مجاهدت

در محفل شعرخوانی حوزه هنری چه گذشت؟

به گزارش مشرق، شب شعر «دیدار ماه» در شب ولادت امام حسن مجتبی(علیه‌السلام) در حوزه هنری برگزار شد. همه‌ساله دیدار شعرا با رهبر انقلاب در نیمه ماه رمضان برگزار می‌شد که امسال به دلیل شیوع کرونا این برنامه لغو شد؛ با این حال جمعی از شعرا در حوزه هنری و در کنار مقبره شهدای گمنام جلسه شعرخوانی را برقرار ‌کردند. در این جلسه جمعی از شعرای پیشکسوت و جوان حضور داشتند و شعرخوانی ‌کردند؛ ضمن اینکه اشعار شعرای خارج کشور هم به صورت تصویری در این جلسه پخش شد.

محل شعرخوانی در حیاط حوزه هنری بود و فضای خنک شامگاه جمعه هم باعث شد شعرخوانی‌ها به دل بچسبد. مرتضی امیری‌اسفندقه به سیاق دیدار رهبری، مدیریت این جلسه را
بر عهده داشت و برای شروع یوسفعلی میرشکاک را برای شعرخوانی فراخواند و این شاعر موسپید قلندرپیشه غزلی عاشقانه مهمان مخاطبانی کرد که برنامه را زنده از شبکه چهار سینما می‌دیدند:
مرا جز درد بی‌درمان عشق ار بود هنجاری
نبودم دم به دم از خود به خود زخمی و آزاری
چه دردی، درد عشقی کهنه پیش از خلقت آدم
که با آن داشتم در نیستی هر دم سر و کاری
تو را دیدم که در خود یافتم بار دگر خود را
تویی با بنده بار دیگرم از نو به بازاری
نبودم در میان اما به نیروی تو می‌دیدم
که با مهر توام هر دم به دام ماه‌رخساری
نبد چشمی فراهم لیک می‌دیدم تو را هر دم
که از نو می‌نهی بر بار دردم کهنه سرباری
تو بودی آن که از بیداد بر خود کرد ایجادم
تو بودی آن که عاشق کرد و آنگه آفرید آری
نمی‌آرد برون از خانه‌ام جز شوق دیدارت
که با بود و نبود هر دو عالم نیستم کاری
بیا و باز کن از بهر بستن زخم جانم را
از آن گیسو که شب را می‌کند هموار زناری
مرا آیینه‌ات کردی، به من آیینه‌ای دادی
عجب خوابی، چه تعبیری، عجب روزی، چه دیداری
تو بر بام ثریا باش من بر خاک می‌مانم
همینم بس که دارم بار دیگر چون تو معماری
به رخسار زلیخا دارد ایمانی دل یوسف
که نه از چاهش بود بیمی و نه از بندش بود عاری

این روزها جامعه پزشکی کشور درگیر بیماری کروناست و به همین دلیل وقتی سعید بیابانکی از سوی اسفندقه برای شعرخوانی دعوت شد، شعرش خطاب به جامعه پزشکی و پرستاری کشور بود:
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگ‌برگ خاطر من لطف شبنمی
با هر نفس بهار مرا تازه می‌کنی
تقویم سبز خاطره در شادی و غمی
سال جدید را به تو تحویل می‌دهم
ای یار مهربان که بهار مجسمی
تا در بهشت خانه خود زندگی کنم
خاموش و بردبار میان جهنمی
دادی به جان میهن من خون تازه‌ای
سبز سپیدپوشی و همرنگ پرچمی
از پا نمی‌نشینی و قد خم نمی‌کنی
چون سرو استواری و چون کوه محکمی
ما خانه مانده‌ایم و تو شمشیر می‌زنی
یعنی شهید زنده خط مقدمی
بعد از خدا سلامت ایران به دست توست
آه ای دمی که همدم عیسی بن مریمی

از جامعه بانوان شاعر هم در این جلسه حضور داشتند و با دعوت مدیر جلسه، خانم نفیسه سادات موسوی به شعرخوانی پرداخت. او هم شعری از کتاب در دست انتشارش با عنوان نارَنج به شرح ذیل خواند:
مگو که راه دعا از همیشه بسته‌تر است
که استجابت آن در دلِ شکسته‌تر است
زمانه خسته از این های‌وهوی تکراری‌ست
دل شکسته‌ ما از زمانه خسته‌تر است
اگر به عشق رسیدی مدد مخواه از عقل
که از تمام جهان عقل دست‌بسته‌تر است
عجب نبرد غریبی درون ما برپاست
که از مواجهه خیر و شر دودسته‌تر است
نظر به ظاهر دنیا مکن، دل از دستش
ز لاله‌های پریشان به خون ‌نشسته‌تر است

علیرضا قزوه که تا دو سال قبل مدیر جلسه شعرا در بیت رهبری بود و این روزها در هند در سمت رایزن فرهنگی خدمت می‌کند، به صورت تصویری شعر ذیل را خواند:
باد جادو می‌وزد، این سحر را باطل کنیم!
بانگ «یا قدّوس» را امشب چراغ دل کنیم
از صراط‌المستقیم او به دور افتاده‌ایم
قبله‌ دل را کمی سمت خدا مایل کنیم
کشتی دل را به «مجراها و مرساها» دهیم
شورش گرداب را آرامش ساحل کنیم
سیب سرخ و سنجد و سکه، سماق و سبزه هست
با سلامت هفت سین سفره را کامل کنیم

مثل سال‌های قبل شاعران کشورهای فارسی‌زبان هم در این جلسه حاضر بودند. نکته جالب شعرخوانی شاعر هندی دکتر سرویش پارتی برای شهید قاسم سلیمانی بود:
الا ای مسند ظلمت مکن فخر سخندانی
که ایران در دلش دارد نگینی چون سلیمانی
مکن بازی باطل در میان قوم ابراهیم
سیاوش را ملالی نیست کز آتش بترسانی
زمین حافظ و سعدی و مولانا همه نور است
تو از ایران و از عرفان ایرانی چه می‌دانی؟
گمان کردی که ایران است تنها پیش روی تو؟
همه هند است آماده برای جنگ و قربانی
شهادت هست تا فرهنگ این مردم، نمی‌میرند
ز خون یک سلیمانی ببالد صد سلیمانی

محمدرضا طهماسبی هم از دیگر شاعران حاضر در این نشست به شعرخوانی با موضوع سردار شهید قاسم سلیمانی پرداخت که بخشی از آن چنین است:
برگو به ابن سعد و حجاج ما را نمی‌یابید محتاج
چون چون خلیج فارس مواج، چون چون دماوند استواریم
ایرانیان بانجابت فرهنگ‌مان عشق و شهادت
ما فرش خوش‌نقش صلابت با تاروپود اقتداریم
مرد و زن از هر سو رسیدیم ایرانیان روسفیدیم
ما رستم و گردآفریدیم الحق کز این ایل و تباریم
تو عمروعاصی حرف مفتی لات و مناتی و می‌افتی
این‌بار کج‌بین! راست گفتی، ما انحنای ذوالفقاریم
قاسم سلیمانی منم من، قاسم سلیمانی تویی تو
او ما شد و دنیا بداند پیوسته ما در انتشاریم

تداوم بسته بودن اماکن متبرکه، ناصر فیض، طنزپرداز را واداشت شعری با موضوع امام رضا(ع) بخواند:
هنوز هم نگران باش یا امام رضا
از این زمانه و اوضاش یا امام رضا
نمانده حرمت و انصاف تازه بدتر از آن
نشسته کبر و ریا جاش یا امام رضا
به قدر یک سر سوزن شکر مربایی
نمانده توی مرباش یا امام رضا

حسین اسرافیلی، محمد صالح سرخوه، از شاعران عرب‌زبان کویت، قادر طراوت‌پور، علی داودی، نغمه مستشار نظامی، علی‌محمد مؤدب، محمود حبیبی کسبی و … از دیگر شاعرانی بودند که در این جلسه به شعرخوانی پرداختند.

*صبح نو

منبع خبر

در محفل شعرخوانی حوزه هنری چه گذشت؟ بیشتر بخوانید »

تصاویر/ فرماندهی که پیکرش «غسل» نداشت

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حاج «احمد کریمی» به تاریخ اول دی ماه 1340 شمسی و در شب میلاد حضرت حسین‌بن‌ علی(ع) در «تهران» متولد شد. 10 ساله بود که به همراه خانواده اش به «قم» مهاجرت کرد. وی بیست و پنج سال بعد، هنگامی که فرماندهی گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(صلوات الله علیه) را بر عهده داشت، به تاریخ 24 دی ماه 1365 شمسی، طی عملیات «کربلای 5»، در منطقه عملیاتی «شلمچه»، خرقه شهادت پوشید.

روحمان با یادش شاد

هدیه به روح بلندپروازش صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرحهم

شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» و شهید «کاوه نبیری»
شهید «حاج احمد کریمی» و شهید «کاوه نبیری»
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
گهواهی شهادت «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
گهواهی شهادت «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)
شهید «حاج احمد کریمی» فرمانده گردان حضرت معصومه(سلام الله علیها)

منبع خبر

تصاویر/ فرماندهی که پیکرش «غسل» نداشت بیشتر بخوانید »

کلاس گذاشتن فرزند شهید برای سردار سلیمانی

به گزارش مشرق، مهدی قره محمدی به سال ۱۳۵۸ در شهرستان آمل استان مازندران متولد شد. مهدی پس از اتمام تحصیلات به سپاه پاسداران پیوست و وارد گردان ویژه صابرین شد. نیروهای این گردان یکی از زبده ترین و آماده ترین نیروهای سپاه هستند که برای گذراندن دوراهای آموزشی روزهای سخت و خاصی را پشت سر می گذرانند.

سال ۹۴ مهدی برای دفاع ز حرم حضرت زینب عازم سوریه شد و دو سال بعد یعنی در سال ۹۶ به شهادت رسید. مریم تاتار همسر این شهید عزیز دقایقی با ما به گفت و گو نشست و خاطره دیدار با حاج قاسم را برایمان روایت کرد.

*مهدی چه شد؟

حدود دو سالی بود که همسرم به سوریه می رفت و می آمد. او در منطقه عملیاتی «دیرالزور» فرمانده بود و به همراه شهید محمد ایمانی که خادم حرم حضرت معصومه(س) هم بود به شهادت می رسند.

بیشتر بخوانید:

پست دختر حاج قاسم بعد از زلزله تهران

وقتی همسرم شهید شد خانم های همکارانش که با برخی با من هم آشنا بودند ز طریق شوهرهایشان متوجه موضوع شده بودند. برای همین به خانه ما آمدند تا مرا با خبر کنند اما وقتی چشمشان به من خورده بود نتوانسته بودند خبر شهادت مهدی را بدهند. البته خودم حدس هایی زده بودم و در همین گیر و دار بود که پدرشوهرم تماس گرفت منزل ما. او نمی دانست من هنوز بی اطلاع هستم. با ناراحتی گفت: مهدی چی شد؟ اینطور بود که خبر شهادت را متوجه شدم.

*تماس گرفتم صدایت را بشنوم

آقا مهدی سه شنبه صبح در حالی به شهادت رسیده که آخرین بار شنبه همان هفته بعد از شش روز بی خبری با تماس گرفت و با هم صحبت کردیم. خیلی سراغ بچه ها را گرفت و گفت دلتنگ است. ۵۰ روز از رفتنش می گذشت و ما هم دلتنگ بودیم. گفت: به سختی تلفن پیدا کردم که فقط صدایت را بشنوم انرژی بگیرم. سپس قول داد برای شب یلدا که هفته بعدش بود، به خانه بر می گردد اما چهارشنبه بعد از ظهر خبر شهادت به من رسید.

*بگذار بقیه بیشتر تماس بگیرند

من و شهید قره محمدی حدود ۱۲ سال با هم زندگی کردیم. از همان ابتدا قرارهایی با هم داشتیم و من سعی می کردم علی رغم سخت بودن پایش بایستم. برای همین در طول زندگی که ماموریت های زیادی می رفت هیچ وقت مخالفت نمی کردم چون می دانستم به کارش خیلی علاقه و اعتقاد دارد. فقط گاهی می گفتم بیشتر تماس بگیر. سه روز سه روز تماس نمی گرفت. کمی که گله می کردم می گفت: الویت را بگذاریم برای خانم هایی که بی قراری شان بیشتر است و بچه هایی که روحیه ضعیف تری دارند، بگذار آنها بیشتر تماس بگیرند.

یکی دوبار شکایت کردم که من هم نیاز دارم بیشتر با هم صحبت کنیم برای همین اواخر یک کمی بیشتر تماس می گرفت. البته یکی دیگر از قرارهایی که با من گذاشته بود این بود که پشت تلفن اصلا از دلتنگی حرف نزنم، نه پشت تلفن نه وقت خداحافظی. می گفت: وقتی اشک را در چشم هایت می بینم دست و پایم در عملیات ها شل می شود و ممکن است بلغزم. ما که مسئولیت داریم اگر روحیه مان ضعیف باشد نیروهایمان هم ضعیف می شوند. برای همین سعی می کردم پشت تلفن بیشتر بگو بخند باشد. تلفنی کمتر از دلتنگی می گفتم.

*شرط هایی که با هم گذاشته بودیم

یکبار ۲۵ روز بود که از رفتنش می گذشت. پرسیدم: آقا مهدی یک ماه است که رفته ای، نمی خواهی بیایی؟ گفت: چقدر زود صبرت تمام شد. گفتم: آخه فقط من نیستم، بچه ها هم خیلی بی قراری می کنند. خندید گفت: تازه می خواستم بگویم یک دوره ۵۰ روزه دیگر هم بمانم. گفتم: من نمی گویم نرو. بیا یک هفته ای با بچه ها باش بعد دوباره برو.

خیلی وقت ها بچه ها مریض می شدند و مشکلات دیگری برایمان پیش می آمد اما هیچ وقت بروز نمی دادم. احوالمان را که می پرسید می گفتم همه چیز خوب است خدا رو شکر.

*انگشتی که مهدی را از شهادت دور می کرد

سال ۹۴ یکبار تماس گرفت و گفت: تا ۳ روز نمی توانم تماس بگیرم.

هر وقت این حرف را می زد می فهمیدیم قرار است عملیات شود. با شوخی خندیدم گفتم: زخمی برنگردی ها، بیمارستان ها جا ندارد باید بری گوشه خیابان ها روی برانکارد بمانی. دوره ای بود که خیل مجروح می آوردند. خندید و گفت: نه برای من اتفاقی نمی افتد.

دقیقا سه روز بعد تماس گرفت. خندید و گفت: من بیمارستان بقیه الله(عج) هستم. پرسیدم فقط بگو از چه ناحیه ای آسیب دیدی؟ گفت: چیزی نیست یک خراش کوچک روی انگشتم افتاده. گفتم: برای یک خراش کوچک برگشتی رفتی اتاق عمل؟ رفتم ملاقات خیلی درد داشت. خندیدم گفتم: ای بابا این که چیزی نیست. تازه ده درصد جانباز شدی تا ۱۰۰ درصد خیلی مانده. با ناراحتی گفت: باز هم جا ماندم. خمپاره کنارم خورد اما نمی دانم چرا شهید نشدم. گفتم: برای پرکشیدن زود است. با او شوخی می کردم روحیه بگیرد.

راست گفته بود. انگشت اشاره دست راستش آسیب دیده بود اما آسیبش جدی بود و باید عمل می شد. انگشت تیراندازی اش بود و مهدی تک تیرانداز بود. به همین دلیل روحیه اش را باخته بود و می ترسید دیگر نتواند تیراندازی کند. اما با درمان و نذر امام رضا(ع) انگشتی که قرار بود قطع شود خوب شد.

*باید ملکه ذهنت شود یک خانواده شهید چطور زندگی می کند

با اینکه در دوران جنگ نبودیم اما نبودن مهدی را امری دور نمی دیدم. عقد بودیم که که برای درگیری ها با پژاک رفت. در واقع ما همیشه در جنگ بودیم. عضو گردان صابرین بود و همیشه در عملیات. در سال یکی دو تا همکارش به شهادت می رسیدند. او هم مرا در مراسمات شهدا می برد تا با روحیات خانواده آنها اشنا شوم. می گفت: باید ملکه ذهنت شود یک خانواده شهید چطور زندگی می کند.

*گریه و خنده مهدی دست خودش نبود

سری اول که گفت: می خواهد به سوریه برود برایم عجیب نبود چون می دانستم همیشه در حال جنگ و مبارزه است و تصمیمی نبود که بخواهد از روی جو یا احساسات گرفته شود. چون پایه زندگی ما بر مبنای شهادت بود و دوستانش شهید می شدند عشق به شهادت در آقا مهدی شعله ورتر می شد.

الان که با عکسش صحبت می کنم می گویم اینقدر بال بال زدی تا به شهادت رسیدی. سال ۹۰ بود که ۱۲ نفر از دوستان صمیمی اش در یکی از قله های کوهستانی شهید شدند. مثل شهیدان سید محمود حسینی و صفری تبار و منتظر القائم. آنها همه با هم بودند. مهدی چون امتحان کارشناسی ارشد داشت و مدتی آنجا بودند خبری نبوده فرمانده می گوید اگر کسی کاری دارد می تواند برگردد فعلا خبری نیست. یک ماه بدون هیچ کاری مستقر بودند. وقت آمد فردا شبش عملیات می شود و همه دوستانش به شهادت می رسند. این قضیه خیلی خیلی اذیتش کرد. شوک روحی به او وارد شده بود و تا مدت ها گریه و خنده اش دست خودش نبود. از آن قضیه به بعد حس جاماندن داشت. می گفت: چرا من برگشتم؟ هرچه می گفتم خواست خدا بوده، فایده نداشت. احوالاتش را که می دیدم دلم می خواست به آرزویش برسد.

*تمام شد؛ شهید نمی شوم

سال ۹۴ که بحث اعزام به سوریه پیش آمد دعا می کرد برود. در آن مقطع شهید طاهرنیا و عبادی و … از دوستانش شهید شدند. دوران سختی برای ما بود بود. آن زمان در یکی از شهرک های سپاه بودیم. می دیدیم خبری از همسرانمان که در سوریه هستند، نیست و ناگهان سه روز بعد دو شهید می آمد. روحیه همه بهم ریخته بود. فضای سنگینی بود. دوستانش روز تاسوعا به شهادت رسیده بودند و او یک هفته بعد مجروح شده بود. برای همین روحیه اش را باخته بود. می گفت: تمام شد، دیگر نمی توانم تیراندازی کنم. دیگر شهادت قسمتم نمی شود. تکه طلایی داشتم نذر امام رضا(ع) کردم تا شفا بگیرد. روزی که آمد گفت دستم خوب شده قرار گذاشتیم رفتیم مشهد نذر امام رضا را ادا کردیم.


دست نوشته حاج قاسم بر عکس شهید

*گریه شهید مدافع حرم برای همسرش

آخرین بار که می خواست برود گفتم: مگر قرار نبود دیگر نروی؟ گفت: نه تازه می دانم چطور بهتر بجنگم. خندیدم گفتم هر طور شده می خواهی شهادت را بگیری. به شوخی می گفت: من شهید شدم کدام عکسم را بنر می کنی؟ می خندیدم می گفتم تو شهید شو خودم می دانم کدام عکس را بنر کنم. تا این حد شوخی می کردیم هرچند ته دلم خالی می شد و در خلوتم گریه می کردم. رفتنش با مشکلاتی رو به رو بود و طول کشید.

گذشت تا اینکه پسرم را باردار شدم و با مشکلات زیادی در دوران بارداری مواجه شدم. دیر به هوش آمدم. وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم با چشم گریان مرا می بیند. پرسیدم چه شده؟ گفت: هیچی فکر کردم دیگر واقعا رفتی. گفتم گریه داره مگه؟ چطور شما حرف شهادت را می زنی من نباید گریه کنم؟ گفت: نه شما فرق دارید صبرتان بیشتر است. مانده بودم با سه بچه چکار کنم؟ گفتم: می بینی وقتی می گویی شهید شوم چه حالی می شوم؟ گفت: بله واقعا درک کردم.

*نذر کردم همسرم به سوریه برود

وقتی پسرمان به دنیا آمد شرایط جسمی خودم بد بود و پسرم هم مریض بود. به شیر مادر حساس بود. تمام بدنش خونریزی می کرد. یک ماه بعد هم متوجه شدیم یک غده بزرگ روی کشاله رانش درآمده. دکتر گفت: سه هفته وقت است با دارو خوب شود وگرنه باید عمل شود و این برای نوزادی که وزنش کم است ریسک بالایی دارد.

همان روز متوجه شدم تعدادی از دوستانش دارند می روند سوریه. از مطب که برمی گشتیم روحیه ام خیلی خراب بود. مهدی هم گفت: مریم دعا کن کارم جور شود بروم. گفتم: ببین همین جا نذر می کنم اگر محمد جواد کارش به عمل نکشد من خودم یکبار دیگر دعا می کنم حضرت زینب(س) شما را بطلبد بروی از حرمش دفاع کنی. واقعا از ته دلم گفتم. پس فردایش پوشک بچه را باز کردم عوض کنم نگاه کردم دیدم اثری از غده نمانده. بردیم سونوگرافی گفتند انگار اصلا چیزی نبوده.

همانجا خوشحال خندید و گفت: حالا نوبت شماست که به قولت عمل کنی. به فرمانده اش و همسرش که با آنها اشنا بودیم گفتم خواهش می کنم اجازه بدهید مهدی برود من نذر کردم. فقط یکبار دیگر. با دوندگی هایی که کرد یک سال بعد جور شد که برود. رفتم از فرمانده تشکر کردم. قبل رفتن چند عکس برای بنر ریخت داخل سی دی. وصیت نامه نوشت . شب آخر هی سفارش می کرد من فلان جا بدهی دارم. فلان کار را بکن. بچه ها بزرگ شدن این کار را بکن. من داشتم تلوزیون می دیدم اشکم هم می آمد. گفت: قرار بود قبل ماموریت اشک نریزی. گفتم: یک حرفی می زنی. من دارم چند سال بعد را می بینم. مشکلاتی که ممکن است برای یک همسر شهید اتفاق بیافتد. من دارم سریال وار همه را از ذهنم می گذرانم که قرار است چه بر من بگذرد. الان هم عده ای وقتی مشکلاتم را می بینند می پرسند پشیمان نیستی همسرت شهید شده؟ می گویم نه من همه این ها را می دانستم . حتی خیلی سخت تر.

منتهی عشق به شهادت داشت و دوست داشتم به آرزویش برسد بنابراین من هم صبر کردم.

*چطور برای یک عمر تنها شدن گریه نکنم؟

دو سال آخر خیلی خودم را جای همسر شهدا می گذاشتم. می گفت اصلا دوست ندارم سر مزارم گریه کنی یا چادرت این طرف و آن طرف شود. راضی نیستم صدایت را بلند کنی. می گفتم: شوخی می کنی؟ می شود گریه نکرد؟ دلتنگ نشد؟ من خیلی به او وابسته بودم. هر وقت می رفت ماموریت خیلی سخت می گذشت. می گفتم وقتی نیستی انگار نصف وجود مرا بردند. شما می توانی با نصف وجودت زندگی کنی؟ یا گاهی می گفتم: خانه برایم شده مثل قبر فشارش را حس می کنم.من که در ماموریت های موقت اینقدر اذیت می شوم چطور برای یک عمر تنها شدن گریه نکنم؟ می گفت جلوی نامحرم نباید گریه کنی. خودم را جای همسر شهدا می گذاشتم ببینم می شود گریه نکرد؟

واقعا هم بعد از شهادتش انگار خودش کمک کرده بود، من تقریبا پیش نامحرمی گریه نکردم. حتی در معراج شهدا. لحظه ای که تنها بودیم ۷-۸ دقیقه اشک ریختم اما به محض اینکه در باز شد و آقایان آمدند انگار اشک چشم من خشک شد فقط به صورتش نگاه می کردم. حس می کردم دو دستش را گذاشته رو صورتم که فقط خودش را ببینم. هیچ انرژی ای نداشتم که بخواهم گریه کنم یا حرف بزم یا سرم را بگردانم. ۴۰ دقیقه همین حال بودم. یا سر مزارش که رفتیم چنان آرامشی به من داده بود که ایستاده بودم و گلاب روی مزارش می پاشیدم. بدون اینکه قطره ای اشک بریزم.

بعد مراسمات به خوابم می آمد و می گفت: خسته نباشید. تا کمی گریه می کردم می آمد به خوابم می گفت ببین من دارم می خندم تو حق گریه کردن نداری. واقعا شنیده بودم شهدا زنده هستند اما بعد از شهادت مهدی این را دیدم.

*دختر شهیدی که برای حاج قاسم کلاس می گذاشت

خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. وقتی خبر دادند در مصلای بابل مراسمی است نگفتند که قرار است با سردار سلیمانی دیدار کنیم. محمد جواد کوچک بود و زهرا ۶ سالش بود. مادر شوهرم هم پا درد شدید داشت و باید بیشتر حواسم به او بود. زهرا دختر بزرگم که ۱۲ ساله بود را با خودم بردم. چون تاکید کرده بودند همراه نیاورید دو بچه دیگر را مجبور شدم بگذارم خانه.

به سختی خودمان را رساندیم مصلا. مراسم که تمام شد باز هم نگفتند قرار است چه ملاقاتی باشد که لااقل اطلاع دهیم بچه های دیگر ما را هم بیاورند.

اعلام کردند بروید برای نماز جماعت. وقتی رفتیم داخل مصلی دیدم حاج قاسم آنجاست و می توانیم از نزدیک او را ببینیم. حسرت خوردم کاش اطلاع داده بودند تا دو فرزند دیگرم را هم می آوردم با دیدن سردار آرام می شدند.

به فاطمه گفتم برو با سردار عکس بینداز. فاطمه خیلی خجالتی بود. سردار نگاهی به او کرد گفت: می خواهی با من عکس بیاندازی؟ بیا بیا. چادر او را به سمت خودش کشید. واقعا با چنان حس پدرانه ای برخورد کرد که ما هم راحت رفتیم عکس انداختیم. حاج قاسم سر همه میز ها رفت و یک ربعی صحبت می کرد. سر فاطمه را نوازش کرد و خندید گفت: من به تو می گویم با هم عکس بگیریم تو کلاس می گذاری؟ بعد یک انگشتر به فاطمه داد. گفتم: حاج اقا یک دختر هم در خانه دارم میشه برای او هم انگشتر بدید؟ گفت: بله. گفتم یک پسر سه ساله هم دارم پدرش به او توصیه کرده دوست دارم بزرگ شدی جزو افرادی باشی که اسراییل را فتح می کنی. برای او نامه می نویسید؟ نامه هم نوشت و روی عکس آقا مهدی امضا زد. وقتی رفت فاطمه که تازه خجالت را کنار گذشته بود، گفت: من با عکس بابا و حاج قاسم با هم عکس نینداختم. سردار که متوجه شد دوباره گفت: معلومه که با شما باز هم عکس می گیرم. فاطمه را کشید سمت خودش گفت: شما تازه ما را تحویل گرفتی مگه میشه عکس نندازیم؟ دوباره عکس گرفتند.

انرژی بسیار قوی و آرامش خاصی به من در آن دیدار داده شد که همه اش حسرت می خورم کاش دو فرزند دیگرم هم بودند و این ارامش را می گرفتند. آن دیدار بسیار فاطمه را عاشق حاج قاسم کرده بود. وقتی خبر شهادت را بچه ها شنیدند شوکه شدند انگار دوباره خبر شهادت پدرشان را شنیده بودند.

فاطمه ای که در مراسمات پدرش به سختی شرکت می کرد و باید به زور می بردیمش مرا مجبور کرد برای تشییع حاج قاسم به تهران بیاییم.

*جمله سردار سلیمانی به همسر یک شهید

در آن دیدار حاج قاسم سر میز شهید حاجی زاده رفت و وقتی دید همسرش چقدر جوان است اول پرسید شما دختر شهید هستید؟ وقتی فهمید همسر شهید است گفت: آنقدری که از دیدن همسر شهدا دلم به درد می آید از دیدن پیکر شهدا ناراحت نمی شوم. وقتی هم فهمیدند مادر شهید او را به ازدواج پسر دیگرش درآورده خیلی خوشحال شد. می گفت: همسران شهدا باید مشکلاتی را سالیان سال تحمل کنند که بسیار سخت است.

منبع: فارسمنبع خبر

کلاس گذاشتن فرزند شهید برای سردار سلیمانی بیشتر بخوانید »

چاپ دوم «آرام جان» منتشر شد

به گزارش مشرق، چاپ دوم کتاب آرام جان؛ روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.

گاهی اوقات فقط تصاویر آدم‌هایی که توی جنگ هشت ساله یا سوریه و یا در انقلاب شهید شده‌اند جلوی چشم به عنوان شهید ردیف می‌شوند.

شاید شما هم مثل خیلی‌های دیگر برایتان جالب باشد قصه پسر جوانی که در کف خیابان‌های شمال شهر تهران شهید شده باشد آن هم نه در دهه شصت؛ در همین دوسال گذشته.
شهیدی که فهمیدن ارزش خونش البته بصیرت و نگاه ژرفای بیشتری می‌طلبد. قصه‌اش را از زبان شیرین و پرخاطره مادرش بخوانید که هم همسر شهید است و هم مادر شهید.

محمدحسین متولد ۱۳۷۴، بسیجی مخلص و پیرو خط ولایت و رهبری بود. او از ۷ سالگی عضو بسیج بود و در مسجد فعالیت می کرد. در بسیج هم بسیار فعال بود و هم خالصانه به انقلاب و مردم خدمت می کرد و همین شد پله پرش محمدحسین.

خون محمد حسین حدادیان را کسانی ریختند که عمری نان و نمک خوردند و بعد غریبانه او را زخم زدند.

اواخر بهمن۹۶ در ایام شهادت مظلومانه حضرت زهرا(س) بود که خیابان پاسداران تهران شاهد توحش گرانی موسوم به دراویش و ایجاد ناامنی و به شهادت رساندن سه تن از نیروهای انتظامی بود. محمد حسین که از این آشوب ها و حتک حرمت ها خونش به جوش آمده بود به محل حادثه رفت. در همان لحظات بامداد، او را ابتدا به وسیله اسلحه شکاری مجروح و سپس توسط یک اتومبیل زیر گرفته و در شب شهادت حضرت زهرا(س) به فیض شهادت نائل شد.

گزیده متن کتاب:
انگار زخم پای محمد حسین ذره ذره روحم را می خورد. نمی توانستم دور خانه راه بروم. زبانم در دهانم شده بود مثل یک تکه چوب خشک. دوتا توت خشک گذاشتم در دهانم.
تا توت نم پس داد و مزه اش رفت زیر زبانم، هری دلم ریخت. مزه شیرینی توت.
بی هوا رفتم در قعر چاه خاطرات روز شهادت آقا مهدی…

چاپ دوم «آرام جان»؛ زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمد حسین حدادیان به روایت مادر، با طرح جلد جدید به قلم محمد علی جعفری در قطع رقعی و ۱۶۰ صفحه همزمان با ایام میلام امام حسن(ع) توسط انتشارات شهید کاظمی، روانه بازار شد.

پیش تر از این نویسنده خوش ذوق انقلابی آثار پرفروشی چون کتاب سربلند(روایت زندگی شهید محسن حججی)، عمار حلب(روایت زندگی شهید محمد حسین محمد خانی)، قصه دلبری(شهید محمد حسین محمد خانی به روایت همسر)، عروسی لاکچری(مجموعه داستان) و… روانه بازار شده است

علاقه مندان جهت تهیه کتاب می توانند از طریق سایت رسمی انتشارات شهید کاظمی(nashreshahidkazemi.ir) با پست رایگان و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه پیام کوتاه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ کتاب را تهیه نمایید.

منبع خبر

چاپ دوم «آرام جان» منتشر شد بیشتر بخوانید »

«حاج‌حسین» روز تولدش دوباره متولد شد

به گزارش مشرق، بعد از شکست بعثی‌ها در جریان عملیات والفجر ۸، ارتش بعث تصمیم گرفت در قالب استراتژی جدیدی به نام دفاع متحرک، به گوشه و کنار مرزها ضربه بزند و به تصرف بخش‌هایی از سرزمین‌های کشورمان اقدام کند. این استراتژی دشمن برآن بود تا از بروز عملیات بزرگی، چون والفجر ۸ در آینده جلوگیری کند. بر همین مبنا اردیبهشت ۱۳۶۵ بعثی‌ها به منطقه فکه یورش بردند.

اینجا بود که از لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) درخواست شد به آن منطقه برود و در یک جنگ نابرابر، مقابل چند لشکر زرهی دشمن ایستادگی کند. در جریان این عملیات عاشورایی، دو فرمانده گردان از این لشکر به شهادت رسیدند. شهید حاج‌حسین اسکندرلو فرمانده گردان حضرت علی‌اصغر (ع) یکی از این دو فرمانده گردان بود که روز ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ به شهادت رسید. او درست در روزی شهید شد که ۲۴ سال قبل در همین روز به دنیا آمده بود. گفت‌وگوی ما با عباس اسکندرلو برادر شهید را پیش رو دارید.

حاج‌حسین پرورش یافته چه خانواده‌ای بود؟ پدرتان چه شغلی داشت؟

ما یک خانواده هفت نفره بودیم که در محله سرآسیاب دولاب (خیابان نبرد) زندگی می‌کردیم. پدرمان یک کارگر ساده بود که هر وقت به خانه برمی‌گشت، به تعداد ترک‌ها و تاول‌های دستش اضافه شده بود. این‌ها را خوب است نسل جوان بدانند که اغلب سرداران جنگ از چه طبقه و خانواده‌هایی بودند. زندگی ما شاید برای خیلی از جوان‌های الان قابل تصور نباشد. یک خانه کوچک استیجاری داشتیم که هفت نفره در یک اتاق زندگی می‌کردیم. حتی حداقل‌های زندگی را هم نداشتیم. نه یخچالی بود، نه کمدی، نه تلویزیونی و نه اسباب و اثاثیه درست و درمانی، اما پدر و مادرمان آدم‌های آبرومندی بودند و بابا با رزق حلال بچه‌هایش را بزرگ می‌کرد.

همین رزق حلال هم سنگ بنای ورود شهید اسکندرلو به بحث انقلاب و جنگ شد؟ غیر از ایشان برادرهای دیگر هم فعالیت‌های انقلابی داشتید؟

بله ما هم به اندازه خودمان فعال بودیم. البته زمان انقلاب من سن زیادی نداشتم. ما سه برادر بودیم. علی متولد سال ۳۹، حسین متولد سال ۴۱ و من که متولد سال ۴۵ هستم. همان طور که شما هم گفتید، رزق حلال پایه و بنیان آدم را درست می‌کند. بعد هم که والدین ما مثل خیلی از خانواده‌های جنوب‌شهری آدم‌های مذهبی بودند. یک مادربزرگ داشتیم که اهل روضه و هیئت بود. وجود ایشان در تربیت بچه‌ها تأثیر زیادی داشت. اینکه بگویم کسی دست ما را گرفت و برد مسجد و اهل مسجد کرد، این‌طور نبود. همان ذات خوب و رزق حلال و سختی‌هایی که در زندگی می‌کشیدیم، باعث می‌شد جان‌مان پخته شود. علی و حسین در جریان انقلاب سن‌شان بیشتر بود و فعالیت می‌کردند. خصوصاً حسین که در جریان درگیری‌های پادگان نیروی هوایی به عنوان یکی از اولین نفرات به داخل پادگان رفت و در تخلیه سلاح‌های آن نقش فعالی داشت.

شهید از نیروهای اولیه سپاه بود؟

بعد از انقلاب اول به عضویت کمیته انقلاب اسلامی محله درآمد. علی برادر بزرگ‌مان هم کمیته‌ای شد و در همان جا ماند. بعدها اگر فرصتی گیر می‌آورد، از طریق کمیته به جبهه می‌رفت. حاج‌حسین، اما پس از مدتی عضو سپاه شد. یادم است همان سال ۵۸ برای آموزش نظامی به پادگان امام حسن (ع) می‌رفت. به سپاه رفت و آمد داشت تا اینکه قبل از شروع رسمی جنگ رسماً به عضویت سپاه درآمد و عضو گردان ۶ سپاه پادگان ولیعصر (عج) شد. من هم که از سال ۶۱ به عنوان بسیجی به جبهه رفتم.

پس بحث جبهه و جهاد حاج‌حسین از اول جنگ شروع شد؟

البته قبل از جنگ هم در غائله ضدانقلاب ورود کرد و با آن‌ها مقابله می‌کرد. بعد که جنگ تحمیلی رسماً شروع شد، وارد جبهه‌ها شد و تا لحظه شهادتش دائم به منطقه رفت و آمد داشت. به نظرم یک هفته بعد از شروع دفاع مقدس بود که چند گردان از پادگان ولیعصر (عج) به جبهه‌های غرب و سرپل ذهاب اعزام شدند. اخوی پاسدار گردان ششم به فرماندهی شهید محسن حاجی‌بابا بود. رفتند سرپل ذهاب و چند ماهی حاج‌حسین آنجا بود. بعد از مدتی برگشت تهران و جزو محافظان بیت حضرت امام (ره) شد، اما خیلی نتوانست در شهر بماند و دوباره به جبهه غرب برگشت و این بار مسئولیت‌هایی در مناطق عملیاتی غرب برعهده‌اش گذاشتند. کمی بعد از تشکیل تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) به این تیپ رفت و به گمانم از عملیات خیبر وارد تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) شد و تا شهادتش در این تیپ مسئولیت‌هایی در گردان‌های حنین و ظهیر و حضرت علی‌اصغر (ع) داشت.

پیش آمده بود که با هم در جبهه باشید؟

بله اتفاقاً من شش، هفت ماه نیروی ایشان بودم. سال ۶۳ ایشان فرماندهی گردان زهیر را داشت و من هم یک بسیجی ساده در این گردان بودم.

حاج‌حسینی که شما در نوجوانی می‌شناختید، با آن کسی که در جبهه در قامت یک فرمانده می‌دیدید چه تفاوت‌هایی داشت؟

بچگی‌ها اخوی هر شیطنتی که شما فکرش را بکنید انجام می‌داد. سر نترسی داشت و در مدرسه و محله کسی نمی‌توانست به او زور بگوید. در عین حال درسش هم خوب بود، اما شینطت‌هایش داستان مفصلی دارد که حکایتش اینجا نمی‌گنجد. بعد از ورود اخوی به جریان انقلاب و خصوصاً بعد از حضورش در جبهه، خیلی از این شیطنت‌ها را کنار گذاشت. فقط یک فرمانده رزمی نبود که جذبه و دانش نظامی داشته باشد. سعی می‌کرد خودش را از هر جهتی تقویت کند. اگر بگویم ایشان ۳ هزار جلد کتاب خوانده بود اغراق نکرده‌ام. تمام تفسیر المیزان و نمونه و مجمع‌البیان و تفسیر نهج‌البلاغه و… را خوانده بود.

تحصیلاتش دیپلم بود، ولی به جرئت می‌توانم بگویم به اندازه دکترا سواد و معلومات داشت. از طرفی فن بیان عالی‌اش باعث می‌شد هر وقت شروع به سخنرانی یا خطابه کند، آدم‌های دور و برش را تحت تأثیر قرار بدهد. یکی از دوستان می‌گفت یک روزی از شهید اسکندرلو درخواست کردیم به مسجد ما بیاید و خاطره بگوید و سخنرانی کند. آمد و طوری حرف زد که هیچ کدام از حضار حتی پلک نمی‌زدند. یا در عملیات خیبر یکی از همرزمانش می‌گفت وقتی از عملیات برگشتیم، همگی چه جسمی، چه روحی درب و داغان و کسل بودیم و در کانالی نشستیم. حاج‌حسین با موتور آمد و همان جا ۱۰ دقیقه برای ما حرف زد. چنان نیرویی گرفتیم که انگار همگی متحول شدیم.

شما که در گردان‌شان بودید، فرقی بین شما و دیگر نیروها قائل بود؟

(می‌خندد) شاید به من بیشتر هم کم‌محلی می‌کرد. طوری شده بود که بعضی از دوستان به شوخی می‌گفتند فلانی اخوی دیگر تحویلت نمی‌گیرد. در چند ماهی که من نیروی شهید بودم، شاید فقط دو، سه مورد پیش آمد که بنشینیم با هم حرف بزنیم. همین دو مورد هم باعث تعجب بچه‌ها می‌شد. من بعدها متوجه شدم رفتار حاج‌حسین به این دلیل بود که شاید یک بچه بسیجی فکر کند فرمانده بین او و برادرش فرقی قائل می‌شود. طوری شده بود که هر وقت به جبهه می‌رفتم، دیگر به گردان حاجی نمی‌رفتم. می‌رفتم لشکر ۲۷ یا بسیجی دیگر گردان‌های لشکر ۱۰ می‌شدم.

اینکه فرمانده شده بود، باعث می‌شد رفتار شما در خانه با ایشان متفاوت باشد؟ یا خودش طوری رفتار کند که تأکیدی بر فرماندهی‌اش باشد؟

نه بابا اصلاً! اتفاقاً یک‌بار خواهر کوچک‌مان به حاج‌حسین گفت داداش شنیدم در جبهه فرمانده شده‌ای. حسین ناراحت شد و گفت دیگر چنین حرفی را نزن. من کوچک‌ترین بسیجی در جبهه هستم. اولین باری هم که خودم رفتم جبهه (سال ۶۱)، چون سن کمی داشتم، حاجی دنبالم می‌گشت. یک جایی از منطقه به همدیگر رسیدیم. ناراحت بود که چرا جبهه آمدنم را به اطلاع خانواده نرسانده‌ام. همین طور که داشت به عنوان برادر بزرگ‌تر بازخواست و نصیحتم می‌کرد، گفتم شنیده‌ام فرمانده‌ای؟ گفت کی گفته من فرمانده‌ام؟ فرمانده همه ما امام زمان (عج) است.

رفتار حاجی با نیروهایش چطور بود؟

خیلی با هم رفیق بودند. این‌ها از نسل فرماندهانی بودند که اول خودشان پیشقدم می‌شدند و بعد به نیرو می‌گفتند دنبالم بیا. اگر دستوری می‌دادند، اگر قرار بود وارد یک موقعیت خطرناک شوند، خودشان پیشاپیش نیروها حرکت می‌کردند. حاجی چند بار پیش از شهادت از چند ناحیه مختلف مثل پا و دست و سر و صورت مجروح شده بود. در قضیه شهادتش هم خود حاجی در خط مقدم نبرد بود که با تیر مستقیم دشمن شهید شد. گذشته از آن، اخوی با نیروهایش خاکی و خودمانی برخورد می‌کرد. این رفتارها به دل نیرو نفوذ می‌کرد. همین الان اگر به خانه نیروهایش بروید، عکس حاجی را روی دیوار خانه‌شان نصب کرده‌اند. یادم است حاجی هر کدام از نیروهایش شهید می‌شد به خانه‌شان می‌رفت و به خانواده‌اش سر می‌زد. حتی به کسانی که چند سال از شهادت‌شان می‌گذشت هم سر می‌زد و از خانواده‌های‌شان دلجویی می‌کرد.

خاطره‌ای از دوران حضورش در جبهه دارید؟ مثلاً از مجروحیت‌هایی داشت و شما هم به آن اشاره کردید؟

در عملیات خیبر من تازه از کردستان به تهران برگشته بودم. بحبوحه عملیات خیبر بود. در خانه بودیم که یکهو در باز شد و حاج‌حسین با سر و وضع کاملاً به‌هم ریخته وارد شد. لباس‌هایش پاره و خاکی و موهایش ژولیده بود. با دیدن هیبتش جا خوردیم. مادرم پرسید: «حسین با این وضع از کجا آمده‌ای؟» اخوی گفت: «دو شب پیش در جزیره مجنون بودیم، دشمن حمله کرد و من دچار موج انفجار شدم. به بیمارستان فیروزگر انتقالم دادند و من هم از بیمارستان فرار کردم.» قضیه مجروحیت حاج‌حسین را بعدها از زبان خودش وقتی که داشت با یکی از همرزمانش صحبت می‌کرد شنیدم. اخوی به دوستش می‌گفت در یک مقطع از عملیات خیبر دشمن پاتک سنگینی به جزیره مجنون زد.

حاج‌کاظم رستگار به من گفت به جزیره بروید و هر طور شده مانع پیشروی دشمن شوید. رفتیم و دیدیم کلی تانک در جزیره هستند و بعثی‌ها با تیربار و توپ بچه‌ها را زیر آتش گرفته‌اند. من آرپی‌جی را از دست یکی از بچه‌ها گرفتم و جلوتر رفتم و یکی از تانک‌های دشمن را زدم. وقتی بچه‌ها دیدند فرمانده گردان‌شان تانک عراقی‌ها را زد، روحیه گرفتند و آن شب توانستیم ۶۰ تانک دشمن را منهدم کنیم. اگر شما نظامی باشید متوجه می‌شوید که زدن ۶۰ تانک توسط یک گردان چه اتفاق بزرگی است. حاج‌حسین در همان جا هم مجروح شده و به بیمارستان انتقالش داده بودند.

شهید اسکندرلو در عملیاتی به شهادت رسید که به گفته رزمنده‌های حاضر در آن، عاشورایی دیگر بود. نحوه شهادتش چطور بود؟

حاج‌حمید مقیمی یکی از همرزمانش ماجرای آن روز را به خوبی تعریف کرده است. ایشان می‌گوید: روزی که می‌خواستیم برای عملیات سیدالشهدا برویم، من و حاج‌حسین تصمیم گرفتیم لباس‌های‌مان را عوض کنیم و لباس‌های پاکیزه بپوشیم. حاج‌حسین لباس تمیز نداشت. یک زیرپوش، یک شورت سبز رنگ از تدارکات و یک پیراهن خاکی‌رنگ کره‌ای را (که آن زمان به بچه‌های رسمی سپاه می‌دادند) که اسم خودم را پایین پیراهنش نوشته بودم به حاج‌حسین دادم. (روی زبانه پوتین‌ها هم اسم‌مان را می‌نوشتیم که با پوتین‌های دیگران اشتباه نشود.) با حاج‌حسین از چادرمان بیرون آمدیم و رفتیم به‌سمت حسینیه؛ حاجی می‌خواست درباره منطقه عملیاتی با بچه‌های گردان صحبت کند. آن‌شب عملیاتی فراموش‌نشدنی بود. آن شادمانی… آن چهره‌های شاد… آن عطر و بو… قابل‌توصیف نیست…

نیروها سوار ماشین‌ها شدند. من و حاجی هم سوار تویوتا شدیم. قبل از غروب به منطقه رسیدیم. نیروها از ماشین‌ها پایین آمدند و حد و مرز گروهان‌ها مشخص شد. نماز را با همان پوتین‌ها و تجهیزات خواندیم. هوا ابر بود و مهتاب هم نداشتیم.

دستور حرکت از طرف فرماندهی لشکر صادر شد. گروهان یک ما باید شروع می‌کرد. من و حاجی و آقای اصغری و چند بیسیم‌چی، دو سه کیلومتر عقب‌تر بودیم که خبر رسید منور روشن و درگیری شروع شده است. فرمانده گروهان اول آقای مرادزاده، مجروح شده بود. مرتضی خلج، فرمانده گروهان دوم هم مجروح شده بود. حاجی به آقای اصغری گفت برو کمک گروهان آقای موافق. من و حاجی هم راه افتادیم به‌سمت خاکریزی که اسمش را گذاشته بودیم «خاکریز تله». سیم‌خاردارها و میدان مین منوری که آنجا بود را دیدیم و حدود ساعت ۳ شب رسیدیم پشت خاکریز.

در همین مسیر تعداد زیادی از بچه‌ها را دیدیم که شهید و مجروح روی خاک افتاده بودند. کمتر از ۲۰ نفر سالم مانده بودیم و آتش دشمن هم خاموش نمی‌شد. چند تیربار دوشکا و گیرینف تیرتراش می‌ریختند روی سر بچه‌ها. سمت راست جاده (خط حد گردان زهیر) هم همین وضعیت بود. از دو سمت راست و چپ، تیر دوشکا و خمپاره می‌بارید روی سرمان. وضعیت دقیقه به دقیقه بدتر می‌شد. صدای عراقی‌ها نزدیک‌تر می‌شد. با بیسیم به فرماندهی گزارش می‌دادیم، اما اثری نداشت. حاج‌حسین تصمیم گرفت کاری کند. گفت تو برو دوشکای سمت راستی را خاموش کن، من هم دوشکای سمت چپی. هنوز چند قدم دور نشده بود که توپ مستقیم به خاکریز خورد و موج انفجارش من را حدود ۱۰ متر آن‌طرف‌تر انداخت.

احساس کردم کمرم دیگر برای خودم نیست. خمپاره روی ستون فقراتم خورده و موقتی، بی‌حسم کرده بود. گیج شده بودم. حاج‌حسین آمد بالای سرم. پرسیدم: «حاجی رفتم روی مین؟» گفت نه. من را چرخاند و دید کمرم آسیب دیده است. چفیه‌ای که همیشه دور کمرش می‌بست را باز کرد و به کمرم بست تا جلوی خونریزی را بگیرد. بلند شد و گفت حالا دیگر نوبت من است. با چهار نفر رفت به‌سمت چپ. ۱۰ دقیقه نگذشت، بچه‌هایی که همراهش رفته بودند، پیکر حاج‌حسین را آوردند و گفتند تیر مستقیم به او خورده و شهید شده است. ساعت حدود ۴ صبح بود.

پشت خاکریز حدود ۱۰ نفر مجروح، عده‌ای شهید و پنج، شش نفر هم سالم مانده بودیم. به آن‌ها گفتم هرکسی می‌تواند برگردد عقب. خودم هم که فقط می‌توانستم سینه‌خیز حرکت کنم، کشان‌کشان خودم را به‌سمت عقب کشیدم. همه خودمان را برای اسارت آماده کرده بودیم که یک ماشین خشایار ارتش (لشکر ۱۶ زرهی قزوین) که راننده‌اش یک استوار بود، رسید. اول مجروح‌ها را سوار کردیم. پیکر حاج‌حسین را هم روی خشایار گذاشتیم. همین که آمد راه بیفتد، یک خمپاره خورد و استوار شهید شد. بر اثر ضربه‌ای که به ماشین خورد، چند مجروح بدحالی که داخل خشایار بودند هم شهید شدند. دوباره از خشایار پایین آمدیم. کمی گذشت و دیدیم یک خودرو بی‌ام‌پی دارد به سمت‌مان می‌آید. یک بسیجی پشت فرمان بود.

سریع مجروح‌ها را سوار کردیم، اما نشد که پیکر حاج‌حسین را با خودمان بیاوریم. چند روز بعد، عراق از منطقه فکه عقب‌نشینی کرد. حالم که بهتر شد به اتفاقِ شهید نجفی، برادر حاج‌عباس نجف‌آبادی و چند نفر دیگر به منطقه فکه رفتیم. حدود مکانی که آن شب بودیم را یادم می‌آمد. خاکریز را دیدم، اما با خاکریز آن شبی فرق داشت. گفتم این، خاکریزِ آن‌شب نیست. پایین و بالا منطقه را دیدیم، اما هیچ خاکریز دیگری به این شکل نبود. احتمالاً همین خاکریز بود، اما عرضش بیشتر شده بود. رفتم همان جایی که شب عملیات شروع کرده بودم سینه‌خیز رفتن.

روی جاده آسفالت خوابیدم و سینه‌خیز حدود ۲۰ قدم رفتم و گفتم جنازه حاج‌حسین اینجا باید باشد. بچه‌ها رفتند از جهادسازندگی چنانه یک لودر قرض کردند. بیل اول را که زدند، بوی اجساد را حس کردیم. عراقی‌ها اجساد شهدا را در همان خاکریز کوتاه دفن کرده بودند. بیل دوم را که زدند، جنازه حاج‌حسین را دیدم. او را از همان پیراهن کره‌ای و پوتین که اسم خودم رویش نوشته شده بود، شناختم. پیکر خیلی از شهدای دیگر گردان را هم همان‌جا پیدا کردیم.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

«حاج‌حسین» روز تولدش دوباره متولد شد بیشتر بخوانید »