مجاهدت

شهیدی که قهرمان صنعت ایران است +عکس

به گزارش مشرق، نیکی ملکی در صفحه شخصی خود در توییتر با گرامیداشت یاد شهید حسین تهرانی مقدم نوشت:

‏امروز بعد از رزمایش برکت امام خمینیِ ستاد اجرایی فرمان امام در حرم امام با دوستان رفتم زیارت مزار شهدا. عنوانی روی سنگ قبر شهید حسن تهرانی مقدم توجهم را جلب کرد.

"قهرمان قهرمانان صنعت ایران"

عنوانی با مسما که البته فخر شهید تهرانی نیست بلکه فخر صنعت ایران است.

روحمان با یادش شاد.

منبع خبر

شهیدی که قهرمان صنعت ایران است +عکس بیشتر بخوانید »

ماجرای عکسی که حضرت آقا سراغش را گرفت +عکس

به گزارش مشرق، نرگس و اسماعیل پدر و دختری هستند که یکی از عکس های یادگاری شان باهم آن قدر معروف شده بود که وقتی مقام معظم رهبری دختر را دید به واسطه آن عکس شناخت. نرگس در آن عکس سعی کرده بود تمام پدر را در آغوش کوچک خود جای دهد. پدری که مدت ها قبل نرگسش را گذاشته بود و برای همیشه رفته بود تا روزی او را در بهشت ملاقات کند.

در این عکس حالا سنگ سرد مزار شده بود وجود گرم پدر که به دختر ۷ ساله آرامش می داد. فاطمه خانم مادرش، می گوید هنوز هم دخترمان بی قرار اسماعیل است. این را وقتی نگاه نرگس به دخترانی می افتد که کنار پدرانشان هستند، می فهمم. بعد از آن نرگس بی هیچ دلیلی شروع به گریه کردن می کند و لج بازی هایش گل می کند. اما نرگس دوبار بعد از شهادت پدرش دوبار آرامش را تجربه کرد. یکبار وقتی بود که حاج قاسم را دید و یکبار دیگر ملاقات با رهبری بود. ملاقاتی که دو هفته باید زودتر انجام می شد تا نرگس هنوز به سن تکلیف نرسیده باشد و بتواند رهبرش را ببوسد اما افسوس. حالا دلخوشی نرگس پس از این دو هفته و در دیدار با عزیزش هدایایی بود که آقا به او داد.

در ادامه مطلب خاطره این دو دیدار را در گفت وگو با همسر شهید اسماعیل خانزاده خواهید خواند.

* مهرِ اسماعیل به دلم نشست

ما با خانواده آقا اسماعیل نسبت فامیلی دوری داشتیم و در یک محل هم زندگی می کردیم. همین شناخت موجب شد مادرش مرا ببیند و انتخاب کند. در واقع خواستگاری ما به صورت کاملا سنتی بود. قبل از خواستگاری بارها دیده بودمش اما حس به خصوصی به او نداشتم. وقتی مادرش موضوع را مطرح کرد بیست روزی طول کشید تا به منزل ما بیایند. در این مدت هم دو سه بار دیگر دیدمش، این بار توجهم بیشتر به او جلب شد و حس کردم اخلاقش و رفتارش به دلم می نشیند. می دانستم پاسدار است اما در اولین صحبت جدی و دو نفره مان در راه رفتن برای آزمایش خون پیش از ازدواج در مورد کارش بود.گفت من شغلم طوری است که نمی توانم همیشه خانه باشم و مجبورم مأموریت های زیاد بروم، شما مشکلی نداری؟ چون برادرم و دایی ام سپاهی بودند با این شغل آشنایی داشتم. گفتم: نه برایم مشکل نیست. گفت: حتی شاید مجبور شویم برای زندگی جای دیگری برویم که این را هم پذیرفتم. می دانستم همه این سختی های کار یک نظامی است.

*شوخی های اسماعیل تا وقتی تابوتش را آوردند هم ادامه داشت

شهید خانزاده در کارش خیلی جدی بود اما غیر از آن با همکاران و سربازان و در خانه خیلی اهل شوخی کردن بود. آن قدر برخوردش خوب بود که در مهمانی های فامیلی اگر کاری برایش پیش می آمد و نمی توانست شرکت کند همه سراغش را می گرفتند و می گفتند: چون اسماعیل نبود خوش نگذشت. وقتی شهید خانزاده بود همه می خندیدند. یادم هست شش ماه قبل از شهادتش منزل یکی از دوستانمان که همکار شوهرم هم بود مهمان بودیم. به آنها با شوخی و خنده سفارش می کرد که بعد از شهادتش چه بکنند. از بس شوخی می کرد دوستانش می گفتند تو شهادتت جدی باشد ما هر کاری بخواهیم می کنیم. می گفت بیایید همه تان با من عکس بیندازید، بعد از شهادتم خواستید بنر بزنید یا در پروفایل هایتان عکس مشترک با من بگذارید و به همه بگویید با اسماعیل عکس دارم، داشته باشید.

جالب است وقتی تابوت اسماعیل را آوردند خانه، پرچم روی تابوت برعکس زده شده بود و همین موجب خنده دیگران شد. دوستانش می گفتند: اسماعیل تا اینجا هم با ما شوخی می کنی و می خواهی ما را بخندانی.

*دوست دارم چند سال دیگر شهید شوم

از ابتدای ازدواجمان تنها حرفی که از آرزوهایش می زد در مورد شهادت بود. در مورد شهید شدنش مطمئن حرف می زد و می گفت: من به حالت عادی نمی میرم، مرگ طبیعی ندارم. یکبار اعتراض کردم چرا اینقدر حرف از شهادت می زنی؟ گفت: اعتراض نکن. دوست دارم شهید شوم اما نه به این زودی، حالا فعلا باشم اما تو دعا کن عاقبت من شهادت باشد. هر روز از سر کار می آمد تنها کاری که انجام می داد این بود که فیلم شهدا را می دید یا مداحی می گذاشت. رفتارش طوری شده بود که من هم دیگر مطمئن بودم شهید می شود.

*حس کردم یک روز این اتفاق برایم می افتد

شهید سلطانی از دوستان و همکاران صمیمی اسماعیل بود. وقتی او شهید شد ما رفتیم خانه شان برای شرکت در مراسم. خانمش را که می دیدم حس می کردم خودم را می بینم. در مراسم سوم آنقدر این حس در من قوی شد که به اسماعیل زنگ زدم گفتم مرا برسان خانه خودت برگرد از بس حالم بد شد. حس می کردم این اتفاق یک روز بالاخره برای من پیش می آید و نرگس من هم مثل بچه های شهید سلطانی می شود. شهید خانزاده هر وقت سر مزار شهید سلطانی می رفت حال و هوایش عوض می شد و شش ماه بعد او هم شهید شد.

*به بعد از شهادت اسماعیل فکر نمی کردم

هیچ وقت در ذهن خودم نمی خواستم به بعد از شهادت اسماعیل فکر کنم. این که در نبود او وضعیت من چه می شود. اسماعیل مرد بد اخلاقی نبود. اگر بین ما بحث یا اختلافی پیش می آمد من آدمی نبودم قهر کنم. در بدترین شرایط هم با کسی قهر نمی کنم. اما شهید خانزاده حداقل یک ساعتی قهر می کرد اما چون من با او صحبت می کردم زود آشتی می کردیم. ناراحتی را زیاد در دلش نگه نمی داشت. می گفت: فاطمه خوبی تو همین است که حرف می زنی نمی گذاری قهر بمانیم. ناراحتی را در خودش نمی ریخت. چیزی ناراحتش می کرد حتما به فرد مقابل منتقل می کرد. می گفت هر چه بماند بیشتر اذیت می شوم می خواست زود مشکل را حل کند.

*من راضی نیستم

اسماعیل ۱۱ آذر سال ۹۴ برای اولین بار به سوریه اعزام شد. قبل از اعزام یک روز آمد خانه گفت: بچه ها دارند می روند سوریه، من هم می خواهم بروم. می گویند رضایت خانم برای رفتن شرط است و اگر همسر راضی نباشد نمی توانیم برویم. گفتم: من هم راضی نیستم. گفت: می دانم اما راضی می شوی. گفتم نه من هیچ جوره راضی نمی شوم. با ناراحتی گفتم: وضعیت کسانی که می روند را ببین. گفت مگر آنها زن و بچه ندارند که می روند. با اعتراض گفتم: هر وقت من از کاری ناراضی باشم تو مرا راضی می کنی. اسماعیل شروع کرد از غربت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) حرف زد. دیگر نتوانستم مخالفتم را ادامه بدهم. گفتم راضی هستم به رضای خدا. وقتی رفت ۲۹ آذر همان ماه به شهادت رسید.

*خودم ساکش را بستم

شب اربعین بود و قرار بود اسماعیل فردایش اعزام شود. غروب بود که می خواستم برای عزاداری بروم مسجد. اسماعیل گفت: شاید عزاداری طول بکشد و تا بیایی دیر شود و از من خواست وسایلش را آماده کنم. شروع کردم ساکش را بستن. وقتی آمدم هنوز نیامده بود خانه. با تعدادی از دوستانش رفته بود ملاقات یک جانباز. فردا صبحش هم ساعت ۱۱ به لشکر رفت.

*قهر نرگس اذیتش می کرد

دخترمان ۶ سالش بود و کاملا حضور پدرش را به یاد دارد. اصلا دوست نداشت اسماعیل از او دور شود. تا ۵-۶ روز که پدرش رفته بود سوریه هر چه تماس می گرفت نرگس با او صحبت نمی کرد. اسماعیل گفت راضی اش کن با من صحبت کند وقتی ناراحته نمی توانم درست کار کنم. من کلی با او صحبت کردم که بابا ناراحت می شود تو قهری و گوشی را گرفت. به پدرش گفت مگر تو رفتی من ناراحت نشدم که حالا می گویی شما هم ناراحتی؟ مگر نگفتی نمی روم پس چرا رفتی؟ اسماعیل با او صحبت کرد و قرار شد دیگر آشتی کنند.

*اسماعیل گفته بود اگر گفتند مجروح شدم بدان شهیدم

منزل مادرم بودم که دیدم خواهرم ساعت ۷ صبح تماس گرفت به گوشی پدرم. جواب دادم گفت چیزی نیست می خواستم بیایم منزل مامان زنگ زدم ببینم هستند یا نه. چند دقیقه بعد خواهر زاده ام زنگ زد به گوشی من گفت: خاله خانه مادرجانی؟ گفتم: اره گفت باشه می خواستم بیایم آنجا.

از شب قبلش هم استرس زیادی داشتم. ۶ صبح تازه خوابیده بودم. بلند شدم نرگس را آماده کنم برود مهد. دیدم شوهر خواهرم زنگ زد به گوشی پدرم و یک دفعه پدرم با صدای خیلی بلند داد زد. سریع آمدم داخل اتاق، پدرم گفت: چیزی نیست یکدفعه صدایم بلند شد. مادرم هم آمد داخل اتاق. وقتی رفتم بیرون دیدم برخی از اقوام آمدند. داماد ما که پاسدار است آمد گفت: فاطمه استرس نداشته باشی ها اما اسماعیل زخمی شده. گفتم: نه به من راست بگویید او شهید شده. داد زد گفت: تو چرا اصرار داری بگویی اسماعیل شهید شده؟ گفتم: حرفت را باور نمی کنم. چون اسماعیل به من گفته بود وقتی خبر زخمی شدن من را به تو دادند بدان شهید شدم اگر واقعا زخمی شوم خودم بهت خبر می دهم هر طور شده و به کسی نمی سپارم. به شوهر خواهرم گفتم: بگویید شهید شده من آرام تر می شوم.

*بابا به آرزویش رسید

اصرار کردم مرا ببرند خانه مان. وقتی رسیدم از حال رفتم و دیگر چیزی یادم نمی آید تا شب وداع. در این مدت با سرم مرا به هوش می آوردند اما باز از حال می رفتم. دو روز بعد از شهادتش پیکر آمد. روزی که رفتیم سپاه محمود آباد برای دیدار اول همه تلاش کردند یک طوری به نرگس بگویند اما نمی توانستند. اسماعیل همیشه وقتی با نرگس نماز می خواند می گفت نرگس یادت نرود برای آرزوی من دعا کنی. حتی در آخرین تولدش به نرگس گفت وقتی می خواهی شمع را فوت کنی آروزی من فراموشت نشود. من به نرگس گفتم یادت هست بابا چه آرزویی داشت؟ گفت اره. گفتم بابا به آرزویش رسید الانم می خواهند پیکر بابا را بیاورند برویم ببینیمش، تو هم می آیی؟ آنجا متوجه شهادت شد.

*بی تابی برای بابا

بعد از شهادت اسماعیل، نرگس خیلی بی تاب بود. هنوز هم هست. وسایل اسماعیل را گذاشتم در یک اتاق و نرگس وقتی به آنجا می رود خودش را ارام می کند. وقتی هم خیلی دلتنگ می شود می رویم سر مزار.

*تنها خواسته ما از حاج قاسم

ما از طریق لشکر و مسئولانی که به خانه مان می آمدند درخواست دیدار با حضرت آقا و سردار سلیمانی را داشتیم. تنها خواسته ما همین بود. روزی که حاج قاسم آمد رفتیم ملاقات، نرگس گفت من یک خواهشی دارم. حاج قاسم گفت: بگو. گفت من از همه خواسته ام مرا به دیدار آقا ببرند. سردار پرسید از کی دوست داری بروی پیش حضرت آقا؟ نرگس گفت: از بعد شهادت پدرم. حاج قاسم پرسید چرا؟ گفت: حس می کنم با دیدن ایشان آرام می شوم. سردار گفت: حتما این کار را می کنم. یک ماه و نیم بعد هم رفتیم دیدار آقا. وقتی دیدم نرگس با سردار ارام است سعی کردم حرفی نزنم تا نرگس با حاج قاسم بیشتر حرف بزند و بیشتر ارام شود.

*پیغام سردار سلیمانی برای فرزند شهید

وقتی سردار را دیدیم انگار ارامش خاصی داشتم. نرگس تا سردار را دید گفت مامان حس کردم بابا دوباره آمده خیلی آرام شدم. وقتی هم حاج قاسم آمد سر میز ما نرگس همش کنار او بود. به سردار گفت: دلم می خواهد تا تولدم حداقل یکبار دیگر شما را ببینم. یک ماه و نیم بعد که رفتیم خدمت آقا قرار بود حاج قاسم را هم ببینیم که نتوانسته بود باید و پیغام فرستاد برای نرگس ببخشید دخترم نتوانستم خودم را برسانم.


نامه ای که نرگس برای آقا خواند

*هدیه های مخصوص آقا به نرگس

یک روز از دفتر رهبری تماس گرفتند و پرسیدند تمایل دارید به دیدار آقا بیایید؟ گفتیم بله ما از همه همین درخواست را داشتیم. تاریخی را معین کردند و رفتیم. قابل وصف نیست و نمی شود مقایسه کرد دیدار سردار را با آقا اما در هر دو آرامشی بود که به زبان وصف نمی آید.

نرگس نامه ای نوشت برای آقا و ایشان خواستند نرگس خودش نامه را بخواند. آقا پرسید تو همان دختری هستی که سر مزار پدرت خوابیدی؟ گفت بله. نرگس گفت چند ساله منتظر دیدار شما هستم. نرگس دوست داشت برود در بغل حضرت آقا اما دو هفته قبلش به سن تکلیف رسید. گفت من اصرار داشتم پیش از سن تکلیف به دیدارتان بیایم و شما را ببوسم. آقا خندیدند و گفتند: ببخشید تو به سن تکلیف رسیدی و نمی توانم در آغوشت بگیرم. نرگس هم خیلی ناراحت بود. آقا مجدد گفتند: شرمنده نتوانستم تا حالا دیدار کنم. عبا و انگشترشان را دادند به نرگس و گفتند حالا که نتوانستم بغلت کنم این هدیه ها از طرف من برای تو.

*ماجرای عکس نرگس

عکاسی آمد تا از اولین روز مدرسه رفتن نرگس عکاسی کند. نرگس پیشنهاد داد اول برویم سر مزار پدرم. وقتی رفت نرگس طوری دراز کشید که انگار مزار پدرش را در آغوش گرفت. عکاس می گفت واقعا سوژه نرگس بهتر از من بود. منظور آقا همین عکس بود.

*دلتنگی های دخترم

چند نفر وقتی اتاق اسماعیل را دیدند گفتند عکس ها را جمع کنید. برای نرگس سخت است اما خودش گفت نه مامان من دلم می خواهد این ها باشد. هنوز هم دلتنگی دارد. می رود بیرون بچه ها را با پدرانشان می بیند از لج بازی و نگرانی هایش حالش را می فهمم.

منبع: فارس منبع خبر

ماجرای عکسی که حضرت آقا سراغش را گرفت +عکس بیشتر بخوانید »

مزد ۴ دهه خوب زیستن را گرفت

به گزارش مشرق، «حاج شعبان نصیری» در تاریخ اول فروردین ماه ۱۳۳۷ شمسی متولد شد.

او پس از پیروزی نهضت اسلامی، به «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» پیوست و در تشکیل «بسیج نوجوانان کرج» نقش بسزایی داشت.

با آغاز جنگ تحمیلی، «شعبان نصیری» به مناطق عملیاتی شتافت و از آن روز تا آخرین لحظات حیاتش، از کسوت جهاد و مقاومت خارج نشد.

حضور در «قرارگاه نصرت» در جوار شهید «علی هاشمی»، حضور درجمع فرماندهان «لشکر ۹ بدر» و حضور در جمع پاسداران «لشگر ۱۰ سیدالشهدا (صلوات الله علیه)» از جمله فعالیت های او در سال های دفاع مقدس یه شمار می رود.

پس از پایان دفاع مقدس، سردار نصیری به «نیروی قدس» پیوست و تا زمان شهادت ، در این جایگاه باقی ماند. او در سال های فتنه ی «پیروان اسلام آمریکایی» و «مزدوران سعودی» در مناطق «شام و عراق»، ابتدا مدتی طولانی در جبهه ی «سوریه» به دفاع از حرمِ بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) مشغول بود و سپس با توجه به تجربیاتش در هم سنگری با مجاهدانِ عراقی، عازم جبهه ی عراق شد و سرانجام، مزد ۴ دهه «خوب زیستن» را در جریان عملیات آزادسازی «موصل» از خدای خویش گرفت و پس از تشییعی با شکوه در کرج و تهران، تا روز ظهور مولایش در دل خاک آرام گرفت.

منبع خبر

مزد ۴ دهه خوب زیستن را گرفت بیشتر بخوانید »

«شرح صدر» به بازار کتاب آمد

به گزارش مشرق، کتاب «شرح‌صدر؛ سیری در زندگی، زمانه و اندیشۀ استاد شهید آیت‌الله سید محمد باقر صدر» با ترجمۀ اسماء خواجه‌زاده منتشر شد.

کتاب «شرح‌صدر» ترجمه کتاب «شهید الاُمة و شاهدُها» اثر شیخ محمدرضا نعمانی از شاگردان و همراهان شهید سید محمدباقر صدر است. او تنها کسی بود که توانست به‌دور از چشم مزدوران بعثی در دوران حصر، همراه شهید صدر و خانواده‌اش باشد و این فرصت استثنایی سبب شد او تنها کسی باشد که روایت‌هایی دست اول را از یکی از مهم‌ترین دوره‌های زندگانی آن شهید والامقام ثبت و ضبط کند.

شیخ محمدرضا نعمانی در مقدمه کتاب می‌نویسد:

هنوز آن عصری را که با استاد بالای پشت‌بام منزلشان رو به گنبد منور حرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام نشسته بودیم به یاد دارم. به خودم جرئت دادم و از این آرزو با او صحبت کردم و گفتم: «من احساس میکنم باید خودتان زندگینامه‌تان را بنویسید. شما بهتر از هر کس دیگری می‌توانید این کار را بکنید، چون سیرۀ علمی و سرگذشت جهادی و سختی‌های زندگی شما به‌گونه‌ای است که اگر کسی غیر از خودتان آنها را بنویسد، باورش برای دیگران سخت است». نمونه‌هایی از این اتفاقات را هم برشمردم و گفتم: «اهل‌بیت علیهم‌السلام هم بارها به‌دلیل ضرورت‌هایی از خودشان سخن گفته‌اند و مثلاً امیرالمؤمنین علیه‌السلام بر فراز منبر از خودش و پیشینۀ جهادش در راه اسلام سخن گفت. امام حسین و امام سجاد علیهماالسلام هم همین کار را کردند و این کارها هرگز به خودخواهی و شهرت‌طلبی تفسیر نشد. درباره شما هم چنین نخواهد شد؛ به‌ویژه اینکه شما معتقدید پایان کارتان شهادت خواهد بود».

شهید صدر با اندکی درنگ، پاسخ داد: «خون من سرگذشت مرا شرح خواهد کرد. من جز خدمت به اسلام چیز دیگری نمیخواهم و امروز اسلام به خون من بیشتر از شرح‌حالم نیاز دارد؛ اما تو که سال‌ها با من زندگی کردی و در این ابتلائات حضور داشتی و در مراحل مختلف مبارزه بودی، اگر خدا خواست و زنده ماندی چیزهایی که دیدی و شنیدی را بنویس».

شیخ محمدرضا نعمانی پیش از این، خاطرات خود را در کتابی با نام «سنوات المحنة و ایام الحصار» گرد آورده بود، اما دسترسی به اسناد گردآوری‌شده در پژوهشگاه شهید صدر، فرصتی را فراهم آورد که در اثر جدید با تکیه بر این اسناد کتابی گسترده‌تر، دقیقتر و موثق‌تر درباره زندگانی شهید صدر به رشتۀ تحریر درآورد.

در این کتاب تلاش شده است با ترجمه‌ای روان و تنظیم دوباره عناوین و چینش کتاب، اثری مناسب خوانندگان فارسی‌زبان فراهم شود و به همین منظور در مواردی توضیحاتی از سوی مترجم نیز درباره برخی از نکات مبهم برای خوانندگان ناآشنا به فضای عراق در دوران حیات شهید صدر و اوضاع رژیم بعث به کتاب افزوده شده است.

این کتاب در هشت فصل و با استفاده از متن ده‌ها نامه و پیام از شهید صدر به شرح زندگی پرفرازونشیب و سراسر شگفتی و شکوه استاد شهید آیت‌الله سید محمدباقر صدر پرداخته است. فصل‌های این کتاب عبارت‌اند از:

خاندان صدر؛

شخصیت علمی شهید صدر؛

شخصیت اخلاقی شهید صدر؛

حوزه و مرجعیت در زندگی شهید صدر؛

اندیشۀ سیاسی و جهادی شهید صدر؛

مبارزه با حکومت بعث؛

شهید صدر و انقلاب اسلامی ایران؛

از حصر تا شهادت.

چاپ نخست این کتاب در ۴٣٢ صفحه و در قطع وزیری توسط پژوهشگاه تخصصی آیت‌الله شهید صدر منتشر و روانه بازار کتاب شده است.

برای خرید آنلاین این کتاب با ٢٠ درصد تخفیف ویژه تا پایان خردادماه به قسمت فروشگاه سایت پژوهشگاه مراجعه فرمایید.

منبع خبر

«شرح صدر» به بازار کتاب آمد بیشتر بخوانید »

ایرانیان بدانند امام در همه دنیا مریدان بسیاری دارد که حتی در این مسیر به شهادت رسیده‌اند

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، نشست فرهنگی «عصر روح الله» امروز سه‌شنبه ۱۳ خرداد همزمان با فرارسیدن سالروز ارتحال حضرت امام خمینی(قدس سره) و قیام ۱۵ خرداد، با حضور محمدسَرور رجایی (شاعر و فعال فرهنگی افغانستانی) و حسین قرایی (نویسنده و پژوهشگر تاریخ شفاهی ادبیات انقلاب) و با اجرای میثم رشیدی مهرآبادی به صورت زنده از طریق فضای مجازی برگزار شد.

آغاز دوران نویسندگی با نوشتن از امام

محمدسرور رجایی در ابتدای این نشست با بیان خاطره‌ای درباره آغاز فعالیت خود در حوزه نویسندگی و همچنین علاقه مردم افغانستان به امام خمینی(قدس سره) گفت: من از سال‌های نوجوانی به نوشتن علاقه داشتم و پیش از اینکه به ایران بیایم این کار را انجام می‌دادم، در حالی که در آنجا کسی را برای راهنمایی و آموزش نداشتم و هرچه می‌خواستم برای خودم می نوشتم. اولین باری که تصمیم گرفتم به صورت جدی دست به قلم شوم و مطلبی بنویسم، مربوط به زمانی بود که در پیشاور پاکستان ساکن بودم به مناسبتی به خانه فرهنگ ایران رفتم و در مسابقه مقاله نویسی با محوریت امام خمینی(قدس سره) شرکت کردم.

وی افزود: در آنجا من مطلبی در پنج برگ نوشتم و تحویل دادم. متاسفانه در روز نهایی اعلام برندگان به دلیل اینکه کارت دعوت نداشتم من را به خانه فرهنگ راه ندادند و برگشتم، اما همان شب یکی از دوستانم از برگزیده شدن من به عنوان نفر سوم خبر داد. در حالی که نفرات اول و دوم دو فرد پاکستانی با مدرک دکترا بودند. در آن زمان مبلغ ۱۰۰۰ روپیه پاکستانی و همچنین یک جلد کتاب «جاذبه و دافعه علی(علیه السلام)» اثر استاد شهید مطهری را دریافت کردم. بعد از این ماجرا به ایران آمدم و آموزش‌ها زیر نظر استادان را دنبال کردم.

رجایی در ادامه سخنان خود به کتاب «در آغوش قلب‌ها» از انتشارات راه یار اشاره کرد و گفت: من این کتاب را در سه بخش خاطرات، اشعار و عکس ها از تأثیرات امام خمینی(قدس سره) در افغانستان تهیه کردم. درواقع با انتشار این کتاب می‌خواستم این پیام را بدهم که دوستان ایرانی هم بدانند که امام نه تنها در ایران بلکه در فراسوی مرزهای ایران علاقه‌مندان و مریدانی بسیاری داشته و دارد که بسیاری از آنها حتی در این مسیر به شهادت رسیدند.

زوایایی از علاقه و ارادت مردم افغانستان به امام

این شاعر و نویسنده با اشاره به تأثیرات قیام امام راحل و انقلاب اسلامی در افغانستان گفت: امروز بسیاری از مردم و جامعه افغانستان و همچنین بسیاری از مردم ایران نمی دانند زمانی که انقلاب در سال ۵۷ به پیروزی رسید، عکس امام در بالای دروازه سفارت ایران در کابل نصب شده بودند و این اتفاق باعث شد مردم برای دیدن عکس اما هجوم آورند. در این زمان ازدحام مردم به حدی می‌شود که نیروهای امنیتی شهر کابل چهار خیابان منتهی به سفارت ایران در کابل را می‌بندند.

وی تأکید کرد: مردم افغانستان اعم از شیعه و سنی ارادت خاصی به امام خمینی (قدس سره) داشته و دارند. تا جایی که در تاریخ می بینیم وقتی که مردم اعتراضات مسلمان قندهار بر علیه دولت کمونیستی افغانستان شدت می‌گیرد، آنها با شعار «… رهبر ما خمینی است» قیام خود را آغاز می کنند.

رجایی یادآور شد: جالب است بدانید پیش از انقلاب و پیش از کودتا در افغانستان عکس هایی از امام خمینی(قدس سره) در خانه مقلدان و علاقه‌مندان امام وجود داشت. این در حالی بود که دولت آن زمان یکی از مصادیق جرم را داشتن عکس یا رساله حضرت امام اعلام کرده بود که مجازاتی تا حد اعدام داشت. در دوران جهاد وقتی مجاهدان اسلامی از ایران به افغانستان می آمدند، بخشی از مواد فرهنگی اعم از کتاب‌ها و نوارهای کاست و به خصوص عکس حضرت امام را با کیفیت خوبی که در ایران چاپ می‌شد، به عنوان سوغات، هدیه و یک تحفه ارزشمند برای دوستانشان در افغانستان می‌آوردند.

این شاعر و نویسنده افغانستانی ادامه داد: وقتی به یک تعداد از شعرها و خاطره ها و عکس‌ها رسیدم و احساس کردم این مجموعه قابلیت کتاب شدن را دارد، آن را منتشر کردم. همه خاطرات این کتاب برای من عزیز و زیبا هستند؛ از خاطرات شهدایی که حق بزرگی به گردن ما داشتند تا خاطرات نوجوانی ما و «الله اکبر بازی» و خاطرات دنبال کردن تحولات انقلاب اسلامی ایران در افغانستان از طریق رادیو.

رجایی با اشاره به یکی از خاطرات این کتاب گفت: اوایل انقلاب در خانه ما مراسمی بود و همه اقوام و اهالی روستا جمع بودند. ما از رادیو اخبار ایران را دنبال می‌کردیم در میان خش خش صدای گوینده و قطع و وصل شدن های مستمر صدای گوینده اخبار، صدایی به وضوح شنیده شد که «امام خمینی بر اثر گلوله ای کشته شد!». لحظه ای همه سکوت کردند. در ادامه برخی شروع گریه کردند و برخی مات شان برده بود. بعد از مدتی یکی از بزرگان گفت نگران نباشید، ان شاء الله که این خبر دروغ است. فردای آن روز که ما آن خبر را به صورت کامل شنیدیم متوجه شدیم که فقط بخشی از خبر را که اعلام شده بود، «استاد مطهری یکی از یاران امام خمینی به گلوله به شهادت رسید» را شنیده بودیم.

مجری برنامه در این بخش به معرفی دو کتاب دیگر با موضوع امام خمینی پرداخت. ابتدا کتاب آدم شدن چه مشکل (خودسازی و تربیت نفس در کلام و آثار امام خمینی(ره)) که تدوین و گردآوری آن بر عهده سیدحسین هوشی سادات بوده و نشر نارگل آن را منتشر کرده است.

و در ادامه، کتاب روایت دلخواه پسری شبیه سمیر که روایتی داستانی از یک رزمنده دفاع مقدس است که تصمیم می گیرد عکس حضرت امام را روی جیب پیراهنش بدوزد. این داستان را هم محمدرضا شرفی خبوشان نوشته و انتشارات شهرستان ادب، آن را منتشر کرده است.

۱۵ خرداد؛ مبدا انقلاب اسلامی

در ادامه این نشست حسین قرایی، پژوهشگر تاریخ شفاهی ادبیات انقلاب درباره فضای کلی ادبیات انقلاب اسلامی متأثر از شخصیت امام خمینی(قدس سره) گفت: وقتی صحبت از این دوران می‌شود، من به ادبیات قبل از انقلاب بازمی‌گردم. من معتقدم ما باید ریشه انقلاب اسلامی را در ۱۵ خرداد بجوییم. ۱۵ خرداد سال ۴۲ مبدا انقلاب اسلامی است که با تحرکاتی در شهرهای مختلف پیشوا، ورامین، شیراز، قم، تهران و سایر شهرها پایه‌گذاری شد.

وی افزود: ژولیده نیشابوری یکی از شعرایی است که به گفته خودش شعری دارد برای امام که در ۱۵ خرداد سال ۴۲ در مقابل جمعیت در مدرسه فیضیه خوانده است. در متنی که از این شعر موجود است، خود این شاعر مقدمه مفصلی و در آن روایت کرده که چطور برای خواندن شعر پیش از سخنرانی امام خمینی(قدس سره) در مدرسه فیضیه دعوت شده و پس از خواندن شعر خود درباره نهضت امام خمینی(قدس سره) و شکست رژیم طاغوت، آن مجلس به هم ریخت و در نهایت ژولیده دستگیر شد.

قرایی تاکید کرد: به اعتقاد من با همین سند ۱۵ خرداد را می‌توان مبدا انقلاب اسلامی دانست. البته در ادامه خوشدل تهرانی هم اشعاری در این زمینه سرود که مشخص نیست آیا او از ژولیده تأثیر گرفته یا ژولیده از او و در ادامه آنها هم، تقی اعلایی در پیشوا این روند را ادامه داد.

نویسنده برجسته عصر امام

این شاعر در ادامه از رحیم مخدومی به عنوان یکی مهم‌ترین نویسندگان عصر انقلاب یاد کرد و گفت: کتاب «جنگ پابرهنه» از رحیم مخدومی، کتابی پرمخاطب و عمیق است که هر فصل آن با یک آیه شروع می‌شود. در واقع مخدومی در این کتاب از ادبیات مطالبه می‌کند؛ مطالبه گری درست.

وی افزود: سابقه معلمی مخدومی تأثیر مهمی در نویسندگی‌اش داشته است. سر و کله زدن با بچه ها از او یک نویسنده عصر انقلاب ساخت، همانطور که همنشین بودن امام با فقرا از ایشان یک رهبر انقلاب ساخت. به نظر من رحیم مخدومی در عصر ما دچار حجاب معاصرت شده است.

حسین قرایی در ادامه با تقدیر از نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور برای برگزاری این نشست‌ و مجموعه نشست‌های از این دست که به دلیل شرایط حاکم بر کشور به صورت آنلاین پخش می‌شود، به خوانش فصلی از کتاب «جنگ پابرهنه» از رحیم مخدومی پرداخت.

گفتنی است پخش کلیپ هایی در تبیین اندیشه امام(ره) و نیز شعرخوانی شاعران مطرحی چون علی محمد مودب و سارا جلوداریان از دیگر بخش های برنامه بود.

منبع خبر

ایرانیان بدانند امام در همه دنیا مریدان بسیاری دارد که حتی در این مسیر به شهادت رسیده‌اند بیشتر بخوانید »