مجاهدت

علت قطع ارتباط بیسیم‌ها در خرمشهر چه بود؟

به گزارش مشرق، سردار علی اسحاقی که در آستانه عملیات بیت‌المقدس مسئول واحد جنگ الکترونیک از سوی فرماندهی کل سپاه انتخاب شد، در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «جنگ الکترونیک» به سکوت رادیویی ارتش عراق پس از آزادی خرمشهر اشاره می‌کند.

عملیات مهم و سرنوشت‌ساز بیت‌المقدس در دهم اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۱ به‌منظور آزادسازی بخش‌هایی از خاک ایران که در تصرف عراق بود با همکاری سپاه و ارتش انجام شد. در این میان یگان‌ها و واحدهای مختلف نظامی همچون ادوات، توپخانه، زرهی و شنود خوش درخشیدند و توانستند در حوزه کاری خود اقدامات منحصربه‌فردی را با تمامی کمبودها و سختی‌ها انجام دهند. عملکرد موفق واحد شنود در عملیات فتح‌المبین سبب شد تا این واحد نوپا با نام واحد جنگ الکترونیک از عملیات بیت‌المقدس تا پایان جنگ نقش‌آفرینی کند. سردار علی اسحاقی که در آستانه عملیات بیت‌المقدس مسئول واحد جنگ الکترونیک از سوی فرماندهی کل سپاه انتخاب شد، در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «جنگ الکترونیک» که توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشرشده است، به سکوت رادیویی ارتش عراق پس از آزادی خرمشهر اشاره می‌کند و می‌گوید:

هنگام ورود بچه‌ها به خرمشهر، اصلاً بیسیمی از عراقی‌ها فعالیت نمی‌کرد. یک سکوت رادیویی مطلق ۴ تا ۱۰ روز در کلّ منطقه حاکم بود. اصلاً هیچ ارتباطی نبود. عراقی‌ها منطقه را تخلیه کرده و فرار کرده بودند. ارتباطات خیلی دور را می‌گرفتیم. عراقی‌ها خودشان رفته بودند در عماره و القرنه با خانواده‌هایشان با تلفن تماس گرفته بودند. ما ارتباط این‌ها را داشتیم که تعریف می‌کردند و می‌گفتند شما این تبلیغات عراقی‌ها را باور نکنید. ایرانی‌ها آمدند همه را له کردند. حالا رژیم عراق چاخان هم می‌کرد و می‌گفت اگر نیروهای ما این‌طرف شط العرب مقاومت نکرده بودند، الآن ایرانی‌ها تا خانه‌های شما تا بغداد آمده بودند! این مکالمات، ارتباط تلفنی بود که در مراکز ماکروویو العماره و البصره انجام می‌شدند. بین عماره و بصره هم مرکزی داشتند که نظامی‌های عراقی می‌رفتند و ارتباط برقرار می‌کردند و ما آن‌ها را دریافت می‌کردیم، ولی در منطقۀ عمومی خرمشهر ما ارتباط رادیویی و بیسیمی از عراقی‌ها نداشتیم.

علی اسحاقی در کتاب تاریخ شفاهی علی اسحاقی « جنگ الکترونیک » طی ۲۷ جلسه گفتگو، شکل گیری، توسعه و ماموریت های این واحد تا سال ۱۳۶۵ و بخشی از لایه های پنهان این دوران تاریخ ساز را بازگو می کند. این کتاب، در ۵۸۴ صفحه تدوین شده است و روایت اسحاقی از دوران کودکی تا جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را در برمی‌گیرد.

یداالله ایزدی مولف کتاب در بخشی از اثرش «علی اسحاقی» را اینگونه معرفی می‌کند: علی اسحاقی متولد ۱۳۲۷ در روستای یزدآباد استان اصفهان است. در سه سالگی به همراه خانواده به عراق مهاجرت کرد و تا پایان دوران متوسطه در مدارس بغداد بود. زندگی و تحصیل در عراق موجب تسلط وی بر زبان عربی شد؛ اما وقوع چند کودتا در عراق و نهایتا به روی کار آمدن حزب بعث، به تشدید اختلافات مرزی عراق با ایران انجامید و همچنین سیاست این حزب در اخراج ایرانیان مقیم آن کشور سبب شد زمانی که او جوانی بیست ساله بود، به ناچار همراه خانواده به میهن بازگردد.

بر اساس این گزارش، علی اسحاقی نامی آشنا برای فرماندهان جنگ ایران و عراق است، «واحد شنود» یا جنگ الکترونیک در دوران دفاع مقدس با نام وی گره خورده است. جرقه شکل گیری واحد شنود از غنیمت گرفتن بی‌سیم روشن عراقی‌ها در منطقه دارخوین زده شد و اسحاقی در این امر نقشی موثر داشت.

از جمله ماموریت‌های جنگ الکترونیک رصد کردن فعالیت‌های ارتش عراق از خط مقدم نبرد تا بعداد بود. عملکرد موفق واحد شنود تا عملیات فتح‌المبین، سبب شد تا این واحد نوپا با نام واحد جنگ الکترونیک از عملیات بیت المقدس تا پایان جنگ نقش آفرینی کند.

اسحاقی در ۲۷ جلسه گفت‌وگو، شکل گیری، توسعه و ماموریت‌های این واحد تا سال ۱۳۶۵ و بخشی از لایه‌های پنهان این دوران تاریخ‌ساز را بازگو کرده است و محتوای این جلسات مضمون کتاب «روایت علی اسحاقی از جنگ الکترونیک» شکل داده است.

منبع خبر

علت قطع ارتباط بیسیم‌ها در خرمشهر چه بود؟ بیشتر بخوانید »

تولّد و شهادتت مبارک! +عکس

به گزارش مشرق، کانال تلگرامی افسران نوشت: «سیدمنصور موسوی‌نژاد» یکی از شهدای ارتشیِ حادثه کنارک که در روز تولدش به شهادت رسید.

او متولد ۲۱ اردیبهشت ۶۹ بود که روز ۲۱ اردیبهشت ۹۹ هم به این مقامِ والا نائل شد.

منبع خبر

تولّد و شهادتت مبارک! +عکس بیشتر بخوانید »

«فرمانده گردان» فوتبالیست پرسپولیس بود!

به گزارش مشرق، محمدرضا فرجزاده از رزمندگان این گردان خاطرات زیادی از دوستان و همرزمانش در دوران دفاع مقدس دارد. فرجزاده که برادرش در عملیات مرصاد به شهادت رسیده است، در گفتگو با «جوان» از فرمانده سلحشور گردان امام سجاد (ع) و عملکرد نیروها در عملیات‌های مختلف می‌گوید. شهید سیدمهدی لاجوردی یکی از فرماندهان گردان امام سجاد (ع) و از شهدای شاخص دفاع مقدس است که یک روز قبل از عاشورای سال ۶۶ در شلمچه به شهادت رسید. در ادامه این رزمنده اطلاعات بیشتری از تیپ زرهی و گردان امام سجاد (ع) می‌دهد که می‌خوانید.

شما چه سالی عازم جبهه شدید؟

من سال ۱۳۶۲ به جبهه رفتم. قبل از این برای عملیات بیت‌المقدس چند روزی به جبهه رفتم ولی از سال ۱۳۶۲ دیگر به صورت جدی در جنگ حضور داشتم. من در پادگان امام حسین (ع) در بخش تبلیغات بودم و از آنجا به تیپ زرهی ۲۰ رمضان رفتم. قبل از عملیات خیبر با اصرار فراوان به این تیپ رفتم. دوستی به نام مهندس محمد آزاده داشتم که مسئول تبلیغات تیپ بود و ایشان من را به تیپ برد. آن زمان دوستان همدیگر را پیدا می‌کردند و با خودشان به قسمتی که مشغول خدمت بودند، می‌بردند. ابتدا قرار بود من توسط حاج منصور نورایی که مداح معروفی است به غرب بروم.

ایشان نیروهای تبلیغات را انتخاب می‌کرد و به مناطق مختلف می‌فرستاد. می‌خواست من را به کردستان بفرستد که من مقاومت کردم و آقای آزاده را جلو فرستادم و با اصرار ایشان به جنوب رفتم و از همان زمان پایم به منطقه باز شد. ابتدا در قسمت تبلیغات گردان پیاده بودم و کمی بعد یکی از دوستان به نام فرید سرمست که استاد ممتاز خط بود و قد رشید و هیکل توانمندی داشت مسئول گردان امام سجاد (ع) شد و ایشان من را به گردان امام سجاد (ع) برد و من از اینجا دیگر زلفم با زلف رزمندگان گردان گره خورد. قبل از ایشان سیدمهدی لاجوردی به عنوان فرمانده گردان بود که به یکسری اختلافات خورد و از آنجا رفت.

فعالیت‌های تیپ زرهی ۲۰ رمضان از چه زمانی در جنگ بیشتر و جدی‌تر شد؟

قبل از عملیات خیبر نام تیپ، ۵ رمضان بود و گردان الحدید تشکیل می‌شود و شهدای مظلومی دارد که خیلی شناخته شده نیستند. در سالروز فتح مجنون به تیپ زرهی ۲۰ رمضان تغییر کرد. گردان‌های تیپ به نام‌های سیدالشهدا (ع)، امام سجاد (ع)، گردان تانک بی‌ام‌پی بودند و یک گردان پیاده نیز در خیبر داشت. این نیروها قبلاً در جنگ حضور داشتند و تجربه پیدا کرده بودند و نقطه عطف حماسه‌هایشان از زمان عملیات خیبر شروع شد و تا پایان جنگ ادامه پیدا کرد. بعد از اینکه گردان امام سجاد (ع) در عملیات والفجر ۳ در مهران تشکیل شد در منطقه چنانه استقرار یافت و بعد وارد عملیات خیبر شد.

گویا عملیات خیبر برای تیپ از اهمیت بیشتری نسبت به دیگر عملیات‌ها برخوردار بود؟

عملیات‌های دیگر هم برایمان مهم بودند، مثل عملیات کربلای ۵ که شهدای زیادی در این عملیات دادیم. اما اهمیت خیبر برایمان به این دلیل مهم بود که فرمانده اصلی‌مان به نام شهید لاجوردی حماسه‌های زیادی در آن آفرید. متأسفانه هنوز اطلاعات کامل و جامع درباره شهید جمع‌آوری نشده و در آینده کتابی درباره این شهید بزرگوار منتشر خواهد شد. شهید لاجوردی قد بلند و رشیدی داشت و آستین کوتاه و شلور جین می‌پوشید. تا زمان شهادتش خیلی‌ها نمی‌دانستند که ایشان پاسدار است. قبل از انقلاب عضو تیم جوانان پرسپولیس بود و حماسه‌های زیادی در دفاع مقدس آفرید. سیدمهدی چندین سال در رده فرماندهی گردان سجاد (ع) و بلال و همین طور به عنوان یکی از معاونان لشکر ۲۷ و مسئول محور شلمچه و… مسئولیت‌های متعددی برعهده داشت. بیشتر شهدایمان از مظلومیت درآمده‌اند ولی شهدای خیبر، غباری از مظلومیت و گمنامی رویشان نشسته است. شهدایی مثل احمد فرجی، حمیدرضا حبیبی، محمودیان، حسن محمدی، علی‌اصغر کلاته، سیدمرتضی طباطبایی، داود پریزن، سعید خورشیدیان، عزیز قهرمانی، میرجلیل ابولحسینی، حسین ملکی و علی سری از شهدای عملیات خیبر گردان هستند.

تیپ زرهی ۲۰ رمضان زیر نظر لشکر خاصی عمل می‌کرد؟

تیپ زرهی ۲۰ رمضان به صورت مستقل عمل می‌کرد و زیر نظر فرمانده کل بود. قبل از اینکه مستقل شود زیر نظر لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) عمل می‌کرد و پس از اینکه یگان زرهی راه افتاد و سپاه مطرح کرد که به یک گردان زرهی مستقل نیاز است این تیپ به صورت مستقل وارد عمل شد. بعد از جنگ تیپ به یگان زرهی لشکر ۲۷ تبدیل شد و از استقلال در آمد. تا پایان دفاع مقدس این تیپ فعالیت داشت. در عملیات‌های دیگر حضور داشت. در مهران، فاو، ماووت و ام‌الرصاص بود. بیشتر رزمندگان از بچه‌های تهران بودند. از شهرهای دیگر هم نفرات کمی حضور داشتند ولی عمده نیروها را بچه‌های تهران تشکیل می‌دادند.

فعالیت‌های تیپ تداخل با کار لشکرهای دیگر نداشت؟

یکی از تیپ‌هایی که زیر نظر نیروی زمینی سپاه بود تیپ زرهی مستقل ۲۰ رمضان بود. این جزو اولین یگان‌های زرهی بود که تأسیس شده بود. وقتی در جنگ برنامه رزمی و دستورالعملی داریم کارها طبق برنامه تقسیم‌بندی می‌شود و پیش می‌رود. نیروهای زرهی پشتیبان نیروهای پیاده می‌شوند و طبق برنامه عمل می‌کنند. ما همزمان بنا به درخواست فرمانده وارد عمل می‌شدیم. گاهی آماده می‌شدیم تا وارد عمل شویم ولی می‌گفتند فعلاً به حضورمان نیاز نیست و تیپ و لشکرهای دیگر عمل خواهند کرد. یا وقتی یک منطقه را می‌گرفتند و منطقه شش ماه یا یک سال خالی می‌ماند و برای اینکه منطقه را حفظ کنند نیروها را در منطقه نگه می‌داشتند و نیروهای تیپ در منطقه مستقر می‌شدند.

فرماندهان تیپ چه کسانی بودند؟

اولین فرمانده یزدان حشم فیروز (موید نیا) بود. جزو سردارانی است که از حلقه‌های اول تشکیل سپاه بود. بعد آقای شریفی و نوروزی هم آمدند. یادبودی توسط دوستان برایش گرفتیم و شهدای گردان را شناسایی کردیم. از نیروهایمان چندین جانباز داریم. چندین نفر هم شهید مدافع حرم شدند. شهید شعبانعلی امیری، حاج عباس محرابی، شهید علیرضا قنواتی و سردار الله‌داد از شهدای مدافع حرم تیپ هستند. رضا کلوخی ۳۰ سال جانباز بود و بعداً به شهادت رسید و زندگی‌اش ماجراهای زیادی دارد.

گردان امام سجاد (ع) چند شهید در دفاع مقدس دارد؟

۵۰، ۶۰ شهید به بالا داریم. شهید شاخص‌مان فرمانده گردان‌مان به نام سیدمهدی لاجوردی است. مصطفی شفیعیان، محمد ماژپناه. شهروز قربانی، ناصر مولانوری، سیدعباس نظام‌الدینی، مهدی عرغیانی، فرزاد اصغری، عباس اکبری، محمد اسدیان، محسن قرچایی، مجید غزاله، رضا رسولی، جعفر توزنده‌جانی، اصغر جلالی، رضا مرادیان و مجید پهلوانی دیگر شهدایمان هستند. شهید ضیاءالدین متبحری در طلاسازی کار می‌کرد و با وجود وضع مالی خوب دو ماه مانده بود خدمتش تمام شود خودش را در منطقه نگه داشت و وارد عملیات شد. چند روز پیش کنار مزار شهید نشستیم و خاطره بازی کردیم و از نحوه شهادت ضیاءالدین و گیر کردنش در تانک گفتیم که جگر همه ما را سوزاند. شهید محمد کرمی از بچه‌های ورامین، خدمه تانک بود و در شلمچه و در عملیات کربلای ۵ شهید شد. شهید علی قیومی نیز خدمه تانک بود و تا معاون گروهی هم آمد و در عملیات تکمیلی کربلای ۵ به شهادت رسید. چند روز پیش همراه دوستان سر مزار شهید قیومی رفته بودیم و یکی از همرزمان تعریف می‌کرد روز تولد حضرت علی (ع) به دنیا آمد و روز شهادت حضرت علی (ع) به شهادت رسید. شهید هنگام شهادت سرش شکاف برداشت.

شما تا پایان جنگ در تیپ حضور داشتید؟

دو سالی در منطقه بودم و بعد به تهران برگشتم. دیگر نمی‌گذاشتند به منطقه برگردم و به سختی چند وقت یک‌بار به منطقه می‌رفتم. مسئول ستادی به نام محمدعلی کارگر داشتیم که جانباز بود و ایشان به سختی اجازه می‌داد به جبهه بروم. من ۱۰ روز مرخصی می‌گرفتم بعد حکم مأموریت را هم می‌گرفتم و به منطقه می‌رفتم و به بچه‌ها سر می‌زدم. به دوستان قدیمم در گردان سر می‌زدم و گپ‌وگفتی با هم می‌کردیم. عکس و مصاحبه می‌گرفتم. چون نیروی تبلیغات بودم هم‌صحبتی با همرزمان هم باعث افزایش روحیه خودم می‌شد و هم آن‌ها را دلگرم و خوشحال می‌کرد. من حدود ۴۰ ماه بیشتر در جبهه نبودم و خیلی حسرت می‌خورم که چرا بیشتر در جبهه حضور نداشتم. خیلی حسرت می‌خورم که چرا جنگ تمام نشده من فرصت بیشتر در جبهه ماندن را پیدا نکردم. وقتی کنار همرزمان می‌نشینیم و خاطره بازی می‌کنیم بغضی در گلویم می‌نشیند و همراهم است.

پس از جنگ فعالیت‌هایتان در زمینه دفاع مقدس را ادامه دادید؟

در اصفهان که بودم خدا منت گذاشت و تشکیلاتی به نام موزه جنگ راه اندازی شد که رئیسش عباس اسماعیلی بود. قرار بود حفظ آثار جنگ را در استان داشته باشیم و بعدها در صحبتی که مسئولان موزه جنگ و استانداری با مهندس چمران رئیس وقت بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس داشتند، بنیاد حفظ آثار استان اصفهان تأسیس شد. چند سالی آنجا به عنوان مسئول فرهنگی کار کردم.

برای شهدای گردان چه برنامه و کار فرهنگی در نظر دارید؟

چند وقت پیش یکی از همرزمانمان به نام آقای ذوالفقار حسینی سکته قلبی کرد و در بیمارستان بستری شد. برای اینکه روحیه‌اش را برگردانیم، ۱۳، ۱۴ همرزم بودیم که در فضای مجازی گروه زدیم و خواستیم برای سلامتی دوستمان دعا کنیم. این گروه بهانه‌ای شد تا بچه‌ها همدیگر را پیدا کردند و به مرور بر تعداد اعضای گروه افزوده شد. ما گفتیم برای دلگرمی دوستمان از خاطرات دفاع مقدس برایش بگوییم تا روحیه‌اش برگردد. دیگر هر کسی هر خاطره‌ای داشت تعریف می‌کرد و بعد دیدیم چقدر حرف برای گفتن وجود دارد. نام گروه را خیمه گردان امام سجاد (ع) گذاشتیم و تا الان هم فعالیتمان ادامه دارد. الان حدود ۱۲۰ نفر در گروه هستند و با هم مرور خاطرات می‌کنند. حالا به دنبال جمع‌آوری خاطرات هستیم و نزدیک هزار خاطره در دو ماه جمع کرده‌ایم. به همت چندنفر از دوستان از جمله نام سعید آذرفر و عیوضی از ۵۰ شهید خاطرات و مصاحبه با خانواده‌ها جمع شده است.

در پایان کمی از برادر شهیدتان علیرضا فرجزاده بگویید.

برادرم در عملیات مرصاد شهید شد. ایشان با برادر یکی از همکلاسی‌هایش به نام حمید آذرمی به جبهه رفت و هر دو در عملیات مرصاد شهید شدند. پس از شهادت برادرم، خبر را تعاون به محل آورد و یکی از همسایگان پدر دوست برادرم بود. ایشان برای دیدن پیکر شهید به بهشت زهرا رفت. ایشان وقتی پیکر برادرم را دید در حال خارج شدن بود که چشمش به تابوت شخصی به نام حمید آذرمی خورد که روی تابوتش نوشته شده بود از بچه‌های سه راه آذری. پدر شهید اول شک کرد که این اطلاعات اشتباه است ولی زمانی که روی پیکر شهید را باز کرد دید پیکر پسرش است. شهید آذرمی ۱۶، ۱۷ سال بیشتر نداشت که شهید شد. برادرم با شهید حمید آذرمی در یک روز شهید و پیکرشان کنار هم دفن شده است.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

«فرمانده گردان» فوتبالیست پرسپولیس بود! بیشتر بخوانید »

کدام جمله حضرت امام «حاج محسن» را آرام کرد؟

به گزارش مشرق، ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ جبهه‌های دفاع‌مقدس یکی از بزرگ‌ترین فرماندهان خود را از دست داد. شهیدمحسن حاجی‌بابا، فرمانده سپاه در منطقه غرب بود که با وجود مسئولیت‌های خطیر و سوابق ارزشمندش در انقلاب و دفاع‌مقدس، چه در طول حیات کوتاه زمینی و چه سال‌ها پس از شهادت، همواره گمنام و مهجور بود.

حاجی‌بابا در مقطعی فرماندهی جبهه‌های غرب را برعهده داشت که بزرگانی، چون شهیدان ابراهیم هادی، حسین همدانی، محمود شهبازی و چند چهره بنام دیگر، همگی ذیل فرماندهی او در غرب کشور فعالیت می‌کردند، اما حاجی‌بابا که گویا خود راه و منش گمنامی را برگزیده بود، هرگز آنطور که شایسته نام و حماسه‌آفرینی‌هایش بود، به نسل‌های جوان‌تر شناسانده نشد. درحالی‌که سالروز شهادت حاجی بابا را به تازگی پشت سرگذاشته‌ایم، در گفتگو با مهدی حاجی‌بابا، برادر شهید، سعی کردیم تا مروری بر زندگی این فرمانده گمنام داشته باشیم. از آنجایی که حسن حاجی‌بابا، دیگر برادر این خانواده نیز از شهدای دفاع‌مقدس است، در ادامه یادکرد این شهید والامقام را تقدیم حضورتان می‌کنیم.

حاج محسن متولد چه سالی بود، کمی از زندگی ایشان و خانواده‌تان بگویید.

اخوی متولد سال ۱۳۳۶ و دومین فرزند خانواده بود. ما پنج برادر به همراه پدر و مادرمان در خیابان پیروزی تهران زندگی ساده‌ای داشتیم. الان خود من حدود ۶۰ سال است که در این محله زندگی می‌کنم. پدرمان بازنشسته ارتش بود. نه اینکه نظامی باشد، آنجا باغبانی می‌کرد و در اصطلاح آن زمان ارتش، به آن‌ها ابزارمند می‌گفتند. والدین‌مان آدم‌های مذهبی بودند و ما هم تحت‌تربیت آن‌ها گرایش‌های مذهبی داشتیم. خصوصاً حاج محسن که ویژگی‌های خاصی داشت. نه اینکه بخواهم تعریف اضافه‌ای بکنم، واقعاً محسن بین ما طور دیگری بود. فوق‌العاده به پدر و مادرمان احترام می‌گذاشت و از زمانی که ایشان را شناختم، یک جوان مذهبی و انقلابی بود که آرام و بی‌سر و صدا به مسجد می‌رفت و فعالیت می‌کرد. یادم است یکبار که داشتیم فوتبال بازی می‌کردیم، محسن از کنار ما گذشت، سلامی داد و به مسجد رفت. یکی از بچه محل‌ها گفت این برادرت چرا اینقدر «دُگم» است. چرا با ما نمی‌جوشد. گفتم او اخلاقش اینطور است و با مسجد و مطالعه و این چیزها صفا می‌کند. خلاصه که اخوی از همان نوجوانی تفاوت‌های زیادی با ما داشت.

شغل شهید حاجی‌بابا قبل از انقلاب چه بود؟ گویا ایشان دانشجو هم بودند؟

محسن در جوانی تزئینات ساختمان کار می‌کرد و من هم وردستش مشغول بودم. کاغذ دیواری منازل، موکت و از اینطور کارها انجام می‌دادیم. اخوی علاوه بر کار، درسش را هم می‌خواند و سال ۵۶ توانست در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شود، اما به خاطر فعالیت‌های انقلابی نتوانست ادامه بدهد و بعد به خدمت سربازی رفت. سال ۵۷ در بحبوحه انقلاب به دستور امام از محل خدمتش در پادگان نیروی هوایی (خیابان پیروزی) فرار کرد. شبی که می‌خواست از پادگان فرار کند، از من خواست کنار دیوار پادگان بیایم. من هم رفتم و ایشان با اسحله‌اش از روی دیوار پایین پرید و با هم به خانه رفتیم.

خیلی از فرماندهان جنگ، خط جهاد را از مقطع انقلاب آغاز کرده‌اند، شهید حاجی‌بابا چه فعالیت‌هایی انجام می‌داد؟

ایشان به یک مسجد که در چهارراه کوکاکولا (پیروزی) و امام جماعتش آیت‌الله امامی کاشانی بود، رفت‌وآمد می‌کرد و با ایشان (امامی کاشانی) مراودات زیادی داشت. حاج محسن بین انقلابی‌ها چهره شناخته شده‌ای بود. در خدمت سربازی‌اش به خاطر فعالیت‌های انقلابی و انتقال کتاب‌های شهیدمطهری به داخل پادگان چندبار توسط ضداطلاعات ارتش دستگیر و زندانی شد. بعد از انقلاب هم از همان اولین دوره تشکیل سپاه به عضویت آن درآمد و در پادگان امام حسین (ع) دوره‌های فرماندهی را پشت سرگذاشت.

جایی خواندم که شهید هفته اول شروع جنگ یک گردان از پادگان ولیعصر (عج) تهران برمی‌دارد و به جبهه سرپل ذهاب می‌برد و بعد همان جا ماندگار می‌شود، چطور شد که به جبهه غرب رفتند؟

جبهه غرب و شمالغرب به نسبت جبهه جنوب خیلی مظلوم بود. اگر قرار بود امکاناتی به جبهه‌ها ارسال بشود، بیشتر به جبهه جنوب اعزام می‌شد؛ چراکه آنجا عملیات و درگیری‌های سنگینی رخ می‌داد. اخوی بعد از گذراندن دوره‌های فرماندهی در پادگان امام حسین (ع) به خواسته سردار داورزنی که فرماندهی هنگ پادگان را برعهده داشت، آنجا می‌ماند و آموزش نیروها را برعهده می‌گیرد. بعد که جنگ شروع می‌شود، یکی از نیروها از غرب می‌آید و کمبودها و غربت جبهه‌های غرب را به شهید حاجی‌بابا می‌گوید. ایشان هم به آنجا می‌رود و، چون مظلومیت‌های غرب را می‌بیند، تصمیم می‌گیرد همان جا بماند. از پادگان امام حسین (ع) تماس می‌گیرند که برگرد و به آموزش نیروها ادامه بده، ولی شهید حاجی بابا می‌گوید اینجا بیشتر به وجود من نیاز است و همان جا می‌ماند.

خود شما هم همراه شهید حاجی‌بابا در جبهه بودید؟

اواخر سال ۶۰ من به سرپل ذهاب رفتم و شش، هفت ماه در آنجا ماندم. آن موقع فرماندهی محور با اخوی بود و بعد هم فرمانده کل جبهه‌های غرب شد. به همراه برادر دیگرم حسن رفته بودیم. تازه رسیده بودیم که حاج محسن ما را خواند و گفت بهتر است برگردید و به درستان ادامه بدهید. حسن برگشت، ولی من ماندم. همان اول کار حاج محسن سفت و سخت به من گفت یادت باشد اینجا نه برادر شما هستم، نه فرماندهی و نه چیزی که بخواهی روی آن حساب کنی. می‌بینی که من هم لباس بسیجی می‌پوشم و مثل باقی نفرات هستم. در ضمن نشنوم جایی بگویی که برادر فرمانده هستی. خلاصه سنگ‌ها را واکند و بعد از آن من اصلاً او را ندیدم. چون در یگان توپخانه بودم، جایمان در اول بازی درازی بود و اخوی هم که مرتب به شناسایی یا سرکشی واحدها و جاهای مختلف می‌رفت و اصلاً او را نمی‌دیدم.

در مقطعی که شهید حاجی‌بابا در جبهه‌های غرب حضور داشت، عملیات‌های متعددی مثل بازی دراز، مطلع الفجر و… انجام گرفت، اما خیلی از این شهیدبزرگوار یاد نمی‌شود، علت چیست؟

به‌طور کلی جبهه‌های غرب، فرماندهان و رزمندگانش غریب هستند، اما خود شهید حاجی‌بابا هم تمایل داشت که گمنام بماند. حتی برای شهادتش وصیت کرده بود بدون تشریفات تشییع و دفن بشود. همینطور هم شد. فقط در تشییع کرمانشاه، ستاد ارتش برایشان تشریفاتی برگزار کردند و بعد که پیکر به تهران آمد، در نهایت سادگی تشییع و دفن شد. اخوی در مقطع حضورش در غرب در تمامی عملیات آنجا شرکت کرده بود و، چون مسئولیت‌هایی برعهده داشت، نقش عمده‌ای هم ایفا کرده بود، اما همانطور که شما هم گفتید خیلی از مواقع یادی از او نمی‌شود. شهدایی مثل اصغر وصالی، محسن وزوایی، علیرضا موحددانش، غلامعلی پیچک و… همگی از دوستان و همرزمان اخوی بودند. من به شهید محسن حاجی‌بابا لقب مظلوم غرب را می‌دهم.

گویا پس از شهادت غلامعلی پیچک هم شهید حاجی‌بابا فرمانده جبهه‌های غرب شدند؟

بله، شهید پیچک در جریان عملیات مطلع‌الفجر (آذرماه ۱۳۶۰) به شهادت رسید و بعد از ایشان، فرماندهی غرب برعهده حاج محسن قرار گرفت که تا زمان شهادتش در اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ این سمت را برعهده داشت.

این روزها که در آن قرار داریم، مصادف با سالروز شهادت محسن حاجی‌بابا در ۳۸ سال پیش است، خود شما چطور از شهادت برادرتان مطلع شدید؟

زمان شهادتشان من هم در منطقه بودم. در توپخانه بودیم و ایشان به‌عنوان فرمانده کارهای خودش را انجام می‌داد. یک روز به ما اعلام شد نقاط تثبیت را درهم بکوبیم. نقاط تثبیت به مناطق حساسی گفته می‌شود که معمولاً توپخانه‌ها گرای آنجا را می‌گیرند تا در شرایط حساس، گلوله توپ را درست به همان جا بکوبند. آن روز ما هر چه گلوله داشتیم به این نقاط استراتژیک دشمن شلیک کردیم.

در تعجب بودم با وجود اینکه عملیاتی نیست، چرا توپخانه اینطور عمل می‌کند. بعد از چند لحظه سردار صادقی که فرماندهی توپخانه سپاه را برعهده داشت و همدوره‌ای شهید تهرانی‌مقدم بود، پیش ما آمد و از من خواست همراهش بروم. تعجب کردم ایشان با من که نیروی ساده‌ای بودم چه کار دارد. سوار ماشین شدیم و حین راه دیدم آقای صادقی حالش بد است. گریه می‌کند و قرآن می‌خواند. پرسیدم چه شده است؟ گفت: برادرت مجروح شده. کمی که جلوتر رفتیم گفت ایشان به شهادت رسیده است. نگو وقتی اخوی شهید می‌شود، تنها دو ساعت بعد از رادیو عراق اعلام می‌شود که «محسن حاجی بابا، فرمانده ایرانی در جبهه‌های غرب را کشته‌ایم» این خبر را دوستان شنیده بودند، اما به من نمی‌گفتند تا اینکه خود آقای صادقی سراغم آمد. بعدها، یعنی تا چند روز پشت سر هم رادیو عراق خبر شهادت اخوی را با مارش نظامی و با کلی آب و تاب در اخبارش اعلام می‌کرد.

پس عراقی‌ها از شهادت سردار حاجی‌بابا خبر داشتند که به این سرعت در اخبارشان اعلام کردند.

اخوی روز شهادتش به منطقه بمو رفته بود که توسط ضدانقلاب شناسایی می‌شود. برای رفتن به بمو باید ابتدا به منطقه ریجاب می‌رفتند. شهید مهدی خندان آن موقع فرمانده سپاه ریجاب بود. شهید حاجی‌بابا مثل اغلب فرماندهان یک ماشین استیشن داشت که وقتی به ریجاب می‌رسند، آن را به شهید خندان تحویل می‌دهند و خودشان با وانت خندان رهسپار شناسایی می‌شوند، اما ضدانقلاب متوجه ماهیت آن‌ها می‌شود و موضوع را به دشمن اطلاع می‌دهد. وقتی که برادرم به همراه شهیدان شوندی و احمد بیابانی به منطقه می‌رسند، به محض اینکه ماشینشان را نگه می‌دارند تا شناسایی کنند، دشمن گرای‌شان را می‌گیرد و با گلوله توپ ۱۳۰ خودروی آن‌ها را مورد اصابت قرار می‌دهد و پیکرشان در آتش می‌سوزد. یک ساعت بعد از این قضیه هم رادیو عراق با خوشحالی خبر شهادت حاجی‌بابا را می‌دهد.

از محسن حاجی بابا به‌عنوان شهیدی با دو مزار یاد می‌شود، قضیه مزار دوم ایشان چیست؟

بعد از شهادت اخوی، من به همراه باقیمانده پیکرشان که کوچک‌تر از یک کودک دوساله بود، به تهران برگشتیم و ایشان را در قطعه ۲۶ بهشت زهرا (س) دفن کردیم، اما چند روز بعد که آقای خدابخش، مسئول پشتیبانی می‌رود تا ماشین سوخته آن‌ها را بیاورد، متوجه می‌شود قطعه‌هایی از پیکر یک شهید زیر صندلی ماشین جامانده است. از روی انگشتر برادرم متوجه می‌شوند که باقیمانده پیکر متعلق به اوست. این انگشتر متعلق به مادرمان بود که پیوند عاطفی زیادی بین ایشان و حاج محسن برقرار بود. آن موقع مادرمان به تازگی مرحوم شده بود و اخوی هم به خاطر علاقه زیادی که به مادر داشت، انگشترش را همیشه به دست داشت. خلاصه بعد از شناسایی باقیمانده پیکر اخوی، ایشان را همان جا بر جاده (حد فاصل کل داوود و پادگان ابوذر) دفن می‌کنند. الان آنجا یک یادمان درست کرده‌اند و هر سال راهیان‌نور به زیارت مزار ایشان می‌روند.

برخورد نیروهای حاجی‌بابا با خبر شهادتشان چطور بود؟

یک جو صمیمی بین حاج محسن و نیروهایش وجود داشت که قابل وصف نیست. یکی از همرزمانش تعریف می‌کرد که گاهی حاج محسن خسته و کوفته از شناسایی برمی‌گشت، ولی با همان حال لباس باقی بچه‌ها را جمع می‌کرد و می‌شست و پهن می‌کرد. این کار را مخفیانه انجام می‌داد. بین حاجی‌بابا و نیروهایش هیچ فرقی وجود نداشت و همین یکدستی بین نیرو و فرمانده باعث شده بود شهادت ایشان برای نیروها خیلی سخت باشد. هنوز هم همرزمان ایشان به نیکی از فرمانده‌شان یاد می‌کنند.

اگر می‌شود یادکری از دیگر برادر شهیدتان داشته باشیم. ایشان متولد چه سالی بودند؟

حسن با فاصله ۱۳ ماه از محسن، برادر سوم خانواده و متولد سال ۱۳۳۷ بود. روحیات حسن با محسن خیلی فرق داشت. محسن که عرض کردم تافته جدابافته‌ای بود. در بین برادرها از لحاظ معلومات و انقلابی‌گری و مذهبی بودن واقعاً شاخص بود. حسن خیلی در این وادی‌ها نبود. فعالیت انقلابی در حد معمول داشت، مثل حاج محسن نبود که خیلی فعال باشد. هر دو شهید علاقه زیادی به هم داشتند. وقتی که پیکر محسن را دفن کردیم، من چند روزی به مشهد رفتم. موقع برگشت می‌خواستم به منطقه بروم که حسن گفت همراهم می‌آید. شهادت حاج محسن خیلی رویش اثر گذاشته بود. با هم رفتیم و حدود یک ماه بعد، برادرم در حین آموزش خنثی کردن مین به همراه تعدادی از همرزمانش به شهادت رسیدند. جالب است که فاصله شهادت حسن با محسن تنها ۴۰ روز بود.

حاج محسن و حسن متأهل بودند؟

نه هیچ کدام متأهل نبودند. فقط حسن اواخر یک دختر خانمی را برای ازدواج نشان کرده بود که قسمتش شهادت شد. حسن را می‌توانم بگویم یک جورهایی مثل حضرت حر به شهادت رسید. سرخی خون حاج محسن و شرایطی که در جبهه‌ها حاکم شده بود، او را منقلب کرد و خدا هم خیلی زود او را خرید و آسمانی کرد.

چه خاطره‌ای از شهید محسن حاجی‌بابا در ذهنتان ماندگار شده است؟

بعد از شهادت رجایی و باهنر، حاج محسن خیلی ناراحت بود. همان شب روی پشت‌بام خوابیده بودیم که ایشان رو به من گفت: آرزو دارم من هم مثل آقای رجایی به شهادت برسم و پیکرم بسوزد. خدا هم او را به آرزویش رساند و همانطور که دوست داشت به شهادت رسید. یک خاطره را هم سردار داورزنی برایم تعریف کرده‌اند که خوب است اینجا عنوان کنم. آقای داورزنی می‌گفت: بعد از عملیات بازی دراز به همراه تعدادی از رزمندگان و فرماندهان غرب به خدمت حضرت امام رسیدیم. در جریان همین دیدار تصاویر معروف دست‌بوسی شهید پیچک، شهیدحاجی بابا و شهیدجنگروی و… خدمت حضرت امام به ثبت رسیده است.

آقای داورزنی می‌گفت: در آن دیدار شهید حاجی‌بابا از ناهماهنگی‌ها و کارشکنی‌های بنی‌صدر خیلی ناراحت بود و می‌خواست این موارد را به خدمت حضرت امام برساند، اما وقتی که با آقا دیدار کردیم و شهید حاج‌بابا به‌عنوان یکی از فرماندهان غرب، گلایه‌های خود را مطرح کرد. حضرت امام یک کلمه گفتند که «برو ان‌شاءالله درست می‌شود» با همین یک جمله، روحیه حاجی‌بابا به کلی تغییر کرد و انگار که همه غصه‌هایش برطرف شده باشد، با روحیه بالایی به جبهه‌ها برگشت و کمی بعد هم بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا خلع شد و از کشور فرار کرد.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

کدام جمله حضرت امام «حاج محسن» را آرام کرد؟ بیشتر بخوانید »

قاتل «مهدی» در پراید سفید چه می‌کرد؟

گروه جهاد و مقاومت مشرق – تلویزیون را روشن کردم. خبر بیست‌ویک پخش می‌شد. اواخر اخبار بود که در حد یک خبر یک خطی خبر شهادت چندین مرزبان در مبارزه‌ی با قاچاق کالا را دادند و تمام. خبر تمام شد و شاید میلیون‌ها نفر بی‌تفاوت از این خبر گذشتند. به همین راحتی! اما از آن گذر، از آن راحتی و از آن شنیدن میلیون‌ها نفر و بی‌تفاوت بودن خانواده‌هایی هستند که با شنیدن این خبر داغ دلشان تازه می‌شود. همان‌هایی که عزیزانشان را در این راه از دست داده‌اند. همان‌هایی که عزیزانشان را برای پاسداری از این مرز و بوم فرستاده‌اند و آن‌هایی که مطاع دنیا چشم و دل و گوششان را کور کرده است دلشان به حال عزیز هیچ‌کسی نمی‌سوزد.

وقتی پای منافع مادی‌شان در میان باشد اسلحه می‌کشند و با چند گلوله‌ی داغ به خیال خوشان کسی که مانع رسیدن به پول و خوشبختی‌هایشان می‌شود را می‌گیرند. امروز پای صحبت همسر یکی از همین عزیزانی که در راه دفاع از این مرز و بوم به شهادت رسیده است نشسته‌ایم.

سرکار خانم پریسا شهباذر همسر شهید مهدی سلماسی از همسر شهید خود که در بخش مبارزه با قاچاق کالا به شهادت رسیده است برای مخاطبان عزیز مشرق نیوز می‌گوید.

**: لطفاً شهید را برای ما معرفی بفرمایید.

همسر شهید: آقا مهدی متولد ۲۰/۱۰/ ۱۳۵۶ بودند. کارشناسی ارشد حسابداری داشتند و در دوره‌ی دکتری هم پذیرفته شده بودند. مصاحبه و آزمون را گذرانده و می‌خواستند سر کلاس بروند که به شهادت رسیدند. از شهید دو پسر برای من به یادگار مانده است. محمدرضا در سال ۸۹ و ماهان سال ۹۳ به دنیا آمد.

**: چه طور با آقا مهدی آشنا شدید و آن آشنایی باعث ازدواجتان شد؟

همسر شهید: سال هشتادوپنج من کارشناسی طراحی دوختم را گرفتم و استخدام فنی حرفه‌ای ارومیه شدم. از طریق سازمان من را برای آموزش به یکی از روستاهای بیرون ارومیه فرستادند. من هم قبول کردم و رفتم. یک سال به این روستا رفت‌وآمد داشتم. در کلاس‌های من خانم‌های زیادی بودند. یک روز بعد از یک سال یکی از کارآموزهایم تماس گرفتند و گفتند: ما می‌خواهیم برای برادرمان زن بگیریم و شما را انتخاب کردیم. کمی که با هم صحبت کردیم متوجه شدم برادرشان در یکی از روستاهای پیرانشهر رئیس پاسگاه است و در بخش مبارزه با قاچاق کالا فعالیت دارد؛ اما ده سال اختلاف سنی وجود داشت. با این حال با پدرم در میان گذاشتم و ایشان گفتند برای خواستگاری بیایند تا فعلاً ببینیمشان. خواستگاری خیلی ساده برگزار شد. آقا مهدی با یک پوشش ساده‌ای آمده بود؛ و در حین صحبت هایی که داشتیم متوجه شدم آن مواردی که در ذهن من از همسر آینده ام هست آقا مهدی خیلی بهتر و چندین برابرش را دارد. پدرم هم نظر من را داشت؛ و همان سال عقد کردیم.

**: با توجه به اینکه همسر شما در پیرانشهر بودند دوران عقد شما چه طور گذشت؟

همسر شهید: دوران عقد و بعدها زندگی مشترک من و کسانی که همسرانشان هم شغل همسر من است با مردم عادی خیلی تفاوت دارد. چون مجبور به خاطر شرایط شغلی یا دور از خانواده‌هایمان هستیم یا دور از همدیگر. آقا مهدی بیست روزی دو سه روز می‌آمد و مجدد به محل کارش برمی‌گشت. من آن زمان چادری نبودم؛ اما حجابم را به خوبی رعایت می‌کردم. آقا مهدی غیرمستقیم به من گفتند که دوست دارند من چادر به سر کنم. همان دوران عقدمان یک مرتبه که به مرخصی آمد، گفتم: من یک هدیه برای هر دوتایی‌مان گرفته‌ام. تعجب کرد که چه هدیه‌ای می‌تواند مناسب هر دو ما باشد و هر دوتایی‌مان را خوشحال کند. چادری که خریده بودم را نشانش دادم و گفتم: از این به بعد من می‌خواهم چادر سرم کنم. کلی ذوق کرد و گفت: کار خوبی کردی، من خیلی دوست داشتم چادر سرت کنی.

**: کار همسر شما مبارزه با قاچاق کالا بوده، می‌شود کمی در مورد کارشان توضیح دهید؟ و اینکه آیا به ایشان پیشنهاد رشوه هم می‌شد؟

همسر شهید: آقا مهدی و همکارانش باید در کمین می‌نشستند سه روز چهار روز یا گاهی اوقات بیش از یک هفته در سرما و گرما تا بارهای قاچاقی که می‌خواهد وارد شود، جلواش را بگیرند. البته در این راه تهدید می‌شدند، پیشنهاد باج هم به آن‌ها می‌شد. یک‌مرتبه که آقا مهدی صدای طرف مقابلش را هم ضبط کرده بود که مقداری پول بهش پیشنهاد کرده بودند تا بارشان را رد کنند اما آقا مهدی رد کرده بود و صدایی که ضبط کرده بود را برای فرمانده اش هم گذاشته بود. آقا مهدی می‌گفت: دوست ندارم بچه‌هایم را با پول حرام بزرگ کنم. آقا مهدی آن‌قدر در کارش پاک دست بود و حتی سرسوزنی رشوه از قاچاقچی‌ها قبول نکرد که چندین مرتبه از طرف استاندار و فرماندار تشویقی گرفت.

**: آیا آقا مهدی در طول سال‌های خدمتشان در بین درگیری‌هایی که داشتند اتفاقی هم برایشان افتاد؟

همسر شهید: رمضان سال نودوپنج بود. آقا مهدی باید به مأموریت آذربایجان غربی شهر اشنویه می رفتند. در اشنویه کمین کرده بودند و می‌خواستند قاچاق سیگار ببرند. ساعت سه و نیم نصف شب بیدار شد و گفت باید ساعت شش من آنجا باشم. هنوز من و بچه‌ها خوابیده بودیم. ساعت هشت صبح بود که آقا مهدی زنگ زد. گفت: من سرم درد می‌کند، بچه‌ها را می‌فرستم دفترچه‌ام را بده برایم بیاورند. تا اسم سردرد و دفترچه آمد فهمیدم که حتماً خبری شده و اتفاقی برایش افتاده است. چون یک مرتبه هم در حین مأموریت لوله‌ی تپانچه به دماغش خورده بود. سریع گفتم: آدرس بده تا خودم برایت بیاورم؛ اما قبول نکرد و گفت: همکارهایم را می‌فرستم بیایند بگیرند. فقط خودت هم دم در نیا، بده به محمدرضا تا برایم بیاورد. وقتی زنگ در زده شد، چادرم را به سر انداختم و از لای در بیرون را نگاه کردم. دیدم آقا مهدی کج در ماشین نشسته است. دیگر مطمئن شدم که حتماً اتفاقی برایش افتاده است. همان موقع بچه‌ها را به مادرم که در همسایگی‌شان بودیم سپردم و به بیمارستان رفتم. آقا مهدی از بالای درخت کمین کرده بود و دستش از کتف شکسته بود و کمرش هم آسیب دیده بود. چندین ماه در خانه بود تا حالش کمی رو به راه شد.

یک مرتبه هم خودش تعریف می‌کرد که ممکن بود با درگیری با قاچاقچی‌ها شهید شوم. بعد هم گفت: تو هم می‌شدی همسر شهید. خندیدم و گفتم: اتفاقاً من دوست دارم خودم شهید شوم، از بچگی دوست داشتم؛ و بعد هم شنیدم بعضی از شهدا با امام زمان (عج) برمی‌گردند. دوست دارم این اتفاق برای من هم بیفتد.

**: شما طراحی دوخت خوانده‌اید، پس باید خیاطی‌تان خوب باشد، آقا مهدی چی می‌گفتند راجع به خیاطی‌هایتان؟

همسر شهید: بله همیشه هر یک لباسی که می‌دوختم کلی ذوق می‌کرد و می‌گفت: خانمم هنرمند است. وقتی آزمون داشتم بچه‌ها را نگه می‌داشت؛ و مراقبت می‌کرد تا من امتحانم را بخوانم. همیشه هم‌نظرش این بود که زن نباید در خانه بیکار باشد. باید سرش گرم باشد و مشغول به کاری باشد.

**: آخریم مأموریت آقا مهدی چی بود؟

همسر شهید: در محل کار آقا مهدی در شهریور ماه انتقالی‌ها اعلام می‌شود. شهریور سال نودوپنج بود که به آقا مهدی گفتند باید به پیرانشهر بروی. آقا مهدی گفت: من تنها نمی‌توانم بروم. اگر خانه‌های سازمانی به من بدهند شما را هم با خودم می‌برم. اتفاقاً خانه‌سازمانی دادند و ما هم همراهش به پیرانشهر رفتیم. به خاطر کار آقا مهدی که همیشه سرشان شلوغ بود و درگیری زیاد داشتند، دیر به دیر به خانواده‌هایمان سر می‌زدیم. آقا مهدی اکثر اوقات سر کار بود، گاهی اوقات هر دو سه روز به خانه می‌آمد. اداره‌ی آقا مهدی در پیرانشهر هم نبود. در یکی از روستاها به نام چیانه بود؛ که یک روستای مرزی است. همیشه هم در چند روز کاری‌اش کالا یا ماشین‌های قاچاق می‌گرفتند. این میان من همیشه نگران بودم. تا برگردد اگر یک مرتبه تلفنش را جواب نمی‌داد سریع به در خانه‌ی همکارش که با هم در رفت‌وآمد بودیم می‌رفتم و سراغ همسرش را می‌گرفتم. چون با همدیگر بودند. چند ماهی گذشت. آقا مهدی آن‌قدر در گرفتن کالاهای قاچاق از خودش توانایی نشان داد و امانت‌دار بود و این گرفتن‌ها و امانت‌داری‌ها به چشم مدیران استان هم آمد؛ و آقا مهدی را با رئیس پاسگاه قبلی مقایسه می‌کردند و از طرف استاندار تشویقی گرفت.

**: لطفاً از روزهای آخری که با آقا مهدی بودید بفرمایید؟

همسر شهید: بیست و پنجم فروردین سال نودوشش روز جمعه بود. دو هفته شهر خودمان نرفته بودیم. اکثر همسایه‌هایمان به شهرهای خودشان رفته بودند. ما قرارمان را گذاشته بودیم که هفته‌ی بعد برویم. آن روز باران می‌آمد. خانه‌ی ما طبقه‌ی سوم بود. من پنجره را باز کردم و با آقای مهدی ایستادیم دم پنجره و بیرون را نگاه می‌کردیم. از هر دری با هم صحبت کردیم. آقا مهدی گفت: نمی‌دانم چرا امروز این‌قدر خوشحالم که در کنار شما هستم.

من در آن مدتی که ایستاده بودیم متوجه شدم یک پراید سفیدرنگ روبه روی خانه‌ی ماست. بعد از اینکه ناهارمان را خوردیم به بازارچه‌ی شهر رفتیم. بعد هم به خارج از شهر به مرکز پرورش ماهی رفتیم و ماهی خریدیم. در طول تمامی این مدت رفت‌وبرگشت، همان پراید سفیدرنگ دنبالمان بود. آن‌قدر آن روز با بچه‌ها گفتیم و خندیدم که در راه‌پله‌ها همسایه‌ها صدایمان را شنیده بودند که خانم یکی از همکارها به من گفت: چی می‌گفتید و این‌قدر می‌خندیدید؟ آقا مهدی خواست که ماهی‌ها را برای شام درست کنم. با اینکه سردرد داشتم درست کردم. خوردیم و خوابیدیم. صبح ساعت پنج بیدار شدم صبحانه درست کردم. چایی آماده کردم.

ماهان هم بیدار شد و همراه ما صبحانه خورد. آقا مهدی با ماهان یکدل سیر بازی کرد و ساعت شش رفت. رفتیم خوابیدیم. ساعت هشت محمدرضا را راهی پیش‌دبستانی کردم. ماهان می‌خواست بیدار بماند. بهش گفتم: تو برو برنامه کودک ببین. نمی‌دانم چرا دل‌نگرانی عجیبی به سراغم آمده بود و سرم گیج می‌رفت. رفتم خوابیدم. یک‌لحظه خوابم برد. ناگهان خواب آشفته‌ای دیدم که صدای گریه می‌آمد. با صدای در از خواب پریدم که خانم همسایه خبر تیر خوردن آقا مهدی را برایم آورده بود. شروع کردم به گوشی‌اش زنگ زدن. هر چه زنگ زدم برنداشت. پیش خودم می‌گفتم این دفعه یک دعوای حسابی باهاش راه می‌اندازم و می‌گویم یا کارت یا من!

خواستم ماهان را پیش همانی که خبر تیر خوردن همسرم را آورده بود بگذارم که نگهش نداشت. دم در همسایه دیگرمان رفتم و گفتم: به آقا تون زنگ بزن. ببینم همسرم کجاست. جواب شنیدم آقا مهدی حالش خوب نبوده و با آمبولانس به مهاباد بردنش. به برادر خودم و برادر آقا مهدی زنگ زدم و گفتم: آقا مهدی حالش خوب نیست، تیرخورده پیش من بیایید. ساعت دوازده ظهر بود که یکی‌یکی همسایه‌ها به خانه‌ی ما آمدند. تعجب کرده بودم. همه می‌دانستند به غیر از من. برادرم از راه رسید من را بغل کرد و گفت: آقا مهدی شهید شده. همان‌جا بود که دنیا با تمام خوشی‌ها، ناخوشی‌هایش روی سرم آوار شد و خودم را خانه‌خراب دانستم.

**: چه طور ایشان را به شهادت رساندند؟

همسر شهید: کار آقا مهدی گرفتن بار قاچاق بود. از یک نفر دو سه مرتبه‌ای کالای قاچاق گرفته بود و ضرر زیادی را متحمل شده بود و از آقا مهدی کینه به دل‌گرفته بود و تهدید کرده بود که حتماً یک بلایی سرش خواهد آورد. حتی نامه از دفتر فرماندهی داده بودند که به خاطر همین تهدیدها به شهر خودت برگرد. حتی تماس‌های زیادی آقا مهدی داشتند که فلانی می‌خواهد تو را بزند. مراقب خودت باش. همان پراید سفید که دم خانه بود من عکس هم گرفتم. چون برایم مشکوک بود. آن روز که بیرون رفتیم نتوانسته بود کاری بکند چون ما به‌جاهای شلوغ رفته بودیم؛ و فردای آن روز پراید سوار نبودند، ماشینشان پژو بوده. شنبه که آقا مهدی سر کار رفت. قبلش به اداره‌ی آگاهی رفته و کارهای اداری‌اش را انجام داده، در حین رفتن سر کارش هشت تا تیر بهش زده بودند و حتی اجازه عمل به آقا مهدی نداده بودند. چون دستش در جیب کتش بود که می‌خواسته اسلحه‌اش را در بیاورد. آقا مهدی را غافلگیر کرده بودند. چون همه از شجاعت و حرکات آقا مهدی در موقعیت‌های مناسب خبر داشتند.

**: فرزندان شهدا علاقه‌ی بسیار زیادی به سردار سلیمانی داشتند، فرزندان شما چه طور؟

همسر شهید: روزی که آن شوک به همه‌ی ما وارد شد و سردار عزیز از بین ما رفت، محمدرضا می‌گفت: انگار پدرم را مجدد از دست داده‌ام. همان‌طوری که پدر ناگهانی از بین ما رفت، سردار هم ناگهانی رفت. یک مسابقه‌ی نقاشی برایشان گذاشتند. پسرم عکس پدرش و سردار را دست در دست هم کشیده بود و برای سردار نوشته بود به شهر شهیدان خوش‌آمدی. که اتفاقاً در استان و مرحله‌ی کشوری هم نفر اول شد.

**: سخن پایانی؟

همسر شهید: همیشه آقا مهدی آرزو داشت که رهبر را از نزدیک ببیند که قسمت نشد ایشان را ببیند تا به شهادت رسیدند. حالا خودم این آرزو را دارم که با ایشان یک دیدار داشته باشم.

*کبری خدابخش دهقی

منبع خبر

قاتل «مهدی» در پراید سفید چه می‌کرد؟ بیشتر بخوانید »