مجاهدت

دلگرمی رهبر انقلاب به دعای ننه مسعودها

به گزارش مشرق، محمود جوانبخت،‌نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس در مطلبی نوشت:

پیرزن آن‌قدر مهربانی کرد، آن‌قدر مهربانی کرد، هر چه بگویم کم گفته‌ام. کار تصویربرداری و مصاحبه که تمام شد، بلند شد رفت بیرون… الان هم که الان است بعد از ١۵ سال وقتی یادم می‌افتد، احساس شرمندگی می‌کنم. رفت و با یک ساک بزرگ برگشت و گذاشت وسط اتاق و بازش کرد. دو هفته پیش از کربلا برگشته بود. گفتم: «تو را به خدا شرمنده‌مان نکن مادرجان.»

با غیظ نگاهم کرد. پنج نفر بودیم. برای تک‌تک‌مان، برای خودمان و برای زن و بچه‌های‌مان سوغات کربلا کنار گذاشت. یکی از دخترهاش هم بود، آرام به من گفت: «مادر با همه همین‌طور است، با همه گشاده‌دست و بخشنده است، اذیتش نکنید، بگذارید کارش را بکند.» حسابی شرمنده‌مان کرد، شرمنده.

آدم عجیبی بود. ای‌ دادِ بی‌داد… چرا می‌گویم بود؟! باید بگویم هست، ولی خب چه‌کار می‌شود کرد… معرفت‌مان نم‌ کشیده دیگر. الان چند سالی هست که نرفته‌ام دیدنش. آخرین بار ٣، ۴ سال پیش بود که رفته بودم بهبهان. ساعت حوالی ٧ونیم شب رفتیم دم خانه‌اش، در زدیم باز نکرد. بچه‌های مسجدِ روبه‌روی خانه‌اش گفتند که حاج‌خانم زود می‌خوابد، به‌خاطر قدرت. قدرت کوچک‌تر از مسعود است. مسعود متولد ۴١ است و قدرت ۴٣… یعنی قدرت الان ۵۶ ساله است، پیر شده دیگر. قدرت مریض است، مریضِ مادرزاد، هم جسمی، هم ذهنی… گفتم مادر قدرت را بده با خودم ببرم تهران. سکوت کرد و چیزی نگفت. حدس زدم که ناراحت شد. دخترش با خنده گفت: «مادر خاطر شما را زیاد می‌خواهد ها، وگرنه درشت جواب‌تان را می‌داد.»

فکرش را بکنید… ١۵ سال پیش که پای ما به خانه‌ پیرزن باز شد، قدرت ۴٠ ساله بود حدوداً. با خودم گفتم می‌آوریمش تهران و می‌گذاریمش یکی از مراکز نگهداریِ… یا نه، در اهواز یا حتی یک شهرِ نزدیک‌تر… شاید هم در خود بهبهان مرکزی باشد. سخت بود برای پیرزن نگه‌داری و مراقبت از مریضی که… و حالا حتما سخت‌تر هم شده… ولی جانش به جان قدرت بند است.

مادر و پسر در یک خانه‌ نقلیِ سه اتاقه‌ یک طبقه زندگی می‌کنند. یک اتاقْ آشپزخانه، یکی نشیمن و یکی هم مهمان‌خانه. سقفِ هر سه اتاق هم نم‌زده بود. زن ولی… حضرت‌عباسی شیرزن…شیرزن کم است برایش. در جوانی شوهرش از دنیا رفته ولی او یک‌تنه گلیم زندگی را از آب گرفته و ۶ تا بچه را مثل دسته‌ گل بزرگ کرده. داستان زندگی‌اش را که می‌گفت، دلم می‌لرزید. از رختشویی‌اش وقتی گفت خجالت را کنار گذاشتم و ول کردم بغض بی‌صاحب مانده را که داشت خفه‌ام می‌کرد.

گذشت تا این‌که دو سه ماه بعد فیلم مستند مسعود پخش شد. یک مجموعه‌ کوچکی ساخته بودیم از تعدادی از فرماندهان شهیدِ سپاه. از شهدایی که تا آن روز تقریبا هیچ اسمی در جایی از آنها برده نشده بود؛ به اسم «حکایت سرداران» که یک قسمتش درباره‌ «مسعود پیش‌بهار» بود… زد و شبکه یک، ساعت ١١ یکی از شب‌های قدر، قسمتِ مسعود را پخش کرد. هم شب خوبی بود، هم ساعت خوبی. پخشِ فیلم که تمام شد، تلفنم زنگ خورد. برادر بزرگ مسعود بود. گفت: «مادر گفت تماس بگیرم… گفت: مادر عذرخواهی کرد، نمی‌تواند حرف بزند، کمی منقلب شده از وقتی که فیلم را دیده»… گفت: «به من گفت زنگ بزنم و تشکر کنم»… گفت: «مادر می‌گوید به فلانی بگو از خدا چه می‌خواهی که امشب من برایت بخواهم تا تلافی کنم این زحمتی که کشیدی برای مسعود فیلم ساختی.» زبانم گرفت و ندانستم چه بگویم. آن‌قدر هول شدم که اصلا یادم رفت از خدا چه‌ها می‌خواهم. گلویم انگار فلج شده باشد. گفت: «از وقتی فیلم تمام شده همسایه‌ها جمع شده‌اند درِ خانه‌مان، می‌گویند ما تا امروز فکر می‌کردیم مسعودِ شما یک پاسدار ساده بوده، نه یک فرمانده رده بالا…»

عکس چپ: مسعود پیش‌بهار
عکس وسط: ننه‌مسعود بالای سرِ پیکر مسعود…
عکس راست: مسعود پیش‌بهار (نفر جلویی سمت راست) در کنار سردار محمد باقری، سردار محسن رضایی، سردار عزیز جعفری و…

البته که ساده بود. ساده‌ ساده… در ١٨ سالگی خورده بود به پُست حسن باقری… و آن جوان بهبهانی که با فقر و نداری و یتیمی بزرگ شده بود، در ١٩ سالگی شده بود معاون طرحِ عملیات قرارگاه عملیاتی نصر، یعنی معاون حسن باقری.

قرارگاه گردن کلفتی بود نصر که تعدادی از بهترین یگان‌های سپاه را تحت امر خود داشت. در فتح‌المبین نقش بسیار مهمی از خود بر جای گذاشت؛ در آزادسازی سرزمین‌های غرب دزفول و در زدن عقبه‌ دشمن و از کار انداختن توپخانه‌شان که ماجرای مشهوری است و شاید شنیده باشید… حالا هم در بیت‌المقدس، قرارگاه نوکِ پیکان بود و رو به خرمشهر داشت و در یکی از مهم‌ترین بخش‌های عملیات وارد کارزار شده بود. حسن باقری از فرماندهان یگان‌های تحت امرش قول گرفته بود که تا خرمشهر را از دست دشمن بعثی در نیاورده‌اند، از پا ننشینند.

آنها هم هم‌ْقسم شده بودند… طراحی عملیات این قرارگاه هم بر عهده‌ مسعود پیش‌بهار بود… کمی شبیه داستان است. کمی که نه، خیلی شبیه داستان است. فکرش را بکنید… در قرارگاهی که آن طرفْ، مقابل قرارگاه نصر صف‌آرایی کرده، چه خبر است؟ فرماندهان ارشد آن قرارگاه خوب می‌دانند که اگر خرمشهر را از دست بدهند، رییس‌القائد، پوست‌شان را خواهد کَند. چنان‌چه بعد از سوم خرداد تعدادی‌شان را گذاشت سینه‌ دیوار. بیایید به این فکر کنیم که در آن قرارگاه، روبه‌روی مسعود چه کسی ایستاده است؟ نه فقط در قرارگاه دشمن بعثی… در همه‌ ارتش‌های دنیا چه‌کسی مسئولیت طراحی عملیات قرارگاهی را بر عهده می‌گیرد که چندین تیپ پیاده و مکانیزه تحت امر دارد؟ شک نکنید طرفْ دو برابر سن مسعود سابقه‌ نظامی دارد… یک ژنرال سپیدموی استخوان خُرد کرده… حداقل به اندازه‌ سنِ مسعود هم دوره‌های جورواجور دیده؛ از دانشکده‌ جنگ و دانشکده عالی و دافوس و فلان و بهمان. این‌ طرف اما… شاید کسانی بگویند ای بابا، بچه‌بازی کرده بودند جنگ را، سپرده بودند به یک عده جوان کم‌تجربه‌. نمی‌دانم والّا… جواب این حرف‌ها را نمی‌خواهم بدهم… شاید هم بلد نباشم اصلا جواب بدهم. حرفم اما چیز دیگری است… از جنس دیگری است…

در دوره مشروطه بعد از قتل فجیع ‌میرزا جهانگیرخانِ صوراسرافیل و آغاز دورانی که به استبداد صغیر مشهور است، میرزاعلی‌اکبرخانِ دهخدا هم به تبعیدْ می‌رود برلین… دهخدا نویسنده و همکار میرزا جهانگیرخان بود در نشریه‌ صوراسرافیل. دهخدا یک شبی در برلین خواب میرزا جهانگیرخان را می‌بیند که به او می‌گوید: «چرا نگفتی که او جوان افتاد»… از خواب که بیدار می‌شود، بلافاصله شروع می‌کند به سرودن… و آن مسمط معروف و ماندگار را می‌سراید: «یاد آر ز شمع مرده یاد آر…»

نسل من ولی نیازی به خواب دیدن نداشت، نیازی نداشت به این‌که کسی یادآوریش کند… آخر از وقتی یادمان می‌آید جوان بود که بر زمین می‌افتاد و جوان است که هنوز هم بر زمین می‌افتد…مسعود پیش‌بهار ٣٨ سال پیش در ٢١ اردیبهشت، حدوداً دو هفته قبل از آزادی خرمشهر … آن روز با عجله داشت خودش را به خطوط مقدم نبرد می‌رساند… باید از یکی از محورهای مهم بازدید می‌کرد و با فرماندهان یگانی که در آن محور مستقر بود، حضوری حرف می‌زد… مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس تازه شروع شده بود و اوضاع جبهه‌ها اصلا خوب نبود… سوار ماشینِ جیپش به سرعت می‌راند… در حوالی دارخوین، ناگهان گلوله‌ توپی مقابل جیپ بر زمین نشست و آن را سرنگون کرد و… مسعود بر زمین افتاد… او جوان بود، خیلی جوان… که بر زمین افتاد…

البته آن مسمط فاخر دهخدا کجا و مستندهای کوچک و ناقابل ما کجا… اما حکایت‌ یکی است… حکایت ما و حکایت جوان‌هایی که بر زمین افتادند…بی‌تعارف آن روزها حال‌مان خیلی بهتر از این روزها بود… سرمان گرم آدم‌هایی از جنس مسعود بود… روزگار خوبی داشتیم… مستند که پخش شد، دوستان پیشنهاد کردند کتابی هم بنویسم از زندگی مسعود… یک قالبی از خودم درآوردم که هم سفرنامه بود، هم زندگی‌نامه! و البته نه سفرنامه بود، نه زندگی‌نامه! دیدم اگر سفرنامه‌ بهبهان و چند شهر دیگر خوزستان را بنویسم که برای مصاحبه و تصویربرداری رفتیم، حاصلش چیزی نمی‌شود جز زندگی مسعود… چون در آن سفر هر جا رفتیم و هر چه دیدیم و هر چه شنیدیم، همه به زندگی او مربوط بود. روایت‌هایی بود از مسعود… پس کتاب کوچکی نوشتم به اسم «از نسل بهار»… از او نوشتم که از جنس بهار بود و در فصل بهار به دنیا آمده بود و در فصل بهار، در بهارِ عمرش بر زمین افتاده بود…یادش گرامی… خدا می‌داند که از جمله شیرین‌ترین روزهای زندگی‌ام همان روزهایی بود که شب و روزمان در فکر مسعود و مسعودها بودیم… در فکر نیکبختْ مردانی که جوان بر زمین افتادند… کاش دوباره برمی‌گشتم به آن روزها… کاش… نشستن پای حرف‌های آدم‌هایی از جنس ننه‌مسعود عالمی دارد… حال خوب کن است حسابی…

در پایگاه منتظران شهادت (گلف اهواز) در کنار سردار عزیز جعفری، سردار شهید حمید معینیان و سردار غلامعلی رشید

آن روز که برای تصویربرداری رفته بودیم، قبل از خداحافظی، ننه‌مسعود پرسید تو برای فیلم گرفتن از سخنرانی‌های آقای خامنه‌ای هم می‌روی؟…ماندم در جوابش چه بگویم… لابد فکر کرده بود که تصویربردار صداوسیما هستم و ای‌بسا برای ضبط سخنرانی رهبری هم بفرستندم! …پرسیدم چه‌طور مادر؟… گفتم شاید خواسته‌ای دارد، شاید نامه‌ای می‌خواهد بدهد، درخواستی دارد… گفت: «از این‌جا برگردی کی می‌روی بیت آقا؟ مانده بودم چه بگویم در جوابش… گفتم معلوم نیست… اگر کاری داری بگو…»

سجاده‌اش گوشه‌ اتاق نیمه باز بود… آن را نشانم داد و گفت: «اگر رفتی به آقا بگو ننه‌مسعود گفت مدیون خون پسرم باشم پای این سجاده دو رکعت نماز بخوانم و بعد از نماز اولین دعایم برای تو نباشد و برای سلامتی و سربلندی و موفقیتت دعا نکنم…»

هیچ‌وقت فرصتی پیش نیامد تا پیغام ننه‌مسعود را برسانم ولی یک‌بار که با یکی از فرماندهان ارشد سپاه – که اتفاقا مسعود را هم می‌شناخت – حرف می‌زدم، این ماجرا را تعریف کردم و شوخی و جدی گفتم اگر آقا محکم جلوی آمریکا ایستاده و بدون واهمه و هراس تهدیدشان می‌کند، خداوکیلی بیشتر از شماها روی ننه‌مسعودها حساب باز کرده… به دعاهای آنها خیلی بیشتر اعتماد دارد تا…
اصلا اگر تا همین‌جا را هم آمده‌ایم، با دعای ننه‌مسعود آمده‌ایم… با دعای ننه‌مسعودها…

منبع: خبرآنلاینمنبع خبر

دلگرمی رهبر انقلاب به دعای ننه مسعودها بیشتر بخوانید »

غافلگیری استاد خلبان بالگرد بر فراز «زاینده‌رود» + عکس

به گزارش مشرق، سرهنگ خلبان «بهمن ایمانی» در دلنوشته‌ای به مرور یکی از خاطرات خود در آموزش پرواز پداخت که در ادامه می‌خوانید:

سال ۱۳۷۸ بود و من جوان عاشقی بودم که هر روز، توسط استاد خلبان سرهنگ حسین پهلوان در آسمان سرزمینم درس عشق می‌آموختم.

همه هوش و جان و تنم، پرواز بود.

پر انرژی، شیفته و شیدا، امیدوار و با انگیزه بودم.

هلی‌کوپتر آموزشی جت‌رنجر، پرنده‌ای چالاک و کوچک بود که اصول اولیه پرواز را با آن فرا می‌گرفتم. آن روز، روز بسیار خوب پروازی‌ام بود. اوج و حضیض‌ها را با تاکتیک خوبی در می‌نوردیدم. آزمون هایم را موفق ادا می‌کردم.

همچون پرگشودن نرم یک پروانه از ذوی برگ گل، از زمین بر می‌خاستم و چالاک‌تر از شاهین در آسمان چرخ می‌زدم و مصمم‌تر از عقاب شیرجه می‌رفتم.

حرکت کوچکترین جنبنده‌ای، روی زمین از چشمان تیزبین من پنهان نمی‌ماند.

تمام نقاط آسمان را با ریسمان درایت و شجاعت دلم به هم دوخته بودم و هیچ نقطه‌ای از چشمم پنهان نبود. اوج گرفتن‌ها و شیرجه زدن‌هایم، تحسین استادم را برمی‌انگیخت. نوبت به پرواز در شرایط جنگال (جنگ الکترونیک) رسید.

ما در کلاسمان ۱۶ نفر دانشجوی خلبانی بودیم که هر دو نفرمان تحت آموزش یک استاد خلبان با هشت فروند بالگرد پرواز می‌کردیم.

استاد خلبانانی که سال‌های دفاع مقدس و نبرد قهرمانانه در مقابل ارتش متجاوز صدام را با جان و دل پرواز کرده بودند. لیدر پرواز، کلاس درس را به دو دسته چهار فروندی دوست و دشمن تقسیم کرد.

اکنون، کلاس درس، منطقه عملیاتی بسیار وسیعی در جنوب اصفهان بود که کوچکترین اشتباهی، باعث غافلگیری توسط پرندگان دشمن می‌شد و این امر، قبل از آنکه باعث قضاوت استاد شود، در درون و وجود خود دانشجوی خلبانی، غیر قابل بخشش بود.

به علت وسعت زیاد منطقه عملیاتی و چالاکی رقبا در استفاده از طبیعت برای استتار پروازشان، یکی از مهمترین راه‌های برتری یافتن هوایی، جنگ الکترونیک بود.

باید فرکانس‌های رها شده در آسمان را شناسایی می‌کردیم و دوست را از دشمن تشخیص می‌دادیم، در پوشش پرواز دوست، موثر واقع می‌شدیم و چون صاعقه بر سر دشمن فرود می‌آمدیم و غافلگیرش می‌کردیم.

در این رقابت سخت و نفسگیر هم، غرور و تحسین را قبل از آنکه از زبان استاد بشنوم، از چشمانش خواندم.

بعد از پرواز جنگ الکترونیک، نوبت به پرواز جمع (فرمیشن هوایی) رسید.

بال در بال دیگر پرنده‌ها و خلبانان ارتش جمهوری اسلامی ایران، آن چنان نظمی در آسمان گرفتیم که پرواز جمع درناهای عاشق را در نظر مجسم می‌کرد.

آن روز پرغوغا هم به پایان رسید و در حال پرواز و برگشت به آشیانه، مورد محبت و تحسین استاد قرار گرفتم.
در مسیر پرواز، رودخانه زیبای زاینده رود پدیدار شد.

تلاش کردم خستگی خوشمزه‌ آن روز را با نگاهی عمیق و پر احساس به زاینده‌رود از تن به در کنم و نوع نگاه من از چشمان تیزبین استادم پنهان نماند.

استاد در حرکتی غافلگیرانه و غیر منتظره، در حاشیه زاینده‌رود فرود آمد.

دوربین عکاسی را به دست دوست هم‌پروازم داد. به من گفت پیاده شوم و جلوی بالگرد بایستم و خود استاد، پشت سر من حدود سه پا از زمین ارتفاع گرفت و این تصویر، توسط خلبان هم‌پروازم ثبت شد؛ و استادم به من گفت:«روزی با نگاه به این عکس، خاطره پرواز قهرمانانه امروزت را به یاد خواهی آورد و آن روز، روزی است که درس‌های امروزت را در دفاع از میهنت به کار خواهی برد.»

و امروز، آن روز است.
امروز، من نگهبان آسمان سرزمینم هستم.

«سرهنگ خلبان بهمن ایمانی»

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

غافلگیری استاد خلبان بالگرد بر فراز «زاینده‌رود» + عکس بیشتر بخوانید »

حاج‌قاسم و نیروهایش در عملیات فتح خرمشهر فداکارانه جنگیدند

به گزارش مشرق، سردار «احمد غلامپور» فرمانده قرارگاه قدس (یکی از ۳ قرارگاه عملیاتی آزادسازی خرمشهر) و فرمانده بعدی قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس، در یادداشتی ضمن استقبال از انتشار اسنادی همچون تلفنگرام فرماندهی که هفته گذشته در اختیار رسانه‌ها قرار گرفت، به تشریح برخی ویژگی‌های فرماندهی در عملیات آزادسازی خرمشهر پرداخت.

متن یادداشت سردار غلامپور به این شرح است:

مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، اخیراً در اقدامی پسندیده، تصویر سند تلفنگرام فرمانده کل سپاه در روز اول عملیات «الی بیت‌المقدس» خطاب به فرماندهان سپاه سراسر کشور را منتشر کرد و این اقدام مثبت مرکز اسناد، فرصت خوبی برای تشریح ماجرای این سند و توضیح برخی حقایق درباره آزادسازی خرمشهر و دفاع قهرمانانه ملت سرافراز ایران فراهم نمود.

مکتوبم را با ذکر خاطره‌ای از سردار بزرگ اسلام، شهید حاج قاسم سلیمانی آغاز می‌کنم:

حاج قاسم سلیمانی قهرمان بین‌المللی جبهه مقاومت، فرماندهی یکی از تیپ‌های عملیات آزادسازی خرمشهر را عهده‌دار بود.

مدتی قبل از شهادتش، به من گفت: «حاج احمد، یادت هست لشکر ۵ عراق در عملیات بیت‌المقدس، چقدر جنگید و چه فشاری روی ما آورد؟ توی خواب هم نمی‌دیدیم که روزی برسد که با عنایت خدا، فرمانده همان لشکر ۵ عراق، دوزانو مقابل ما بنشیند و کسب تکلیف کند. خدایا بزرگیت را شکر».

در این مکتوب، در پی آنم که بمناسبت سالگرد آغاز عملیات آزادسازی خرمشهر و انتشار تلفنگرام فرماندهی سپاه در روز شروع این عملیات بزرگ، فشارها و سختی‌های آن عملیات را بیشتر توضیح دهم تا جوانان ما بنگرند که با پشت سر گذاشتن چه سختی‌هایی، به تعظیم فرماندهان ارتش عراق در مقابل فرماندهان ایران رسیدیم.

ابلاغیه فرمانده سپاه در روز آغاز عملیات (۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱) یعنی ۲۳ روز قبل از آزادی خرمشهر صادر شد و دلیل آن نابرابری شدید امکانات انسانی و تجهیرات ما در مقایسه با عراق در جبهه خرمشهر بود که آقا محسن [رضایی] تلاش می‌کرد همان حداقل امکانات موجود را به نحو احسن بازیابی، سازماندهی و بکارگیری کند و با ایجاد یک تحول، همه ظرفیت‌ها را بسوی هدف اصلی، یعنی آزادسازی خرمشهر هدایت نماید. امروز که به آن دوران و مظلومیت ملت ایران می‌اندیشم و خاطرات سختی‌ها و کمبودهای فراوان را به یاد می‌آورم، بغض، گلویم را می‌فشرد.

مقدمتاً در نظر بگیریم که در نیمه دوم سال ۱۳۶۰ فرماندهان صحنه جنگ تغییر کردند. محسن رضایی فرماندهی کل سپاه و شهید صیاد فرماندهی نیروی زمینی ارتش، اداره جنگ را به عهده گرفتند و قرارگاه مشترک کربلا، برای ادامه جنگ، راهبردی را با دو هدف تدوین کرد: ۱- آزادسازی مناطق اشغالی. ۲- تعقیب و تنبیه متجاوز.

در اجرای این راهبرد، عملیات بیت‌المقدس باهدف آزادسازی مناطق اشغالی (به‌ویژه در جنوب) طراحی و اجرا شد که از نقطه نظر نقش فرماندهی، بالخصوص فرماندهی محسن رضایی شایسته بررسی است:

۱- انتخاب منطقه عملیات: در طراحی این عملیات، با توجه به نحوه آرایش دشمن، انتخاب منطقه شرق کارون به‌عنوان محل اصلی عملیات، نشان دهنده نبوغ و خلاقیت فرماندهی بود، زیرا دشمن به دلیل داشتن تفکر کلاسیک، هرگز حمله ما از محور شرق کارون را احتمال نمی‌داد.

نکته دیگر درباره انتخاب محل عملیات، اصرار فرماندهی در عبور از کارون و رسیدن به جاده اهواز – خرمشهر در یک مرحله بود. دلیل اصلی این اصرار، بسته شدن عقبه دشمن و مهم‌تر از آن، رسیدن به نقطه‌ای بود که آقا محسن از آن به‌عنوان قلب منطقه یاد می‌کرد. فرمانده سپاه معتقد بود با رسیدن به این نقطه، دشمن در ادامه عملیات، دچار تردید خواهد شد که یا خطر محاصره دو لشکر خود را بپذیرد و یا عقب‌نشینی کند، که این پیش‌بینی محقق شد.

۲- استفاده صحیح از عنصر زمان: به یاد دارم بعد از عملیات فتح‌المبین، آقا محسن به فرماندهان تاکید کرد که برادران، ما در حال مسابقه سرعت با دشمن هستیم و اگر در پای کار آمدن برای انجام عملیات بعدی، سرعت عمل نداشته باشیم، دشمن راه ما را خواهد بست؛ لذا با وجود اینکه هنوز خستگی عملیات فتح‌المبین از تن فرماندهان خارج نشده بود، آقا محسن اصرار داشت که برای عملیات بعدی یعنی بیت‌المقدس آماده شوند؛ فاصله این دو عملیات، بسیار کم و حدود یک ماه بود.

۳- هنر تغییر در طرح ریزی حین اجرای عملیات: در عملیات بیت‌المقدس جهت اصلی طرح ما حرکت از شرق کارون بود، ولی زمانی که دو لشکر عراق عقب‌نشینی کردند و نیروهای عراق در شرق بصره تقویت شدند، ما تازه به مرز رسیده بودیم و لذا موازنه قوا بین ما و دشمن به هم خورد. در واقع عراق با ۴ لشکر قوی خود در شرق بصره آرایش گرفت، در حالی‌که توان نیروهای ما به دلیل فشردگی عملیات و فشارهای دشمن، به حداقل رسیده بود. به همین دلیل، فرماندهی سریعاً طراحی را تغییر داد و قرارگاه فجر را از منطقه فتح‌المبین برای کمک، به پایین آورد و در نهایت، جهت طرح عملیات را از حالت شرقی – غربی به شمالی – جنوبی تغییر داد. به این ترتیب فرماندهی توانست خرمشهر را که در اشغال دشمن بود به عنوان هدف اصلی انتخاب کند تا با همان نیروی حداقلی، بحول و قوه الهی خرمشهر از اشغال دشمن خارج شود و در پی همین طراحی بود که بیش از ۱۹ هزار نفر از سربازان عراقی در این شهر به اسارت ما درآمدند.

۴- توسعه سازمان رزم: از دیگر هنرهای فرماندهی این بود که توانست با سازماندهی مجدد توان موجود، تیپ‌های سپاه را از ۱۲ تیپ در فتح‌المبین به ۱۷ تیپ در این عملیات گسترش دهد و یگان‌های تخصصی مانند توپخانه و زرهی و ادوات را با استفاده از غنایم دشمن راه‌اندازی کند. در چنین فضایی توانستیم در برابر یک دشمن قوی، مجهز، پولدار و مصمم، با عنایات الهی و در نبردی طاقت‌فرسا و نابرابر، تجاوز سراسری قوای بیگانه را دفع کنیم و در برابر یک هجوم گسترده، دوام بیاوریم.

یک تعریف کلاسیک از جنگ هست که می‌گویند؛ جنگ یعنی تحمیل اراده. رزمندگان اسلام اجازه ندادند دشمن اراده‌اش را که اشغال خاک کشور و تجزیه ایران بود بر ما تحمیل کند و حتی اجازه ندادند یک وجب از خاک کشورمان اشغال شود و این مهم، باید برای نسل‌های امروز تشریح شود که بدانند پدران‌شان سه‌هفته پوتین‌ها را از پای درنیاورند تا با لطف خدا خرمشهر را از دشمن قوی، مجهز و مورد حمایت قدرت‌های منطقه‌ای و بین‌المللی پس گرفتند.

امسال نخستین سالی است که در سوم خرداد، جسم حاج قاسم سلیمانی در میان ما نیست. خوب است با توجه به حضور و نقش حاج قاسم و یگانش در عملیات آزادسازی خرمشهر، با شرح خاطره‌ای که در ابتدای این مکتوب آوردم، از او یاد کنم:

در عملیات بیت‌المقدس، حاج قاسم فرمانده تیپ ۴۱ ثارالله و به‌عنوان یکی از تیپ‌های قرارگاه قدس بود و مأموریت سختی به وی واگذار شد که با عمده قوای دشمن درگیر شود و نیروهای دیگر با عبور از کارون بتوانند خود را به جاده اهواز خرمشهر برسانند. نبرد سختی در منطقه عملیاتی تیپ‌های قرارگاه قدس جریان داشت که تیپ ۴۱ ثارالله نیز در نبردی سخت، جانانه و نزدیک با دشمن (به‌طوری که گاهی فاصله بین ما و دشمن به کمتر از ۳۰ متر می‌رسید)، فداکارانه جنگیدند و موفق شدند به بهترین شکل ممکن، مأموریت خود را به انجام برسانند.

بعد از عقب‌نشینی دشمن به پشت مرزها، یکی از نقاط مرز که دشمن اصرار داشت اجازه چسبیدن به مرز را ندهد، منطقه کوشک یعنی محل عملیات تیپ ۴۱ ثارالله بود و از جبهه مقابل، فشار زیادی از لشکر ۵ عراق به حاج‌قاسم و بچه‌های تیپ کرمان وارد شد.

عملیات تمام شد و جنگ پایان یافت و زمان، برق‌آسا گذشت. حدود ۲ سال قبل، حاج قاسم که اینک فرماندهی نیروی پرافتخار قدس سپاه را عهده‌دار بود، به من گفت: «حاج احمد، یادت هست لشکر ۵ عراق در عملیات بیت‌المقدس، چقدر جنگید و چه فشاری روی ما می‌آورد؟ توی خواب هم نمی‌دیدیم که روزی برسد که با عنایت خدا، فرمانده همان لشکر ۵ عراق، دوزانو مقابل ما بنشیند و کسب تکلیف کند. خدایا بزرگیت را شکر». یاد حاج قاسم سلیمانی و شهدا به ویژه شهدای عملیات بیت‌المقدس گرامی باد.

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

حاج‌قاسم و نیروهایش در عملیات فتح خرمشهر فداکارانه جنگیدند بیشتر بخوانید »

کشف پیکر یک شهید در منطقه والفجر مقدماتی

به گزارش مشرق، همزمان با ادامه عملیات تفحص پیکرهای مطهر شهدای هشت سال دفاع مقدس توسط کمیته جست‌وجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح، پیکر مطهر یک شهید والامقام روز شنبه مصادف با سالروز ولادت حضرت امام حسن مجتبی (ع) در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی تفحص شد.

منبع خبر

کشف پیکر یک شهید در منطقه والفجر مقدماتی بیشتر بخوانید »

خواندن این کتاب برای پدر و مادرها لازم است + عکس

به گزارش مشرق، «دهقان‌امیری» ۲۰ ساله در آبان ۹۴ به عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و در عملیات محرم در حومه حلب به شهادت رسید. «محمدرضا» دانش‌آموخته دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود. فاطمه سلیمانی ازندریانی نیز دانش‌آموخته رشته اقلیم‌شناسی است که می‌گوید شغل و حرفه اصلی من نویسندگی است و نوشتن کتاب اولین اولویت من است، اما علاقه‌ای به زندگینامه‌نویسی ندارم ولی وقتی خانم طوسی مادر این شهید مدافع حرم با من تماس گرفت و پیشنهاد داد تا زندگی فرزند شهیدش را بنویسم، نتوانستم پاسخ منفی بدهم. به بهانه رونمایی از کتابش با وی به گفتگو نشستیم.

کتاب «یک روز پس ازحیرانی» اولین تجربه شما در نویسندگی بود یا تجربه دیگری هم داشتید؟
کتاب یک روز بعد از حیرانی، ششمین کتاب من است. من در واقع داستان نویس هستم نه زندگینامه نویس. دو مجموعه داستان اجتماعی با نام‌های «خاکستری یک کابوس» و «ردِ سرخ جامانده بر فنجان» دارم که اولی را نشر کتاب نیستان و دومی را انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده است.

آشنایی شما با شهید محمدرضا دهقان‌امیری چگونه شکل گرفت؟ خودتان سراغ این سوژه رفتید یا به شما پیشنهاد شد؟
من تنها یک کلیت درباره شهدای مدافع حرم می‌دانستم و به جز شهید حججی تقریباً هیچ کدام را نمی‌شناختم. یکی از دوستان من علاقه زیادی به شهید دهقان داشت و چند باری درباره اش برایم صحبت کرده بود، از این رو یک آشنایی خیلی جزئی با شهید پیدا کردم تا اینکه یک روز خانم طوسی، مادر شهید با من تماس گرفت و خودش را معرفی کرد و پیشنهاد نوشتن کتاب را به من داد. من قبلاً هم چندبار پیشنهاد مشابه دریافت کرده بودم، ولی چون علاقه‌ای به زندگینامه‌نویسی ندارم قبول نکرده بودم، اما این بار نتوانستم پیشنهاد مادر شهید مبنی بر نگارش کتاب برای فرزند شهیدش را نپذیرم، چون مادر شهید به گفته خودش خیلی وقت بود دنبال یک نویسنده برای کتاب می‌گشت. با اینکه افراد زیادی تمایل داشتند تا این کتاب را بنویسند، اما قسمتشان نشد. مادر شهید می‌گفت: در حرم امام حسین (ع) دعا کردم که خداوند یک نفر را سر راهم قرار بدهد و بعد با راهنمایی چند نفر با انتشارات کتاب نیستان تماس گرفته و انتشارات نیستان من را معرفی کرده بود.

برای نگارش کتاب چه اسنادی در اختیار شما قرار گرفت؟!
مصاحبه با دوستان و خانواده شهید انجام شده بود، ولی برای تکمیل اطلاعات چند گفت‌وگوی کوتاه با خانواده و همرزمان شهید داشتم. به علاوه این مصاحبه‌ها فیلم‌هایی که از صدا و سیما پخش شده بود در تمام اتفاقات کتاب به صورت مستند روایت شده است. تنها بخشی که تخیل در آن نقش داشت، مخاطب قرار دادن شهید بود.

به عنوان نویسنده کتاب و با توجه به آشنایی ویژه شما با شهید دهقان فکر می‌کنید چه عواملی در شکل گیری شخصیت دینی و انقلابی ایشان بیشترین نقش را داشته است؟
به نظر من اولین و مهم‌ترین عامل خانواده بوده است. مادر شهید دهقان خواهر دو شهید هستند. همین باعث آشنایی او با فرهنگ شهادت شده است. فعالیت‌های فرهنگی خانواده، (روضه‌های خانگی مادر و فرزند)، اردوهای راهیان نور، محیط تحصیل و اردوهای جهادی و مطالعه و فضای مجازی درشخصیت دینی و جهادی شهید دهقان تاثیر به سزایی داشت.

مطالعه این کتاب را برای نسل‌های جوان کشور چقدر ضروری می‌دانید؟ مهم‌ترین پیام یا پیام‌های کتاب برای این نسل چیست؟
شهید دهقان در یک خانواده مذهبی بزرگ شده و تفکرات مذهبی و انقلابی داشت، اما ظاهر و رفتار و خواسته‌هایش کاملاً شبیه جوان‌های امروزی بوده است، حتی به خاطر ظاهرش همیشه در مدرسه توبیخ می‌شد. شلوار جین و موهای مدل خامه ای، آن هم در مدرسه فرهنگ و معارف امام صادق (ع).

من فکر می‌کنم خواندن این کتاب هم برای جوان‌ها و هم برای پدر و مادرهایشان لازم است. آن‌ها باید بدانند که شهدای مدافع حرم زمینی هستند، جوان‌هایی با همین دغدغه‌ها و مشکلات جوانان امروزی؛ جوان‌هایی که برای خودشان هدف تعیین کردند و در نهایت در این مسیر عاقبت به خیر و شهید شدند.

فکر می‌کنید ادبیات چقدر می‌تواند در این فضای جامعه تأثیرگذار باشد؟
من این سؤال را به گونه دیگری پاسخ می‌دهم. بعضی معتقد هستند که مثلاً رمان خواندن یک کار بی‌خود و بی‌فایده است، اما من خودم شخصاً با خواندن رمان کلی به معلوماتم اضافه شده است. مثل عقاید مذهبی اقوام مختلف، فرهنگ و سنن ملت ها، معماری و… به علاوه اثرات روحی و روانشناسانه، بنابراین ادبیات یکی از مهم‌ترین بازوهای اثرگذار در فضای جامعه است.

عملکرد فعالان فرهنگی را در ایجاد وضعیت کنونی جامعه، چه اندازه تأثیرگذار می‌دانید؟
به نظر من عدم عملکرد فعالان فرهنگی در ایجاد وضعیت کنونی جامعه قطعا اثرگذار است. فعالیت‌های فرهنگی اغلب یا فقط در حد یک شعار باقی مانده یا برای دریافت و خرج کردن بودجه به کار برده می‌شود. فعالان فرهنگی اگر درست و هدف دار کار می‌کردند، قطعاً جامعه بهتری داشتیم.

به عنوان نویسنده ادبیات دفاع مقدس خاطرات جنگ برای شما شیرین است یا تلخ؟
من خودم را نویسنده ادبیات دفاع مقدس نمی‌دانم ولی به عنوان یک ایرانی، به نظرم دفاع مقدس آمیخته‌ای از تلخی‌ها و شیرینی هاست. شاید تلخی کمی بیشتر باشد ولی خالی از شیرینی هم نیست. مثل پیروزی و فتوحات نظامی و بیشتر از همه همبستگی مردم باهم. روایت این‌ها حلاوت خاصی دارد.

و سوال آخر اینکه چرا این نام را برای کتاب انتخاب کردید؟
بعد از پیشنهاد مادر شهید من سردرگم بودم که چرا باید همه اتفاقات طوری رقم بخورد که نوشتن این کتاب قسمت من بشود، مدام با خود شهید واگویه می‌کردم. بعد تصمیم گرفتم افکارم را روی کاغذ بیاورم. چند خطی نوشتم: «یک روز بعد از تماس خانم طوسی با من، در واقع یک روز بعد از حیرانی! و اینگونه شد که نام کتاب شد «یک روز بعد از حیرانی.»

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

خواندن این کتاب برای پدر و مادرها لازم است + عکس بیشتر بخوانید »