مجاهدت

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «اعزامی از شهرری» خواطرات خودنوشت محمود روشن ماسوله، از دوران دفاع مقدس است.

«محمود روشن ماسوله» سال ۱۳۶۹ به پیشنهاد یکی از همرزمانش، بخشی از خاطراتش را در نوارهای کاست آن روزها ضبط کرد. سال ۸۹ بود که به مناسب روز جانباز، کتاب دا را به او هدیه دادند. سال بعد هم کتاب نورالدین پسر ایران را هدیه گرفت. سال ۹۲ موفق شد این دو کتاب را بخواند و به خواندن کتاب های روایت دفاع مقدس علاقمند شد.

حالا انگیزه پیدا کرده بود که خاطرات خودش را هم بنویسد. به حوزه هنری رفت و سر از دفتر مرتضی سرهنگ به دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری مراکز استانی راهنمایی شد.

سال ۱۳۹۴ اولین نسخه خاطراتش حروفچینی شد و چندین بار بین او و کارشناسان دفتر دست به دست شد تا ایراداتش رفع شود.

خاطرات این بسیجی داوطلب را انتشارات سوره مهر در سال ۱۳۹۸ به دست چاپ سپرد و آن را روانه بازار کتاب کرد.

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب ۵۵۶ صفحه ای است.

با همراه داشتن سلاح و تجهیزات، سوار اتوبوس ها شدیم و حرکت کردیم . فرماندهان به منطقه عملیاتی و نحوه عمل کردن نیروها اشراف داشتند و توجیه بودند و قرار شد ما هم به محض رسیدن به پشت خط توجیه شویم، ولی منطقه عملیاتی هنوز سری بود و کسی از آن اطلاعی نداشت. اتوبوس در جاده در حرکت بود و به سمت نامشخصی می رفت؛ چون اول به سمت اهواز رفت و بعد برگشت به سمت خرم آباد در مسیر مخالف. بعد دوباره به سمت اهواز حرکت کرد و در یک منطقه تاریک و تپهای پیاده شدیم و پس از یکی دو ساعت معطلی دوباره به پادگان برگشتیم.

برگشتن به پادگان برای ما عجیب بود. نیمه شب بود که برگشتیم، به نیروها اطلاع دادند که عملیات کنسل شده ولی با همراه داشتن سلاح در حسینیه استراحت کنید. شب را خوابیدیم و فردا صبح تا غروب بلاتکلیف بودیم. هیچکس هیچ اطلاعاتی نمیداد. هنگام شب دوباره سوار اتوبوس شدیم و دوباره چرخ زدن های بیهوده در اطراف پادگان و شهر اندیمشک!

اتوبوس ها در مکانی تاریک توقف کردند و باز هم یکی دو ساعتی بی هدف معطل شدیم تا دوباره دستور سوار شدن دادند. معنی این کارها را نمی فهمیدم تا اینکه متوجه شدم اتوبوس ها دیگر بیهوده نمی چرخند و در یک مسیر مشخص در حرکت اند. بچه ها گفتند برای گیج کردن ستون پنجم دشمن و پیشگیری از لو رفتن عملیات است که دور خود می چرخیم.

پس از ساعت ها طی مسافت، به منطقه ای رسیدیم که آسفالت تمام شد و جاده خاکی شده و راننده اتوبوس از رفتن به آن جاده امتناع کرد. مسلم با او صحبت کرد ولی راننده اتوبوس گفت: «نمیرم. جلوبندی اتوبوس خراب میشه.»”

بعد ماشین را نگه داشت و ترمزدستی را کشید و دیگر حتی یک قدم جلو نرفت. مسلم که همه فکر و ذکرش رسیدن به منطقه عملیاتی بود به راننده گفت: «آقای راننده، این جوونها از شهرهای دور اومدن برای دفاع از کشورشون! از جون خودشون گذشتن! ولی شما از جلوبندی اتوبوستون نمی گذرید؟ »

راننده گفت: «دیگه یه قدم هم جلو نمیرم.»

نیروها از راننده خواهش کردند که حرکت کند، ولی راننده که لج کرده بود نه تنها حرکت نکرد، بلکه ماشین را خاموش کرد.

یکی از بچه ها عصبانی شد و اسلحه اش را روی سر راننده گرفت و راننده را تهدید به شلیک کرد و به او گفت: «ما تو منطقه جنگی هستیم و هر لحظه ممکنه گلوله توپ به ما اصابت کنه و همه پودر بشیم بریم روی هوا، بعد تو داری عملیات رو مختل میکنی؟»

بعد با عصبانیت سرش داد زد و گفت: «میری یا شلیک کنم؟»

راننده که این اوضاع را دید لجبازتر شد و از ماشین پیاده شد و کنار جاده نشست و گفت: «حالا که این طور شد اصلا حرکت نمی کنم.»

مسلم بی معطلی گفت: «کی میتونه با اتوبوس رانندگی کنه؟

یکی از بچه ها آمد و گفت: «من می تونم. گواهینامه پایه یک دارم.» و بلافاصله پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد و شروع کرد به حرکت.
راننده، که سبیل کلفتی داشت و داش مشدی حرف می زد و معلوم بود به زور او را به جبهه آورده اند و جنگ اصلا برایش اهمیتی نداشت و تصور نمی کرد به این شکل رودست بخورد، وقتی دید اتوبوس حرکت کرد بلند شد و دنبال اتوبوس دوید، ولی راننده جدید بسیجی، اتوبوس را نگه نمی داشت. هرچه دنبال اتوبوس دوید و به در اتوبوس زد، نایستاد. وقتی خسته شد و دیگر نتوانست دنبال اتوبوس بدود شروع کرد به التماس.

مسلم به راننده بسیجی گفت نگه دار. او نگه داشت و راننده اتوبوس رسید و سوار شد و بی هیچ کلامی رفت و پشت فرمان نشست و حرکت کرد. بچه ها هم دیگر چیزی نگفتند.

و وقتی به منطقه عملیاتی رسیدیم صدای توپ و خمپاره خیلی شدیدتر شده بود. راننده اتوبوس منتظر بود ما پیاده شویم و سریع دور بزند و از منطقه خطر دور شود.

آن شب ۱۳ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ بود. پس از پیاده شدن متوجه شدیم اینجا منطقه فکه است. مسلم کالک عملیات را روی زمین گذاشت و منطقه را برای ما توجیه کرد و هدف از عملیات و وظایف هریک از ما را توضیح داد.

مسافت زیادی پیاده راه رفتیم. مسلم سرستون بود و اصغر انتهای ستون و قاسم کشمیری هم از سر تا انتهای ستون در حال تردد بود. به منطقه شروع عملیات رسیدیم. من و جلال شاکری با هم بودیم، جلال شاکری یکی از همرزمان خوب و دوست داشتنی ام بود که از بدو ورودم به دسته سه، با هم دوست شده بودیم. بچه بامحبتی بود.

قبل از حمله، متوجه پیکر شهدایی شدیم که بر زمین افتاده و عراقی ها قتل عام کرده بودند. از سربازهای ارتش بودند و در این منطقه خط پدافندی داشتند و با عملیات ایذایی دشمن غافلگیر شده و به شهادت رسیده بودند. امکان عقب بردن شهدا در این چند روزی که عراقی ها تک کرده بودند وجود نداشت. صحنه ای متأثرکننده بود، ولی نباید خللی در اراده جنگی ما وارد می کرد، چون تا لحظاتی دیگر قرار بود به دشمن حمله کنیم و نباید اجازه می دادیم احساسات برما غلبه کند.

اعلام کردند که نام عملیات سیدالشهدا(ع) است. رمز عملیات از پشت سیم اعلام شد و عملیات شروع شد. در تاریکی شب به دل دشمن زدیم. عراقی ها غافلگیر شده بودند و انتظار نداشتند به این سرعت پاسخ نیروهای ما را دریافت کنند. آرپی جی زن شلیک میکرد و من به او موشک می رساندم. در صورت لزوم هم خودم با اسلحه کلاش بلیک میکردم. مدام جابه جا می شدیم. خیلی زود دشمن مواضع خود را رها و فرار کرد. منورها آسمان منطقه را روشن کرده بودند و انگار روز بود. وقتی چترهای منور باز می شدند، هنوز به زمین نرسیده بودند که منور بعدی شلیک می شد. عراقی ها خیلی ترسیده بودند. پشت سرهم منور می زدند. این عملیات گوشمالی خوبی به دشمن بود. مقاومت خیلی کمی کردند و با دادن تلفات عقب رفتند.

در نزدیکی ما یکی از بچه ها شهید شد که نام فامیلی اش ماهوت فروشان مرد. خط پدافندی که عراقی ها از بچه های ارتش گرفته بودند را پس گرفتیم و جلوتر رفتیم و مستقر شدیم. برادر تقی زاده نگران بود که عراقی ها برگردند و بانک بزنند؛ بنابراین به همراه چند نفر ماند و به بقیه نیروها دستور داد به عقب برگردند. اما بچه ها که متوجه این فداکاری برادر تقی زاده شده بودند گفتند ما هم می مانیم. یکی از آنها منصور مهدی بود که اصرار بر ماندن داشت و میگفت: «ما داوطلب موندن هستیم و می مونیم و جلوی حمله احتمالی عراقی ها رو میگیریم، شما فرمانده هستید، شما برید عقب .»

منصور مهدی هم یکی دیگر از بچه های گل جبهه بود که با هم در دسته سه بودیم و در اردوگاه کوثر دوست شده بودیم.

برادر تقی زاده اصرار کرد ولی فایده ای نداشت. تا اینکه بی سیم چی آمد و به فرمانده گفت با شما کار دارند. برادر تقی زاده بعد از مکالمه گفت: «نیازی لیست. همه برمی گردیم.»

با انجام دادن موفقیت آمیز عملیات و عقب راندن عراقی ها و تسخیر مواضع، با بی سیم اطلاع دادند که نیروهای پشت سرمان آمدند و در خط پدافندی مستقر شدند. شروع به برگشتن کردیم. هنگام برگشتن با تعدادی دیگر از نیروهای گردان همراه شدیم و پیاده به عقب برگشتیم. سپیده صبح نزدیک بود.

موقع برگشتن از عملیات، گرسنه و تشنه شده بودیم، ولی چیزی برای الرشیدن و خوردن نداشتیم، باید صبر و تحمل می کردیم.

منبع خبر

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی بیشتر بخوانید »

«کوچه‌ باران» با اشک‌ها خیس شد

به گزارش مشرق، کوچه‌باران روایت‌های ۶۰۰ کلمه‌ای از ۶۰ شهید و بازماندگان آنهاست. روایت‌هایی شنیدنی که با خواندن هر کدام از روایت‌ها باید لحظاتی، کتاب و چشم‌ها را با هم بست. این شهدا از شهدای انقلاب، شهدای جنگ تحمیلی، شهدای مدافع حرم، شهدای عملیات‌های آتش‌نشانی، شهید حادثه سقوط جرثقیل در حریم کعبه و … هستند.

این کتاب با زبان ساده بیانگر روایت‌های جذابی است از پدران، مادران، همسران، فرزندان و دوستان شهدایی که بسیاری از آنها گمنام رفتند. نویسنده در مقدمه کتاب آورده است: «پسرم! علی‌رضایم! محمدم! عباسم! رشیدم! حسینم! همه‌شان با تأکیدی خاص «م» مالکیت را ادا می‌کردند و چه حظی می‌بردند. هنوز خیلی‌هاشان باور نکردند که فرزندشان رفته است. شهید رفته است. هنوز منتظرند که بیاید و زنگ خانه را بزند.

مادر شهید محمدحسن امینی می‌گفت: «چند بار به حاجی اصرار کردم که این خانه را بفروشیم و برویم جایی دیگر. از بس در و دیوار این خانه و خاطرات محمدحسن در آن به روحم فشار می‌آورد. حاجی هر بار به بهانه‌ای طفره می‌رفت تا یک روز به خون محمدحسن قسمش دادم که چرا دلش به رفتن رضا نمی‌شود… شانه‌هایش لرزید و گفت: «حاج خانم! اگر برویم و روزی محمدحسن برگردد و ما اینجا نباشیم، بچه‌ام سردرگم می‌شود. باشیم اینجا که آمد خانه، پشت در نماند.» پیکر محمد حسن سر نداشت و حاجی هنوز امید داشت که برگردد.»

قسمتی از روایت اول کتاب کوچه باران به نام بابا امیر:

«روز اول مهر که باید می‌رفتم کلاس اول، مامان لوازمم را آماده کرد. لباس‌هایم را پوشیدم. مقنعه‌ام را مرتب کردم، دفتر و مداد و پاکنم را که تا صبح صد بار نگاهشان کرده بودم را برداشتم. از خانه که می‌خواستیم بیاییم بیرون، نگاهمان افتاد به عکس بابا که انگاری داشت رفتن ما را نگاه می‌کرد. بابا امیر! همان موقع دل‌تنگی‎ام چند برابر شد. زدم زیر قولم. زدم زیر گریه. اوضاع مامان هم بهتر نبود اما خودش را کنترل می‌کرد.

تازه وقتی رفتم در حیاط مدرسه و باباهای بچه‌ها را دیدم دلم داشت از دل‎تنگی‎ات می‌ترکید بابا امیر! ای کاش آن روز در بازی‎مان می‌گفتم: «نه پسرم! تو نباید بری. باید بمونی و همه‎اش با دخترت بازی کنی، اون رو پارک ببری، برایش هدیه بخری، موهاشو را شونه کنی، قربون صدقه‎اش بروی، لوسش کنی، خواستگار که اومد شوهرش ندهی و بگی این دختر منه، به خواستگارش نمی‌دم…» ولی چه کنم که خودم گفتم برو بابایی! ولی گفتم که زود برگرد. رفتی، ولی برنگشتی… خیلی وقت است که برنگشتی.»

علاقه‌مندان می‌توانند این کتاب ۲۱۸ صفحه‌ای را با قیمت ۳۵ هزار تومان از نشر پرنده تهیه و مطالعه کنند.

منبع خبر

«کوچه‌ باران» با اشک‌ها خیس شد بیشتر بخوانید »

روایت یک آرماتور بندِ عاشق + عکس

به گزارش مشرق، “راه خانه ام را بلدم” یکی از جدیدترین آثار منتشر شده در خصوص شهدای مدافع حرم است که اوایل سال ۱۳۹۹ از سوی انتشارات خط مقدم به چاپ رسیده است.

عذرا شوقی در این کتاب ۱۵۰ صفحه ای، راویتگر ۱۴ سال زندگی مشترک خود با شهید فرید کاویانی می شود و فراز و فرودهای یک زندگی ساده و عاشقانه را به قلم مریم حضرتی، پیش روی خواننده قرار می دهد.

با هم نگاهی به داشته های این کتاب می اندازیم.

فرید آرماتور بند ساده ای است که از ابتدای جنگ در سوریه، بسیجی وار به این کشور می رود تا با ساخت سنگر و استحکامات دفاعی، مدافعان حریم اهل بیت را یاری رساند. ماجرای زندگی عاشقانه او با همسرش عذرا شوقی و سه فرزند قد و نیم قدشان، روایت ساده ای از یک خانواده ایرانی است که در کنار زندگی ساده و شیرین شان، جنگیدن بر سر آرمان ها و ارزش ها و ایثار در نیل به این آرمان ها را توامان دارند.

عذرا شوقی روایت زندگی اش با شهید کاویانی را از حول و حوش سال ۱۳۸۰ شمسی آغاز می کند. در این سال فرید که همشهری اش است، به عنوان همسر وارد زندگی او می شود. فرید که از ۹ سالگی به دلیل وضع معیشتی سخت خانواده اش به قم رفته و با کار در قالیبافی طعم سختی های زندگی را از همان دوران چشیده است، مرد خودساخته ای است که خیلی زود صداقت و سادگی اش عذرا را مجذوب خود می کند.

“عذرا خانوم، من دلم زندگی می خواد. تا حالا خیلی سختی کشیده ام. از بچگی تنها بوده ام. حالا می خوام همدم تنهایی هام باشی… اشک از گوشه چشمش چکید روی انگشتان زمخت دستش.”

عذرا و فرید زودتر از آنچه خودشان فکر می کردند به وصلت هم نائل می شوند و خیلی زودتر هم عاشق می شوند. فرید یک کارگر ساده است که باید برای کار روی ساختمان ها به شهرهای دیگر سفر کند و از همان اوایل زندگی شان جدایی های مقطعی این زوج عاشق پیشه شروع می شود. جدایی های روزانه و ماهانه ای که گویا عذرا را آماده اتفاق اصلی و یک جدایی همیشگی می کنند.

“فردای آن روز با گریه از هم جدا شدیم. فرید رفت. من ماندم و بچه ای که یک ماه بود در وجودم رشد می کرد. هر ساعت تماس می گرفت و جویای حالم بود. از بچه مان می پرسید و دلداری ام می داد. به سختی می توانستم دوری اش را تحمل کنم”

صادق فرزند اول خانواده ای می شود که فرید و عذرا با کمترین امکانات سقفش را برافراشته نگه می دارند. زندگی آنها بسیار ساده و محقرانه است تا آنجا که در اولین زمستانی که صادق تجربه می کند، فرید مجبور می شود حلقه ازدواجش را بفروشد تا برای صادق لباس گرم و مناسب زمستان تهیه کند.

مریم حضرتی نویسنده اثر ترتیب زمانی را رعایت نمی کند و قلمش را مرتب از گذشته به حال و بلعکس می چرخاند. از روزهای پس از شهادت فرید شروع می کند و با خاطرات عذرا به گذشته برمی گردد و دوباره به حال می رسد و باز به گذشته برمی گردد. خواننده به خوبی می داند عذرا با ذوق و شوق خاطراتی را تعریف می کند که اکنون با شهادت فرید رنگی از غم روی شان نشسته و همین موضوع باعث ارتباط قلبی با قهرمانان کتاب می شود.

وقتی عذرا دومین فرزندش “رقیه” را باردار می شود، فرید زمزمه سوریه رفتن را آغاز می کند. می خواهد همان کار آرماتور بندی را آنجا با درآمد بیشتری ادامه دهد، اما خودش اعتراف می کند: “راستش رو بخواهی کار بهانه است. من برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه می روم”

سوریه رفتن های فرید از همان زمان که اوایل دهه ۹۰ است شروع می شود و در این بین، بچه ها در نبودن های بابا قد می کشند و بزرگتر می شوند. فرید گاهی سوریه رفتن را موقتا قطع می کند و چون دلش در جبهه جا مانده، دوباره عزم رفتن می کند. در نبودن های او اتفاق های زیادی می افتد. مثل مرگ مادرش که دیر متوجه می شود و وقتی برمی گردد که چند روز از فوت مادر گذشته است. این اتفاق فرید را برای مدتی درهم می ریزد.

عشق و انتظار دو رکن اصلی کتاب “راه خانه ام را بلدم” را تشکیل می دهند و از ابتدا تا انتهای کتاب خواننده را همراهی می کنند. به عنوان خواننده می خواهیم بدانیم این انتظارهای طولانی کی تمام می شود و عاقبت با خبر شهادت فرید رو به رو می شویم که در روزهای گرم مردادماه ۱۳۹۵ با پیچیدگی خاصی به عذرا می رسد. در این زمان فرزند سوم شان احمد رضا هنوز شیرخواره است.

“اجازه بدین برای بار آخر ببینمش. نمی شه خواهر! نمی دانم صدا از کدام طرف بود؛ ولی مثل پتک خورد توی سرم! هرچه اصرار کردم، اجازه ندادند برای آخرین بار صورتش را ببینم. فرید را با تمام آرزوها و جوانی ام سپردم به خاک سرد. خودم را انداخته بودم روی خاک و با ناله گفتم: برگرد!”

منبع خبر

روایت یک آرماتور بندِ عاشق + عکس بیشتر بخوانید »

غذای بهشتی «رسول» در پرواز لوفت‌هانزای آلمان! + عکس

به گزارش مشرق، بعد از سه ماه صبوری وقتی دیگر تحمل رسول داشت تمام می‌شد شرایط مهیا شد و راهی شدند. قرار بود ما گروه بعدی باشیم که به بوسنی می رویم. رسول برای من از مشکلات گرفتن پاس سیاسی گفت و چیزهایی که برای عبور از مسیر کروات ها، از گروه اول شنیده بود.

صبح با هم به طرف قم حرکت کردیم بین راه که به بهشت زهرا رسیدیم، چشم رسول که به حرم امام افتاد گفت معلوم نیست دوباره برگردم و اینجا را ببینم. قسمت ما چه باشد، که می‌داند؟ من اینجا پیاده می‌شوم. گفتیم بگذار زیرپلی جایی پیاده شو! گفت نه همین جا نگهدارید.

شهید رسول حیدری

از روی نرده‌های بین دو اتوبان رد شد، این صحنه هنوز جلوی چشمم است. رفت بالای نرده ها، مکثی کرد. یک پایش را گذاشت آن طرف نرده و پای دیگرش را که به خاطر مجروحیت هنوز ناراحت بود، با دست‌ حائل کرد و گذاشت طرف دیگر. این آخرین باری بود که دیدمش. گروه ما بعد از شهادت رسول به بوسنی رسید.

بالاخره اجازه پرواز به سه نفرشان داده بودند. آذین و رسول و اکبر. مسیر پرواز نخست، تهران به فرانکفورت بود که از از آنجا باید با پرواز دیگری به سمت زاگرب می‌رفتند:
من و رسول کنار هم نشستیم و آذین پشت سرمان. پرواز شرکت لوفت هانزای آلمان بود. بعد از مدتی مهمانداران پذیرایی را شروع کردند. حسابی گرسنه بودیم اما چون شک داشتیم غذایشان حلال است یا نه چیزی نخوردیم. رسول از جیبش مقداری پسته در آورد و با هم خوردیم تا کمی گرسنگی مان برطرف شود. بعد رو کرد به من و گفت سید قرآن داری؟

قرآن جیبی ام را درآوردم. رسول گفت حالا که از این غذا نخوردیم تفألی به قرآن بزنیم ببینیم چه می گوید. قرآن را بوسیدم و باز کردم. این آیه آمد که شما نگران نباشید، به شما روزیهایی از بهشت می رسد. رسول خندید و گفت دیدی خوب شد که ما از این غذا گذشتیم؟

آنچه خواندید، برشی از کتاب «ر»،کتاب برگزیده ی نهمین دوره ی جایزه کتاب جلال، درباره ی زندگی شهید رسول حیدری، اولین شهید ایرانی در بوسنی بود که در ۱۹ خرداد ۱۳۷۲ به شهادت رسید.

منبع خبر

غذای بهشتی «رسول» در پرواز لوفت‌هانزای آلمان! + عکس بیشتر بخوانید »

ترک تحصیل «اسحاق» به خاطر تنبیه در مدرسه!

به گزارش مشرق، کتاب «کمپ ۹»، خاطرات رزمنده زنجانی «اسحاق عبادی» است که به‌همت «پریسا کرمی» نویسنده جوان زنجانی، تدوین، گردآوری و به چاپ رسیده است.

در این کتاب خاطرات اسحاق از کودکی تا پایان دوره اسارت وی، با حفظ مؤلفه‌ها و مستندات تاریخی و نگاهی داستانی، بیان شده است.
نگارش کتاب «کمپ ۹» در مدت چهار ماه و با مصاحبه حضوری از اسحاق عبادی جانباز ۳۰ درصد انجام شده است که این مصاحبه شامل خاطرات دفاع مقدس است.
اسحاق عبادی راوی این کتاب سال ۱۳۴۴ در روستای ورمزیار سفلی به دنیا آمده است. او چهارمین فرزند یک خانواده ۹ نفره است و از کودکی برای کمک به پدر، مشغول کار در زمین کشاورزی بوده است.
عبادی تحصیل خود را از ۹ سالگی آغاز کرده و به دلیل مشکلاتی همچون کمک به پدر و تنبیه در مدرسه سال ۵۸، ترک تحصیل می‌کند و به چرای حیوانات و کار در زمین کشاورزی می‌پردازد.
وی تا ۱۸ سالگی در روستا بوده و تیر ماه سال ۱۳۶۲ به خدمت سربازی اعزام می‌شود و پس از دو سال در آخرین روز سربازی، زمانی که از منطقه به عقب باز می‌گشت، در کمین نیروهای دشمن گیر افتاده و اسیر می‌شود.
پریسا کرمی نویسنده این کتاب گفت: کتاب «کمپ ۹» شامل خاطرات رزمنده زنجانی اسحاق عبادی است که چاپ و منتشر شده است.
وی با بیان اینکه در این کتاب خاطراتی که مستنداتی برای آن وجود نداشت، از زبان راوی به رشته تحریر درآمده است، تصریح کرد: مصاحبه‌های مربوط به این کتاب در سال ۱۳۹۰ انجام شده ولی در سال گذشته به چاپ رسیده است.
این نویسنده زنجانی با اشاره به اینکه کتاب «کمپ ۹» شامل ۴ سال اسارت اسحاق عبادی در اردوگاه عراق و سختی و شیرینی‌های اسارت است، گفت: در این کتاب به بحث آتش‌بس و آغاز مبادله اسرا نیز اشاره شده است.
کرمی ماجراهای مربوط به بازگشت اسحاق عبادی به وطن در سال ۱۳۶۹ را نیز از دیگر داستان‌های روایت شده در این کتاب عنوان کرد و گفت: فعالیت این جانباز زنجانی در بهداری و ماجراهای مربوط به ازدواج وی نیز از دیگر موضوعات روایت شده در کتاب است.
وی با اشاره به اینکه دوران هشت سال دفاع مقدس حاوی داستان‌ها و خاطرات بسیاری است که روایت آنها قطعا جذابیت خاص خود را خواهد داشت، افزود: خوشبختانه توجه به ادبیات دفاع مقدس طی سال‌های اخیر پررنگ‌تر شده و بر خلاف گذشته که معمولا نویسندگان نوپا در این زمینه قلم می‎زنند.
این نویسنده زنجانی با بیان اینکه اکثر نویسندگان استان جوان بوده و معمولا دوران جنگ را یا تجربه نکرده یا در آن زمان در سنین پایین بودند، ادامه داد: از همین رو نگارش کتب موضوعی دفاع مقدس علاوه بر اینکه تجربه جدیدی برای نویسندگان است به آشنایی آنها با آن دوران نیز کمک می‌کند.
کرمی با اشاره به پیشتاز بودن استان زنجان در زمینه ادبیات دفاع مقدس بیان کرد: البته لازم است همزمان با این موضوع سطح کیفی این کتب به موضوع ترجمه و یافتن جایگاه کتاب‌های دفاع مقدس در سایر کشورها نیز توجه شود.
این نویسنده زنجانی در ادامه به مصائب کار نویسندگی نیز اشاره کرد و گفت: نگارش یک کتاب ۶ ماه، یک سال و یا دو سال طول می‌‎کشد، اما نمی‌توان به عنوان شغل روی آن حساب کرد.
کرمی نویسندگان را فرهنگ‌سازان جامعه عنوان کرد و افزود: این قشر با ابزار ساده قلم و کاغذ، رسالت بزرگ خود را انجام می‌دهند اما این در حالی است که در مسیر فعالیت خود با مشکلات مختلفی مواجه هستند.
این نویسنده زنجانی ادامه داد: متاسفانه علیرغم سختی کار نویسندگان و دانش و تحقیقات خاصی که آنها برای نوشتن داستان‌های مختلف نیاز دارند، بسیاری از افراد، نویسندگی را به عنوان شغل قبول ندارند.
این نویسنده زنجانی از دیگر مشکلات کار نویسندگی را نبود دوره‌های آموزشی عنوان کرد و گفت: این امر در بخش کودک و نوجوان پررنگ تر است.
وی گفت: برای داستان‌نویسی در سنین بزرگسالی دوره‌های آموزشی خوب و متعدی برگزار می‌شود، ولی برای ادبیات کودک و نوجوان چنین شرایطی وجود ندارد و معمولا هم نویسنده‌ها، با آزمون و خطا جلو کار می‌کنند که این امر آفتی برای کار نویسندگی است.
یادآوری می‌شود، «روی جاده‌های رملی»، «کله‌های سنگی»، «قاصدک خانم»، «کمپ ۹» از جمله کتاب‌هایی است که توسط پریسا کرمی تألیف شده است.
وی هم اکنون به عنوان مربی داستان‌نویسی فعالیت دارد و اخیرا نیز داستانک‌‎هایی در حوزه کودک و نوجوان به رشته تحریر درآورده است.

منبع خبر

ترک تحصیل «اسحاق» به خاطر تنبیه در مدرسه! بیشتر بخوانید »