مجاهدت

ماجرای لبخند «مصطفی» چند لحظه قبل از شهادت

به گزارش مشرق، شهید مدافع حرم مصطفی چگینی از شهدای بااخلاص و گمنام جبهه مقاومت است. شهیدی که درباره زندگی و زندگینامه‌اش کمتر نوشته شده است. او یکی از بسیجیان پاکباخته بود؛ ثبت تصاویری از وی در اردوهای جهادی و تلاشش برای کمک به مردم مناطق محروم، موید شخصیت اوست.

از شهید مصطفی چگینی، حدود ۱۰ روز قبل از شهادتش عکسی به یادگار مانده است. در این عکس، چگینی روی تخته‌ای نوشته بود: «هر کس مهر امام خمینی‌(ره) و مقام معظم رهبری در دل نداشته باشد مطمئن باشد اگر در زمان یکی از امامان معصوم هم باشد مهر آنها را در دل نخواهد داشت.»چند روز بعد، ۲۲ دی سال ۱۳۹۴ مصطفی چگینی در سوریه، ایمان خود را در عمل اثبات کرد و در راه دفاع از حرم به شهادت رسید.

یکی از همرزمان شهید مصطفی چگینی، نحوه شهادت او را این گونه شرح داده است: «سه نصف شب ۲۱دی ماه راه افتادیم به سمت خان طومان، نماز صبح رسیدیم‌، دل تو دلم نبود. و آماده شدیم بریم خط‌، صدایی که میومد را همش تو فیلم‌ها شنیده بودم.

چیزهایی رو که می‌دیدم تو فیلم‌های جنگی دیده بودم. ولی الان واقعی واقعی بود. تا اینکه وارد خط شدیم. چندتا تپه و دشت رد کردیم تا رسیدیم به تپه به بالاترین نقطه. اونجا یکی از بچه‌ها دستش تیر خورد. اونجا حسین رفت جلوی تخته سنگ خمپاره بزنه یک تیر اسپیدی خورد تو قلبش افتاد شهید شد. چندتا از بچه‌ها تیر خوردن. علیرضا مرادی اومد برگرداند اینهارو عقب، خودش چندتا تیر خورد شهید شد. رفتم جلوتر پیش مصطفی چگینی؛ گفتم مصطفی ترسیدی؟ یه خنده‌ای زد بهم رفت جلو یه تیر خورد وسط پیشونیش.»

منبع: جهان منبع خبر

ماجرای لبخند «مصطفی» چند لحظه قبل از شهادت بیشتر بخوانید »

مستندسازی جایگاه راه‌آهن در ۸ سال جنگ تحمیلی

به گزارش مشرق، مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان گلستان با مدیرکل راه آهن منطقه شمالشرق۲، معاونین و تنی چند از یادگاران شهدای معظم ۸ سال جنگ تحمیلی این اداره کل دیدار و پیرامون مستندسازی شفاهی و مکتوب جایگاه راه آهن شمالشرق۲ در ۸ سال جنگ تحمیلی گفتگو کردند.

در این جلسه مدیر کل حفظ و آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان گلستانضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهدای انقلاب و دفاع مقدسگفت : تهیه و تدوین مرجع علمی و اسناد ادارات و نقش و جایگاه شهدای معظم کارمند در دوران ۸ سال دفاع مقدس از اهمیت بالایی برخوردار است .

سرهنگ محمد رضا کاظمیگفت: استان گلستان و راه آهن ج.ا.ا و حوزه ریلی شمال کشوردر دوران ۸ سال جنگ تحمیلی چه در زمینه اعزام رزمندگان و بسیجیان به نقاط مختلف مرزی و چه دراعزام کمک های مردمی و… نقش و جایگاه ویژه ای داشتندو وظیفه همه ما این است که نقش و جایگاه ادارات از جمله حوزه ریلی و شهدای معظم کارمند را بصورت مستند تهیه ، تدوین و مکتوب نمائیم.

در ادامه این جلسه مدیر کل راه آهن منطقه شمالشرق۲ گفت: زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای معظم و فرهنگ ایثار وشهادت و حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس وظیفه همه ما می باشد.

مهدی عبدالکریم زاده نیزبا اشاره به اهمیت انتقال فرهنگ ایثار و شهادت و دفاع مقدس به نسلهای آینده گفت: همه دستگاههای اجرایی استان در راستای انتقال فرهنگ ایثار و شهادت و دفاع مقدس به نسلهای آینده باید تلاش خود را بکار گیرند و برای نسل های آینده مستندات مدون وکاملی از دوران دفاع مقدس و نقش و جایگاه کارکنان ادارات به یادگار بگذارند، مثلا یادمان و المانهای شهدای راه آهن در ایستگاهها حوزه ریلی این استان است را جا نمایی و یاد و خاطره آنان را زنده نگه داریم.

وی اضافه کرد: راه آهن ج.ا.ا و ادارات کل نواحی کشور هر کدام به نوبه خود در دوران جنگ تحمیلی نقش ارزنده ای به جای گذاشته اند و اینکه در اعزام رزمندگان و کمکهای مردم نقش موثری ایفا می نمودند و حتی در مواردی واگنها و سالن های قطارها را بعنوان اتاق عمل رزمندگان برای عملهای جراحی سطحی یا اعزام مسدومان در اختیار نیروهای مسلح و رزمندگان و کادر پزشکی قرار میدادند.

وی افزود: ما در مورد ثبت و تهیه مستندات دوران دفاع مقدس می توانیم ازداشته های کارکنان بازنشسته و پیشکسوتان که ظرفیت بالایی در این موارد دارند استفاده ودرزمینه های دانشنامه، تاریخ نگاری و اسناد و مدارک و حتی در زمینه چاپ کتاب کمک گرفت.

در ادامه این جلسه معاونین و هر یک حاضرین به بیان مستند سازی و ارائه آثار و اسناد فرهنگ ایثار و شهادت دوران ۸ سال جنگ تحمیلی سخنانی بیان نمودند.

منبع خبر

مستندسازی جایگاه راه‌آهن در ۸ سال جنگ تحمیلی بیشتر بخوانید »

آسمانی شدن ۵ تن از پدران شهدا طی یک هفته

به گزارش مشرق، طی یک هفته گذشته تعدادی از پدران شهدا دار فانی را وداع گفتند. این پدران شهدا اغلب پدران دو یا سه فرزند شهید بودند که در نقاط مختلف کشور زندگی می‌کردند و به دلایل مختلفی از جمله کهولت سن به فرزندان شهید خود پیوستند.

در این میان حاج «کریم عباسیان» پدر شهیدان والامقام «احمد و قاسم» در شهر بناب استان آذربایجان شرقی دعوت حق را لبیک گفت.

مراسم تشییع پیکر پدر شهیدان بسیجی قاسم و احمد عباسیان دیروز (دوشنبه) از مقابل مسجد صاحب‌الزمان (عج) واقع در دیزج بناب برگزار شد.

شهید والامقام قاسم عباسیان متولد ۱۶ مهر سال ۱۳۴۲ بود که در تاریخ ۲۶ اسفند سال ۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید. شهید والامقام احمد عباسیان نیز متولد ۲۰ آبان سال ۱۳۴۴ بود و در تاریخ ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی فاو به فیض شهادت نائل آمد.

حاج «بایرام دادی‌سهلان» پدر شهیدان والامقام «حسن و عباس» دیگر پدر شهیدی بود که دار فانی را وداع گفت.

پاسدار شهید حسن دادی‌سهلان متولد دوم دی سال ۱۳۳۴ بود و در تاریخ سوم مهر سال ۱۳۵۹ بر اثر بمباران هوایی رژیم بعثی عراق در پالایشگاه تبریز به شهادت رسید. بسیجی شهید عباس دادی‌سهلان نیز متولد ۲۶ تیر سال ۱۳۴۸ بود و در تاریخ پنجم دی سال ۱۳۶۵ در منطقه جنوب و در عملیات کربلای ۴ به فیض شهادت نائل آمد.

مرحوم «حاج شکرخدا بردبار» پدر شهیدان سرافراز «زال، کاوس و مهراب» نیز پس از سال‌ها صبر و بردباری، ندای حق را لبیک گفت.

شهیدان زال‌بردبار در تاریخ اول دی سال ۶۵، کاوس بردبار در تاریخ ۲۱ بهمن سال ۶۱ و مهراب بردبار نیز در تاریخ چهارم اردیبهشت سال ۸۳ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

«غلام‌عباس نوروزی‌فهیم» پدر گرانقدر شهیدان «غلامحسین و حسن» پس از سال‌ها تحمل فراق فرزندانش، دار فانی را وداع گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

شهید غلامحسین نوروزی‌فهیم در تاریخ ۳۰ دی سال ۱۳۳۹ در محله نارمک شهر تهران به دنیا آمد و در تاریخ ۱۲ اسفند سال ۱۳۶۲ در جزیره مجنون شهید شد. شهید حسن نوروزی‌فهیم نیز در تاریخ سوم مرداد سال ۱۳۴۷ در شهر تهران به دنیا آمد و در تاریخ دهم تیر سال ۱۳۶۵ در قلاویزان توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به گردن و سینه‌اش، شهید شد.

مرحوم «اورنگ عبداللهی» پدر شهیدان «خدابخش و خضربخش» نیز پس از تحمل یک دوره بیماری قلبی به دیدار فرزندان شهیدش شتافت.

مراسم تشییع مرحوم اورنگ عبداللهی، در گلزار شهدای شهر گلمورتی مرکز شهرستان دلگان برگزار و پس از آن در جوار فرزندان شهیدش به خاک سپرده شد.

روحانی شهید خدابخش عبدالهی در سال ۱۳۴۸ در شهرستان دلگان دیده به جهان گشود و در سال ۱۳۶۵ در حالی که ۱۷ سال داشت در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. همچنین بسیجی شهید خضربخش عبداللهی نیز سال ۱۳۷۰ در منطقه دلگان و در درگیری با اشرار به شهادت رسید.

منبع: دفاع پرس منبع خبر

آسمانی شدن ۵ تن از پدران شهدا طی یک هفته بیشتر بخوانید »

پیشگویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش + تصاویر

به گزارش مشرق، شهید محمود رادمهر از جمله شهیدان مدافع حرمی بود که همرا رزمندگان لشکر ۲۵ کربلای مازندران سال ۹۵ در سوریه به شهادت رسید. همسرش معصومه عبدی علی رغم اینکه تمایلی به مصاحبه ندارد لطف کرد و دقایقی با ما به گفتگو نشست و از زندگی با آقا محمود گفت. آنچه در ادامه خواهید خواند بخشی از صحبت‌های خانم عبدی است.

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

شهید رادهر در آغوش دایی اش شهید ملازاده

*درکی از شغل آقا محمود نداشتم

خانواده دایی آقا محمود با ما همسایه بودند. یک روز زن دایی اش آمد خانه ما و در مورد پسر خواهر شوهرش صحبت کرد. اینکه خیلی پسر خوبی است و او مثل فرزند خود دوستش دارد. شغلش هم نظامی و پاسدار است. بعد که حرف هایش را زد گفت: حالا اگر قبول دارید قراری بگذاریم بیایند برای معصومه خانم خواستگاری.

راستش را بخواهید دوست داشتم ازدواج کنم، اما واقعا شناختی از شغل نظامی و سپاهی نداشتم. در واقع هیچ کسی در اقوام ما سپاهی نبود جز یک فامیل دورمان که هیچ وقت ندیده بودم مأموریت برود. برای همین وقتی شنیدم آقا محمود زیاد در ماموریت است درکی از نحوه کارش نداشتم.

خلاصه ما قبول کردیم و قرار شد بیایند خواستگاری. روزی که آمدند منزل ما، با آقا محمود رفتیم داخل اتاق با هم صحبت کنیم. طبق همان رسمی که عروس و دامادها با هم پیش از ازدواج صحبت می‌کنند. شهید رادمهر با اعتماد به نفس کامل از شروطش گفت و اینکه مجبور است زیاد به مأموریت برود. حتی گفت: گاهی هم شرایط به گونه‌ای است که شما را هم باید با خودم ببرم. در کل زمان کمی در خانه هستم.

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

کودکی های شهید محمود رادمهر

* برای بله گفتن دو دل بودم

هم زمان با آقا محمود چند خواستگار دیگر هم داشتم. یکی از آن‌ها کارمند بانک بود. با اینکه یک زندگی عادی برایم اهمیت داشت نمی‌دانم چرا آن کارمند بانک را بدون اینکه حتی اجازه بدهم بیایند منزل ما رد کردم. اما در مورد آقا محمود نمی‌دانم قسمتم بود یا چه؟ اما دو دل شده بودم. او اولین خواستگاری بود که قبول کردم با هم صحبت کنیم. شخصیت آقا محمود به دلم نشسته بود. اصلا دیگر به این فکر نکردم که برود ماموریت ممکن است چه بلایی سرش بیاید. یا اینکه من با او بخواهم بروم خطر ندارد؟ اما این را می‌دانستم که آدم پاکی است. مدل صحبت کردنش ساده و بی ریا بود. من هم از او جز اخلاق و ایمان نخواستم.

بیشتر بخوانید

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

شهید رادمهر در کنار یکی از معلمانش

*قبل از جواب مثبت شناسنامه دادم

نزدیک عید قربان بود و روز عرفه. مستحب است دعا را در مکان بدون سقف بخوانی. رفتم داخل حیاط نشستم و با گریه شروع کردم به خواندن دعا. گفتم خدایا اگر خیر است خودت همین را برای من درست کن اگر نه، یک جوری پیش بیاید که بهانه‌ای بیاورم بگویم نه. درست شب عید غدیر مجدد آمدند خواستگاری، چون مادرم هم سید بود.

یک هفته‌ای گذشت. زن دایی آقا محمود آمد در خانه ما و پرسید جواب تان چه شد؟ گفتم راستش را بخواهید نمی‌دانم. به مادرم گفت: شناسنامه اش را آماده کن فردا بیایم ببرم فعلا وقت آزمایشگاه بگیریم ببینیم خون هایشان بهم می‌خورد یا نه.

خواهرم همیشه با مزاح می‌گفت: معصومه بله نگفته شناسنامه اش را زودتر از خودش فرستاد. فردایش شناسنامه را دادیم و گفتم: سپردم به خدا.

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

*شوخی شهید رادمهر در خواستگاری

روز خواستگاری وقتی قرار شد مهریه ام را تعیین کنند. مادرم گفت: پیشنهاد ما ۴۱۴ سکه است. چون در فامیل ما عرف این تعداد بود. مادر آقا محمود رو کرد به او و گفت جواب حاج خانم را بده. قبول داری؟ آقا محمود گفت: باشه و یک حج تمتع هم گذاشت روی مهریه. مادرم خیلی خوشحال شد از سفر حج و گفت اگر قسمتشان بشود در واقع همسرش را به حج برده. آقا محمود خندید و با شوخی گفت: شاید شما را هم با خودمان بردیم. همه خندیدند. در مراسم خواستگاری موضوعی نبود که بخواهیم در موردش بحث کنیم.

۲۴ ساله بودم که ۱۰ بهمن سال ۸۴ با شهید رادمهر عقد کردم. بعد از هفت ماه هم در ۳۱ خرداد ۸۵ عروسی گرفتیم.

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

شهید رادمهر در کنار پدربزرگ و مادر بزرگش

*اهل شوخی و خنده بود، اما با سیاست خودش

محمود خیلی اهل شوخی و خنده بود. اما جلوی دیگران سیاست مخصوص به خودش را داشت. با اینکه خیلی با من مهربان و صمیمی بود، اما مقابل دیگران اصلا شوخی‌های بی مورد نمی‌کرد و خیلی مواظب رفتارش بود. البته من هم خیلی کم حرف هستم. اگر بخواهم چهار کلمه صحبت کنم اغلب دو کلمه حذف می‌کنم، اما چیزی اضافه نمی‌کنم. برای همین هم هست خیلی اهل گفتگو و مصاحبه نیستم.

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

*دل را زدم به دریا و حرفم را زدم

شهید رادمهر خیلی به مأموریت می‌رفت. اوایل با همه سختی دوری اش را تحمل می‌کردم. او هم وقتی نبود به من می‌گفت: تنها خانه نمان و حتما برو منزل مادرت. وقتی هم که به منزل مادرم می‌رفتم خیالش راحت می‌شد و مأموریتش را تا آخر می‌ماند. با این حال گاهی گریه می‌کردم و ابراز دلتنگی. اما وقتی می‌آمد شیوه همسرداری را خوب بلد بود. طوری رفتار می‌کرد که تو نمی‌توانستی غر بزنی و با رفتنش مخالفت کنی. از بس مهربان بود و مهربانی می‌کرد. دلم نمی‌آمد چیزی بگویم. روز به روز مأموریت هایش هم بیشتر می‌شد. یک بار بالاخره دل را به دریا زدم و گله کردم که چرا اینقدر می‌روی سفر؟ بیشتر بمان و از این جور حرف ها. آقا محمود هم برگشت با خنده گفت: من راجع به همه این‌ها در خواستگاری صحبت کردم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سپردم به خدا. گفتم: خدایا خودت پشت و پناهش باش. اگر قرار باشد اتفاقی برایش بیافتد در ساری هم می‌افتد.

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

*خدایا ای کاش از رفتن پشیمان شود

هیچ وقت موقع مأموریت رفتنش گریه نکرده بودم حتی یکبار. اما سری آخر خیلی گریه کردم. با گریه من رفت. از طرفی هم نمی‌توانستم جلویش را بگیرم. در دلم می‌گفتم خدایاای کاش از رفتن پشیمان شود. در مورد مأموریت هایش عادت نداشت کلامی صحبت کند. فقط یکبار گفت: سردار سلیمانی از من خواست مدتی بروم لبنان به نیروهای آنجا کاری را آموزش دهم، اما نگفت کی رفتم و چند وقت آنجا بودم. طوری هم رفتار می‌کرد که نمی‌توانستی زیاد از او سوال کنی. من هم عادت کرده بودم و حتی نمی‌دانستم درجه محمود در سپاه چیست؟

می‌دانستم بپرسم هم دوست ندارد بگوید. جالب است بگویم یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را شنیده بودیم. دیدم با تلفنی که قبلا او تماس می‌گرفت به گوشی من زنگ می‌خورد. شماره را که دیدم بدنم شروع کرد به لرزیدن. رفتم اتاق و دیدم آقایی پشت خط است. می‌خواست مشخصات محمود را بگیرد. گفت: درجه همسرتون چه بود؟ گفتم: نمی‌دانم. با تعجب گفت: شما واقعا همسرش هستید؟ من هم راستش هیچ وقت کنجکاوی نکرده بودم.

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

*چرا به سوریه می‌رویم؟

در مورد اوضاع سوریه با من کمی صحبت کرد. اینکه اگر نرویم می‌آیند منطقه به منطقه را می‌گیرند و بعد می‌آیند ایران. سری اول آبان ۹۴ رفت. موقع رفتن، چون با برادر شوهرم قرار بود بروند خداحافظی کردند و اطلاع دادند که کجا می‌روند. چند هفته بعد شب تولد پیامبر (ص) دیدم برادرش آمد. پرسیدم محمود کجاست؟ گفت: او باید می‌ماند تا به یک سری از نیروها آموزش دهد. ده روز بعد محمود آمد. ۵۵ روز سوریه بود. بدون اینکه بگوید آمد. پرسیدم چرا خبر نمی‌دهی؟ گفت: اتفاقا بقیه همکاران موقع برگشت با همسرانشان تماس می‌گیرند و اطلاع می‌دهند، اما من این کار را نکردم، چون نمی‌دانستم چه می‌شود؟ ممکن بود موقع برگشت بگویند بمان یا نزدیک ساری اطلاع بدهند باید برگردم. مجموعا دو بار رفت سوریه.

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

*بازی فوتبال کار دستش داد

سری اول روز سه شنبه آمد خانه. چهارشنبه اش رفتیم منزل مادر شوهرم. شب دیدیم یک سری از اقوام گفتند: می‌خواهیم بیاییم آقا محمود را ببینیم که از سوریه آمده. اما علی که آن زمان ۸ ساله بود از پدرش خواست او را ببرد باشگاه ورزشی با هم فوتبال بازی کنند. برای همین آقا محمود منتظر نشد فامیل‌ها بیایند و گفت باید علی را ببرم، یک شب دیگر مهمان‌ها بیایند. وقتی برگشتند دیدم می‌لنگد و می‌آید. پرسیدم چه شده؟ گفت چیزی نشده. علی هم دل درد کرده بود. دیدم محمود شب تا صبح ناله می‌کند و چهار دست و پا تا دستشویی می‌رود. این در حالی بود که تا پیش از آن حتی یکبار ندیده بودم از درد ناله کند. باز پرسیدم چه شده؟ گفت: چیزی نیست. اما درد اینقدر به او فشار آورد که مادر شوهرم به برادر محمود گفت: او را بردند دکتر. مشخص شد مچ پایش ترک برداشته و گچ گرفت و آمد. می‌گفت: من از سوریه جن سالم به در بردم حالا دو روز نشده پایم را در ساری گچ گرفتم.

*اصلاً باور نمی‌کردم به سوریه برود

بعد از اینکه محمود پایش را گچ گرفت اقوام برای ملاقات او به خانه ما می‌آمدند. یک شب که دایی اش مهمان ما بود، محمود به او گفت: بعد از عید دوباره به سوریه می‌روم و بعد بلند بلند می‌خندید. خانم دایی به من گفت: نکند واقعاً می‌خواهد برود؟ گفتم: نه منظورش رفتن به پیرانشهر است. قبلا هم سابقه داشت ماه‌های اول سال به آنجا برود. دروغ نگویم اصلاً باور نمی‌کردم به سوریه برود. چون به سختی با عصا راه می‌رفت و نماز می‌خواند. دستش را می‌گرفت به دیوار، اصلاً نمی‌توانست روی پا بایستد. موقع غذا خوردن هم پایش دراز بود. چند روز از محل کارش مرخصی گرفت، اما سه روز نشده تماس گرفتند و گفتند: برگرد سر کار. گفتم: مگر سر کار شما پله ندارد؟ می‌خندید می‌گفت: دارد، اما همکارانم مرا کول می‌کنند، به شوخی می‌گفت تا من ناراحت نشوم. گفتم: این طور پیش برود پایت جوش نمی‌خورد. گفت: خاطرت جمع باشد همکارانم حواسشان هست.

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

*همین امروز گچ را باز می‌کنم

یک ماه از گچ گرفتن پایش گذشت و قرار بود فردایش مرخصی بگیرد برود گچ را باز کند. گفتم: می‌خواهی همراهت بیایم؟ گفت: نه باید بروم پادگان بعد از آنجا مرخصی ساعتی می‌گیرم میرم دکتر. بعد از ظهر وقتی آمد خانه گفتم: به سلامتی گچ پا را باز کردی. البته هنوز می‌لنگید. گفت: دکتر از من پرسید درد نداری؟ گفتم: نه. اما کمی که راه رفتم دیدم هنوز مچ پایم درد می‌کند. برای همین دوباره عکس گرفت و گفت هنوز پایت جوش نخورده، باید دوباره گچ بگیریم. محمود اجازه نمی‌دهد.

قبل از رفتن به دکتر شنیده بود که دوباره منطقه شلوغ شده. فرمانده شان می‌پرسد کدامتان داوطلبید زودتر اعزام شوید؟ محمود می‌گوید من. فرمانده می‌پرسد: تو پایت در گچ هست، چطور می‌خواهی بروی؟ شهید رادمهر می‌گوید: همین امروز گچ را باز می‌کنم تا کسی پایم را بهانه نکند و مرا به ماموریت نفرستد.

*نمی روم فرار کنم

چیزی شبیه جوراب واریس گرفته بود و به پایش می‌بست، اما درد امانش نمی‌داد. عصای کوهنوردی داشت و با کمک آن راه می‌رفت. چند روز گذشت، یک شب آمد و گفت: می‌خواهم بروم سوریه. زدم زیر گریه، گفتم: تو با این پایت بروی شهید شدی، با این پا مگر می‌توانی فرار کنی؟ گفت: می‌روم سوریه که شهید شوم، نمی‌خواهم فرار کنم، تو خاطرت جمع باشد دست پر برمی گردم.

*نمی توانستم رفتنش را ببینم

۱۴ فروردین ۹۵ بود. گفت پاشو بریم منزل دختر خاله ام عکس پایم را نشان شوهرش بدهم، او هر نظری بدهد خیالم راحت می‌شود. همسر او پزشک عمومی بود. شوهر دختر خاله اش هم عکس را که دید گفت: آقا محمود شما باید یک ماه دیگر استراحت کنید تا خوب شویم و گرنه یک سال دیگر هم این پا اذیتت می‌کند. منزل آن‌ها بودیم که تلفنش زنگ خورد و گفتند: برگرد پادگان کار داریم. ۹ شب بود. من را سریع گذاشت خانه و رفت. قبل از آن قرار بود ۵ روز نیروهایش را ببرد برای آموزش. شوهر دختر خاله اش گفت: کنسل کن نمی‌توانی بروی. محمود گفت: نمی‌شود.

خیالم راحت بود که قرار است برود نیروهایش را راهی کند و پنج روزه برود جنگل. ساعت ۱ شب آمد دیدم کوله مأموریتش هم همراهش است. گفتم: کجا؟ گفت: می‌خواهم بروم با مادرم خداحافظی کنم. رفت و حدود ساعت ۲ آمد خانه به من گفت: بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفت خبر داد که دارم می‌روم سوریه مأموریت. دوباره شروع کردم به گریه کردن. گفتم: با این پا؟! گفت: راحت راحتم. پایش را راحت تکان می‌داد.

گفتم: تو تا همین امروز می‌لنگیدی الان چه شده؟ جواب داد که نه حالم خوب است، تو مواظب علی و محمد باش. بچه‌ها خواب بودند، محمود رفت آن‌ها را بوسید که علی بیدار شد و پرسید: بابا کجا می‌روی؟ گفت: می‌روم ماموریت. بعد خیلی سریع در را باز کرد و رفت. برادر شوهرم آمد دنبالش تا با هم بروند پادگان. تماس گرفت و گفت من در کوچه منتظرم. وقتی محمود رفت، پشت سرش رفتم بیرون. برادر شوهرم که سلام کرد متوجه شد دارم گریه می‌کنم. نمی‌توانستم رفتنش را ببینم.

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

شهید رادمهر نفر دوم ایستاده از سمت چپ

*آخرین باری که صدایش را شنیدم

از وقتی رفت تا ۱۶ اردیبهشت هر شب کابوس می‌دیدم. هر دو روز در میان یک بار تماس می‌گرفت و با هم حرف می‌زدیم. حال پایش را می‌پرسیدم می‌گفت: هیچ مشکلی ندارم.

آخرین بار یک روز به شهادتش، چهارشنبه بود که زنگ زد. تولد علی پسرمان هم ۱۷ اردیبهشت است و من خانه مادرم بودم. وقتی محمود زنگ زد پرسید کی آنجاست؟ گفتم مادربزرگم اینجاست. با همه تک تک صحبت کرد. بعد با علی حرف زد و مجدد خواست با من صحبت کند. گفت: از تولد علی چه خبر؟ گفتم: چه خوب که یادت نرفته. تولد روز جمعه است، اما می‌خواهم صبر کنم مثل هر سال تولد هر دو را وقتی بگیرم که تو هم آمده باشی. اما خیلی تاکید کرد که حتماً تولد را جمعه بگیریم و نگذاریم به دل علی بماند. گفتم: تو که همیشه میدانی من تولد هر دویشان را با هم می‌گیرم. محمد هم ۲۵ اردیبهشت است. دوباره گفت: نه اصلاً این کار را نکنید. تولد علی را جمعه بگیرید من خوشحال می‌شوم.

وقتی او قطع کرد مادرشوهرم تماس گرفت و پرسید: تولد را چه می‌کنی؟ گفتم: صبر می‌کنم محمود بیاید، اما او گفت نه من تولد می‌گیرم شما با پدر و مادر بیایید خانه ما. بچه‌ها خوشحال می‌شوند. پنج شنبه بود که به خانه ایشان رفتیم.

*محمود شهید شد

شب پنجشنبه خوابیدم دوباره تا صبح کابوس می‌دیدم. صبح و شب صدقه می‌دادم. نیمه‌های شب خواب بدی دیدم، بلند شدم صدقه بدهم که دیدم محمد ناله می‌کند، جلوتر که رفتم متوجه شدم دارد در خواب گریه می‌کند، اشک از چشم هایش می‌آمد. ناگهان دلم شکست. با خودم گفتم چی شده که او هم خواب بد می‌بیند؟ نکند برای محمود اتفاقی افتاده.

صبح دیدم دلهره دارم. زنگ زدم به مادر شوهرم و پرسیدم: از آقا محمود خبری ندارید؟ گفت: نه، شما چطور؟ گفتم: من پریروز با او صحبت کردم. فامیل هم تماس می‌گرفتند و سراغ محمود را می‌گرفتند.

شنبه نزدیک ظهر دیدم ساعت ۱۲ زنگ می‌زنند. من خانه مادرم بودم. در را باز کردیم دیدم خواهرم وارد که شد در حالی که گریه می‌کند. نمی‌توانست حرف بزند. گفت: یکی از همسایه‌های ما که دخترش در شهرداری کار می‌کند خبر داده بچه‌هایی که به سوریه رفتند و دو برادر به نام رادمهر هم همراهشان بوده یکی شهید شده و یکی مجروح. دل من هری ریخت.

با خودم گفتم: محال است که محمود بگذارد برادرش شهید شود و خودش بماند. زنگ زدم به مادر شوهرم گفت: چیزی نیست. من گریه می‌کردم می‌گفتم همه می‌دانند محمود شهید شده. مادر شوهرم گفت: تو باور نکن شایع است. انگار همه متوجه شده باشند، همسایه‌ها جمع شدن خانه مادرم. به آن‌ها گفتم برای چه آمدید؟ گفتند: آمدیم به شما سر بزنیم.

لحظاتی بعد برادرشوهرم تماس گرفت و گفت آماده شوید می‌خواهم شما را ببرم منزل مادرم. وقتی رفتم دیدم خانه آن‌ها شلوغ‌تر است. همه همسایه‌ها بودند. رفتم داخل اتاق گریه کردم، گفتم: چرا کسی به من نگفت محمود شهید شده؟ گفتند: هنوز مطمئن نیستیم. درگیری‌هایی بوده، اتفاقاتی افتاده، اما از محمود خبری نداریم. محمدرضا زخمی شده.

برگشتم منزل مادرم. پدرم آمد و گفت: معصومه از سپاه مرا خواستند و گفتند چنین اتفاقی افتاده، می‌خواستیم به شما اطلاع دهیم خانواده را در جریان بگذارید. همین که داشتیم حرف می‌زدیم برادرشوهرم تماس گرفت که برگرد اینجا چند پاسدار آمدند و با تو کار دارند. حاضر که شدم دوباره زنگ زد گفت: نمی‌خواهد دارند می‌آیند آنجا.

لحظاتی بعد تعداد زیادی پاسدار آمدند خانه مادرم. یکی از آن‌ها اطلاع داد که ما چنین عملیاتی داشتیم و این اتفاق افتاد، دیدیم شهید محمود رادمهر و شهید اسدی رفتند داخل خانه ای، اما برنگشتن. او شهید شده و شما مراسمات خود را بگیرید. اما سربازی گفت: شما دعا کنید شاید فرار کرده باشند. به خودم گفتم: محمود و فرار؟

پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش/همسر شهید: باور نمی‌کردم به «سوریه» برود

*اولین باری که گریه کرد

شهید رادمهر پیش از رفتن به من گفته بود اگر شهید شوم پیکری نخواهم داشت. این حرف را وقتی به من زد که سردار همدانی به شهادت رسیده بود. خبر شهادت او را که از شبکه خبر شنید دیدم دارد اشک می‌ریزد. این در حالی بود که تمام این سال‌ها هیچ وقت اشک او را ندیدم. حتی وقتی یکی از دوستانش در غرب کشور به شهادت رسیده بود به او گفتم: حاج آقا روح‌الله هم که شهید شد، محمود گفت: حقش بود، لیاقتش را داشت. برای همین وقتی دیدم دارد برای شهید همدانی اشک می‌ریزد با تعجب پرسیدم محمود گریه می‌کنی؟ گفت: تو نمی‌دانی سردار که بود که من برایش اشک می‌ریزم، باید دعا کنی من هم بروم شهید شوم. بلند گفتم: خدایا محمود ۱۲۰ سالگی به شهادت برسد. همانطور که گریه می‌کرد خندید و گفت: معصومه من ۱۲۰ سالگی شهید شوم به چه دردی می‌خورد؟ از تو راضی نیستم اینطور دعا می‌کنی. گفتم: باشه خدایا محمود ۷۰ سالگی شهید شود. گفت: اصلا نمی‌خواهد تو برای من دعا کنی.

*آنچه در مورد پیکرش گفت محقق شد

یکبار تعریف می‌کرد: این قدر این طرف و آن طرف می‌روم دوستانم گفتند: اگر تو شهید شوی نمی‌توانیم جنازه ات را بیاوریم، چون تکه تکه می‌شوی از بس این ور و اون ور می‌روی. باید بیل بیاوریم جنازه ات را جمع کنیم. به آن‌ها گفتم: حتی بیل هم نیازی نیست، چون جنازه من طوری می‌شود که نمی‌توانید آن را جمع کنید. بعد گفت: معصومه دعا کن مثل حضرت فاطمه (س) پیکر نداشته باشم. من هم همینطور گریه می‌کردم. گفتم من دعا می‌کنم شهید شوی، اما نمی‌توانم بگویم برنگردی. من تا قبل از آن هیچ وقت اجازه نمی‌دادم او در مورد شهادت حرف بزند چه برسد به اینکه بخواهد سفارش کاری کند. تا حرفش را می‌زد می‌گفتم: من گفتم تو ۷۰ سالگی شهید شوی هر وقت نزدیک ۷۰ ساله شدی به من بگو. گفت: باید دعا کنی به آرزویم برسم؛ که آخر هم همانگونه که می‌خواست گمنام شهید شد.

منبع: فارس منبع خبر

پیشگویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش + تصاویر بیشتر بخوانید »

کتابی که خواندنش کِیف می‌دهد! +‌ عکس

به گزارش مشرق، آنها که اهل دقت در اوضاع و احوال زمانه هستند، به نیکی و فراست در می یابند که جایگاه کار تربیتی و ارتباط با بچه های نوجوان کجاست و چه اهمیتی دارد. بزرگان ما تاکید کرده اند که در دراز مدت هیچ چیز به اندازه ی تعلیم و تربیت اهمیت ندارد ولو اینکه مسائل دیگر مدتی سایه بیندازند و مشغولمان کنند! کار تربیتی و ارتباط با دانش آموزان و همراهی و همنفسی با بچه های مردم، به قصد تربیت و رشد و محافظت از آن ها کار سترگ و ستودنی است که هم شأن و هم رتبه ی با کار و دغدغه ی انبیاء و اولیاء و خوبانِ خداست. هر چه در عظمت و علو کار معلم و مربی بگوییم کم است و حقیر.

خانم صارمی، ‌راوی کتاب دختر تبریز

ما بعد از انقلاب و شدت گرفتن جریان مبارک دینی و اسلامی در محافل و مساجد و مدارس و… کم نداشتیم و نداریم عناصر گرانقدر و عزیزی که بار معلمی و مربیگری را بر دوش کشیده و در ورطه ی سخت و سنگین تربیت نسلِ بعد از انقلاب، از جوانی و راحتی خود گذشتند و نسلِ نوخاسته ی متخلقی را پرورش دادند و بالا آوردند. مربیان تربیتی و پرورشی مدارس از ویژه های این عناصر خدوم بودند و هستند.

جریان پرورشی در مدارس اگر چه از دهه ی شصت در مدارس نضج گرفت اما اوج بالندگی و شکوفایی آن مربوط به ده ی هفتاد است که بعد از جنگ و هجمه ی بی امانِ فرهنگی و اخلاقی دشمنان، ضرورت‌ش بیشتر و حساس تر شد. دیدیم که عناصر کج فهم! _شاید هم زرنگ اما مریض! _در دولت اصلاحات چگونه دست گذاشتند روی این نقطه ی حساس تا حذفش کنند و حذفش هم کردند. اما الحمدلله پس از مدت کوتاهی دوباره این معاونت به آغوش مدرسه برگشت. من و ما خیلی مدیون معلم های پرورشی مدارس مان هستیم و الا تکلیف بقیه ی معلم ها که معلوم بود! این عزیزان که کنزهای نهفته ی انقلاب ما هستند باید از مهجوریت و غربت به درآیند. نشود که آنها بروند و گنج عظیم دانش و تجربه و مهارت آنها هم با ایشان خدای نکرده به خاک برود!

انتشارات ِ با دغدغه ی راه یار چه خوب این نقطه ی حساس را فهم کرده و نشسته پای جمع آوری خاطرات شفاهی این عزیزان. باید دست مریزاد و بارک الله گفت به راه یاری های نازنین!

توفیق داشتم که کتابِ خوش خوان و روان ِ «دختر تبریز» را دو سه روزه و با اشتیاق بخوانم. خاطرات خانم صدیقه صارمی این دختر مجاهد و پرتلاش و پر دستاورد ِ تبریزی را به نظرم هرکسی که با مدرسه و کانون تربیتی و مسجد و بچه های نوجوان و حتی جوان و دانشجو ارتباط دارد، باید دست بگیرد و بخواند. یقین دارم که هرکس کتاب را بخواند به همین مطلب اذعان میکند.

کتاب به لحاظ فرم و محتوا در حد و اندازه ی مقبول است الحمدلله. فرم روایت، شیرین و روان و بدون دست انداز است. قلم خانم مهدی زاده دور از پیچ و اطناب و خودنمایی و اظهار فضلِ اضافی است. محتوا هم جالب و مغتنم و درس آموز است. فراز و فرود خوبی دارد. اشک دارد و سوز. خنده دارد و سوژه. کلماتِ ترکی اش چه صفایی داده به کتاب. شخصیت های کتاب همه دوست داشتنی اند. اصلا کتاب، آدم را عاشقِ آذری هایِ عزیز میکند!

پدر و مادرِ خانم صارمی از قهرمانان این کتاب هستند. یاد شهیدان، یاد امامِ عزیز، سختی های جنگ خاصه پشت جبهه و فضای بیمارستان و امدادگری، عشق به آموختن سواد و دانش و دلسوزی برای محرومین و از پاننشتن و پیش رفتن در صفحه به صفحه ی کتاب موج می زند. مسؤولین ما و مسؤولین تبریزی اگر کمی ذوق و سلیقه داشتند، تندیس این زنِ قهرمان را در شهرشان بر می افراشتند!

خانم صارمی نمونه ی جالبی است از دختران انقلابیِ خوش فهمی که کار را در زمانِ مناسب ِ آن به نحو شایسته انجام دادند و از تهدیدها، فرصت ساختند. ایشان حقیقتا خستگی ناپذیر بوده و جایی از کتاب نیست که ببینید این زن از پای نشسته و خسته شده! حتی در بحبوحه‌ی تظاهرات و کتک خوردن از ماموران رژیم شاه. حتی در مجروحیت در جبهه. حتی در پیاده روی های طولانی و مشقت زا در سرکشی های به روستاها در ماموریت های نهضت سواد آموزی و…

مگر در روز تشییعِ حضرت امام خمینی ره که چه کسی آن روز و با آن خبرِعظیمِ کمر شکن، از پای نیفتاد و به خاکِ غم ننشست؟

دخترِ تبریز را نه فقط خانم ها که مردان ما هم ببینند، بد نیست. انتشارات راه یار هم در «کتاب سازی» با سلیقه است و هم در «قوت و درستی محتوا» حساسیت به خرج میدهد الحمدلله. جا دارد به خاطر نشر چنین اثر ارزشمندی به همه ی عزیزان خداقوت و تبریک گفت. امیدوارم همتی شود و با وسواس و حوصله ی شبکه ی توزیعِ ناشرِ محترم، کتاب به دست خیلی ها که محتاجِ کتاب‌های این چنینی هستند، برسد.

یک نکته هم اینکه شاید بشود در مصاحبه های دیگری با خانم صارمی، از ایشان در خصوص ریزه کاری های تربیتی همچون: جذب، ارتباط، رشد، محتوا، قالب، برخوردها، تنبیه و تشویق ها، روش ها، چالش و درد سرهای مربی گری، مقایسه نوع ِ بچه های دهه ی شصت با دهه ی هفتاد و… هم سوالاتی کرد که کمی به کتاب جنبه ی کاربردی هم بدهد.

با این حال این کتاب، ارزشمند و دوست داشتنی است و در ردیف کتاب هایی که هر از گاهی باید دوباره به آن مراجعه کرد و درس گرفت و کیف کرد!

این کتاب به لطف الهی و استقبال مخاطبان به تازگی به چاپ چهارم رسیده است.

* حسن مجیدیان

منبع خبر

کتابی که خواندنش کِیف می‌دهد! +‌ عکس بیشتر بخوانید »