مجاهدت

نویسندگانی که قلمشان روایت کرد

به گزارش مشرق، ششمین هفته هنر انقلاب به دلیل شرایط اجتماعی کنونی و درگیری با ویروس کرونا از ۲۰ تا ۲۸ فروردین ماه در فضای مجازی و از طریق ویژه برنامه تلویزیونی «سوره هنر» با مخاطبان خود در ارتباط بود.

این رویداد که هر ساله توسط حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار می‌شود، در ششمین نوبت برگزاری خود ۱۵ نامزد کسب عنوان چهره هنر انقلاب را با همراهی جمعی از نخبگان و چهره‌های فرهنگی و هنری و چهار اتفاق و جریان را برای کسب عنوان رویداد شاخص هنر انقلاب در سال ۹۸ معرفی کرده است.

در سلسله گزارش‌هایی که از این نوبت درباره معرفی مختصر نامزدهای هر دو بخش منتشر خواهد شد، این چهره‌ها به تفکیک فعالیت در رشته‌های مختلف معرفی شده و مهم ترین سوابق فعالیت آن‌ها مرور خواهد شد.

روایتگر قصه مردی که با باران می‌آید

وجیهه سامانی نویسنده و منتقد ادبی متولد ۱۳۵۵ در تهران و دارای مدرک کارشناسی زبان و ادبیات فارسی است. «خواب باران»، «آن مرد با باران می‌آید»، «بادبادک‌ها»، «کجا بودی الیاس»، «عروس آسمان»، «تو را من چشم در راهم»، «گزیده ادبیات معاصر»، «بخوان به نام مهر»، «پل‌های شکسته»، «پرستوها» ،«عطر یاس»، «مثل یک رویا» عناوین برخی از تالیفات این نویسنده است.

وی به عنوان کارشناس کتاب وزارت ارشاد، عضو شورای سیاست‌گذاری بنیاد حفظ آثار در سال ۹۶، داور جشنواره‌های داستانی مدافعان حرم فرهنگسرای رسانه، جشنواره داستانی بسیج هنرمندان، جشنواره ادبی ققنوس، جشنواره ادبی یوسف، جشنواره ادبی قلم زرین، جشنواره سراسری داستان بسیج دانشجویی فعالیت کرده و با مجلات و مطبوعات متعددی همکاری داشته است.

کسب رتبه اول بخش ادبی سیزدهمین جشنواره مطبوعات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، برگزیده جشنواره حبیب غنی‌پور، برگزیده جشنواره انقلاب حوزه هنری، برگزیده جشنواره داستان کوتاه انتشارات علمی و فرهنگی، کسب رتبه اول جشنواره سراسری نماز و نیایش، برگزیده همایش زنان نویسنده ادبیات ایثار و شهادت نشر شاهد از عناوین و افتخارات این هنرمند است.

وی به دلیل تالیف کتاب «آن مرد با باران می‌آید» و تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتاب نامزد کسب عنوان چهره هنر انقلاب در سال ۹۸ شده است.

نویسنده ای که نشان طلایی جایزه اوراسیا را از آن خود کرد

بهناز ضرابی‎زاده در سال ۱۳۴۷ در همدان متولد شد.

این نویسنده و کارشناس ادبی تالیف و چاپ بیش از ۲۵۰ اثر داستانی و ادبی در نشریات و مجلات برگزیده کشور، برگزیده شدن در بیش از ۳۰ جشنواره داستان‎نویسی سراسری از جمله کسب مقام اول در نخستین جایزه داستان ویژه مخاطبان کودک و نوجوان با موضوع امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی، تقدیر شده در چهارمین و ششمین جایزه ادبی اصفهان، کسب مقام‎های برگزیده در هشتمین، نهمین و دهمین جشنواره مجمع خبرنگاران و نویسندگان دفاع مقدس و… را در کارنامه خود دارد.

علاوه بر داوری مسابقات مختلف ادبی، کتاب «دختر شینا» به قلم این نویسنده که خاطرات قدم‎خیر محمدی‎کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی را روایت می‌کند، عنوان کتاب سال شانزدهمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس کسب کرده است. این هنرمند به دلیل نگارش کتاب «ساجی» و روایت خاطرات نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری از چهره‌های مقاومت و فعال در جنگ تحمیلی و دریافت نشان طلایی جایزه ادبی اوراسیا بابت انتشار آن به عنوان یکی از نامزدهای چهره هنر انقلاب در سال ۹۸ توسط حوزه هنری معرفی شده است.

روایتگر «زن آقا» و خاطرات یک سفر تبلیغی

زهرا کاردانی نویسنده و کارشناس ادبیات متولد ۲۱ آذر سال ۱۳۶۸ در شهر مشهد و دارای مدرک کاردانی گرافیک از دانشکده الزهرا مشهد و طلبه سطح دو جامعه الزهرا(س) است.

این نویسنده تاکنون موفق به کسب عناوین مختلفی از جمله رتبه اول بخش سفرنامه در جشنواره اشراق در سال ۱۳۹۶ و برگزیده نخستین جشنواره اخلاق در تبلیغ در سال ۱۳۹۷ شده است . کاردانی که از طلاب جامعه الزهراست، به دلیل نگارش کتاب «زن آقا» درباره خاطرات سفر تبلیغی در ماه مبارک رمضان و رسیدن شمارگان چاپ این اثر به نوبت چهاردهم در ششمین سال از معرفی چهره هنر انقلاب در سالی که گذشته است، از سوی حوزه هنری به عنوان نامزد کسب این عنوان معرفی شده است.

نویسنده‌ای که ضد انقلاب را به چالش کشید

محسن کاظمی نویسنده و پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در سال ١٣٤٨ در تهران متولد شد. از دانشگاه علامه طباطبایی در رشته علوم اقتصادی لیسانس گرفت. در سال ١٣٧٤ به عنوان «وقایع نگار» جذب هیات معارف جنگ ارتش شد و تا ١٣٧٧ سلسله گزارش‌هایی از سفرهای میدانی این هیات تهیه کرد. وی از سال١٣٧٣ همکاری خود با دفتر ادبیات انقلاب اسلامی را آغاز و با جراید و نشریات همکاری کرد. علاوه بر این تاکنون کارشناسی برخی برنامه‌ها و فیلم‌های مستند تاریخ انقلاب را در رادیو و تلویزیون به عهده داشته است. کاظمی از فعالان عرصه «خاطره‌نگاری» و «تاریخ شفاهی» است و در سال ۱۳۸۶ سایت «تاریخ شفاهی ایران» و در سال ۱۳۸۹ «هفته‌نامه الکترونیکی تاریخ شفاهی» را بنیان گذاشت.

«سال‌های بی قرار»، «خاطرات مرضیه حدیدچی»، «خاطرات غزت شاهی»، «شب‌های بی مهتاب»، «خاطرات احمد احمد»، «یادداشت‌های سفر شهید صیاد شیرازی» عنوان تعدادی از تالیفات اوست.

وی به دلیل تالیف کتاب «نقاشی قهوه‌خانه‌«، خاطرات کاظم دارابی متهم دادگاه میکونوس و کسب عنوان اثر برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد و کتاب سال ۹۸ جمهوری اسلامی ایران و برگزیده کتاب دانشجویی و به چالش کشاندن ضد انقلاب خارج از کشور در لیست نامزدهای چهره سال هنر انقلاب در سال ۹۸ توسط حوزه هنری قرار گرفته است.

ششمین هفته هنر انقلاب به همت معاونت هنری حوزه هنری با همکاری سپهر سوره هنر در فضای مجازی در حال برگزاری است. آیین معرفی چهره و رویداد شاخص هنر انقلاب با بهبود شرایط اجتماعی و بعد از پایان زمان درگیری با کرونا برگزار می‌شود.

منبع خبر

نویسندگانی که قلمشان روایت کرد بیشتر بخوانید »

ابتکار یک ارتشی برای مقابله با تجزیه‌طلبان

به گزارش مشرق، در روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران، نیروهای جدایی‌طلب ضدانقلاب بخش‌هایی از منطقه کردستان را تحت اشغال خود درآورده و دست به جنایات فجیعی زدند که در راستای مبارزه با آن‌ها، نیروهای انقلابی به‌همراه ارتشی‌های دلیر، برای خنثی‌سازی این توطئه‌ها وارد این منطقه شدند.

امیر سرتیپ «سیاوش جوادیان» در کتاب «بر فراز کنگرک» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده، روایتی از رشادت رزمندگان ارتش جمهوری اسلامی ایران و شهید «ایرج نصرت‌زاد» را بیان کرده است که بخشی از این روایات را در ادامه می‌خوانید:

«در سال ۵۸ من فرمانده یکی از گردان‌های تیپ ۱ لشکر ۲۸ بودم. در فروردین‌ همان سال، ضد انقلاب به پادگان حمله کرد و پادگان به محاصره کامل آن‌ها در آمد، در این ایام، یک هیأت عالی‌رتبه، شامل افرادی، چون مرحوم آیت‌الله «طالقانی»، شهید آیت‌الله «بهشتی» و مرحوم آیت‌الله «هاشمی رفسنجانی» به سنندج آمدند و شورای اداره شهر را ترتیب دادند.

عناصر ضد انقلاب در آن منطقه، شامل احزاب «دموکرات»، «کوموله رستگاری»، «نقش‌بندی»، «فداییان خلق» و منافقین (مجاهدین خلق) بودند که در آن دوره، آرام در داخل و خارج شهر، هر یک برای خود مقرهایی درست کرده و عملا اداره شهر را به عهده گرفته بودند. آن‌ها حتی در پشت بام‌ها نیز سنگر درست کرده بودند و برای خود هرجا می‌خواستند، نگهبان مسلح می‌گذاشتند؛ در مدخل شهر هم، سنگر (بنکه)‌هایی نیز درست کرده و ورود و خروج شهر را کنترل می‌کردند که پس از مدتی، این بنکه‌ها به داخل شهر هم کشیده شد و عملا شهر را در اختیار گرفتند.

در آن ایام، ارتش اجازه درگیری و دخالت نداشت و همه فعالیت‌های ارتش فقط در داخل پادگان صورت می‌گرفت. تنها حرکتی که ارتش در آن ایام داشت و حضور خود را اعلام می‌کرد حرکت ابتکاری شهید «ایرج نصرت‌زاد» بود. او افراد گردان را جمع می‌کرد و آن‌ها را با یک آرایش نظامی ـ ورزشی (بالاتنه لخت . پائین تنه لباس سربازی) به شهر می‌برد و در این حالت، شهر را دور می‌زد و وقتی به جلو مقر این گروهک‌ها می‌رسیدند از سربازان می‌خواست که پای خود را محکم به زمین بزنند و ابهت و اقتدار سربازی خود را نشان دهند. سربازان اسلام نیز با شعارهای محکم و کوبنده، لرزه بر اندام ضدانقلاب می‌انداختند. گاهی شهید «نصرت‌زاد» بعضی سنگرهای ضد انقلاب را خراب می‌کرد و آن‌ها جرأت هیچ اقدامی نداشتند.

خاطرم هست روزی یکی از ضد انقلاب‌های تازه به دوران رسیده، اسلحه به دست، جلوی «نصرت‌زاد» را که مشغول خراب کردن یکی از این بنکه‌ها (سنگرها) بود، گرفت و با نشانه رفتن اسلحه به سوی وی، از او خواست که این کار را نکند؛ اما نصرت‌زاد با ابهت تمام به او گفت: «این اسلحه در دست تو ارزش یک چماق را هم ندارد و اگر دست از پا خطا کنی ارتشی‌ها حساب همه شما را می‌رسند». عده‌ای از ضد انقلاب‌های قدیمی وقتی بحث او با «نصرت‌زاد» را دیدند، به طرفش رفته و وی را داخل ساختمان فرستادند و از «نصرت‌زاد» نیز عذرخواهی کردند.

در آن مرحله حفظ ارتش فقط به همین طریق میسر بود و این «نصرت‌زاد» بود که موجودیت ارتش را در آن مرحله در منطقه اعلام می‌کرد و عناصر ضدانقلاب از او خیلی می‌ترسیدند و از ترس او به آن دسته از پرسنل نظامی که در شهر زندگی می‌کردند، کاری نداشتند و در بازرسی‌های خود هرگاه به پرسنل ارتشی می‌رسیدند، آنان را بازدید نمی‌کردند.

«نصرت‌زاد» سرانجام در ۳۱ فروردین سال ۵۹ به درجه رفیع شهادت نایل شد و ضدانقلاب شهادت او را جشن گرفت و بعد از شهادت او، جرأت حمله به نیروهای نظامی را پیدا کردند و با آغاز حملات آن‌ها به نیروهای ارتش و تأسیسات آن‌ها، هدف این عناصر از سنگربندی‌ها و گرفتن نقاط حساس شهر و تپه‌های مشرف به پادگان، معلوم شد.

در آن ایام ما داخل پادگان بودیم و هرکس در میدان اصلی حرکت می‌کرد با تیر مستقیم ضد انقلاب به شهادت می‌رسید، با این حال ارتش توانست رادیو و تلویزیون و فرودگاه را با مشقت تمام حفظ کند. در آن ایام فرودگاه مرکز برای ما حیاتی بود که از آن‌جا هلی‌کوپتر بلند می‌شد و به پادگان می‌آمد. ضد انقلاب سعی در گرفتن فرودگاه داشت؛ ولی شجاعت‌های سروان «متولی» و یارانش، فرودگاه را از سقوط حتمی نجات داد. سروان «متولی» نیز بعدها در درگیری‌های تپه‌های اطراف فرودگاه به شهادت رسید.

یکی دیگر از اهداف ضد انقلاب، گرفتن رادیو و تلویزیون بود که در اختیار گردان من بود. در آن‌جا هم ستوان «آذرپاد» توانست آن محل را حفظ کند. ضدانقلاب برای آن‌که این دو نقطه، به اضافه باشگاه افسران را تصرف کند، از انواع سلاح‌های سنگین نظیر «خمپاره ۱۲۰»، «خمپاره ۸۱» و «تفنگ ۱۰۶» استفاده می‌کرد. مسئولین وقت وقتی تنگناهای موجود برای لشکر را دریافتند، اجازه آغاز عملیات را صادر کردند و لشکر ۲۸ از داخل و یگان‌های دیگر از چند محور وارد عمل شدند و پس از درگیری‌های شدید، شهر را از دست عناصر مخرب ضد انقلاب خارج ساختند.

ضد انقلاب وقتی متوجه شد توانایی مقابله با ارتش را ندارد، به طرف «مریوان» و «سردشت» حرکت کرد. در مریوان تیمسار «آذرفر» و بعد از زخمی شدن وی، شهید «عبادت» و دیگر سلحشوران اسلام نیز با برخوردی قاطع، آنان را از آن‌جا راندند و باعث شدند تا بخشی از کردستان از دست ضد انقلاب آزاد شود.

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

ابتکار یک ارتشی برای مقابله با تجزیه‌طلبان بیشتر بخوانید »

نگاه مادرانه به روایت زندگی شهدا

به گزارش مشرق، سه نیمه سیب را محمد محمودی نورآبادی نوشته است. اثری که انتشارات خط مقدم قم همین چهار ماه پیش آن را به چاپ رسانده و اکنون چاپ دوم آن در اختیار علاقه‌مندان قرار دارد. نویسنده در این اثر از دوربین نگاه یک مادر به زندگی دو شهید مدافع حرم پرداخته است. شهیدان مصطفی و مجتبی بختی دو برادر اهل محلۀ قاسم‌آباد مشهد که تابستان ۹۴ در نزدیکی تدمر به شهادت رسیدند. با هم نگاهی به داشته‌های این کتاب می‌اندازیم.

آنچه سه نیمه سیب را متفاوت نشان می‌دهد، همان نگاه مادرانه به روایت زندگی شهداست. نگاهی که در ادبیات مقاومت همواره مورد توجه مخاطبان قرار دارد. نویسنده که پیشتر در کتاب «قنوت آخر- انتشارات جمکران» زاویۀ دید دوم شخص را تجربه کرده بود، در این اثر نیز از صفر تا صد سه نیمه سیب را با زاویه دید دوم شخصِ متمرکز بر نگاه و احساسات مادر شهیدان بختی تدوین کرده است. فصل مقدمه کتاب که خود می‌توانست به نوعی فصل اول هم حساب شود، از گفت‌وگوی تلفنی بین مادر شهیدان و نویسنده که یکی در محله قاسم‌آباد مشهد و دیگری در فرودگاه امام و پای پرواز دمشق است، آغاز می‌شود. در این بخش می‌خوانیم: «نه! نمی‌شود جواب این پشت‌خطی سمج را نداد. تا حالا چند بار به خاطر همین سماجتش به او تذکر داده‎ای. یک سال بیشتر است که به تو قول داده به سوریه و تدمر خواهد رفت و هر طور شده، خودش را به «ابرویی یک» و محل آن حادثه خواهد رساند و بعد از حال و هوای آنجا برایت خواهد گفت…

مثلاً از دمشق تا پادگان امام حسین (ع) که شنیده‎ای چند شب را بچه‎هایت آنجا بوده‎اند و از آنجا تا حُمص و بعدش هم تَدمُر… هیچ تصویر واقعی از آن وادی نداری. هرچه هست، ساخته و پرداخته ذهن و خیال است. حتماً این مرد زاگرس‌نشین هم فهمیده که چقدر دوست داری از حال و هوای آنجا بدانی. از ابرویی یک تا جاده‏ای آسفالته، اما درب و داغان که همیشه فکر می‌کنی باید جا تا جایش خمپاره خورده و پر از چاله و چوله باشد…» (از فصل مقدمه سه نیمه سیب).

پس از مقدمه طولانی کتاب، ماجرای سوریه رفتن مصطفی و مجتبی آغاز می‌شود. نویسنده با واکاوی لایه‎های زیرین یک زندگی، حوادث روی داده بین مادر و دو فرزند را در مقابل چشم و دل مخاطب قرار می‌دهد. خدیجه در این روایت مادر است، اما نه مادری که بخواهد مسئولیت عقیدتی- سیاسی و اجتماعی خود را وانهد و فقط احساسات را مدنظر داشته باشد. بر عکس او نه تنها مانعی بر سر راه رفتن بچه‎هایش نیست که خود همراه و همگام آنهاست. حتی آنجا که دیگر سپاه از اعزام این دو جوان مشهدی امتناع می‌کند و این دو برادر ناچار می‌شوند در پوشش شهروند افغانی خود را در لشکر فاطمیون جا بزنند، مادرشان گام به گام، آن‌ها را همراهی می‌کند. با آن‌ها تمرین لهجه افغانی می‌کند و در جاهای لازم مشورت هم می‌دهد. گویی مخاطب صحنه کربلا را پیش چشم خود می‌بیند و ام‌وهب را که دارد جگرگوشه خود را راهی قتلگاه می‌کند…

«تو یِه مادر، غرق این خیالات هزار داستان هستی که مجتبی دنبال حرف برادر را می‌گیرد: «آره مامان، ما این همه ذکر گفتیم و پای مصیبت حضرت زینب نشستیم؛ حالا به نظرم وقتش رسیده که کاری بکنیم.»

مصطفی می‌گوید: «اگر امروز نتوانیم از حرم بی‌بی و روح و جان اسلام دفاع کنیم، کی باید دفاع کنیم؟»

صحنه در نظرت شبیه تعزیه شده است. همچنان در طول و عرض تاریخ در رفت و آمد هستی. تاریخ چه جالب برایت تکرار شده و چه شباهت‌ها ورق خورده است. فکر می‌کنی سختی کار مادری مثل تو، وقتی ظهور و بروز پیدا می‌کند که نتواند نقشی را که اطرافیان از یک قهرمان انتظار دارند، خوب بازی کند.

مجتبی می‌گوید: «راستش ما بنا داریم اگه خدا بخواد و رضایت شما باشه، بریم سوریه.» تنت به عرق می‌نشیند. حس و حالت دگرگون می‌شود. دو برادر حتی شیوه نشستن‎شان عادی نیست. حال عجیبی دارند. شبیه دو نیازمند نگاهت می‌کنند و در انتظار گشایش و فرج هستند. پس تو باید هر طور شده، در نقش یک قهرمان، خودت را نشان دهی.

– موافقم به یه شرط.
– آخ جون… آخ جون…

(از متن سه نیمه سیب)؛ و مادر در حالی دو دردانه‌اش را با نام و عنوان جعلی زیر قرآن رد می‌کند و روانه شام می‌کند که باید نقش یک زن افغانی را هم بازی کند. جواب تلفن‌هایی را که از طرف تشکیلات لشکر فاطمیون تماس می‌گیرند، با لهجه افغانی بدهد. نام بچه‌هایش را از مصطفی و مجتبی به بشیر و جواد تغییر داده و آن‌ها با همین نام عنوان پاسپورت افغانی گرفته و راهی شام شده‎اند. حتی دو برادر، دیگر در ساز و کار لشکر برادر هم نیستند و پسر خاله خود را جا زده‌اند و این مادر باید شش‌دانگ حواسش به همه چیز باشد.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

نگاه مادرانه به روایت زندگی شهدا بیشتر بخوانید »

تشکیل ۲ سپاه در کمتر از ۲ ماه

به گزارش مشرق، بعد از پیروزی انقلاب، دو تفکر رایج در رأس نظام تازه تأسیس اسلامی سعی داشتند، تفکرات خود را به اجرا درآورند. دولت موقت سعی می‌کرد از الفاظ و معانی ملی در ایجاد نهادهای تشکیل شده در جریان انقلاب بهره ببرد. چنانچه از بسیج به‌عنوان بسیج ملی و از سپاه به عنوان گارد ملی یاد می‌کرد، اما آنچه در تفکرات حضرت امام وجود داشت، فراتر از مرزهای ایران بود و نگاهی فراملی بر مبنای عقاید اسلامی داشتند.

وجود این دو تفکر باعث می‌شود تا در تاریخچه تشکیل برخی از نهادهای انقلابی ابهام‌هایی وجود داشته باشد. سپاه یکی از این نهادهاست که به نوعی می‌توان گفت دو بار تشکیل شده است. یکبار همان اولین روزهای پیروزی انقلاب با پیشنهاد مهندس بازرگان، حجت‌الاسلام لاهوتی از طرف امام مأمور تشکیل سپاه شد که در این مسیر ابراهیم یزدی نیز از طرف دولت موقت با او همکاری می‌کرد.

درست همین جاست که چهره‌هایی مثل ابراهیم یزدی، محسن سازگارا و چند چهره دیگر که در تداوم انقلاب از جریان آن خارج شدند، ادعای حضور در سپاه یا تشکیل آن را دارند، اما این سپاهی که مدنظر آن‌ها بود، عمر کوتاهی داشت و نهایتاً از ۹ اسفند سال ۵۷ تا اوایل سال ۵۸ عمر کرد.

برای تداوم کار سپاهی که در اسفندماه ۵۷ تشکیل شد، دو مشکل عمده وجود داشت؛ اولین مورد همان اختلاف‌نظر بین امام و چهره‌های انقلابی با دولت موقت بر سر ماهیت این نهاد بود و دومین مشکل هم وجود چند گروه نظامی متشکل از جوان‌های انقلابی بود که خیلی از آن‌ها حضور در گارد ملی یا سپاه پاسداران تشکیل شده زیرنظر دولت موقت را برنمی‌تافتند.

در عنوان گروه‌هایی که در تشکیل ثانویه (رسمی) سپاه نقش داشتند، همواره به دو گروه گارد انقلاب به سرپرستی عباس آقازمانی (ابوشریف) در پادگان جمشیدیه و گارد پاسا (پاسداران انقلاب اسلامی) به سرپرستی شهیدمحمد منتظری یاد می‌شود. در حالی که شهید محمد بروجردی نیز گروه توحیدی صف را پیش از انقلاب تشکیل داده بود و پس از پیروزی انقلاب نیز در آموزش جوان‌های انقلابی فعال بود و وزنه‌ای به شمار می‌رفت. کمااینکه گروه توحیدی صف به سرپرستی این شهید والامقام در کنار دیگر گروه‌های انقلابی، چون گروه امّت واحده، گروه توحیدی بدر، گروه فلاح، گروه فلق، گروه منصورون و گروه موحدین، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تشکیل داده بودند و شاخه‌های نظامی این سازمان نیز در تشکیل سپاه نقش عمده‌ای ایفا کردند.

به هر روی پس از ناکارآمدی سپاه تشکیل شده زیرنظر دولت موقت و ناهماهنگی‌هایی که در این خصوص رخ داد، شورای انقلاب تصمیم گرفت با ادغام گروه‌های انقلابی شبه‌نظامی در یک تشکل واحد، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تشکیل بدهد. پس از توافق‌های اولیه بین سران گروه‌های ذکر شده، محسن رضایی، محسن رفیق‌دوست و عباس دوزدوزانی (دوست و همراه قدیمی ابوشریف) در اواخر فروردین ۱۳۵۸ به دیدار امام در قم رفتند و خواستار استقلال سپاه از دولت موقت شدند.

امام‌خمینی نیز دستور تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زیرنظر شورای انقلاب را صادر کردند. در پی این فرمان، شورای فرماندهی سپاه تشکیل شد و اعضای آن احکام خود را از شورای انقلاب دریافت کردند. دبیر شورای انقلاب شهیدبهشتی بود، لذا احکام شورای فرماندهی سپاه به دست ایشان امضا شد. در ۲اردیبهشت ۱۳۵۸ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با انتشار بیانیه‌ای رسماً اعلام موجودیت کرد. اولین فرمانده آن جواد منصوری، دومین فرمانده عباس دوزدوزانی، سومین فرمانده ابوشریف، چهارمین فرمانده مرتضی رضایی، سپس محسن رضایی، سیدیحیی رحیم صفوی، محمدعلی جعفری و نهایتاً حسین سلامی فرماندهی آن را برعهده گرفته‌اند.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

تشکیل ۲ سپاه در کمتر از ۲ ماه بیشتر بخوانید »

برات شهادت را در جوار خانه خدا گرفت

به گزارش مشرق، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از بدو تشکیل خود در دوم اردیبهشت ماه ۱۳۵۸ همواره در خط مقدم مبارزه با دشمنان انقلاب اسلامی بود. شهید محمود (عبدالله) نوریان نیز یکی از پاسداران پیشکسوت لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود که عمر خود را وقف انقلاب و جنگ کرد و در لحظه‌به‌لحظه جبهه‌ها حاضر بود. از شهید نوریان به‌عنوان یکی از پاسداران مؤمن و انقلابی سپاه یاد می‌شود که خودش روایت کرده بود در سفر معنوی حج، موفق به زیارت امام عصر (عج) شده است. در آستانه سالروز تأسیس سپاه، به گفتگو با معصومه رضانژاد، همسر و عبدالله سمنانی یکی از همرزمان شهیدمحمود (عبدالله) نوریان پرداختیم که تنها فرزندش پس از شهادت او به دنیا آمد.
همسر شهید
چه اتفاقی واسطه ازدواج شما و شهید نوریان شد؟
من اصالتاً مشهدی هستم و همسرم هم متولد شمیران بود. هر دو هم سن و متولد سال ۱۳۴۰ هستیم. برادرشوهرم و همسرش دانشجوی دانشگاه مشهد بودند. دوره انقلاب فرهنگی که دانشگاه‌ها را تعطیل کردند، جاری‌ام که مربی پرورشی خواهرم بود، بحث خواستگاری از من را مطرح کرد. آن موقع ۲۱ ساله و معلم دبستان بودم. سال ۶۱ با محمود آقا ازدواج کردم و یک پسر از شهید به یادگار دارم که بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. پسرم خرداد ۱۳۶۵ به دنیا آمد و همسرم اسفند سال ۱۳۶۴ به شهادت رسید.

زمان جنگ ازدواج با یک پاسدار سختی‌های خودش را داشت، مثلاً اینکه شما احتمال شهادتش را می‌دادید، با این حال چرا قبول کردید همسر یک پاسدار بشوید؟
بله، هم من و هم همسرم، هر دو احتمال شهادتش را می‌دادیم، ولی توکلمان به خدا بود. ضمن اینکه شهید خصوصیاتی داشت که قبول کردم با ایشان ازدواج کنم. اولین خصوصیتش که خیلی به نظرم آمد، چشم پاکی‌اش بود. مطلقاً به خانم‌های نامحرم نگاه نمی‌کرد. ایمان و اخلاص زیادی داشت. نماز شبشان ترک نمی‌شد. من که تصمیم به ازدواج نداشتم، اما وقتی رفتارشان را دیدم، استخاره کردم که بسیار خوب آمد. سه سال با شهید زندگی کردم، اما حتی یک‌بار حرف لغو و بیهوده از او نشنیدم.

از خانواده شهید بگویید، چند برادر و خواهر داشتند؟
یک خواهر و سه برادر بودند. پدرشان مغازه لبنیاتی داشت. خانواده خیلی مذهبی بودند. قبل از انقلاب شهیداندرزگو به منزل پدرشوهرم می‌آمدند و مسجد رستم‌آباد بالا شمیران سخنرانی می‌کردند که الان کنار اتوبان صدر واقع است. مادرشوهرم خیلی مؤمن بود. پدر مادرشوهرم سرهنگ ارتش و حافظ قرآن بود و قرآن نگارش می‌کرد. پدر پدرشوهرم کدخدای ده رستم‌آباد بود. خیلی مؤمن بود. پدرشوهرم به هر مستمندی که به مغازه‌اش می‌آمد، رایگان جنس می‌داد. مردم در نبود امام جماعت مسجدشان به او اقتدا می‌کردند. البته خانواده ما هم مذهبی بودند. پدر و دایی‌هایم روحانی هستند. من هم که معلم بودم و کارهای بسیج مسجد را انجام می‌دادم.

خیلی از پاسدارهای پیشکسوت، خط جهاد را از فعالیت‌های جهادی قبل از انقلاب شروع کرده بودند، همسر شما هم فعالیت انقلابی داشت؟
خودش تعریف می‌کرد که چندبار موقع تظاهرات نزدیک بود به شهادت برسد. از جمله سال ۵۷ در میدان ژاله (میدان شهدا) تا مرز شهادت رفته بود. شب قبل از ۱۷ شهریور، مادرشان خواب بدی می‌بیند. صبح هم که محمودآقا با خواهر و برادرهایش به میدان شهدا می‌روند، وقتی خواهرشان برمی‌گردد، مادرشان می‌پرسد، محمود چرا نیامد؟ ایشان می‌گوید گمش کردیم. خانواده خیلی نگران می‌شوند تا اینکه شب محمود به منزل برمی‌گردد. خیلی خسته و ناراحت بود. به او گفتند چه اتفاقی افتاد؟ می‌گوید ان‌شاء‌الله انقلاب پیروز می‌شود.

گویا همسرتان با شهدای اثرگذار در انقلاب هم هم‌نشین بودند؟
محمود با شهیداندرزگو و شهیدآیت‌الله شاه‌آبادی که امام جماعت مسجد رستم‌آباد پایین بودند، حشر و نشر داشتند. شهیداندرزگو هر موقع که به تهران می‌آمدند به شمیران منزل پدرشوهرم می‌رفتند. در واقع یکی از مخفیگاه‌های شهیداندرزگو منزل پدرشوهرم بود. شهید در حسینیه ارشاد از پامنبری‌های شهیدمطهری بود. کتاب‌های زیادی در شیروانی خانه مخفی کرده بود که یک‌بار مأموران ساواک می‌ریزند، خانه را بگردند که محمود کتاب‌ها را از پنجره به باغ پشتی پرت می‌کند. همسرم بعد از انقلاب فعالیت‌های انقلابی‌اش را ادامه داد و عضو سپاه پاسداران شد. از زمان شروع جنگ تا زمان شهادتش در همه عملیات‌ها حضور داشت. برادر بزرگ‌تر همسرم، سردار نوریان، معاون سردار اشتری، فرمانده نیروی انتظامی هم پاسدار بودند و هر دو برادر در سپاه خدمت می‌کردند.

از حالت‌های عرفانی شهیدنوریان زیاد شنیده‌ایم.
محمود آقا قبل از رفتن‌شان به مکه می‌گفتند شنیدم هر کسی حاجتی دارد بار اول که مکه می‌رود، می‌گیرد. همان سالی که کشتار مکه پیش آمد به مکه رفت و ۴۵ روز ماند. وقتی از مکه برگشت اخلاقش عوض شده بود. شب اول که رسید شروع به صحبت کرد. گفت زمانی که طواف می‌کردم یک آقا با چهره نورانی دیدم که قد بلندی داشت و شال سبزی گردن‌شان و تقریباً سفید بود. همینطور که طواف می‌کردم به آن آقا گفتم: می‌گویند هر کسی که دفعه اول به حج برود هر حاجتی داشته باشد، روز عرفه از خدا بخواهد می‌گیرد. آن آقا جواب دادند هر حاجتی داری به شما می‌دهند. بعد از این دیدار کوتاه، پیش خود حس کردم شاید آن آقا امام زمان بود. خصوصاً که در آن سفر هر چه از خدا خواستم به من داد. روز عرفه اول از خدا خواستم یک پسر به من بدهد که جانشین و یادگارم باشد. نیت دومم این بود اگر حاجتم برآورده شد، نماز شبم ترک نشود. خدا از گناهانم بگذرد و مرا شهید کند. حاجت سومم این بود که مداح آل‌علی و حافظ قرآن شوم. شهید می‌گفت فردای آن روز زیر ناودان طلا نشسته بودم که یک لحظه خواب دیدم یک بچه روی موتورسیکلتم نشسته است. خدا به وعده‌اش عمل کرد و بعد از شهادت محمود، به ما یک پسر داد.

از شهادت‌شان حرفی می‌زدند؟
همیشه می‌گفت شهید می‌شوم، اما من نمی‌توانستم باور کنم. همیشه فکر می‌کردم برادر بزرگ‌شان شهید می‌شود. دفعه آخر که به جبهه رفت، گفت یا خوابیده و افقی یا ایستاده می‌آیم، اگر ایستاده هم بیایم مطمئن باش که مجروح برمی‌گردم. گفتم اشکال ندارد ایستاده می‌آیی ان‌شاءالله. محمود از همان زمان خواستگاری و بعد از ازدواج مدام از شهادت حرف می‌زد و می‌گفت من به این نیت ازدواج کردم که نسلم باقی بماند و سنت رسول خدا را انجام بدهم و بعد شهید شوم. حرف‌هایشان را گوش می‌دادم، ولی باور نمی‌کردم. می‌گفتم آنقدر رزمنده در نوبت شهادت هستند که نوبت شما نمی‌شود، اما روز آخر در چهره‌اش می‌دیدم که شهید می‌شود. هربار که به جبهه می‌رفت با خنده بدرقه‌شان می‌کردم، ولی آخرین دفعه گریه کردم. دست خودم نبود. گفتم حالا که ما بچه داریم، نرو. برگشت گفت خدایی که بچه داد خودش نگهش می‌دارد. خیلی فکر این نباش بچه را حتماً پدرش نگه دارد. اگر هم ناراحتی وصیت می‌کنم بعد از شهادتم عبدالله دوستم بچه را نگه دارد. عبدالله شوهر فعلی‌ام بازنشسته وزارت دفاع است.

مسئولیت‌شان در جبهه چه بود؟ نحوه شهادت‌شان چطور بود؟
آقا محمود مسئول مهندسی رزمی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و فرمانده گردان تخریب الوارثین بود. نحوه شهادتش هم به این ترتیب بود که ترکش به پشت سرش اصابت می‌کند و به بیمارستان منتقلش می‌کنند. روی سرش جراحی انجام می‌دهند. برادرشان که بالای سرشان می‌روند، پزشکان می‌گویند اگر به هوش بیاید مثل بچه چهارساله است، توقع جوان ۲۴ ساله نداشته باشید، اما بعد از سه روز آقا محمود به شهادت رسید. چندماه بعد موقع زایمانم، همسر شهیدم خیلی کمکم کرد. زایمان سختی داشتم. خواهرم خواب دیده بود آقا محمود می‌گوید من خودم مواظبش هستم، نگران نباشید، اتفاقی نمی‌افتد. پسرم وقتی ۱۸ روزه بود حصبه گرفت، عملاً می‌دیدم که شهید کمکم می‌کند. حضورشان را در بیمارستان احساس می‌کردم. پسرم وقتی داماد شد هم، حضور آقا محمود را احساس می‌کردم. یک نکته جالب در خصوص شهید نوریان بگویم که ایشان سال ۶۴ به من گفت بعد از امام خمینی (ره) آقای خامنه‌ای رهبر می‌شود. دلایلش را هم شم سیاسی و فهم بالای حضرت آقا معرفی کرد. سال ۶۸ که آقا به رهبری رسیدند، من به دوراندیشی شهیدنوریان ایمان آوردم.

چه خاطره‌ای از ایشان برایتان به یادگار مانده است؟
شب‌هایی که محمود نماز شب می‌خواند به اتاق پایین می‌رفت تا بیدار نشوم. گاهی بیدار می‌شدم، می‌دیدم در قنوتش می‌گوید خدایا ظهور امام زمان ما را نزدیک کن. خدایا شهادت را نصیب ما بکن. خدایا از گناه همه جوانان بگذر. ما را به راه راست هدایت کن. در سجده آخر می‌گفت اللهم عجل لولیک الفرج. شهید نوریان معتقد بود انقلاب اسلامی زمینه‌ساز قیام منجی است.
همرزم شهید

از چه زمانی با شهیدنوریان آشنا شدید؟ کدام یک از خصوصیات اخلاقی ایشان باعث جذب شما شد؟
سال ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی با ایشان آشنا شدم. فرماندهم بودند و بعد به‌عنوان جانشین در خدمت‌شان بودم. شهید اهل محاسبه نفس بود. نمونه‌اش یک برنامه‌ای داشت که ۴۰ محور برای خودش تنظیم کرده بود. به خودش در ایام روز نمره می‌داد. جدول ۳۰ روزه مرتب کرده بود. مواردی مثل تقدم در سلام، نماز اول وقت، نماز شب، غیبت نکردن، دستگیری از ایتام را نوشته بود و برای هر کدام نمره داشت. در رابطه با آیات برزخ و قیامت مطالعه داشت و کار می‌کرد. در جمع دوستان در مورد قیامت حرف می‌زد. حدیث: «خودتان را محاسبه کنید، قبل از اینکه به حسابتان رسیدگی شود» را یادآور می‌شد. آقا محمود می‌گفت تا به مقام محمود برسیم کار زیاد است. درصدد هستیم تا به مقام بندگی برسیم و مدال بندگی بگیریم، بعد به مقام محمود برسیم برای همین می‌گفت عبدالله صدایش کنند. زمانی که شهید شد، من اسیر بودم. چندبار خوابش را دیدم با لباس احرام در باغی بود، در خواب صدایش کردم و متوجه شدم شهید شده است. بعداً در نامه‌ها به من گفتند که نوریان شهید شده است.

چه سالی اسیر شدید و چه زمانی به کشور برگشتید؟
در عملیات فاو به اتفاق عیسی صفرخانی برای شناسایی ام‌الرصاص و ام‌البابی رفته بودیم. باید مواضع دشمن را شناسایی می‌کردیم. تقریباً به‌عنوان گامی بلند تلقی می‌شد. با لباس غواصی از آب عبور کردیم و پشت دشمن، یعنی قرارگاه تاکتیکی دشمن رفته بودیم که به اسارت درآمدیم. پنج سال و نیم اسیر بودم و به همراه مرحوم ابوترابی به وطن بازگشتم و بعد وارد وزارت دفاع شدم و طبق خواسته شهید، با همسرشان ازدواج کردم.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

برات شهادت را در جوار خانه خدا گرفت بیشتر بخوانید »