مجاهدت

تصاویر/ «قامتِ» رعنای «زنجان»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «قامت بیات» به سال 1340 شمسی، در روستای «قره آغاج» زنجان متولد شد. او دومین فرزند پدر کشاورزش «یحیی» بود و دو خواهر و پنج برادر دیگر نیز داشت. «قامت» یک ساله بود که خانواده اش به زنجان مهاجرت کردند و پدر به شغل گاری چی و پس از مدتی به رانندگی مشغول شد. مادرش نیز برای کمک به در آمد خانواده قالی‌بافی می‌کرد .
«قامت» در دبستان خاقانی دوره ابتدایی را به پایان برد و در مدرسه راهنمایی انوری و سپس دبیرستان شریعتی (کنونی) تحصیل خود را ادامه داد. با آغاز نهضت اسلامی در اواخر سال 1356 شمسی، قامت مانند بسیاری از جوانانت مذهبی هم سالش، به مقاومت علیه ساختارهای رژیم پهلوی پرداخت و در حد توان خود، در فعالیت های انقلابی شرکت کرد.
پس از پیروزی «انقلاب اسلامی» قامت به تحصیلات خود ادامه داد، در خرداد 1358 دیپلم گرفت و به سپاه پاسداران پیوست و از این پس، تمام عمر این جوان هیجده ساله، مگر بخش اندکی، در سپاه گذشت.
بیات در غائله کردستان در مبارزه با ضد انقلابیون تجزیه طلب نیز شرکت داشت و با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بدون آنکه منتظر اعزام بسیج و یا ستادی بشود عازم جبهه شد. چند ماه بعد از اولین عزیمت ش به جبهه، برای آموزش مربیگری انتخاب و به تهران اعزام شد . پس از باز گشت از این دوره، مدتی در جبهه سومار فرماندهی یک گروه از پاسداران را به عهده گرفت. او در «عملیات محرم» که در محور «سپنتا»، فرماندهی عملیات را بر عهده داشت، از ناحیه چشم ، پشت و پا مجروح شد.
«قامت بیات» سرانجام مدت کوتاهی پیش از آغاز عملیات «والفجر مقدماتی»، در منطقه «رقابیه» به تاریخ 18 بهمن 1361 ، حین شناسایی، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش خرقه ی شهادت پوشید. او مدتی فرماندهی یک تیپ مستقل موسوم به «الهادی» را بر عهده داشت و در زمان شهادت، فرمانده عملیات سپاه زنجان هم بود. حدود یک سال پس از شهادت «قامت»، برادرش «رحیم» در جزیره «مجنون» به شهادت رسید. پیکر «قامت بیات» بعد از طواف بر گرد ضریح مقدس حضرت معصومه(سلام الله علیها) به زنجان منتقل و در آرامستان پایین شهدا، تا روز موعود، به امانت سپرده شد.

متن وصیت نامه ای از این سردار شهید باقی مانده است که فرازی از آن به این قرار است:

«من پاسدار خون های به زمین ریخته شده در 15 قرن خط سرخ شهادت تشیع در این عصر استثنائی و مخاطره آمیز هستم . و مسئولیت ها بر دوش هایم سنگینی می‌کند . وقتی به آینده و گذشته می‌نگرم پس از تعمق و اندیشه به این نتیجه می‌رسم که دو راه درپیش خود دارم؛ راه اول آن است که همچون سرور شهیدان امام حسین‌(ع) و یاران با وفای او که در محشر کربلا جان باختند، من هم به صف شهدای کربلا بپیوندم، یا این‌که راه دوم را انتخاب کنم و تن به ذلت داده و همچون طاغوتیان و یزیدیان زمانه، حیوان‌گونه و درنده‌خو باشم و هیچ حرکتی نداشته باشم و هیچ در هیچ و فنا گردم و در این دنیا نزد خداوند و در برابر خون پاک شهدا و مجروحین مسئول و در آن دنیا نیز به آتش دوزخ خداوند متعال گرفتار شوم. پس در نتیجه راه نخست را انتخاب می کنم و تصمیم راسخ می گیرم برای مقابله با ظالمان و کفار هجرت کنم.»

شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»

منبع خبر

تصاویر/ «قامتِ» رعنای «زنجان» بیشتر بخوانید »

مادر سه شهید ‌به فرزندانش پیوست

به گزارش مشرق، «حاجیه خانم زهرا موزونی» مادر شهیدان والامقام «سید مهدی، سید اسماعیل و سید محمود مصطفوی» در سن ۹۲ سالگی درگذشت.

«سید مهدی مصطفوی» در سال ۱۳۵۹ در منطقه عملیاتی گمرک خرمشهر، «سید اسماعیل مصطفوی» در سال ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی شیب میسان عراق و «سید محمود مصطفوی» در سال ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی فاو عراق به فیض شهادت نائل آمدند.

آیین تشییع و خاکسپاری پیکر این مادر فداکار با توجه به شرایط موجود به دلیل شیوع ویروس کرونا به صورت محدود برگزار شد.

منبع خبر

مادر سه شهید ‌به فرزندانش پیوست بیشتر بخوانید »

غذای گرم در ماه رمضان؛ ‌ممنوع! +‌ عکس

به گزارش مشرق، ‏«دو هفته قبل از شروع ماه مبارک رمضان از رئیس دادگاه تقاضا کرده بودم که در صورت امکان فقط در این ‏ماه به بنده اجازه بدهند که از طرف خانواده‌ام یک میکرووله «‏mikrowelle‏» برای من به زندان بیاورند ‏که بتوانم غذای خود [را] گرم کنم، رئیس دادگاه قبول کرد ولی مسئولیت زندان به [با] مطرح کردن مسائل ‏امنیتی تقاضا را رد کرد.»

در مدت این دو ‌سال بعضی زندانبان‌ها با من آشنا شده بودند. در میان آن‌ها سرپاسبانی به‌نام «گایسلِر» (مدیریت امور اداری و خدماتی زندان ) رئیس ‏VDL‏ ‌ بود، واقعاً آدم باوجدان و منصفی به حساب می‌آمد. او که می‌دید من طولانی مدت در انفرادی و تنها هستم هفته‌ای ‏یکی‌ـ‌دوبار می‌آمد و در سلول را باز می‌کرد و در آستانه در می‌ایستاد و شروع می‌کرد به گپ زدن.

در آنجا مرا «آقای ‏دارابی» صدا می‌کردند، ولی گایسلِر می‌گفت «کاظی»، که نشانه صمیمیت بین ما بود. وقتی گذری از جلوی در سلول ‏رد می‌شد، می‌پرسید «کاظی! کاظی! چطوری؟»

گاهی درددل می‌کرد و از احساس من در انفرادی می‌پرسید. می‌دانستم او ‏به من محبت می‌کند تا کمی از سختی‌های زندان برایم کاسته شود. من هم به او خیلی احترام می‌گذاشتم. ‏
آنچه خواندید، بخشی از کتاب نقاشی قهوه‌خانه، خاطرات کاظم دارابی متهم دادگاه میکونوس، بود که تحقیق و تألیف آن بر عهده محسن کاظمی بوده و ‏انتشارات سوره مهر آن را چاپ کرده است.

منبع خبر

غذای گرم در ماه رمضان؛ ‌ممنوع! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

بازداشت به جرم ناراحت‌ کردن‌ خاطر اعلیحضرت! / حقارت فرمانده ارتش شاهنشاهی در برابر افسران امریکایی / توصیه امام خمینی به شهید بروجردی درباره اقدامات مسلحانه

به گزارش مشرق، علی[مصطفی] تحیری، در ۱۹ شهریور سال ۱۳۲۱، در یکی از روستاهای اطراف تهران به نام «رسواره» متولد شد. او تحصیلات متوسطه خود را در سال ۱۳۳۸ به اتمام رساند و سپس وارد دانشگاه نظامی ارتش و پس از فارغ‌التحصیلی وارد واحد چتربازی شد. در دیدار شاه، که برای بازدید مانور ارتش ، به شیراز آمده بود، به وضعیت غذایی افسران اعتراض کرد و به این دلیل، مدتی در زندان «عادل‌آباد» شیراز، در بازداشت به سر برد.

پس از بازگشت به تهران ، ارتباط‌هایی با نیروهای مذهبی ارتباط برقرار کرد و همزمان ، دوره‌های تخریب و رنجری را در «دشت ارژن» شیراز گذراند. در سال ۱۳۴۸ از ارتش متواری شد و تا سال ۱۳۵۲ زندگی مخفی را در پیش گرفت. در این زمان ، روابطش را با تعدادی از دوستانش، از جمله محمد بروجردی گسترش داد و با تشکیل گروه توحیدی‌صف به فعالیت‌های انقلابی پرداخت.

خلع سلاح سپهبد شفقت، بمبگذاری در رستوران خوانسالار، حمله به مینی‌بوس آمریکایی‌ها، انفجار بزرگترین دکل برق تهران و خلع سلاح پاسگاه مامازن و … بخشی از اقداماتی بود که او در مسئولیت واحد نظامی توحیدی‌صف انجام داد.

با ورود امام خمینی به ایران، تحیری، همراه تعدادی دیگر از اعضای گروه، مسئولیت حفاظت ایشان، از فرودگاه تا بهشت زهرا و در مدرسه‌ علوی را به عهده داشت. او در درگیری‌های ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، فعالانه حضور پیدا کرد و در جریان دستگیری امرای ارتش در خط مقدم عملیات‌ها قرار داشت.

مرحوم علی تحیری در دوران حیات، خاطرات خود از مبارزات و فعالیت‌های سیاسی‌اش را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ثبت و ضبط رسانده است که بخشی از آن برای نخستین بار منتشر می‌شود.

سال ۱۳۴۰ بود که مهندس‌ ملک‌عابدی‌ اولین‌ وزیر اصلاحات‌ شاه‌ را بین‌ راه‌ شیراز و فیروزآباد ترور کرده‌ بودند. شاه‌ دستور داده‌ بود که‌ آنجا یک‌ مانوری‌ انجام‌ بشود. در این‌ مانور ما هم‌ از تهران‌ یک‌ تیم‌ چترباز بردیم‌، که‌ شرکت‌ کنیم‌. وقتی‌ ما وارد شیراز شدیم‌، به‌ ما گفتند که‌ شما به‌ باشگاه‌ افسران‌ بروید، بچه‌ها هم‌ به هنگ‌ ۲۸ بروند. گفتم‌ نه‌ ما همه‌ یک‌ تیم‌ هستیم‌ همه‌ با هم‌ می‌خواهیم‌ باشیم‌. هنگ‌ ۲۸ قبلاً اصطبل‌ بود ۱۰ الی‌ ۱۵ روزی‌ مانور تمرین‌ می‌کردیم‌ تا روزی‌ که‌ شاه‌ به آنجا آمد. من برای اولین بار در ایران یک‌ عملیات‌ فوگاز آنجا انجام‌ دادم‌ که‌ در رابطه‌ با همین‌ تخریب‌ مواد احتراقی‌ بود.

در اثر این عملیات‌ آستینم‌ من‌ پاره‌ و دستم‌ زخمی‌ شده‌ بود. آن روز وقتی‌ شاه‌ برای‌ بازدید آمد، نفر اول‌ سرلشگر خسروداد، نفر دوم‌ سرگرد غفاری‌ ، نفر سوم‌ هم‌ من‌ ایستاده‌ بودم‌. ارتشبد آریانا که‌ آن‌ زمان‌ تازه‌ سرلشگر شده‌ بود و سرتیپ‌ حجت‌ کاشانی‌ که‌ سپهبد کاشانی‌ بود شاه‌ را همراهی‌ می‌کردند.

شاه‌ به‌ من‌ که‌ رسید، گفت‌: تو دستت‌ چه‌ شده‌؟ گفتم‌ من‌ دستم‌ در اثر اصابت‌ با درخت‌ زخم‌ شده‌. از من‌ سئوال‌ کرد کارت‌ در اینجا چه‌ بوده‌ است‌؟ گفتم‌: این‌ عملیات‌ فوگاز را من انجام دادم. گفت‌: بسیار عملیات‌ خوبی‌ بود، بسیار خوب‌ بود. بعد با همین‌ لحن‌ گفت‌: به‌ ایشان‌ دو دست‌ لباس‌ آمریکایی‌ و دو ماه‌ حقوق و مواجب‌ کامل‌ پاداش‌ بدهید.

از من‌ که‌ رد شد از سپهبد حجت‌ کاشانی‌ پرسید که‌ وضعیت‌ غذایی‌ و جای‌ این‌ بچه‌های‌ پرنده‌ چطور است‌؟ حجت‌ کاشانی‌ گفت‌ ایشان‌ را در باشگاه‌ افسران‌ پذیرایی‌ می‌کنیم‌ و شروع‌ کرد به‌ تملق‌گویی‌. من‌ یک‌ مرتبه‌ دست‌ بلند کردم‌ و گفتم‌ قربان‌ دروغ‌ به‌ عرضتان‌ می‌رسانند! شاه‌ با یک‌ چهره‌ برافروخته‌ای‌ برگشت‌ و دستش‌ را روی‌ شانه‌ من گذاشت‌. به‌ من‌ گفت‌ که‌ چه‌ شده‌؟ گفتم‌: قربان‌ دروغ‌ به‌ عرضتان‌ می‌رسانند ما در اصطبل‌ هنگ‌ ۲۸ هستیم‌ و جیره‌مان‌ هم‌ سربازی‌ است.

شاه‌ بقیه‌ سان‌ را ندید. مستقیماً به‌ سمت‌ هواپیمایش رفت. همین‌ که پایش‌ را بلند کرد که روی‌ پلکان‌ هواپیما بگذارد، من‌ دیدم‌ فانوسقه‌ و کلتم را از کمرم‌ باز کردند، بلوز من‌ را در آوردند و حدوداً نزدیک‌ به‌ ۱۵۰ کیلومتر در جاده‌ خاکی‌ من‌ را با یک‌ زیر پیراهن‌ و ۴ نفر مسلح‌ به زندان‌ عادل‌ آباد شیراز بردند.

تقریبا دو ماه و نیم در یک‌ اتاق تقریباً ۳ در ۴ بودم‌،بصورت‌ انفرادی‌ ولی‌ هیچ‌ کسی‌ با من‌ صحبت‌ نمی‌کرد تا اینکه‌ از یک‌ سروانی‌ پرسیدم‌ دلیلش‌ چیست که‌ هیچ‌ کسی‌ با من‌ صحبت‌ نمی‌کند؟ جرمم چیست؟ گفت‌: در برگه‌ بازداشت‌ شما نوشته‌ شده "ناراحت‌ کردن‌ خاطر مبارک‌ اعلیحضرت! "

*** حضور چترباز ارتش در قیام ۱۵ خرداد ***

سال ۱۳۴۲ به‌ واحد ما ۱۰ روز مرخصی‌ دادند که‌ مصادف‌ با ماه محرم و شهادت‌ حضرت‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌ بود. چند روزی گذشت که‌ مصادف‌ با شب‌ ۱۵ خرداد شد. حقیقتاً‌ هم‌ من‌ آن‌ زمان‌ در مسائل‌ سیاسی‌ آنچنان‌ دید وسیعی‌ نداشتم‌.‌ شهید ایرج کاظمی آمد گفت: فردا برای‌ امام‌ حسین(ع‌) یک‌ سینه‌زنی برویم‌ و شما اگر می‌توانی‌ با لباس نظامی‌ بیا. گفتم:‌ باشد؛ هیچ‌ مسئله‌ای‌ نیست‌ با لباس‌ می‌آیم‌. نمی‌دانستم‌ که‌ واقعاً اگر من‌ با لباس‌ بروم‌ آنجا چه‌ اتفاقی‌ خواهد افتاد؟ آن‌ شب‌ هم از پادگان سه‌ چهار بار به منزل‌ ما آمدند که‌ صبح‌ باید ساعت‌ ۴ در پادگان‌ باشد. من‌ به‌ پدرم‌ سپردم‌ که‌ اگر آمدند، بگویید ایشان‌ هنوز به‌ منزل‌ نیامده‌اند. ساعت‌ تقریباً ۵ الی‌ ۶ صبح‌ بود که‌ ایرج‌ کاظمی به منزل ما آمد. گفت‌ همین‌ لباس‌ مشکی را بپوشیم‌، نیازی‌ نیست‌ که‌ با لباس‌ نظامی بیایی‌ ممکن‌ است‌ مسئله‌ای‌ پیش‌ بیاید.

تقریباً از کنار خیابان‌ صفاری‌ همینطوری‌ با دستجات‌ راه‌ افتادیم‌. یک‌ مرتبه‌ نزدیک‌های‌ ظهر بود، دیدم‌ که‌ در میدان‌ ارگ‌ هستیم‌ و شعارها آن‌ روز بر علیه‌ رژیم‌ و شاه‌ تند شده‌ بود. وقتی‌ وارد میدان‌ ارگ‌ شدیم‌، من‌ دیدم‌ که‌ بچه‌های‌ واحد ما که‌ واحد چتربازی باشد همه‌ با لباس‌ مسلح‌ دارند به‌ مردم‌ تیراندازی‌ می‌کنند. من‌ به‌ این‌ ایرج‌ اشاره‌ کردم‌، که‌ این‌ها بچه‌های‌ واحد ما هستند اگر من‌ را اینجا ببینند، برای‌ من‌ بد می‌شود. یک‌ کاری کنید که‌ من‌ اینجا دیده‌ نشوم‌، این‌ بنده‌ خدا تکان‌ خورد و گفت‌: پس‌ چرا زودتر نگفتی‌؟ به‌ هر جهت‌ ما را به عقب کشاندند.

از آن‌ روز ایرج‌ بیشتر به‌ من‌ نزدیک‌ شده‌ بود و بیشتر با هم‌ کار می‌کردیم‌ و کتابهای‌ مختلفی‌ را به‌ من‌ می‌داد و مطالعه‌ می‌کردم‌، و اصرار داشت‌ که‌ نهج‌البلاغه‌ و قرآن‌ را بیشتر مطالعه‌ کنم‌.

*** فرمانده ارتش شاهنشاهی و سگ امریکایی‌ها***

بیشتر آموزش‌ها را امریکایی‌ها می‌دادند. به‌ مرور زمان‌ یک‌ سری‌ آموزش‌های‌ مدرن‌ گذاشته‌ بودند که نه حفاظت‌ از کشور، نه از دین و نه از ملت در آن بود. من‌ یک‌ روزی‌ به‌ این‌ مسئله‌ رسیدم که واقعاً اگر بمیریم‌ به‌ اندازه‌ یک‌ قبر هم‌ نداریم‌ که‌ ما را دفن کنند. دیدم‌ تمام این وطن‌ مال‌ آمریکایی‌ها است‌.

یک‌ تنش‌هایی هم‌ بین‌ بچه‌های ارتش و امریکایی‌ها به وجود می‌آمد. این اواخر اکثریت‌ به‌ این‌ نتیجه‌ رسیده‌ بودند که‌ مملکت‌ ما بیشتر دست‌ آمریکا است‌ تا دست‌ خودمان‌! یعنی‌ یک‌ فرمانده ارتشی‌ مثل‌ خسروداد مجیز یک‌ ستوان‌ آمریکایی‌ یا یک‌ گروهبان‌ آمریکایی‌ را می‌گفت. اصلاً یکی‌ از افتخارات‌ آقای‌ خسروداد معدوم‌ این‌ بود که‌ با سگ‌ این‌ها بازی‌ کند و آن را نوازش‌ کند. خوب‌ این مسائل برای‌ ما، یک‌ مقداری‌ هضمش‌ ثقیل‌ بود. امریکایی‌ها هر زمان‌ که‌ دلشان‌ می‌خواست‌ می‌آمدند و چه‌ کثافت‌کاری‌هایی‌ که‌ انجام‌ نمی‌دادند. شب‌ها بخصوص‌ دور هم‌ که‌ بودند حرکات‌ آن‌ها اثرات‌ منفی‌ روی‌ بچه‌ها گذاشته‌ بود.

***فرار از پادگان و زندگی مخفیانه***

سال‌ ۴۷ یا ۴۸ بود که بلیط اتوبوس را گران کرده بودند و تقریباً یک‌ حرکتی‌ بخصوص‌ در دانشگاه‌ تهران‌ شده بود و مردم‌ یک‌ مقداری‌ سر و صدا کردند. من‌ آن‌ روز صبح‌ که‌ رفتم‌ پادگان‌ دیدم‌ که‌ واحدها همه‌ آماده‌باش‌ هستند و از این‌ مسلسل‌های‌ آبی‌ روی‌ کامیون‌ها بسته‌ بودند. ما هم‌ طبق‌ معمول‌ آماده‌ شدیم‌ و گفتیم‌ چه‌ خبر است‌؟ گفتند تهران‌ شلوغ‌ است‌.

من‌ حدوداً ۵ دقیقه‌ برای‌ واحدم‌ صحبت‌ کردم‌ که‌ اگر مردم‌ حرکتی‌ دارند می‌کنند حقوق ما هم‌ است‌، از حقوق ما هم‌ دارند دفاع‌ می‌کنند، سعی‌ کنید که‌ اگر به‌ شما می‌گویند بروید سر بیاورید، بروید کلاه‌ بیاورید؛ نه‌ اینکه‌ اگر می‌گویند کلاه‌ بیاورید بروید سر بیاورید. مبادا تیراندازی‌ کنید مردم‌ را بزنید. مردم بی‌سلاح‌ هستند. ما اسلحه‌ داریم‌ نباید زور بگوییم‌، نباید از قدرتمان‌ علیه‌ مردم‌ استفاده‌ کنیم‌،

شاید ۵ دقیقه‌ بیشتر صحبت‌ نکردم‌ یک‌ مرتبه‌ دیدم‌ علی نوروزی‌ آمد به‌ من‌ گفت‌: که‌ آقای‌ سرهنگ‌ شاملو از ضد اطلاعات‌ شما را می‌خواهد. گفتم‌ شما برو من‌ می‌آیم‌. بعد دیدم‌ خود شاملو دارد می‌آید. با توجه‌ به‌ اینکه‌ او ارشد بود من‌ به‌ ایشان‌ احترام‌ گذاشتم.‌ با من‌ دست‌ داد و خیلی‌ عادی‌ و تقریباً با یک‌ روی‌ خوشی‌ هم‌به‌ من‌ اشاره‌ کرد که‌ صبحانه‌ خوردی؟ گفتم‌: نه‌! گفت‌ پس‌ برویم‌ با هم‌ صبحانه‌ بخوریم‌. تقریباً برای‌ من‌ روشن‌ شده‌ بود که‌ قضیه‌ چیست‌؟ به سالن‌ غذاخوری آمدیم. گفتم‌: پس‌ اجازه‌ بدهید من‌ دستم‌ را بشویم‌. آنجا دو تا در داشت. از در دیگر سالن‌ غذاخوری‌ بیرون‌ آمدم‌ و از دیوار پادگان‌ فرار کردم و دیگر برنگشتم.

***توصیه امام به شهید بروجردی درباره اقدامات مسلحانه ***

من‌ بعد از فرارم‌ حدوداً شاید ۳ الی‌ ۴ سال‌ یک‌ زندگی‌ مخفی‌ و بسیار پیچیده‌ای‌ را داشتم‌ که‌ هم‌ از نظر مالی‌ شدیداً در مضیقه‌ بودم‌ و هم‌ از نظر ارتباطی‌ نمی‌توانستم‌ با گروه‌ها و تشکیلات‌ سازمان‌ها ارتباط داشته باشم. شرایط‌ من‌ هم فرق می‌کرد چون یک نظامی‌ متواری‌ بودم‌ و این باعث‌ می‌شد که‌ دیگران از من‌ فاصله‌ بگیرند یعنی‌ بچه‌هایی‌ که‌ در مسائل‌ سیاسی‌ کار می‌کردند من‌ را بیشتر دم‌ تیغ‌ می‌دیدند.

تا سال‌ ۵۱ اینطورها ما تقریباً یک‌ زندگی‌ بسیار بد و ناگواری‌ داشتیم‌. بعد با کمک‌ پدرم توانستیم ‌یک‌ مقداری‌ دوباره‌ روی‌ پای‌ خود بیاییم. تلاش‌ ‌کردیم‌ ارتباطات‌مان را با دوستان دوباره برقرار کردیم و سعی‌ داشتیم‌ یک‌ تشکلی‌ را به وجود بیاوریم.‌ ضمن‌ اینکه‌ ما در همان سال ۵۱ و ۵۲ وضعیت‌ فکری‌ سازمان‌ مجاهدین‌ و منافقین‌ فعلی‌ برای‌ ما روشن‌ شده‌ بود. آن‌ها از چپی‌ها هم بدتر بودند. در یک‌ جلسه‌ای با شهید بروجردی‌ می‌گفتیم‌ اگر یک‌ روزی‌ این‌ رژیم‌ از بین‌ برود، تازه‌ ما درگیریمان‌ با چپی‌ها شروع‌ می‌شود.

این‌ بود که‌ خودم‌ علاقه‌ای‌ نداشتم‌ که‌ با این‌ها رابطه‌ای‌ داشته‌ باشم‌. یک‌ تشکیلات‌ جزئی‌ کوچکی‌ خودمان‌ شاید در حدود ۵- ۶ نفر جمع‌ شده‌ بودیم‌ با هم‌ جلسه‌ داشتیم‌. البته‌ یک‌ سری‌ آموزش‌های نظامی‌ هم‌ من‌ به بچه‌ها می‌دادم. اکثراً من‌ را نمی‌شناختند، من‌ هم‌ از آن‌ها شناختی‌ نداشتم‌ که‌ بعد آمدیم‌ با شهید بروجردی‌ هماهنگ‌ شدیم‌ و کار ما تقریباً از آنجا شروع‌ شد.

یک‌ مقداری‌ خیالمان‌ راحت‌ شد که‌ از نظر فکری‌ آن‌ تغذیه‌ لازم‌ می‌رسد. یک‌ سری‌ تشکیلات‌ را سازماندهی‌ کردیم‌ و آموزش‌های نظامی‌ را هم خودم‌ به‌ عهده‌ گرفته‌ بودم‌. تا اینکه شهید بروجردی‌ ملاقاتی‌ با حضرت‌ امام‌ داشت‌. ضمن‌ اینکه‌ ایشان‌ روابط‌ نزدیکی‌ هم با شهید مفتح و شهید مطهری‌ داشتند.

‌در سال ۵۷ ما یک‌ طرحی‌ مخصوصاً برای‌ بعد از اعلام حکومت‌ نظامی داشتیم‌.‌ سازماندهی‌ کرده‌ بودیم‌ که‌ نیروهای‌ نظامی‌ را در ۵ استان‌ تهران‌، خراسان‌، خوزستان‌، اصفهان‌ و آذربایجان‌ شرقی‌ بزنیم. وقتی‌ شهید بروجردی خدمت‌ حضرت‌ امام‌ شرفیاب‌ شده‌ بودند امام‌ فرموده‌ بودند که‌ شما حق‌ ندارید حتی‌ توهین‌ لفظی‌ به‌ یک‌ نظامی‌ بکنید. ایشان‌ فرمودند کسانی‌ که‌ برای‌ شما یقین‌ است که‌ این‌ها فرمان‌ قتل‌ صادر کردند یا دستشان‌ به‌ خون‌ کسی‌ آلوده‌ است‌ یا کلیه ‌مستشاران امریکایی و اسرائیلی که باز برای‌ آن‌ها هم شرطی‌ و شروطی‌ گذاشته‌ بودند.

* مرکز اسناد انقلاب اسلامی

منبع خبر

بازداشت به جرم ناراحت‌ کردن‌ خاطر اعلیحضرت! / حقارت فرمانده ارتش شاهنشاهی در برابر افسران امریکایی / توصیه امام خمینی به شهید بروجردی درباره اقدامات مسلحانه بیشتر بخوانید »

حمید وصیت‌نامه‌اش را از کسی مخفی نمی‏‌کرد!

به گزارش مشرق، کتاب «مهاجر عشق»؛ زندگی‌نامه شهید حاج حمید رمضانی، نوشته علیرضا مسرتی است. این کتاب حاصل سه سال پژوهش و بیش از صد ساعت مصاحبه و جمع‌آوری اسناد مکتوب و غیرمکتوب از خانواده و دوستان و هم‌رزمان شهید و ارگان‌هایی مانند بنیاد شهید انقلاب اسلامی و مرکز اسناد دفاع مقدس است که تعدادی از این اسناد انتخاب و در بخش پایانی کتاب درج شده است.
کتاب در شش فصل نگاشته شده که فصل اول از کودکی و نوجوانی شهید رمضانی در سال ۱۳۴۱، آغاز شده و ماجرای تغییر نامش از شاهرخ به حمید را در مصاحبه با پدرش بیان کرده است. در فصل دوم به وقایع انقلاب تا پیروزی و ورود شهید به سپاه پاسداران می‌پردازد. در فصل سوم هم به آغاز جنگ تحمیلی و ورود شهید به جبهه خرمشهر پرداخته می‌شود.
فصل چهارم این کتاب ۶ فصلی، مربوط به جبهه سوسنگرد است و در آن خاطراتی از عملیات فتح‌المبین، بیت‌المقدس و چند عملیات دیگر روایت شده است.

فصل ششم هم با روایت عملیات خیبر، بدر و والفجر ۸ ادامه دارد و با شهادت شهید رمضانی در سال ۱۳۶۷ به پایان می‌رسد.
در انتها نیز تصاویر و اسناد و متن مصاحبه سردار احمد غلام‌پور و سردار بهنام شهبازی درباره حمید رمضانی آمده است.
در بخشی از این کتاب آمده است:

«ده روز از ورود آن‏‌ها به مدینه و زیارت‌‏ها و دعاهایشان در حرم نبوی گذشت که در روزهای آخر، هم‏‌اتاقی‏‌های حمید کارهای غیرمعمول و تعجب‏‌آوری را از او شاهد بودند.
حمید دقایقی در اتاق می‏‌نشست و مانند رزمندگان در شب‏‌های عملیات با نشاط خاصی وصیت‌نامه می‌‏نوشت و آن را هم از کسی مخفی نمی‏‌کرد.
او قبلاً چند نوبت در عملیات‏‌های گوناگون وصیت‌نامه نوشته بود، اما این بار نوشت: «در مدینه به سر می‏‌بریم. از خداوند متعال خواسته‌‏ام که این آخرین باری باشد که وصیت‌نامه می‏‌نویسم (آمین)… خداوند را شاکرم که این نکته را به من آموخت و با تمام وجود درکش کردم و رمز موفقیت (شهادت) من همین بود…»

برای تهیهٔ این کتاب با تخفیف ویژه ٢٠درصد و ارسال رایگان، به سایت سورهٔ مهر (www.sooremehr.ir) مراجعه فرمایید.

منبع خبر

حمید وصیت‌نامه‌اش را از کسی مخفی نمی‏‌کرد! بیشتر بخوانید »