مجاهدت

برات شهادت را در جوار خانه خدا گرفت

به گزارش مشرق، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از بدو تشکیل خود در دوم اردیبهشت ماه ۱۳۵۸ همواره در خط مقدم مبارزه با دشمنان انقلاب اسلامی بود. شهید محمود (عبدالله) نوریان نیز یکی از پاسداران پیشکسوت لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود که عمر خود را وقف انقلاب و جنگ کرد و در لحظه‌به‌لحظه جبهه‌ها حاضر بود. از شهید نوریان به‌عنوان یکی از پاسداران مؤمن و انقلابی سپاه یاد می‌شود که خودش روایت کرده بود در سفر معنوی حج، موفق به زیارت امام عصر (عج) شده است. در آستانه سالروز تأسیس سپاه، به گفتگو با معصومه رضانژاد، همسر و عبدالله سمنانی یکی از همرزمان شهیدمحمود (عبدالله) نوریان پرداختیم که تنها فرزندش پس از شهادت او به دنیا آمد.
همسر شهید
چه اتفاقی واسطه ازدواج شما و شهید نوریان شد؟
من اصالتاً مشهدی هستم و همسرم هم متولد شمیران بود. هر دو هم سن و متولد سال ۱۳۴۰ هستیم. برادرشوهرم و همسرش دانشجوی دانشگاه مشهد بودند. دوره انقلاب فرهنگی که دانشگاه‌ها را تعطیل کردند، جاری‌ام که مربی پرورشی خواهرم بود، بحث خواستگاری از من را مطرح کرد. آن موقع ۲۱ ساله و معلم دبستان بودم. سال ۶۱ با محمود آقا ازدواج کردم و یک پسر از شهید به یادگار دارم که بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. پسرم خرداد ۱۳۶۵ به دنیا آمد و همسرم اسفند سال ۱۳۶۴ به شهادت رسید.

زمان جنگ ازدواج با یک پاسدار سختی‌های خودش را داشت، مثلاً اینکه شما احتمال شهادتش را می‌دادید، با این حال چرا قبول کردید همسر یک پاسدار بشوید؟
بله، هم من و هم همسرم، هر دو احتمال شهادتش را می‌دادیم، ولی توکلمان به خدا بود. ضمن اینکه شهید خصوصیاتی داشت که قبول کردم با ایشان ازدواج کنم. اولین خصوصیتش که خیلی به نظرم آمد، چشم پاکی‌اش بود. مطلقاً به خانم‌های نامحرم نگاه نمی‌کرد. ایمان و اخلاص زیادی داشت. نماز شبشان ترک نمی‌شد. من که تصمیم به ازدواج نداشتم، اما وقتی رفتارشان را دیدم، استخاره کردم که بسیار خوب آمد. سه سال با شهید زندگی کردم، اما حتی یک‌بار حرف لغو و بیهوده از او نشنیدم.

از خانواده شهید بگویید، چند برادر و خواهر داشتند؟
یک خواهر و سه برادر بودند. پدرشان مغازه لبنیاتی داشت. خانواده خیلی مذهبی بودند. قبل از انقلاب شهیداندرزگو به منزل پدرشوهرم می‌آمدند و مسجد رستم‌آباد بالا شمیران سخنرانی می‌کردند که الان کنار اتوبان صدر واقع است. مادرشوهرم خیلی مؤمن بود. پدر مادرشوهرم سرهنگ ارتش و حافظ قرآن بود و قرآن نگارش می‌کرد. پدر پدرشوهرم کدخدای ده رستم‌آباد بود. خیلی مؤمن بود. پدرشوهرم به هر مستمندی که به مغازه‌اش می‌آمد، رایگان جنس می‌داد. مردم در نبود امام جماعت مسجدشان به او اقتدا می‌کردند. البته خانواده ما هم مذهبی بودند. پدر و دایی‌هایم روحانی هستند. من هم که معلم بودم و کارهای بسیج مسجد را انجام می‌دادم.

خیلی از پاسدارهای پیشکسوت، خط جهاد را از فعالیت‌های جهادی قبل از انقلاب شروع کرده بودند، همسر شما هم فعالیت انقلابی داشت؟
خودش تعریف می‌کرد که چندبار موقع تظاهرات نزدیک بود به شهادت برسد. از جمله سال ۵۷ در میدان ژاله (میدان شهدا) تا مرز شهادت رفته بود. شب قبل از ۱۷ شهریور، مادرشان خواب بدی می‌بیند. صبح هم که محمودآقا با خواهر و برادرهایش به میدان شهدا می‌روند، وقتی خواهرشان برمی‌گردد، مادرشان می‌پرسد، محمود چرا نیامد؟ ایشان می‌گوید گمش کردیم. خانواده خیلی نگران می‌شوند تا اینکه شب محمود به منزل برمی‌گردد. خیلی خسته و ناراحت بود. به او گفتند چه اتفاقی افتاد؟ می‌گوید ان‌شاء‌الله انقلاب پیروز می‌شود.

گویا همسرتان با شهدای اثرگذار در انقلاب هم هم‌نشین بودند؟
محمود با شهیداندرزگو و شهیدآیت‌الله شاه‌آبادی که امام جماعت مسجد رستم‌آباد پایین بودند، حشر و نشر داشتند. شهیداندرزگو هر موقع که به تهران می‌آمدند به شمیران منزل پدرشوهرم می‌رفتند. در واقع یکی از مخفیگاه‌های شهیداندرزگو منزل پدرشوهرم بود. شهید در حسینیه ارشاد از پامنبری‌های شهیدمطهری بود. کتاب‌های زیادی در شیروانی خانه مخفی کرده بود که یک‌بار مأموران ساواک می‌ریزند، خانه را بگردند که محمود کتاب‌ها را از پنجره به باغ پشتی پرت می‌کند. همسرم بعد از انقلاب فعالیت‌های انقلابی‌اش را ادامه داد و عضو سپاه پاسداران شد. از زمان شروع جنگ تا زمان شهادتش در همه عملیات‌ها حضور داشت. برادر بزرگ‌تر همسرم، سردار نوریان، معاون سردار اشتری، فرمانده نیروی انتظامی هم پاسدار بودند و هر دو برادر در سپاه خدمت می‌کردند.

از حالت‌های عرفانی شهیدنوریان زیاد شنیده‌ایم.
محمود آقا قبل از رفتن‌شان به مکه می‌گفتند شنیدم هر کسی حاجتی دارد بار اول که مکه می‌رود، می‌گیرد. همان سالی که کشتار مکه پیش آمد به مکه رفت و ۴۵ روز ماند. وقتی از مکه برگشت اخلاقش عوض شده بود. شب اول که رسید شروع به صحبت کرد. گفت زمانی که طواف می‌کردم یک آقا با چهره نورانی دیدم که قد بلندی داشت و شال سبزی گردن‌شان و تقریباً سفید بود. همینطور که طواف می‌کردم به آن آقا گفتم: می‌گویند هر کسی که دفعه اول به حج برود هر حاجتی داشته باشد، روز عرفه از خدا بخواهد می‌گیرد. آن آقا جواب دادند هر حاجتی داری به شما می‌دهند. بعد از این دیدار کوتاه، پیش خود حس کردم شاید آن آقا امام زمان بود. خصوصاً که در آن سفر هر چه از خدا خواستم به من داد. روز عرفه اول از خدا خواستم یک پسر به من بدهد که جانشین و یادگارم باشد. نیت دومم این بود اگر حاجتم برآورده شد، نماز شبم ترک نشود. خدا از گناهانم بگذرد و مرا شهید کند. حاجت سومم این بود که مداح آل‌علی و حافظ قرآن شوم. شهید می‌گفت فردای آن روز زیر ناودان طلا نشسته بودم که یک لحظه خواب دیدم یک بچه روی موتورسیکلتم نشسته است. خدا به وعده‌اش عمل کرد و بعد از شهادت محمود، به ما یک پسر داد.

از شهادت‌شان حرفی می‌زدند؟
همیشه می‌گفت شهید می‌شوم، اما من نمی‌توانستم باور کنم. همیشه فکر می‌کردم برادر بزرگ‌شان شهید می‌شود. دفعه آخر که به جبهه رفت، گفت یا خوابیده و افقی یا ایستاده می‌آیم، اگر ایستاده هم بیایم مطمئن باش که مجروح برمی‌گردم. گفتم اشکال ندارد ایستاده می‌آیی ان‌شاءالله. محمود از همان زمان خواستگاری و بعد از ازدواج مدام از شهادت حرف می‌زد و می‌گفت من به این نیت ازدواج کردم که نسلم باقی بماند و سنت رسول خدا را انجام بدهم و بعد شهید شوم. حرف‌هایشان را گوش می‌دادم، ولی باور نمی‌کردم. می‌گفتم آنقدر رزمنده در نوبت شهادت هستند که نوبت شما نمی‌شود، اما روز آخر در چهره‌اش می‌دیدم که شهید می‌شود. هربار که به جبهه می‌رفت با خنده بدرقه‌شان می‌کردم، ولی آخرین دفعه گریه کردم. دست خودم نبود. گفتم حالا که ما بچه داریم، نرو. برگشت گفت خدایی که بچه داد خودش نگهش می‌دارد. خیلی فکر این نباش بچه را حتماً پدرش نگه دارد. اگر هم ناراحتی وصیت می‌کنم بعد از شهادتم عبدالله دوستم بچه را نگه دارد. عبدالله شوهر فعلی‌ام بازنشسته وزارت دفاع است.

مسئولیت‌شان در جبهه چه بود؟ نحوه شهادت‌شان چطور بود؟
آقا محمود مسئول مهندسی رزمی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و فرمانده گردان تخریب الوارثین بود. نحوه شهادتش هم به این ترتیب بود که ترکش به پشت سرش اصابت می‌کند و به بیمارستان منتقلش می‌کنند. روی سرش جراحی انجام می‌دهند. برادرشان که بالای سرشان می‌روند، پزشکان می‌گویند اگر به هوش بیاید مثل بچه چهارساله است، توقع جوان ۲۴ ساله نداشته باشید، اما بعد از سه روز آقا محمود به شهادت رسید. چندماه بعد موقع زایمانم، همسر شهیدم خیلی کمکم کرد. زایمان سختی داشتم. خواهرم خواب دیده بود آقا محمود می‌گوید من خودم مواظبش هستم، نگران نباشید، اتفاقی نمی‌افتد. پسرم وقتی ۱۸ روزه بود حصبه گرفت، عملاً می‌دیدم که شهید کمکم می‌کند. حضورشان را در بیمارستان احساس می‌کردم. پسرم وقتی داماد شد هم، حضور آقا محمود را احساس می‌کردم. یک نکته جالب در خصوص شهید نوریان بگویم که ایشان سال ۶۴ به من گفت بعد از امام خمینی (ره) آقای خامنه‌ای رهبر می‌شود. دلایلش را هم شم سیاسی و فهم بالای حضرت آقا معرفی کرد. سال ۶۸ که آقا به رهبری رسیدند، من به دوراندیشی شهیدنوریان ایمان آوردم.

چه خاطره‌ای از ایشان برایتان به یادگار مانده است؟
شب‌هایی که محمود نماز شب می‌خواند به اتاق پایین می‌رفت تا بیدار نشوم. گاهی بیدار می‌شدم، می‌دیدم در قنوتش می‌گوید خدایا ظهور امام زمان ما را نزدیک کن. خدایا شهادت را نصیب ما بکن. خدایا از گناه همه جوانان بگذر. ما را به راه راست هدایت کن. در سجده آخر می‌گفت اللهم عجل لولیک الفرج. شهید نوریان معتقد بود انقلاب اسلامی زمینه‌ساز قیام منجی است.
همرزم شهید

از چه زمانی با شهیدنوریان آشنا شدید؟ کدام یک از خصوصیات اخلاقی ایشان باعث جذب شما شد؟
سال ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی با ایشان آشنا شدم. فرماندهم بودند و بعد به‌عنوان جانشین در خدمت‌شان بودم. شهید اهل محاسبه نفس بود. نمونه‌اش یک برنامه‌ای داشت که ۴۰ محور برای خودش تنظیم کرده بود. به خودش در ایام روز نمره می‌داد. جدول ۳۰ روزه مرتب کرده بود. مواردی مثل تقدم در سلام، نماز اول وقت، نماز شب، غیبت نکردن، دستگیری از ایتام را نوشته بود و برای هر کدام نمره داشت. در رابطه با آیات برزخ و قیامت مطالعه داشت و کار می‌کرد. در جمع دوستان در مورد قیامت حرف می‌زد. حدیث: «خودتان را محاسبه کنید، قبل از اینکه به حسابتان رسیدگی شود» را یادآور می‌شد. آقا محمود می‌گفت تا به مقام محمود برسیم کار زیاد است. درصدد هستیم تا به مقام بندگی برسیم و مدال بندگی بگیریم، بعد به مقام محمود برسیم برای همین می‌گفت عبدالله صدایش کنند. زمانی که شهید شد، من اسیر بودم. چندبار خوابش را دیدم با لباس احرام در باغی بود، در خواب صدایش کردم و متوجه شدم شهید شده است. بعداً در نامه‌ها به من گفتند که نوریان شهید شده است.

چه سالی اسیر شدید و چه زمانی به کشور برگشتید؟
در عملیات فاو به اتفاق عیسی صفرخانی برای شناسایی ام‌الرصاص و ام‌البابی رفته بودیم. باید مواضع دشمن را شناسایی می‌کردیم. تقریباً به‌عنوان گامی بلند تلقی می‌شد. با لباس غواصی از آب عبور کردیم و پشت دشمن، یعنی قرارگاه تاکتیکی دشمن رفته بودیم که به اسارت درآمدیم. پنج سال و نیم اسیر بودم و به همراه مرحوم ابوترابی به وطن بازگشتم و بعد وارد وزارت دفاع شدم و طبق خواسته شهید، با همسرشان ازدواج کردم.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

برات شهادت را در جوار خانه خدا گرفت بیشتر بخوانید »

شکار تانک با کمترین اشتباه

به گزارش مشرق، در دوران دفاع مقدس رزمندگان زیادی با توانایی‌های منحصر به‌فرد پا به میدان گذاشتند و با عملکرد درخشان‌شان دشمن بعثی را مبهوت کردند. یکی از این رزمندگان سرهنگ جانباز رفیع غفاری نام دارد. مردی که در دوران دفاع مقدس به شکارچی تانک معروف شد و با درهم آمیختن شهامت و مهارت خسارت‌های زیادی را به دشمن وارد کرد.

سرهنگ غفاری از بدو شروع جنگ تحمیلی خود را به جبهه‌ها رساند تا در کنار دیگر رزمندگان از میهن اسلامی دفاع کند. او در تیپ ۵۵ پیاده هوابرد شیراز خدمت می‌کرد و پس از مدتی که از شروع جنگ گذشته بود توانایی‌هایش چشم‌ها را خیره کرد. نخستین‌بار در عملیات فتح‌المبین مهارت و توانایی‌های سرهنگ غفاری برای همه عیان شد.

در آخرین روز سال ۱۳۶۰ دشمن بعثی عراق در جبهه رقابیه با تمام قدرت آتش شروع به تک نمود. حجم آتش دشمن به قدری زیاد بود که رزمندگان نمی‌توانستند سرشان را از سنگر بالا بیاورند. سرهنگ غفاری با دیدن این وضعیت نگران هجوم دشمن می‌شود. با خود فکر می‌کند که به هر ترتیبی شده خودش را به آن‌ها نزدیک کند و به وسیله موشک‌انداز تاو (ضدتانک) آن‌ها را منهدم و مانع پیشروی آنان بشود.

پس به همراه دو نیروی دیگر به دنبال عملی کردن فکرش می‌افتد. پشت درختچه‌ها پناه می‌گیرد و مشغول شکار تانک‌های عراقی می‌شود. خودش درباره آن روز چنین می‌گوید: «در آنجا (دشت رقابیه) بعد از خدا تنها پوشش ما فقط درختچه‌های صحرا بود که در بیابان‌های خوزستان زیاد است. من زمانی که می‌خواستم تانکی را مورد هدف قرار بدهم پشت این درختچه‌ها موشک‌گذاری می‌کردم و پس از انهدام یک دستگاه تانک دوباره پشت یکی از درختچه‌ها می‌رفتم. در آن روز ما با انهدام بیش از ۳۰ دستگاه تانک و نفربر دشمن، به‌طور کلی مانع پیروزی دشمن شدیم. همانطور که اطلاع دارید عملیات بیت‌المقدس مکمل عملیات فتح‌المبین بود؛ در این عملیات در جبهه رقابیه تانک‌های منهدم شده در پیروزی ما تأثیر زیادی داشت.»

تلاش او در جلوگیری از تصرف جاده اهواز – خرمشهر توسط دشمن تأثیر زیادی در روحیه رزمندگان داشت. یک‌بار دیگر مهارت این ارتشی جسور در عملیات بیت‌المقدس در جبهه گره‌گشا می‌شود و به کمک رزمندگان می‌آید. سرهنگ در جاده اهواز – خرمشهر شروع به تیراندازی و انهدام تانک‌ها و نفربرهای مسلح می‌کند. وقتی تعداد ۱۴ دستگاه تانک و نفربر را در جاده منهدم می‌کند، بقیه تانک‌ها عقب‌نشینی می‌کنند و نیروهای پیاده می‌توانند خودشان را به جاده برسانند.

رفیع غفاری قبل از شلیک به هر تانک با خود این دعا را ذکر می‌کرد: «خدایا حالا که این تانک‌ها را منهدم می‌کنم، اگر کسی بی‌گناه داخل تانک است، سببی ساز که به دست ما کشته نشود.» او با انهدام یک لشکر کامل زرهی عراق، ضربه‌ای مهلک به رژیم بعثی وارد کرد. او در این راه چندین‌بار به جانبازی هم رسیده است. او در جریان عملیات بیت‌المقدس و فردای روزی که تعداد زیادی از تانک‌های دشمن را منهدم می‌کند، به سختی مجروح می‌شود. گلوله تانک درست روبه‌رویش اصابت می‌کند و ترکش‌هایش صورتش را می‌شکافد و زخمی می‌شود. خودش درباره جانبازی‌هایش گفته است: «در طول جنگ تحمیلی به دریافت هفت درجه نائل شدم و شش بار نیز مجروح شدم.»

جانباز رفیع غفاری بدون کمترین اشتباه و با حداکثر دقت موفق به انهدام تانک‌ها و نفربرهای دشمن می‌شد و توانایی‌های بسیار زیادی در این زمینه داشت. او افسری شجاع، آرام، خونسرد و بسیار مسلط به موشک تاو بود و در عملیات تپه چشمه هم به خوبی درخشید و تعدادی از تانک‌های دشمن را منهدم کرد. وی همچنین در هنگام محاصره سوسنگرد توسط تانک‌های دشمن، سریعاً به آن محل اعزام شد و در شکست محاصره تعدادی از تانک‌های دشمن را از بین برد و یکی از دلایل شکست دشمن در پیشروی به عمق خاک میهن ما و نرسیدن به اهداف شومشان وجود این دلاورمردان و قهرمانان سرافراز است.

*روزنامه جوان

منبع خبر

شکار تانک با کمترین اشتباه بیشتر بخوانید »

چطور این غذا از گلویم پایین برود؟!

به گزارش مشرق، ۴۵ روزی می‌شد صمد [شهید ستار (صمد) ابراهیمی‌هژیر] رفته بود. زندگی بدون او سخت می‌گذشت. این انتظارها آنقدر کشدار و سخت شده بود که یک روز بچه‌ها را برداشتم و پرسان‌پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم.

گفتند: «حالش خوب است». نمی‌دانم چقدر گذشت که یک شب یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه‌ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سیبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!» خندید و گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته‌ای خوابیدی».

رفت سراغ بچه‌ها. خم شد و تا می‌توانست بوس‌شان کرد. نگفتم از سرشب خواب‌های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش‌هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: «آبگرمکن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می‌شود حمام نکرده‌ام». رفتم آشپزخانه، آبگرمکن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی‌ها وارد خرمشهر شده‌اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده‌ایم. آبادان در محاصره عراقی‌هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی‌لیاقتی بنی‌صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: «شام خورده‌ای؟!»، گفت: «نه، ولی اشتها ندارم».

کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحبخانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم‌هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!» با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» باورم نمی‌شد صمد اینطور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست‌هایش و هق‌هق گریه می‌کرد. گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه‌ها توی مرز گرسنه‌اند. زیر آتش توپ و تانک این بعثی‌های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی‌ها». دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می‌گویی جنگ است دیگر. چاره‌ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آنها سیر می‌شوند یا کار درست می‌شود؟! بیا جلو غذایت را بخور». خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد.

برگرفته از کتاب «دختر شینا» خاطرات قدم‌خیر محمدی‌کنعان

منبع خبر

چطور این غذا از گلویم پایین برود؟! بیشتر بخوانید »

ماموریت‌های دشوار شهید قرنی در ابتدای انقلاب

به گزارش مشرق، مصطفی توتیایی همرزم شهید سپهبد قرنی در یادداشتی نوشت:

‌امیر سپهبد محمدولی قرنی از جمله چهره‌های موثر در مبارزات انقلاب بود که به‌دست تروریست‌ها به شهادت رسید. قطعا در یادداشتی کوتاه نمی‌توان حق مطلب را در مورد این شهید بزرگوار ادا کرد، اما به‌صورت مختصر یادی از شخصیت و ویژگی‌های اثرگذار این شهید خواهم کرد.

شهید قرنی از مبارزان قبل از انقلاب بود که بارها دستگیر شد و به زندان رفت. چه قبل از زندان و چه بعد از زندان با روحانیون طراز اول آن زمان مثل آقای میلانی در مشهد در تماس بود. ایشان آن زمان، گرایش و تفکر ملی مذهبی داشت و با مبارزان دوران خود ارتباط زیادی داشت و با توجه به سابقه خدمت در مراکز اطلاعاتی، نیروهای مبارز علیه رژیم پهلوی را بسیار خوب می‌شناخت. بر همین اساس مرحوم بازرگان و اطرافیان ایشان او را به امام معرفی کردند و رئیس ستاد قرار دادند.

ایشان در مقطعی رئیس ستاد بود که کشور در وضعیت بسیار حاد و عجیبی قرار داشت. از یک طرف، عده‌ای به دنبال نابودی ارتش بودند و از طرف دیگر، شاهد برخی بحران‌های داخلی و آشوب‌ در نقاطی از کشور بودیم. در آن زمان هیچ واحد عمده و پادگانی، فرمانده نداشت و مقامات ارتشی از سرهنگ به بالا یا فراری بودند یا دستگیر شدند یا در خانه نشسته بودند. در این شرایط، شهید قرنی هم باید از موجودیت کل مجموعه دفاع می‌کرد و هم به آن سازمان می‌داد و ازسوی دیگر به اجرای ماموریت‌ها می‌پرداخت. آشوب‌های کردستان، آذربایجان‌غربی، گنبد، سیستان و بلوچستان و خوزستان در آن زمان پیش آمده بود و سپهبد قرنی باید برای آنها چاره‌اندیشی می‌کرد.

شهید قرنی با این‌که سال‌ها در ارتش حضور نداشت، اما هنوز آن روحیه نظامی‌گری خالص خود را حفظ کرده بود و وابسته به هیچ طرفی نبود و این روحیات، به‌خصوص در وقایع کردستان بسیار روشن بود. او در همین مسائل، اختلاف نظر شدیدی با دولت و تیم مرحوم بازرگان پیدا کرد. آنها اعتقاد داشتند مساله باید از طریق سیاسی و گفت‌وگو حل شود، اما شهید قرنی اعتقاد داشت این مساله، راه‌حل سیاسی ندارد و نمی‌توان در چنین شرایطی پادگان‌ها را در اختیار نیروهای جدایی‌طلب قرار داد تا حالا سیاسیون بیایند بنشینند و مذاکره کنند. برنامه ایشان این بود که از طریق نظامی موضوع را حل کند ولی دولت موافق نبود و سر همین موضوع ایشان استعفا کرد و چندی بعد هم ترور شد و به شهادت رسید.

*جام جم

منبع خبر

ماموریت‌های دشوار شهید قرنی در ابتدای انقلاب بیشتر بخوانید »

کینه توده‌ای‌ها قرنی را شهید کرد

به گزارش مشرق، آشنایی سپهبد محمد ولی قرنی با محمدمهدی عبدخدایی از اعضای فدائیان اسلام، در روال عادی نمی‌توانست روی دهد. سیر عجیب وقایع تاریخی اما عبدخدایی جوان را با رئیس سابق رکن ۲ ارتش در زندان آشنا کرد. او ۶۲ سال پس از آن مصاحبت در پشت میله‌های زندان، به بیان خاطرات خود از سپهبد پرداخته‌است.

سوم اردیبهشت سالروز شهادت او و ترور توسط گروه فرقان است. با عبد خدایی درباره نخستین رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران گفت‌وگو کرده‌ایم.

طبعا آشنایی شما با سپهبد محمد ولی قرنی، درآغاز یک آشنایی از دور بوده و سپس و بر اثر یک اتفاق به نوعی آشنایی از نزدیک تبدیل شده‌است.
در دهه ۳۰ در میان شخصیت‌های نظامی، چند نفر مطرح بودند؛ تیمسار سپهبد حسین آزموده، تیمسار سپهبد تیمور بختیار و تیمسار محمدقرنی. هر سه نفر هم سرتیپ بودند. تیمور بختیار فرمانده نظامی تهران، فرمانده لشکر ۲ زرهی و فرمانده راه‌آهن سراسری، آزموده دادستان ارتش و سپهبد قرنی هم رئیس رکن ۲ ستاد ارتش بودند. در آن دوره، هنوز مملکت ساواک یا وزارت اطلاعات نداشت و رکن ۲ اهمیت خاصی داشت. رکن ۲ کشف می‌کرد، بختیار دستگیر و آزموده محاکمه می‌کرد. نوعی تقسیم کار بین آنها وجود داشت.

مهم‌ترین کاری که رکن ۲ با مدیریت سپهبد قرنی در آن سال‌ها انجام داد، کشف سازمان نظامی حزب توده بود. در این باره چه تحلیلی دارید؟
سازمان نظامی حزب توده ایران توانسته‌بود ۶۲۸ افسر درجه‌دار را در ارتش نفوذ بدهد که بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، ۴۸ نفر از آنان تیرباران شدند. تعدادشان زیاد است و نام بردن از همه آنها میسر نیست. شاخص‌ترین شان سرهنگ سیامک، سرهنگ مبشری، سرگرد وکیلی، سرگرد پهلوان، سروان کی‌منش، سروان تمدن و سروان شلتوکی بودند. سرلشکر قرنی با کشف این سازمان در واقع توانست حزب توده را به حاشیه براند و فعالیت‌های آنها را خنثی کند.

آشنایی نزدیک شما با سپهبد قرنی چطور اتفاق افتاد؟
سال ۱۳۳۶ به جرم مخالفت با پیمان سنتو و به اتهام تحریک مردم به مسلح شدن علیه سلطنت و امنیت کشور، در زندان بودم و در آنجا سپهبد قرنی را دیدم. می‌دانید که ما یک گروه بودیم که آذر ۱۳۳۴، قرار بود علاء را بزنیم. سن و سال من کم بود و به همین دلیل اعدام نشدم.

درآن دوره، چرا سپهبد قرنی در زندان بود؟
یک‌بار شاه با عده‌ای از مأموران خارجی مصاحبه کرد و سه روز بعد خبر دستگیری سرلشکر قرنی پخش شد.

چه سالی؟
اواخر سال ۱۳۳۶. من، اصغر عمری، علی بهاری، احمد عباسی تهرانی، سید هادی میرلوحی ،برادر شهید نواب صفوی در زندان بودیم که سپهبد قرنی هم زندانی شد. اتفاقاً این ایام مقارن بود با جشن شکرگزاری ۱۵‌بهمن. در این روز سالگرد جان به در بردن شاه از ترور ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ را برگزار می‌کردند. آن روز سرگرد حکیم نظامی، معاون زندان قصر، من و هادی میرلوحی را احضار کرد و گفت: در بند، مجلس دعا و شکرگزاری برگزار کنید! آن روز همه را برای دعا جمع کردند، ولی من در سلولم ماندم. سرهنگ نظامی دستور داد مرا به زور به مجلس دعا بیاورند. من هم خود را به دل‌درد زدم و احمد تهرانی زیر بغلم را گرفت و مرا به بهداری برد. سرهنگ حکیم‌نظامی گفت: من هم از این دل‌دردها زیاد گرفته‌ام. در بهداری دکتر انگجی را دیدم که از شاگردان و علاقه‌مندان پدرم در تبریز بود و هفته‌ای یک بار می‌آمد و زندانی‌ها را معاینه می‌کرد.

پس شانس آوردید!
خیلی زیاد. دکتر مرا که شناخت، گفت: «دوست داری در بهداری بمانی؟» گفتم: «معلوم است که دوست دارم. » حیاط بهداری بسیار باصفا بود. بهداری هم تخت داشت و غذای آنجا هم با غذای داخل زندان، تومنی صنار تفاوت داشت. در هر حال دکتر انگجی دستور داد مرا بستری کنند. در آنجا بود که یک روز سپهبد قرنی را آوردند. من قبلا تصویر ایشان را در روزنامه‌ها دیده بودم و می‌دانستم رئیس رکن ۲ ارتش است و به محض این‌که ایشان را آوردند، شناختم. شخصیت ایشان طوری بود که حتی رئیس زندان هم به ایشان احترام می‌گذاشت. ایشان را به زندان عمومی یا انفرادی نبردند، بلکه یک اتاق مخصوص به او داده‌بودند و هروقت هم که می‌خواستند وارد اتاقش شوند، اجازه می‌گرفتند. موقع هواخوری در حیاط هم، از بقیه خیلی آزادتر بود و امکانات بیشتری را در اختیارش قرار می‌دادند. یادم هست روی تخت نشسته بودم و شهید قرنی از من پرسید: «شما آقای عبدخدایی هستید؟» برایم جالب بود که مرا شناخته بود. از من پرسید: «دوست دارید امروز عصر با هم قدم بزنیم؟»

من حدود ۲۰ روز بود که به عنوان بیمار در بهداری مانده‌بودم و از خدا می‌خواستم به حیاط بروم و قدم بزنم، بنابراین قبول کردم. آن روزها رادیو را پشت بلندگوی زندان می‌گذاشتند و در همه بندها صدای رادیو پخش می‌شد. همراه با شهید قرنی رفتیم که قدم بزنیم که از بلندگو ترانه‌ای پخش شد. شهید قرنی یک‌مرتبه و بدون مقدمه ناراحت شد و خداحافظی کرد و رفت. به من خیلی برخورد، چون راه رفتن در حیاط زندان را خودش به من پیشنهاد داده بود. شب شام را خورده بودیم که دوباره آمد و پیشنهاد کرد با هم قدم بزنیم. گفتم: «ببخشید تیمسار! مثل این‌که شما طاقت مصاحبت با کسی را ندارید و عصر امروز بدون مقدمه گذاشتید و رفتید. » عذرخواهی کرد و گفت، من خواننده‌ای را که داشت می‌خواند، می‌شناختم. تمام اینها در جشن‌های خانه‌ام برایم خوانده‌اند. یاد آن زمان افتادم و ناراحت شدم. »

ایشان از علت دستگیر شدنش حرفی نزد؟
چرا، اتفاقا من روی حس کنجکاوی‌ای که همیشه داشته‌ام، علت دستگیری‌اش را پرسیدم و گفت: داستانش مفصل است! قضیه از این قرار بود که یکی از وظایف رکن ۲ ارتش، حفاظت از جان شخصیت‌های خارجی بود که به کشور می‌آمدند. یک بار جان فوستر دالس، وزیر خارجه وقت آمریکا به ایران می‌آید و رکن ۲ حفاظت از جان او را به‌عهده می‌گیرد. قرار بود آمریکایی‌ها پنج میلیون دلار به سپهبد زاهدی بدهند تا او حقوق کارکنان اصل ۴ ترومن را بپردازد، ولی زاهدی کل پول را به حسابش در بانک‌های سوئیس واریز می‌کند! شهید قرنی به عنوان رئیس رکن۲ ارتش همان‌طور که اشاره کردم در آن ایام مهم‌ترین نهاد اطلاعاتی کشور بود- از دزدی‌های کلانی که پس از ۲۸ مرداد صورت می‌گرفت، باخبر بود. از آنجا که از نظر مالی انسان بسیار سالمی بود و صادقانه قصد خدمت به کشور را داشت، از دیدن دزدی‌های درباری‌ها ‌به‌خصوص اشرف و فاطمه ناراحت می‌شود و گزارش مفصلی از این اختلاس‌ها تهیه می‌کند.

سپس تصمیم می‌گیرد همراه با عده‌ای از افسران ناراضی کودتا کنند، شاه را به آمریکا بفرستند و جلوی فساد را بگیرند، اما نقشه‌شان به شکلی که طراحی کرده بودند، پیش نمی‌رود و تیمسار قرنی استعفا می‌دهد! ایشان را به جرم طراحی برای کودتا دستگیر می‌کنند، ولی ایشان در تمام مراحل بازجویی، قضیه را انکار می‌کند و مدرک محکمه‌پسندی هم برای اثبات این موضوع به‌دست نمی‌آید، والا قطعا اعدام می‌شد. تنها اتهامی که می‌توانند به ایشان بزنند، این است که بدون اجازه مافوق با جان فوستر دالس، وزیر خارجه وقت آمریکا ملاقات کرده است. تیمسار قرنی در ملاقات با او، مدرک و سند مکتوبی را به دستش نداده و فقط اوضاع مملکت را نقل کرده بود. در بازجویی‌ها هم که به چیزی اعتراف نکرد، لذا فقط به سه سال زندان محکوم شد.

سپهبد قرنی درباره انگیزه خود برای کودتا با شما حرفی نزد؟
انگیزه ایشان تقریبا معلوم و شرایط اجتماعی و سیاسی در آن دوران بسیار آشفته بود. نیروهای مذهبی شکست خورده بودند. جبهه ملی متلاشی شده و دکتر مصدق در زندان بود. فداییان اسلام هم که قلع و قمع شده بودند. حزب توده هم که به ‌کلی به حاشیه رانده شده بود. شرایط کشور کاملا در حالت بن‌بست قرار گرفته بود و شهید قرنی از هیچ طرف امید جنب و جوش و حرکتی را نمی‌دید و تنها چاره را در کودتا می‌دید.

از این گذشته واقعا اکثر نیروهای فعال سیاسی پیش از ۲۸مرداد سال ۱۳۳۲ معتقد بودند کمونیست‌ها ایران را خواهند گرفت و اینجا را مثل ترکمنستان و آذربایجان به بخشی از اتحاد جماهیر شوروی تبدیل خواهند کرد! لذا شاید این تهدید بزرگ باعث شد مردم خیلی هم از وقوع کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ ناراضی نباشند تا خیال‌شان از سلطه کمونیسم راحت شود، چون به هر حال مردم گرایش‌های دینی داشتند و کمونیسم برایشان معادل بود با ضدیت با خدا و دین.

تحلیل شهید قرنی از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ چه بود؟
ایشان اساسا معتقد بود این رویداد کودتا نبوده و ویژگی‌های یک کودتا را نداشته است. ایشان اشتباهات دکتر مصدق را زمینه‌ساز وقوع ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ می‌دانست و معتقد بود حتی اگر دکتر مصدق موفق هم می‌شد، حزب توده با سازمان نظامی منسجم و گسترده‌اش بر کشور تسلط پیدا می‌کرد و یک خفقان پلیسی سنگین کمونیستی را حاکم می‌ساخت. اتفاقا یکی از ارتشی‌هایی که در زمان سپهبد رزم‌آرا استخدام شده بود و در ضمن طلبه مدرسه کاظمیه و اهل کرمانشاه بود، به اسم آقای خلخال‌نیا و تا آخر عمرش پیش من می‌آمد و با هم مراوده داشتیم، در دادگاه دوم شهید قرنی با ایشان هم‌پرونده بود و به حبس‌ابد هم محکوم شده بود اطلاعات جالبی درباره ایشان دراختیارم گذاشت.

او می‌گفت: در زندان دوم و پس از سال ۱۳۴۲، کم‌کم رگه‌های مذهبی در شهید قرنی بیشتر شد و با اعضای مؤتلفه از جمله آقایان عراقی، عسکراولادی و دیگران، ارتباطات قوی‌تری برقرار کرد و کم‌کم به این نتیجه رسید که تنها راه نجات کشور در گرایش به مذهب است، در حالی‌که در نوبت اولی که زندانی شد، چنین طرز تفکری نداشت. در واقع این گروه‌های مذهبی بودند که روی ایشان تأثیر گذاشتند، مخصوصا مرحوم آیت‌ا. . . طالقانی که در زندان شماره ۴ قصر زندانی بودند. آن موقع من در زندان شماره ۳ قصر، وسط توده‌ای‌ها بودم و دیگر شهید قرنی را ندیدم.

از گروهی که قصد کودتا داشتند، آیا فرد دیگری هم دستگیر شد؟
بله، سرهنگ اردوبادی و آقای مطیعی را هم دستگیر کردند، ولی نمی‌دانم چقدر محکومیت به آنها دادند. فقط از چند و چون محکومیت شهید قرنی خبردار شدم. ایشان در زندان رابطه خوبی با دکتر مرتضی یزدی داشت و بیشتر وقتش را با او می‌گذراند. گاهی هم چند ساعتی با من می‌گشت و حرف می‌زد.

با این‌که سن شما خیلی کم بود، چطور سپهبد قرنی با آن همه تجربه اطلاعاتی، به شما اعتماد کرد و حرف‌هایش را به شما زد؟
به خاطر این‌که از فداییان اسلام فقط من باقی مانده بودم و ایشان از اعدام شهید نواب صفوی بسیار اظهار تأسف می‌کرد و معلوم بود به فداییان اسلام علاقه دارد.

تا کی با سپهبد قرنی در ارتباط بودید؟
تا وقتی که مرا به زندان برازجان تبعید کردند و در آنجا به هشت سال زندان محکوم شدم. دیگر ایشان را ندیدم تا سال ۱۳۴۱ که از زندان برازجان برگشتم و شنیدم دوباره ایشان را دستگیر کرده‌اند.

قدری جلوتر برویم. به نظر شما علت عزل یا استعفای سپهبد قرنی از ریاست ستاد کل ارتش در دوره دولت موقت چه بود؟
به نظرم کینه کهنه و قدیمی توده‌ای‌ها از کشف سازمان نظامی افسران حزب توده توسط ایشان بود که جایگاه ایشان را نزد دولت موقت متزلزل کرد و سرانجام به عزل ایشان منجر شد. به هر حال شهید قرنی ضربه سختی به حزب توده وارد کرده و عملا مانع از تسلط تفکر سوسیالیسم بر ایران شده بود که این رویداد کمی نبود و طبیعی بود که حزب توده همواره در فکر انتقام گرفتن از ایشان بود. من حتی نفوذ این حزب را در ترور ایشان هم منتفی نمی‌دانم. در میان انواع و اقسام سوسیالیست‌های ایران از انقلابی، دموکراتیک و ناسیونالیست گرفته تا سوسیالیست‌های خداپرست و سوسیالیست‌های انقلابی، ضربه سنگینی از شهید قرنی خورده بودند و زمانی که ایشان مذهبی شد، به نظراتش درباره اقتصاد ایران به‌شدت بدبین بودند.

چه کسی سپهبد قرنی را برای ریاست ستاد ارتش پیشنهاد کرد؟
مرحوم اکبر پوراستاد.

و چه شد که دولت موقت ایشان را تحمل نکرد؟
شهید سرلشکر قرنی معتقد به انضباط و دقت نظامی و برخورد قاطعانه با ضدانقلاب بود تا زمینه برای رشد و فعالیت افرادی چون عزالدین حسینی فراهم نشود، اما افرادی چون‌ مهندس بازرگان، عزت‌ا. . . سحابی، داریوش فروهر و حتی در مقطعی مرحوم آیت ا. . . طالقانی، قائل به تساهل و تسامح با گروه‌های ضدانقلاب در کردستان بودند و می‌گفتند شاید بشود به‌نوعی با آنها کنار آمد و آرامشان کرد. آنها طرفدار مذاکره بودند و شهید قرنی خواهان مقابله. من قصد ندارم این دو نحوه تفکر را نقد کنم و بگویم کدام درست یا غلط بود. قصدم فقط بیان تفاوت و حتی تضاد فکری این دو گروه است. مرحوم طالقانی مخالف خشونت بود و همیشه احتیاط می‌کرد و به همین دلیل از امام خواست شهید قرنی را عوض کند یا بهتر است این‌طور بگویم که وقتی مرحوم طالقانی به کردستان رفت، قرنی را عوض کردند.

دلیلش هم این بود که شهید قرنی معتقد بود در کردستان باید قاطع عمل کرد، ولی مرحوم طالقانی طرفدار مماشات بود. ایشان آدم ظلم‌ستیز، اما ملایم و میانه‌رویی بود و در تمام عمرش هم با انقلابیون همکاری کرده بود، اما همواره تلاش می‌کرد مانع خونریزی و کشتار شود. شهید قرنی هم طبعا تمایلی به کشتار و خونریزی نداشت، اما مسائل را طور دیگری می‌دید. او معتقد بود مسائل کردستان به غائله منجر خواهد شد و باید در همین ابتدای امر توطئه را در نطفه خفه کرد و راه دیگری هم ندارد.
اما این‌طور گفته‌اند که دولت موقت سپهبد قرنی را از کار برکنار کرد…
مهندس بازرگان و سایر ملی‌گراها، طبعا به مرحوم طالقانی گرایش داشتند و بدیهی است نگاه ایشان به این مساله هم روی آنها تأثیرگذار بود. البته مرحوم طالقانی همواره از حریت و آزادگی خاصی برخوردار بود، اما با همه انقلابیون غیر از توده‌ای‌ها همراهی می‌کرد. فقط به هیچ‌وجه با تفکرات حزب توده و ماتریالیسم تاریخی کنار نمی‌آمد.

اشاره کردید حزب توده احتمالاً در ترور سپهبد قرنی هم دست داشته است. می‌توانید در این مورد توضیح بیشتری بدهید؟
در آن روزها چپی‌ها خیلی مزورانه و مخفی عمل می‌کردند. وقتی می‌گویم چپی‌ها، منظورم گروه فرقان هم هست، چون آنها از سوسیالیست‌های خداپرست تأثیر گرفته بودند و در اقتصاد، سوسیالیسم را قبول داشتند. در نوشته‌های دکتر شریعتی هم می‌بینیم نگاهش به تاریخ، نگاهی سوسیالیستی است. در فلسفه مارکس تز داریم و آنتی‌تز و سنتز. این تئوری در تاریخ این‌گونه معنا می‌شود که در هر جامعه‌ای، ضدهر پدیده‌ای هم وجود دارد. دکتر شریعتی در کتاب «تشیع علوی و تشیع صفوی» می‌گوید: در زمان صفویه در کنار تشیع، ضد آن هم تولید شده است و محمود افغان را مثال می‌زند! شهید مطهری این نگاه به تاریخ را قبول نداشت و اختلاف ایشان با دکتر شریعتی هم از همین تفاوت نگاه ناشی می‌شد. چون ایشان فلسفه خوانده بود و مسائل تاریخی را، فلسفی تفسیر می‌کرد، اما دکتر شریعتی به تاریخ نگاه فلسفی نداشت و نگاه سوسیالیستی داشت و گروه فرقان هم در بخش‌هایی از این نگاه تأثیر گرفته بود.

به لحاظ سیاسی چه تحلیلی از شخصیت سپهبد قرنی دارید؟
شهید قرنی ضد حاکمیت ظلم و زور بود و به همین دلیل هم دو بار تلاش کرد حکومت را تغییر دهد، اما نتوانست! در دوره دوم زندان، تحت تأثیر انقلابیون مسلمان متوجه شد تنها راه نجات کشور از چنگال رژیم پهلوی، حاکمیت اسلام است. او جزو نخستین کسانی بود که به کمیته استقبال از امام آمد و نظامیان را ساماندهی کرد. بعد هم که توسط امام به عنوان رئیس ستاد ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد و در صف اول شهدا قرار گرفت.

من جایگاه ایشان را عالی می‌دانم، زیرا در راه اعتقادات خود از همه چیزش گذشت. به نظرم اگر می‌ماند، می‌توانست منشأ خدمات خیلی بزرگی باشد. اگر ایشان در دوره شاه علیه ظلم و ستم رژیم موضع‌گیری نمی‌کرد، همه‌جور امکانات دنیوی و نیز ارتقای مقام برایش مهیا بود و می‌توانست یکی از نزدیک‌ترین افراد به شاه باشد، اما خلاف‌های درباریان و فساد اجتماعی، سیاسی و اقتصادی زجرش می‌داد و نمی‌توانست آرام بگیرد و البته به‌جای انجام کارهای انقلابی، بیشتر به کودتا فکر می‌کرد.

از دیدگاه شما، فرق این دو چیست؟
فرقش این است که کودتا با سرنیزه نظامی‌ها سر کار می‌آید و انقلاب روی دوش مردم. همان‌گونه که امام به مدد مردم بود که توانست انقلاب را به پیروزی برساند و موفق شود. شهید قرنی ابتدا تصور کرده بود با زور سرنیزه می‌شود اصلاحاتی را انجام داد، اما بعد دید که این شیوه اصلاح‌کردن کشور نیست و قبل از این‌که کسی بتواند کاری بکند، جریانات جاسوسی بیگانه ذهن شاه را به نفع مطامع سیاسی و اقتصادی کشور خودشان مشوش کرده و در اختیار گرفته‌اند و طبیعتاً با چنین ساختاری نمی‌توان مقابله کرد. به این ترتیب بود که متوجه نقش انقلابی اسلام شد و به سوی مذهبی‌ها رفت و نقش اساسی خود را ایفا کرد. در اوایل انقلاب شهید قرنی را آشکارا در تظاهرات اعتراضی مردم نمی‌بینیم، اما انقلابیون مسلمان ایشان را از زندان می‌شناختند و به تعهد و تخصص ایشان اعتقاد داشتند و به همین دلیل هم وی را برای ریاست ستاد کل ارتش توصیه کردند. شهید قرنی در طول زندگی، هر روز بیش از پیش به یک نظامی بااخلاص تبدیل شد و اخلاص و تعقل را درهم‌آمیخت و علناً در برابر ظلم ایستاد. خدایش رحمت کند.

* جام جم

منبع خبر

کینه توده‌ای‌ها قرنی را شهید کرد بیشتر بخوانید »