مجاهدت

۴۲ سال زندگی با ۶ قاب عکس + عکس

به گزارش مشرق، فقط یک عکس قاب‌گرفته روی دیوار، یک عکس که بگوید عزیزت دیگر در این جهان نیست و نمی‌توانی ببینی‌اش، نگاهش کنی و دست‌هایش را بگیری در دستت، برای این کافی است که پیر شوی، که چین و چروک‌های صورتت چند برابر شود و موها آرام آرام شروع کنند به سفید شدن. فقط یک قاب عکس کافی است تا مدام یادت بیاید او که بوده دیگر نیست، اما سکینه واعظی با شش قاب عکس زندگی کرده است.

احتمالا هر روز نگاهشان کرده، با صدای بلند یا شاید هم نجواگونه با آنها حرف زده، حالشان را پرسیده و از روزگار گفته، حتما تا آخرین روزی که روی پای خودش ایستاده‌بوده گرد و غبار قاب عکس‌ها را گرفته و با آنها زندگی کرده‌است. از ۴۲ سال پیش او با همین قاب‌ها زندگی کرده‌است. اول دو تا قاب عکس، بعد با فاصله‌ای کوتاه دو قاب عکس دیگر و بعدتر هم دو قاب دیگر با فاصله زمانی کوتاهی آمده‌اند کنار چهار قاب قبلی. سکینه واعظی همان زنی که روز چهارشنبه درگذشت، خودش هم قاب عکسی شد کنار آن شش تصویر زنده، شش شهید که پاره‌های تنش بودند و در راه خدا رفته بودند به مسیری که باورش داشتند. حالا زنده‌یاد سکینه واعظی خودش هم شده قاب عکسی که در فضای مجازی خیلی‌ها با حیرت تماشایش می‌کنند و به این فکر می‌کنند چگونه می‌توان سکینه واعظی بود و بی آن‌که خم به ابرو آورد، میان قاب عکس‌ها نشست و بی آن‌که به دوربین زل زد، تصویری زنده و ماندگار را ثبت کرد.

پسرش ابراهیم جعفریان با خواهرزاده او طیبه واعظی ازدواج کرده‌است. هی پسر و عروسش را نگاه کرده و خدا را شکر کرده، خصوصا وقتی نوه‌دار شده؛ می‌دانید چه حال خوشی دارد دیگر… بعدتر هم آقا مرتضی خواهرزاده‌اش که برادر عروسش هم هست، آمده خواستگاری دخترش فاطمه و دوباره دو خواهر از وصلت تازه حسابی شاد بوده اند حتما… اما آنها مسیر خودشان را رفته‌اند، همسر بوده‌اند و هم مسیر هم شده‌اند. وارد جریان‌های مبارزه علیه رژیم پهلوی شده و همدیگر را تا آخرش، تا خود شهادت تنها نگذاشته‌اند.

اینها را عباس واعظی می‌گوید، خواهرزاده سکینه خانم و برادر مرتضی و طیبه. هر چند پیدا کردنش یکی دو روزی طول کشید، اما اطلاعات خوبی در اختیارمان گذاشت، از قاب عکس‌های اطراف خاله سکینه‌اش، قاب‌عکس‌هایی که البته دوتای آنها هم متعلق است به خواهر و برادر خودش.

اول ابراهیم و طیبه فعالیت انقلابی خود را شروع می‌کنند. بعد مجبور می‌شوند چند سالی پنهانی زندگی و فعالیت کنند. تهران، مشهد و چند شهر دیگر، آخرش هم می‌رسند به تبریز. بعد وقتی مرتضی و فاطمه لو می‌روند و تحت تعقیب ساواک قرارمی‌گیرند می‌روند به سمت تبریز تا خود را برسانند به خواهر و برادرشان. می‌رسند اما…. در یک مبارزه مسلحانه شهید می‌شوند و چون ساواک در تعقیبشان بوده ابراهیم و طیبه هم لو می‌روند. دستگیر می‌شوند و یک ماه تمام شکنجه… یک ماه تمام عذاب.. اما کم نمی‌آورند. ساواک ولی کم می‌آورد. بقیه داستان هم معلوم است دیگر… تیرباران می‌شوند. خبر را در روزنامه‌ها می‌خوانند، سکینه‌خانم و خواهرش، همان‌ها که شیرینی عروسی بچه‌هایشان را با شادی کنار هم چشیده‌بودند حالا به فاصله یک ماه داغدارشان شده‌اند. داغی که فراموش نمی‌شود، ساواک نه جنازه‌ای به آنها و نه قبری نشانشان. حالا این غم یک طرف، غم گم‌شدن فرزند طیبه و ابراهیم یک طرف دیگر… کجاست نوه‌شان… کجا را بگردند و چه کنند… روزهای سخت سال ۵۶، روزهای این همه داغ و درد را مگر می‌شود تا آخر عمر فراموش کرده‌باشد؟

آن روزها عباس واعظی ۱۵ ساله بوده و همه چیز را دقیق به یاددارد. مثلا در خاطراتش هست که آخرین نامه ابراهیم خداحافظی همیشگی بوده، نوشته بوده به راه خدا رفته‌اند و دیگر نمی‌توانند خانواده‌هایشان را ببینند، نوشته‌بوده راهش بازگشتی ندارد و اگر هم داشت، او نمی‌خواست، آنها نمی‌خواستند، باید مسیر را تا آخرش می‌رفتند، راه خدا را بروی برگردی…. خدا خودش آن روز را نیاورد…. عباس آقا این را هم یادش هست که چقدر دنبال بچه گمشده گشته‌اند، یادش هست چقدر دنبال قبر عزیزانشان بوده‌اند و یادش هست تا پس از پیروزی انقلاب به جایی نرسیده‌اند.
آن شاه وارونه‌ای که مردم روی دیوارها می‌نوشتند بالاخره به واقعیت می‌پیوندد و انقلاب به ثمر می‌رسد. مامان سیکنه و خواهرش، دو مادر داغدار راهی می‌شوند و بالاخره در اسناد ساواک قبر بچه‌هایشان را پیدا می‌کنند؛ بهشت زهرا. قطعه ۳۹. پس نوه‌شان کجاست؟

محال است فراموشش کنند، محال است از یادشان برود. از تبریز شروع می‌کنند، پرورشگاه‌ها را می‌گردند و بالاخره در تهران پیدایش می‌کنند. نامش را عوض کرده و گذاشته‌بودند شهریار، مسوولان پرورشگاه گفته‌بودند جزو بچه‌هایی بوده که پرویز ثابتی یکی از روسای ساواک برای فروش به خارجی‌ها انتخاب کرده‌بوده و انقلاب امانش نداده تا فرزندان سرزمینش را بفروشد… پسرک خیلی کوچک است اما مادربزرگ‌هایش را می شناسد و آغوش بازشان را می‌پذیرد. با آنها به خانه می‌آید و می‌شود یادگار مشترک دو خواهر از فرزندانشان. می‌شود شیرینی لبخند از دست رفته ابراهیم و طیبه برای دو مادربزرگ و تا پایان عمرشان حتما مایه امید و لبخندشان.

دو قاب عکس بعدی اما باز هم خیلی زود می‌آیند مقابل چشم‌های سکینه خانم. حسن و محمد هم می‌روند. حسن عضو سپاه پاسداران می‌شود و در درگیری با منافقین شهید می‌شود و محمد هم در جبهه‌های جنگ تحمیلی. همین قاب‌عکس‌هایی که حالا هر کدام بالای چهار دهه عمر دارند، ۴۰ سال زندگی مامان سکینه بوده‌اند. احتمالا هر بار چشم‌هایش را می‌بسته و پیری‌شان را می‌دیده، جوانی بچه‌هایشان و عروسی‌ها و شادی‌های بسیاری که می‌توانند فقط در ذهن یک مادر باشند، حتی اگر سال‌های طولانی از شهادت فرزندانش و دیدن جای خالی‌شان گذشته‌باشد… .

عباس واعظی اما روحیه مادر و خاله‌اش یعنی سکینه خانم را عجیب توصیف می‌کند و می‌گوید هر دو تا پایان عمر هرگز خم به ابرو نیاورده‌اند و جزع و فزع نکرده‌اند، مثل بسیاری از مادران داغدار… همیشه گفته‌اند هر که پا در راه امام‌حسین بگذارد، باید شجاع و صبور باشد، قوی باشد و یادش بماند شهادت یعنی چه.

*زینب مرتضایی / جام جم

منبع خبر

۴۲ سال زندگی با ۶ قاب عکس + عکس بیشتر بخوانید »

خلاقیت یک خلبان در اسارت

به گزارش مشرق؛ وقتی با هر آزادۀ ایرانی در مورد اسارت و خاطراتش صحبت می‌کنیم، محال است از خلاقیت‌ها و ابتکارات خودش و دیگر اسرا در طول اسارت سخن نگوید. همچنین خلاقیت‌ها و ابتکارات بخشی از محتوای کتاب‌هایی است که در مورد خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌های بعثی‌ها تاکنون منتشرشده است. خلاقیت ویژگی بارز هر انسان است، ولی این ویژگی در شرایط حاد و مشکل بیشتر شکوفا می‌شود.

گفته‌اند: «احتیاج مادر اختراع است». اسرای ایرانی در سال‌های طولانی اسارت به جهت مقابله با شرایط سخت اردوگاه با خلاقیت و استفادۀ حداکثری از حداقل امکانات توانستند وسایل موردنیاز خودشان را بسازند. این خلاقیت‌ها از ساختن ابزار لازم ابتدایی همچون سوزن تا ساخت باطری برای رادیو با استفاده از پوست انار بود.

با استفاده از هنر خلاقیت بود که اسرای ایرانی توانستند در برابر سهمگین‌ترین شکنجه‌های روحی و روانی دشمن بعثی مقاومت کنند و تسلیم آن‌ها نشوند.

در شرایط اردوگاه که قطعه‌ای جدا از همه‌جا بود، اسرای ایرانیِ خلاق چیزهای موجود در اطرافشان را از یک منظر دیگر می‎‌دیدند. آن‌ها از دور ریختنی‌های نگهبانان عراقی نیز ابزارهایی را ساخته و یا در ساخت برخی وسایل مثل تهیه رنگ استفاده می‌کردند.

نگاه به کتاب‌های خاطرات اسرا از زاویه آشنا شدن به خلاقیت آنان جالب و مخصوصاً برای جوانان الهام‌بخش و آموزنده است.

در این مقال به تعداد محدودی از خلاقیت‌های یک خلبان در اسارت اشاره خواهد شد.

***

خلبان جت جنگی، اکبر صیادبورانی با توجه به شخصیت ممتازش در سال‌های اسارت حماسه‌های ارزشمند از رفتار انسانی، صدق، صفا، معرفت و ازخودگذشتگی را خلق کرد. وی شخصیتی هنرمند، تیزبین، بااخلاق و مرام و فداکار بود. وی در سال‌های طولانی اسارت با استفاده از هنر، خلاقیت، شجاعت و ایثار مرجعی برای تخفیف آلام خود و دیگر اسرا و کمک به همنوعان خودش بود.

ابداعات و ابتکارت آقای صیاد در محیط زندان‌های مخوف دشمن بعثی واقعاً حیرت‌انگیز است. نمونه‌هایی از خلاقیت‌های بسیار صیاد بورانی:

– افسر عراقی انگار فهمیده بود دارم چه می‏گویم. به عربی فحشِ ناموسیِ رکیکی داد. مترجم فحش را به فارسی ترجمه کرد. خندیدم. در دلم گفتم: «اگر بخواهم خودم را ببازم، این‏ها سوء‏استفاده می‏کنند.» پرسیدم: «یعنی چه؟» مترجم گفت: «خب، این یک فحش است.» گفتم: «ما در فرهنگِ خودمان چنین چیزی نداریم. منظورتان را نمی‏فهمم.»

افسر عراقی که دید فحش در من تأثیری نگذاشته و دارم می‏خندم، فحش بدتری داد. گفت: «این را به او بگو.» مترجمِ زن فحش را ترجمه کرد. دوباره خندیدم. پرسیدم: «یعنی چه؟» مترجم عصبی شد. مفهوم فحش‏هایی را که ترجمه کرده بود شرح داد. بعد گفت: «این اصطلاحی است که در ایران زیاد به کار می‏رود. تعجب می‏کنم چرا نمی‏فهمی؟» گفتم: «در فرهنگِ ما چنین چیزی نیست.» پرسید: «کجایی هستی؟» گفتم: «شمالی هستم. ما در شمال چنین چیزی نداریم.». (ص 164)

– گاهی صدای ضربه‌های یکنواختی از دیوار سلول بغلی می‌شنیدم، ولی اعتنا نمی‌کردم. یک‌بار که دقت کردم، متوجه شدم هر بار 32 ضربه به دیوار می‌زند. فکر کردم چرا هر بار 32 ضربه می‌کوبد. گفتم: «این مال گردان 32 همدان است. من هم گردان 31». برایش 31 ضربه زدم. باحالت اعتراض یک لگد به دیوار زد یعنی که منظورش این نیست.

صبح روز بعد دوباره 32 ضربه زد. گفتم: «خدایا اگر زبان مورس می‌دانستم و می‌توانستم با او صحبت کنم، چقدر خوب بود.» ناگهان به فکرم رسید نکند منظورش 32 حرف الفبای فارسی است. …

الفبا را به ترتیب نوشتم. بعد حرف سین را با پانزده ضربه زدم. مکث کردم. بعد 28 ضربه زدم. منتظر شدم. از آن‌طرف شروع کرد به ضرب گرفتن. ضرب‌آهنگی زد یعنی «دمت گرم، خوب فهمیدی چه می‌خواهم.» نوشت: «سلام. تو که هستی؟» نوشتم: «اکبر صیاد از پایگاه همدان.» زد: «شیروین هستم از همدان.»

مورس با الفبای فارسی شد سرگرمی ما. برای گفتن یک جمله یک ساعت زمان صرف می‌شد. از صبح تا شب باهم صحبت می‌کردیم. (ص 159)

-… از روز چهارم دوخت و دوزها شروع شد. برای دوخت و دوز لباس‌هایی که از درز یا از جای دیگری پاره شده بود سوزن نداشتیم. اول با یک چوب‌کبریت به‌جای سوزن شروع کردم. سر چوب‌کبریت را تیز کردم، پارچه را با آن سوراخ کردم و از سوراخ پارچه نخ را رد کردم و پارگی‌ها را دوختم. گاهی تراشه‌ای از چوب‌کبریت جدا می‌شد و به پارچه گیر می‌کرد و کار سخت می‌شد. بعد، از یکی از دندانه‌های بزرگ شانه شکسته‌ای که داشتم به‌جای چوب‌کبریت استفاده کردم. (ص 248)

– حسن لقمانی‌نژاد که موهایش بلند شده بود و اذیتش می‌کرد، گفت: «اکبر، می‌توانی موی سرم را کوتاه کنی؟ نمی‌توانم بخوابم. احساس می‌کنم حیوانی چیزی دارد توی بدنم می‌چرخد.»

حسن یک‌پایش شکسته بود و در گچ بود. احساس کرده بود می‌توانم کمکش کنم. موهای سیاه پرپشتی داشت. از بس موهایش بلند شده بود توی صورتش ریخته بود با ریشش قاتی شده بود و قیافه‌اش مثل شیر شده بود. از زمانی که در بالغرفه (زندان انفرادی) بودم یک تیغ توی لیف پیژامه‌ام قایم کرده بودم. فکر کردم با شانه شکسته و آن تیغ می‌توانم کمکش کنم.

جنس موهایش چرب بود و چون دو سه ماه موهایش را خوب نشسته بود، به موهایش که دست می‌زدی چربی توی دست می‌آمد. تیغ را بستم به شانه و شانه را آرام از بالا به پایین کشیدم روی موهایش. هر بار که احساس می‌کردم تیغ کُند شده، تیغ را از شانه جدا می‌کردم و لبه‌اش را روی زمین می‌کشیدم تا تیز شود، دوباره می‌بستم روی شانه و بقیۀ اصلاح را انجام می‌دادم. با این کار از حجم موها کم شد. ریشش را هم با همین شیوه کوتاه کردم.

… بعدازاینکه موهای حسن لقمانی‌نژاد را اصلاح کردم، گفتم: «حسن، بیا خشک‌شویی‌ات کنم.» خوشحال شد. لختش کردم و زیرپوشش را که کف‌مالی کرده بودم کشیدم روی بدنش و خشک‌شویی‌اش کردم.

حسن گفت: «اکبر، این‌طوری حال نمی‌دهد. این پارچ آب را بریز روی سرم، بگذار حسابی سرم شسته شود.» آب سرد بود. گفتم: «پایت توی گچ است. چطور آب بریزم روی سرت؟» گفت: «یک پلاستیک دارم.» پلاستیک را آوردم و بستم به پایش، طوری که روی گچ را پوشاند. دو پارچ آب ریختم روی سرش. ولی از زیر پلاستیک، جایی که گچ باپوستش تماس داشت، آب رفت زیر گچ. بعدازآن حسن بی‌تابی می‌کرد، چون توی گچ پر از شپش بود و آبی هم که رفته بود زیر گچ باعث شده بود خارش پایش بیشتر شود. من هم عذاب وجدان گرفته بودم و خودم را نمی‌بخشیدم که چرا آب رفته زیر گچ و باعث ناراحتی‌اش شده است. قبه حسن گفتم: «من این گچ را باز می‌کنم.» گفت: «پایم که جوش نخورده.» گفتم: «طوری باز می‌کنم که دوباره بتوانم سر جایش بگذارم و ببندم.»

چند روز قبل، توی دستشویی میخی پیدا کرده بودم و آن‌قدر نوکش را به زمین ساییده بودم که تیز شده بود. میخ را از طرف ران، از بالا به پایین، از یک جهت کشیدم روی گچ تا اینکه شیاری باریک درست شد. روی همان شیار آن‌قدر با میخ کشیدم که گچ باز شد. همین کار را از طرف بیرون ران انجام دادم. بعد چند ضربه به‌جاهای مختلف گچ زدم و گچ از روی خطی که در دو طرف کشیده بودم ترک برداشت. آن را به‌صورت قالبی، عمودی از پایش جدا کردم. دیدم دو هزار شپش توی گچ و روی پای حسن رژه می‌رود. صحنۀ وحشتناکی بود. (صص 248-251)

– (داشتن رادیو در اردوگاه حکمش اعدام بود. اسرا با برنامه‌ریزی موفق شده بودند، یک رادیو دو موج از سربازان نگهبان کِش بروند تا در جریان اخبار ایران قرار بگیرند. اخبار ایران سبب تاب‌آوری اسرا می‌شد. بعد از چند روز باطری رادیو تمام شد و نیاز به باطری داشت. ساخت باطری نیز با خلاقیت انجام شد.)

– هرکسی می‌رفت سطل اشغال را خالی می‌کرد، توی سطل نگهبان‌ها را می‌گشت ببیند اگر پوست انار هست، بردارد بیاورد. چون باپوست انار کار می‌کردم و با دست تفاله‌ها را درمی‌آوردم و از صافی رد می‌کردم دستم پوست‌پوست و سیاه شده بود. … از محیط اسیدی با آب پوست انار استفاده کردیم. این بار رادیو به خِرخِر افتاد. المنت‌ها را بزرگ کردیم و گذاشتیم توی دبه. دیدیم تغییری نکرد. یکی از بچه‌ها گفت: «نیروی باتری که از یک خانه نیست، از شش یا دوازده خانه نیرو تولید می‌کند.»

بعضی وقت‌ها عراقی‌ها کنسرو می‌دادند، مثلاً کنسرو لوبیا. بچه‌ها قوطی‌های خالی کنسرو را نگه می‌داشتند و وسایل شخصی‌شان را می‌ریختند توی آن. برای همین رفتیم سراغ سلول‌ها و شش قوطی خالی کنسرو جمع کردیم. داخل هر شش قوطی، مایع اسیدی شده سیاه و رقیقِ پوست انار ریختیم و داخلش فلز روی و مس گذاشتیم. مس را از سیم‌هایی که در زندان فراوان بود کنده بودیم و لخت کرده بودیم و به‌هم‌پیچیده بودیم، مثل یک قطعه فلز درست کرده بودیم. فلزهای داخل اسید را با سیم زدیم به رادیو. رادیو به کار افتاد. حدود نیم ساعت که کارکرد، قطع شد. (صص 413 و 414)

***

با آغاز جنگ و حمله جنگنده‌های عراق به مراکز مختلف ایران در ۳۱ شهریور ۵۹، نیروی هوایی ایران تصمیم می‌گیرد پاسخی کوبنده به دشمن متجاوز بدهد و لذا عملیات کمان ۹۹ طراحی می‌شود. اکبر صیاد بورانی نیز یکی از خلبانان ۲۰۰ فروند هواپیمایی بود که در اول مهر ۵۹ پایگاه‌های هوایی، پالایشگاه‌ها و مراکز جنگی عراق را بمباران کرد.

به دنبال انجام این مأموریت استراتژیک، اکبر به همراه کمک‌خلبان «علی بصیرت» برای درهم کوبیدن ستون نیروهای پشتیبانی دشمن در خانقین وارد عملیات شدند و پس از بمباران ستون تانک‌ها، هواپیمای آنان در منطقه سرپل ذهاب مورد اصابت موشک سام ۶ قرار گرفت و در میانه میدان نبرد رزمندگان و دشمن سقوط کرد.

خلبان آزاده جانباز ˈ اکبر صیاد بورانی در سال 1369 بعد از 10 سال مفقودالاثری به ایران بازگشت. وی روز جمعه شانزدهم خرداد 1393 در اثر صدمات ناشی از جنگ و دوران اسارت پس از ماه‌ها بیماری، دیدار حق را لبیک گفت. خاطرات وی در کتاب کتیبه‌ای بر آسمان با کوشش میر عمادالدین فیاضی، در ۶۴۶ صفحه به همت حوزه هنری گیلان در سال ۱۳۹۶ منتشرشده است.

* محمد مهدی عبدالله‌زاده

منبع خبر

خلاقیت یک خلبان در اسارت بیشتر بخوانید »

برای یکی از بچه های مخلص “نظام آباد”

به گزارش مشرق، رحیم پورنوبریان رییس دفتر مشاور فرمانده معظم کل قوا روز گذشته بر اثر ابتلا به ویروس کرونا درگذشت . سردار حسین دهقان مشاور فرمانده معظم کل قوا در یادداشتی کوتاه از ویژگی ها و خصایل این سرباز جانباز سخن گفته است .

متن این یادداشت به شرح زیر است :

بیست و هفت سال زمان کمی نیست . سه دهه از زندگی است و به ویژه اگر در لباس سربازی باشد کیفیتش ده ها برابر می شود . آقا «رحیم پورنوبریان» یکی از بچه های مخلص محله نظام آباد که تا خود را شناخته بود لباس پاسداری وطن بر تن کرده و روز و شبش را برای انقلاب گذاشته بود . آن ها که می شناختندش خوب می دانند که صفا ، فداکاری ، دلسوزی ، پاکدستی و مسئولیت شناسی اش زبانزد بود .

آدم ها وقتی طول آشناییشان زیاد می شود چشم هایشان با هم سخن می گوید و در این سال ها همواره عشق به آل الله (ع) بالاخص حضرت سیدالشهدا (ع) و علاقه به شهادت از چشم های «آقا رحیم» هویدا بود .
حالا که او رفته راحت تر می توان گفت که اهتمامش برای رفع حوائج نیازمندان تا چه حد بود و چه کارها که برای رفع محرومیت مردم این سرزمین نکرد .

او برای بنده و همکارانم رفیقی همیشه همراه و شفیقی همواره دلسوز ، خیرخواهی نوع دوست ‌و سنگ صبوری حاضر در صحنه های درد و رنج ‌و مصیبت بود .

«آقا رحیم» هیچ گاه به دنبال نام و نشان نرفت و تلاش کرد آن جایی که هست را بسازد ، بسیجی و انقلابی بود و بسیجی و انقلابی ماند و تاثیرگذاری بر دیگران را بر مبنای محبت و مهربانی دانست .

برای این برادر همکار ، دوست ، رفیق ‌و همراه دائمی ام در طول بیست و هفت سال گذشته که سالیان دراز در کسوت جانبازی زیست از درگاه خداوند منان علو درجات را خواهانم و به خانواده ، دوستان ، همرزمان و همکاران او تسلیت می گویم و آرزو می کنم به مدد الهی به زودی سایه این ویروس منحوس از کشور و دیار ما رخت بربندد .

منبع خبر

برای یکی از بچه های مخلص “نظام آباد” بیشتر بخوانید »

دلنوشته زینب سلیمانی به یاد پدر

به گزارش مشرق، «زینب سلیمانی» فرزند شهید بزرگوار سردار سپهبد حاج‌قاسم سلیمانی در دلنوشته‌ای خطاب به آن شهید والامقام نوشت:

«بابای عزیزتر از جانم چه قدر خوب شد نام مرا زینب گذاشتید. مادرم می‌گفت شما وقت انتخاب اسمم گفتید «بعدها متوجه می‌شید چرا اسم زینب را انتخاب کردم برای دخترم».

شهادتتان از درون، خیمه سوزان من بود و تمام وجودم یکی‌یکی از درون می‌سوخت و روی هم فرومی‌ریخت اما وقتی عظمت حضور مردم را دیدم که چه باشکوه و با عزت و با تمام وجود برای‌تان به میدان آمدند، دلم کمی آرام گرفت.

همیشه به من می‌گفتید عزت دست خداست و بدانید اگر گمنام‌ترین هم باشید ولی نیت شما یاری مردم باشد، می‌بینید خداوند چقدر با عزت و عظمت شما را در آغوش می‌گیرد.

می‌دانم راز آن چهره نورانی‌تان و آن همه عزت و عظمت‌تان فقط در نمازهای نافله و گریه‌های شبانه و گرسنگی در بیابان‌ها و گرمای صحراها و آن همه خطر را به جان خریدن نبود… بلکه شما جان و مال و دنیا و آخرت‌تان را با خداوند متعال، فاطمه زهرا(س) و عمه سادات(س) معامله کردید.

آن روز که رسم «کلنا عباسک یا زینب» را نوشتید، این نوشته وِرد زبان همه عالم شد. شما علمدار خیمه خواهر حسین(ع) شدید و من تا آخرین نفس فدایی بانویی می‌شوم که نام مبارکش را بر من نهادید تا حق این نام را ادا کنم».

منبع خبر

دلنوشته زینب سلیمانی به یاد پدر بیشتر بخوانید »

«هدایت سوم»؛ حاصل گفت‌وگو با سردار اسدی

به گزارش مشرق، کتاب «هدایت سوم» حاصل چهل جلسه گفت‌وگو با سردار محمدجعفر اسدی در سال ۱۳۹۰ و ۹۱ است که به قلم سیدحمید سجادی منش نوشته و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

در این اثر، افزون بر روایت بخشی از وقایع انقلاب و دفاع مقدس که نظیر آن بدون تردید در سایر کتاب‌ها نیز قابل دریافت است، دو ویژگی خاص، میهمان نگاه مخاطبان شده است:

۱) نویسنده و راوی هر دو اهل شیرازند که این موضوع علی‌الظاهر و البته به طور ناخواسته، توشه‌ای پربار برای کارمایۀ نوشته‌های نویسنده فراهم آورده است. آشنایی نویسنده با آداب و رسوم و قصه‌ها و غصه‌های محیط زندگی راوی، موجب بسط صمیمیتی خاص در کتاب و خلق نثری روان و در خور موضوع شده است.

۲) بیان برخی ناگفته‌های قابل توجه جنگ از سوی سردار اسدی که شاید در سایر کتاب‌ها به ندرت دیده شود و یا هرگز نتوان دید، از ویژگی‌های این اثر است. اشاره به ایثارها و نقش مدیریتی شهید حاج داوود کریمی در ماه‌های آغازین جنگ از جملۀ آنهاست.

برشی از کتاب هدایت سوم:

فقط چند ماه صبر کافی بود تا پیش‌بینی‌های مهدی درست از آب درآید. اگرچه برای دیدن خیلی از پیش‌بینی‌هایش خودش دیگر زنده نبود. یک روز صبح زود وقتی از درِ خانه می‌آید بیرون که برود سپاه، منافقین او را به رگبار می‌بندند و فرار می‌کنند. با هجده گلولة مستقیمی که به بدنش خورده بود، همان‌جا شهید می‌شود تا سپاه در اوایل فعالیتش یکی از خوش‌فکرترین جوانانش را از دست بدهد. البته آن‌هایی که او را به رگبار بسته بودند، در انتخابشان اشتباه نکرده بودند. می‌دانستند او هفته به هفته دختر کوچکش را در بیداری نمی‌بیند. صبح که می‌رود، خواب است و شب که برمی‌گردد، خواب.

منبع: میزانمنبع خبر

«هدایت سوم»؛ حاصل گفت‌وگو با سردار اسدی بیشتر بخوانید »