مجاهدت

«یک محسن عزیز»؛ با اطناب و اضافات؛ ‌بدون کم و کاست

به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوانید،‌ یادداشتی هب قلم فاطمه سلیمانی ازندریانی، نویسنده و منتثد ادبی درباره کتاب یک محسن عزیز به قلم فائضه غفارحدادی است.

سوسنگرد، پاوه، کرمانشاه قدیمی ترین اسامی ای هستند که از جبهه شنیدم، چراکه پدرم در جبهۀ غرب جنگیده بود و این اسامی لابه لای خاطراتش تکرار می شدند.

اهواز و آبادان و خرمشهر را توی فیلم ها دیدم. انگار که همیشه جنگ همان جا بوده؛ جبهۀ جنوب. همۀ سنگربندی ها، عملیات ها، نبردها و پیروزی ها در اکثر فیلم ها و سریال ها مربوط به جبهۀ جنوب است.

گویا ما فقط از آن سمت مورد حمله قرار گرفته بودیم. جبهۀ غرب فقط زمانی مورد توجه قرار می گیرد که بنا باشد از کوموله ها حرفی به میان بیاید؛ مثل معدود فیلم هایی مثل«اشکِ سرما» و «چ». در واقع، تجاوز عراق از سمت غرب تقریباً همیشه مغفول مانده است. گویا فقط بُستان و خرمشهر اشغال شده بوده و نه قله هایی در غرب کشور؛ مثل قله های «بازی دراز».

احتمالاً اسم این قله ها را نشنیدید. ارتفاعاتی در غرب کشور که توسط رژیم اشغالگر بعث تصرف شده بود و به دستان رزمندگان ما آزاد شدند. من هم هیچ اطلاعی دربارۀ این ارتفاعات نداشتم تا این که کتاب «یک محسن عزیز» نوشته شد. قبل از این که کتاب را بخوانم کلمۀ «بازی دراز» را بارها در جلسات و یادداشت های معرفی کتاب «یک محسن عزیز» همراه اسم "محسن وزوایی" شنیدم و خواندم.

فرماندۀ جوانی که در آزادسازی این قله ها نقش برجسته ای داشته است. اما قبل از خواندن کتاب باز هم تصوری از این نام نداشتم.

ارتفاعات بازی دراز می توانست نام چند تپه باشد، یا یک شهر و منطقۀ کوهستانی. اما آیا "فائضه غفارحدادی" در کتاب «یک محسن عزیز» قصد داشته که ما را با مناطق جنگی آشنا کند؟ قطعاً خیر.

نام کتاب گویای همه چیز است. مخاطب قرار است با «یک محسن عزیز» آشنا شود. همین اسم هم باعث شده بود که علاقه ای به خواندن این کتاب نداشته باشم. زندگی اشخاص تقریباً جذابیت زیادی برای من ندارد. حتی اگر آن شخص زندگی پرفراز و نشیبی را طی کرده باشد. اما در مقابل، به شدت علاقمند خواندن روایت وقایع هستم؛ مثلاً نحوه شکل گیری یک فرقه و جریان، یا شکل گیری یک مؤسسۀ دانش بنیان و… .

یکی از بهترین کتاب هایی که در این حوزه مطالعه کردم کتاب «خط مقدم» از همین نویسنده بود؛ روایت ماجرای موشکی ایران. خواندن این کتاب و دیگر کتاب های نویسنده تنها دلیلی بود که باعث شد «یک محسن عزیز» را بخوانم، وگرنه بعید بود سراغ یک زندگی نامۀ پانصدصفحه ای بروم. حتی با وجود تبلیغات و تعریف های زیاد. پیش از خواندن کتاب اعلام کردم که نخوانده مطمئنم که «خط مقدم» را بیشتر دوست خواهم داشت.

و حالا بعد از خواندن این کتاب پانصدصفحه ای، این حرف اثبات شد، اما نه این که کتابِ جدیدِ نویسنده کتاب خوبی نیست، برعکس، یکی از بهترین زندگی نامه هایی بود که من خواندم. البته شاید لازم باشد اصلاح کنم که این کتاب زندگی نامۀ "محسن وزوایی" نیست، بلکه شرح حال چند سال آخر زندگی اوست؛ چند سالِ پرماجرا.

یکی از نقدهایی که به زندگی نامۀ شهدای دفاع مقدس دارم، پرداختن بیش از اندازه به کودکی و نوجوانی شخصیت هاست. ماجراها و اتفاقات تکرارشونده و در بسیاری مواقع غیرضروری. اشاره به کودکی و نوجوانی شخصیت ها در صورتی مفید است که یا نقش پررنگ آن در آیندۀ شخصیت، مشخص باشد یا این که روایت گر یک برهه از تاریخ باشد.

فائضه غفار حدادی با پرهیز از ارائۀ اطلاعات بی استفاده به نفع کتاب عمل کرده است. نثر ساده و شیرین نویسنده هم یکی دیگر از محاسن کتاب است. اما با این که ماجرا از قبولی شهید وزوایی در کنکور آغاز می شود، باز هم در ابتدای کتاب با اطناب مواجه هستیم.

ممکن است یک مخاطب بی حوصله، مخصوصاً کسی که نقد و نظرهای این کتاب را نخوانده باشد، از خواندن ادامۀ کتاب صرف نظر کند، مگر کسی که با قلم نویسنده آشنا باشد. مخاطب اگر با حوصله این بخش از کتاب را تحمل کند، وارد ماجراهای شیرینی می شود که جدا شدن از کتاب برایش سخت می شود. از این جا به بعد ما دیگر فقط با یک محسن عزیز طرف نیستیم. ما وارد لانۀ جاسوسی می شویم و از کم و کیف ماجرا مطلع می شویم.

سپس به ساختار سپاه و ناخالصی های آن می رسیم. در ادامه هم جنگ و جبهه و قله های بازی دراز، و در نهایت به جبهۀ جنوب می رسیم و لشگر ۲۷ و شهید حاج احمد متوسلیان.

روی جلد کتاب زیر عنوان «یک محسن عزیز» عبارت «روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی» ذکر شده است. طبیعتاً زندگی نامه ها روایت هایی مستند هستند. سند روایت ها هم عموماً خاطرات افراد است؛ خاطراتی که خود شخص ثبت و ضبط کرده یا خاطرات اطرافیان او.

اگر زندگی نامه ها فقط بر اساس چالش های شخصی و اتفاقات و حوادث محدود به یک دایرۀ کوچک نوشته شده باشند، می شود به همین خاطرات اکتفا کرد. اما در مورد شخصی مثل محسن وزوایی که هم سِمَت فرمانده ای داشته و هم در جریانات مهم نقش داشته، اکتفا به گفت وگوهای معمول، بی عدالتی در حق سوژه و خود کتاب است.

محسن وزوایی را نمی شود جدا از حوادث پیرامونش روایت کرد. نویسندۀ این کتاب هم بنا به ضرورت پا را فراتر گذاشته، اسناد زیادی را بررسی کرده است؛ از جمله نامه های شهید وزوایی به خواهرش و نوارهای صوتی و تصویری مصاحبه های رادیویی و تلویزیونی که تقریباً امیدی به پیدا شدن آن ها نبوده. بررسی اسناد و مدارک مربوط به عملیات ها، خواندن کتاب هایی مربوط به آن دوران خاص و پیدا کردن راویان دسته اول و توضیحات دقیق نویسنده در مقدمۀ کتاب در مورد یافتن و بررسی اسناد باعث شده که مخاطب مطمئن باشد که با یک روایت معتبر مواجه است.

ماجرای یک روایت مستند که به صورت داستانی نوشته شده است. فائضه غفار حدادی برای نگارش این کتاب از لحنی داستانی استفاده کرده و حتی وارد ذهن افراد، مخصوصاً شخصیت اصلی کتاب شده است.

استفاده از این روش از یک طرف موجب لطافت نثر شده، اما از طرفی مستند بودن اثر را زیر سؤال می برد. نویسنده اما برای این مشکل تمهید ویژه ای اندیشیده است. همۀ این تخیلات با عبارات «اگر، ای کاش، شاید و…» ذکر شده اند؛ خیالاتی که به لطافت متن و روانی نثر کمک کرده اند، اما موجب اطناب هم شده اند؛ اطنابی که گاهی مخاطب را دچار ملال می کند، مخصوصاً در فصل های ابتدایی.

در واقع می شود گفت کتاب نه تنها کم و کاستی ندارد، بلکه حتی اضافات هم دارد؛ اضافاتی که نویسنده تصمیم گرفته برای معرفی بهتر شهید وزوایی از آن استفاده کند. معرفی بهتر یک محسن معمولی که تبدیل به «یک محسن عزیز» می شود. (به قول نویسنده کتاب) البته خوانندۀ هوشمند بعد از خواندن کتاب متوجه می شود که او ذاتاً معمولی نبوده، بلکه شرایط برای جلوۀ شخصیت برجسته اش مهیا نشده است. شرایطی که جنگ و انقلاب فراهم کردند. محسن وزوایی از ابتدا هم یک محسن عزیز بود.

*مجله کتاب فردا

منبع خبر

«یک محسن عزیز»؛ با اطناب و اضافات؛ ‌بدون کم و کاست بیشتر بخوانید »

تصاویر/ کاوه ی لشکر حیدر(ع)

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «کاوه نبیری» به سال 1341 شمسی، در تهران متولد شد و هنگام آغاز «نهضت روح الله»، در گهواره بود. چهار ساله بود که خانواده‌اش به «اراک» مهاجرت کردند و هنگام بازگشت «حضرت امام روح الله» به کشور، گرچه تنها شانزده سال داشت اما مانند اکثر هم سن و سالانش، در خروش ملی مردمان سرزمینش، حضور مستقیم داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی لباس پاسداری از «نهضت روح الله» را بر تن کرد و در عملیات‌های «فتح المبین» و «بیت‌المقدس» در سمت فرمانده گروهان، حضور داشت. با تشکیل «لشکر 17 علی بن ابیطالب(صلوات الله علیه)»(یگان اختصاصی رزمندگان پاسدار و بسیجی «قم») به جمع کادر این یگان پیوست و تا زمستان سال 65، در جایگاه فرمانده گردان، فرمانده تیپ و در نهایت جانشینی فرماندهی لشکر، در عملیات های مختلف شرکت کرد.
«کاوه» در اسفندماه سال 1341 شمسی، طی عملیات «کربلای پنج» و در منطقه «شلمچه» خرقه شهادت پوشید.

روحمان با یادش شاد

هدیه به روح بلندپروازش صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری(با لباس پلنگی)
شهید کاوه نبیری(با لباس پلنگی)
شهید کاوه نبیری(با شلوار پلنگی)
شهید کاوه نبیری(با شلوار پلنگی)
شهید کاوه نبیری(نفر سمت راست)
شهید کاوه نبیری(نفر سمت راست)
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری در کنار شهید مهدی زین الدین
شهید کاوه نبیری در کنار شهید مهدی زین الدین
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری در بعلبک
شهید کاوه نبیری در بعلبک
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری، بعلبک
شهید کاوه نبیری، بعلبک
شهید کاوه نبیری(نفر دوم از جپ)
شهید کاوه نبیری(نفر دوم از جپ)
شهید کاوه نبیری(ایستاده، ردیف اول، نفر چهارم از راست)
شهید کاوه نبیری(ایستاده، ردیف اول، نفر چهارم از راست)
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری و شهید مهدی زین الدین
شهید کاوه نبیری و شهید مهدی زین الدین
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری(نفر اول از چپ)
شهید کاوه نبیری(نفر اول از چپ)
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری(نفر اول در قایق)
شهید کاوه نبیری(نفر اول در قایق)
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری
شهید کاوه نبیری

منبع خبر

تصاویر/ کاوه ی لشکر حیدر(ع) بیشتر بخوانید »

خون شهدا؛ لابه‌لای صفحات یک کتاب + عکس

به گزارش مشرق، زینب پاشاپور از فعالان فرهنگی در مطلبی درباره یکی از کتاب های انتشارات روایت فتح نوشت:

همان اول که کتاب را دست گرفتم، فهمیدم این یکی با بقیه فرق دارد.
کتاب باید یک اتفاق عجیب شروع می‌شود، با همان اتفاق عجیب و آدمی که شبیه هیچ‌کس نیست جلو می‌رود و روح تو را با خودش می‌کشد.
الهه آخرتی نازنین را مدتی است که می‌شناسم.

به لطف همین فضای‌مجازی چیزی شبیه دوستی بینمان شکل گرفته هرچند هنوز روی ماهش را ندیده‌ام اما به قدر همین شناختی که از او پیدا کرده‌ام، می‌توانم بگویم چقدر این کتاب را صادقانه و شبیه خودش نوشته با همان متانت و ادب و مهربانی که از او سراغ دارم.

«امیر»ی که الهه عزیز پیش چشم من مجسم کرده، شیطنت و اراده‌اش مرا یاد محمد می‌اندازد و آن ریش‌های پرپشت بلندش آقای‌اصغر را برایم تداعی می‌کند اما راستش با وجود همه شباهت‌هایی که پیدا کرده‌ام، براستی که او شبیه هیچ‌کس نیست جز خودش.

برای من که این چندسال از دل این ماجرا به قصه شهادت نگاه کرده‌ام، این کتاب و قلم روان و دلنشین نویسنده‌اش یک‌تجربه جدید بود؛ با اینکه دلم را گذاشته بودم کنار دل ریحانهِ امیر و عمر چهار سال و نیمه‌ زندگی‌ام را با عشق پنج ساله‌اش مقایسه می‌کردم، با اینکه شهادت امیر توی دلم را خالی کرد و از دست‌دادنش شبیه از دست دادن برادرم بود، با اینکه نمی‌خواستم کتاب زندگی‌اش تمام بشود، با همه این‌ها خواندن این روایت از شهادت آن هم از زاویه دید الهه جان آخرتی دلپذیرتر از چیزی بود که تصور می‌کردم.

شک ندارم این عشق و ارادتی که از لابه‌لای صفحه‌های کتابش بیرون زده را خود شهدا ریخته‌اند توی قلمش و کتاب #هیچ_چیز_مثل_همیشه_نیست را این همه خواندنی کرده‌اند.
برشی از کتاب:
مهدی فشنگ باقی‌مانده را از جعبه درآورد و جعبه فشنگ را دست امیر داد. او هم بلافاصله جعبه فشنگ را از روی درزهایش باز کرد و مشغول نوشتن وصیت‌نامه‌اش شد….نوشتنش که تمام شد، پایین کاغذ و زیر نوشته‌هایش نوشت:«لبیک یا زینب، شهید امیر سیاوشی!»…

منبع خبر

خون شهدا؛ لابه‌لای صفحات یک کتاب + عکس بیشتر بخوانید »

یک نصفه خرما،‌ سهم شاهزاده خانم

به گزارش مشرق، فائضه غفارحدادی،‌ نویسنده دفاع مقدس، در داستانکی درباره شخصیت حضرت خدیجه کبری با نام «شاهزاده خانم» نوشت:

کسی با دستمال عرق صورتش را گرفت. چشمهایش را به سختی باز کرد. همه چیز تار بود. نمی دانست چه مدتی خواب بوده. شاید هم دوباره از حال رفته بوده. اما حالا خورشید وسط آسمان بود.

همسرش با دستمال بالای سرش نشسته بود. سعی کرد به سختی لبخندی بزند. همان خنده ای که عاشقش بود، روی صورت همسرش نشست. به زحمتِ لبخند زدن، می ارزید. مردمک چشم ها را چرخاند. دنبال دخترکش می گشت. دخترک انگار که حس ششم داشته باشد بدو بدو آمد و خودش را یله کرد روی سینه اش.

دردی در قفسه سینه اش پیچید. سرخ شد. اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. به کندی دستش را بالا آورد و موهای دخترش را نوازش کرد. دختر خم شد و لپش را گذاشت روی صورتش. دلش گرم شد. صورتش دوباره عرق کرد.

همسرش دستمال را دوباره کشید روی صورتش و دختر را با مهربانی و شوخی از روی مادر برداشت. فرستادش که کمی آب بیاورد. خرامیدنش را تماشا کرد و اشکی از گوشه چشمش غلتید و به بالش نرسیده پشت سد انگشت های همسرش متوقف شد.

دوباره عرق سرد نشست روی تمام بدنش. دانه های عرق با اشک هایش قاطی شدند. همسرش دست کرد توی کیسه کوچکی و یک نصفه خرما بیرون آورد و گرفت جلوی دهانش.

_خواهش می کنم بخور محبوبه ی من.

تمام توانش را کلمه کرد و به سختی گفت:
_باشد برای افطاری تو و بقیه…
آخرین رمقش صرف لبخندی شد که بعد از این جمله زد.

دخترک که آب آورد، مادرش که شاهزاده خانم قریش بود، از دنیا رفته بود. اما او فکر کرد دوباره از حال رفته. با تعجب به اشک های پدرش نگاه کرد. آب را زمین گذاشت. انگشت های کوچکش سد قطرات اشک پدر شدند. اما گریه پدر شدیدتر شد و سد طغیان کرد.

منبع خبر

یک نصفه خرما،‌ سهم شاهزاده خانم بیشتر بخوانید »

تاریخ ولادت و شهادتش یک روز و یک ساعت بود

به گزارش مشرق، شهید آوینی در وصف شهیدان گفته بود: «پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته‌اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند.»

با اینکه حدود یک دهه افتخار مصاحبه با خانواده شهدا و جانبازان غیور ایران زمین را داشتم این‌طور تقارن زمانی برای پرداختن به زندگی شهدا را تجربه نکرده بودم؛ ماجرا از این قرار است که مطلب این هفته برای چاپ آماده بود که آقا مجید تاجیک یکی از دوستانم،تماس می‌گیرد و از یک سوژه داغ صحبت می‌کند، از هیجانش متوجه می‌شوم که روزیِ صفحه فرهنگ و مقاومتِ این هفته ما خاص است…

مجید شروع می‌کند و می‌گوید: این شهید موقع اذان ظهر ۱۵ اردیبهشت سال ۴۶، به دنیا آمده و هنگام اذان ظهر روز ۱۵ اردیبهشت سال ۶۵ هم به شهادت می‌رسد. پس باید دست به کار شویم و تا سالگرد شهید متن را آماده کنیم تا ۱۵ اردیبهشت منتشر شود!

خود آقا مجید هم پیگیر کارها می‌شود و شماره خانواده را پیدا می‌کند، خانواده‌ای پرجمعیت و پربرکت با فرزندانی صالح. پدر به رحمت خدا رفته و مادر کمی‌دچار فراموشی شده؛ اما می‌توانم شماره چند تا از برادرهای شهید را پیدا کنم، هر چند همگی مشغول به کارهای مهمی‌هستند، دکتر حسن در اتاق عمل است و شیخ حسین مشغول درس و بحث است، احمد و علی هم در دادگاه هستند و مشغول دفاع از موکلان خود. از قضا قرعه به نام سلمان می‌افتد و او قصه زندگی برادر شهیدش، محسن مظفری را آغاز می‌کند و به رسم ادب، در ابتدا از پدر می‌گوید؛ روحانی جلیل القدری که به شدت مقید به مسائل دینی است، نان حلال بر سر سفره می‌گذارد و پسرها را از ۱۴، ۱۵ سالگی راهی جبهه می‌کند، مادر هم همراه پدر است و جگرگوشه‌هایش را فدایی ولایت می‌داند.

همین است که شوق جبهه و جهاد محسن را بی‌قرار می‌کند، جثه کوچکی دارد؛ اما در سینه دل شیر دارد، دل را به تشویق پدر به دریا می‌زند و راهی میدان نبرد می‌شود، اصلا او آمده که برود، برای ماندن نیامده، آمدنش برای این است که چند صباحی زمین را روشن کند و خوب بودن و خوب زیستن را نشان زمینی‌ها بدهد و برود، ذوب در ولایت است و با تمام وجود برائت را معنا می‌کند، دغدغه‌مند است، غریبه و آشنا نمی‌شناسد، خلاف و گناه از هر که سر بزند، برمی‌تابد، برای کوچک‌ترها برنامه دارد، برنامه شاد بودن و شاد زیستن و در عین حال پاک زیستن، اصلا تمام وجودش خدایی است و برای خدا کار می‌کند؛ اما…؛ بی‌شک او مجذوب حق شده که این همه خوبی در وجودش موج می‌زند، نور الهی جان و روحش را صیقل داده و او را آماده پرواز تا اوج زیبایی‌ها کرده…

استعفای پدر به خاطر توهین به لباس روحانیت
سلمان در ابتدا از پدر و تقید او به اسلام و انقلاب می‌گوید: پدرم، حاج آقا نصرت الله مظفری روحانی بودند و سردفتر ازدواج و طلاق؛ البته پدر تا قبل از سال ۵۶ معاونت اداره اوقاف تهران بود؛ اما با رئیس‌اداره به مشکل برمی‌خورد و استعفا می‌دهد.چند تا از دوستانشان بعد از فوت ایشان نقل می‌کردند که رئیس‌اداره از کراواتی‌های شاه بود. یک روز در اداره می‌گوید حاج آقا اگر می‌خواهی در اداره باشی باید این لباس، (لباس روحانیت) را از تن دربیاوری. حتی توهینی هم به لباس ایشان می‌کند، حاج آقا می‌گوید من دنبال این پول و سمت‌ها نیستم و همانجا استعفا می‌دهد و از اداره اوقاف بیرون می‌آید. در واقع آن سمَت خوب را بعد از ۱۴ سال سابقه، به خاطر اعتقاداتش کنار می‌گذارند و بعد از آن به شغل سردفتری می‌پردازند؛ البته قبل از آن هم سردفتر بودند؛ اما بعد به همان شغل اکتفا می‌کنند. پدر، روحانی بنامی‌بودند و در سال ۴۸ از دانشگاه تهران لیسانس ادبیات عرب گرفته بود. به قول دوستان، حاج آقا آخوند نبود، ملا بود.

۱۲ فرزند موفق خانواده
ما هشت برادر و چهار خواهر هستیم؛ فرزند ارشد خانواده دکتر محمدحسن است و رئیس‌بیمارستان قدس اراک و پزشک بیهوشی است، دومی‌شهید محسن عزیز بود، سومی‌شیخ حسین هستند که در قم درس فقه خارج و اجتهاد می‌خوانند و اگر خدا بخواهد تا چند سال دیگر به درجه اجتهاد می‌رسند، چهارمین فرزند ‌حاج احمدآقا که وکیل است و پنجمی‌حاج علی آقا که او هم وکالت خوانده و رئیس‌کانون سردفتران ایران است، بعدی حاج جواد است که حراست بانک تجارت است و بعد هم من که دفتر ازدواج و وکالت دارم و آخری هم آقا مهدی که مهندس شرکت نفت است. خواهرها هم تا کارشناسی تحصیل کرده‌اند و همگی خانه دار هستند. مدتی پیش با دو سه تا از برادرها که هم سن و سال هستیم رفته بودیم مسافرت، حاج علی آقاکه همیشه دنبال علل مسائل است، گفت: ما ۱۲ تا بچه هستیم که یکی هم شهید شده، به نظرتان چه حساب و کتابی بود که از این ۱۱ تا حتی یکی‌مان به راه خلاف نرفتیم، کار خوب و خانواده خوبی داریم، هیچ کدام کارمان به طلاق نکشید، چه رازی در این مسائل هست؟ پدر با ما چکار کرده؟

پدر پول طلاق را به خانه نمی‌آورد
حاج آقا سال ۸۱ به رحمت خدا رفتند، آن زمان من تقریبا ۲۱ ساله بودم، جوان و دنبال کار بودم و بعد از حاج آقا من در دفتر ایشان مشغول به کار شدم. با منشی حاج آقا، آقای شاهوردی هم دوست بودم، او خیلی آدم خوبی بود و حاجی دست او را گرفته بود و از شهرستان آورده بود و الان خودش سردفتر است. آقای شاهوردی می‌گوید خدابیامرز دو تا کشو داشت، پول عقد و ازدواج را داخل یکی می‌گذاشت و پول طلاق را در دیگری. یک بار گفتم: حاج آقا این چکاری است که می‌کنید؟ گفت: ببین پول طلاق بر اساس حکم قاضی است و ما آن را قانونی ثبت می‌کنیم؛ ولی اگر ته دل یکی از این دو زن و شوهر را ببینی یکی‌شان ناراضی است، من این پولی را که در آن نارضایتی است با دیگری مخلوط نمی‌کنم و این پول را خانه نمی‌برم. حاج آقا پول طلاق را می‌داد برای خلافی یا تعمیر ماشین، مالیات دفتر و کارهایی از این قبیل و هیچ وقت آن را خانه نمی‌برد.

این پسر آسمانی بود…
سلمان زمان شهادت برادرش هشت ساله بود و او را به خاطر دارد و از مهربانی یک برادر بزرگ می‌گوید: آقا محسن متولد ۱۵ اردیبهشت سال ۴۶ بود و بنده متولد ۵۸ و با اینکه کوچک بودم یادم است که او صفای دل خاصی داشت، آدم خوبی بود، یک پایش جنگ بود و یک پایش تهران بود. روحیه خاصی داشت، بلااستثنا صبح به صبح ساعت هفت من و آقا جواد را بیدار می‌کرد و با ما ورزش می‌کرد.

مادر می‌گفت: محسن، حسن، شیخ حسین و حاج احمد جبهه رفتند، همه رفتند و زحمت کشیدند، حسین مجروح شد، احمد را موج گرفت؛ اما این پسر (محسن) آسمانی بود، اصلا معلوم بود این یکی می‌خواهد برود. زمانی که محسن خداحافظی می‌کرد انگار برای آخرین بار خداحافظی می‌کند، وقتی می‌رفت می‌گفت: من را حلال کنید، اگر نیامدم این کار را بکنید و آن کار را بکنید؛ ولی بقیه وقتی می‌رفتند خیلی عادی بودند و به موقع برای مرخصی می‌آمدند، محسن برای مرخصی هم به زور می‌آمد و ما باید کلی اصرار می‌کردیم تا بیاید. در کل روحیات معنوی خاصی داشت.

مادر می‌گفت: در آن یک هفته مرخصی که می‌آمد کارهایش خیلی مشخص بود، شب‌ها بدون استثنا به مناجاتش می‌رسید و صبح زود بیدار می‌شد و کارهایش را انجام می‌داد، یک زمانی را برای دوستانش می‌گذاشت، یک زمانی را برای من و پدرش می‌گذاشت. محسن در این اواخر عاشق شده بود. دختر یکی از همشهری‌هایمان را دیده بود و عاشق شده بود، می‌گفت: مادر اگر قسمت شد و من برگشتم برای او بروید خواستگاری. اما نشد و به شهادت رسید…

گریه و زاری پدر در خفا بود
بنده لحظه‌ای که خبر شهادت را آوردند کامل به یاد دارم. من بچه‌ای بازیگوش بودم. یک ماشین تویوتا لنکروز سپاهی آمد داخل کوچه ما و چون آن زمان هم ماشین کم بود سمت ماشین دویدم. دیدم سه تا آقا با لباس سپاهی پیاده شدند و با برادرم صحبت کردند و خبر شهادت محسن را به او دادند، من هم دویدم داخل حیاط، مادرم هم در حیاط بود، گفتم: مامان! داداش محسن شهید شده. مادرم از حال رفت و حاجی آمد و به او کمک کرد.‌گریه و زاری پدر هم در خفا بود. که اگر بی‌تابی می‌کردند شاید برادرهای دیگرم به جبهه نمی‌رفتند.

محسن اهل گلایه و شکایت نبود
دکتر محمدحسن پسر بزرگ خانواده است و به خوبی شهید را به یاد دارد و او را استاد خود می‌داند: محسن پسر خوب و خوش برخوردی بود و اخلاق و رفتارش برای دیگران آموزنده بود، با اینکه از من کوچکتر بود برای من استاد بود. خیلی متعهد بود و کارش را به درستی انجام می‌داد. در مشکلات و گرفتاری‌ها بسیار صبور بود. هیچ گاه در چهره‌اش ناراحتی نمی‌دیدیم. سختی‌ها را تحمل می‌کرد و گلایه و شکایت نمی‌کرد. شهدا برگزیده بودند و تفاوت‌هایی با بقیه که به شهادت نرسیدند داشتند، همین تفاوت‌ها باعث شد که انتخاب شوند، محسن هم در خانواده ما متمایز بود. او همه صفاتی که در بین شهدا مشترک بود را داشت و متخلق به اخلاق اسلامی‌بود.

پدر ما روحانی بود و ما عرق انقلابی و مذهبی داشتیم، در دوران انقلاب هم در جریانات مختلف حضور داشتیم، من چون برادر بزرگ‌تر بودم در ۱۳ آبان ۵۷ و پیروزی انقلاب حضور داشتم. زمان انقلاب محسن اول راهنمایی بود و من سوم راهنمایی، و محسن با اینکه کم سن و سال بود در تظاهرات‌ها و شعارنویسی و پخش اعلامیه شرکت می‌کرد.

کودکی در گردان جندالله کردستان
محسن که دو سال از من کوچک‌تر و ۱۶ سالش بود اصرار می‌کرد که دوره ببیند و اعزام شود. در نهایت در پایگاه مقداد ثبت‌نام کرد و به کردستان اعزام شد. آن زمان، محسن جثه کوچک‌تری نسبت به سنش داشت و جالب اینکه در آنجا با پیشمرگان کرد مسلمان عکسی گرفته بود که واقعا خاطره‌انگیز است، وقتی به عکس نگاه می‌کنی تصور می‌کنی که یک کودک در کنار بقیه ایستاده؛ اما در واقع در گردان جندالله کردستان با آنها همراه بود.

بعد از مدتی محسن برگشت و آخر همان سال با هم رفتیم جبهه و در عملیات خیبر با هم بودیم. عید سال ۶۳ را هم با هم بودیم و بعد از عید برگشتیم تهران و بعد از آن یکی دو بار جدا اعزام شدیم و اواخر سال ۶۳ وارد حوزه امیرالمومنین شهرری و مشغول درس طلبگی شد و در نتیجه یک سالی از جبهه فارغ شد. اواخر سال ۶۴ من تنها رفتم جبهه و در عملیات والفجر ۸ و آزادی فاو شرکت کردم و بعد از پدافندی و اتمام دوره به تهران آمدیم. وقتی برگشتم محسن گفت: داداش چه خبر از جبهه؟ گفتم: شدیدا نیرو احتیاج دارند. گفت: ببینم می‌توانیم با بچه‌ها هماهنگ کنیم و برویم. در نهایت هم با دو تا از بچه محل‌ها؛ شهید نوروزی و شهید مسعود قلانی به جبهه رفتند.

یک ماه بعد؛ یعنی درست در روز تولدش در ۱۵ اردیبهشت ۶۵، در پدافندی والفجر ۸ به شهادت رسید. در زمان جنگ بیشتر به عنوان نیروی پیاده در جبهه حضور داشت و زمانی هم که با هم بودیم من تیربارچی بودم و او کمک تیربار بود. بعد که وارد طلبگی شد هم زمان هم نیروی پیاده بود و هم کارهای فرهنگی انجام می‌داد. در دوره‌ای که با هم بودیم، در گردان دو جفت برادر بودیم یکی ما و دیگری آقایان فرهادی که یکی اسیر و دیگری شهید شد، در گردان همه ما را به دو برادران می‌شناختند.

نحوه شهادت
نیروها در منطقه پدافندی بودند، آقا محسن به همراه چند طلبه دیگر که یکی از آنها سه، چهار سال از بقیه جلوتر بوده و حکم استادشان را داشته تصمیم می‌گیرند در یک سنگر باشند که در مواقع بیکاری درس بخوانند و با هم مباحثه کنند. اینها مشغول درس و مباحثه می‌شوند تا روزی که پاتک شدید عراقی‌ها انجام می‌شود و در این حین خمپاره ۱۲۰ می‌خورد به درِ سنگر و در خراب می‌شود، بعد یک خمپاره دیگر هم می‌خورد روی سنگر و سنگر روی سرشان می‌ریزد و همگی خفه می‌شوند و به شهادت می‌رسند.

همان زمانی هم که به شهادت رسید من دانشجوی تربیت معلم بودم، روزی که بنده برای مرخصی آمده بودم برادرم محسن رفت، روز خداحافظی و نگاه آخرش را به یاد دارم، مشخص بود که خداحافظی آخرش است. رفت تا سر کوچه و برگشت نگاهی به خانواده کرد و رفت و حدود ۱۷ روز بعد به شهادت رسید.

روزی که خبر شهادتش را آوردند پنج شنبه بود و من می‌خواستم بروم کلاس تربیت معلم، یک حسی به من می‌گفت امروز نرو. حتی آماده شدم؛ اما نرفتم. ساعت ۹ صبح بود که از واحد تعاون سپاه به در خانه ما مراجعه کردند، در زدند و من دم درب رفتم، گفتند: منزل محسن مظفری؟ گفتم: بله. گفتند: شما؟ گفتم: برادرش هستم. گفتند: او مجروح شده. گفتم: نه به احتمال زیاد ایشان شهید شده. گفتند: چطور؟ گفتم: نگاهی که دو هفته پیش از او دیدم نگاه شهادت بود. گفتند: بله او شهید شده و پیکرش را آورده ایم واحد تعاون سپاه، می‌توانید از فردا صبح برای تشییع آماده شوید.

در واقع ۱۰ تا ۱۵ روز بعد از شهادتش تشییع انجام شد؛ ولی پیکرش عطر و بوی خوشی داشت و عکسی از ایشان باقی مانده که گویی ساعتی بعد از شهادت گرفته شده. پیکر شهید در این تصویر خیلی بشاش و سالم است و هیچ جای زخمی‌روی صورت به چشم نمی‌خورد.

آسان شدن سختی‌ها با معرفت به هدف
شیخ حسین، سومین فرزند خانواده از کودکی برادر می‌گوید: محسن از کودکی تا شهادت روزهای دشواری را گذرانده بود، مثلا با سه چرخه از پله افتاده بود و چند جایش شکسته بود. در دوران آموزشی هم هوا خیلی سرد بود و آن دوران را هم به سختی طی کرد. با توجه به عشق و علاقه‌ای که به تحصیل علم داشت وارد حوزه شد و دو سال هم طلبه بود و خیلی زود هم به مقصود خود رسید و به سوی حق شتافت.

شجاعت قابل توجهی داشت و غیرت دینی و به همین دلیل هم خیلی زودتر از سن قانونی وارد جبهه شد. به گفته دوستانش در جبهه نیز شجاعت قابل توجهی از خود نشان داده بود. در واقع هر چقدر انسان معرفت بالاتری به یک هدف داشته باشد سختی‌های راه را هم راحت‌تر تحمل می‌کند. عشق و محبتی برای او پیدا می‌شود و باعث می‌شود به هر نحوی شده خودش را به مقصد برساند؛ لذا اگر ما هم معرفت را پیدا کنیم می‌توانیم همان راه را طی کنیم. اگر به این برسیم که زندگی دنیا نباید برای خود دنیا باشد به طور قطع می‌توانیم در مسیر مستقیم حرکت کنیم و چه بسا به همان جایی برسیم که شهدا رسیدند.

گذشتن پدر و مادر از چهار فرزند
خاطرات دوران نوجوانی برای هر کسی شیرین است و برای ما هم همین طور بود، ایام جبهه و جنگ هم علیرغم تلخی‌هایی که داشت نقاط مثبت اطرافیان آن دوران را شیرین و خاطره‌انگیز می‌کرد.
یادم هست که محسن از خاطرات جبهه تعریف می‌کرد و این خاطرات باعث می‌شد ما برای رفتن تشویق شویم. بنده خرداد ۶۵ برای آموزشی رفتم. احمدآقا که از من کوچکتر بود زودتر از بنده رفت، چون شناسنامه را دستکاری کرد؛ اما من وقتی به سن قانونی رسیدم و ۱۷ سالم شد اقدام کردم.

پدر و مادر حاضر شده بودند ۴ تا از پسرانشان بروند جبهه و گذشت آنها در این مسئله خیلی برایم جالب است. و من فکر می‌کنم اینکه محسن به شهادت رسید و همه بچه‌ها هم در مسیر درست قرار گرفتند، بیشتر تاثیر لقمه حلال و شیر پاک مادر بود. همین لقمه حلال به طور طبیعی بچه‌ها را در مسیر سعادت قرار می‌دهد و این نبود که پدر خیلی مباحث دینی داشته باشد؛ هرچند که روش و منش ایشان هم در رفتار ما تاثیرگذار بود، در درجه بعدی هم شرایط جامعه ما را به این سمت و سو کشاند. و ما هم از همان زمان که همه ما مجرد بودیم در جمع‌های خانوادگی و یا در سالگردها یک سری مسائل بازگو می‌شد و از اخلاق و رفتار شهید صحبت می‌کردیم؛ البته برادر خواهرهای ما در مسیر بودند؛ اما برای تذکر بیشتر و تا حدی که بلد بودیم از این مسیر می‌گفتیم و به این راه تشویقشان می‌کردیم.

از خدا خواسته بود شهادت سختی داشته باشد
احمد که زمان شهادت برادر ۱۵ ساله بود از تلنگر او برای رفتنش به جبهه می‌گوید: خاطرم هست سال ۶۴ یک بار که آقامحسن از جبهه آمده بود، برگشت به من گفت: تو نمی‌خواهی بیایی جبهه؟ و این در صورتی بود که سه تا از برادرها در جبهه بودند و بنده هم کم سن و سال بودم. من آن روز در جواب گفتم: ۱۵ سال کمتر را که ثبت‌نام نمی‌کنند! گفت: برای آن هم راه‌حل وجود دارد. که منظورش جعل شناسنامه بود. و در نهایت من هم اوایل سال ۶۵ عازم منطقه شدم.

زمان‌هایی که می‌آمد و مرخصی او طولانی می‌شد و یا اعزامش زمان می‌برد و سه یا چهار ماه منزل بود، قطعا به یک کاری مشغول می‌شد، مثلا خیاطی یا بنایی و کارگری، و همواره سعی می‌کرد دستش در جیب خودش باشد.

برادرم مظلومیت خاصی داشت و وصیت و دعایی هم داشت که خدایا آنقدر تیر و ترکش بر بدنم نازل کن که کفاره گناهانم باشد. فرض کنید یک جوان ۱۹ ساله چقدر گناه دارد که این تیرها بخواهد کفاره گناهان او باشد؟! فکر می‌کنم خداوند هر آنچه او می‌خواست را مقدر کرد، به خاطر اینکه از لحاظ مادی آن نوع جان دادن و محبوس شدن در سنگر شاید کمتر از این نباشد که همه بدن را تیر و ترکش فرابگیرد. که آن حالت در چند ثانیه صورت می‌گیرد؛ اما خفگی چند دقیقه طول می‌کشد. هرچند شهادت نوعی لقا است که دردی در آن نیست.

پاسخ به یک سؤال مهم
اکثر کسانی که در مناطق جنگی بودند با این سؤال مواجه بودند که دوست دارید شهید شوید یا نه! حقیقت مطلب این است که هر کسی که شهید نشد شهادت را نخواست؛ یعنی آن انتخاب آخر را نکرد، در صورتی که اگر انتخاب می‌کرد این اتفاق می‌افتاد. بنده هم مانند همه آنهایی که به این سعادت نائل نشدند پاسخم به این سؤال درونی خودم منفی بود و می‌گفتم زود است، هنوز می‌توانم در جبهه‌ها باشم و فلان کنم و چنان کنم. من بلااستثنا از همه همرزمانم که می‌پرسم می‌گویندکه با این سؤال درونی مواجه شده‌اند. و همه آنهایی که شهید نشده‌اند گفته‌اند نه.
من سؤالم از شهید این است که چگونه این‌قدر عالمانه و فوری به این سؤال درونی خودتان پاسخ دادید و شهادت را انتخاب کردید؟ سرّ این قضیه در چه بود؟ آنهایی که شهید شدند چه کردند و چه دیدند که این انتخاب عاشقانه را داشتند.

از داشتن چنین برادری احساس غرور می‌کنم
اصلا احساس دلتنگی نداشتیم و هیچ وقت مانند کسی نبودم که برادر از دست داده؛ ولی غرور داشتم، در واقع همواره انسان نسبت به چنین برادری احساس غرور دارد. و هنوز هم حضور ایشان را در کنارم حس می‌کنم، در بسیاری موارد که در کارم گره افتاده، صبح جمعه به تنهایی رفته ام سر مزارش و به او توسل کرده‌ام و خیلی زود هم پاسخ گرفته‌ام.

اعتقاد جامع و کامل به اسلام
علی فرزند پنجم خانواده و از حساسیت شهید محسن نسبت به حلال و حرام می‌گوید: رفتار و کردار و خصلت‌ها و آداب آقامحسن هنوز در ذهنم مانده. خصوصیاتی که به ندرت در بین بقیه برادرها وجود داشت، به همین خاطر هم به شهادت رسید.

بارزترین خصوصیت او این بود که اعتقادی که به اسلام داشت کامل و جامع بود. این طور نبود که بخشی که به نفعش است را بپذیرد و بقیه را نپذیرد. اسلام را با تمام جزئیاتش پذیرا بود. امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد، کاری که ما به هزار بهانه و توجیه آن را انجام نمی‌دهیم. همه می‌دانستند که اگر در مقابلش منکری انجام دهند با تذکر جدی او مواجه می‌شوند. دوچرخه‌ای داشت و با آن در محل دور می‌زد که مبادا کوچکترین خبط و خطایی انجام شود.

به ولایت فقیه اعتقاد واقعی داشت، آنقدر که اوامر ولی را بدون کوچکترین کم و زیادی پذیرا بود، در قسمتی از وصیتنامه‌اش می‌گوید: رمز پیروزی شما ولایت پذیری است، آن آگاهی که ولایت به امور دارد ماها نداریم و برای همین هم این حلقه را هیچ وقت قطع نکنید. اعتقاد دینی او اطیع الله و اولی‌الامر بود و معتقد بود که ولی فقیه در سلسله مراتب حکومتی اسلام قرار دارد و باید اطاعت شود.

واقعا وقتی بحث احترام به والدین پیش می‌آمد کسی در مقابل او حرفی برای گفتن نداشت، کوچکترین بی‌احترامی‌نسبت به پدر و مادر از طرف هر کدام از خواهر و برادرها اتفاق می‌افتاد دعوای جدی او را در پی داشت. در قبال دیگران بسیار مسئولیت پذیر بود، در مقابل برادر و خواهرهای کوچکش آنقدر مسئولیت پذیر بود که می‌گفت من باید همه آنها را به مسائل فقهی و دینی و سیاسی آگاه کنم. برای هر کدام وقت می‌گذاشت. اعتقاد داشت که همه باید مسئولیت‌پذیر باشند و عملیاتی کار کنند نه اینکه فقط حرف بزنند. در زمینه علمی‌هم خیلی تلاش می‌کرد و با اینکه بسیاری در سن ۱۶ سالگی به این مسائل فکر نمی‌کنند؛ اما او به تحصیل علوم فقهی و دینی پرداخت.

یکی از کارهایی که انجام می‌داد کمک به افراد نیازمند بود، آن زمان هر کسی تنها از محله و اقوام خودش با خبر بود و او وقتی با دوچرخه در کوچه‌های اطراف می‌چرخید اگر انسان مستاصلی می‌دید و نیازش را برطرف می‌کرد، هم کمک می‌کرد و هم آن شخص را از آنجا حرکت می‌داد که موجب تجمع افراد نشود یا آسیب و مفسده نشود. در محل یا فامیل هر کسی مشکلی داشت با او مطرح می‌کرد و اگر هم کسی مشکلش را مطرح نمی‌کرد خودش با پیگیری مشکلاتشان را حل می‌کرد.

از ابتدا اهل دنیا نبود
محسن مسیرش را انتخاب کرده و وارد حوزه و مسائل علمی‌شده بود. معلوم است کسی که از ابتدای جوانی از دنیا زده شده باشد و فقط آن طرف را ببیند انتهای کارش به کجا می‌رسد. یعنی کسی نبود که در این دنیا دنبال پست و مقام باشد. اگر هم شهید نمی‌شد حتما در بحث حوزه و معنویت قدم بر می‌داشت.

الگوی ایشان، انسان‌های برتر صدر اسلام بود. افرادی که واقعا برای اسلام شمشیر کشیدند و جان و زندگی شان را وسط گذاشتند که اسلام پا بگیرد. خود اهل بیت علیه‌السلام، امام علی(ع)، حضرت علی اکبر و… همیشه می‌گفت وقتی الگوی ما اهل بیت هستند، نمی‌توانیم با خیال راحت بنشینیم که هر اتفاقی بیفتد.

الگوی جوانان محل بود
جواد، فرزند نهم خانواده چهره نورانی و آسمانی برادر را به خاطر دارد، برادری که پرواز را برایش به نمایش گذاشته…

آقامحسن یک بچه ولایتی محض بود، چنانچه در فرازی از وصیتنامه‌اش نوشته بود: «کسانی که کوچکترین ظن و شکی به امام(ره) دارند در تشییع جنازه من حاضر نشوند.» از سال ۶۳، ۶۴ نور شهادت در وجود ایشان بود، طوری که حتی ما که بچه بودیم این را احساس می‌کردیم که نباید روی ایشان به عنوان برادر دنیایی حساب کنیم. از زمانی که رفت جبهه ویژه بود. ۱۵ سالگی اعزام شد و ۱۹ سالگی هم به شهادت رسید.

نکته جالب این بود که بعد از شهادت یکی از بچه‌های محلمان در طرشت حدود چهار سال گذشت و هیچ شهیدی نداشتیم و شهید محسن نخستین شهید نیمه دوم جنگ شد و بعد از او چهار، پنج تا از بچه‌های محل با فاصله هفت، هشت ماه در کربلای پنج به شهادت رسیدند. در واقع محسن شد نقطه شروع شهادت در محله ما و دوباره روحیه شهادت در محل متبلور شد. او الگوی جوانان محل شده بود، تعدادی از جوانان که با او اعزام شده بودند، بعد از شهادتش تعریف می‌کردند که در راه همه را به رعایت حدود و تقوا توصیه می‌کرده و خطاب به آنها می‌گفت: «ما همیشه با هم صمیمی‌بودیم؛ اما بیایید این چند ماه را از هم جدا باشیم، در فاز خودمان باشیم، در جبهه دیگر دور هم نباشیم.» انگار می‌خواسته با خدای خودش خلوت کند. او در کلِ محل، به لحاظ معنوی شناخته شده بود و این باعث افتخار ما بود.

ما را شجاع بار آورده بود
آقامحسن همراه با سه برادر دیگرم در جبهه بودند؛ ولی خاص بودن ایشان باعث شد برای همه ما الگو باشد. ایشان فرزند دوم خانواده بود؛ اما نسبت به تربیت بچه‌ها در خانواده و حتی فامیل نگاه ویژه خود را داشت و هر وقت از جبهه می‌آمد برای فرزندان خانواده برنامه ویژه تفریحی فرهنگی و تربیتی داشت، مثلا کلاس قرآن می‌گذاشت، مسابقات ورزشی فوتبال و… و در کل هر طور که به ذهنش می‌رسید برای ایجاد شادابی در بچه‌های کوچک کار می‌کرد.او آنقدر ما را برای رفتن به جبهه تشویق می‌کرد و ما را شجاع بار آورده بود که من که ۱۰ سالم بود منتظر بودم تا ۱۴ سالم شود و مانند خودش شناسنامه را دستکاری کنم و وارد جبهه شوم؛ البته وقتی جنگ تمام شد من ۱۲ سالم بود. در کل این روحیه را از او به دست آورده بودیم که اگر موقعیتی پیش آمد حتما برویم و مبارزه کنیم.

نگاهمان به جنگ و انقلاب و یاری کردن امام و تنها نگذاشتنش و موقعیت خاصش در تاریخ را از صحبت‌های ایشان داریم، او با شهادتش این موضوع را ابدی و عملی کرد.
یک نکته جالب از خصوصیات آقامحسن این بود که اگر حالا هم در قید حیات بود، به خاطر ولایت پذیری محضی که داشت به او تندرو می‌گفتند؛ در صورتی که در لطافت روح از همه جلوتر بود و خودش را از همه برای خدمت به انقلاب و نظام کوچک‌تر می‌دانست. در واقع گذر زمان و عقب ماندن بنده و امثال من باعث می‌شود که به حزب‌اللهی‌ها و انقلابی‌ها تندرو بگویند، در صورتی که آنها نمونه بارز شهدای دفاع مقدس هستند. اینها در اوج ولایت پذیری و برائت از دشمنان انقلاب و اسلام هستند.

کلام پایانی
این حکایت هم به پایان رسید؛ اما به راستی شهدا به کجا رسیدند که توانستند به این سؤال که «آیا می‌خواهید شهید شوید؟» لبیک بگویند. آنها چه دیدند و شنیدند که گذاشتند و گذشتند؟ برای رسیدن به پاسخ این سؤال باید با شهدا زندگی کرد، شهدا را نباید با گوش سر شنید و با چشم دنیوی اندک بین مشاهده کرد، که باید گوش جان سپرد به نوای قلبشان، و با چشم بصیرت روحشان را به نظاره نشست، جان را باید از هر آنچه غیر حق است شست تا آیینه صفات الهی شود و همان بشویم که مردان حق شدند، انشاءالله.

وصیت‌نامه شهید
الذین امنوا وهاجروا و جاهدوا فی سبیل الله بالموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون.

بار الها از تو می خواهم که برایم مقدر سازی تا اینکه آنقدر تیر و ترکش به یکایک نقاط بدنم اصابت کند تا کفاره تمام گناهان این اعضا بوده باشد زیرا که این بدن ضعیف طاقت آتش آخرت را ندارد. خدا را چنان پرستش کن که او را می‌بینی و اگر تو او را نبینی او تو را می بیند و در دنیا چون غریبان یا رهگذران باش و به کوچکی گناه فکر مکن لکن به عظمت خدایی که عصیان او را کرده‌ای توجه کن: «حضرت رسول اکرم (ص)» امر به معروف کن و در راه خدا جهاد کن و چه بسا کمی که برکت آن از بسیار بیشتر است و بدان که برای آخرت آفریده شده‌ای نه برای دنیا برای نیستی نه برای هستی برای مردن نه برای زندگانی و ترس از اینکه مرگ تو را دریابد و در حال گناه باشی :«حضرت علی(ع)» اگر می خواهید در عظمت شما خللی وارد نشود هیچگاه زبان به شکایت نگشائید و آنچه را که از قدرت و منزلت الهی شما می کاهد بر زبان نیاورید.«حضرت سید الشهدا (ع)»

پدر عزیزم برادران و دوستان و آشنایان گرامی از شما می خواهم کاری کنید که در رختخواب ذلت نمیرید که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد و از شما استدعا دارم که جبهه جنگ را ترک نکنید و اگر برای یک بار هم شده به جبهه بروید زیرا که جبهه مدرسه عشق است و ایثار و امیدوارم خانه و زندگی درس و ورزش را بهانه‌ای برای این امر مهم الهی ندانید زیرا که ابوذر در راه رهبرش علی(ع) زن و بچه و خانه و زندگی را از دست داد و تا آخرین لحظه عمرش در این راه استوار باقی ماند و از این بالاتر سرور شهیدان هم با آن حماسه حسینی که ایجاد کرد.

نه تنها با حدیث و سخن بلکه با تحمل نمودن ۷۲ تن شهید و از دست دادن جان خود به ما آموخته در جایی که اسلام عزیز در معرض خطر است خانه و زندگی هیچ ارزشی برای انسان ندارد و از شما میخواهم نماز شب و قرائت قرآن و خواندن نماز در اول وقت را فراموش نکنید و به نماز شب اهمیت دهید تا به مقام یقین نائل آئید و از شما می خواهم که اگر در خانه از اخلاق من بدتان می آمد مرا ببخشید زیرا که تمام این کارهائی که می کردم برای خیرخواهی شما بود و ای خواهران عزیز از شما می خواهم که از بدحجابی حتی در خانه به شدت پرهیز کنید زیرا که سهل‌انگاری در آن باعث گرفتار شدن در دوزخ است و ای مادران عزیز از شما می خواهم مبادا از رفتن پسرانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی‌توانید جواب زینب(س) را بدهید که تحمل ۷۲ شهید نمود و از شما می خواهم سلام مرا به امام امت برسانید و به او بگوئید که تا آخرین قطره خونم در راه تو می‌جنگم.

و از شما استدعا دارم در امام بیشتر دقت کنید و بکوشید تا عظمت او را دریابید و اگر فیض شهادت نصیبم شد آنانی که کوچکترین ظنی به امام دارند و پیروی خط سرخ او نیستد و به او اعتقاد ندارند بر جنازه من حاضر نشوند اما باشد که دماء شهدا آنان را متحول سازد و به رحمت الهی نزدیکشان سازد:
مسائل شخصی :از شما می خواهم که برای من یک ماه روزه بگیرید و ۶ (شش) ماه نماز بخوانید و از تمام دوستان و آشنایان برایم حلالیت بطلبید و مادر عزیزم از شما میخواهم که شیرتان را حلالم سازید و از من راضی باشید: دیگر عرضی ندارم.

التماس دعا
در انتظار فرج امام بمانید.

منبع: کیهانمنبع خبر

تاریخ ولادت و شهادتش یک روز و یک ساعت بود بیشتر بخوانید »