستید که در اسارت به زیارت امام حسین می‌روید؛ اولین گروه کاروان خواهرش زینب (س) بود!» آماده شدیم برای کربلا، بعد از غسل زیارت به نیابت از همه آن‌هایی که در ایران مشتاق زیارت بودند و نمی‌توانستند بیایند، نیت کردم.

ما ۱۵۰ نفر اسیر بودیم و با اسکورت بالای ۲۰۰ نفریِ بعثی‌ها عازم کربلا شدیم. وارد بین الحرمین که شدیم اشک اسرا میان باران نم نم باران آسمان کربلا گم شده بود؛ زیارت امام حسین و حضرت ابوالفضل و امام علی بهترین لحظات دوران اسارت بود.»

اولین مارش خوشحال‌کننده

حاجی خیلی از حرف‌هایش را نگفت. شاید می‌خواست بیشتر از این‌ها تلخ نشویم. در میان حرف‌هایش زود خاطره شیرین دیگری جای آن زیارت خاص را گرفت و گفت: «۲۲ مرداد ۶۹، ساعت ۴ طبق عادت منتظر سوت آمار بودیم که اعلام کردند سیدالرئیسشان (صدام گور به گور شده) خبر بسیار مهمی برای ملت ایران و عراق دارد…. با خودمان گفتیم صدام؟! معلوم نیست دوباره چه بساطی برای ما چیده! ساعت ۵ شد و صدای مارش قطع شد. صدای صدام کل اردوگاه را پر کرد و خبر آزادسازی اسرا را داد. همگی سجده شکر به جا آوردیم و در شرایطی که دیگر امیدی به آزادی نداشتم، خوشحالی تمام وجودمان را فرا گرفت.

کد اسارت من ۱۵۲۵ بود و این یعنی اولین گروهی بودم که آزاد می‌شدم… روز اول و دوم و سوم و چهارم گذشت و گروه ما بالاخره در روز ششم آزاد شد؛ دلیل این تأخیر هم پراکنده شدن اسرا در اردوگاه‌ها بود که تصمیم گرفتند اردوگاه به اردوگاه آزادی اسرا را انجام دهند.

بعد از ثبت اسامی در صلیب سرخ و کارهای دیگر، به ایران رسیدیم. مردم در ایران چه جشنی گرفته بودند! همه جا پر بود از بوی اسفند و حلقه‌های گل؛ از مرز خسروی و کرمانشاه گرفته تا پادگان قصر فیروزه در تهران! که بنا شد ۴ روز آنجا در قرنطینه بمانیم تا پزشکان مغز و اعصاب و داخلی و پوست و… چکاپ‌ها را انجام دهند و با غذا و میوه و دارو دستگاه گوارشی را که این همه سال به هم ریخته بود، کمی درست کند. ۷۵ کیلو بودم که رفتم دزفول و ۴۸ کیلو شدم که برگشتم تهران!

از خوشحالی دیدن خانواده و فامیل هر چه بگویم کم گفتم! کلی تغییر کرده بودم و کسی مرا نمی‌شناخت! اما حال خوشی داشتم… یکی دو روز از رسیدنم گذشت که سراغ چند تا از فامیل و دوستانم را گرفتم که بالاخره خانواده زبان باز کردند و یکی یکی خبر شهادت و فوتشان را دادند که دوباره سیستم عصبی‌ام به هم ریخت….»

با اینکه ۳۰ سال از آن روزها و خاطرات و شکنجه‌هایی که ۹۰ درصدش را سانسور کرد و نگفت، می‌گذرد ولی هر سال که به ۲۶ مرداد نزدیک می‌شویم، خاطرات خوش آزادی و ورود حاجی حبیب به ایران سوسویی از خوشحالی را در دلش زنده می‌کند و مرور تلخی خبر فوت و شهادت دوستان که او نبود تا چند صباحی بیشتر با آنها باشد، دلش را به تنگ می‌آورد.

منبع: مهر منبع خبر

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود! بیشتر بخوانید »

قهرمانانی که همچنان ناشناخته مانده‌اند

به گزارش مشرق، روز ۲۶ مرداد در تاریخ ایران اسلامی با همه اهمیتی که دارد روزی است که آن به درستی شناخته نشده است. ۳۰ پیش از این در چنین روزی آزادگان عزیز کشورمان به وطن خویش بازگشتند. رزمندگانی که سال‌ها در دل دشمن بعثی با دستی خالی و با کمترین امکانات جنگیدند و اقتدار ایران اسلامی را به رخ کشیدند.

آزادگان را از این جهت به این خوانده‌اند که زیر شکنجه‌ها دشمن بعثی حاضر نشدند خاک کشور خود را بفروشند، در شرایطی که دژخیمان بعثی رزمندگان در بند را با عمال شدیدترین آزارها مجبور می‌کردند به حضرت امام خمینی (ره) اهانت کنند، آزادگان زیر بار نمی‌رفتتند.

همان‌طور وقوع انقلاب اسلامی متفاوت با همه انقلاب‌های قبل از خود، جنگیدن آن و مسائل مربوط به آن نیز متفاوت بود. به همان دلیل که انقلاب اسلامی، انقلاب ارزش‌ها بود، دفاع از این ارزش‌ها به دفاع مقدس تعبیر شد. دفاع مقدسی که در همه ارکان آن مقدس بود. کشتگانش، شهید نام گرفتند، مجروحانش، جانباز و اسرایش، آزادگان. نکته تأثربار این است که این مفاهیم کمتر در ادبیات فرهنگی ما مورد کنکاش قرار گرفتند و موضوع تولیدات فرهنگی ما شدند.

شاید ما در آثار سینمایی و تلویزیونی، هنرهای نمایشی، شعر و ادبیات داستانی از شهید و جانباز و آزادگان گفته باشیم اما هیچ‌گاه به کنه این واژگان نفوذ نکردیم. وقتی عقبه دفاع مقدس ما را قیام بزرگ عاشورا قرار دارد جای تعجب است که هنوز اندر خم یک کوچه قرار داریم و پا را از شعارهای هزار بار گفته شده فراتر نگذاشته‌ایم.

در خصوص آزادگان نیز همین‌گونه است، اسوه همه آزادگان در طول دفاع مقدس حضرت امام موسی کاظم (ع) بود و در همه تنگناها و سختی‌ها به آن امام مظلوم در غل و زنجیر زندان هارون عباسی (لعن) پناه می‌بردند. در سیره امام موسی کاظم (ع) آمده است که ایشان از شدت کظم غیظ خود و با حسن خلق‌شان زندان‌بان‌های خویش را به نرمش وادار می‌کردند. همین مشی الهی الگوی زنده‌یاد سید علی‌اکبر ابوترابی شد، روحانی مبارزی که دیگر آزادگان او را مقتدای خویش قرار داده بودند.

شخصیتی این چنینی که به‌تنهایی می‌تواند برای یک ملت الگو و قهرمان باشد نه در پرده سینما دیده شدند و نه در قاب تلویزیون جا گرفتند. این مهری اصحاب فرهنگ و هنر به ابوترابی به هیچ عنوان قابل توجیه نیست. بازتاب پرسونای ابوترابی بر پرده نقره سینما بدون شک سبب ایجاد غرور ملی در دل مردم خواهد شد. مردی که با همه شکنجه‌ها، محرومیت‌ها و محدویت‌ها از رژیم بعث در مقابل دوربین صلیب سرخ بد نگفت و در عین حال ذره‌ای از اعتقادات خویش عدول نکرد.

خوشبختانه نهضت امام خمینی (ره) چنان گستره وسیعی داشت و دارد که ابوترابی‌های فراوانی را زیر لوای خود رشد داد و تربیت کرد؛ اما این ابوترابی‌ها در حال فراموش شدن هستند و هنوز قدم قابل اعتنایی در این خصوص و در حوزه فرهنگی برداشته نشده است. تاریخ شفاهی آزادگان مشحون از دلاوری‌ها و ایستادگی‌هایی است که در سینه این عزیزان مسحور است و نیازمند یک عزم فرهنگی راسخ است تا در قالب کتاب و فیلم و نمایش و … به دست مخاطب برسد. چهلمین سال آغاز دفاع مقدس، فرصتی است برای اندیشیدن به راه آمده و راه پیش رو.

اصحاب فرهنگ و هنر چه در جایگاه مدیران و مسئولان و سیاست‌گذاران و چه در مقام هنرمند و نویسنده و برنامه‌ساز اگر به دیده انصاف بنگرند متوجه خواهند شد که مختصر کاری که درباره آزادگان انجام داده‌اند به هیچ‌عنوان قابل قبول نیست و کارهای برزمین مانده فراوانی وجود دارد که باید به انجام برسد.

منبع: دفاع پرس منبع خبر

قهرمانانی که همچنان ناشناخته مانده‌اند بیشتر بخوانید »

مگر نمی‌گویند شهدا زنده هستند؟

به گزارش مشرق، «کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.

در این خبر قصد داریم با بخشی از کتاب «آرام جان» که به زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان پرداخته است آشنا شویم، این کتاب شاهد چند فصل است که در ادمه فصل اول آن را با هم مرور می‌کنیم:

یک دفعه دیدم از پشتش خون جریان پیدا کرد. گفتم: چرا از بدنش خون تازه میاد؟ مگه نمی‌گید شهید شده؟ گفتند: پانزده روز توی سردخونه بوده؛ الان شستیمش، یخ باز شده! صورت به صورتش گذاشتم. اصرار می‌کردند بلند شوم. می‌خواستند درتابوت را ببندند، نمی‌توانستم دل بکنم هول هولکی ازش خداحافظی کردم.

از مراسم خاکسپاری برگشتیم منزل دایی مهدی. مجتبی ساکت نمی‌شد. بچه‌های زیادی بازی می‌کردند. مجتبی نمی‌رفت قاتی شان. یک بند اشک می‌ریخت. گریه پشت گریه. جیغ می‌کشید: چرا بابامو گذاشتید توی اون چاله؟ چرا روی صورت بابام خاک ریختن؟ چرا توی گوش و بینی بابام پنبه بود؟ تازه فهمیدم این بچه مو به موی مراسم را دیده!

زن دایی مهدی، مجتبی را کول گرفت. گفت: من ساکتش می‌کنم. مجتبی را برد بیرون. برایش کتاب و نوار قصه گرفته بود. قصه را گذاشت. بی فایده بود. گوش نمی‌داد؛ اصلا ساکت نمی‌شد. روی پله اتاق نشست. گوشه کتاب را با دندان می‌جوید. هر کس می‌رفت سمتش جیغ می‌زد و عقب عقب می‌رفت.

آخر آمد توی بغل خودم. ولی گریه‌اش قطع نمی‌شد: بابامو می‌خوام! دیگر از دست کسی کاری بر نمی‌آمد. رفتم داخل حیاط. سرش را گذاشتم روی شانه. راه می‌رفتم و می‌زدم به پشت مجتبی و به مهدی می‌توپیدم. اشک می‌ریختم و می‌گفتم: این بچه ساکت نمی‌شه! خودت باید بیای ساکتش کنی مگه نمی‌گن شهدا زنده‌ن؟

کم کم هق هق بچه کمتر شد. خوابش برد. همه خانه انگار جشن گرفتند. یکی دو پتو آوردند یکی بالشت آورد، همه هیس هیس می‌کردند که کسی بلند حرف نزند. آرام روی زمین خواباندمش. خودم هم کنارش دراز کشیدم. انگار کوهی گذاشته بودند روی شانه‌هایم.

تصویر تمام قد مهدی آمد جلوی چشمم. درست مثل روزی که رفته بودیم منزل دوستش. دوستش تازه شهید شده بود رفته بودیم دیدن همسرش. فرزند شهید تازه به دنیا آمده بود. دختری نوزاد را آورد داخل اتاق. مهدی به احترام فرزند شهید تمام قد ایستاد.

تا پلکهایم رفت روی هم مجتبی شروع کرد به خندیدن. توی خواب قهقهه می‌زد. یکهو بلند شد نشست. با ذوق پرید توی بغلم: مامان، بابا اومده بود! پرسیدم: چی گفت؟ خوشحال بود که بابا او را وسط اتاق چرخانده و با هاش بازی کرده است. می‌گفت: بابا گفته من تو آسمونم!

بعد از چند روز دوباره یاد قول پدرش افتاد. راه به راه بهانه جشن تولد می‌گرفت. روز تولدش ۲۰ تیر بود. ما هنوز لباس مشکی به تن داشتیم. یک ماه هم از شهادت نگذشته بود. با این حال به مادر پدر مهدی گفتم می‌خواهم برای مجتبی جشن تولد بگیرم. آن‌ها هم استقبال کردند.

کیکی گرفتم و کادو و وسایل جشن. یکی از اتاق‌ها را تزیین کردیم. وسط فوت کردن شمع یکی در زد. یکی از رزمندگان ساک مهدی را آورده بود. خیلی خودم را کنترل کردم. نمی‌خواستم جشنش عزا شود. خنده کنان به مجتبی گفتم: دیدی بابا بد قول نبود! بابا خودش تو آسموناست، ولی ساکش رو فرستاده! مجتبی خیلی خوشحال شد. تا آخر جشن، از کنار ساک تکان نخورد. هر از گاهی بند آن را توی دستش محکم فشار می‌داد. بعد از جشن، ساک را بردم توی اتاق باز کردم. لباس خاکی، بلوز، شانه، جزوه، خودکار و چفیه. تک به تک می‌چسباندم به سینه و می‌بوسیدم.

منبع: میزان منبع خبر

مگر نمی‌گویند شهدا زنده هستند؟ بیشتر بخوانید »

روایت اندیشه‌های منافقین همراه با «صنم»

به گزارش مشرق، رمان"صنم" نوشته ملیحه ذوالفقاریان به زودی از سوی انتشارات سروش منتشر خواهد شد.

این رمان داستان پیوستن و جدایی چند جوان به گروهک مجاهدین (منافقین) است که در پی اتفاقاتی که رخ می دهد یکی از آنها به سرنوشت نامعلومی دچار شده و بقیه گروه به پادگان اشرف در خارج از مرزهای ایران می پیوندند. در نهایت شخصیت اصلی داستان" صنم" پس از اتفاقاتی که برای او رخ می دهد توسط "ناصر" شخصیت دوم و موازی داستان از پادگان فرار کرده و به آلمان پناهنده میشود و ادامه روند زندگی اش سمت و سویی دیگر پیدا میکند.

ذوالفقاریان با اشاره به ایده اولیه این داستان گفت: ایده این داستان بر گرفته از زندگی خانواده هایی است که در جریان انقلاب درگیر این گروهک بوده اند. رمان صنم داستان خانواده ای را روایت می کند که پدر خانواده به شدت انقلابی بوده؛ اما پسرش در جریانی کاملا مخالف و عضو گروهک مجاهدین (منافقین) می باشد.

رمان "صنم" با الهام از تاریخ و انقلاب اسلامی، اندیشه و عملکرد گروهگ مجاهدین ممزوج با دست مایه های داستانی، تخیل و قصه پردازی راوی برشی از حقیقت تلخی است که مردم ایران با آن درگیر بوده و همچنان نیز هستند.

کتابها، خاطرات، دست نوشته ها و … از جمله منابعی بوده است که ذوالفقاریان برای نوشتن رمان از آنها بهره گرفته است. وی در این خصوص ادامه داد: نشریات، روزنامه ها، عکس، وصیت نامه، دست نوشته، فیلم های مستند و … از جمله مواردی بود که با استفاده از آنها توانستم تحقیقاتم را طی ۱۶ ماه تکمیل کنم. در واقع

شناساندن اندیشه این گروهک، طریقه جذب اعضا، اقدامات و فعالیت های آنها یکی از دغدغه هایی بود که تا حد امکان سعی کردم در لفاف این رمان به آن بپردازم.

وی افزود: در این راه برای جمع آوری اطلاعات به سراغ افرادی که قبلا در این گروهک عضو بودند، رفتنم؛ کسانی که توبه کرده و از این راه برگشته بودند؛ اما آنها حاضر به مصاحبه نشدند.

حتی گاها با کسانی آشنا شدم که رو به روی این گروهک ایستاده و مبارزه کرده بودند اما تمایلی به صحبت در مورد آنها را نداشتند که یکی از سختی های کارم محسوب می شد.

رمان صنم در ۶ فصل و از زبان شخصیت های مختلف روایت می شود تا تعلیق ایجاد شده در داستان، مخاطب را با خود همراه کند. همچنین ذوالفقاریان معتقد است اینگوه پرداختن به داستان باعث می شد که شخصیت های موجود در رمان هر کدام از زوایه دید خود به روایت داستان بپردازند و به این ترتیب مخاطب را بیشتر با خود همراه کند.

منبع خبر

روایت اندیشه‌های منافقین همراه با «صنم» بیشتر بخوانید »