مجاهدت

غذای گرم در ماه رمضان؛ ‌ممنوع! +‌ عکس

به گزارش مشرق، ‏«دو هفته قبل از شروع ماه مبارک رمضان از رئیس دادگاه تقاضا کرده بودم که در صورت امکان فقط در این ‏ماه به بنده اجازه بدهند که از طرف خانواده‌ام یک میکرووله «‏mikrowelle‏» برای من به زندان بیاورند ‏که بتوانم غذای خود [را] گرم کنم، رئیس دادگاه قبول کرد ولی مسئولیت زندان به [با] مطرح کردن مسائل ‏امنیتی تقاضا را رد کرد.»

در مدت این دو ‌سال بعضی زندانبان‌ها با من آشنا شده بودند. در میان آن‌ها سرپاسبانی به‌نام «گایسلِر» (مدیریت امور اداری و خدماتی زندان ) رئیس ‏VDL‏ ‌ بود، واقعاً آدم باوجدان و منصفی به حساب می‌آمد. او که می‌دید من طولانی مدت در انفرادی و تنها هستم هفته‌ای ‏یکی‌ـ‌دوبار می‌آمد و در سلول را باز می‌کرد و در آستانه در می‌ایستاد و شروع می‌کرد به گپ زدن.

در آنجا مرا «آقای ‏دارابی» صدا می‌کردند، ولی گایسلِر می‌گفت «کاظی»، که نشانه صمیمیت بین ما بود. وقتی گذری از جلوی در سلول ‏رد می‌شد، می‌پرسید «کاظی! کاظی! چطوری؟»

گاهی درددل می‌کرد و از احساس من در انفرادی می‌پرسید. می‌دانستم او ‏به من محبت می‌کند تا کمی از سختی‌های زندان برایم کاسته شود. من هم به او خیلی احترام می‌گذاشتم. ‏
آنچه خواندید، بخشی از کتاب نقاشی قهوه‌خانه، خاطرات کاظم دارابی متهم دادگاه میکونوس، بود که تحقیق و تألیف آن بر عهده محسن کاظمی بوده و ‏انتشارات سوره مهر آن را چاپ کرده است.

منبع خبر

غذای گرم در ماه رمضان؛ ‌ممنوع! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

بازداشت به جرم ناراحت‌ کردن‌ خاطر اعلیحضرت! / حقارت فرمانده ارتش شاهنشاهی در برابر افسران امریکایی / توصیه امام خمینی به شهید بروجردی درباره اقدامات مسلحانه

به گزارش مشرق، علی[مصطفی] تحیری، در ۱۹ شهریور سال ۱۳۲۱، در یکی از روستاهای اطراف تهران به نام «رسواره» متولد شد. او تحصیلات متوسطه خود را در سال ۱۳۳۸ به اتمام رساند و سپس وارد دانشگاه نظامی ارتش و پس از فارغ‌التحصیلی وارد واحد چتربازی شد. در دیدار شاه، که برای بازدید مانور ارتش ، به شیراز آمده بود، به وضعیت غذایی افسران اعتراض کرد و به این دلیل، مدتی در زندان «عادل‌آباد» شیراز، در بازداشت به سر برد.

پس از بازگشت به تهران ، ارتباط‌هایی با نیروهای مذهبی ارتباط برقرار کرد و همزمان ، دوره‌های تخریب و رنجری را در «دشت ارژن» شیراز گذراند. در سال ۱۳۴۸ از ارتش متواری شد و تا سال ۱۳۵۲ زندگی مخفی را در پیش گرفت. در این زمان ، روابطش را با تعدادی از دوستانش، از جمله محمد بروجردی گسترش داد و با تشکیل گروه توحیدی‌صف به فعالیت‌های انقلابی پرداخت.

خلع سلاح سپهبد شفقت، بمبگذاری در رستوران خوانسالار، حمله به مینی‌بوس آمریکایی‌ها، انفجار بزرگترین دکل برق تهران و خلع سلاح پاسگاه مامازن و … بخشی از اقداماتی بود که او در مسئولیت واحد نظامی توحیدی‌صف انجام داد.

با ورود امام خمینی به ایران، تحیری، همراه تعدادی دیگر از اعضای گروه، مسئولیت حفاظت ایشان، از فرودگاه تا بهشت زهرا و در مدرسه‌ علوی را به عهده داشت. او در درگیری‌های ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، فعالانه حضور پیدا کرد و در جریان دستگیری امرای ارتش در خط مقدم عملیات‌ها قرار داشت.

مرحوم علی تحیری در دوران حیات، خاطرات خود از مبارزات و فعالیت‌های سیاسی‌اش را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ثبت و ضبط رسانده است که بخشی از آن برای نخستین بار منتشر می‌شود.

سال ۱۳۴۰ بود که مهندس‌ ملک‌عابدی‌ اولین‌ وزیر اصلاحات‌ شاه‌ را بین‌ راه‌ شیراز و فیروزآباد ترور کرده‌ بودند. شاه‌ دستور داده‌ بود که‌ آنجا یک‌ مانوری‌ انجام‌ بشود. در این‌ مانور ما هم‌ از تهران‌ یک‌ تیم‌ چترباز بردیم‌، که‌ شرکت‌ کنیم‌. وقتی‌ ما وارد شیراز شدیم‌، به‌ ما گفتند که‌ شما به‌ باشگاه‌ افسران‌ بروید، بچه‌ها هم‌ به هنگ‌ ۲۸ بروند. گفتم‌ نه‌ ما همه‌ یک‌ تیم‌ هستیم‌ همه‌ با هم‌ می‌خواهیم‌ باشیم‌. هنگ‌ ۲۸ قبلاً اصطبل‌ بود ۱۰ الی‌ ۱۵ روزی‌ مانور تمرین‌ می‌کردیم‌ تا روزی‌ که‌ شاه‌ به آنجا آمد. من برای اولین بار در ایران یک‌ عملیات‌ فوگاز آنجا انجام‌ دادم‌ که‌ در رابطه‌ با همین‌ تخریب‌ مواد احتراقی‌ بود.

در اثر این عملیات‌ آستینم‌ من‌ پاره‌ و دستم‌ زخمی‌ شده‌ بود. آن روز وقتی‌ شاه‌ برای‌ بازدید آمد، نفر اول‌ سرلشگر خسروداد، نفر دوم‌ سرگرد غفاری‌ ، نفر سوم‌ هم‌ من‌ ایستاده‌ بودم‌. ارتشبد آریانا که‌ آن‌ زمان‌ تازه‌ سرلشگر شده‌ بود و سرتیپ‌ حجت‌ کاشانی‌ که‌ سپهبد کاشانی‌ بود شاه‌ را همراهی‌ می‌کردند.

شاه‌ به‌ من‌ که‌ رسید، گفت‌: تو دستت‌ چه‌ شده‌؟ گفتم‌ من‌ دستم‌ در اثر اصابت‌ با درخت‌ زخم‌ شده‌. از من‌ سئوال‌ کرد کارت‌ در اینجا چه‌ بوده‌ است‌؟ گفتم‌: این‌ عملیات‌ فوگاز را من انجام دادم. گفت‌: بسیار عملیات‌ خوبی‌ بود، بسیار خوب‌ بود. بعد با همین‌ لحن‌ گفت‌: به‌ ایشان‌ دو دست‌ لباس‌ آمریکایی‌ و دو ماه‌ حقوق و مواجب‌ کامل‌ پاداش‌ بدهید.

از من‌ که‌ رد شد از سپهبد حجت‌ کاشانی‌ پرسید که‌ وضعیت‌ غذایی‌ و جای‌ این‌ بچه‌های‌ پرنده‌ چطور است‌؟ حجت‌ کاشانی‌ گفت‌ ایشان‌ را در باشگاه‌ افسران‌ پذیرایی‌ می‌کنیم‌ و شروع‌ کرد به‌ تملق‌گویی‌. من‌ یک‌ مرتبه‌ دست‌ بلند کردم‌ و گفتم‌ قربان‌ دروغ‌ به‌ عرضتان‌ می‌رسانند! شاه‌ با یک‌ چهره‌ برافروخته‌ای‌ برگشت‌ و دستش‌ را روی‌ شانه‌ من گذاشت‌. به‌ من‌ گفت‌ که‌ چه‌ شده‌؟ گفتم‌: قربان‌ دروغ‌ به‌ عرضتان‌ می‌رسانند ما در اصطبل‌ هنگ‌ ۲۸ هستیم‌ و جیره‌مان‌ هم‌ سربازی‌ است.

شاه‌ بقیه‌ سان‌ را ندید. مستقیماً به‌ سمت‌ هواپیمایش رفت. همین‌ که پایش‌ را بلند کرد که روی‌ پلکان‌ هواپیما بگذارد، من‌ دیدم‌ فانوسقه‌ و کلتم را از کمرم‌ باز کردند، بلوز من‌ را در آوردند و حدوداً نزدیک‌ به‌ ۱۵۰ کیلومتر در جاده‌ خاکی‌ من‌ را با یک‌ زیر پیراهن‌ و ۴ نفر مسلح‌ به زندان‌ عادل‌ آباد شیراز بردند.

تقریبا دو ماه و نیم در یک‌ اتاق تقریباً ۳ در ۴ بودم‌،بصورت‌ انفرادی‌ ولی‌ هیچ‌ کسی‌ با من‌ صحبت‌ نمی‌کرد تا اینکه‌ از یک‌ سروانی‌ پرسیدم‌ دلیلش‌ چیست که‌ هیچ‌ کسی‌ با من‌ صحبت‌ نمی‌کند؟ جرمم چیست؟ گفت‌: در برگه‌ بازداشت‌ شما نوشته‌ شده "ناراحت‌ کردن‌ خاطر مبارک‌ اعلیحضرت! "

*** حضور چترباز ارتش در قیام ۱۵ خرداد ***

سال ۱۳۴۲ به‌ واحد ما ۱۰ روز مرخصی‌ دادند که‌ مصادف‌ با ماه محرم و شهادت‌ حضرت‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌ بود. چند روزی گذشت که‌ مصادف‌ با شب‌ ۱۵ خرداد شد. حقیقتاً‌ هم‌ من‌ آن‌ زمان‌ در مسائل‌ سیاسی‌ آنچنان‌ دید وسیعی‌ نداشتم‌.‌ شهید ایرج کاظمی آمد گفت: فردا برای‌ امام‌ حسین(ع‌) یک‌ سینه‌زنی برویم‌ و شما اگر می‌توانی‌ با لباس نظامی‌ بیا. گفتم:‌ باشد؛ هیچ‌ مسئله‌ای‌ نیست‌ با لباس‌ می‌آیم‌. نمی‌دانستم‌ که‌ واقعاً اگر من‌ با لباس‌ بروم‌ آنجا چه‌ اتفاقی‌ خواهد افتاد؟ آن‌ شب‌ هم از پادگان سه‌ چهار بار به منزل‌ ما آمدند که‌ صبح‌ باید ساعت‌ ۴ در پادگان‌ باشد. من‌ به‌ پدرم‌ سپردم‌ که‌ اگر آمدند، بگویید ایشان‌ هنوز به‌ منزل‌ نیامده‌اند. ساعت‌ تقریباً ۵ الی‌ ۶ صبح‌ بود که‌ ایرج‌ کاظمی به منزل ما آمد. گفت‌ همین‌ لباس‌ مشکی را بپوشیم‌، نیازی‌ نیست‌ که‌ با لباس‌ نظامی بیایی‌ ممکن‌ است‌ مسئله‌ای‌ پیش‌ بیاید.

تقریباً از کنار خیابان‌ صفاری‌ همینطوری‌ با دستجات‌ راه‌ افتادیم‌. یک‌ مرتبه‌ نزدیک‌های‌ ظهر بود، دیدم‌ که‌ در میدان‌ ارگ‌ هستیم‌ و شعارها آن‌ روز بر علیه‌ رژیم‌ و شاه‌ تند شده‌ بود. وقتی‌ وارد میدان‌ ارگ‌ شدیم‌، من‌ دیدم‌ که‌ بچه‌های‌ واحد ما که‌ واحد چتربازی باشد همه‌ با لباس‌ مسلح‌ دارند به‌ مردم‌ تیراندازی‌ می‌کنند. من‌ به‌ این‌ ایرج‌ اشاره‌ کردم‌، که‌ این‌ها بچه‌های‌ واحد ما هستند اگر من‌ را اینجا ببینند، برای‌ من‌ بد می‌شود. یک‌ کاری کنید که‌ من‌ اینجا دیده‌ نشوم‌، این‌ بنده‌ خدا تکان‌ خورد و گفت‌: پس‌ چرا زودتر نگفتی‌؟ به‌ هر جهت‌ ما را به عقب کشاندند.

از آن‌ روز ایرج‌ بیشتر به‌ من‌ نزدیک‌ شده‌ بود و بیشتر با هم‌ کار می‌کردیم‌ و کتابهای‌ مختلفی‌ را به‌ من‌ می‌داد و مطالعه‌ می‌کردم‌، و اصرار داشت‌ که‌ نهج‌البلاغه‌ و قرآن‌ را بیشتر مطالعه‌ کنم‌.

*** فرمانده ارتش شاهنشاهی و سگ امریکایی‌ها***

بیشتر آموزش‌ها را امریکایی‌ها می‌دادند. به‌ مرور زمان‌ یک‌ سری‌ آموزش‌های‌ مدرن‌ گذاشته‌ بودند که نه حفاظت‌ از کشور، نه از دین و نه از ملت در آن بود. من‌ یک‌ روزی‌ به‌ این‌ مسئله‌ رسیدم که واقعاً اگر بمیریم‌ به‌ اندازه‌ یک‌ قبر هم‌ نداریم‌ که‌ ما را دفن کنند. دیدم‌ تمام این وطن‌ مال‌ آمریکایی‌ها است‌.

یک‌ تنش‌هایی هم‌ بین‌ بچه‌های ارتش و امریکایی‌ها به وجود می‌آمد. این اواخر اکثریت‌ به‌ این‌ نتیجه‌ رسیده‌ بودند که‌ مملکت‌ ما بیشتر دست‌ آمریکا است‌ تا دست‌ خودمان‌! یعنی‌ یک‌ فرمانده ارتشی‌ مثل‌ خسروداد مجیز یک‌ ستوان‌ آمریکایی‌ یا یک‌ گروهبان‌ آمریکایی‌ را می‌گفت. اصلاً یکی‌ از افتخارات‌ آقای‌ خسروداد معدوم‌ این‌ بود که‌ با سگ‌ این‌ها بازی‌ کند و آن را نوازش‌ کند. خوب‌ این مسائل برای‌ ما، یک‌ مقداری‌ هضمش‌ ثقیل‌ بود. امریکایی‌ها هر زمان‌ که‌ دلشان‌ می‌خواست‌ می‌آمدند و چه‌ کثافت‌کاری‌هایی‌ که‌ انجام‌ نمی‌دادند. شب‌ها بخصوص‌ دور هم‌ که‌ بودند حرکات‌ آن‌ها اثرات‌ منفی‌ روی‌ بچه‌ها گذاشته‌ بود.

***فرار از پادگان و زندگی مخفیانه***

سال‌ ۴۷ یا ۴۸ بود که بلیط اتوبوس را گران کرده بودند و تقریباً یک‌ حرکتی‌ بخصوص‌ در دانشگاه‌ تهران‌ شده بود و مردم‌ یک‌ مقداری‌ سر و صدا کردند. من‌ آن‌ روز صبح‌ که‌ رفتم‌ پادگان‌ دیدم‌ که‌ واحدها همه‌ آماده‌باش‌ هستند و از این‌ مسلسل‌های‌ آبی‌ روی‌ کامیون‌ها بسته‌ بودند. ما هم‌ طبق‌ معمول‌ آماده‌ شدیم‌ و گفتیم‌ چه‌ خبر است‌؟ گفتند تهران‌ شلوغ‌ است‌.

من‌ حدوداً ۵ دقیقه‌ برای‌ واحدم‌ صحبت‌ کردم‌ که‌ اگر مردم‌ حرکتی‌ دارند می‌کنند حقوق ما هم‌ است‌، از حقوق ما هم‌ دارند دفاع‌ می‌کنند، سعی‌ کنید که‌ اگر به‌ شما می‌گویند بروید سر بیاورید، بروید کلاه‌ بیاورید؛ نه‌ اینکه‌ اگر می‌گویند کلاه‌ بیاورید بروید سر بیاورید. مبادا تیراندازی‌ کنید مردم‌ را بزنید. مردم بی‌سلاح‌ هستند. ما اسلحه‌ داریم‌ نباید زور بگوییم‌، نباید از قدرتمان‌ علیه‌ مردم‌ استفاده‌ کنیم‌،

شاید ۵ دقیقه‌ بیشتر صحبت‌ نکردم‌ یک‌ مرتبه‌ دیدم‌ علی نوروزی‌ آمد به‌ من‌ گفت‌: که‌ آقای‌ سرهنگ‌ شاملو از ضد اطلاعات‌ شما را می‌خواهد. گفتم‌ شما برو من‌ می‌آیم‌. بعد دیدم‌ خود شاملو دارد می‌آید. با توجه‌ به‌ اینکه‌ او ارشد بود من‌ به‌ ایشان‌ احترام‌ گذاشتم.‌ با من‌ دست‌ داد و خیلی‌ عادی‌ و تقریباً با یک‌ روی‌ خوشی‌ هم‌به‌ من‌ اشاره‌ کرد که‌ صبحانه‌ خوردی؟ گفتم‌: نه‌! گفت‌ پس‌ برویم‌ با هم‌ صبحانه‌ بخوریم‌. تقریباً برای‌ من‌ روشن‌ شده‌ بود که‌ قضیه‌ چیست‌؟ به سالن‌ غذاخوری آمدیم. گفتم‌: پس‌ اجازه‌ بدهید من‌ دستم‌ را بشویم‌. آنجا دو تا در داشت. از در دیگر سالن‌ غذاخوری‌ بیرون‌ آمدم‌ و از دیوار پادگان‌ فرار کردم و دیگر برنگشتم.

***توصیه امام به شهید بروجردی درباره اقدامات مسلحانه ***

من‌ بعد از فرارم‌ حدوداً شاید ۳ الی‌ ۴ سال‌ یک‌ زندگی‌ مخفی‌ و بسیار پیچیده‌ای‌ را داشتم‌ که‌ هم‌ از نظر مالی‌ شدیداً در مضیقه‌ بودم‌ و هم‌ از نظر ارتباطی‌ نمی‌توانستم‌ با گروه‌ها و تشکیلات‌ سازمان‌ها ارتباط داشته باشم. شرایط‌ من‌ هم فرق می‌کرد چون یک نظامی‌ متواری‌ بودم‌ و این باعث‌ می‌شد که‌ دیگران از من‌ فاصله‌ بگیرند یعنی‌ بچه‌هایی‌ که‌ در مسائل‌ سیاسی‌ کار می‌کردند من‌ را بیشتر دم‌ تیغ‌ می‌دیدند.

تا سال‌ ۵۱ اینطورها ما تقریباً یک‌ زندگی‌ بسیار بد و ناگواری‌ داشتیم‌. بعد با کمک‌ پدرم توانستیم ‌یک‌ مقداری‌ دوباره‌ روی‌ پای‌ خود بیاییم. تلاش‌ ‌کردیم‌ ارتباطات‌مان را با دوستان دوباره برقرار کردیم و سعی‌ داشتیم‌ یک‌ تشکلی‌ را به وجود بیاوریم.‌ ضمن‌ اینکه‌ ما در همان سال ۵۱ و ۵۲ وضعیت‌ فکری‌ سازمان‌ مجاهدین‌ و منافقین‌ فعلی‌ برای‌ ما روشن‌ شده‌ بود. آن‌ها از چپی‌ها هم بدتر بودند. در یک‌ جلسه‌ای با شهید بروجردی‌ می‌گفتیم‌ اگر یک‌ روزی‌ این‌ رژیم‌ از بین‌ برود، تازه‌ ما درگیریمان‌ با چپی‌ها شروع‌ می‌شود.

این‌ بود که‌ خودم‌ علاقه‌ای‌ نداشتم‌ که‌ با این‌ها رابطه‌ای‌ داشته‌ باشم‌. یک‌ تشکیلات‌ جزئی‌ کوچکی‌ خودمان‌ شاید در حدود ۵- ۶ نفر جمع‌ شده‌ بودیم‌ با هم‌ جلسه‌ داشتیم‌. البته‌ یک‌ سری‌ آموزش‌های نظامی‌ هم‌ من‌ به بچه‌ها می‌دادم. اکثراً من‌ را نمی‌شناختند، من‌ هم‌ از آن‌ها شناختی‌ نداشتم‌ که‌ بعد آمدیم‌ با شهید بروجردی‌ هماهنگ‌ شدیم‌ و کار ما تقریباً از آنجا شروع‌ شد.

یک‌ مقداری‌ خیالمان‌ راحت‌ شد که‌ از نظر فکری‌ آن‌ تغذیه‌ لازم‌ می‌رسد. یک‌ سری‌ تشکیلات‌ را سازماندهی‌ کردیم‌ و آموزش‌های نظامی‌ را هم خودم‌ به‌ عهده‌ گرفته‌ بودم‌. تا اینکه شهید بروجردی‌ ملاقاتی‌ با حضرت‌ امام‌ داشت‌. ضمن‌ اینکه‌ ایشان‌ روابط‌ نزدیکی‌ هم با شهید مفتح و شهید مطهری‌ داشتند.

‌در سال ۵۷ ما یک‌ طرحی‌ مخصوصاً برای‌ بعد از اعلام حکومت‌ نظامی داشتیم‌.‌ سازماندهی‌ کرده‌ بودیم‌ که‌ نیروهای‌ نظامی‌ را در ۵ استان‌ تهران‌، خراسان‌، خوزستان‌، اصفهان‌ و آذربایجان‌ شرقی‌ بزنیم. وقتی‌ شهید بروجردی خدمت‌ حضرت‌ امام‌ شرفیاب‌ شده‌ بودند امام‌ فرموده‌ بودند که‌ شما حق‌ ندارید حتی‌ توهین‌ لفظی‌ به‌ یک‌ نظامی‌ بکنید. ایشان‌ فرمودند کسانی‌ که‌ برای‌ شما یقین‌ است که‌ این‌ها فرمان‌ قتل‌ صادر کردند یا دستشان‌ به‌ خون‌ کسی‌ آلوده‌ است‌ یا کلیه ‌مستشاران امریکایی و اسرائیلی که باز برای‌ آن‌ها هم شرطی‌ و شروطی‌ گذاشته‌ بودند.

* مرکز اسناد انقلاب اسلامی

منبع خبر

بازداشت به جرم ناراحت‌ کردن‌ خاطر اعلیحضرت! / حقارت فرمانده ارتش شاهنشاهی در برابر افسران امریکایی / توصیه امام خمینی به شهید بروجردی درباره اقدامات مسلحانه بیشتر بخوانید »

حمید وصیت‌نامه‌اش را از کسی مخفی نمی‏‌کرد!

به گزارش مشرق، کتاب «مهاجر عشق»؛ زندگی‌نامه شهید حاج حمید رمضانی، نوشته علیرضا مسرتی است. این کتاب حاصل سه سال پژوهش و بیش از صد ساعت مصاحبه و جمع‌آوری اسناد مکتوب و غیرمکتوب از خانواده و دوستان و هم‌رزمان شهید و ارگان‌هایی مانند بنیاد شهید انقلاب اسلامی و مرکز اسناد دفاع مقدس است که تعدادی از این اسناد انتخاب و در بخش پایانی کتاب درج شده است.
کتاب در شش فصل نگاشته شده که فصل اول از کودکی و نوجوانی شهید رمضانی در سال ۱۳۴۱، آغاز شده و ماجرای تغییر نامش از شاهرخ به حمید را در مصاحبه با پدرش بیان کرده است. در فصل دوم به وقایع انقلاب تا پیروزی و ورود شهید به سپاه پاسداران می‌پردازد. در فصل سوم هم به آغاز جنگ تحمیلی و ورود شهید به جبهه خرمشهر پرداخته می‌شود.
فصل چهارم این کتاب ۶ فصلی، مربوط به جبهه سوسنگرد است و در آن خاطراتی از عملیات فتح‌المبین، بیت‌المقدس و چند عملیات دیگر روایت شده است.

فصل ششم هم با روایت عملیات خیبر، بدر و والفجر ۸ ادامه دارد و با شهادت شهید رمضانی در سال ۱۳۶۷ به پایان می‌رسد.
در انتها نیز تصاویر و اسناد و متن مصاحبه سردار احمد غلام‌پور و سردار بهنام شهبازی درباره حمید رمضانی آمده است.
در بخشی از این کتاب آمده است:

«ده روز از ورود آن‏‌ها به مدینه و زیارت‌‏ها و دعاهایشان در حرم نبوی گذشت که در روزهای آخر، هم‏‌اتاقی‏‌های حمید کارهای غیرمعمول و تعجب‏‌آوری را از او شاهد بودند.
حمید دقایقی در اتاق می‏‌نشست و مانند رزمندگان در شب‏‌های عملیات با نشاط خاصی وصیت‌نامه می‌‏نوشت و آن را هم از کسی مخفی نمی‏‌کرد.
او قبلاً چند نوبت در عملیات‏‌های گوناگون وصیت‌نامه نوشته بود، اما این بار نوشت: «در مدینه به سر می‏‌بریم. از خداوند متعال خواسته‌‏ام که این آخرین باری باشد که وصیت‌نامه می‏‌نویسم (آمین)… خداوند را شاکرم که این نکته را به من آموخت و با تمام وجود درکش کردم و رمز موفقیت (شهادت) من همین بود…»

برای تهیهٔ این کتاب با تخفیف ویژه ٢٠درصد و ارسال رایگان، به سایت سورهٔ مهر (www.sooremehr.ir) مراجعه فرمایید.

منبع خبر

حمید وصیت‌نامه‌اش را از کسی مخفی نمی‏‌کرد! بیشتر بخوانید »

مذاکرات تخصصی پزشکان به زبان ترکی

به گزارش مشرق، وقتی پرستار داشت پانسمان گردنم را عوض می‌کرد، دکتر هم نگاهی به گردنم انداخت و در پرونده‌ام چیزهایی نوشت. فردای آن روز از گردنم عکس گرفتند. همان دکتر دیروزی کنار تختم آمد. عکس را برداشت و به سمت مهتابی سقف گرفت. دیدم که نقاط سفیدرنگ زیادی در گردنم، اطراف ستون فقرات، پیداست. دکتر رفت. چند دقیقه بعد، آمدند به گردنم آتل بستند.

یکی ‌دو بار دیگر، چند تا دکتر با هم کنار تختم آمدند. مشخص بود دربارهٔ وضعیت من با هم مشورت می‌کنند. یکی از آن‌ها سوزن ته‌گِردی را به چند جای بدنم فروکرد. من چیزی حس نمی‌کردم. چون به زبان آذری صحبت می‌کردند، متوجه هیچ یک از حرف‌هایشان نمی‌شدم. گفتم: «فارسی صحبت کنین تا منم بفهمم چی می‌گین.»

یکی از آن‌ها گفت: «صحبتای ما بیشتر تخصصیه. هر مطلبی رو که لازم باشه با تو در میون بذاریم به فارسی بهت می‌گیم.»

هر روز می‌آمدند و از نوک انگشتان پا گرفته تا دست‌ها و بالای سینه‌ام را سوزن فرومی‌کردند تا ببینند حس لامسه‌ام برگشته یا نه؛ اما نه حس داشتم نه حرکت.

آنچه خواندید، برشی از کتاب «سهم من از عاشقی»،‌خاطرات «رمضانعلی کاوسی» است.این کتاب را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.

منبع خبر

مذاکرات تخصصی پزشکان به زبان ترکی بیشتر بخوانید »

«ژن خوب» باید نشان‌دهنده انسانیت و شرف باشد!

به گزارش مشرق، در آغاز حمله عراق به ایران، خلبانان ایرانی در خط مقدم مبارزه بودند.خلبانانی که حتی نام آنها صدام را می‌ترساند.این را همه تاریخ‌نویسان و آنهایی که تجربه حضور در جبهه‌ها را دارند، می‌گویند.خلبانان ایرانی، ورزیده و کار بلد بودند و مهم‌تر این که نترس.آنها تصمیم داشتند صدام و دیکتاتوری‌اش را از بین ببرند و در این راه بسیاری از آنها شهید شدند. خلبانانی مانند شهید علی‌اکبر شیرودی، شهید کشوری، شهید بابایی،‌شهید عباس دوران و… .

امروز ۳۹ سال از روزی که شهید شیرودی به شهادت رسیده، می‌گذرد به همین مناسبت با دخترش آناهیتا هم‌صحبت شدم. دختری که فرزند ارشد شهید شیرودی است، دکترای مدیریت دارد و مدیر مجموعه ورزشی شهید کشوری است.دو ساله بوده که پدرش شهید شده اما به گفته خودش روحیه‌اش کاملا شبیه پدرش است، نترس است و تلاش می‌کند در هر شرایطی حرف حق را بگوید.
چند سال قبل کمپینی راه انداختید و این سوال را مطرح کردید: # پدرت-کجاست؟ حالا من از شما می‌پرسم، به نظرتان پدرتان کجاست؟
یک جای خوب. جایی که حتما بهتر از جایی است که ما الان در آن زندگی می‌کنیم.

شهید شیرودی چگونه آدمی بودند که به جایی بهتر رفت؟
آدمی بود که نمی‌توانست با آدم‌های امروزی و در این فضا زندگی کند و به نظرم بهتر که رفت و چنین اوضاعی را ندید.

دو ساله بودید که پدر شهید شد و خاطره‌ای از ایشان ندارید. بیشترین اطلاعاتی که درباره پدر گرفتید از مادر و اطرافیان بوده، آنها شهید شیرودی را چگونه آدمی توصیف می‌کردند؟
آن‌طور که اطرافیان می‌گویند،خصوصیات اخلاقی و رفتاری من شباهت زیادی به پدرم دارد.پدرم بسیار شجاع ، نترس و مهربان بوده.اقتدار و جذبه‌اش مثال زدنی و با عموم مردم بسیار مهربان بوده و به آنها کمک می‌کرده.دیروز امیر قربانی، فرمانده کل هوانیروز از مجموعه ورزشی شهید کشوری بازدید کرد و گفت که پدرم زمانی که در سرپل‌ ذهاب در حال جنگیدن با دشمن بود به مردم هم کمک می‌کرد و قدیمی‌های سرپل ذهاب و کرمانشاه هنوز خدمات پدر را به یاد دارند و با شنیدن نام او اشک در چشمانشان حلقه می‌زند چون در زمان جنگ هم از جان این مردم محافظت می‌کرد هم به آنها کمک غذایی و … می‌رساند.مردم شمال کشور هم از پدر خاطرات خوبی دارند. مردم تنکابن هنوز هم به‌یاد دارند که شهید شیرودی به کمک مردمی می‌رفت که در زمان کشت و دروی برنج نمی‌توانستند کارگر بگیرند.

می‌گویند عشق پدر و دختری یکی از زیباترین عشق‌هاست. از آخرین دیداری که پدر با شما داشت، چه خاطره‌ای را برایتان تعریف کرده‌اند؟
من فرزند ارشد خانواده هستم و همه برایم تعریف کرده‌اند که پدر خیلی دوستم داشته و هر وقت اسم مرا به زبان می‌آوردند یا دیگران درباره من صحبت می‌کردند، اشک پدر درمی‌آمده.حدود ۴۰ سال است پدرم شهید شده اما هنوز هم ارتباط خاصی با ایشان دارم.در همه موارد زندگی با ایشان مشورت می‌کنم. رابطه حسی‌ با پدرم را حفظ کرده‌ام و اعتقاد دارم در همه شرایط پدر مراقب من است.

اشاره کردید مثل پدر نترس هستید.یک سری خصلت‌ها از طریق ژن به آدم‌ها منتقل می‌شود اما محیط هم در نوع سبک زندگی و رفتاری انسان‌ها بی‌تاثیر نیست، محیط و شرایطی که در آن رشد کردید، چقدر در تقویت ژن آقای شیرودی در شما موثر بود؟
ژنی که از پدر دریافت کردم خیلی قوی‌تر از شرایط محیطی است،اما تربیت مادرم را نمی‌توان نادیده گرفت.ایشان مرا جوری تربیت کرد که روی پای خودم بایستم و از پس کارهایم به تنهایی برآیم. معتقدم باید در هر شرایطی ارزش‌های انسانی را حفظ کنیم و چنین نباشد که برای حفظ موقعیت‌های خاص، حرف‌ حق را نگوییم و از آدم‌هایی که به آنها ظلم می‌شود، حمایت نکنیم.پدر من در شرایطی مقابل بنی‌صدر ایستاد. به او گفتند که پادگان را خالی کن و برگرد اما فرمان بنی‌صدر را نادیده گرفت و با دو بالگرد آن منطقه را حفظ کرد.بعد که تشویقش کردند، آن را هم قبول نکرد.همه ما، به‌خصوص آنهایی که پست و منصب دارند و تصمیم‌گیرندگان نظام هستند باید شبیه شهید شیرودی متعهد باشند و برای حفظ موقعیت خودشان دست به هرکاری نزنند.

یادمان محل شهادت شهید شیرودی

چند سال قبل چالش « ژن خوب» راه افتاد که خیلی‌ها را زیر سوال برد. شما با موضوع ژن خوب چه کردید؟
چالش‌ فرزندت کجاست؟ بعد از طرح موضوع « ژن خوب» به وجود آمد.آن زمان یکی گفت من ژن خوب هستم و این کارها را انجام می‌دهم. ژن خوب این سوال را مطرح کرد که ژن خوب باید نشان دهنده میزان انسانیت و شرف باشد نه این که بگویی پدر و مادرم این‌ها هستند و من ژن خوبم !‌ برخی از مسوولان در آن زمان گفتند که فرزندم دکترا و فلان تخصص را دارد و بیکار است.حرف‌هایی که باور کردنش دشوار بود. آن زمان به این فکر کردم که در دوره‌ای عده‌ای رفتند و برای حفظ آرمان‌هایشان جنگیدند و شهید شدند.جانبازانی را دیدم که در شرایط سختی زندگی می‌کردند بدون این که امتیازی بگیرند، چون باورشان این بود که برای آرمانشان جنگیده‌اند.اما برخی هم سوءاستفاده‌های زیادی از شرایط کردند بدون این که در راه حفظ ایران و انقلاب هزینه‌ای داده باشند.

وقتی شرایط به وجود آمد خود و فرزندانشان به بیت‌المال دست درازی کردند و موقعیت‌هایی را برای خودشان به وجود آوردند.آن زمان توییتی نوشتم و مطرح کردم که نگویید فرزندت کجاست؟ بگویید: «پدرت کجاست»؟ما که از بچگی بی پدر شدیم و پدرم در یک امامزاده دورافتاده به شکل غریبی به خاک سپرده شد، چرا رفت و چگونه شهید شد.شهیدان برای حفظ آرمان‌های انقلابی‌شان به جنگ رفتند، آرمان‌هایی که مدت‌هاست برای دیگران مهم نیست.

به نظر شما فضای امروز جامعه با زمانه‌ای که پدرتان زندگی می‌کرد چه تفاوتی کرده است؟
اصلا قابل مقایسه نیستند. آدم‌های سال‌های ۵۷ تا ۶۰ را به هیچ عنوان نمی‌توان پیدا کرد.آدم‌هایی که بیشترشان شهید شده‌اند، از شهید همت و ستاری بگیر تا شهید سردار سلیمانی.این‌ها آدم‌هایی بودند که در همان سال‌ها برای دفاع از کشور و انقلاب به جبهه رفتند و جان‌شان را فدای تفکرشان کردند ولی این روزها این‌گونه افراد کم پیدا می‌شوند.

*جام جم

منبع خبر

«ژن خوب» باید نشان‌دهنده انسانیت و شرف باشد! بیشتر بخوانید »