مجاهدت

مذاکرات تخصصی پزشکان به زبان ترکی

به گزارش مشرق، وقتی پرستار داشت پانسمان گردنم را عوض می‌کرد، دکتر هم نگاهی به گردنم انداخت و در پرونده‌ام چیزهایی نوشت. فردای آن روز از گردنم عکس گرفتند. همان دکتر دیروزی کنار تختم آمد. عکس را برداشت و به سمت مهتابی سقف گرفت. دیدم که نقاط سفیدرنگ زیادی در گردنم، اطراف ستون فقرات، پیداست. دکتر رفت. چند دقیقه بعد، آمدند به گردنم آتل بستند.

یکی ‌دو بار دیگر، چند تا دکتر با هم کنار تختم آمدند. مشخص بود دربارهٔ وضعیت من با هم مشورت می‌کنند. یکی از آن‌ها سوزن ته‌گِردی را به چند جای بدنم فروکرد. من چیزی حس نمی‌کردم. چون به زبان آذری صحبت می‌کردند، متوجه هیچ یک از حرف‌هایشان نمی‌شدم. گفتم: «فارسی صحبت کنین تا منم بفهمم چی می‌گین.»

یکی از آن‌ها گفت: «صحبتای ما بیشتر تخصصیه. هر مطلبی رو که لازم باشه با تو در میون بذاریم به فارسی بهت می‌گیم.»

هر روز می‌آمدند و از نوک انگشتان پا گرفته تا دست‌ها و بالای سینه‌ام را سوزن فرومی‌کردند تا ببینند حس لامسه‌ام برگشته یا نه؛ اما نه حس داشتم نه حرکت.

آنچه خواندید، برشی از کتاب «سهم من از عاشقی»،‌خاطرات «رمضانعلی کاوسی» است.این کتاب را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.

منبع خبر

مذاکرات تخصصی پزشکان به زبان ترکی بیشتر بخوانید »

«ژن خوب» باید نشان‌دهنده انسانیت و شرف باشد!

به گزارش مشرق، در آغاز حمله عراق به ایران، خلبانان ایرانی در خط مقدم مبارزه بودند.خلبانانی که حتی نام آنها صدام را می‌ترساند.این را همه تاریخ‌نویسان و آنهایی که تجربه حضور در جبهه‌ها را دارند، می‌گویند.خلبانان ایرانی، ورزیده و کار بلد بودند و مهم‌تر این که نترس.آنها تصمیم داشتند صدام و دیکتاتوری‌اش را از بین ببرند و در این راه بسیاری از آنها شهید شدند. خلبانانی مانند شهید علی‌اکبر شیرودی، شهید کشوری، شهید بابایی،‌شهید عباس دوران و… .

امروز ۳۹ سال از روزی که شهید شیرودی به شهادت رسیده، می‌گذرد به همین مناسبت با دخترش آناهیتا هم‌صحبت شدم. دختری که فرزند ارشد شهید شیرودی است، دکترای مدیریت دارد و مدیر مجموعه ورزشی شهید کشوری است.دو ساله بوده که پدرش شهید شده اما به گفته خودش روحیه‌اش کاملا شبیه پدرش است، نترس است و تلاش می‌کند در هر شرایطی حرف حق را بگوید.
چند سال قبل کمپینی راه انداختید و این سوال را مطرح کردید: # پدرت-کجاست؟ حالا من از شما می‌پرسم، به نظرتان پدرتان کجاست؟
یک جای خوب. جایی که حتما بهتر از جایی است که ما الان در آن زندگی می‌کنیم.

شهید شیرودی چگونه آدمی بودند که به جایی بهتر رفت؟
آدمی بود که نمی‌توانست با آدم‌های امروزی و در این فضا زندگی کند و به نظرم بهتر که رفت و چنین اوضاعی را ندید.

دو ساله بودید که پدر شهید شد و خاطره‌ای از ایشان ندارید. بیشترین اطلاعاتی که درباره پدر گرفتید از مادر و اطرافیان بوده، آنها شهید شیرودی را چگونه آدمی توصیف می‌کردند؟
آن‌طور که اطرافیان می‌گویند،خصوصیات اخلاقی و رفتاری من شباهت زیادی به پدرم دارد.پدرم بسیار شجاع ، نترس و مهربان بوده.اقتدار و جذبه‌اش مثال زدنی و با عموم مردم بسیار مهربان بوده و به آنها کمک می‌کرده.دیروز امیر قربانی، فرمانده کل هوانیروز از مجموعه ورزشی شهید کشوری بازدید کرد و گفت که پدرم زمانی که در سرپل‌ ذهاب در حال جنگیدن با دشمن بود به مردم هم کمک می‌کرد و قدیمی‌های سرپل ذهاب و کرمانشاه هنوز خدمات پدر را به یاد دارند و با شنیدن نام او اشک در چشمانشان حلقه می‌زند چون در زمان جنگ هم از جان این مردم محافظت می‌کرد هم به آنها کمک غذایی و … می‌رساند.مردم شمال کشور هم از پدر خاطرات خوبی دارند. مردم تنکابن هنوز هم به‌یاد دارند که شهید شیرودی به کمک مردمی می‌رفت که در زمان کشت و دروی برنج نمی‌توانستند کارگر بگیرند.

می‌گویند عشق پدر و دختری یکی از زیباترین عشق‌هاست. از آخرین دیداری که پدر با شما داشت، چه خاطره‌ای را برایتان تعریف کرده‌اند؟
من فرزند ارشد خانواده هستم و همه برایم تعریف کرده‌اند که پدر خیلی دوستم داشته و هر وقت اسم مرا به زبان می‌آوردند یا دیگران درباره من صحبت می‌کردند، اشک پدر درمی‌آمده.حدود ۴۰ سال است پدرم شهید شده اما هنوز هم ارتباط خاصی با ایشان دارم.در همه موارد زندگی با ایشان مشورت می‌کنم. رابطه حسی‌ با پدرم را حفظ کرده‌ام و اعتقاد دارم در همه شرایط پدر مراقب من است.

اشاره کردید مثل پدر نترس هستید.یک سری خصلت‌ها از طریق ژن به آدم‌ها منتقل می‌شود اما محیط هم در نوع سبک زندگی و رفتاری انسان‌ها بی‌تاثیر نیست، محیط و شرایطی که در آن رشد کردید، چقدر در تقویت ژن آقای شیرودی در شما موثر بود؟
ژنی که از پدر دریافت کردم خیلی قوی‌تر از شرایط محیطی است،اما تربیت مادرم را نمی‌توان نادیده گرفت.ایشان مرا جوری تربیت کرد که روی پای خودم بایستم و از پس کارهایم به تنهایی برآیم. معتقدم باید در هر شرایطی ارزش‌های انسانی را حفظ کنیم و چنین نباشد که برای حفظ موقعیت‌های خاص، حرف‌ حق را نگوییم و از آدم‌هایی که به آنها ظلم می‌شود، حمایت نکنیم.پدر من در شرایطی مقابل بنی‌صدر ایستاد. به او گفتند که پادگان را خالی کن و برگرد اما فرمان بنی‌صدر را نادیده گرفت و با دو بالگرد آن منطقه را حفظ کرد.بعد که تشویقش کردند، آن را هم قبول نکرد.همه ما، به‌خصوص آنهایی که پست و منصب دارند و تصمیم‌گیرندگان نظام هستند باید شبیه شهید شیرودی متعهد باشند و برای حفظ موقعیت خودشان دست به هرکاری نزنند.

یادمان محل شهادت شهید شیرودی

چند سال قبل چالش « ژن خوب» راه افتاد که خیلی‌ها را زیر سوال برد. شما با موضوع ژن خوب چه کردید؟
چالش‌ فرزندت کجاست؟ بعد از طرح موضوع « ژن خوب» به وجود آمد.آن زمان یکی گفت من ژن خوب هستم و این کارها را انجام می‌دهم. ژن خوب این سوال را مطرح کرد که ژن خوب باید نشان دهنده میزان انسانیت و شرف باشد نه این که بگویی پدر و مادرم این‌ها هستند و من ژن خوبم !‌ برخی از مسوولان در آن زمان گفتند که فرزندم دکترا و فلان تخصص را دارد و بیکار است.حرف‌هایی که باور کردنش دشوار بود. آن زمان به این فکر کردم که در دوره‌ای عده‌ای رفتند و برای حفظ آرمان‌هایشان جنگیدند و شهید شدند.جانبازانی را دیدم که در شرایط سختی زندگی می‌کردند بدون این که امتیازی بگیرند، چون باورشان این بود که برای آرمانشان جنگیده‌اند.اما برخی هم سوءاستفاده‌های زیادی از شرایط کردند بدون این که در راه حفظ ایران و انقلاب هزینه‌ای داده باشند.

وقتی شرایط به وجود آمد خود و فرزندانشان به بیت‌المال دست درازی کردند و موقعیت‌هایی را برای خودشان به وجود آوردند.آن زمان توییتی نوشتم و مطرح کردم که نگویید فرزندت کجاست؟ بگویید: «پدرت کجاست»؟ما که از بچگی بی پدر شدیم و پدرم در یک امامزاده دورافتاده به شکل غریبی به خاک سپرده شد، چرا رفت و چگونه شهید شد.شهیدان برای حفظ آرمان‌های انقلابی‌شان به جنگ رفتند، آرمان‌هایی که مدت‌هاست برای دیگران مهم نیست.

به نظر شما فضای امروز جامعه با زمانه‌ای که پدرتان زندگی می‌کرد چه تفاوتی کرده است؟
اصلا قابل مقایسه نیستند. آدم‌های سال‌های ۵۷ تا ۶۰ را به هیچ عنوان نمی‌توان پیدا کرد.آدم‌هایی که بیشترشان شهید شده‌اند، از شهید همت و ستاری بگیر تا شهید سردار سلیمانی.این‌ها آدم‌هایی بودند که در همان سال‌ها برای دفاع از کشور و انقلاب به جبهه رفتند و جان‌شان را فدای تفکرشان کردند ولی این روزها این‌گونه افراد کم پیدا می‌شوند.

*جام جم

منبع خبر

«ژن خوب» باید نشان‌دهنده انسانیت و شرف باشد! بیشتر بخوانید »

حاج‌محسن طاهری: حق «حاج‌یونس» این نبود

به گزارش مشرق، یونس حبیبی، مداح اهل بیت و جانباز دفاع مقدس به همرزمان شهیدش پیوست. پیکر پاک او صبح امروز در زادگاهش به خاک سپرده می‌شود

حالا دوستانش می‌گویند از رنجی ۳۰‌ساله رها شد. از جمله همین حاج‌محسن طاهری مداح اهل بیت که این در صفحه با او به گفت‌وگو نشسته‌ایم این را می‌گوید اما این را هم اضافه می‌کند که حتی سایه‌ای کم‌رمق از او تکیه‌گاه بود برای خانواده‌اش و برای خانواده بزرگ‌ترش یعنی مداحان اهل بیت و اهالی مخلص جبهه و جنگ. بامداد دیروز سرانجام یونس حبیبی، جانباز و مداح اهل‌بیت(ع) پس از سال‌ها تحمل عوارض ناشی از جراحات دوران دفاع مقدس، و وقتی که هنوز ۵۳ سالگی را تمام نکرده بود به همرزمان شهیدش پیوست.

سال‌ها بود که کسی صدای گرمش را از نزدیک نشنیده بود چرا که با تنی رنجور از این بیمارستان به آن بیمارستان می‌رفت و سرود زندگی را در مقابل مرگ سر می‌داد. یک سال واپسین زندگی پربرکت این شهید بزرگوار در کما گذشت؛ چندی پیش هوشیاری نسبی پیدا کرد، اما مجددا چند روز پیش به دلیل مشکلات تنفسی در پی مجروحیت شیمیایی به کما رفت و در نهایت بامداد امروز به شهادت رسید. اما میراث او، به عنوان یکی از گرم‌ترین نواهای مذهبی ما چه بود؟ حالا خیلی‌ها می‌گویند حتی همان یک ذکر معروف اباعبدا… او برای این‌که تا همیشه در خاطرها بماند کافی است، اما مداحی اهل بیت، تنها یکی از شوون زندگی او بود.

از مهران تا تهران
حالا تخت خالی‌اش در بیمارستان، جانماز و مهرش کنار تخت و قرآنی که بالای سرش داشت می‌تواند همه دوستان و خانواده‌اش را یاد آن خاطره‌ای که تعریف می‌کرد بیندازد و جانشان را به آتش بکشد. همان که می‌گفت در عملیات کربلای یک در مرز مهران و وقتی رزمندگان گردان علی‌اکبر لشکر سیدالشهدا که به قلاجه رفته‌و شهید شده‌بودند او رسیده‌بود به چادرشان و ساک‌هایشان را در چادر دیده و به هم ریخته‌بود. می‌گفت وسایلشان را جمع کرده و اشک ریخته. لابد حالا پسرش مجتبی هم چنین حالی دارد وقتی آن جانماز و مهر و قرآن را از بیمارستان به خانه می‌برد.

یکی دیگر از خاطراتی که شهید حبیبی بارها تعریف کرده بود، مربوط بود به اولین باری که در مهدیه تهران نشسته بود پای مراسم مداحی. می‌گفت مداح آن روز مهدیه حاج‌محسن طاهری بود و او که پنج سال بیشتر نداشت آرزو کرده‌بود روزی برود آن بالا جای حاج‌محسن بنشیند و مداحی کند. آرزویی که چند سال بعد برآورده شد. حالا با حاج‌محسن تماس می‌گیریم و گفت‌وگو را اتفاقا با همین خاطره پنج‌سالگی حاج‌یونس شروع می‌کنیم.

از او می‌پرسیم آیا این خاطره را شنیده‌است و از این آرزو با خبر بوده است که می‌گوید: «بله، اخیرا طی ویدئویی از یک گفت‌وگو این را شنیدم. باعث افتخار من است. او همیشه لطف داشت و با این که خودش یکی از بهترین مداحان بود من را استاد خودش خطاب می‌کرد». می‌گوید در این روزهای کرونازده، یاد بزرگمردهایی چون یونس حبیبی حال آدم را خوب می‌کند: «سال‌ها از ناراحتی شیمیایی رنج برد. چند بار رفتم بیمارستان و دیدمش از نزدیک. به‌ظاهر حالا باید بگوییم راحت شد از این همه رنج، اما خب برای خانواده‌اش، همان کسی که روی تخت بیمارستان خوابیده‌بود و چیزی نمی‌گفت پدر و همسر بود. تکیه‌گاهی و سایه‌ای بسیار گرم.»

این مداح اهل بیت، برای ذکر اهمیت شهید حبیبی در مداحی، یاد خاطره‌ای می‌افتد: «اوایل دهه ۸۰ بود که برای مداحی به هامبورگ آلمان رفته‌بودم. قرار بود در جمعی فرهیخته از استادان علم و دانشگاهیان آنجا مداحی کنم. وارد که شدم نوار مداحی معروف حاج‌یونس را گذاشتند… اباعبدا… . او مداحی بود با آثار بسیار متنوع. هم در اجرا و هم در جاهایی که می‌رفت و می‌خواند.»

تنهایش گذاشتند
یکی از دردناک‌ترین اظهارنظرهای شهید یونس حبیبی در همه این سال‌هایی که با جراحات جبهه سپری کرد این بود که یک بار به سایت عقیق گفته بود می‌گویند یونس منزوی شده. او گفته بود به جای این‌که چنین صفتی را به او ببندند می‌توانند بروند و سراغش را بگیرند. حالا که شهید شده احتمالا بسیاری از کسانی که او را در این سال‌ها فراموش کردند، حسرت چنین غیاب بزرگی را می‌خورند هر چند شهادت، مطلقا منجر به غیاب نمی‌شود و بلکه حضوری شریف را قاطع‌تر می‌کند. او برای تامین هزینه‌های درمانش همواره در مضیقه بود.

نه این‌که دستش به دهنش نرسد اما کیست که بتواند با هزینه‌های درمانی چنین مدت‌دار و پیچیده به‌راحتی کنار بیاید. حتی خانه‌ای را که در تهران داشت فروخته و هزینه درمانش کرده بود و این سال‌های اخیر را در تهران زندگی نمی‌کرد. وقتی از حاج‌محسن طاهری می‌پرسیم که چرا حاج‌یونس را این‌طور تنها گذاشتند، داغ دلش تازه می‌شود و می‌گوید: «متاسفانه فرسایشی‌ و طولانی‌شدن روند درمان ایشان باعث شد بسیاری او را فراموش کنند. هزینه‌های درمانش بسیار سنگین بود.

گاهی همیاری صورت می‌گرفت اما خب کافی نبود. حق حاج‌یونس این نبود. کاش بیشتر حواسمان به او بود. یک بار یکی از مسوولان را دیدم و شماره یونس را به او دادم و ماجرایش را تعریف کردم. هر چند همان شب کسی را به عیادتش فرستاده‌بودند اما خب این دوستان همواره درگیر بروکراسی‌های پیچیده خود هستند. اگر بنیاد جانبازان به داد جانباز نرسد، اتفاقی که می‌افتد و تاثیری که می‌گذارد بسیار بیشتر از نتایج کمک‌نکردن است. آنجا وظیفه سازمانی‌اش همین است. اگر قرار نیست رسالت اصلی‌اش را پی بگیرد پس قرار است چه کار کند؟ باید گیر و گرفتِ کار را پیدا کرد و درستش کرد. فردا حساب و کتابی در کار است. کاری نکنیم که پشیمانی برایمان بماند.»

طاهری می‌گوید: «باید خشت‌خشت خانه‌های این عزیزان را از طلا بسازیم نه این‌که چنان تنهایشان بگذاریم تا همان خانه‌شان را هم بفروشند و بزنند به زخم‌هایی که برای ما به تن‌شان نشسته‌است. اینها کسانی بودند که از همه چیز و حتی جانشان برای کشور می‌گذشتند. الگویشان حاج‌قاسم سلیمانی بود در خستگی‌ناپذیری. این جبهه را تمام می‌کردند و سریع در جبهه‌ای دیگر سنگر می‌گرفتند. همه بچه‌های جبهه و جنگ این‌طوری بودند.»
حاج یونس حبیبی، قرار است امروز بی هیچ مراسمی در زادگاهش، روستای «سیمت» از توابع سوادکوه، به خاک سپرده شود؛ غریبانه، مثل زندگی پرباری که داشت.

*جام جم

منبع خبر

حاج‌محسن طاهری: حق «حاج‌یونس» این نبود بیشتر بخوانید »

روایت «حاج‌قاسم» درباره شهید زین‌الدین

یه گزارش مشرق، «هیجان‌زده پرسیدم: «آقامهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ سردشت…» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم کوتاهی کرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد با خنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده‌ هستن.» عجله داشت. می‌خواست برود. یک بار دیگر چهره‌ درخشانش را کاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا که می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم». رویم را زمین نزد.

ـ قاسم، من خیلی کار دارم، باید برم. هر چی می‌گم زود بنویس.

هول‌هولکی گشتم دنبال کاغذ. یک برگه‌ کوچک پیدا کردم. فوری خودکارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم».

ـ بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم»

همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی که چاشنی التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا کن». برگه را گرفت و امضا کرد. کنارش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین». نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ زیرش کردم. با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو که سید نبودی!»

ـ اینجا بهم مقام سیادت دادن.

از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم».

برشی از کتاب «تنها؛ زیرباران»؛ روایتی از حاج‌قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین‌الدین

منبع خبر

روایت «حاج‌قاسم» درباره شهید زین‌الدین بیشتر بخوانید »