مجاهدت

‌روایت بانوی تویسرکانی از سخت‌ترین شرایط دوران جنگ

به گزارش مشرق، دفاع مقدس داستان حماسه دلاورمردانی است که با دست خالی در برابر متجاوزان ایستادند، اما در کنار مردان باید از شیر زنانی یاد کرد که حماسه آفریدند.

زنانی استوار که در شرایط سخت جنگی و آتش و بمباران به جبهه نبرد شتافته و برای درمان مجروحان کمر همت بستند. شیر زنانی چون "ایران" که پرستار شد تا به روستاها و مناطق محروم خدمت کند.

ایران ترابی متولد اسفند ۱۳۳۴ در تویسرکان است. با تلاش و پشتکار درس خواند و در روزهای آغازین جنگ تحمیلی به جبهه نبرد شتافت و از ایثار و مجاهدت دریغ نکرد.

«خاطرات ایران» نوشته شیوا سجادی، زندگی و خاطرات این بانوی صبور در دوران دفاع مقدس را به تصویر کشیده است. این کتاب سال ۱۳۹۱ به وسیله انتشارات سوره مهر چاپ شده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «شهر اندیمشک از شدت بمباران‌ ویرانه شده و همه جا را گرد و خاک گرفته بود. آسفالت خیابان پر از جای گلوله توپ و خمپاره بود؛ طوری‌که ماشین‌ها به راحتی نمی‌توانستند؛ رفت و آمد کنند؛ مردم عادی چندان در شهر دیده نمی‌شدند.

بیشتر نیروهای نظامی به چشم می‌خوردند. فقط چند نفری را دیدم که لباس عربی به تن داشتند. در اندیمشک درخت‌های نخل را که دیدم؛ یاد نخلستان‌های اطراف کوفه و راز و نیازهای حضرت علی(ع) افتادم و با خدا درددل کردم که حالا رزمنده‌های ما در میان این نخل‌ها با دست خالی در برابر دشمنی که کشورهای دیگر هم مستقیم و غیر مستقیم از او حمایت می‌کنند؛ ایستاده‌اند. خدایا نگذار دشمنان بر ما مسلط شوند».

منبع: تسنیم منبع خبر

‌روایت بانوی تویسرکانی از سخت‌ترین شرایط دوران جنگ بیشتر بخوانید »

چرا صدام قطعنامه ۵۹۸ را نقض کرد؟

به گزارش مشرق، روزهای میانی تابستان سال ۶۷ یکی از مهمترین روزهای تاریخ سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی ایران است. ایران در ۲۷ تیر آن سال، قطعنامه ۵۹۸ را یک سال پس از صدور آن پذیرفت؛ قطعنامه‌ای که عراق چند روز پس از صدور و یک سال زودتر از ایران پذیرفته بود.

اما ارتش بعث عراق چهار روز پس از پذیرش قطعنامه توسط ایران، مجددا به ایران حمله کرد و آغازگر تهاجم وسیعی در جنوب شد. نیروهای بعثی در دشت‌های جنوب و غرب اهواز خود را به جاده اهواز – خرمشهر رساندند و خرمشهر را مورد تهدید دوباره قرار دادند. حمله مجدد ارتش بعث که از روز ۳۱ تیر آغاز شد و تا دوم مرداد به طول انجامید، منجر به پیشروی ۳۰ کیلومتری آنها در خاک ایران شد.

معدود نیروهای ایرانی که در جبهه جنوب باقی مانده بودند، بلافاصله به اجرای عملیات‌های «دفاع سراسری» و «الغدیر» پرداختند که طی این دو عملیات ضمن متوقف ساختن پیشروی دشمن پس از سه روز تجاوز، نیروهای ارتش بعث عراق را به پشت مرزهای بین‌المللی بازگرداندند. به گفته فرماندهان عملیات دفاع سراسری، این عملیات مجموعه‌ای از چند عملیات بود که بدون طراحی و برنامه قبلی اجرا شد.

ارتش بعث عراق در روز سوم مرداد ۶۷ هم با نقض مجدد قطعنامه به مرزهای غربی کشور حمله کرد؛ اما این بار با هدف همراهی مجاهدین خلق (منافقین) به خاک ایران تجاوز کرد. نیروهای ارتش بعث عراق تا گردنه پاتاق (پس از شهر سرپل ذهاب) مجاهدین خلق را همراهی کردند که البته مجاهدین پس از چند کیلومتر پیشروی به دلیل ازدیاد خودروهای مردم در جاده اسلام‌آباد غرب، در تنگه چهارزبر به سد نیروهای نظامی برخورد کردند که با اجرای عملیات مرصاد از سوی نیروهای نظامی ایران، منافقین مجبور به فرار و عقب‌نشینی شدند.

با اجرای عملیات مرصاد در پنجم مرداد سال ۶۷، نیروهای ارتش بعث عراق که تا گردنه پاتاق پیش آمده بودند و از شهر سرپل ذهاب گذشته بودند، پیش از عقب‌نشینی منافقین به مواضع قبلی خود بازگشتند.

برخی معتقدند صدام آنان را بدرقه کرد تا در نبرد با ایران حذف شوند و برخی هم تحلیل می‌کنند که صدام، چون می‌دانست سقوط نظام جمهوری اسلامی ایران غیرممکن است، با آنان همراه نشد.

تجاوز دوباره برای برتری در مذاکرات

در مورد انگیزه‌های صدام برای حمله مجدد به ایران تحلیل‌های بسیار و متفاوتی ارائه شده است. برخی معتقدند که صدام همچون روزهای اول جنگ به دنبال این بود که تا تهران پیشروی کند و نظام جمهوری اسلامی ایران را ساقط کند. در رد این تحلیل عنوان می‌شود که اگر صدام قصد حرکت به سوی تهران را داشت با مجاهدین خلق (منافقین) همراه می‌شد و پشت گردنه پاتاق موضع نمی‌گرفت.

از بین تمامی تحلیل‌هایی که ارائه می‌شود، یک تحلیل بیش از همه توسط پژوهشگران تاریخ جنگ پذیرفته‌تر است و آن اینکه عراق با حمله مجدد به مرزهای ایران در جنوب و غرب کشور به دنبال تصرف اراضی ایران و اسیرگیری از نیروهای ایرانی بود. هدف از انجام این دو کار این بود که عراق در مذاکرات پس از جنگ، دست برتری نسبت به ایران داشته باشد و مجبور نباشد که امتیازاتی به ایران بدهد.

عراق گرچه با اجرای عملیات‌های مرصاد، دفاع سراسری و الغدیر توسط نیروهای ایرانی، اراضی اشغال‌شده را از دست داد، اما توانست تعداد اسرای ایرانی را با تعداد اسرای عراقی برابر سازد. پیش از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ تعداد اسرای عراقی حدود ۲۰ هزار نفر بیشتر از تعداد اسرای ایرانی بود که عراق با حمله به جنوب کشور توانست تعداد اسرا را برابر سازد.

قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل، دو طرف جنگ ایران و عراق را متعهد به اجرای بندهای قطعنامه کرد؛ اما سازمان ملل نتوانست یا اینکه نخواست عراق را ملزم به اجرای بندهای قطعنامه کند.

از آرزوی فاو تا نظاره‌گری سازمان‌های بین‌المللی

عراق طبق قطعنامه ۵۹۸ متجاوز شناخته شده بود و باید خسارت‌های جنگ تحمیلی را به ایران پرداخت می‌کرد، اما، چون ایران منطقه‌ای از خاک عراق را در دست نداشت و تعداد اسرای عراقی هم با ایرانی برابر بود، نتوانست در مذاکرات راه به جایی ببرد.

کمال خرازی وزیر اسبق امور خارجه معتقد است که با متن به تصویب رسیده در قطعنامه ۵۹۸ امکان گرفتن غرامت از عراق وجود نداشت و برای اخذ غرامت می‌بایست قطعنامهٔ دیگری به تصویب می‌رسید که این کار هیچگاه عملی نشد. پژوهشگران تاریخ جنگ دلیل تصویب نشدن قطعنامه‌ای دیگر را هم کارشکنی آمریکا می‌دانند.

سردار رشید عضو نظامی تیم مذاکره‌کننده ایرانی می‌گوید: «وقتی می‌خواستیم برای مذاکرات قطعنامه برویم، در همین فرودگاه، آقای ولایتی به آقای روحانی می‌گفتند که ای کاش حالا فاو در دست ما بود. وقتی رفتیم ژنو، در حین مذاکره فهمیدم که عجب! اگر چیزی دست ما باشد، در مذاکره مقابل عراقی‌ها، چه‌قدر محکم می‌توانیم بایستیم. من در فرودگاه تهران نفهمیدم که این‌ها چه می‌گویند. وقتی در فضای مذاکره قرار گرفتیم، طارق عزیز را نگاه می‌کردم و این‌ها را که این‌جوری حرف می‌زدند، گفتم عجب!‌ ای کاش یک جای دیگر در دست ما بود.»

رژیم بعث عراق گرچه زودتر از ایران قعطنامه ۵۹۸ را پذیرفته بود و باید به آن متعهد می‌ماند، اما بلافاصله چند روز پس از پذیرش قطعنامه توسط ایران، نقض عهد کرد و مجددا به مرزهای کشورمان تجاوز کرد تا بتواند برگ‌های برنده ایران در مذاکرات را بسوزاند و فرصت‌های ایران را از بین ببرد.

اما بالاخره صدام به دلیل کمبود بودجه، سرخوردگی از شکست در تحقق اهدافش در جنگ با ایران و احتمال کودتا در ارتش بزرگ عراق، آغازگر جنگ دیگری در منطقه شد که جنگ عراق با کویت موجب شد تا ایران به برخی از حقوقش دست یابد. حقوقی که سازمان‌های بین‌المللی نتوانستند یا نخواستند آن را احیا کنند.

منبع: دفاع پرس منبع خبر

چرا صدام قطعنامه ۵۹۸ را نقض کرد؟ بیشتر بخوانید »

معنی مقتل را تازه فهمیدم! 

به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوانید، خاطره جانباز آزاده و مدافع حرم حجت الاسلام عیسی نریمیسا از عملیات رمضان است:

سربلند رفتم

از گردان انشراح، با سه گروهان ربذه، سینا و نینوا راه افتادیم. از کوشک رفتیم سمت حسینیه و از آنجا حرکت کردیم سمت منطقه. نیروی ما آخرین نیرویی بود که وارد عملیات می‌شد. توی قلب تابستان بودیم. گرمای هوا بیداد می‌کرد.

غروب که از راه رسید، کمی از هرم هوا فروکش کرد. بعد از نماز راهی شدیم. حدود شش‌هفت‌کیلومتری رفتیم تا رسیدیم به خط مرزی. بعد از آن هم یک کیلومتری رفتیم جلوتر. رسیدیم به دژ مستقیم عراقی‌ها. دل شب را می‌شکافتیم و پیش می‌رفتیم. خبری از عراقی‌ها نبود. خدا می‌داند چه ریگی به کفششان بود. منطقه از سکوت وهم‌آوری پر بود. آن‌قدر تاریکی به منطقه مسلط بود، که خودمان هم شده بودیم شکل شب. کورمال‌کورمال پیش می‌رفتیم. به گمانم شب قدر بود.

توی دسته‌ای از گروهان سینا بودم. محمد روشی، فرماندة گروهان بود. بچه‌ها صدایش می‌کردند: شیر. واقعاً هم بی‌شباهت به شیر نبود؛ شجاع و نترس، با محاسنی انبوه، درست مثل یال شیر.

هم روحانی گردان بودم و هم آر.پی.جی‌زن. یک بسیجی و یک ارتشی نیروی کمکی‌ام بودند. تعدادی از بچه‌های پایگاه پنجم شکاری امیدیه را با ما ادغام کرده بودند.

این اولین عملیات برون‌مرزی بود. قرار بود تا شرق دجله پیش برویم. ما، در مرحلة اول عملیات رمضان وارد عمل شدیم. ساعت حدود نُه شب رسیدیم ابتدای میدان مین. عراقی‌ها گم‌وگور شده بودند. سیاهی شب بی‌هدف در منطقه چرخ می‌زد.

بچه‌ها درازکش آمادة دستور فرمانده بودند. برای اینکه عملیات لو نرود، هنوز، اقدام خاصی برای بازکردن معبر انجام نشده بود. این موضوع فرماندهان را به‌شدت عصبانی کرد. تخریب‌چی‌ها بالأخره تصمیم گرفتند بروند معبری باز کنند.

یک‌دفعه، سکوتِ منطقه ترک برداشت. شش‌هفت هواپیمای میراژ ، شیرجه رفتند توی آسمان و شروع کردند به پخش منور. پناه بر خدا؛ اولین بار بود می‌دیدم از هواپیما منور پرتاب می‌کنند ! پوست شب داشت زیر هجوم منورها می‌ترکید. در یک لحظه، تمام صحرای کوشک و شلمچه، مثل ورزشگاه روشن شد. منورها، شاید نیم ساعت در هوا می‌سوختند و در آستانة خاموشی، منورهای جدیدی جایشان را می‌گرفتند.

بچه‌ها بی‌نفس و درازکش افتاده بودند زمین. یکهو، چهارلول‌ها و دوشکاهای عراقی شروع‌ کردند به شلیک. اصلاً امان نمی‌دادند. از بالا هواپیماها و از پایین دوشکاها و خمپاره‌ها هجوم آورده بودند. کپ کرده بودیم پشت میدان مین. این یعنی قتل‌عام‌شدن.

دژ دشمن چهارپنج‌ متری ارتفاع داشت. آنها از بالای دژ ما را تحت‌نظر داشتند. مستأصل شده بودیم. اگر همین‌طور درازکش می‌ماندیم، حتماً خوراک تیربارها و خمپاره‌های دشمن می‌شدیم. تصمیم بر آن شد بچه‌ها یک‌جوری از دل میدان مین عبور کنند. معبری توی میدان نبود و اگر هم بود، ارتفاع کوتاهی داشت. آرایش میدان عراقی‌ها خیلی عجیب بود؛ یعنی، از استاندارد زده بود بیرون. معمولش این است که عمق میدان باید بین بیست تا پنجاه متر باشد، ولی میدان مین عراقی‌ها یک‌ کیلومتری می‌شد. دشمن سر فرصت این میدان را دور خودش تنیده بود، با تجهیزات قوی: سیم‌خاردارها، دوشکا، فوگاز ، تله‌های انفجاری و … .

به‌نظر فرماندهان باید از روشنایی منورها استفاده می‌کردیم و خودمان را می‌کشاندیم زیر دژ دشمن. لااقل روشنایی منطقه باعث می‌شد بچه‌ها نروند روی مین.

راه افتادیم سمت جلو. گاهی مجبور می‌شدیم بدویم و گاهی نیم‌خیز حرکت کنیم. شلیکاها و دوشکاهای دشمن، همین‌جور، بدرقه‌مان می‌کردند. تمام سیم‌ها به‌هم وصل شده بود. انگار عراقی‌ها یک سال تدارک جنگ می‌دیدند.

بعد از حدود دویست متر، رسیدیم به خاکریزی کوچک. برای کسب تکلیف توقف کردیم. همه‌چی به‌هم‌ریخته بود. بچه‌های جلویی، مثل دانه‌های اسپند، می‌پریدند هوا و تمام می‌شدند. عده‌ای افتاده بودند توی کانال؛ عده‌ای هم سرگردان و سردرگم بودند. نظم و نظام فرماندهی از دست رفته بود. فرمان آمد نیم‌خیز حرکت کنیم. چند متری رفتیم جلو. حسین، خدمة ارتشی‌ام، که در سنگری نشسته بود، موقع اقامة نماز شهید شد. تیر دوشکا خورده بود توی شقیقه‌اش. وقتی جلوتر رفتیم، همه‌جا پر بود از شهید و مجروح. بچه‌های گروهان ربذه، که جلوتر حرکت می‌کردند، درو شده بودند. معاون گردان هم تشنه و خسته به شهادت رسید؛ مثل ابوذر در صحرای ربذه!

هیچ‌چیز مانع حرکتمان نشد: دوشکا، سیم‌خاردارها، مین‌های والمر، شلیک‌های پی‌درپی چهارلول‌ها، خمپارة نارنجک و … .

خیزبه‌خیز، تپه‌به‌تپه، سنگربه‌سنگر و خاکریزبه‌خاکریز حرکت کردیم. رسیدیم پشت خاکریزهایی کوچک. چهل‌پنجاه متری با دژ دشمن فاصله داشتیم. از پشت این خاکریز تا دژ عراقی‌ها، انبوهی از سیم‌خاردارهای فرشی، حلقوی و ضربدری کشیده بودند. در میان این‌همه مانع، تله‌های انفجاری فوگاز هم راه ما را سد کرده بودند. هجوم بردیم پشت خاکریزها. صدای شلیک عراقی‌ها دیگر به گوش نمی‌رسید. شاید حدود بیست نفر سالم مانده بودیم. در آن تاریکی، معبری نداشتیم خودمان را برسانیم جلو.

از این بدتر نمی‌شد؛ خبر آمد شیر تیر خورده است. محمد روشی افتاده بود در آشیانة تانک و در خون خودش غلت می‌زد. همین دوسه شب پیش بود که خواست با من حرف بزند. هق‌هق می‌کرد که چرا شهید یا زخمی نمی‌شود. زنگ صدایش در گوشم پیچید:

«حاجی، من نزدیکه دوساله توی عملیاتم؛ یه ترکشم بهم نخورده. چه‌طوری بازم بگم خدا منو دوس داره … .»

معنی مقتل را تازه فهمیدم!

بچه‌ها مستأصل شدند، همه سرگردان شدند توی این کانال و آن کانال یا پشت این خاکریز و آن خاکریز. صحرا پر شد از شهید و مجروح.

هنوز از شوک شهادت محمد روشی درنیامده بودیم خبر رسید فرماندة گروهان ربذه رفته روی مین. پیغام داد می‌خواهد مرا ببیند. احمد بلال، فرماندة گروهان ربذه، افتاده بود روی زمین. یک ردیف ترکش از مین جهنده خورده بود به کتف و پهلو و رانش. احمد گفت: «حاج‌آقا، وضعیت منو که می‌بینی، من فرماندة جانشین گردان بودم. گردان به‌هم‌ریخته. اثری از فرمانده نیست. می‌خوام تو فرماندهی‌ گردان رو به‌دست بگیری. بچه‌هایی که زنده موندن رو جمع کنین و سریع عقب بشینین. فقط اگه می‌تونین شهدا و مجروحا رو هم با خودتون ببرین … .»

لحظه‌های نفس‌گیرمان در غبار منطقه زیادی مکث می‌کرد. تصمیم‌گیری خیلی سخت بود. بچه‌های اطلاعات‌عملیات با فرماندة قرارگاه تماس گرفتند تا برای کسب تکلیف با او صحبت کنم. به او گفتم: «بچه‌های گردان ما یا شهید شدن یا زخمی. تعدادی هم معلوم نیست کجا متفرق شدن. نمی‌شه اونها رو جمع کرد. فقط چند نفر کج‌دارومریز کنار هم ماندن … .» فرمانده گفت: «اصلاً به فکر عقب‌نشینی نباشین. شما آخرین نیروهای محور جناح راستین. اگه برین عقب، دشمن از اون منطقه نفوذ می‌کنه و همة بچه‌های محور عملیات رو از کوشک تا شلمچه قیچی می‌کنه. اون‌وقت همة بچه‌ها می‌افتن تو محاصرة عراقیا. شما اون موضع رو حفظ کنین. نه جلو برین، نه عقب. منم براتون دو گردان کمکی می‌فرستم.»

دیگر از سمت دشمن آتشی شلیک نمی‌شد. چهل‌پنجاه متری با آنها فاصله داشتیم. بچه‌ها می‌گفتند باید به دژ عراقی‌ها نفوذ کنیم؛ بد فکری هم نبود.

برق‌آسا هجوم بردیم سمت سیم‌خاردارهای دشمن. رسیدیم اول خاکریز. دشمن از بالا شروع کرد به شلیک‌های دیوانه‌وار. ما سیم‌خاردارها را به‌سختی کنار می‌زدیم، تا بلکه راهی باز کنیم برای حرکت‌کردن. حجم زیاد دشمن، سیم‌خاردارها، مین و نارنجک‌ها اجازة هیچ اقدامی به ما نمی‌دادند.

بیست نفر، از بچه‌های کارکشته و عملیات‌دیده، داشتند کم‌کم از دست می‌رفتند. ناچار برگشتیم پشت خاکریز خودمان. خیلی ناراحت بودیم که نتوانستیم، با این تیم شجاع و کاربلد، به خط دشمن نفوذ کنیم. گفتیم معطل کنیم تا نیم ساعت بعد دوباره حمله می‌کنیم. می‌خواستیم، به‌صورت پیکانی، خودمان را از عمق سیم‌خاردارها بکشانیم سمت خاکریز دشمن.

این بار، چند متری بیشتر پیش رفتیم، ولی برخوردیم به سد محکمی از تله‌های انفجاری و سیم‌خاردارهای پیچ‌درپیچ و انباشت موانع دشمن. ترس برم داشت. نمی‌خواستم بقیة بچه‌ها از دست بروند. هیچ‌کداممان مایل نبودیم به عقب‌نشینی، اما مجبور شدم دستور بدهم برگردیم عقب. دلم برای بچه‌ها می‌سوخت؛ نمی‌توانستند کاری از پیش ببرند.

صدای انفجار شدید آزاردهنده بود. به بچه‌ها گفتم: «زیاد شلیک نکنین تا مهماتمون ته نکشه، ولی اگر سنگرهای دشمن رو دیدین، با آر.پی.جی بزنین. برای اینکه گوش‌هاتون از صدای انفجار آسیب نبینه، دهانتون رو باز نگه دارین … .

نارنجکی از سمت دشمن پرتاب شد؛ درست همان‌جایی که من بودم. حرفم نیمه‌کاره ماند و دهانم باز. خاک نرم و شن‌های بیابان به سر و صورتم حمله‌ور شدند. حس کردم حلقم می‌سوزد. بوی دود و سوختن گوشت و چربی از دهان و بینی و گوشم بیرون می‌زد. نفهمیدم ترکش نارنجک کی فرصت پیدا کرده بود و خودش را رسانده بود به تونل حلقم! دست بردم پشتم تا ببینم ترکش از پشت گردنم خارج شده یا نه؛ خارج نشده بود. ترکش رسیده بود به لوزه‌ام و آن را سوزانده بود. ترکش که سرد شد، چند سرفة پی‌درپی کردم. ترکش از لوزه‌ام جدا شد و برگشت توی دهانم. منتظر بودم خونریزی مرا از پا درآورد، ولی نه، اصلاً هیچ خونریزی در کار نبود. انگار حرارت ترکش جلوی خونریزی را گرفته بود.

به بچه‌ها گفتم پخش شوید و منتظر دستور بمانید. چشممان به راه خشک شده بود، ولی از نیروهای کمکی خبری نبودکه‌نبود.

اخبار خوبی از راه نمی‌رسید. همة خبرها بوی خون می‌داد: فلانی شهید شد …؛ فلانی پایش قطع شد …؛ فلانی سینه‌اش پاره‌پاره شد … . دیدن بدن‌های تکه‌تکه‌شدة بچه‌ها دلمان را از بیخ کند. توان عملیات از ما گرفته شد.

دشمن شیر شده بود و از بالا می‌کوبید. رفت‌وآمدمان به درجة صفر رسید. از ده شب تا خود پنج صبح، پشت خاکریزی کوچک بودیم. هی می‌رفتیم جلو، هی برمی‌گشتیم عقب. انگار کشی به ما بسته بودند و از یک مسیر می‌کشیدند و ول می‌کردند. نباید مهماتمان را هدر می‌دادیم. بدون مهمات قتل‌عام‌شدنمان حتمی بود. ممکن بود صبح، جنگ تن‌به‌تن شود. از قرارگاه هم پیغام آمد نیروهای کمکی توی کمین دشمن گیر افتاده‌اند. هنگامه‌ای شده بود آن سرش ناپیدا! معلوم نبود صبح چه عجله‌ای داشت برای آمدن. اصلاً، وسط آن‌همه دود و غبار، چه‌جوری خودش را رسانده بود به ما. دیدن طلوع صبح، توی منطقة جنگی، برای رزمنده‌ها اصلاً خوشایند نبود! بچه‌ها تیمم کردند و نشسته نماز صبح را خواندند. منم مجبور شدم نشسته نماز بخوانم. این اولین نماز نشسته‌ای بود که می‌خواندم. دید دشمن، با روشنایی صبح، کامل‌تر شده بود. زمین و آسمان با شلیک چهارلول دشمن، مثل تور ماهیگیری، موج برمی‌داشت. انگار همه‌جا مه‌آلود بود. مِهی قرمزرنگ آسمان را از ما می‌دزدید.

فرماندهان میانی، نیم‌خیز، خودشان را رساندند به ما و از قرارگاه خبر آوردند: «موضع خودتون رو تا شب همین‌طور حفظ کنین؛ بالأخره نیروهای کمکی می‌رسن.» چون به شکل نعل‌اسبی مقابل دشمن بودیم، دفاعمان هم ساعتی بود؛ درست، مثل عقربه‌های ساعت، دایره‌شکل و به سمت دشمن. فقط، یک باریکه‌راهی، پشت‌سرمان آزاد بود. از تعداد بچه‌ها کاملاً بی‌خبر بودم. سلاح شهدا و مجروحان را کنار تپه‌ها جاسازی کردیم. نارنجک‌هایشان را هم درآوردیم تا در جاهای مختلف کار بگذاریم. احتیاط شرط عقل بود؛ کسی چه می‌دانست، شاید، لحظاتی بعد، جنگ تن‌به‌تن می‌شد.

یکهو تیری از عقب آمد و نشست روی کتف یکی از بچه‌ها. همه فکر کردند بچه‌های عقبی شلیک کرده‌اند، اما نه، آنها نبودند. عراقی‌ها در انتهای آرایش نعل‌اسبی، از سمت چپ و راست، دو کمین زده بودند؛ از آنجا، با قناصه، بچه‌ها را گرفته بودند زیر هدف.

حلقة محاصره نقصی نداشت، امیدمان برای آمدن نیروهای کمکی، به‌کل، از دست رفت.

در خاکریز، درازکش بودیم و با فرماندهان، آخرین تاکتیک‌ها را مرور می‌کردیم. سر که بلند کردم، پنجاه عراقی بالای سر ما ایستاده بودند. دستور شلیک دادم. حسین صالحی، فرماندة گروهان، گفت:

«عیسی! این قتل‌عامه بچه‌هاست … .»

عراقی‌ها با کنایه گفتند: اهلاً و سهلاً.

حرکتمان دادند سمت مقر خودشان. سرباز عراقی که دید محاسنم کمی بلندتر از بقیه است، گیر داده بود که من فرمانده‌ام. مکرر می‌گفت: دستت را ببر بالا. تیر نگاهم از تجهیزاتشان کاری‌تر بود. نگاه غضب‌آلودم تنها چیزی بود که نصیبش شد. به دومی و سومی هم گفت. هیچ‌کس دستش را بالا نبرد. به التماس افتاده بود. آرزوی تسلیم‌شدن را به دلشان گذاشتیم و سربلند رفتیم …

آنچه خواندید برشی از کتاب "زمان ایستاده بود" است.

منبع خبر

معنی مقتل را تازه فهمیدم!  بیشتر بخوانید »

صفت شهید املاکی در بیان «آقا»

به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوانید، نظر رهبر فرزانه انقلاب درباره یک شهید است که در کتاب تبیین نقش سپاه و بسیج در دفاع مقدس از منظر فرمانده معظم کل قوا حضرت آیت الله خامنه ای، ۱۳۵۹-۱۳۹۵ منعکس شده است.

حضرت آیت الله العظمی خامنه ای ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۰ در دیدار جوانان و فرهنگیان در مصلای رشت فرمودند:

شهید املاکیِ شما -جانشین فرمانده لشکر گیلان- وقتی در میدان جنگ در معرض بمباران شیمیایی بود و بسیجی بغل دستش ماسک نداشت، او ماسک خودش را برداشت و به صورت بسیجی همراهش بست! قهرمان یعنی این. البته هر دو شهید شدند، اما این قهرمانی ماند. اینها از بین نمی‌روند؛ «ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا با احیاء» اینها زنده‌اند.

منبع خبر

صفت شهید املاکی در بیان «آقا» بیشتر بخوانید »

از تولد «تورجی‌زاده» تا شهادت «کاکویی»

به گزارش مشرق، ۲۳ تیر ۱۳۹۹ هجری شمسی برابر با ۲۱ ذی القعده ۱۴۴۱ هجری قمری و ۱۳ جولای ۲۰۲۰ میلادی است. مروری می کنیم بر حوادت مهم دفاع مقدس در این روز.

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (۲۳ تیر)

• ولادت شهید محمدرضا تورجی‌زاده (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۴۳ ه.ش)

• ولادت شهید علیرضا محمودی پارسا (استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۴۸ ه.ش)

• آغاز عملیات بزرگ رمضان در منطقه جنوب در شرق بصره (۱۳۶۱ ه.ش)

• ولادت شهید مدافع حرم مرتضی مسیب‌زاده (استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید غلامحسین عارف دارابی (استان فارس، شهرستان داراب) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید سیدمحمود موسوی (استان مازندران، شهرستان قائمشهر) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید سیاوش آسیه روش (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید هوشنگ آهنگربهان (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید محمدتقی سلطانیان شاهان‌داشتی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید رمضانعلی اصغری (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید علی‌اکبر درویشی (استان مازندران، شهرستان ساری، روستای ولشکلا) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید حمیدرضا کرمانی‌نژاد (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید علی ابراهیمی (استان مازندران، شهرستان محمودآباد) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید نعمت الله آسد (استان مازندران، شهرستان محمودآباد) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید ابراهیم حسن نتاج امیرکلا (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید الیاس نارنج صالحی (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید احسان ابراهیمی نوش‌آبادی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید ناصر حاجی‌زاده بیدگلی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید ابوالفضل رحیمی محمدآبادی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید علی اکبر صالحی آرانی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید نعمت‌الله شکاری آرانی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید عباس سلطانی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل، شهر ابوزید آباد) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید ابوالقاسم عربیان آرانی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید سیف‌الله علی رمضانی آرانی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید سیدمحمد یاجدی آرانی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید جواد مرغابی بیدگلی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید محمدعلی کریم‌زاده یزدلی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید محمد نساج یگانه (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید سیدعلی محمد مهدوی بیدگلی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید دخیل مقدوری (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید عباسعلی (سعید) مختاری (استان اصفهان، شهرستان زرین‌شهر، روستای کرچگان) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید کوچک علی آل سعدی (استان کرمان، شهرستان شهربابک، روستای موروئیه) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید علی اصغر ده حقی (استان کرمانشاه) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید محمدحسین مختاری حسن‌آبادی (استان یزد) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید علی بمان غیاث هدشی (استان یزد، شهرستان تفت) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید شعبانعلی عبداللهی سروی (استان یزد، شهرستان اردکان، روستای چاه افضل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید شاهرخ کمایی (استان خوزستان، شهرستان امیدیه) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید عباسعلی زنگنه (استان خوزستان، شهرستان هفتکل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت خلبان شهید محمدامین میرمرادزهی (استان سیستان و بلوچستان، شهرستان سیب سوران، روستای سب) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید غلامرضا حسین‌نژادیان (استان خوزستان، شهرستان رامهرمز) (۱۳۶۱ ه.ش)

• گشایش نخستین مجلس خبرگان رهبری (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید موسی صمدی شجاع فرمانده عملیات سپاه سردشت توسط حزب منحله دموکرات (استان کرمانشاه، شهرستان سنقر) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید رضا یاراحمدی (استان لرستان، شهرستان دورود، روستای چالانچولان) (۱۳۶۳ ه.ش)

• شهادت شهید پرویز آقاجان نتاج آهنگر (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۳ ه.ش)

• شهادت شهید براتعلی درمیانی (استان خراسان رضوی، شهرستان تایباد) (۱۳۶۳ ه.ش)

• شهادت شهید سیاوش کاکوئی (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید عباس اقا مولایی (استان کرمان، شهرستان رابر) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید هادی فلاح فر (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید محمد زندیه (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید امان الله اسمعیل کلاری (استان مازندران، شهرستان عباس آباد) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید علی پناهی لائین مسوول قرارگاه رمضان (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید علیرضا بیطرف (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۶ ه.ش)

• شهادت شهید غلامرضا صالحی (استان اصفهان، شهرستان نجف‌آباد) (۱۳۶۷ ه.ش)

• شهادت شهید علی رضا اشکورحیدری (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۶۹ ه.ش)

• شهادت شهید غلامرضا برزگر (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۹ ه.ش)

• شهادت شهید هادی آزادی زراتی (استان فارس، شهرستان شیراز) (۱۳۹۰ ه.ش)

• شهادت شهید فرهاد ظفری (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۹۰ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم ابوالفضل نیکزاد (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۹۵ ه.ش)

• روز گفتگو و تعامل سازنده با دنیا

منبع: دفاع پرس منبع خبر

از تولد «تورجی‌زاده» تا شهادت «کاکویی» بیشتر بخوانید »