مجاهدت

ناگفته‌های سردار شهید همدانی از عملیات «مرصاد»

به گزارش مشرق، کانال تلگرامی مرکز اسناد انقلاب اسلامی بخشی از خاطرات سردار شهید حسین همدانی درباره عملیات بزرگ مرصاد در مردادماه 1367 را منتشر کرد: وقتی فشار تیپهای منافقین برای عبور از تنگه چارزبر شروع شد، اولین تیپ به نام سوسن میخواست عبور کند. چون بی‌سیمهای آن‌ها شنود میشد و فارسی هم مکالمه داشتند، لذا به محض اینکه دستور می‌دادند ما برای دفاع آماده می‌شدیم.

به دنبال فشار منافقین، اولین خودرو وانت آن‌ها از تنگه عبور کرد که پشت سر آن‌ها هم خودروهای زرهی کامکاول بود که برادرها از طرف به این خودرو با رگبار مسلسل حمله کردند که در نتیجه واژگون شد. مدارکی که از این خودرو به دست آمد، کروکی و کالک اهداف ارتش سازمان مجاهدین خلق بود که مسیر آن‌ها را از چارزبر به کرمانشاه سپس به همدان، سه راهی بوئین‌زهرا، کرج و میدان آزادی مشخص کرده بود…

در این میان نقش برادر ارجمند شهید صیاد شیرازی که مثل یک بسیجی هر کاری که میتوانست انجام میداد، بسیار ارزشمند بود. با آمدن لشکرهای سپاه از جنوب از دو محور یعنی جاده پلدختر به سمت اسلام‌آباد و جاده کرمانشاه به سمت اسلام‌آباد خیلی سریع عملیات طراحی شد و سپس عملیات مرصاد به اجرا درآمد… از طرف دیگر نیروهایی که در جنوب داشتیم توسط محسن رضایی تعدادی از آن یگان‌ها با هلیکوپتر به جاده اسلام‌آباد منتقل و مسیر منافقین را میبندند و از دیگر سو هم پشت تنگه حسن‌آباد را بستند و تمام منطقه محاصره شد. به همین دلیل «مرصاد» گفته شد یعنی کمینگاه.

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

منبع خبر

ناگفته‌های سردار شهید همدانی از عملیات «مرصاد» بیشتر بخوانید »

زندگی شهید کاوه نمایش می‌شود

به گزارش مشرق، «مهدی نصیری» نویسنده، کارگردان و منتقد تئاتر عنوان کرد: در این مدت چند نمایشنامه نوشتم و این فضا را به خوبی تجربه کردم که بخشی از آنها هم چاپ شد. حال تصمیم دارم نمایش زندگی شهید کاوه را به صحنه تئاتر تماشاخانه سرو ببرم.

وی در ادامه افزود: ژانر کار دفاع مقدس و درباره شهید کاوه است به تازگی پنج نمایشنامه به عنوان قلم روشن منتشر شده که یکی از آنها به قلم من برای شهید کاوه بود.

نصیری با اشاره به اینکه با تماشاخانه سرو مذاکره کرده اند، گفت: قرار است به زودی به ما خبر بدهند.

وی درباره یکی دیگر از نمایشنامه هایش گفت: نمایشنامه دیگری هم درباره سه دختر جنگ زده لهستانی، ارمنی و آبادانی نوشتم که اینها به همراه مادرشان درگیر جنگ شدند. من کلا درباره جنگ جهانی دوم و اتفاقات آن علاقه مند به کار هستم آن دوره ه خیلی از لهستانی ها فرار کردند که یا دستگیر شدند یا در اردوگاه های کار اجباری مجبور به کار شدند یا کشته شدند خیلی از اینها اواخر جنگ جهانی دوم از ایران و اهواز عبور کردند تا به لهستان بروند اما بعد تر در بندر انزلی، اصفهان، تهران و اهواز و آبادان ماندند.

وی با اشاره به اینکه نمایشنامه را براساس مستندات مرکز و محتوایی کلیسای قلب مسیح که یک کلیسایی در آبادان است نوشته، گفت: حال این داستان بر محور این سه دختر و مادرشان می چرخد.

نصیری با تأکید بر جدا افتادگی تئاتر دفاع مقدس از هنرمندان این ژانر گفت: من علاقه مند به این حوزه از تئاتر جنگ تا دفاع مقدس هستم و همیشه درگیر آن بوده ام متأسفانه اتفاقی که الان افتاده از هنرمندان این عرصه حمایت نمی شود و آنها هم رغبتی دیگر به کار در این عرصه نشان نمی دهند.

وی در ادامه گفت: الان با خیلی ها که تماس میگیریم می گویند دیگر کار نمیکنیم و این باعث تاسف است من خودم چند مقاله در این عرصه نوشتم که مخاطب تئاتر و این ژانر به زودی از دست خواهد رفت. این تئاتر همیشه جنبه های هنری داشته اما همیشه حمایت از آن کم بوده است به همین دلیل ظلم به هنرمندان در این عرصه شده است. خیلی ها الان شعار می دهند اما ما عملی نمیبینیم که هنرمندان را وارد این عرصه کند.

منبع: فارس منبع خبر

زندگی شهید کاوه نمایش می‌شود بیشتر بخوانید »

وقتی «ماکس‌»ها جواب داد!

به گزارش مشرق، در دوران هشت‌ساله دفاع مقدس در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، همه اقشار و صنوف با تمامی توان خود در برابر دشمن تا بن دندان مسلح مقاومت کردند و از سرزمین و ملت خود تا پای جان دفاع کردند. در این میان واحد مخابرات سپاه به‌عنوان شبکه ارتباطی بخش‌های مختلف سازمان رزم سپاه پاسداران در دوران هشت‌ساله جنگ ایران و عراق نقش ویژه‌ای را ایفا کرده است ازجمله در عملیات مرصاد که در آن مقطع حساس این واحد خوش درخشید. سردار مهدی شیرانی نژاد که به‌عنوان جانشین واحد مخابرات در دروان دفاع مقدس حضورداشته است در رابطه با عملیات مرصاد در کتاب تاریخ شفاهی خود که با عنوان «مخابرات در جنگ» توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشرشده است، مطالب شنیدنی و کمتر گفته‌شده را مطرح می‌کند. دراین‌باره می‌خوانیم:

تشکیل گردان رزمی با نیروهای مخابرات

بعدازاینکه در جبهه‌ها در تدارک عملیات بودیم خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ را شنیدیم. هشت تا ده روز بعدازآن کم‌کم مشخص شد دشمن برنامه عملیات دارد و تک گسترده‌ای را شروع کرد. البته فرماندهان احتمال این تک در این شرایط را می‌دادند و این آمادگی را داشتند؛ هرچند این آمادگی به این معنا نبود که نیروی انسانی و امکانات لازم را در اختیار داشته باشند و یگان‌ها آماده دفاع باشند. یگان‌ها متفرق بودند و هر یگانی در نقطه‌ای بود. این نبود آمادگی، در مخابرات هم بالطبع وجود داشت. فقط در مجموعه قرارگاه تلاش کردیم در جداره مرزی و در نقاطی که احتمال می‌دادیم درگیری شود، ارتباطات تلفنی یا شبکه ارتباطی را برقرار داشته باشیم که تقریباً هم آسیب ندیدیم. منهای شلمچه و فاو که عقب‌نشینی صورت گرفت و امکاناتمان بعضاً در اختیار دشمن قرار گرفت، در عقبه‌ها مشکل نداشتیم، چون تک دشمن به مرزهای بین دو کشور محدود بود؛ ولی یگان‌ها دچار مشکل بودند. آمادگی‌شان به‌شدت پایین بود. نیروی انسانی عمدتاً به عقبه‌ها رفته بودند.

به‌هرحال، مناطق غربی، شمال غرب و جنوب را چک کردیم و توانستیم ارتباطات شبکه اصلی را آماده کنیم. سعی کردیم خودروها را آماده کنیم، چون احساس می‌کردیم نبرد، روشن و در نقطه خاصی نیست، چون دشمن می‌خواست تک کند. در همین زمان، بخشی از نیروهای ما در خط درگیر بودند. به دلیل محدودیت‌های زیادی که در نیروی انسانی بود، بسیاری از برادرهای پاسدار خودشان به‌عنوان رزمنده به خطوط مقدم، حتی یگان‌ها رفته بودند؛ حتی مسئولان. خاطرم هست در شلمچه از برادرهای مخابرات تقریباً یک گردان رزمی را مجبور شدیم توی منطقه غرب مستقر کنیم. گروه شاهد کرمانشاه هم به همین سبک در منطقه جوانرود و پاوه یک نقطه پدافندی را تحویل گرفتند و عملاً برادرهای مخابرات درگیر کار رزمی و عملیاتی شدند. خط داشتیم و فرمانده گردان و فرمانده گروهان؛ عین واحدهای عملیاتی بودیم. عمدتاً پیکره اصلی، برادرهای پاسدار بودند که پاسدارهای مخابرات بودند. این هم به ما آسیب رساند و آمادگی ما را تا حدودی کم کرد، ولی زیرساخت‌ها آماده بود.

حمله توأمان منافقین و ارتش عراق پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸

وقتی دشمن تک را شروع کرد، درگیری در منطقه شدت گرفت. در آن مقطع، من و سردار ربیعی در جنوب بودیم. تقریباً عمده اسکلت و توان مجموعه مخابرات‌های قرارگاه در قرارگاه خاتم مجموعه سپاه در منطقه جنوب بودند. به‌محض اینکه درگیری و پیشروی دشمن شروع شد، همزمان در غرب هم درگیری شروع شد. بیشتر فرماندهان نگران جنوب بودند تا نگران غرب؛ به دلیل شکل جغرافیایی غرب و اینکه دفاع در غرب برای ما راحت‌تر از دفاع در جنوب بود و توان دشمن هم در غرب ضعیف بود؛ خیلی پایین‌تر از توان دشمن در منطقه جنوب. به‌هرحال، وقتی خطوط باز شد و دشمن حمله کرد، تقریباً منطقه وسیعی را اشغال کرد و به‌تدریج یگان‌ها وارد شدند؛ تا اینکه خبر رسید دشمن به نزدیکی اسلام‌آباد غرب و کرمانشاه رسیده. آقای ربیعی به من گفتند سریع پاشو برو کرمانشاه. من هم رفتم کرمانشاه و مستقیم آمدم قرارگاه، در منطقه الهیه. آنجا به ما گفتند بروید در بیمارستان امام حسین(ع)، در بیستون، قرارگاه را آماده کنید که من، آقای بیگی و گروه شاهد و همه برادرها را بسیج کردم. قرارگاه را آماده کردند و خط تلفن، بیسیم و امکانات مختلف را آوردند. سریع جلسه گرفتیم. یگان‌های غرب و مسئولان یا بعضاً جانشین‌هایشان را فراخوان کردیم، چون بعضی مسئولان توی خطوط با دشمن درگیر بودند.

یگان‌هایی که در غرب بودند نسبت به یگان‌های عملیاتی که درگیر جنگ بودند، یگان‌های ضعیف‌تری بودند؛ لذا مجبور بودیم بیشتر توجیهشان کنیم. با سردار بیگی و چند نفر دیگر تقسیم ‌کاری کردیم. یکی دو نفر را مأمور کردم که سه چهارتا یگانی را که در غرب بودند، توجیه کنند و در مورد ظرفیت و توان دشمن توضیح بدهند. در همین اثنا، دشمن در حال پیشروی بود. از اسلام‌آباد گذشته و به گردنه چهارزبر آمده بود. درگیری در آنجا به اوج خودش رسید. کم‌کم یگان‌ها می‌آمدند و حجم نیروی انسانی زیاد می‌شد.

البته چون یگان‌ها ضعیف بودند و نیروها را سراسیمه می‌فرستادند، اغلب نیروها بدون ابزار و تجهیزات بودند. این نیروها به‌صورت خودجوش، بر اساس اعتقاد و تکلیفی که احساس می‌کردند و پیامی که حضرت امام (ره) داده بودند، وارد شدند، لذا هیچ سازمان‌دهی‌ای نداشتند؛ جای مشخصی هم قرار نبود بروند. همین اشکال برای مجموعه مخابرات هم بود. از طرفی، آمادگی برای تأمین تجهیزات ارتباطی این حجم نیرو را نداشتیم. با آقای بیگی – که فرمانده مرکز شاهد بود- هماهنگ کردیم که هرچی بیسیم و امکانات هست، سریع به یگان‌ها واگذار شود تا یگان‌ها مشکلی برای ارتباط نداشته باشند. برنامه‌ریزی هم کردیم که این نیروهای جدید که آموزش ندیده‌اند، سریع به گروه شاهد بیایند و تعداد نفراتی را جمع‌بندی کردیم که بفرستیم به یگان‌ها که ظرف ۲۴ تا ۴۸ ساعت آموزش‌های لازم را بدهند و نفرات را آماده کنند. منطقه چهارزبر دائم دست‌به‌دست می‌شد. کرمانشاه به‌شدت بمباران می‌شد و تقریباً خالی‌شده بود؛ خیلی خلوت بود.

درواقع، طی دو سه روز درگیری، فقط دشمن تک کرده بود و تا سه‌راه اسلام‌آباد آمده و کرند را رد کرده بود. وقتی از سه‌راه اسلام‌آباد رد می‌شدم، می‌دیدم یگان‌ها عقب‌نشینی می‌کنند، مردم به سمت عقب می‌آیند و ترافیک زیادی بود. در حقیقت، حمله و پیشروی ما هنوز شروع نشده بود. من زمینی آمدم سمت ملاوی، از ملاوی آمدم پلدختر و آمدم سمت سه‌راهی اسلام‌آباد کرمانشاه. ترافیک سه‌راه اسلام‌آباد شدید بود. بنزین نبود. مردم برای برگشتن به عقب مشکلات زیادی داشتند.

طرح‌ریزی سریع عملیات مرصاد و اجرای آن

یگان‌های مستقر در منطقه غرب، ۴۸ ساعت بعد از درگیری و جنگ وارد شدند و از سمت کرمانشاه آمدند پشت گردنه چهارزبر و آنجا وارد درگیری شدند. همین یگان‌ها هم که آمدند، منسجم نبودند؛ در مورد قرارگاه هم، قرارگاه نجف بود، اما سازمان‌دهی به‌هم‌ریخته بود. در منطقه چهارزبر هم قرارگاه داشتند و بخشی از قرارگاه نجف در منطقه ایلام درگیر بود؛ یعنی قرارگاه نجف دو محل را فرماندهی می‌کرد؛ هم منطقه ایلام را که یگان‌های دشمن از سمت مهران وارد شده بودند و بخشی هم در منطقه چهارزبر درگیر بودند.

منتها اولویت را روی چهارزبر گذاشته بودند. ارتباطات باعث هماهنگی و انسجام می‌شود، اما متأسفانه ارتباطات خوبی نداشتیم. برای اینکه بتوانیم ارتباط برقرار کنیم، مجبور شدیم چندین دستگاه ماکس را به سمت چهارزبر نصب کنیم. بعد ماکس‌ها را بردیم روی خودرو نزدیک یگان‌ها، به‌صورت سیار. امکان ارتباطی نبود؛ فرماندهان ما هم در یک نقطه خاص نبودند؛ ضمن اینکه یک جاده محل ورود و درگیری بود، نه یک دشت وسیع.

عرض جبهه ۲، ۵/ ۲ کیلومتر بود، ولی طول داشت. دشمن توپخانه داشت، خمپاره‌اندازهایی داشتند که پشت سر آن‌ها بود. هنر برادرها این بود که نگذاشتند نیروی زیادی از کرمانشاه به‌صورت فلّه ای وارد منطقه شود. همین کنترل، کار بزرگی بود. در همین اثنا هم ما کارمان را انجام می‌دادیم. از طرفی فکر نمی‌کردیم درگیری پنج‌روزه تمام شود. دشمن در اینجا پشت دروازه‌های کرمانشاه بود، در جنوب هم نزدیک اهواز بود. برداشتمان این بود که برای برگرداندن این‌ها زمان زیادی را باید طی کنیم.

بعد، تصورمان این بود که ارتش دشمن که از سمت ایلام وارد شده، می‌خواهد استان ایلام را کامل ببندد و بعد از منافقین تحویل بگیرد و در حقیقت، بخشی از کرمانشاه و استان ایلام را تصرف کند؛ همچنین بخشی هم از خوزستان را که مذاکرات با دست‌پر باشد. به دلیل همین تصور (طولانی شدن درگیری)، ما به‌صورت غیرسازمانی بیسیم توزیع کردیم و برنامه‌ریزی کردیم. آنجا دیگر نگران کد و رمز نبودیم، چون اصلاً امکان به‌کارگیری‌اش نبود. هماهنگی‌ها در حد تلگرافی بود. باید می‌رفتیم مسئولان مخابرات یگان‌ها را پیدا می‌کردیم؛ پیدایشان نمی‌کردیم، باید فرمانده را پیدا می‌کردیم، فرکانس را می‌دادیم تا موقت اتصال برقرار می‌شد. درکل، فضای بسیار درهم‌ریخته‌ای بود.

ساعت اول که اوضاع به‌هم‌ریخته بود. انسجام نه در سلسله‌مراتب فرماندهی بود، نه در خود سیستم عملیات. کم‌کم وقتی چهارزبر تثبیت و دشمن در آنجا متوقف شد، سازمان‌دهی‌ها به‌مرور شکل گرفت که این سازمان‌دهی هم دو روز طول کشید. فرماندهان همه در منطقه بودند.

سایت مخابراتی قلاجه

به‌هرحال، چهار پنج روز بعد از عملیات، تقریباً اوضاع روشن و بهتر شد. ماکس‌ها جواب داد. البته باید بگویم به‌رغم همه این مشکلات، مجموعه مخابرات انسجام خوبی داشت، چون ما درگیر رزم نبودیم. در حقیقت، قرارگاه نجف بود که درگیر بود و قرارگاه آقای کوثری ۱ فرمانده لشکر ۲۷ در چهارزبر. در حقیقت، یک قرارگاه سمت جاده اسلام‌آباد به کرمانشاه داشتیم، یکی هم سمت جاده ملاوی به اسلام‌آباد که دشمن از دو طرف تحت‌فشار قرار گرفت و کم‌کم احساس کرد نمی‌تواند ادامه بدهد. برای همین برقراری ارتباط، یعنی از کرمانشاه بخواهیم هم واحدهای قرارگاه نجف را در منطقه چهارزبر کنترل کنیم، هم یگان‌هایی که از سمت جنوب آمدند به سه‌راهی اسلام‌آباد، مجبور شدیم یکی دو نفر از برادرها را با هلیکوپتر شنوک از سمت کرمانشاه بفرستیم به جاده اسلام‌آباد پل‌دختر و یک قرارگاه موقت سیار در آنجا بزنیم.

چون احساس می‌کردیم یگان‌هایی که وارد می‌شوند، نگران ارتباط با ما نیستند. ما نگران بودیم، چون فرماندهی می‌خواست با ما ارتباط برقرار کند. مأموریت آن‌ها جنگیدن بود. سراسیمه آمدند به منطقه و درگیر شدند. به‌هرحال، در آنجا واحدی را ایجاد کردیم و عملاً ارتباط برقرار شد. کار دیگرمان در سایت کرند بود که برای شرکت مخابرات بود و با آن آشنا بودیم. آنجا کلی سیستم ارتباطی داشتیم و دیدبان منطقه عملیاتی بود. بااینکه کرند سقوط کرده بود، یکی از برادرهایمان که سرباز و اپراتور بود، هنوز توی سایت کرند بود، چون سایت در ارتفاعات بود و منافقین روی جاده بودند. البته می‌خواستند بالا بیایند و تا اندازه‌ای هم آمده بودند، ولی احساس کرده بودند منطقه خطرناکی است و ادامه نداده بودند. همین نقطه، نقطه دیدبانی ما بود، چون کاملاً مخفی بود. این برادر دیدبان منطقه بود که اطلاعات را گزارش می‌کرد. او به برادرهای مخابرات می‌گفت و آن‌ها هم به ما می‌گفتند و ما به فرماندهان می‌گفتیم؛ یعنی در حقیقت، آنجا یک خط اطلاعاتی درست‌شده بود که بعد کانالش را برقرار کردیم. خاطرم هست یک عملیات هلی برُن را شهید صیاد شیرازی با نیروهای رزمنده بسیج و سپاه، یعنی لشکر ۷۱ روح‌الله از طریق همین مسیر انجام دادند و نیروها توانستند در آن نقطه پیاده شوند و عملیات را از آنجا انجام دهند.

فکر کنم روزهای چهارم پنجم انسجام ارتباطی داشتیم و کاملاً مسلط بودیم. فرماندهان هم انسجام داشتند. به نظرم اینکه بعضی از یگان‌ها از هم خبر نداشتند، به این دلیل بود که از سه جناح درگیری بود؛ یکی همین ارتفاعاتی بود که به سمت ایلام می‌رود و گردنه قلاجه. ما روی قلاجه یک سایت داشتیم. یک قرارگاه هم توی جاده اسلام‌آباد ملاوی داشتیم؛ یک قرارگاه هم سمت پشت چهارزبر داشتیم؛ یک قرارگاه هم که به‌طور ناخواسته روی کرند درست شد. نه ما و نه فرماندهان، این سایت‌ها را نمی‌خواستیم. خداوند متعال فضا و شرایط را طوری فراهم کرد که این سایت‌هایی که برای زیرساخت‌های ارتباطی‌مان درست کرده بودیم، محلی شود برای فرماندهی. خود این مسائل خیلی انسجام بخشید. همه می‌دانستند سایت قلاجه کجاست؛ دکل داشت. چهار پنج روز بعد کاملاً مسلط بودیم و دشمن عقب‌نشینی کرد.

*مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس

منبع خبر

وقتی «ماکس‌»ها جواب داد! بیشتر بخوانید »

سفره‌دار گروه‌های جهادی سر سفره شهادت نشست +عکس

به گزارش مشرق، شاخ زمستان شکسته بود، اما هنوز بساط برف از محوطه دانشگاه امام حسین (ع) جمع نشده بود. باد تندی درخت‌های تن نازک محوطه را می‌خماند و شاخه‌های شان را شوریده حال می‌کرد. دل در دل محمدرضا نبود. ترم اولی بود و حرف‌هایش برشی بین مسئولان و دانشجوهای سال بالایی نداشت. مسئول اردوهای دانشجویی آب پاکی را روی دست و دلش ریخته بود. بعد اصرارهای محمدرضا برای حضورش در اولین اردوی جهادی قلعه گنج کرمان نفس پری بیرون داده بود.

دفتر ثبت نام شده‌ها را پیش رویش گرفته و گفته بود این گروه برای اعزام بسته شده. انشاالله نوبت بعدی اسم شما که آقای «کلاته» باشی بالادست همه این اسم‌ها باشد. فرصت زیاد است و یا علی… و این یعنی دیگر امیدی نیست. اما محمدرضا دل قرص‌تر از این حرف‌ها بود. روز اعزام پیش دست شوفر راننده اتوبوس ایستاده بود. دست آخر مصمم بودنش راه‌گشا شد و گره از کار فرو بسته‌اش باز کرد. به جهادگرهای سن و سال دار دانشگاه که در حال شمارش دانشجوها بودند گفت این ۱۲۰ نفری که راهی می‌کنید رسیدگی نمی‌خواهند؟ کار تدارکات‌شان با من. این عزیزان به محرومان خدمت کنند و من به آن ها. با این حرف آخر دیگر «نه» به زبان مسئولان اردو نیامد و محمدرضا کلاته با عنوان نیروی پشتیبانی بدون این که نامی از او در فهرست اسامی دانشجویان اعزامی به اردوی جهادی جنوب کرمان باشد سوار اتوبوس شد.

***شهادت باید مقبول حق باشد، بنده‌ها چه کاره هستند؟

وقتی از پشت تلفن به خواهر محمدرضا کلاته می‌گویم می‌خواهیم کمی از برادرش برای‌مان بگوید خیلی زود ما را به سال‌های کودکی‌شان در مشهد می‌برد: «من متولد ۱۳۶۴ هستم. سه سال از برادرم بزرگ‌تر بودم به همین دلیل از من حرف شنوی داشت. به طور کلی به بزرگ‌تر ها احترام زیادی می‌گذاشت. اهل شیطنت‌های معمول پسر بچه ها نبود؛ اما خلق شوخ طبعی داشت. مادرم همیشه یک جمله درباره‌اش می‌گوید و من او را این طور به یاد دارم. هر زمان که پدر و مادرم وارد می‌شدند به پای شان بلند می‌شد و مادرم می‌گفت محال بود به ما سلام بدهد اما دستش را از روی ادب روی سینه‌اش نگذارد. جوری به پدر و مادر سلام می‌کرد که انگار به زیارت امامان رفته است و به آن‌ها سلام می‌دهد.»

از درسخوان بودن شهید کلاته که حرف به میان می‌آید خواهرش ماجرای بورسیه شدن او را از طرف کانون قلمچی به میان می‌کشد: «ایشان بسیار منظم بودند. نماز اول وقت شان هیچ وقت ترک نمی‌شد. در درس خواندن و به طور کلی انجام وظایفی که به ایشان داده شده‌بود کمال نظم و مراقبه در کار را داشتند. همیشه معدلی بالای نمره ۱۹ می‌گرفتند. به همین دلیل هم متولیان کانون قلمچی ایشان را بورسیه تحصیلی کردند. با رتبه‌ای که در کنکور به دست آورد به سادگی می‌توانست تبدیل به یکی از دانشجوهای دانشگاه فردوسی مشهد شود. اما عشق و علاقه زیادی به دانشگاه امام حسین (ع) داشت و تصمیم گرفته بود یک مرد نظامی تحصیلکرده شود.»

خواهر محمدرضا می‌گوید برادرش هنوز ترم اولی بود که آخرین تصمیم خیر زندگی‌اش را گرفت و جاودانه شد: «حرف محرومان که می‌شد دست خودش نبود تا کمکی نمی‌کرد آرام و قرار نمی‌گرفت. تاب بی‌تفاوت بودن را نداشت. تصمیمش را گرفت و به اردوی جهادی پیوست. شنیده بودیم گفته بود اگر جایی هم برای من ندارید کف اتوبوس می‌نشینم اما من را هم ببرید و به این ترتیب در حین خدمت به مردم مناطق محروم و در طی حادثه‌ای به شهادت رسید.»

سوال آخر را با شرمندگی می‌پرسم و جواب محکم خواهر محمدرضا موخره شیرینی برای گفتگوی کوتاه‌مان می‌شود. سوال می‌کنم عنوان شهید را به برادرتان داده‌اند؟ و جواب بی اندازه زیبایش بیش از پیش ما را با روحیات شهید این خانواده آشنا می‌کند: «ما ۷ خواهر و برادریم. پدرمان ما را طوری تربیت کرده که به تقدیر الهی راضی و تسلیم باشیم. محمدرضا یکی مانده به آخری خانواده ما و بسیار عزیز بود با این حال والدینم با رضایت مشوق او در همین کارهای خیرش بودند.

برای ما مهم نیست که دیگران با چه عنوانی از برادرمان یاد می‌کنند. در مراسم هایی که برای او گرفته شد افرادی با چنان ظاهر متفاوتی از دنیای او برای تسلیت به ما آمدند که برای‌مان باورکردنی نبود. بین او که مذهبی بود و آن بندگان خدا که ظاهری متفاوت داشتند دوستی برقرار باشد. خود او بین اطرافیانش فرقی نمی‌گذاشت. چشمه مهربانی بود و با همه می‌جوشید. خدا می‌داند در دل این جهادگرها چه شوقی برای خدمت به محرومان بر پاست.

برای همین است که عرض می‌کنم عقیده بنده‌های خدا در این امر مهم اهمیتی ندارد. ممکن است بندگان خدا فکر کنند یک مجاهد به دلایل دیگری غیر از راه خدا جهاد می‌کند. این مهم نیست. شهادت باید مقبول خداوند باشد، بنده خدا که ما باشیم چه کاره‌ایم؟»

***تا آخرین لحظه‌های زندگی مراقب و حسابرس خودش بود

تمام طول آشنایی‌اش با محمدرضا به اردوی جهادی جنوب کرمان بر می‌گردد. می‌گوید سال ۱۳۸۷ سال کبیسه بود و محمدرضا چند ساعت مانده به تحویل سال به لقای حق شتافته است. معظمی مسئولیت اردوهای جهادی دانشگاه امام حسین (ع) را به عهده داشته و خیلی بیش از بقیه با موانع سخت و خطرهای احتمالی این راه آشنا بود: «در آن سال‌ها حرکت‌های جهادی به تازگی ساماندهی اندکی پیدا کرده بود. با این حال تمام تلاش ما این بود که با پوشش امنیتی مناسبی این خدمت‌رسانی به محرومان را به سرانجام برسانیم. برخی از این خطرها را به اعضای این گروه‌ها گوشزد می‌کردیم. محمدعلی جزو آن دسته از دانشجوهایی بود که آگاهی بیشتری نسبت به دوستان دیگرش داشت و با همه این حرف‌ها و با این که فرصت ثبت نام را از دست داده‌بود آنقدر اصرار کرد تا بالاخره در آن اتوبوس‌های اعزامی جایی هم به او رسید.»

وقتی از معظمی می‌خواهیم برای مان کمی بیشتر از منطقه قلعه‌گنج آن سال‌ها بگوید کمی مکث می‌کند و اطلاعات دقیق‌تری درباره محل شهادت محمدرضا به ما می‌دهد: «جایی که ما بودیم منطقه‌ای به نام زه‌کلوت بود. به ۶ روستا سرکشی می‌کردیم و به سرعت هم با تقسیم‌بندی دوستان کار عمرانی را شروع شد. منطقه‌ای بسیار محروم بود. امنیت ما را اهالی محلی همین روستاها تضمین کردند. در آن سال‌ها این دهستان‌ها در نزدیکی مسیر ترانزیت ایرانشهر قرار داشتند و به نوعی شاه راه قاچاق گازوئیل و مواد مخدر به حساب می‌آمدند. درگیری خشونت بار بین قاچاقچیان مرسوم و سابقه‌دار بود. با این حال با توکل بر خدا به خدمت‌رسانی مشغول شدیم.»

معظمی می‌گوید محمدرضا تا لحظه‌های آخر زندگی‌اش در حال کمک‌رسانی و البته مراقبه‌ای سفت و سخت بوده است و چه بسا اگر این مراقبه و حساب و کتاب و توجه به مال حلال نبود هیچ‌گاه آن گونه از دنیا نمی‌رفت: «محمدرضا به نیرو های پشتیبانی ما پیوست. سفره‌دار بچه‌ها بود. روز سال تحویل همه‌مان صبحانه را از دست‌های زحمتکش او گرفتیم. ساعت ۲ سال تحویل می‌شد. بنا بود همان روز جشنی برای روستایی‌ها برگزار کنیم. بعد از صبحانه در منطقه‌ای ییلاقی مستقر شدیم. محمدعلی به همراه ۴ نفر از دوستانش به پیاده‌روی و سرکشی وضعیت اطراف روستاها رفتند. در مسیری به حوضچه بزرگی بر می‌خورند که اهالی در آن استحمام می‌کردند.

این حوضچه دیواره‌ای بلند و ۲ متر ارتفاع داشت. دوستانش به او هم اصرار می‌کنند که قبل از سال تحویل به همراه آن ها استحمامی داشته باشد. محمدعلی به دمپایی‌هایش نگاه می‌کند و می‌گوید نمی‌تواند بیاید. دمپایی‌ها را قرض گرفته بود و می‌گفت شاید صاحب شان راضی به خیس شدن شان نباشد. همان جا می‌ایستد دوستانش که از حمام می‌آیند با دمپایی یکی از آن ها به آب می‌رود و متاسفانه در تنهایی و در آب عمیق آن حوضچه غرق می‌شود. تلاش‌های ما برای نجات او به نتیجه‌ای نرسید. تمام همت‌مان را به کار گرفتیم تا غم از دست دادنش باعث ناتمام ماندن راهی که انتخاب کرده بود نشود. به همین دلیل آن اردوی جهادی با همه ناراحتی و غصه‌های فقدان و شهادت او با موفقیت به پایان رسید و نخستین شهید جهادگر دانشگاه امام حسین (ع) تقدیم راه خدمت به محرومان شد.»

***محمدرضا هنوز هم کمک حال ماست

همه‌گیری بیماری کرونا باعث به تعویق افتادن عملیات‌های عمرانی جهادی در نقاط محروم شد. با همه محدودیت‌ها جهادگرها دوباره با رعایت پروتکل‌های بهداشتی به این مناطق اعزام و سخت مشغول کار شده‌اند. دوات‌گر از دانشجویان ۱۰ سال گذشته دانشگاه امام حسین(ع) می‌گوید به خاطر عمل به سفارش مادر شهید کلاته نام گروه جهادی شان را به نام شهید محمدرضا کلاته مزین کرده‌اند و این روزها مشغول رسیدگی به روستاهای ساوجبلاغ هستند: «با این که این روستاها در نزدیکی تهران هستند؛ اما در آن‌ها شاهد محرومیت‌های زیادی هستیم. به همت جوان‌های جهادگر تا به حال فعالیت‌های عمرانی متعددی در این روستاها از سر گرفته شده‌اند. یکی از ماموریت‌های ما رسیدگی به وضعیت مدارس این مناطق آسیب دیده‌است تا در نهایت دانش آموزان این شهرستان با ایمنی بیشتر به تحصیل مشغول شوند.»

دوات‌گر می‌گوید عمل به سفارش مادر شهید محمدرضا کلاته همواره یاد و نام او را زنده نگاه داشته است: «ایشان والدین بسیار ساده اما معتقدی داشتند. سعادت دیدار آن ها در مراسم بزرگداشت محمدرضا نصیب ما شد. هیچ بی‌تابی نمی‌کردند. دل دریایی داشتند. تنها سفارش شان این بود که تا جایی که می‌توانیم راه محمدرضا را ادامه دهیم و او را فراموش نکنیم. حالا نام او نام گروه جهادی ما شده است و با اجرای هر عملیات جهادی در مناطق محروم یادش دوباره برای ما و محرومانی که هدف خدمت‌گذاری به آن ها را داشت دوباره زنده می‌شود. حس می‌کنم عنایت‌های او و دیگر شهدای جهادی به همراه ماست و همواره همین احساس باعث قوت قلب ما و دیگر دوستان در راه خدمت به محرومان می‌شود.»

منبع: فارس منبع خبر

سفره‌دار گروه‌های جهادی سر سفره شهادت نشست +عکس بیشتر بخوانید »

کدام عملیات از شگفتی های جنگ بود؟

به گزارش مشرق، کانال تلگرامی مرکز اسناد انقلاب اسلامی نوشت: عملیات «مرصاد» از شگفتی‌های سال پایانی جنگ بود. سازمان مجاهدین خلق (منافقین) پس از قبول قطعنامه 598 از سوی جمهوری اسلامی ایران، به پشتوانه رژیم بعثی صدام اقدام به اجرای عملیاتی موسوم به «فروغ جاویدان» کرد تا به‌زعم خود تهران را طی 24 ساعت تسخیر کنند. اما در تنگه چهارزبر با مقاومتی بی‌سابقه مواجه شده و در کمین رزمندگان اسلام گیر افتادند.

سردار شهید حاج حسین همدانی که به دلیل آشنایی با منطقه و استقرار لشکر انصارالحسین همدان در آن محدوده، در صحنه جنگ وارد عمل شد، در بخشی از خاطرات خود که در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط شده است با اشاره به عملیات مرصاد می‌گوید:

در داخل کوله‌پشتی زنان و مردان منافقین، شناسنامه‌هایشان بود. وقتی که از اسیران سوال کردیم که برای جنگیدن شناسنامه به همراه آورده‌اید؟ گفتند به ما گفته شده که سر راه شما نیروی زیادی نیست. مردم به استقبال شما می‌آیند و این آخرین سفر شماست که به وطن بازمی‌گردید، لذا ما نیز شناسنامه و همه وسائل خود را به همراه آورده‌ایم!

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

منبع خبر

کدام عملیات از شگفتی های جنگ بود؟ بیشتر بخوانید »