مجاهدت

افسانه واقعی ماه‌پری و شهیدی در آن طرف مرز

به گزارش مشرق،‌ ماه‌پری بدیع‌دهقان، مادر شهید مراد بدیع‌دهقان فراتر از ۶۰ سالش است، او را همه به نام «ننه‌مراد» می‌شناسند، انگار ننه و مراد دو جزء جدانشدنی هستند؛ یک روح در دو جسم. اما بازی‌های سیاسی و خط و مرزهای جغرافیایی او را از دردانه‌اش جدا کرده! دیوار مرزی که بین خاک ایران و افغانستان کشیده شده و صد البته که مرزها برای مشخص شدن قلمرو کشورها کشیده می‌شود اما چه کسی فکر می‌کرد که دیوار مرزی ایران و افغانستان بین مادر شهید و خطه‌ای از بهشت که پیکر پاک شهید در آنجا آرام گرفته جدایی بیندازد؛ که مادر شهید را هر روز رنجورتر و دلش را شکسته‌تر می‌کند.

این مطلب قصه زندگی ماه‌پری را روایت می‌کند که خودش اینجاست، زابل، فلکه بسیج، خیابان هیرمند، اما دلش اینجا نیست، جا مانده آن طرف یک دیوار بلند، یک دیوار محکم که فاصله شده بین دو کشور و فاصله انداخته بین او و پسرش. ماه‌پری، دلش را از خیلی سال پیش جا گذاشته سر مزار پسرش، سر مزار شهید مراد بدیع دهقان؛ مزاری که حالا مدت‌هاست آن طرف دیوار مرزی ایران و افغانستان است. از همه دنیا دل ماه‌پری، به همین مزار خوش است، مزار پسری که ۲۷ مهر ۱۳۷۰ سفر کرد به آسمان، شهید شد.
مادر اما به مدد تعدادی از مسئولان هیرمند بعد از مدت‌ها فراق، مجوز عبور و مرور به آن طرف دیوار را کسب می‌کند و اگر بیماری به او مهلت دهد زود به زود سر مزار مرادش حاضر می‌شود. او اهل تسنن است ولی اقوام ننه‌مراد همه شیعه هستند.

ننه‌مراد از فرزند شهیدش برایمان می‌گوید، که کودکی‌اش در دوران جنگ گذشته و با آرزوی شهادت بزرگ شده و درست در زمانی که هیچ خبری از جنگ و جبهه نبود، خدا مراد او را برآورده می‌کند و در حین خدمت به آرزوی خود می‌رسد و شهید می‌شود.
آغاز قصه مراد و ماه‌پری
ماه‌پری، قصه مراد خود را این‌گونه آغاز می‌کند و می‌گوید: مراد در سال ۱۳۵۰ در روستای حکیم ریگی به دنیا آمد، آن زمان تعداد کمی‌ در روستای ما سواد داشتند و او هم تنها تا سال چهارم ابتدایی درس خواند. مراد خیلی زود ازدواج کرد؛ اما به خاطر پدر بیمارش به سربازی نمی‌رفت و می‌گفت: باید دست او را بگیرم. در نهایت بعد از فوت پدرش و وقتی فرزند سومش در راه بود رفت سربازی. می‌گفت سربازی بدهی به کشور است و باید بروم، او سرباز هنگ مرزی ارتش بود و به ایلام اعزام شد.
یک سال و یک ماه رفته بود سربازی که در ۲۷ مهر سال ۷۰ در همان مرز ایلام شهید شد.

همه مردم او را دوست داشتند
ننه‌مراد در ادامه از خوبی‌های فرزندش یاد کرد و گفت: او خیلی خوب بود و به همه مردم احترام می‌گذاشت و مردم هم او را دوست داشتند و به پسرم احترام می‌گذاشتند، روزی که به شهادت رسید همه اهالی و آشنایان‌ گریه می‌کردند.

من نه پدر داشتم و نه برادر، تنها همین پسر را داشتم، آن را هم خدا از من گرفت؛ خدا را شکر، من راضیم به رضای خدا. مراد خودش به شهادتش راضی بود، پس من هم راضی هستم.

بار آخر رنگ و روی شهادت داشت
ماه پری که با گویش محلی برایم صحبت می‌کرد، خاطراتی از آخرین دیدارش با شهید را بازگو می‌کند:
مراد به من نمی‌گفت؛ اما به مردم می‌گفت که ان‌شاءالله بروم شهید شوم، گفته بود این بار که من بروم حتما شهید می‌شوم، این را فهمیده بود، چهره‌اش آسمانی شده بود و رنگ و رخ شهادت داشت، دیگر مرخصی نیامد و شهید شد و خبر شهادتش را برایم آوردند.

اشک اما امان نمی‌دهد به ننه‌مراد و روی صورتش جاری می‌شود، آن وقت شانه‌هایش می‌لرزد از ‌گریه و او مرادش را صدا می‌زند و می‌گوید که دلتنگ اوست.

مرزی میان مزار شهید و مادرش
آن اوایل مزارش در ۵۰ متری لب مرز بود تا اینکه مرز بین من و او حائل شد. من این سوی مرز و پسرم آن سوی مرز! خودم اینجا و دلم آنجا! دیگر زندگی به کامم تلخ شده بود. هر لحظه بی‌قرار مرادم بودم. البته با هر سختی که بود حتی با طوفان شن و گاهی بدون ماشین تلاش می‌کردم تا به مزار شهیدم برسم شاید در آن نقطه از بهشت که پسرم آرام گرفت و آسمانی شد من هم کمی آرامش بگیرم. به راستی که هیچ مرزی نمی‌تواند مرا از تنها داشته ام در کره زمین جدا کند. آنقدر از مرز گذشتم تا که شهره عام و خاص شدم. دیگر همه مرا به واسطه فرزند شهیدم که آن سوی مرز بود می‌شناختند.

به من ننه‌مراد می‌گفتند. این کمی مرا آرام می‌کرد. چرا که می‌دیدم صغیر و کبیر، پیر و جوان، مرد و زن، آشنا و غریبه، همسایه و کسبه و همه و همه مرا با مرادم می‌شناختند. حالا احساس می‌کردم می‌توانم بیشتر به مرادم افتخار کنم. او جزئی جدانشدنی از نام و نشان من شده بود. هرچند که من تمام وجودم را در گرو فرزند شهیدم که حالا آن سوی مرز است می‌دیدم؛ زمان گذشت و کم کم در آن سوی مرز امنیت از بین رفت و دیواری بتنی و محکم سد راه من و مرادم شد. احساس می‌کردم در قفس دنیا گرفتار شدم و قلبم در سینه بی‌قرار بود. همه عالم شاهد حال و روز من بودند. هر روز توان و قدرتم تحلیل می‌رفت تا اینکه برای من مجوز و کارت ترددی صادر شد و می‌توانم سر مزار شهیدم بروم. البته اگر پاهای کم‌توانم یاری کند و از بستر بیماری بلند شوم، هرچند وقت یک بار که خدا توان مضاعف می‌دهد با امید دیدار شهیدم جان دوباره می‌گیرم و تا آن سوی مرز می‌روم.

چراغ خانه به یاد شهید روشن است
زربی‌بی، همسر شهید مراد بدیع دهقان، مادر سه فرزند که از مراد به یادگار ماندند، در تمام سال‌های بعد از شهادت مراد، هیچ‌وقت از ننه‌مراد جدا نشده، حتی حالا که دوتا از نوه‌هایش به خانه بخت رفته‌اند. قصه زربی‌بی و ننه‌مراد، قصه عروس و مادرشوهری است که یک دلخوشی بیشتر ندارند: مراد؛ کسی که عزیز هر دو نفرشان بوده. آنها هر روز به عشق مراد چشم‌هایشان را باز می‌کنند و هر شب با یاد مراد به خواب می‌روند. مراد اینجا زیر سقف این خانه کوچک و ساده، اول و آخر همه حرف‌هاست.

«زربی‌بی بادانش» متولد سال ۵۱ است و در سن ۱۳ سالگی با مراد ازدواج کرده بود، حاصل این ازدواج ۳ فرزند است، دو دختر و یک پسر؛ اما پسرشان در ۷ سالگی وقتی مادر در شهر بوده در رود هیرمند غرق می‌شود و اکنون بار دلتنگی‌های پدر را دو دختر او به دوش می‌کشند.

زربی‌بی برایم این طور گفت:
همسر شهیدم وقتی فرزند سومم را باردار بودم به سربازی رفت و من هم با رفتن او مشکلی نداشتم؛ بلکه از خدا می‌خواستم که او به خدمت سربازی برود.

آخرین بار که برای مرخصی آمد ۲۰ روز قبل از شهادتش بود، آن زمان مادرش برای دیدن خواهر بزرگ‌تر مراد که بیمار شده بود رفته بود زاهدان. مراد هم ۱۰ شب در زابل ماند، در آن مدت شب تا صبح ‌گریه می‌کرد، وقتی از او می‌پرسیدم چرا ‌گریه می‌کنی می‌گفت این بار دلم خیلی برای مادرم تنگ شده است، من هم گفتم خب برو زاهدان مادرت را ببین.
شبی هم که می‌خواست برود زاهدان و مادرش را ببیند، به او گفتم اگر می‌خواهی بروی لباس‌هایت را نپوش، آن موقع می‌گفتند ‌اشرار راه‌ها را می‌بندند و سربازان را می‌گیرند و می‌کشند.

می‌گفت من خواب دیده‌ام که این بار بروم شهید می‌شوم؛ ولی دلم گرم است که مادرم هست و از شما مراقبت می‌کند.

دلتنگی برای بابا تمامی ندارد
همسر شهید بدیع‌دهقان، در ادامه این‌طور روایت می‌کند: آن شب‌های آخر تا ساعت دو و سه نیمه شب دختر کوچکم که آن زمان ۶ ماهش را در آغوش می‌گرفت، وقتی هم که شهید شد دختر بزرگم دو ساله، پسرم یک ساله و دختر کوچکم شش ماهه بود، پسرم در ۷ سالگی در رود هیرمند غرق شد و هر دو دخترم را عروس کرده‌ام.

برای بچه‌هایم خیلی سخت بود که دوری پدر را تحمل کنند، مخصوصا دختر کوچکم که خیلی بی‌قرار پدر است و هنوز هم شب تا صبح ‌گریه می‌کند و می‌گوید اگر من پدر داشتم این حال و روزم نبود، می‌گوید من پدرم را ندیده‌ام؛ اما با همین چهره‌ای که در عکس می‌بینم هر شب به خوابم می‌آید.

به کوچک و بزرگ و غریب و آشنا کمک می‌کرد
زربی‌بی هم خصلت‌های خوب مراد را فراموش نکرده و می‌گوید: ما بیرون از خانه و زیرسایبان غذا درست می‌کردیم و او هم همه بچه‌های روستا را جمع می‌کرد و می‌گفت، بیایید با هم غذا بخوریم یا اینکه بچه‌ها را می‌برد مسجد که نماز بخوانند. برادرانش را صدا می‌کرد و می‌گفت، همه باید بیایید و در مسجدی که پدر آن را ساخته نماز بخوانید. اگر پیرمردی را می‌دید که چیزی را حمل می‌کند به او کمک می‌کرد، حتی اگر گرسنه و تشنه بود، یا اگر غریبه‌ای می‌دید که از راه دوری آمده، او را می‌آورد خانه و به او جا و غذا می‌داد، صبح هم از او پذیرایی می‌کرد و با اینکه دست و بالش تنگ بود کرایه راهش را هم می‌پرداخت.

مزاری پشت دیوار بلند مرزی
همسر شهید می‌گوید: تنها شهیدی که در لب مرز است مراد است؛ البته قبرستان آنجاست و همین قبرستان هم جزء خاک ایران است؛ ولی به کسی اجازه نمی‌دهند آنجا برود.
ننه‌مراد هم سه سالی بودکه سر مزار پسرش نرفته بود، بعد از اینکه دیوار کشیده شد دیگر به او اجازه نمی‌دادند سر مزار برود؛ ولی بعد از اینکه مستند ننه‌مراد ساخته شد مرزبانی برای ننه‌مراد کارت تردد صادر کرد و گفت: ننه‌مراد را معطل نکنید و نگذارید دو سه ساعت در آفتاب بایستد.

مستند ننه‌ مراد
صحبت که به اینجا رسید از آقای حدادی مسئول بنیاد شهید شهرستان هیرمند خواستیم تا جریان ساخت مستند ننه‌مراد را برایم شرح دهد.او توضیح داد:
جریان از اینجا آغاز شد که یک روز قبل از ۲۲ اسفند که روز بزرگداشت شهدا است رفتم مرزبانی و گفتم خیلی دلم می‌خواهد بروم آن طرف مرز و مزار شهید بدیع‌دهقان را غبارروبی کنم، گفتند همین الان بیایید برویم و فرمانده گروهان مرزی هم همراه من آمد و با ماشین مرزبانی رفتیم و مزار شهید را غبارروبی و پرچم را تعویض کردیم. همانجا بود که به ذهن ما خطور کرد که مستند ننه‌مراد را بسازیم و بیشتر زحمت این کار به عهده آقای ده مرده خبرنگار خوب شهرستان بود. روز ۱۳ خرداد و ماه رمضان بود که آقای ده مرده تعدادی از همکاران استانی خود را دعوت کرد و از هشت صبح تصویربرداری را شروع کردیم که تا چهار عصر طول کشید. هوا هم بسیار گرم و دما بالای ۵۰ درجه بود، از طرفی مادر هم مریض احوال بود و با همه این سختی‌ها مستند بسیار خوب و تاثیرگذاری تهیه شد.

ننه‌مراد در بین صحبت‌های آقای حدادی یاد آن روزها می‌افتد و می‌گوید اگر او من را نمی‌برد هیچ‌کس این کار را نمی‌کرد.

اشتباه محاسباتی دیوار مرزی
رئیس ‌بنیاد شهید هیرمند عنوان کرد: این مستند ابعاد وسیعی داشت و شبکه‌های مختلف آن را پخش کردند. تاثیر این مستند تا حدی بود که استاندار وقت، در رابطه با آن مصاحبه کرد و گفت: این دیوار مرزی یک ‌اشتباه محاسباتی بوده و باید اصلاح شود. این مستند از دو بعد فرهنگی و سیاسی مورد توجه قرار گرفت.

اتفاق جالب دیگری که بعد از پخش این مستند افتاد این بود که آقای اکبری که فرزند شهید هم هست و با اهداف مختلف انسان دوستانه و حمایت از محیط‌زیست با دوچرخه به شهرهای مختلف سفر می‌کنند، چهارهزار کیلومتر را به یاد شهید از اصفهان رکاب زد و به دیدار ننه‌مراد آمد و با هم بر سر مزار شهید رفتند.

ننه‌مراد در این هنگام گفت: من شماره آقای اکبری را گم کرده‌ام، دلم هم برایش تنگ شده است، شماره او را بگیرید تا با او صحبت کنم؛ لذا ما هم با آقای اکبری تماس گرفتیم و هدف از این کار را از وی جویا شدیم.

۴۰۰۰ کیلومتر دوچرخه‌سواری به عشق خاک و ننه‌مراد
اکبری در رابطه با سفر خود به زابل اظهار داشت: بعد از اینکه گزارش آقای ده مرده در ماه مبارک رمضان پخش شد، تصمیم گرفتم در حمایت از آب و خاکمان و دلجویی از این مادر بزرگوار این حرکت را انجام دهم. پارسال همین موقع بود که به سمت سیستان و بلوچستان حرکت کردم تا خدمت ایشان برسم و با این تماس، حس و حال آن روزها دوباره برایم تکرار شد.همه کارهای من داخلی بوده و هم زمان در این دو سه سال اخیر کارهایی در رابطه با شهدا انجام داده‌ام، اردیبهشت ۹۶ جهت یادبود شهدای فوتبالیست به شهر کبار ایلام رفتم و مهرماه هم برای گرامیداشت این مادر بزرگوار به سیستان و بلوچستان سفر کردم.

در ۱۰۰ مدرسه از شهدا حرف زدم
این ورزشکار خلاق و با انگیزه عنوان کرد: در ادامه به امید شهر رفتم، آنجا نوجوان شهیدی به نام آقای اخلاقی وجود دارد که هنگام شهادت کمتر از ۱۲ سال داشته و در هورالعظیم شهید شده بود و این بهانه‌ای شد برای اینکه به جنوب سیستان بروم و بعد از آنجا هم به خوزستان رفتم، سفری که قرار بود ۲۰ روزه با مسافت ۱۰۰۰ کیلومتری باشد، شد ۵ ماهه و تا فروردین ۹۷ ادامه یافت و حدود ۵۰ مدرسه رفتم و حدود ۷ استان رکاب زدم در مورد این دو شهید صحبت کردم.

این سفرها تنها در حد شعار نبود؛ بلکه سعی کردم در رابطه با شهدا اطلاع‌رسانی انجام دهم، در این چند سفر به حدود۱۰۰ مدرسه رفتم و در رابطه با شهدا صحبت کردم.
کسانی که چنین سفرهایی می‌روند معمولا اسپانسر دارند و بنده سعی کردم کار آزادی داشته باشم تا درآمدی کسب کنم؛ چرا که سفرهای من و دوستانم خودجوش بوده و اهداف مختلفی از جمله زیست محیطی داشته است؛ ولی در زمینه شهدا کار نشده بود و چون خودم فرزند شهید هستم و شهدا را خیلی دوست دارم، دوست داشتم در این زمینه هم کار شود، مخصوصا برای بچه‌هایی که در مقطع ابتدایی و راهنمایی هستند و در این فضاها قرار نگرفته‌اند.

کلام آخر
آخر مصاحبه روبه روی ننه‌مراد نشستم؛ زنی لاغراندام و ریزنقش که دلتنگی نام دیگرش است. از مراد که می‌پرسیدم، سرش را می‌چرخاند سمت دیوار و نگاهش به عکس پسرش روی دیوار می‌افتد. آن وقت غرق می‌شود در خاطرات مراد؛ به دنیا آمدنش، قد کشیدنش، بزرگ‌شدنش، دامادی‌اش، سربازی‌اش و…

آری همسر شهید هم قصه دلتنگی ننه‌مراد را بیشتر از هرکس دیگری می‌فهمد؛ می‌فهمد که چرا ننه‌مراد دلتنگ مراد است، که چرا هروقت بخواهد، و هوای مراد به سرش بزند نمی‌تواند مثل بقیه مادران شهدا، بر مزار مراد برود. او برای شهادت پسرش راضی به رضای خدا بوده و هست و مزار پاک پسرش، جای دعا و نیایش و تنها محل رفع دلتنگی هایش است. اما دیوار مرزی، این مکان مقدس را که همانا مزار شهید مراد بدیع‌دهقان است از او دور کرده؛ این است داستان عاشقی ناب قهرمانان ملی ما که تمام سرمایه و هستی خود را برای صیانت از خاک پاک میهن و عقیده راستین اسلام ناب محمدی(ص) تقدیم می‌کنند. به راستی که ننه‌مراد یک قهرمان ملی است.

*سید محمد مشکوهًْ الممالک

منبع: کیهانمنبع خبر

افسانه واقعی ماه‌پری و شهیدی در آن طرف مرز بیشتر بخوانید »

۱۴ نکته ناب از زندگی سردار سلیمانی که باید بدانید

به گزارش مشرق، قاسم سلیمانی در سال ۱۳۳۵ در روستای کوهستانی و دورافتاده قنات ملک در استان کرمان به دنیا آمد.

بیشتر بخوانید:

۱۰۰ روز با سردار سلیمانی

روایت بارزانی از کمک سردار سلیمانی در مقابله با داعش

۱. روزی که قاسم، سال ۱۳۳۵ در روستای قنات‌ملک کرمان به دنیا آمد، دونالد ترامپ ده‌ساله در نیویورک برای هم‌کلاسی‌هایش قلدری می‌کرد و فکر نمی‌کرد ۶۰ سال بعد کودکی از قنات‌ملک مقابلش بایستد و حریفش باشد.

۲. قاسم تا سیزده سال در روستا نفس کشید، اما باید می‌رفت کرمان تا خودش را برای مبارزات چهل‌ساله‌اش آماده کند. در کرمان درس خواند و کار کرد تا این‌که روحانی جوانی به نام کامیاب، سر راهش قرار گرفت و دست قاسم را در دست انقلابیون گذاشت. این روحانی که بعدها به دست منافقین ترور شد، قاسم سلیمانی را با آیت‌الله خامنه‌ای آشنا کرد و از قاسم، یک جوان انقلابی ساخت تا جایی که او یکی از رهبران تظاهرات خیابانی برای پایان دادن به حکومت پهلوی در کرمان بود.

۳. پس از پیروزی انقلاب، به کارمندی در اداره آب کرمان اکتفا نکرد. عضویت افتخاری سپاه پاسداران را پذیرفت و با شروع جنگ در شهریور ۵۹ برای یک مأموریت ۱۵ روزه به جبهه رفت، اما این مأموریت هشت سال طول کشید.

۴. استعدادهای قاسم و تعهد و توانش در امور نظامی، از او یک فرمانده کارکشته و باانگیزه ساخت تا آن‌جا که خیلی زود یعنی در اواخر سال ۱۳۶۰ محسن رضایی حکم فرماندهی لشکر ثارالله را به او داد. قاسم سلیمانی در عملیات مختلفی مثل والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵، تک شلمچه و… شرکت داشت و به‌خوبی نقش یک فرمانده توانا را ایفا کرد.

۵. آذرماه سال ۶۰ برای اولین بار سردار مجروح شد؛ هم طعم زخم‌های انفجار خمپاره گلوله را چشید و هم غم از دست دادن یاران هم‌رزمش را حس کرد.

۶. بالاخره جنگ تمام شد، ولی نه برای حاج‌قاسم رزمنده که برای او فقط جبهه دفاع، از غرب و جنوب، به شرق کشور جابه‌جا شد تا با قاچاقچیان مواد مخدر و دشمنانی که از مرز افغانستان به ایران می‌آمدند، رودررو شود. مبارزه موفق با اشرار شرق کشور نشان داد که سلیمانی یک گزینه شایسته برای فرماندهی نیروی قدس سپاه است. سال ۱۳۷۹ حکم انتصاب او از سوی مقام معظم رهبری صادر شد.

۷. سردار قاسم سلیمانی در جنگ‌های ۳۳ روزه حزب‌الله نقش اثرگذاری داشت. به گفته سید حسن نصرالله: وی شریک کامل در آزادسازی لبنان در سال ۲۰۰۰ بود. در جنگ ۳۳ روزه در تهران بود و به هر شکلی بود به بیروت آمد و با ما زیر بمباران ماند.

۸. هجوم داعش در خرداد ۱۳۹۳ به شمال عراق جبهه جدیدی روبه‌روی حاج‌قاسم گشود. مقابله با داعش در عراق و سوریه او را به یک قهرمان بزرگ و الگوی محبوب مقاومت تبدیل کرد. از این زمان، مجلات خارجی پر شد از عکس‌های سردار سلیمانی و مطالبی که رشادت‌ها و مهارت‌هایش را در جنگ‌های نامنظم تشریح می‌کردند.

۹. نابودی تسلط داعش دستاورد بزرگ سردار سلیمانی بود که او را در سال ۱۳۹۷ به دریافت «ذوالفقار» یعنی بزرگ‌ترین مدال نظامی ایران از دست مقام معظم رهبری مفتخر کرد. سلطه‌گران آمریکا و سردمداران آن، جماعت وحشی داعش را به منطقه خاورمیانه آورده بودند تا با ایجاد ناامنی، افزون بر داشتن بازاری بزرگ برای صدور اسلحه، آسوده‌خاطر سر سفره منابع و ذخایر خاورمیانه بنشینند، اما متلاشی شدن نقشه‌شان با نقش محوری سردار سلیمانی، سدی بزرگ روبه‌روی این رؤیای خام شد. حالا فرزند قنات‌ملک، حریف نیویورک‌زاده‌اش را ضربه‌فنی کرده بود. این شکست برای آمریکا هم تحقیرآمیز بود و هم بسیار پرهزینه.

۱۰. به شهادت رساندن قاسم سلیمانی که با هواپیمای مسافری معمولی جابه‌جا می‌شد و همیشه در میان مردم بود، کار سختی نبود، اما دشمن که دشمنش را شناخته بود و جرئت نداشت رودرروی این دلاور مبارزه کند در ساعت ۱ بامداد جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸ ناجوانمردانه به شیر میدان شلیک کرد و باعث شد که سردار قاسم سلیمانی به شهید قاسم سلیمانی ارتقا یابد و در جهانی وسیع‌تر و با امکانات و تجهیزاتی بیشتر با نیویورکی‌زاده و دار و دسته‌اش مبارزه کند.

۱۱. از ۱۴ تا ۱۸ دی‌ماه، حضور میلیون‌ها مسلمان که در فراق قهرمانشان، قلبی شکسته و چشمی به اشک نشسته داشتند، بزرگ‌ترین تشییع‌جنازه تاریخ ایران را بعد از رحلت امام خمینی (ره) به سردار دل‌ها اختصاص داد. جاودانه‌ترین تصویرها از سوگ همه چهره‌های متنوع و متفاوت ایران تا اشک جان‌سوز رهبر، در مراسم «بدرقه تا بهشت» حاج‌قاسم رقم خورد.

۱۲. «حضرت آقا عبای نماز شب خود را دادند تا حاج‌قاسم را با آن دفن کنند. آقا با این عبا ۱۴ سال نماز شب خوانده‌اند. این دومین عبای شب آقا بود که شهیدی با آن دفن می‌شد. اولین بار سر شهادت حاج احمد کاظمی بود.» این افتخار و این پیام را یکی از مسئولان و هم‌رزمان سابق سردار منتشر کرد.

۱۳. سردار، سفارش کرده بود که قبرش کنار مزار شهید محمدحسین یوسف‌الهی باشد؛ شهیدی که در خاطرات او، ردی پررنگ دارد. محمدحسین، رفیق خدا بود و از عرفای جبهه، از همان‌ها که یک‌شبه ره صدساله را پیمودند. این سالک جوان، زیباترین نماز شب‌ها را می‌خواند و مشکلات را با الهام‌هایی که به او می‌شد، حل می‌کرد. کتاب «حسین پسر غلامحسین» داستان زندگی اوست.

۱۴. شهید سپهبد قاسم سلیمانی اکنون به‌حکم قطعی قرآن زنده‌تر و زیبنده‌تر از گذشته میان ما حضور دارد؛ او امروز فقط یک فرمانده نیست که یک اسطوره بزرگ است؛ اسطوره مقاومت در برابر ظلم و ظالم، اسوه اخلاص و کار بی‌منت برای خدا، سرمشق تلاش، ساده‌زیستی، شجاعت، نمونه مسئولیت‌پذیری، مجاهدت و خدمتگزاری به مردم و قهرمان مبارزه در راه آرمان، بی آنکه از «غیر خدا» ترسی داشته باشد.

منبع: بصیرت

منبع خبر

۱۴ نکته ناب از زندگی سردار سلیمانی که باید بدانید بیشتر بخوانید »

«شیخ احمد» از منبر و روضه محروم نشد + عکس

به گزارش مشرق،‌ شیخ احمد خسروی از فعالان عرصه جهادی بود که چهل روز پیش به دیار باقی شتافت. حامد شیخ پور از فعالان رسانه ای برای او یادداشتی نوشت و در فضای مجزی منتشر کرد.

گفتم: «آخه مگه میشه آخوند این‌قدر خوشگل!؟» و تا خندیدی خنده نابت را شکار کردم.
امروز چهل روز، از آن روز نحس نیمه اسفند می‌گذرد.
چهل روز از نداشتنت.
چهل روز از تحمل درد فراق..؛ و روزی و ساعتی نیست که یادت نکنم و بغض، گلویم را نفشارد.

هر چقدر فاتحه می‌خوانم و پیشکشت می‌کنم آرام نمی‌گیرم. چقدر برایم زیاد گذاشتی و چقدر برایت کم گذاشتم ای مَرد!

هر بار از رفتنت به گریه می‌افتم، یاد نجواهای دلکشت می‌کنم؛ نیمه‌های شب، پشت فرمان نشسته بودم و به‌سوی قم می‌رفتیم و تو، صندوقچه اسرار کربلایی‌ات را گشوده بودی و برای راننده‌ات، از عشق حسین علیه‌السلام می‌گفتی. گفتی: «مبادا جز برای غم حسین گریه کنی. تا خواستی اشک بریزی به یاد مصیبت ارباب بیفت و نیت گریه‌ات را تغییر بده چون امام رضا علیه‌السلام این طور از ما خواسته.» غصه می‌خوردی که هنوز مجلس محرّم امسالت قطعی نشده و نکند ارباب، تو را از منبر و روضه محروم کند..؛ که نکرد.

نشسته‌ام روبروی همین صندلی خالی که همین یکی‌دو ماه قبل بر آن تکیه زده بودی و می‌خندیدی. نشسته‌ام و اندوه دوری‌ات، که نه؛ دوری خودم از تو را، جرعه‌جرعه قورت می‌دهم.

می‌گفتی: «ان‌شاءالله بعد از ظهور، دسته‌جمعی با بچه‌های چله بریم به یاری حضرت و در رکابش شهید بشیم.» و من مطمئنم آن مولایی که سوزناک‌ترین روضه‌ها را برای خودش و اهل بیت مظلومش می‌خواندی قطعاً روی‌ات را زمین نمی‌زند و از خدا رجعتت را برای یاری فرزندش طلب می‌کند.

منتظر رجعت تو می‌مانم احمد عزیزم.
منتظر می‌مانم که بیایی و باز هم به یاری مستضعفان بروی و دل یتیمان را شاد کنی و از گل لبخندت، شاخه‌ای به مظلومان و محرومان هدیه کنی.
منتظر می‌مانم که بیایی و باز هم از دغدغه‌های شبانه‌روزی‌ات برای شاگردانت در مدارس صدرا بگویی.
منتظر می‌مانم که برگردی و برای اسلام و آرمان‌های انقلاب، حرص بخوری و جوش بزنی.
منتظر می‌مانم که باز هم بیایی و برای‌مان از آن روضه‌های عالی‌ات بخوانی و دل‌های‌مان را به کربلا ببری.
منتظر می‌مانم که بیایی و باز هم در مسیر زیارت اربعین، بر سر گرفتن کوله‌بارمان از یکدیگر، رقابت کنیم و مثل همیشه این‌قدر اصرار کنی که باز هم تو برنده شوی.
منتظر می‌مانم برگردی و خیلی جدی بگویی: نکند بیایی قم و ناهار مهمانم نشوی!

تو که این روزها، مهمان سفره کرامت بانو رقیه سلام‌الله علیها هستی، بخواه که خدا در فرج آل محمد تعجیل کند، بلکه به برکت ظهور، باز هم تو را زیارت کنم و در آغوش بگیرم و سر بر شانه‌ات بگذارم و درد هجرانت را با اشک شوق، مداوا کنم.

منبع خبر

«شیخ احمد» از منبر و روضه محروم نشد + عکس بیشتر بخوانید »

گفت‌وگو با بانوان جهادی نهاوند؛ شهری که رهبر انقلاب از فعالیت‌هایشان گفتند

به گزارش مشرق، اصلا انگار نام «نهاوند» با «جهاد» گره خورده؛ یک نوع جهاد خالصانه دور از نام و نان و ریا؛ دور از دید چشم تیزبین رسانه ها و مردم؛ جهادی که اما از چشم یک نفر پنهان نماند؛ از دید رهبر معظم انقلاب؛ یک​بار بهمن ۹۵ و زمانی که با تقریظی مفصل بر کتاب زیبای«آب هرگز نمی میرد»، توجه خود را به شهید میرزا محمد سلگی و زادگاهش نهاوند نشان دادند و بار دیگر همین سه روز پیش یعنی نیمه شعبان، زمانی که در سخنرانی خود از میان نام هزاران شهر بزرگ و کوچک، نام نهاوند بر زبانشان جاری شد و از میان صدها گروه جهادی مردمیِ فعال در عرصه مبارزه با کرونا، از گروه جهادی بانوان نهاوند یاد کردند؛ بانوانی که جهادشان از همان بدو انقلاب و دوران دفاع مقدس با پشتیبانی رزمندگان در پشت جبهه آغاز و جاری شد در سینه دخترانشان تا به وقت لزوم و حضور، به وقت حالا؛ به وقت تاخت و تاز کرونا و بیماری و مرگ، که میدان رزمی دیگر برپا شده و جهادی دیگر می طلبد، به میدان بیایند و مساجد و پایگاه های نهاوند را با حضورشان، با خدمت​شان، با دوخت و دوزشان به جبهه ای دیگر، به ستاد پشتیبانی دیگر تبدیل کنند و این بار برای نجات جان مردم، همه مردم شهر… .

نهاوند امروز یک پایگاه و ستاد جهادی مردمی بزرگ است و از وقتی آوازه توجه مقام معظم رهبری به گوش مردمانش، به گوش دختران و زنانش رسیده، آنچنان غرق در ذوق و شور و شوق شده اند که تک تک و گروه گروه در حال پیوستن به گروه های جهادی حاضر در پایگاه ها هستند؛… که التماس می کنند نام آنها هم در فهرست بلند بالای انتظار خدمت رسانی و دوخت ماسک بنشیند… که حالا چهره همه​شان یک شکل شده؛ چهره ای با لبانی پرلبخند، دو چشم پرآب و دل و جانی به پرواز در آمده و قلبی که تندتر از همیشه می تپد و ما همه اینها را زمانی فهمیدیم که به میان مردم شهر رفتیم و پای صحبت هرکسی نشستیم آغاز و پایان و وسط هر جمله اش هق هق گریه بود و غریو شادی و شکر که مورد تقدیر رهبری قرار گرفته‌اند.

هنوز ساعاتی تا شیفت‌کاری‌اش باقی مانده؛ شیفت فعالیت جهادی‌اش؛ تلویزیون را روشن کرده و با یک لیوان چای نشسته پای آن، چشمانش را دوخته به قاب جادویی و گوش تیز کرده تا بیانات رهبرش را بنوشد؛ سخنان نایب امام عصرش را، تا بشنود و جان و قوتی دوباره بگیرد و با انگیزه تر از هر روز برود پایگاه و بنشیند پای چرخ و ماسک های برش خورده را یکی یکی بیندازد زیر سوزنش. گوش هایش را تیز کرده، آنقدر تیز که یک "واو" از سخنان رهبر، نشنیده از بیخ گوشش در نرود…

سخنرانی رهبر مهم است و مثل همیشه، هم گوشه چشمی به اتفاقات روزِ خارج از مرزها دارد و هم درون کشور؛ گل صحبت‌ها اما جهادی ها هستند و شاهکار ستودنی شان در عرصه رزم و جهاد با کرونا… همه اینها را با جرعه جرعه چایش سرمی کشد و مثل همیشه کیفش کیفور می‌شود.. در این میان نامی به گوشش می خورد؛ نامی مثل دماوند … به آشپزخانه می رود، موبایلش زنگ می خورد،​ یکی از بچه های جشنواره مردمی عمار است، می گوید شنیدی؟…می پرسد: چه چیز را … صدای پشت تلفن دوباره می گوید: نهاوند، نام نهاوند را… جهادی های نهاوند… بانوان جهادی نهاوند را … او اما هیچ کدام از اینها را نشنیده… دماوند شنیده، شاید هم نهاوند بوده، اما او دماوند شنیده است.
نمی‌توانسته نهاوند بشنود…

مگر می‌شود رهبر انقلاب در نیمه شعبان، روز میلاد منجی بشریت، از بین انبوهی از نام شهرهای کوچک و بزرگ، نهاوند روی زبانش جاری شود؟!… یا از میان کرور کرور گروه جهادی که روزهاست بی‌نام‌ونشان در سراسر کشور در خط مقدم مقابله با کرونا نشسته‌اند، به گروه جهادی بانوان نهاوند اشاره کند؟!

هنوز باورش نمی‌شود، باور نمی‌کند تا آن بخش از سخنان رهبری برای نهاوند به دستش می‌رسد… می‌بیند، می‌شنود، چشمانش پرآب می‌شود، دلش می‌لرزد و تنش داغ می‌شود؛ درست مثل همان روزها و شب‌های سال‌های جنگ؛ همان شب‌ها که تا صبح در بیمارستان نهاوند و از ترس شبیخون منافقان، روی سر رزمنده‌های زخمی‌کشیک می‌ماندند یا روزهایی که داوطلب می‌شدند (شما بخوانید پیشمرگ)، برای امتحان کردن و چشیدن بند انگشتی از محتویات شیشه‌های مربا تا مبادا منافقی سمی، زهری در آنها ریخته باشد و به کام و جان عزیز رزمنده ای در جبهه برسد.

یادش بخیر…
مقام معظم رهبری که اسم نهاوند و بانوان جهادی‌اش را می‌آورند و از رشادت ها و ایثارگری‌های دوران جنگ و فعالیت‌های جهادی امروزشان سخن می‌گویند، ذهن اکرم حیدری هم به پرواز درمی‌آید؛ ​اول چرخی می‌زند در پایگاه بسیج، میان چرخ‌های خیاطی، بین انبوه پارچه‌های سپید و ماسک‌های برش‌خورده و دوخته‌شده؛ لابه‌لای همکاران و دوستان جهادی‌اش، بعد هم اوج می‌گیرد و می‌رود سال‌های دور، سال‌های جنگ و ​آتش و موشک؛ در خانه و حیاط خانه زرگری‌ها که پایگاه کمک‌های مردمی‌جبهه‌ها شده بود…

بانو حیدری، فرهنگی بازنشسته و متولد ۱۳۴۰ است، یعنی الان ۵۸ سال دارد؛ یعنی دوران دفاع مقدس سنین طلایی ۱۹ تا ۲۶ سال را پشت سر گذاشته؛ سال‌هایی که در کنار تحصیل در دبیرستان و دانشگاه و کار در آموزش و پرورش، عضو پایگاه بسیج نهاوند هم بوده و آنجا هم در کنار بقیه نیروها هر کاری که از دستش می‌آمده، انجام می‌داده، از بسته‌بندی اقلام خوراکی تهیه‌شده در خانه زرگری‌ها که پایگاه بزرگ مردمی‌ نهاوند شده بود، تا فعالیت‌های عقیدتی، فرهنگی و نظامی. حیدری شب‌های کشیک در بیمارستان شهر را هم خوب به خاطر دارد؛ شب‌های گرم تابستان که به همراه خواهران صالحی، رضوان هرمزی و نوشین امیدی (که در سراب گیان و حین آموزش نظامی‌شهید شد)، کنار بستر رزمندگان مجروح از منطقه برگشته تا صبح پلک روی هم نمی‌گذاشتند تا مبادا منافقان به بیمارستان نفوذ کرده و مجروحان را به شهادت برسانند.

حیدری صحنه‌های ناب دیگری را هم در خاطر دارد؛ صحنه‌های ترس و دلهره از شیطنت منافقان با ریختن سم در اقلام خوراکی همچون مربا که در حال ارسال به منطقه بودند و باز این مادران و خواهران پشت جبهه بودند که پیشمرگ رزمندگان شده و با تست کردن خوراکی‌ها از صحت و سلامت آنها مطمئن می‌شدند.

وقت جهادی دیگر رسید
بانو حیدری هنوز به همان شدت ۳۰ سال پیش جهادی است و حاضر در صحنه؛ امروز اما در صحنه مقابله با کرونا. او از همان روزهای ابتدایی اسفند و بعد از شکل‌گیری پایگاه مردمی ‌بقیه ا… توسط برادران وپس از تشکیل چهار شعبه پایگاه جهادی بانوان در سراسر نهاوند و نظارت بر آنها، در تامین هزاران هزار ماسک برای همشهریانش مشارکت دارد؛ ماسک‌هایی که برادران بسیجی و سپاهی پارچه‌ها و مواد اولیه‌اش را تهیه کرده و برش می‌زنند و کار دوخت‌ودوزش را به خواهران می‌سپارند؛ بانوانی که به گفته حیدری، دخترهای همان مادران پشتیبان سال‌های دفاع مقدس هستند که جهادی بودن را از مادران‌شان به ارث برده‌اند؛ دختران مادرانی که امروز یا فوت شده‌اند یا همچنان با وجود کهولت سن به پایگاه آمده و گوشه‌ای از کار را به دست گرفته‌اند؛ خدمتی در حد بریدن نخ ماسک‌ها.

این بانوی جهادی خودش هم دوشادوش زنان و مادران و خواهران نهاوندی در شعبه ۴ مشغول است؛ شعبه‌ای با بیش از ۳۰ نفر عضو که بیشتر اعضایش را بچه‌های گروه اکران عمار نهاوند تشکیل می‌دهند و روزانه تا ۵۰۰ ماسک می‌دوزند.

حیدری می‌گوید که تاکنون بیش از ۴۰ هزار ماسک در هر چهار شعبه جهادی نهاوند توسط بانوان تولید و توسط برادران جهادی بسته‌بندی و در مناطق محروم و ادارات و بیمارستان‌ها توزیع شده است؛ خدمتی در کنار سایر فعالیت‌ها همچون تهیه و توزیع محلول‌های ضدعفونی در سطح شهر، ذبح گوسفند به نیت سلامتی امام زمان‌(عج) و توزیع گوشت‌های قربانی میان محرومان و…
دیروز دست در دست مادر، امروز یاور دختران
مرضیه سیف خانه‌دار است و متولد ۱۳۴۷. یکی از آن بانوان فعال بسیجی و همیشه در صحنه. حالا اما روزی‌اش شده مسؤولیت شعبه شماره یک پایگاه جهادی بقیه‌ا… در نهاوند را به عهده بگیرد؛​ شعبه‌ای با حدود ۴۰ نفر خواهر محصل و دانشجو و استاد دانشگاه و خانه‌دار که روزانه صدها ماسک تولید می‌کنند.

جنگ که شروع شد، بانو سیف که امروز چهار فرزند دارد، خودش ۱۲‌سال بیشتر نداشت، یادش می‌آید تا پایان جنگ، دست در دست مادرش هر روز می‌رفت خانه زرگری ها؛ پایگاه مردمی پشتیبان رزمندگان، پشت آرامگاه شاهزاده محمد. مادران نان و حلوا می‌پختند و مربا و رب درست می‌کردند و پتوهای رزمندگان را می‌شستند و برایشان شال و کلاه می‌بافتند و او هم با دست‌های کودکانه‌اش به آنها کمک می‌کرد. بانو سیف آن خانه شلوغ و پر رفت و آمد و پرهیاهو را خوب به یاد دارد؛ خانه‌ای که حتی وقتی بمباران‌های هوایی صدامیان روی سر نهاوند به اوج خودش رسیده بود و مردم شهر را خالی کرده بودند، آن خانه مملو از جمعیت جهادی و انقلابی بود.

این دختر و آموخته درس جهادی دیروز، حالا خودش مادری است که دختران جهادی را زیر بال و پر گرفته؛ بانوانی که روزانه در چند شیفت کاری حدود ۲۰۰۰ ماسک می دوزند.
پیش از ظهر نیمه شعبان؛ همان ساعات که مقام معظم رهبری سخنرانی داشتند و از جهادی‌های نهاوند گفتند، خانم سیف مولودی‌خوان آورده بود پایگاه تا جهاد بچه‌ها در پایگاه رنگ و بوی یاد امام عصر بگیرد، برای همین سخنان رهبری را در لحظه نشنید، اما پیامک‌ها و تماس‌ها که روی گوشی‌اش جان گرفتند و خبر را رساندند، اشک‌هایش جاری شد؛ مثل همه بانوانی که آن روز توی پایگاه بودند، مثل همه زنان و دختران جهادی و غیرجهادی نهاوند… عیدی بزرگی بود که نصیب‌شان شده بود؛ باورکردنی نبود، اما به دلش افتاد شاید به‌خاطر کار مدام و خالصانه دختران و مادران نهاوندی بوده و دعای فرجی که هر روز پیش از شروع کار می‌خوانند.

یک خانه و یک دریا دل عاشق
رد خاطرات بانوان جهادی امروز نهاوند را اگر بگیرید و دنبال کنید، ​می رسید به دوران دفاع مقدس، به یک خانه، به یک خانه که شده بود بزرگ‌ترین پایگاه پشتیبان رزمندگان جبهه حق علیه باطل در شهرستان نهاوند. به خانه خانم زرگری؛​ خانه‌ای که در تمام آن سال‌های جنگ، حتی روزهای اوج بمباران نهاوند، مملو از مادران و دختران نهاوندی بود که برای پخت نان و کلوا ( کلوچه نهاوندی) و مربا و رب و دوخت لباس و بافت شال و کلا و شست‌وشوی پتوهای رزمندگان، صبح تا شام گردهم می‌آمدند.

بانوی این خانه جهادی خانم زرگری است. کسی که پیدا کردنش سخت نبود، چراکه اسمش در خاطر همه بانوان جهادی دیروز و امروز حک شده است. ایشان را در ملایر یافتیم، در خانه دخترش. گفت و گوی تلفنی‌مان به دراز کشید؛ به درازای هشت سال دفاع مقدس و روزها و شب‌های پرمشغله زنان نهاوندی در آن روزگار. سلطنت زرگری، متولد تیر ۱۳۲۲ است، یعنی نزدیک به ۸۰ سال دارد و زمان جنگ بانویی جا افتاده بوده؛ همین هم باعث شده در کمال معرفت همسر و تنها پسر و برادرش را راهی جبهه کند و خودش پشت جبهه فعالیت داشته باشد.

خانم زرگری به ما می‌گوید: اوایل جنگ بود، بیقرار بودم و فکر می‌کردم من هم باید کاری بکنم، رفتم خانه شهید حیدری (نماینده امام در نهاوند) و گفتم من چه کاری می توانم انجام دهم. خانم شهید حیدری گفتند جنگزده های دزفول آمده‌اند نهاوند و می‌شود به آنها رسیدگی کرد. آن روزها نهاوندی‌ها اتاق‌هایشان را در اختیار جنگزده‌ها قرار می‌دادند، من هم این کار را کردم. علاوه بر این پول جمع می‌کردیم و برای جنگ‌زده ها لباس می‌دوختیم.

کمی بعد متوجه شدم می‌شود برای رزمندگان هم مربا پخت و فرستاد، این کار را هم در حیاط خانه شروع کردم. همان‌موقع برادرم که در جبهه ها بود گفت می‌توانی برای رزمندگان کلوا (کلوچه همدانی) بپزی، از همسرم آقای سلگی خواستم شرایطش را فراهم کند، او هم دو تنور در یکی از اتاق‌های زیرزمین ساخت و کار نان پختن و کلوا درست کردن برای جبهه‌ها از همان زمان شروع شد، کم کم خانم‌های همسایه متوجه شدند و آمدند و روزبه روز به این جمعیت اضافه شد، کارها هم از پخت نان، کلوا، مربا و رب گوجه به بسته‌بندی و قند شکستن و شستن پتوی رزمندگان رسید؛​ کامیون‌های پتو می‌آمد و آنها را می‌بردیم کنار رودخانه روستای مرادآباد و می‌شستیم و خشک می کردیم و برمی‌گرداندیم. تنورها هم برای خودش حکایتی داشت.

سوخت گاز مثل امروز نبود، تنورها را با هیزم و تپاله‌های دام ها روشن می‌کردیم، همه دوره می‌افتادند در خیابان‌ها و حاشیه شهر و هرجا هیزمی و تپاله‌ای می‌دیدند جمع می‌کردند و می‌آوردند پای تنورها که بو و دودش همه جا را پر می‌کرد … یک گروه مسوول اداره تنور و پخت بودند، گروهی در جبهه تهیه اقلام خوراکی و بسته‌بندی و … تمام طبقه پایین و حیاط خانه به فعالیت‌های پشتیبانی جبهه‌ها اختصاص پیدا کرده بود و طبقه بالا هم برای خودمان که با تنها پسر و عروسم آنجا زندگی می‌کردیم.

بانو زرگری هم مثل همه نهاوندی‌ها سخنان رهبری در وصف خودشان را شنیده و در پاسخ به سوال ما درباره احساسش می‌گوید: این تعریف‌ها اگرچه باعث افتخار ماست، اما حقیقتا ما در مقابل رزمندگان و شهدایمان کاری نکردیم؛ در مقابل رزمندگانی که ۴۰ سال است با وجود جراحت و قطع نخاع به‌سختی روزگار می گذرانند.
توانه
گل روستاهای جهادی نهاوند

یکی از چهار پایگاه جهادی بانوان نهاوند که این روزها مشغول دوخت و دوز ماسک هستند، در روستای توانه در ۲۰ کیلومتری شهر نهاوند دایر است؛ با مسؤولیت فاطمه سبحانی‌فرِ ۵۰ ساله که این روزها در کنار ۱۵ خواهر جهادی و ۳۰ برادر سپاهی و بسیجی به سرپرستی عباس جلالی، روزانه ۵۰۰ ماسک برای شهرستان تولید می‌کنند. او هم یکی از دختران پشتیبان جبهه‌های جنگ در دوران دفاع مقدس است که با دست‌های کوچکش به مادر کمک می‌کرده و همچنان روحیه جهادی و انقلابی‌اش را حفظ کرده است. روستای ۳۵۰۰ نفره آنها هم این روزها غرق در شادی و بهجت است و سبحانی‌فر می‌گوید از بعد سخنان حضرت آقا انگیزه همه‌مان برای کار و خدمت چند برابر شده است.
نصرتی‌ها
خودشان یک پایگاه‌اند

بانوان نصرتی، سه خواهر هستند که در کنار مادرشان یک هسته جهادی را شکل می‌دهند. مادرشان یکی از همان زنان جهادی پشتیبان رزمندگان در دوران دفاع مقدس است که پاتوق هرروزه‌اش در آن روزگار، خانه زرگری‌ها بوده و همکاری با مادران و دختران انقلابی. دخترهایش یعنی نرگس، مریم و منصوره نصرتی حالا در میدان جهاد علیه ویروس کرونا فعالند. نرگس نصرتی یعنی خواهر بزرگ‌تر که حالا ۵۰ سال دارد و شروع جنگ تحمیلی همزمان با دوران تحصیلی راهنمایی‌اش بوده، تا جایی که یادش می‌آید، در فضای انقلابی و جهادی خانواده‌اش نفس کشیده؛ با پدری انقلابی و مادری همیشه آماده کار خیر و جهادی.

نرگس، خانه زرگری‌ها را خوب به یاد دارد، همان‌جا که مادر و خواهر کوچک‌ترش هر روز برای کمک به رزمندگان به آنجا می‌رفتند و خودش هم گه‌گاهی که از فعالیت‌های تبلیغاتی، فرهنگی و انتظامی فارغ می شد سری به آنها می‌زد. حالا اما خودش شده سرپرست پایگاه جهادی شاهزاده محمد و در کنار مادر و دو خواهرش و ۳۰ نفر از بانوان نهاوندی، روزانه بیش از ۵۰۰ ماسک می دوزند.

نرگس نصرتی به ما می‌گوید سخنان رهبری را در لحظه از تلویزیون شنیده و وقتی نام نهاوند به گوشش خورده، از شوق یک متر هوا پریده و اشک ریخته و گریه کرده؛ گریه‌ای که تا همین حالا و زمان گفت‌وگوی ما بند نیامده، تا با هر جمله‌ای که بیان می‌کند، پقی بزند زیر گریه و هق‌هق‌کنان بگوید: نمی‌دانید آقا با دل ما چه کرد! … نمی‌دانید این روزها چه ولوله‌ای توی نهاوند ایجاد شده!… نمی دانید چه زنان و دخترانی گریه‌کنان و التماس‌کنان پیش ما می‌آیند و می‌گویند، بگذارید ما هم در این فعالیت جهادی که مورد توجه مقام معظم رهبری و یقینا امام زمان بوده، مشارکت کنیم… اینجا در این شهر همه هیجان زده‌اند، همه منقلبند و همه خوشحال…

*جام جم

منبع خبر

گفت‌وگو با بانوان جهادی نهاوند؛ شهری که رهبر انقلاب از فعالیت‌هایشان گفتند بیشتر بخوانید »

چرا «عباس بابایی» لباس بسیجی می‌پوشید؟

به گزارش مشرق، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایت‌ها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و هم‌رزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.

در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را می‌خوانید:

عباس از یک مقطعی شروع کرد به لباس بسیجی پوشیدن؛ آن هم از نوع بی‌قواره‌اش. یک‌بار از او پرسیدم: «عباس! تو برای چی این لباس بسیجی‌ها رو می‌پوشی؟» جواب داد: «به خاطر این‌که از خدا دور نشم. اگه من بخوام به وضع ظاهریم برسم، از خدا دور می‌شم. نفسمو می‌خوام تو خودم بکشم.»

فقط لباسش نبود. پوتین‌هایش را واکس نمی‌زد، پوتین‌ها خاکی و درب و داغان بود. سبیل‌هایش را می‌زد. سرش همیشه تراشیده بود. خیلی‌ها دوست داشتند سر عباس را ماشین کنند. افتخاری بود؛ اما عباس به درجه‌دار نمی‌گفت بیا سر من را بزن؛ می‌رفت آسایشگاه سربازها، بدترین سربازی که سر اصلاح می‌کرد یا سربازهایی که تازه از دهات آمده و سلمانی یاد گرفته بودند، به آن‌ها می‌گفت: «بیا اتاق من، سر منو بزن.» که مبادا یک خرده خوشگل بشود.

می‌گفت: «وقتی برای جلو آینه وایسی، هی موهاتو این‌جوری، اون‌جوری کنی، از خدا دور می‌شی. نفستو خودت بکش. یه چیزی رو می‌خوای بخوری، خیلی لذت داره برات، نخور، بده به یکی دیگه. این جوری نفس خودتو بکش.» به من می‌گفت: «ده بار من تو رو امتحانت کردم. بهترین چیزایی که خودت می‌تونستی بخوری به من دادی. در صورتی که طرفای دیگه، همه اول خودشون می‌خورن.» این را راست می‌گفت.

میوه‌ی خوب می‌دیدم، می‌دادم به او، می‌گفتم: «رفیقمه، بذار بهتر از من بخوره.» برای مثال، پرتقال تامسونی که مادرم از شمال برایم می‌فرستاد، از آن پرتغال تو سرخ‌های خوشمزه، پوست می‌کندم، می‌دادم به عباس. قبل از انقلاب، زمانی که خانه‎‌ی ما بود، شب‌ها همیشه میوه بالای سرش بود؛ که اگر از خواب پرید، یک تکه میوه در دهانش بگذارد.

برای میوه هم فلسفه داشت. یک‌بار که داشتم با حرص میوه را گاز می‌زدم و می‌خوردم، بهم گفت: «هیچ می‌دانی این میوه از تو شکایت می‌کند؟» گفتم: «برای چی شکایت کنه؟ دارم میوه می‌خورم دیگه!» گفت: «اولا چرا مودب نَشِستی داری میوه می‌خوری؟ دوماً چرا با این ولع می‌خوری؟ می‌دانی خدا این میوه را انقد انقد بزرگ کرده است تا برسد انقدی بشود؟ همچین گاز می‌زنی این‌جوری می‌خوری؟! باید با احترام بخوری که این فردا از تو پیش خدا شکایت نکند.

میوه رو برمی‌دارن همین جوری پوستش می‌کنن، می‌ندازن! بابا، خداوند این میوه را برای من و تو آفریده. این میوه فردا از من و تو پیش خدا گله‌گی می‌کند.»

هر وقت من پرتغال پوست می‌کندم، بهش می‌دادم، اول بسم الله می‌گفت، بعد قاچ می‌کرد، یک الله اکبر می‌گفت، می‌گذاشت دهانش، آرام آرام می‌خورد. آدم متحیر می‌ماند. پرتغال را هم کامل نمی‌خورد. نصفش را حتما باید به من می‌داد. می‌رفتیم میوه می‌خریدیم، میوه‌های خراب را سوا می‌کرد. بهش می‌گفتم: «بابا عباس! تو داری پول سالمو می‌دی، چرا میوه‌های خراب‌ها رو برمی‌داری؟» می‌گفت: «برادر! این میوه‌ها فردا جلو خدا صحبت می‌کنن. می‌گن این اومد میوه خرید، من که خراب بودم نخرید.»

می‌گفتم: «تو پول میوه‌ی سالم داری می‌دی؟» توجیهی نمی‌کرد و کار خودش را انجام می‌داد. می‌رفتیم خانه‌اش، قسمت خراب میوه‌ها را جدا می‌کرد، سالمش را می‌گذاشت جلوی ما و می‌گفت: «بخور دیگه، کوفته بخوری! سالم است دیگه!» امکان نداشت وقتی چای می‌خورد، در نعلبکی فوت بکند. می‌گفت: «فوت مکروه است.» تمام کارهایی که خدا دستور داده را دانه به دانه انجام می‌داد.

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

چرا «عباس بابایی» لباس بسیجی می‌پوشید؟ بیشتر بخوانید »