مجاهدت

سردار آتش روی جلد فکه +‌ عکس

به گزارش مشرق، شماره جدید ماهنامه فکه (۲۰۴) منتشر شد.

پرونده ویژه موسس و فرمانده توپخانه سپاه، سردار شهید حسن شفیع‌زاده از مهمترین مطالب این شماره است.

در شماره ۲۰۴ ماهنامه فکه می خوانید:

– سردار آتش، پرونده ویژه موسس و فرمانده توپخانه سپاه، سردار شهید حسن شفیع زاده
– در میانه میدان، برشی کوتاه از خاطرات سردار شهید حاج‌حسن شفیع‌زاده
– دستی به انقلاب، خاطراتی از ناصر برپور همرزم شهید حسن شفیع‌زاده
– و باز هم اخلاص معجزه آفرید، سردار حسن شفیع‌زاده به روایت سردار یعقوب زهدی، جانشین فرماندهی وقت توپخانه سپاه
– رفیق من، گفت‌وگو با سرلشکر پاسدار سیدیحیی رحیم صفوی درباره شهید حسن شفیع‌زاده
– یک نفر از ۴۰ نفر، سردار شهید حسن شفیع‌زاده به روایت سردار محمدجعفر اسدی
– فرمانده توپخانه سپاه، سردار شهید حسن شفیع‌زاده به روایت سردار شهید غلامرضا یزدانی
– فرمانده، چهار خاطره کوتاه از سردار شهید حسن شفیع‌زاده به روایت سردار محمود چهارباغی
– بچه‌های نسل آزادی، شهیدان بختیاری به روایت خادمین شهدا فدک
– آن‌جا که نوری بیکران، روایت‌های شندیدنی از شهید محمدحسین جهانیان

آثاری با عنوان:
یاری خدا نزدیک است / التماس جرعه‌ای دلتنگی / صفرترین نقطه / کرونا و پساکرونا / قله‌ای به نام ایران/ کرونا کاوی نیز در این شماره دیده می شود.

منبع خبر

سردار آتش روی جلد فکه +‌ عکس بیشتر بخوانید »

همسر شهید:‌ مگر من آشپزم؟!

به گزارش مشرق، یک شب، خسته بودم و نرسیدم غذا درست کنم. هر چه داشتیم، داغ کردم و سفرهٔ افطار را چیدم. علی همیشه می‌گفت: «برای کارمندها غذا درست کن، اگه خواستن بخورن، اگر نه ببرن.»

هر چه را که داشتیم، تقسیم کردم. منتظر بودم بپرسد برای کارمندها چی درست کردی تا با توپ پر جوابش را بدهم. تا قاشقش را توی بشقاب زد، مکث کرد:
ـ به حبیب غذا دادی؟

من هم از خدا خواسته شروع کردم:
ـ یعنی چی؟ مگه من آشپزم؟ نگاهم کرد. قاشقش را آرام پایین گذاشت، ظاهر غذایش را مرتب کرد و گفت:
ـ من غذا نمی‌خورم.

بلند شد رفت زنگ دفتر زهیر را زد.
ـ بیا غذا رو می‌ذارم اینجا. بده به حبیب. بگو امروز غذا کم بوده. اگه کمش بود، پول بده بهش بره غذا بخره.

این‌ها را به زهیر گفت و بدون یک کلمه حرف برگشت.
در مقابل ناراحتی و اعتراض من، با آرامش نگاهم کرد و گفت:
ـ من گرسنه نیستم. شما بخورید.
ما هم که از گلویمان پایین نمی‌رفت. دوباره از هر بشقاب کمی برداشتم و یک پرس غذا برایش درست کردم. بار اول و آخر شد که افطار فقط برای خودمان تهیه کردم.

آنچه خواندید بخشی از کتاب رسول مولتان بود.

کتاب رسول مولتان روایت زندگی شهید سید محمد علی رحیمی، رایزن فرهنگی ایران در کشور هند و شهر مولتان پاکستان، روایتی جالب از دلدادگی مردی در غیبت به ارزش‌های انقلاب اسلامی و دین اسلام است.

در این کتاب، تمام داستان زندگی شهید، از زاویه دید مریم قاسمی زهد همسر شهید روایت شده است.

محمدعلی رحیمی شهیدی است که عمر خود را در هند، پاکستان، آفریقا و افغانستان صرف ترویج ارزش‌های انقلاب اسلامی و تشیع راستین کرد و با منش و گفتار خود بر وحدت و نزدیکی میان همه مذاهب اسلام تاکید و با تبلیغ زبان فارسی سعی بر توسعه عمق استراتژیک انقلاب اسلامی داشت.
این کتاب به لحاظ برخورد فرهنگی شهید با جریانات تکفیری و روایت روزهایی که شهید رحیمی در غربت، زیر تیغ وهابیت گذراند و میدان را خالی نکرد، جذابیت بالایی دارد. به ویژه اینکه متن آن روایت کننده فعالیت‌هایی است که در نهایت به شهادت این سردار بزرگ فرهنگی انقلاب اسلامی توسط نیروهای تکفیری در پاکستان انجامید.

منبع خبر

همسر شهید:‌ مگر من آشپزم؟! بیشتر بخوانید »

یونس حبیبی، جانباز و مداح اهل بیت(ع) به همرزمان شهیدش پیوست

به گزارش مشرق، یونس حبیبی جانباز و مداح اهل بیت (ع) پس از تحمل سال‌ها عوارض ناشی از جراحات دوران دفاع مقدس، به همرزمان شهیدش پیوست.

این مداح اهل بیت(ع) که حدود یک سال پیش به کما رفته بود، چندی پیش هوشیاری نسبی پیدا کرد، اما مجددا چند روز پیش به دلیل مشکلات تنفسی در پی مجروحیت شیمیایی به کما رفت و در نهایت بامداد امروز به شهادت رسید.

سایت خبری مشرق این ضایعه را به جامعه مداح، بازماندگان‌ دوران دفاع مقدس و خانواده‌ ایشان به ویژه فرزندش مجتبی حبیبی، ذاکر اهل‌بیت (ع) تسلیت می‌گوید.

این مداح با نوحه «یا اباعبدالله الحسین (ع)» شهرت یافته بود.

منبع: فارسمنبع خبر

یونس حبیبی، جانباز و مداح اهل بیت(ع) به همرزمان شهیدش پیوست بیشتر بخوانید »

افطاری چند بسیجی به حساب دختران آنچنانی!

به گزارش مشرق، بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت۱۳۶۶، "مسعود ده‌نمکی" آمد تا باهم به ملاقات "محسن شیرازی" در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.
محسن از بچه‌های ورامین که باهم در گردان حمزه بودیم، در عملیات کربلای۸ شدیدامجروح شده بود و دست‌هایش توان حرکت نداشتند.
من، سیامک و مسعود، به بیمارستان رفتیم و ساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.

باز دوباره شیرین‌کاری مسعود گل کرد؛ او که ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور در جبهه ۲۴۰۰تومان بود.) گیر داد افطاری برویم بیرون.

مسعود ده‌نمکی، حمید داودآبادی، محسن شیرازی،‌ آذر ۱۳۶۵ اندیمشک، قبل ازعملیات کربلای۵

باوجودمخالفت‌های دکتر و پرستارها، هرطورکه بود، برای یکی دوساعت مرخصی محسن را گرفتیم و به پیشنهاد مسعود، سوار برتاکسی به‌طرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.
مسعود گیرداد که باید افطاری را در بهترین رستوران بخوریم. بالاجبار مقابل پارک ملت، وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.

تیپ حزب‌اللهی ما و قیافۀ لت‌وپار محسن در لباس بیمارستان که روی شانه‌هاش آویزان بود و کیسۀ سُرُمی که در دست داشت، باعث شد همۀ نگاه‌ها به‌طرف ما برگردد. من از خجالت آب شدم، ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟ مملکت مال ماهم هست. مگه ما دل نداریم که این‌جاها غذا بخوریم؟
گارسون که آمد، با تته‌پته خواست بفهماند قیمت غذاهای این‌جا بالاست! که مسعود، بی‌خیال دست گذاشت روی منو و برای همه‌مان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین و غذایم را می‌خوردم. محسن هم بدتر از من.

سیامک گفت: مسعود، چرا اون دخترها این‌جوری نگاه‌مون می‌کنن؟مگه تاحالا آدم حسابی ندیدن؟
چندمیز آن‌سوتر، چند دختر جوان با ظاهری که از نظر ما بسیارزشت و ناشایست می‌آمد! نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواس‌شان به ما بود.
بانگاه تند سیامک، روسری‌شان راکمی جلو کشیدند، ولی چشم از ما برنمی‌داشتند.
ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند، خنده‌اش گرفت. جلو که رفتم تاببینم چی شده، گفت:
-این آقا پول غذا رو نمی‌گیره.

باتعجب پرسیدم چرا؟
که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانم‌ها حساب کردند.

نگاهی به آن‌جا انداختم؛ جای‌شان خالی بود و رفته بودند.

نقل از کتاب: "نامزد خوشگل من" نوشته:حمید داودآبادی / نشر شهیدکاظمی

منبع خبر

افطاری چند بسیجی به حساب دختران آنچنانی! بیشتر بخوانید »

جانبازی حاج قاسم قبل از تشکیل تیپ

به گزارش مشرق، شب عملیات طریق‌القدس، ما وارد کانالی شدیم که از ابتدای خط خودی تا پشت خط، زیر خمپاره ۱۲۰ و ۱۶۰ بود. تیر مستقیم تانک‌ها روی کانال می‌ریخت. نخستین آتش سنگین دشمن بعد از شروع جنگ و در جبهه‌ها، همان جا بود. یک ساعت از لو رفتن تک گذشته بود که خط خودی تا خط خودشان را تمام زیر آتش گرفته بودند. معابر هم لو رفته بود. حمید در گروهان اول بود.

ما منتظر بچه‌های اهواز بودیم که قرار بود خط را بشکنند تا ما پشت سر آنها به خط دوم و به سمت پل سابله برویم. ۱۰۰ متری از خاکریز فاصله گرفته بودیم. آتش دشمن بود که روی سرمان می‌ریخت. حمید آمد پیش من و گفت: «اینطوری همه بچه‌ها شهید می‌شوند. بگذار من گروهانم را ببرم نزدیک سیم‌خاردار عراقی‌ها و از کار بیندازم‌شان». من موافقت کردم و او گروهانش را تا نزدیک سیم‌های خاردار برد.

همین‌جا بود که من زخمی شدم. اکبر محمدحسینی با ۲ گروهان عقب بود. بچه‌های اهواز موفق نشده بودند خط را بشکنند. خون زیادی از من رفته بود و دیگر رمق نداشتم. نمی‌خواستم بگویم زخمی شده‌ام و روحیه بچه‌ها را تضعیف کنم. حمید خودش را به من رساند و اصرار کرد سریع خودم را نزدیک معبر برسانم و بر کار آنها نظارت کنم اما من گفتم: «نمی‌توانم بیایم، خودت برو هر کاری می‌توانی بکن.» فکر کنم فهمید حالم مناسب نیست. سری تکان داد و خداحافظی کرد و رفت به خط.

مکالمه من و حمید ۱۰ ثانیه هم طول نکشید. حمید در کمتر از ربع ساعت خط اول عراقی‌ها را گرفت. شلیک کالیبرها و خمپاره‌های‌شان قطع شد و بچه‌ها شروع کردند به پاکسازی. فریاد الله‌اکبر در خط پیچید. اکبر تماس گرفت و هدایت ۲ گروهان بعدی را به عهده گرفت که به سرعت رفتند روی خاکریز و رو به جلو حرکت کردند.

همین موقع بود که من از حال رفتم و به پشت جبهه منتقل شدم. بعدها شنیدم حمید با یک کمر نارنجک جلوی همه حرکت می‌کرده و داخل سنگرها که ۵ تا ۲۰ متر از هم فاصله داشته‌اند، نارنجک می‌انداخته و آنها را منهدم می‌کرده است.

در یکی از این سنگرها، عراقی‌ها متوجه نارنجک می‌شوند و آن را به بیرون پرت می‌کنند که خوشبختانه حمید فورا روی زمین می‌خوابد اما ترکش‌های خمپاره پیشانی‌اش را زخمی می‌کنند. با این وجود، از پا نمی‌نشیند و به پیشروی ادامه می‌دهد. مرا به بیمارستان منتقل کردند و پس از بهبودی و بازگشت، قرار شد «تیپ ثارالله» را تشکیل بدهم.

آچه خواندید،‌ بخشی از کتاب «ذوالفقار»؛ برش‌هایـــی از خاطرات شفاهـی سپهبد شهید قاسم سلیمانی به همت علی اکبری مزدآبادی در انتشارات یازهرا بود.

منبع خبر

جانبازی حاج قاسم قبل از تشکیل تیپ بیشتر بخوانید »