مجاهدت

شهدا در اول مجلس

به گزارش مشرق، پس از شیوع ویروس کرونا و برگزار نشدن تجمعات بویژه مراسم مذهبی و اجتماعات اعم از هیئات، امسال مراسم جشن نیمه شعبان در امامزاده علی‌اکبر(ع) چیذر به شکل متفاوتی برگزار شد.

در حالی که در راستای رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی مردم از حضور در این مراسم محروم بودند، تصاویر شهدا زینت‌بخش این مجلس مولودی جشن نیمه شعبان شده بود. محمود کریمی در این مراسم به سیاق همه نیمه شعبان‌ها مولودی می‌خواند و به جای مخاطبان شهدا میهمان این هیأت بودند.

پیشاپیش تصاویر شهدا نیز تصویر حاج قاسم سلیمانی قرار داده شده بود. در داخل صحن امامزاده تصاویری از شهدای گرانقدر قرار داده شده بود تا به جای عاشقان و منتظران ظهور برای فرج مهدی موعود دعا کنند. در حالی که محمود کریمی در مدح امام زمان(عج) در حال نوحه‌سرایی بود شهدا در مقابل او و در صحن حرم صف کشیده بودند تا با حضور نورانی خود مراسم را رونق ببخشند.

این اقدام با واکنش‌های مثبتی در شبکه‌های اجتماعی مواجه شد و کاربران بسیاری این خوش‌سلیقگی را تحسین کردند. یکی از کاربران با انتشار تصویری از این مراسم نوشته است: «چه مجلسی، چه مداحی، چه مستمعی. آفرین به این سلیقه. اجرتون با امام زمان عج‌الله‌تعالی. حاج محمود کریمی خدا قوت».

وطن امروز

منبع خبر

شهدا در اول مجلس بیشتر بخوانید »

چرا راوی «صد روسی» معلق است؟! +‌ عکس

به گزارش مشرق، آزاده جهان احمدی،‌ فعال حوزه کتاب در نقدی به کتاب صد روسی (خاطرات جانباز عبدالعلی یزدانیار) نوشت:

کتاب صد روسی با لطف نویسنده اش به دستم رسید. کتابی کم حجم از خاطرات یکی از جانبازان جنگ تحمیلی عبدالعلی یزدان یار که پژوهش و نگارش آن به عهده آقای میثم رشیدی مهرآبادی بود.

از ترم پیش تحصیلی تصمیم گرفتم تدریس در دانشگاه را برای همیشه رها کنم. من رها کردم اما اثرات ده سال همنشینی و معاشرت با جوانان دهه هفتاد من را رها نکرده و نمی کند.

پرسش های فراوان و بنیادین درباره اتفاقاتی که درک نکرده اند در میان آنان رواج بسیار دارد. سعی می کنم بدبین نباشم اما واقعیت این است که برای بسیاری از این پرسش ها پاسخی دریافت نکرده اند. و به واسطه همین هر روز خود را دورتر از انقلاب ۵۷ و حوادث بعد از آن می بینند.

مدتهاست هنگام مواجهه با هر اثر بخشی از ناخودآگاه ذهنم درگیر پرسش های همین نسلی است که بخشی از آنها سر کلاسهای درسم من را به عنوان نماینده نظام محاکمه کرده اند.

فارغ از لزوم روایت تاریخ، خاصه بزنگاه های حساس مانند انقلاب و جنگ مواجهه من با صد روسی دقیقا با همین بخش از ناخودآگاهم است.

صد روسی متشکل از چند خاطره راوی است که کلیدواژه مشترک همه آنها جنگ است. راوی در بیان خاطراتش بنا ندارد تا خیلی خواننده را درگیر احساسات و عقلانیتش کند. با این توضیح که از شنیدن شروع تجاوز عراق به خاک کشور دقیقا چه احساسی داشته است؟ و چرا؟ راوی وقتی ترکش می خورد درمان را نیمه کاره رها می کند و به جبهه باز می گردد. چرا؟ ظاهرا خواننده باید پاسخ این سوالات را مفروض بگیرد و اتفاقا همین مفروض گرفتن می تواند او را مستعد فاصله گرفتن از اثر کند.

راوی در کل این کتاب معلق است. معلق به معنای فاقد پیشینه و پسینه. همین موضوع موجب پرش در خاطرات می شود و کل متن را با سکته در روند مواجه می کند.

ما از خانواده، دوستان، روابط عاطفی و واکنش خانواده راوی در قبال تصمیم او برای حضور در جبهه هیچ نمی دانیم. آنقدری می دانیم که عبدالعلی یزدان یار بعد از حمله عراق به فرودگاه مهرآباد سر از جبهه در می آورد. بعد از این او مدام در جبهه است و آدمهایی را می بیند و از کسانی می گوید که یا الان آن قدر شناخته شده اند که با یک جستجوی ساده اینترنتی کلی مطلب و تصویر درباره آنها می یابید و یا به شهادت رسیده اند. این فقدان و معلق بودن موجب انباشت سوالات بی پاسخ در کل متن می شود.

جای جای کتاب قرار است به ما نشان دهد همه بچه های جنگ لزوما همان بچه های فرشته صفت و سر و صورت آسمانی و نورانی نیستند که در فیلمهای دهه هفتاد تصویر می شدند. و یا جاهل مآب های سطحی مانند شخصیت های فیلمهای ده نمکی . بلکه اتفاقا خودِ خودشان بودند.از بچه های نماز شب خوان تا رزمنده هایی که به آب سیب گاز دار که برای همرزمانشان آورده شده رحم نمی کنند و بی ذره ای عذاب وجدان دو نفری از خجالت خودشان در می آیند و از سهم دیگران هم استفاده می کنند. و ما چقدر به روایت این خودِ خودشان نیازمند هستیم. جنگ، گلوله و مرگ شوخی ندارد . ترس یک احساس غریزی و قوی و غیر قابل انکار در آن میدان است. یکی از نقاط قوت در صد روسی بیان عریان و بی پرده پوشی و یا مصلحت اندیشی این موضوع است و دقیقا برای همین باورپذیر است. نویسنده از کلافگی ناشی از حضور دراز مدت درجبهه می گوید و سعی نمی کند با روکش خداپسندانه و یا میهن پرستانه خستگی از حضور طولانی را بزک کند.

نویسنده در نثر کتاب به راوی وفادار مانده است از این جهت خواننده در کل کتاب نویسنده را نمی بیند راوی ست که حرف می زند آن هم با ادبیات و اصطلاحات خودش .

به عنوان نمونه اصطلاحات چون گل های باغ اسلام و یا سنگ را گاز زدن بی هیچ تغییری در متن کتاب گنجانده می شوند.من غیبت ناشی از وفاداری نویسنده را به رسمیت می شناسم. اما به هر حال کتاب با ادبیات انقلابی و یا هوادار انقلاب نوشته شده است پس نباید خیلی توقع داشت که جوان دهه هفتاد و هشتادی که با انقلاب زاویه دارد و یا سوالات بی شمارش او را از حاکمیت دور کرده است کتاب را دوست داشته باشد اما من به شما اطمینان می دهم کتاب از جانب بچه بسیجی ها و هیئتی های دانشگاه با استقبال خوبی روبرو می شود.

در مجموع کتاب صد روسی تلاش تحسین برانگیز نویسنده و خبرنگاری جوان است که عمیقا دلبسته جبهه انقلاب است و خودش را وامدار شهدا می داند و از این جهت علاقه به روایت آنها او را واداشته تا صد روسی را بنویسد. من مشتاقانه منتظر کتاب های بعدی شان هستم.

منبع خبر

چرا راوی «صد روسی» معلق است؟! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

خطاطی روی پوتین باعث شناسایی پیکر شهید شد

به گزارش مشرق، شیرین زارع پور نویسنده کتاب «تمنای بی خزان» پیرامون مضمون کتاب «با تو باران می شوم» گفت: کتاب «با تو باران می شوم» روایتی از زندگی نامه «شهید ابوالفضل محمدی» فرمانده گروهان شهید بهشتی از گردان مالک اشتر است که زندگی مشترکش تنها دو هفته به طول انجامید.
وی به چگونگی شهادت شهید ابوالفضل محمدی که در کتاب «با تو باران میشوم» به آن پرداخته شده اشاره و بیان کرد: شهید ابوالفضل محمدی پس از دوهفته زندگی مشترک به عملیات خیبر اعزام می‌شود پس از مفقود شدن فرمانده شهید محمدرضا کارور، شهید ابوالفضل محمدی از گردان می‌خواهد تا برای جستجو اقدام کنند، اما سرانجام تصمیم می‌گیرد به همراه تنها چند تن به دنبال فرمانده بروند و در نهایت در جزیره مجنون به شهادت می‌رسند. پیکر وی پس از ۱۳ سال در حالی به آغوش خانواده بازگشت که گزارش‌ها حاکی از آن بود که پیکر هر ۶ نفر که به شناسایی رفته بودند تحت شکنجه قرار گرفته است و ظواهر نشان می‌داد دشمن آنان را به دام انداخته چرا که آثار ضرب و شتم بر پیکرها باقی مانده بود.

زارع‌پور اظهار کرد: روایت زندگی این شهید بیشتر از زبان همسرش زهرا یوسفیان بیان شده و بخش‌های زیادی از آن به زندگی کوتاه، اما شیرین این زوج خوشبخت و زندگی مشترکی که تنها دو هفته بوده بر می‌گردد، پس از آن ابوالفضل محمدی به عملیات خبیر اعزام شده و به شهادت می‌رسد.

وی اظهار کرد: هنگامی که به انتشارات ۲۷ بعثت مراجعه کردم تا کتاب «تمنای بی خزان» را برای انتشار به آنان بسپارم آنان نوشتن کتاب در مورد شهید ابوالفضل محمدی را به من پیشنهاد دادند و من آن را پذیرفتم چرا که زندگی این شهید بزرگوار و همسرش نیز برای من جذاب بود، زیرا زندگی کوتاه و سراسر احساسی را باهم گذرانده بودند هر چند عمر این زندگی به کوتاهی یک گل بود.
این نویسنده به بخشی از کتاب «با تو باران می شوم» پرداخت و ابراز کرد: زهرا یوسفیان همسر «شهید ابوالفضل محمدی» در ابتدا در خانواده‌ای معمولی بزرگ شده بود، در این خانواده اعتقادات به دین خیلی با اهمیت نبود، اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس نگاه این نوجوان به زندگی دچار تغییرات فراوانی شد، او تبدیل به دختری چادری و با اعتقادات خاص گردید و شرط ازدواجش این بود که همسرش همواره در جبهه حضور داشته باشد، او پافشاری خاصی بر این موضوع داشت لذا سر انجام با کسی ازدواج کرد که همواره در جبهه‌ها بود و در عملیات خیبر مفقود الاثر و پس از سیزده سال پیکر پاکش شناسای شد و به انتظار همسر چشم به راهش پایان داد.
وی به ویژگی خاص شهید ابوالفضل محمدی اشاره و ابراز کرد: شهید ابوالفضل محمدی استعداد بسیار خوبی در خطاطی داشت او نامش را با خطی زیبا روی پوتین هایش نوشته بود همین امر بعد از ۱۳ سال کمک فراوانی به شناساییش کرد.
وی پیرامون انتخاب نام کتاب «با تو باران میشوم» اشاره و تاکید کرد: نام کتاب «با تو باران میشوم» بر گرفته از عادت زهرا همسر شهید است. زهرا به شدت از باران و زیر باران خیس شدن اجتناب می‌کند، ازدواج آنان در پاییز شکل می‌گیرد و همان چند روزی که با ابوالفضل زیر باران راه می‌روند، بر خلاف همیشه از باران لذت می‌برد.
زارع پور در مورد پیام کتاب «با تو باران میشوم» اشاره و خاطرنشان کرد: پیام کتاب «با تو باران میشوم» در حقیقت بیانگر سبک زندگی سالم و اسلامی دو جوان است و در گام دوم تاثیر انکار ناپذیر پیروز انقلاب اسلامی ایران و اثر آن بر افکار و اندیشه‌های جوانان آن زمان که برداشت ارزشمندی را در بر دارد.

منبع: میزانمنبع خبر

خطاطی روی پوتین باعث شناسایی پیکر شهید شد بیشتر بخوانید »

فرمانده لشکر روی ۱۱۲ چه می‌کرد؟

به گزارش مشرق، ۳۷ سال پیش در شامگاه ۲۰ فروردین ۱۳۶۲ عملیات والفجر۱ در محور فکه شمالی آغاز شد.

عملیاتی که طی آن تعداد زیادی از رزمندگان و تنی چند از فرماندهان از جمله: رضا چراغی، فرمانده لشکر۲۷، مختار سلیمانی، فرمانده گردان میثم، رضا گودینی، فرمانده گردان حنین، بهرام تندسته، فرمانده گردن عمار، حجت الله نیکچه فراهانی، فرمانده گردان انصارالرسول، محسن حیات پور، معاون گردان تخریب، حمید اسدی، معاون گردان جعفرطیار، سید رحمت الله میرتقی، معاون گردان یاسر، غلامحسین گودینی، معاون گردان حنین و…. مظلومانه به شهادت رسیدند.

این عکس ها را هم ببنید:

فرمانده «رضا» در ۱۰۰ نما

کتاب «راز آن ستاره، سرگذشت‌نامه رضا چراغی» در مجموعه‌ای تحت عنوان «بیست و هفت در ۲۷» منتشر شده است که در ۱۹ بخش به زندگی شهید رضا چراغی پرداخته شده است.

به همین منظور روایتی از این عملیات با محوریت شهید رضا چراغی را از این کتاب انتخاب کرده ایم:

والفجر۱؛ آتش به جای خون

با خاتمه‌ مرحله‌ دشوار شناسایی و کسب آمادگی گردان‌های عمل کننده، سرانجام شامگاه ۲۱ فروردین ۱۳۶۲، عملیات والفجر۱ با رمز مقدّس «یا الله یا الله یا الله» جهت کامل کردن تصرّف «جبل حمرین» در شمال فکّه آغاز شد.

حسین الله کرم؛ فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۲۷ محمّدرسول‌الله(ص) از حضور رضا چراغی در صبح روز اوّل عملیات والفجر۱ می‌گوید:

«… در عملیات والفجر۱ در منطقه‌ عمومی فکّه‌ شمالی که حاج همّت فرماندهی سپاه ۱۱ قدر را برعهده گرفت، رضا چراغی فرماندهی لشکر ۲۷ را عهده‌دار شد. ارتفاعات جبل فوقی، پیچ انگیزه و… خاطرات زیادی از آن عملیات در خود نهفته دارد.

لشکر ۲۷ به فرماندهی رضا وظیفه داشت که با نیروهای تیپ ۸۴ پیاده‌ی خرم آباد ارتش ادغام شود و ارتفاعات «پیچ انگیزه» و «جبل فوقی» را فتح کند و به سمت عمق خاک دشمن برای تصرّف تأسیسات نفتی بِزِرگان پیش برود. ارتفاعات ۱۱۲ توسط گردان مالک و گردان انصار به تصرّف درآمد.گردان میثم و دیگر گردان‌ها نیز، به سمت ارتفاعات ۱۴۳ و پاسگاه بجیله و در امتداد آن به تأسیسات نفتی بِزِرگان حمله کردند که محور عملیات لشکر را تشکیل می‌داد.

صبح روز اوّل عملیات بود، رضا خود را زیر رگبار تیربارها و دوشکاهای دشمن که بی‌امان شلیک می‌کردند، به کانال نیروهای گردان مالک‌اشتر، در سمت راست ارتفاع ۱۱۲ رساند. خودمان را به قاسم دهقان؛ فرمانده گردان مالک رساندیم. آن روز جهت لوله‌ همه‌ قبضه‌های کاتیوشا و خمپاره‌ دشمن به طرف محور لشکر ۲۷ بود.

از روحیه‌ بالای رضا، بچه‌های گردان کمیل، انصار و مالک هم روحیه می‌گرفتند. به همراه عبّاس کریمی، اکبر زجاجی و رضا چراغی به گردان میثم به فرماندهی مختار سلیمانی رفتیم و آنجا درباره‌ الحاق بین ارتفاعات ۱۱۲ و ۱۴۳ صحبت کردیم. گردان میثم باید از سمت راست، یعنی محور ۱۴۳ عمل می‌کرد. رضا چراغی خودش را به خط اوّل گردان میثم رساند. با حضور مختار سلیمانی در آن محور، لزومی نداشت رضا هم آنجا باشد. ولی هرچه اصرار کردیم برگردد عقب، قبول نکرد تا سرانجام به اصرار حاج‌همّت به عقب رفت.

محمّد جوانبخت یکی دیگر از مسؤولین واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۲۷ فرجام عملیات دشوار والفجر۱ را اینگونه بازگو می‌کند:

«… شب عملیات دو ستون به موازات یکدیگر وارد راهکار ۱۱۲ شدند. نفرات هر ستون به ۸۰۰ ـ ۹۰۰ نفر می‌رسیدند. گردان‌های عظیم ارتش و سپاه کنار یکدیگر قرار گرفته بودند. جلودار آنها، بچه‌های تخریب بودند.

گردان کمیل را اصغر ارسنجانی فرماندهی می‌کرد و معاونش سعید مهتدی بود. گردان بعدی، مالک بود که به فرماندهی قاسم دهقان وارد عمل شده بود. کمیل از ۱۱۲ به سمت ۱۴۶ می‌رفت و مالک روی ۱۱۲ عمل می‌کرد.

درگیری آغاز شد. برادران حسن فتحی و مصطفی شب‌خیز، از بچه‌های اطلاعات، گردان مالک را هدایت می‌کردند و من هم گردان کمیل را. ویس مراد پاریاب و عبّاس زندی هم کنارم بودند. من ستون گردان را به طرف ۱۱۲ بردم و ۶۰۰ متر مانده به ارتفاع، به سمت راست متمایل شدم و در محدوده‌ای یک کیلومتری با عراقی‌ها درگیر شدیم؛ در واقع بین ارتفاعات ۱۱۲ و ۱۴۶. از زمین و آسمان خون می‌جوشید. دشمن آتش می‌ریخت. صدای انفجارها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. بدنه‌ دشت می‌سوخت. تا صبح، همین بود که گفتم. عراقی‌ها نتوانستند تحمّل کنند و ۱۱۲ در اختیار ما قرار گرفت. برادران فتحی، پاریاب و زندی در این شب به شهادت رسیدند.

خورشید درآمد و بی‌توجه به آنچه که بر ما گذشته بود، راهش را پیش گرفت. باخبر شدیم که بعضی گردان‌ها نتوانسته‌اند در محدوده‌ی خودشان موفق شوند. لشکر عاشورا، ارتفاع ۱۴۳ را گرفته بود؛ امّا پهلو(جناح) داشت؛ یعنی دشمن در این قسمت فعال بود. در ۱۴۲ و ۱۴۶ هم مشکل داشتیم. در مجموع، کار عملیات در ۱۴۶ گره خورده بود. اگر این ارتفاع فتح نمی‌شد، کل عملیات زیر سؤال می‌رفت. گردان‌های لشکر ۲۷ و لشکر ۳۱ در خطر محاصره بودند. چاره‌کار، تهاجم همه جانبه به سوی ۱۴۶ بود.

این گره می‌بایست باز می‌شد؛ وگرنه عقب‌نشینی را پیش رو داشتیم. غروب، رضا چراغی و حسین الله‌کرم به ارتفاع ۱۱۲ آمدند و وضعیت موجود را بررسی کردند. تا چشم کار می‌کرد، میدان مین بود و ردیف‌های پی در پی سیم خاردار و کانال‌ها و پوکه‌ها. رضا به این مهلکه خیره مانده بود. تا تعجّب گفت: کجا هستند شرقی‌ها و غربی‌ها که بیایند و ببینند!؟
هر کس این منظره را می‌دید، انگشت به دهان می‌ماند. کسی باور نمی‌کرد که چطور توانسته‌ایم از آن همه معبر بگذریم. تپه‌ها و شیارها پشت سر هم دیده می‌شدند. همه یک اندازه و یک شکل بودند…

منبع: تسنیممنبع خبر

فرمانده لشکر روی ۱۱۲ چه می‌کرد؟ بیشتر بخوانید »

«چلوکباب» بود ولی «عباس» فقط «نان و پنیر» و خورد!

به گزارش مشرق، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایت‌ها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و هم‌رزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.

در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را می‌خوانید:

از دزفول داشتیم با پیکان می‌آمدیم که موتور ماشین سوخت. کجا؟ خرم آباد. جاده سرازیری بود. دنده خلاص آمدیم تا دم در پادگان نیروی زمینی. عباس گفت: «همین جا وایسا.» زدم توی خاکی، نگه داشتم. پیاده شدیم، رفتیم جلوی در پادگان. آن روز جفت‌مان لباس بسیجی تن‌مان بود. عباس به سرباز گفت: «آقا ببخشید! می‌شَد ما بریم اتاق افسر نگهبان؟» سرباز گفت: «برو ببینیم بابا دلت خوشه!» عباس گفت: «اجازه بده ما بریم پهلوی افسرنگهبان، باهاش کار داریم. دارد هوا تاریک می‌شد».

معرفی این کتاب را هم بخوانید:

چند دقیقه با کتاب «من و عباس بابایی»؛ / ۴۹

کُلت را بده خودم را بُکشم!

سرباز گفت: «تو کی هستی که می‌خواهی بری پیش افسر نگهبان؟» عباس: «بنده خدا!». سرباز گفت: «افسرنگهبان هر کسی را نمی‌پذیرد.» سرباز گفت: «حالا تو بگو» سرباز قبول کرد و زنگ زد به افسر نگهبان: «آقا دو نفر بسیجی آومدند می‌خوان شما را ببینند.» گوشی را گذاشت و گفت: «برین تو» صد متر دویست متر جلوتر اتاق افسرنگهبان بود. در زدیم رفتیم داخل. افسر نگهبان ستوان دو یا ستوان یک گفت: «بفرمایید» عباس گفت: «می‌شه ما با آقای شیرازی صحبت کنیم؟» منظورش جناب صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش بود. آن‌ها خیلی با هم رفیق بودند، مثل دو برادر.

چیزی برای هم کم نمی‌گذاشتند. افسرنگهبان نگاهی به من کرد، نگاهی به عباس انداخت و با تمسخر گفت: «تو با شیرازی چی کاری داری جیگر؟» عباس گفت: «حالا یه کاری داریم دیگه برادر من!» گفت: «نه، نمی‌شه. شیرازی رو مگه می‌شه همین‌جوری هر کسی ببینه؟ همین‌جوری تلفنشو جواب بده؟ اوووه. مراحل داره. باید وقت بگیری، اوووووه! برو جون مادرت، برو حوصله ندارم! حالا از کجا اومدید؟» عباس گفت: «از دزفول آمدیم. ماشین ما خراب شده است، گذاشتیم دم پادگان شما.» گفت: «خلاصه نمی‌شه.» عباس گفت: «نمی‌شَد با فرمانده‌ی پادگان شما صحبت کنیم؟» گفت: «نه، نمی‌شه.» عباس گفت: «می‌توانیم یه تلفن بکنیم؟» گفت: «کجا می‌خوای زنگ بزنی؟» عباس گفت: «به شیرازی.» گفت: «باز که تو گفتی شیرازی؟ بابا! نِ… می… شه… ببینم! اصلاً مگه تو تلفن شیرازی رو داری؟» تا عباس جواب مثبت داد، خودش را جمع کرد، گفت: «خب، می‌خوای بزنی، بزن.»

عباس گوشی را برداشت و شماره گرفت: «سلام… چطوری؟ خوبی؟… شیرازی! می‌گما، ما موتور ماشین‌مان سوخته‌س، این‌جا دم در پادگان شما ماندیم. می‌تانی یه ماشین به ما بدی، ما بیایم تا تهران؟» افسر نگهبان، از جایش بلند شد، گوشش را تیز کرد، دید که نه، واقعاً صدای جناب صیاد شیرازی از آن طرف خط می‌آید. جناب شیرازی پرسید: «الان کجایی؟» عباس گفت: «افسر نگهبانی‌ام.» گفت: «دو دقیقه‌ دیگه وایسا، می‌گم ماشین بهت بدن.» عباس گفت: «باشه» و گوشی را گذاشت.

افسرنگهبان از پشت میز آمد این طرف، به عباس گفت: «قربان، بفرمایید این‌جا بشینید، بفرمایید این‌جا!» عباس گفت: «همین‌جا بیرون، دم در هستیم خدمت‌تان.» گفت: «نه، امکان نداره.» در همین حین، فرمانده پادگان سررسید و گفت: «جناب سرهنگ بابایی!» عباس بلند شد، گفت: «بفرمایین برادر من!» فرمانده گفت: «چه ماشینی لازم دارین قربان؟» افسرنگهبان کپ کرده بود و تکان نمی‌خورد. عباس گفت: «هرچی شد بدین ما با این برادرمون بریم تهران.» گفت: «قربان، بنزهست، پاترولم هست، هرکدوم می‌خواین، بگم بدن خدمت‌تون.»

در همین گیر و دار، سر و کله‌ی چند تا روحانی، یکی بعد از دیگری پیدا شد. از امام جمعه‌ی خرم آباد گرفته تا امام جماعت پادگان و مسوول عقیدتی سیاسی. آن‌ها همه مرید عباس بودند و به هوای او آمدند. اتاق افسرنگهبان پر شد. افسرنگهبان که تلفن را زورکی به ما داد، خودش می‌رفت چای می‌ریخت، می‌گذاشت جلوی ما. عباس هم نامردی نکرد. بلند شد افسرنگهبان را بغل کرد، نشاند کنار خودش و گفت: «بشین بغل دست خودم.»

آن‌ها گفتند: «مگه ما می‌ذاریم شام برید؛ باید بمونید.» آن شب رفتیم خانه‌ی یکی از همین ارتشی‌های نیروی زمینی. خوب یادم نیست خانه‌ی چه کسی بود. شاید هم رفتیم خانه امام جمعه. شام را آوردند چه شامی! چلوکباب بود. عباس طبق معمول نان و پنیر و سبزی خورد.

من به امام جمعه گفتم: «قربان این جدیداً مرتاض شده. حق گوشت خوردن ندارد، حق مرغ خوردن ندارد. پنیرم اگه بخوره، اینقدر بیشتر نمی‌خوره». عباس با مشت زد به من، گفت: «به تو چه مربوط است. مگه این‌ها از تو سوال کردند!» گفتم: «وقتی نمی‌خوری می‌بینند دیگه. کور که نیستند.» من خودم نشستم و تا ته غذایم را خوردم و به عباس گفتم: «من می‌خورم، حالشم می‌برم، کاری هم به تو ندارم» گفت: «بخور، من به تو چه‌کار دارم.» غذا را که خوردیم یک پاترول به ما دادند و راه افتادیم.

توی ماشین گفتم: «عجب گوشتی بود عباس جان تو» گفت: «نکند گوشت خر باشد؟» گفتم: «نه به علی» سه چهار روز طول کشید تا ماشین ما را تعمیر کردند. روزی که آمدیم پاترول را تحویل بدهیم و پیکان را بگیریم، افسر نگهبان طفلک همان‌جا نشسته بود. تا ما را دید، به عباس گفت: «قربان … من دیگه مرید شما شدم…» عباس گفت: «نه همون جوری با ما رفتار کن برادر من. ما با هم رفیقیم. چکار داریم به درجه و مرجه و این‌چیزا.» عباس که رفت سراغ کارهایش من از او پرسیدم: «اون روز تو ما را تحویل نگرفتی! با اکراه با ما صحبت می‌کردی!» گفت: «بابا ما اگه بخواهیم جواب همه بسیجی‌ها را بدیم که نمیشه! من فکر کردم که شما جفتتون بسیجی‌ید و اومدید الکی می‌گید شیرازی! می‌خواین مثلا قمپز در کنین.

شیرازی رو می‌خوایم باهاش صحبت کنیم؟!! آخه شیرازی با دو تا بسیجی چی کار داره؟» بیراه هم نمی‌گفت. هر کسی هم جای او بود، شک می‌کرد؛ ولی خب، عباس دوست داشت این طوری بیرون برود.

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

«چلوکباب» بود ولی «عباس» فقط «نان و پنیر» و خورد! بیشتر بخوانید »