مجاهدت

نوشتن از رزمنده‌ها، جرئت می‌خواهد

به گزارش مشرق، نگاه و تحلیلش نسبت به دفاع مقدس نسبت به خیلی‌ها تفاوت دارد اما شاعر لحظه‌های ناب است و نوشته‌هایش دلی و حال و هوای روزهای بی‌ادعایی دوران دفاع، عشق، امید و ایثار را یادآور می‌سازد. او از همان ابتدای گفت‌وگو تأکید می‌کند: ۵۰۰ هزار شهید، یعنی انسان‌هایی که گاهی هر کدام آن‌ها توانایی اداره یک شهر و استان را داشتند، مگر می‌توان از آن‌ها راحت گذشت.

«احمد سلامی راد» متولد ۱۳۳۵ در مشهد است که ورودش ابتدا به سپاه با علاقه‌اش به فعالیت‌های اول انقلاب شکل گرفت و سپس با قبولی در دانشگاه به صدا و سیمای تهران راه یافت.

وی ادامه می‌دهد: از سال ۵۸ وارد سپاه شدم. آن زمان دیپلمم را گرفته بودم و فعالیت‌هایی هم پیش از انقلاب داشتم. افتخار شاگردی مرحوم حاج آقای نیری در کلاس‌های عقیدتی در سال ۵۵ سبب ورودم به مجموعه سپاه شد.

جرئت نوشتن از رزمنده‌ها

این رزمنده دوران دفاع مقدس می‌گوید: از سال‌های دور به هنر علاقه‌مند و خوشنویس بودم. در سپاه نیز از همان ابتدا در واحد روابط عمومی مشغول به کار شدم و در مقطعی مدیریت خبر سپاه بر عهده من بود.

از اعزامش به جبهه که می‌پرسم، اظهار می‌کند: سال ۶۰ به جبهه عازم شدم و مسئولیت روابط عمومی ستاد خراسان در جبهه را بر عهده گرفتم.

او خاطرنشان می‌سازد: در تبلیغات سپاه و در مأموریتی مجروح و ۷۰ روز در بیمارستان بستری بودم، عشق به اعتقاداتمان به گونه‌ای بود که دنبال گرفتن درصد جانبازی و این حرف‌ها نبودیم. من یک انسان معمولی هستم و نسبت به رزمندگان بزرگی که با پروازشان قصیده‌ها را نوشتند، حتی گاهی جرئت نمی‌کنم برای آن‌ها بنویسم چه برسد که خودم را از آن‌ها بدانم.

او درباره وظایف و خاطراتش در دوران دفاع مقدس می‌گوید: در جبهه به یاد دارم نوار کاست سخنرانی‌های بزرگانی چون شهید رجایی، شهید چراغچی، شهید علی حسینی و… را از سپاه اهواز می‌گرفتم و به فرمانده‌ها تحویل می‌دادم تا در جبهه آن‌ها را گوش کنند.

از حضور جدی‌ترش به جبهه که می‌پرسم، بیان می‌دارد: آن زمان جبهه رفتن یک امر متداول بود و من هم از سال ۵۹ مشتاق رفتن بودم و در نخستین فرصتی که سال ۶۰ تا ۶۲ پیش آمد در جبهه حضور پیدا کردم.

او در ادامه می‌گوید: رفتم تا حال و هوای جبهه را ببینم اما ما اسلحه به دست نمی‌گرفتیم و کارمان تبلیغات و کار فرهنگی بود و در همین حوزه‌ها کار کردیم. ابتدا به اهواز اعزام و در تیپ ۲۱ امام رضا(ع) مشهد مشغول به کار شدم زیرا هنوز لشکرها شکل نگرفته بودند. معمولاً دو الی سه ماه در جبهه بودم و برمی‌گشتم و در مجموع حدود ۱۸ ماه در جبهه حضور داشتم. آن زمان مدیر روابط عمومی سپاه شمال شرق بودم و سپس بیش از سه ماه به عنوان نیروهای تبلیغات و خطاطی به لبنان اعزام شدم.

نگاه زیبای خدا در فتح خرمشهر

او مهم‌ترین خاطره‌اش از دوران دفاع مقدس را حضورش در فتح خرمشهر می‌داند و اظهار می‌دارد: روز فتح خرمشهر با لشکر نصر به واسطه تبلیغات آنجا بودم و عکاسی می‌کردم. آن التهاب و شور و شوق فتح خرمشهر را نمی‌توان فراموش کرد. هنگامی که رزمنده‌ها، عراقی‌ها را محاصره کردند ترس عجیبی از رزمنده‌های ما در تمام وجودشان دیده می‌شد. خداوند آنجا به معنای واقعی به رزمنده‌ها کمک می‌کرد و آن روز تجلی همه زیبایی‌های نگاه خداوند بود که قابل توصیف نیست.

نوشتن خاطرات رزمنده‌ها

او درباره قبولی در دانشگاه صدا و سیما در سال ۶۴ که جدی‌تر وارد فضای هنری می‌شود، اظهار می‌دارد: به دلیل قبولی در دانشگاه صدا و سیمای تهران در رشته تولید سیما با گرایش فیلمنامه‌نویسی، از سپاه بیرون آمدم. مدتی در کنار تحصیل در دانشگاه در واحد تبلیغات و انتشارات سپاه تهران به دعوت شاعر محبوب کشورمان شهید احمد زارعی به مکتوب کردن خاطرات رزمندگان پرداختم که این خاطرات بخشی به داستان و بخش دیگری برای نگارش فیلم‌نامه آماده می‌شد که همان زمان، مجموعه‌های داستانی چاپ شد که تعدادی از داستان‌ها به قلم من بود.

سلامی راد که پس از دانش‌آموختگی از دانشگاه، تهیه‌کنندگی برنامه‌های مختلف از جمله سریال، گزارش، مستند و… را برعهده گرفت، تصریح می‌کند: دو سالی در شبکه‌های ملی به عنوان تهیه‌کننده کار کردم و سپس به مشهد بازگشتم و از سال ۷۱ در قسمت واحد سیما مشغول به کار شدم و بعدها تهیه‌کنندگی چند سریال را برعهده گرفتم که می‌توان به سریال «شب‌های مرداد» اشاره کرد.

او تأکید می‌کند: در حال حاضر مشغول جمع‌آوری مجموعه‌ای از اشعار و آثارم هستم که به زودی به چاپ خواهد رسید و معتقدم دوران دفاع مقدس نانوشته‌های بسیار دارد.

*قدس

منبع خبر

نوشتن از رزمنده‌ها، جرئت می‌خواهد بیشتر بخوانید »

شب عملیات؛ خوراک لوبیا و هندوانه به‌جای کباب و مرغ!

به گزارش مشرق، روزهای پایانی جنگ شباهت‌هایی با روزهای آغازین آن دارد و یادآور مظلومیت مدافعان مرزهای ایمان و ایران است. در این ایام دشمن با پیشروی مجدد و حضور در مناطق بسیاری، خاطرات تلخ روزهای اول جنگ را تجدید کرد و خرمشهر بار دیگر در معرض اشغال قرار گرفت. در این مقطع ارتش بعث عراق که با حمایت حامیان‌ غربی‌ و عربی‌ خود تقویت شده بود، پس‌از سال‌ها از لاک دفاعی بیرون آمده و با هجومی گسترده همچون روزهای شروع جنگ چهره‌ای تهاجمی به‌خود گرفت.

در این ایام و یک ماه قبل از پذیرش قطعنامه، عملیات بیت‌المقدس ۷ به‌منظور مقابله با تهاجم ارتش عراق طراحی و به اجرا درآمد که روایت‌های آن فصلی از مظلومیت بچه‌های جنگ را در بردارد. محمود آقا کثیری یکی از مدافعان آن روزهای میهن اسلامی است که خاطراتش تصویرگر شرایط آن روزهاست. وی در این عملیات مجروح و به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از طی دوران سخت اسارت همراه سایر آزادگان به آغوش میهن اسلامی بازمی‌گردد.

آخرین روزی که در تهران بودم پنجشنبه پنجم خرداد سال ۶۷ بود، بعد از چند روز مرخصی که در بین خانواده بودم قرار بود بار دیگر با گردان کمیل به منطقه بازگردم. مهم‌ترین فردی که باید با او خداحافظی می‌کردم مادرم بود؛ برایم مهم بود که چه حسی دارد و چه واکنشی موقع خداحافظی نشان خواهد داد. رضایت مادرم برایم خیلی مهم بود. برای همین به‌عنوان اولین نفر رفتم سراغ مادرم و گفتم مرخصی‌ام تمام شده و باید امروز با گردان برگردم جبهه، آن روز مادرم حال عجیبی داشت،اما با حالتی تقریباً بغض آلود گفت:«اگه اسیر شدی صبر کن». من خیلی تعجب کردم چرا مادرم این حرف را زد چون این اولین بارم نبود که جبهه می‌رفتم.

یادم می‌آید اولین باری که توانستم مادرم را راضی کنم تا به جبهه بروم دی ماه ۶۳ بود. آن زمان فقط گفت:«باشه برو اما از کلاس و درس عقب نیفت.» در این چهار سالی که چندین بار اعزام شده بودم یک بارهم مادرم از اسارت حرفی نزده بود.

از پادگان تا اردوگاه کارون

با ورودم به پادگان ولی عصر(ع) کم‌کم بقیه نیروهای گردان هم آمدند، هرکس که تازه وارد جمع می‌شد با بقیه روبوسی و خوش و بش می‌کرد. دوستی داشتم به‌نام «علی پورکمالی» که همیشه با هم جبهه می‌رفتیم.، اما آن روز در جمع ما نبود، چون قبلاً دوره تخصصی «شِ.م.ر» را دیده بود این بار از او خواسته بودند به گردان ویژه این گروه برود. کمی احساس تنهایی می‌کردم و یار همیشگی‌ام همراهم نبود، البته دوستان دیگری هم داشتم که یکی از آنها برادر «سید ناصر زینعلی» بود که بمب خنده و شوخی گردان بود.

سید ناصر هم که فهمیده بود من به خاطر نبودن پورکمالی حالم گرفته است سعی می‌کرد بیشتر به من نزدیک شود و با شوخی‌هایش سرم را گرم کند. به هرحال چند روز بعد با اتوبوس به طرف مقر لشکر و گردان که در منطقه ماهی دشت، بین کرمانشاه و اسلام‌آباد بود حرکت کردیم. بین راه بچه‌ها درباره خبرهای جدید از جبهه صحبت می‌کردند. گفته می‌شد که ارتش عراق روز قبل یعنی چهارم خرداد حمله گسترده‌ای به شلمچه کرده و آنجا را گرفته است. این بود که فهمیدم مأموریت جدید گردان در منطقه شلمچه برای چیست.

برای همین وقتی به منطقه آناهیتا مقر تابستانی لشکر ۲۷ در اطراف کرمانشاه رسیدیم، اولین دستور جمع کردن وسایلمان از منطقه اردوگاه آناهیتا بود. ما هم وسایلمان را جمع کردیم و صبح سوار اتوبوس‌ها شدیم و به‌طرف اردوگاه کارون در نزدیکی شلمچه حرکت کردیم. وقتی وارد اندیمشک در استان خوزستان شدیم کاملاً هوا عوض شده بود؛در سفرهای قبل معمولاً پادگان دوکوهه توقفگاه ما بود اما این بار مقصد ما مستقیم حرکت به سمت اردوگاه کارون بود.

گویا وضعیت جبهه طوری بود که فرماندهان ما ترجیح داده بودند زمان زیادی صرف نکنیم و خودمان را هرچه سریعتر برای انجام عملیات جدید با هدف آزادسازی شلمچه آماده کنیم. برای همین بسرعت به سمت اهواز حرکت کردیم. مقصد نهایی ما نخلستان‌های اطراف خرمشهر بود، زیرا بهترین استتار طبیعی در برابر بمباران‌های مستمر هواپیماهای عراقی بود. شب از نیمه گذشته بود که وارد اردوگاه کارون شدیم.

اردوگاه کارون

صبح روز بعد که بیدارشدم خیلی کنجکاو بودم تا ببینم کجا هستیم، چون شب وارد منطقه شده بودیم و آنقدر خسته بودیم که اصلاً فرصت هیچ کاری را نداشتیم. به سید ناصر زینعلی گفتم بیا برویم گشتی بزنیم. اول به سمت ساحل حرکت کردیم تا ببینیم چقدر از رود کارون فاصله داریم. حدود ۴۰۰ متری که در نخلستان‌ها راه رفتیم به لب رودخانه کارون رسیدیم و کارون زیبا و پر آب با وقار و آرام دربرابر ما خودنمایی می‌کرد. وقتی برگشتیم دیدیم مسئول دسته ، بچه‌ها را به‌خط کرده و جلسه توجیهی برای تشریح برنامه آینده ما در اردوگاه کارون و عملیات پیش رو گذاشته است. مسئول دسته گفت: ظرف چند روز آینده مانور عملیات خواهیم داشت تا کاملاً وظایف خودمان را برای اجرای عملیات تمرین کنیم.

قرار شد اول تقسیم مسئولیت شود؛ دو نفر از نیروهای قدیمی‌تر به‌عنوان معاون دسته معرفی شدند و چون من و سید ناصر هم از نیروهای قدیمی‌تر بودیم به‌هر کدام از ما مسئولیت یک تیم داده شد. هر تیم حداقل شامل ۱۶ نفر به علاوه یک مسئول تیم بود. قرار شد همه وصیتنامه هم بنویسیم. عصر پنجشنبه ۱۹ خرداد با تجهیزات کامل برای عملیات وارد منطقه مانور شدیم ودست آخر هم همه نیروهای لشکر در منطقه وسیعی برای گوش دادن به سخنرانی فرمانده لشکر و فرمانده کل سپاه برادر محسن رضایی جمع شدند.

عملیات بیت‌المقدس ۷

بعد از انجام مانور، فرصت زیادی برای عملیات آزادسازی شلمچه باقی نمانده بود؛از یک طرف خوشحال بودیم و برای شروع عملیات لحظه شماری می‌کردیم، اما یک حس درونی به من می‌گفت باید از همه کس و همه چیز خداحافظی کنم. با خودم می‌گفتم من که هنوز برای شهادت آماده نیستم درعین حال از ته دل هم از خدا درخواست شهادت نکرده بودم، پس چرا چنین احساسی دارم؟

حالم را به سیدناصر گفتم، عجیب این بود که او هم حس و حالی شبیه من داشت، بیشتر دوست داشتیم از جمع بقیه بچه‌ها جدا باشیم و یاد و خاطرات دوستانی را که در کربلای ۵ شهید شدند را با هم مرور کنیم؛از نظر کیفیت پایین تدارکات کاملاً می‌شد به وضع نابسامان لشکر در مقایسه با عملیات‌ گذشته پی برد، چون کمیت و کیفیت غذا هم افت کرده بود. معمولاً شب عملیات بهترین غذاها مثل چلوکباب و مرغ داده می‌شد، اما این بار شب عملیات خوراک لوبیا و هندوانه دادند، خود این شام برای بچه‌ها سوژه خنده شده بود و می‌گفتند از وضع تدارکات می‌شود فهمید اوضاع عملیات و لشکر چطور است! البته شاید هم گرمی هوا علت انتخاب آن شام برای شب عملیات بود.

یکشنبه ۲۲ خرداد هوا کاملاً گرم و شرجی بود. شام را اول شب بعد از نماز مغرب و عشاء سریع خوردیم و تجهیزات جنگی شامل گلوله‌های آرپی‌چی را تحویل گرفتیم؛ دوباره یاد شب عملیات کربلای ۵ و دوستانی که دیگر نبودند افتادم، چه خداحافظی‌هایی بود. هنگام حلالیت طلبیدن و موقع خداحافظی و روبوسی، چه اشک‌ها که جاری نمی‌شد. به سید ناصر گفتم: سید راز ماندگاری تو در عملیات‌ متعدد چیست که همچنان باقی ماندی در حالی که خیلی از دوستانت رفتند؟

سید ناصر گفت: «بادمجون بم آفت نداره اما تو چی؟» گفتم: گناهانی که در خلوت می‌کنم؛ هر دو با چند نفر دیگر زدیم زیر خنده، خلاصه همه تجهیزات را بستیم و با شور و حال عجیبی آماده شدیم. کامیون‌ها هم آمدند و هر تیم در یک کامیون سوار شدیم و به طرف عقبه خط شلمچه حرکت کردیم. حدود ساعت ۹ شب رسیدیم پشت خط که تقریباً ۷ کیلومتری با خط مقدم فاصله داشت. برخلاف انتظارمان فرماندهان گردان کمیل اعلام کردند گردان ما نیروی خط شکن عملیات نیست و باید به‌عنوان نیروی احتیاطی شب را آماده در سنگرهای پشت خط باشیم تا هر وقت نیاز بود وارد خط شویم.

بچه‌ها با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدند، چون همه دوست داشتیم جزو نیروهای خط شکن باشیم. حدود ساعت ده و نیم شب بود که از سر و صدای خط مقدم فهمیدیم عملیات شروع شده است و تشنه بودم اما از آب ‌قمقمه‌ای که داشتم نخوردم تا برای فردا صبح که به‌خط می‌رویم آب به اندازه کافی ذخیره داشته باشم؛با صدایی برای نماز صبح بیدار شدم وکمی بعد از نماز فرمانده دسته گفت: باید به طرف خط حرکت کنیم. هوا روشن شده بود و باد خنک و دلنوازی می‌وزید. تقریباً ۱۵ نفر سوار خودروی زرهی معروف به «خشایار» شدیم. صدای موتور خشایار بلند و قوی بود و موقع حرکت مثل تانک غرش می‌کرد و دشمن را متوجه ما می‌کرد. دشمن هم که با شروع عملیات کاملاً هوشیار شده بود آتش سنگینی را روی منطقه و عقبه خط ما می‌ریخت.

برادر مهدی قزل‌لو فرمانده دسته گفت: سرهایتان را پایین بگیرید تا تیر و ترکش نخورید. ۶ ونیم صبح به‌خط مقدم رسیدیم. به اطراف نگاه می‌کردم تا منطقه را شناسایی کنم و ببینم آیا دقیقاً همان منطقه عملیات کربلای ۵ هستم، دریاچه ماهی را می‌توانم ببینم؟

هرچه بیشتر در خط شلمچه حرکت می‌کردیم یاد خاطرات عملیات کربلای ۵ بیشتر زنده می‌شد و برالتهاب درونی من و تپش قلبم افزوده می‌شد و می‌دانستم اجساد پاک شهدای زیادی از بچه‌های کمیل و دیگران در این منطقه برجا مانده است، برای همین خوب منطقه را نگاه می‌کردم و دنبال دوستانی می‌گشتم که احتمال داشت بدن آنها هنوز در زیر آفتاب سوزان شلمچه باشد. یاد آنها که می‌افتادم چشم هایم پر اشک می‌شد.

بین راه فهمیدم دیشب بچه‌ها کل خط شلمچه را پس گرفتند و تا عقبه دشمن پیشروی کردند و حدود هزار نفری را هم اسیر گرفتند. با این شاخص‌ها می‌شد فهمید که عراق باز غافلگیر شده و فکر نمی‌کرد ایران با توجه به شرایط کنونی به‌خاطر کمبود نیرو و امکانات دست به عملیات بزند.

استقرار در خط شلمچه و پاتک عراق

وقتی خشایار از حرکت ایستاد با دستور برادر مهدی قزل لو مسئول دسته فهمیدم که باید به همراه بچه‌های تیم خودم سریع خودمان را به پشت خاکریز برسانیم، چون منطقه زیر آتش دشمن بود و هر از گاهی صدای گلوله خمپاره‌ای شنیده می‌شد که بعد از زمین خوردن دل خاک را می‌شکافت و ترکش‌هایش زوزه کشان به اطراف پخش می‌شد؛ در جایی که خشایار متوقف شده بود کاملاً در دید دشمن بودیم و هر لحظه ممکن بود مورد اصابت تیر یا ترکش خمپاره قرار بگیریم، برای همین معطل نکردم و باوجود سنگینی تجهیزات انفرادی و کوله و اسلحه کلاشی که داشتم از خشایار پایین پریدم و شروع به دویدن به طرف خاکریز کردم؛ باید خودم و بچه‌های تیم را به سنگرهای رو باز در دل خاکریز می‌رساندم.

به هر شکل بود فاصله حدود صد متری خشایار تا خاکریز را با سرعت طی کردم. بچه‌های تیم هم پشت سر من آمدند. وقتی به خاکریز رسیدیم تا حدود زیادی خیالم راحت شد. برادر علیرضا دامغانی معاون دسته ما زودتر از من آنجا بود و با دست اشاره می‌کرد به سمت او بروم. او گفت: باید اول تو نیروهای تیمت را در امتداد خاکریز پخش کنی و بعد از تیم من، تیم سید ناصر مستقر شوند. بدین ترتیب در سنگرهای روبازی که در پشت خاکریز زده شده بود مستقر شدیم و نزدیک تیربارچی و آرپی‌چی‌زن‌ها برای هر کدام سه کمک که گلوله‌های آنها را حمل می‌کردند مستقر شدند تا هر وقت گلوله خواستند برسانند. با وجود اینکه هنوز اول صبح بود اما هوا آنقدر گرم بود که با کمی دویدن عرق کرده بودم.

این موضوع نشان می‌داد که روز گرمی درپیش داریم. سرم را از خاکریز بالا بردم و خوب نگاه کردم دیدم به فاصله حدود صد متر جلوتر از ما یک خاکریز دیگرهم هست، خوب که دقت کردم دیدم نیروهای دیگری آنجا مستقرند. یکی از آنها وقتی متوجه ما شد داد زد برادر شما مال کدام گردان هستی؟ من هم داد زدم گردان کمیل! شما چی؟ اوهم گفت: گردان مالک. باز پرسید: گردان شما قرار است جای ما بیاد؟ گفتم بله شما دیشب خط شکن بودید؟ گفت: بله منتظر شما هستیم که خط را از ما تحویل بگیرید. بعد از یک ساعت آنها خیلی با احتیاط و با فاصله زیاد از هم یکی یکی آمدند عقب به‌سمت ما و دیگر رسماً خط را به ما سپردند و رفتند. کم‌کم خط ساکت شد و کمتر صدای گلوله خمپاره می‌آمد.

من هم که شب قبل را خوب نخوابیده بودم بدم نمی‌آمد که چرتی بزنم. شاید حدود نیم ساعت دیگرگذشت و ساعت حدود ۹ صبح بود که دیدم در سمت چپ ما به فاصله حدود دویست متری نیروهای گردان دیگری در حال عقب نشینی هستند. ما دستوری برای عقب نشینی نداشتیم و باید خط را حفظ می‌کردیم. ساعتی دیگر هم گذشت و کم‌کم خط دوباره شلوغ شد. خوب که نگاه کردم دیدم یک ستون از تانک‌های عراقی در فاصله حدود ۴۰۰ متری سمت چپ ما یعنی همان سمتی که ساعتی قبل عقب نشینی از آن شده بود به‌سمت ما آرام حرکت می‌کنند، تعدادی هم نیروی پیاده پشت تانک‌ها پناه گرفته‌اند. با دیدن این وضعیت فرماندهان گردان کمیل دستور آتش به سمت دشمن را دادند.

آر پی چی زن‌ها که سید ناصر زینعلی هم یکی از قدیمی‌های آنها بود به سمت تانک‌ها شروع به شلیک کردند، چون فاصله نسبتاً زیاد بود گلوله‌ها دقیقاً به هدف نخورد اما حرکت ستون تانک را به علت ترس متوقف کرد، ولی بر حجم آتش دشمن که قبلاً شروع شده بود افزوده شد. سید ناصر گلوله‌اش تموم شده بود و گلوله می‌خواست اما گلوله‌ای نزدیک من نبود. ساعت حدود ۱۲ بود و هوا گرم‌تر می‌شد، من مجبور شدم کمی از قمقمه‌ام آب بخورم، بعد از مدتی ستون تانک دوباره حرکت کرد، باز بچه‌های آرپی‌چی زن شلیک کردند و چند گلوله به تانک‌ها خورد. باوجود این تانکی منهدم و منفجر نشد اما برای همین چند شلیک تانک‌ها ترسیدند و

متوقف شدند.

کمبود در همه زمینه‌ها حتی تدارکات کاملاً مشخص بود، چون از صبح آبی برای خوردن وارد خط نشده بود. تا ظهر چندین نفر از نیروها مجروح و گرمازده و سه نفر هم شهید شدند. ساعت ۲ رادیوی یکی از بچه‌ها برای شنیدن خبر روشن شد وبرخلاف انتظار ما عملیات در صدر خبرها نبود اما به هر حال در لابه لای خبرها به انجام عملیات ما به‌نام بیت‌المقدس ۷ و تلفات دشمن اشاره شد. خط تا حدود زیادی آرام شده بود و فرصتی برای ناهار خوردن بود. من خیلی سعی کردم غذایم را بخورم اما به‌علت تشنگی اشتهایم کم شده بود و زیاد میلی به‌خوردن نداشتم.

سید ناصر هم همین‌طور بود. آب خوردن نبود و فقط کمی از آب قمقمه‌ام را خوردم تا برای بعد داشته باشم. آفتاب شلمچه به بالاترین حد خود رسیده بود و گرمای هوا هم سوزان بود. یک ساعت بعداز ناهار بود که با وجود شجاعت و فداکاری‌های بچه‌های گردان کمیل در متوقف کردن دشمن به ما گفتند آماده حرکت باشید قصد جابه‌جایی داریم. به سید ناصر گفتم قرار است چه نیرویی جای ما بیاید و منظور از جابه‌جایی چیست که گفت باید عقب نشینی کنیم؛ تازه فهمیدم منظور از این جابه‌جایی شکل محترمانه همان عقب نشینی است.

*روزنامه ایران

منبع خبر

شب عملیات؛ خوراک لوبیا و هندوانه به‌جای کباب و مرغ! بیشتر بخوانید »

کتابی برای عبور از سردرگمیِ فرهنگی

به گزارش مشرق، «به اضافه مردم»؛ ۱۰ اصل اساسی در کار فرهنگی، عنوان تازه‌ترین کتاب انتشارات «راه یار» به قلم روح‌الله رشیدی، نویسنده پرکار تبریزی است که اوایل هفته گذشته راهی بازار نشر شد.

رشیدی که خود از نویسندگان و فعالان فرهنگی ـ ‌رسانه‌ای شناخته شده است، در ششمین کتاب خود تلاش کرده با استناد به تجریات ارزنده تاریخ انقلاب اسلامی، ۱۰ قاعده اساسی در کار فرهنگی و تشکیلاتی را بررسی کند و برای ملموس شدن این قواعد، مثال‌هایی که از خاطرات و تجربه‌های عینی افراد گرفته، کنار هم بیاورد.

«به اضافه مردم» بر خلاف برخی کتاب‌های موجود، علی‌رغم رویکرد انتقادی خود، نگاهی رو به جلو و عدالت‌خواهانه دارد و با نگاه به راهکارها و پیشنهادهای ارائه شده در کتاب می‌توان آن را جزو یکی از کتاب‌های کاربردی و مهم برای عموم فعالان فرهنگی و مردمی عنوان کرد. با روح‌الله رشیدی گفت‌وگویی پیرامون این کتاب داشتیم که در ادامه می‌خوانید.

* چه ضرورت‌ها یا ضعف‌هایی در عرصه فرهنگ و در میان فعالان فرهنگی احساس کردید که موجب شد دست به نگارش این کتاب بزنید؟

به طرز محسوسی در دهه اخیر شاهد تحرک در جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی هستیم. این تحرک، شاید به اعتبار ظهور نسل جدید فعالان فرهنگی انقلاب باشد. ظهور نسل جدید به صورت بالقوه، همراه با پویایی یا میل به پویایی است. ما در این نسل، انگیزه و انرژی می‌بینیم، اما همین نسل پُرانگیزه، متاسفانه با نوعی تشتت و سردرگمی در عرصه فعالیت‌های فرهنگی هم مواجه است. این تشتت و سردرگمی، تابعی از یک مسأله عمومی‌تر و کلان‌تر است؛ به عبارتی، اختلالاتی در جامعه‌پذیری نسل جدید جامعه ایران اتفاق افتاده است.

به صورت مشخص‌تر در جامعه‌پذیری انقلابی نسل جدید، کاستی‌های محسوسی می‌بینیم. یکی از وجوه و ابعاد جامعه‌پذیری انقلابی، انتقال درست و دقیق تجربیات انقلاب است؛ اعم از تجربیات معرفتی و تجربیات تاریخی. در فقدان این تجربه‌ها، نسل جدید با انبوهی از مسائل نوپدید مواجه است که می‌خواهد با آنها مواجه شود و در جهت حل آنها حرکت کند، اما نمی‌داند چطور. نسلی که ما به نام فعالان فرهنگی می‌شناسیم، با این خلاءها و نارسایی‌ها درگیرند. با وجود صرف هزینه، انرژی و وقت بسیار، نوعی نارضایتی از نتیجه کار بر اغلب فعالان فرهنگی حاکم است. اصلاً اگر هم خودشان ارزیابی‌ای نداشته باشند، عرصه را که خوب ببینیم متوجه می‌شویم که وضع موجودمان، تناسبی با توانایی‌ها، داشته‌ها، تجربه‌ها و نیازهایمان ندارد. ادبیاتی که طی یک دهه گذشته ذیل ایده «جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی» تولید و منتشر شده و برکات و آثارش را هم نمایان کرده، در واقع پاسخی بود به این مسأله.

ایده جبهه فرهنگی انقلاب، مشخصاً مبتنی بر بازخوانی تجربه‌های موفق و فراگیرِ انقلاب اسلامی در عرصه فرهنگ و هنر شکل گرفته است. محتوا و رویکرد این کتاب را هم باید در امتدادِ ادبیات برآمده از مفهوم جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی مورد توجه قرار داد. هدف ساده و مشخص ما، کمک به نسل جدید برای عبور از سردرگمی‌های کار فرهنگی بود؛ به عبارتی، پاسخ به پرسش‌های بسیار ساده‌ای که متأسفانه به مرور زمان، تبدیل به مسائل بزرگ و حتی موانع بزرگ شده‌اند. باز هم اگر بخواهم ساده‌تر عرض کنم، تلاش بر این بوده تا بخشی از تجربه‌های کار فرهنگی در فضای انقلاب اسلامی را با اندکی تأمل و تمرکز در قالب قواعدی بازخوانی کنیم که به اعتقاد ما همچنان کارساز و مؤثر هستند. شاید بتوان اسم این کار را «تبدیل تجربه کار فرهنگی به دانش کار فرهنگی» گذاشت.

از سال ۱۳۶۵، در معرض انواع و اقسام تجربه‌های کار فرهنگی هستم

تمرینِ مواجهه انتقادی با مسائل را از سنت‌های انقلابی آموخته بودم

* چطور شد از میان این تجربه‌ها، به این ۱۰ اصل رسیدید؟ این جمع‌بندی حاصل چه فرآیندی است؟

اجازه دهید ابتدا این نکته را یادآوری کنم که اینکه ما محتوا را در قالب ۱۰ اصل تنظیم کرده‌ایم، امری قراردادی است. یعنی دیگران می‌توانند بعضی از این اصول را تلفیق کنند یا اصول دیگری به آنها اضافه کنند یا اصلاً عنوان دیگری برایش در نظر بگیرند. ما سعی کردیم از عباراتی برای معرفی اصول استفاده کنیم که اغلب فعالان فرهنگی از آنها استفاده می‌کنند.

اما اینکه این اصول از کجا آمده‌اند، من از حوالی سال ۱۳۶۵ که کلاس اول ابتدایی می‌رفتم، در معرض انواع و اقسام تجربه‌های کار فرهنگی هستم. نخستین تجربه‌ها هم مربوط به گروه سرود و تئاتر در فضای محدود و کوچک مسجدی در حاشیه شهر تبریز است. بعد هم در محیط مدرسه و دانشگاه، به گونه دیگری مجال تجربه‌اندوزی برایم ایجاد شد. این‌طور هم نبود که فقط مشغول کار فکری یا مثلاً مطالعاتی باشم؛ حتماً سعی می‌کردم خودم را در دل تجربه‌های عملی قرار دهم. منتها در گیرودار این فعالیت‌ها و تجربه‌اندوزی‌ها، یک نکته ظریف را مدنظر داشتم که این نکته را از سنت‌های انقلابی آموخته بودم؛ و آن تمرینِ مواجهه انتقادی با مسائل بود.

مواجهه انتقادی نه به معنای تقلیل یافته آن که «مچ‌گیری» و «نق زنی» باشد، بلکه به معنای انقلابی کلمه که همراه با نوعی پرسشگری و عدم اکتفا به داشته‌های موجود و تسلیم عادت‌ها شدن است. این روحیه، بسیار کمکم کرد تا بتوانم تجربه‌های انبوه را در قالب مسائل برای خودم طبقه‌بندی کنم.

بعدها هم که با دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب پیوند خوردم، مجال و فرصت‌های بیشتری برای فهم مسائل فرهنگی و اجتماعی برایم ایجاد شد. مهم‌ترین مزیت دفتر مطالعات برای بنده، قرار گرفتن در معرض اندیشه‌های نو، پیشرو و انتقادی در عرصه فعالیت‌های فرهنگی بود. اساساً ما قبل از آنکه وارد مجموعه دفتر مطالعات شویم، با ماهنامه «سوره» و بعد هم «راه» آشنا شده بودیم و ایده‌های نو و انتقادی در حوزه فرهنگ و هنر انقلاب اسلامی را در مقالات و یادداشت‌های این نشریات خوانده بودیم.

خلاصه اینکه، این محتوای مختصر که در این کتابِ ناقابل جمع شده، تنها و تنها بخش بسیار کوچکی از آن چیزی است که بسیاری از دوستان ما هم می‌دانند و به عنوان تجربه‌های مهم از سر گذرانده‌اند.

کتاب «به اضافه مردم» امکان فرآوری تجربه‌های انبوه فعالان فرهنگی و تبدیل تجربه به دانش را تا حدودی نشان می‌دهد

هر تلاشی در جهت تبیین چیستی کار فرهنگی در جمهوری اسلامی، ارزشمند و مؤثر است

* اگر بخواهیم کمی به گذشته نگاه کنیم، پیش از این، کتاب‌هایی مانند «کار باید تشکیلاتی باشد»، «دغدغه‌های فرهنگی» و «تشکل دهه پیشرفت» درباره فعالیت‌های فرهنگی و تشکیلاتی منتشر شده‌ بودند. «به اضافه مردم» چه تفاوتی با این کتاب‌ها و به طور کلی با آثار منتشر شده در حوزه مدیریت و برنامه‌ریزی فرهنگی دارد؟

هر کدام از این کتاب‌ها، با رویکرد خاصی تدوین شده‌اند. بعضی‌ها مانند «دغدغه‌های فرهنگی»، مبنایی هستند و به نوعی زیرساخت نظریِ فعالان فرهنگی انقلاب اسلامی را شکل می‌دهند. کتابی مانند «کار باید تشکیلاتی باشد» به یکی از الزامات مهم کار فرهنگی اشاره دارد؛ «تشکل دهه پیشرفت» هم از تجربه‌نگاری‌های ارزشمندی است که فعالان دانشجویی را تجهیز می‌کند. اصولاً هر تلاشی در جهت تبیین چیستی کار فرهنگی در جمهوری اسلامی، ارزشمند و مؤثر است؛ باید با مخاطب‌های مختلف و طیف‌های گوناگون، به زبان‌ها و بیان‌های مختلف سخن گفت. «به اضافه مردم» هم نوعی صورت‌بندی دیگر است که با بسیاری از این محتواها، نسبت دارد. تفاوتش شاید در نوعی تلفیق میان ایده‌ها و یافته‌های نظری با ملاحظاتِ عملی و میدانی باشد. همچنین، امکان فرآوری تجربه‌های انبوه فعالان فرهنگی و تبدیل تجربه به دانش را تا حدودی نشان می‌دهد. حالا شما در این کتاب، بضاعت اندک و ناچیز بنده را ملاحظه می‌کنید؛ حسابش را بکنید اگر کارکشته‌های عرصه فرهنگ بخواهند وارد میدان شوند و تجربه‌های خود را منظم کنند، چه محصولات مهم و تعیین کننده‌ای به دست می‌آید.

کتاب، مبتنی بر نوعی مشاهده تجربی در میدانِ جبهه فرهنگی است

* در کتاب می‌بینیم که ضمن طرح هر اصل و قاعده، تجارب و مثال‌هایی هم عنوان شدند. اینها چقدر ماحصل تجارب شخصی است و چقدر تحقیق و مصاحبه؟ چقدر مشاهده تجربه‌ها و عملکردهای فعالان فرهنگی مختلف در تدوین کتاب، مدنظر شما بوده تا کتاب برای مخاطبان ملموس باشد. البته آن‌طور که در مقدمه کتاب نوشتید ظاهراً نگاهی هم به دهه شصت و فعالیت‌های مردمی فرهنگی آن دوره داشتید.

می‌توانم بگویم همه کتاب، مبتنی بر نوعی مشاهده تجربی در میدانِ جبهه فرهنگی است. گفتگوهای متعددی که به بهانه‌های مختلف در جمع‌های گوناگون داشتم، به تدریج ذهنیتم را نسبت به مسائل و چالش‌های فعالیت فرهنگی حساس کرد. مثلاً بارها در جلسات «توانمندسازی فعالان فرهنگی» حضور یافته بودم و سعی کرده بودم پیشنهادهایی برای فعال‌تر شدن مجموعه‌ها و گروه‌ها ارائه کنم. در همین جلسات، با انواع بهانه تراشی‌ها و فرافکنی‌ها مواجه می‌شدم که به مرور زمان در ذهن و دل فعالان فرهنگی رسوب کرده بود. آگاهی از این بهانه‌ها، یعنی شناسایی موانع تحول در کار فرهنگی.

این موانع را در جلسات و نشست‌های دیگر، به بحث می‌گذاشتم و در عین حال، مطالعاتم را می‌بردم به سمت آنها. در نهایت، به فرآیندی می‌رسیدم و دوباره در جمع‌های انتقادی، مطرح می‌کردم. رفته رفته می‌دیدم که پذیرش مخاطب، بیشتر می‌شود. انگار آن گره‌های ذهنی و بهانه تراشی‌ها، پاسخ منطقی پیدا کرده است. البته اینکه می‌گویم پذیرش مخاطب بیشتر می‌شد، به این معنا نیست که اکسیری داشتیم که هر پرسشی را بلافاصله پاسخ می‌داد و هر بهانه‌ای را منتفی می‌کرد! این روندها، بسیار طولانی و پُرفرازونشیب بوده. حالا که مثلاً این کتابچه را منتشر کرده‌ایم، می‌دانم که هزاران مسأله پیدا و پنهان، همچنان در میان فعالان فرهنگی هست که کسی پاسخی برای آنها ندارد. اما در هر حال، برای شروع یک حرکت، می‌توان به آن توجه کرد.

می‌توانیم با تکیه بر تجربه‌های مهم خودمان، به بازتولید جریان‌های جدید فرهنگی کمک کنیم

* به عنوان پرسش پایانی، خودتان، مخاطبان اصلی کتاب را چه کسانی می‌دانید و به‌نظرتان این مباحث و تجارب عنوان شده چقدر می‌تواند برای این مخاطبان، راهگشا و قابل استفاده باشد؟

مخاطب کتاب، به صورت عام، فعالان فرهنگی هستند. از مسجد و مدرسه و دانشگاه تا هر جای دیگری که امکان کار فرهنگی وجود دارد، می‌توانیم با تکیه بر تجربه‌های مهم خودمان، به باز تولید جریان‌های جدید فرهنگی کمک کنیم. منتها مهم‌ترین مانع برای این اتفاق، عدم اعتماد به نفس و احساس بی‌پناهی و تصور دست خالی بودن است. باید بر این وضعیت غلبه کنیم. ما دستمان خالی نیست. امیدوارم دوستان عزیزی که کتاب به دستشان می‌رسد، با نگاهی انتقادی و اصلاحی و تکمیلی، کمک کنند تا قاعده تبدیل تجربه فرهنگی به دانش کار فرهنگی را پخته‌تر و کارآمدتر کنیم. اگر به دنبال کشف و فهم نظریه فرهنگ انقلاب اسلامی هستیم، یکی از راه‌هایش، مواجهه انتقادی با تجربه‌های خودمان است.

منبع: فارس منبع خبر

کتابی برای عبور از سردرگمیِ فرهنگی بیشتر بخوانید »

برخورد نامهربانانه با فرزند جانباز اعصاب و روان

به گزارش مشرق، نویسندگانی که در ژانر دفاع مقدس و جنگ داستان می‌نویسند، در ادبیات ما به دو گروه تقسیم می‌شوند: گروه اول کسانی هستند که در زمان جنگ ایران و عراق در جبهه حضور داشتند و تمام عملیات‌ها و حوادث پرفراز و نشیب جنگ را با پوست و استخوان تجربه کرده‌اند این دسته اغلب از جوانان و نوجوانان نسل اول جنگ بودند که اگر شهید نشده باشند، الان به پیری و میانسالی رسیده‌اند.

گروه دوم هم نوجوانان و جوانان نسل بعد از پایان جنگ هستند که از روی نوشته‌ها و شنیده‌ها و کتاب‌ها و اسناد مربوط به جنگ دست به قلم برده و رویدادهای جبهه و پشت جبهه را چه در زمان جنگ و چه بعد از جنگ به روی کاغذ آورده‌اند. علاوه بر ادبیات، در سینمای ایران هم این اتفاق افتاده است، یعنی هم کارگردان نسل جنگ داریم و هم بعد از جنگ که البته هیچ‌گاه نمی‌توان با قاطعیت گفت کدام گروه موفق‌تر عمل کرده، چون در این مورد اتفاق‌های غیرمعمولی زیادی رخ داده است، مثلاً گاهی اوقات اثر فردی که خودش جبهه را تجربه کرده به مراتب ضعیف‌تر از اثری بوده که مؤلف آن اصلاً جبهه نرفته و گاهی هم برعکس این اتفاق رخ داده است.

مجموعه داستان «خط مرزی» را سیدحسین موسوی‌نیا متولد ۱۳۶۵ شهرری نوشته است، یعنی نویسنده‌ای که به اقتضای سن و سالش جنگ را تجربه نکرده است. این کتاب که در سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده و ۱۲۶ صفحه دارد در اولین دوره جشنواره روایت صاحب مقام و رتبه شده است.

روزی روزگاری پدر

«دیدگاه»، «روزی روزگاری پدر»، «خط مرزی»، «کنسروهای خونی»، «گل یخ»، «دست‌های سرگردان» و «قنات» نام هفت داستان کوتاهی است که این مجموعه داستان را شکل داده‌اند.

نویسنده در این کتاب سعی کرده سراغ موضوعات متفاوتی از جنگ برود و به مشکلات و مصائب بعد از جنگ هم در جامعه بپردازد که یکی از این موضوعات را ما در داستان «روزی روزگاری پدر» می‌بینیم که به برخورد بد و نامهربانانه بچه‌ها با یکی از فرزندان جانباز اعصاب و روان می‌پردازد که مورد تمسخر دوستانش قرار می‌گیرد، اما یکی از داستان‌های متفاوت این مجموعه، داستان آخر کتاب یعنی «قنات» است که نویسنده اشاره‌ای دارد به شهدای غواصی که ناجوانمردانه و غریبانه و به صورت گروهی بعداز لو رفتن یک عملیات نظامی به شهادت رسیدند.

راوی این داستان یک سرباز عراقی است که عامل زنده‌به‌گور کردن شهدای غواص است و ماجرای آن روز تلخ را برای مخاطب تعریف می‌کند. داستان آخر یکی از تکان‌دهنده‌ترین و تلخ‌ترین ماجراهای این کتاب است که زشتی‌های جنگ را برای مخاطب صدچندان می‌کند، اما در جاهایی هم یادآوری می‌کند که جنگ زشت و تلخ است، اما دفاع کردن از وطن وظیفه است. نویسنده این مجموعه تلاش کرده تا از زاویه تازه‌تری به مقوله جنگ نگاه کند و کلیشه‌هایی را که دیگر نویسندگان این سبک از ادبیات قبلاً داشته‌اند دوباره تکرار نکند، هر چند نویسنده در برخی از داستان‌هایش یکی از مهم‌ترین عناصر داستانی یعنی «تعلیق» را فراموش می‌کند و ریتم پرداخت داستان را کند می‌کند، اما جسارت او در پرداختن به رویدادهای نبردی که خود در آن حضور فیزیکی نداشته را می‌توان از نکات مثبت این مجموعه داستان قلمداد کرد.

*جوان

منبع خبر

برخورد نامهربانانه با فرزند جانباز اعصاب و روان بیشتر بخوانید »

وداع باشکوه مردم مازندران با پیکر ۲ شهید مدافع حرم

به گزارش مشرق، آیین وداع با پیکر ۲ شهید مدافع حرم شامگاه یکشنبه (۱۵ تیر) با حضور خانواده‌های معظم شهدا، جانبازان، ایثارگران و اقشار مختلف مردم شهیدپرور و ولایتمدار استان مازندران و با رعایت پروتکل بهداشتی با شکوه خاصی در ساری برگزار شد.

این مراسم که در مرکز فرهنگی و موزه دفاع مقدس مازندران برگزار شد، مردم دیار علویان با پیکرهای مطهر شهدای مدافع حرم «سعید کمالی» و «علی جمشیدی» که پس از چهار سال به وطن بازگشتند، وداع کردند.

آیین باشکوه وداع با پیکر مطهر شهدای خان‌طومان با قرائت دلنوشته‌ای از همسر شهید «سعید کمالی»، روایتگری «علی اکبر فردی» همرزم شهدای خان‌طومان، مدیحه‌سرایی مداحان اهل بیت (ع) و پخش کلیپ‌هایی از شهدا همراه بود.

یادآور می‌شود مراسم تشییع پیکر شهید «سعید کمالی» امروز در ساری و مراسم تشییع پیکر شهید «علی جمشیدی» فردا (سه‌شنبه ۱۷ تیر) در شهرستان نور برگزار می‌شود.

همچنین مردم ولایتمدار شهرستان نور امشب با پیکر شهید مدافع حرم «علی جمشیدی»وداع می‌کنند.

منبع: دفاع پرس منبع خبر

وداع باشکوه مردم مازندران با پیکر ۲ شهید مدافع حرم بیشتر بخوانید »