مجاهدت

ماجرای عاشقانه نصرت خانم و آقا غلام +‌ عکس

به گزارش مشرق، سن‌وسال زیادی نداشتم که برای غلامعلی به خواستگاری‌ام آمدند. فامیل دورمان بود. وقتی آمدند، من فقط او را دیدم، اما نمی‌شناختم. آن زمان مرسوم نبود که دختر و پسر با هم صحبت کنند و از آینده بگویند. خانواده‌ها قرارومدار را گذاشتند و من و غلامعلی بر سر سفره عقد نشستیم. مراسم ساده‌ای گرفتیم و سر خانه‌وزندگی‌مان رفتیم.

قصه زندگی عاشقانه، اما کوتاه نصرت صادقی با همسر شهیدش، غلامعلی کمالی، قصه‌ای شنیدنی است.

نصرت خانم می‌گوید: کم‌کم و در طول زندگی، غلامعلی را شناختم. هر دو اصالتا اهل نیشابور بودیم. آن زمان دختران و پسران، قالی‌بافی را بلد بودند. من و غلامعلی هم برای گذران امور زندگی باهم قالی می‌بافتیم.

«اهل خانواده و زن‌دوست بود. بیشتر اوقات برایم کادو می‌خرید. فهم و ایمان قوی‌ای داشت.» این‌ها را نصرت خانم می‌گوید که هنوز پس از ۳۲ سال، داغِ شهادت همسرش که از گل نازک‌تر به او نمی‌گفت، برایش تازه است، آن‌قدر که حتی صحبت کردن از او و مرور خاطراتی که باهم داشته‌اند، بغض را میهمان گلویش می‌کند.

سرباز شهید غلامعلی کمالی، فرزند اول خانواده بود و یکی‌دو کلاس بیشتر سواد نداشت، اما به‌گفته همسرش، آدم دل‌رحم و مهربانی بود. خیلی طول نکشید که پس از آغاز زندگی مشترکشان، برای اعزام به سربازی اقدام کرد.

حلالیت به وقت خداحافظی
نصرت ادامه می‌دهد: به‌خاطر اینکه سن‌وسالم کم بود، خیلی درمورد بچه داشتن جدی نبودم، اما همسرم بچه دوست داشت. خاطرم هست یک‌بار به‌خاطر این موضوع با ناراحتی با من برخورد کرد.

اما بعد از همان یک‌بار دیگر هیچ‌وقت من را رنجیده‌خاطر نکرد. به‌خاطر همان یک‌بار هم هربار که می‌خواست به منطقه برود، از من حلالیت می‌طلبید و می‌گفت اگر تو از من
راضی نباشی، حتی اگر خون من به زمین بریزد، بازهم شهید محسوب نمی‌شوم. یک‌بار چادر نماز مرا مانند کفن روی خودش کشیده بود و به من می‌گفت که اگر شهید شوم، از پیکر من نمی‌ترسی؟ آن روزها سریع حرف را عوض می‌کردم؛ به این خاطر که حتی تحمل این صحبت‌ها را نداشتم.
دلشوره روزهای بی‌خبری
به‌گفته نصرت‌خانم، غلامعلی زمانی که به منطقه می‌رفت، دیربه‌دیر به مرخصی می‌آمد. گاهی بعد از سه ماه به مرخصی می‌آمد. او اضافه می‌کند: یکی از دفعاتی که رفته بود، چهار ماه بود که به مرخصی نیامده بود و هیچ رد و خبری از او نبود، حتی یک نامه برایم نفرستاده بود. دل توی دلم نبود و دائم منتظر خبر آمدنش بودم. روز و شبم شده بود غصه و اضطرابی که بی‌خبری غلامعلی برایم ایجاد کرده بود. من و خانواده‌اش صبح و شب دل‌نگران بودیم و گمان می‌کردیم غلامعلی شهید شده است تااینکه بالاخره نامه‌ای از او به دستمان رسید که درگیر عملیات‌ها بوده و حتی امکان ارسال نامه را نداشته است.

نصرت می‌گوید: یک‌بار مجروح شده و دستش ترکش خورده بود. وقتی به خانه آمد، برای اینکه من نترسم، دستش را پشت‌سرش پنهان کرده بود و بعد متوجه شدم که به‌خاطر همین مجروحیت، ۱۵ روز در بیمارستان صحرایی بستری بوده است، اما چیزی به من نگفته بود تا آب در دلم تکان نخورد.
روز سختی که از راه رسید
در یکی از دفعاتی که غلامعلی به جبهه رفته بود، نصرت چندروزی بود که دلش شور می‌زد، اما خودش را سرگرم پسر کوچکشان می‌کرد؛ پسری که به همان زودی‌ها، برادرش هم به‌دنیا می‌آمد. نصرت می‌گوید: آن روز مانند همه روزهای عادی، مادر و پدرشوهرم برای کار به زمین کشاورزی‌شان رفته بودند. من هم غذا می‌پختم. خواهرشوهرم از مدرسه آمد و گفت که از دوستانش شنیده است غلامعلی شهید شده است. این خبر را که شنیدم، دیگر متوجه حال خودم نشدم و تمام روغن‌های داغ روی دستانم ریخت. از صدای داد و فریادم، همسایه‌ها به خانه ما آمدند. حال مرا که دیدند، گفتند این خبر دروغ است و مطمئن باش غلامعلی سالم و سرحال است. هرقدر سعی می‌کردم خودم را آرام کنم، نمی‌شد. انگار دلم گواهی می‌داد که این خبر درست است، حتی وقتی پدرشوهرم می‌گفت که دخترم، چیزی نشده است، گریه نکن!

نصرت برای تعریف این لحظه‌های سخت، خیلی سعی می‌کند که بغضش را فروبخورد تا اشک میهمان گونه‌هایش نشود، اما انگار لشکر بغض قوی‌تر از این حرف‌هاست و او با صدایی لرزان، ادامه می‌دهد: به پدرشوهرم می‌گفتم اگر این خبر دروغ است، پس چرا این همه دور و اطراف ما شلوغ شده است؟ چرا فامیل و همسایه‌ها به خانه ما آمده‌اند؟
من باردار بودم و همه تلاش می‌کردند واقعیت را به من نگویند. همه این خبر را از من مخفی می‌کردند تا ظهر که از بنیادشهید برای گرفتن عکسی از غلامعلی به خانه‌مان آمدند و گفتند که او در عملیات مسلم‌بن‌عقیل در منطقه سومار به شهادت رسیده است.
وصیت‌نامه مختصر
نصرت‌خانم می‌گوید: دو هفته طول کشید تا پیکر غلامعلی و سه شهید دیگر به نیشابور برسد. قرار بود پیکر آن‌ها در باغ افشار به خاک سپرده شود. غلامعلی با اینکه سواد آن‌چنانی نداشت، حرف‌هایش را به یکی از هم‌سنگرانش می‌گفت تا برای من نامه بنویسد؛ به همین خاطر وصیت‌نامه خیلی مختصری داشت. در آن نوشته بود: «از پدر و مادرم می‌خواهم مواظب همسر و بچه‌هایم باشند و از همسرم می‌خواهم زینب‌وار بچه‌هایم را بزرگ کند و برای آن‌ها هم مادر باشد و هم پدر.»

نصرت می‌گوید: باوجود اینکه غلامعلی وصیت کرده بود من به‌دلیل شرایط بارداری، بر سر مزار او حاضر نشوم، بی‌تاب و بی‌قرار بودم؛ به همین خاطر گفتم اگر او را نبینم، اصلا باورم نمی‌شود که شهید شده است.

او اضافه می‌کند: هنوز خاطرم هست که وقتی کفن را از روی صورت او کنار زدم، از پیشانی تا بالای سرش را باندپیچی کرده بودند. به این خاطر که غلامعلی، قدبلند بود و در منطقه آرپی‌جی‌زن شده بود، فکر می‌کنم موقع پرتاب آرپی‌جی، ترکش به او اصابت کرده بود. صورتش را اصلاح کرده بود. مشخص بود که می‌خواسته به مرخصی بیاید.

حالا نصرت پس از ۳۲ سال، به قول خودش، هنوز هم وقتی به عکس غلامعلی نگاه می‌کند یا بر سر مزار او می‌رود، حالش عوض می‌شود. با اینکه فقط دو سال با غلامعلی زندگی کرد، با نجوایی عاشقانه با همسرش درددل می‌کند و این‌گونه می‌گوید: «ای کاش جانباز می‌شدی، اما می‌ماندی و من پرستاری‌ات را می‌کردم!»

شهید سرباز غلامعلی کمالی، دوم خرداد سال ۱۳۶۷، درحالی‌که ۲۲ بهار از عمرش گذشته بود، در عملیات مسلم‌بن‌عقیل در منطقه سومار به آرزوی دیرینه‌اش رسید و شهد شهادت نوشید.

*روزنامه شهرآرا

منبع خبر

ماجرای عاشقانه نصرت خانم و آقا غلام +‌ عکس بیشتر بخوانید »

دیروز پسر دادند؛ امروز جان و مال +‌ عکس

به گزارش مشرق، اتفاقی مهم‌تر و فراتر از ظواهر مادی در دل تک‌تک ایرانی‌ها در حال رقم خوردن است، اتفاقی که باعث می‌شود هشتگ «در خانه بمانیم» در فضای مجازی ترند شود، یا استوری‌های تهیه ارزاق برای خانواده‌هایی که در این ایام مشکلاتشان دو چندان شده است، دست به دست می‌چرخد، شاید این رسالت ویروس کرونا بود که در کنار اتفاقات بدی که رقم زد، دل هایمان را بهم نزدیک‌تر کرد، باعث شد محکم‌تر ریسمان توکل و توسل به خدا و اهل بیت (ع) را بگیریم، بهتر مصرع «بنی آدم اعضای یک پیکرند» را درک کنیم و بفهمیم سرنوشت انسان‌ها فارغ از تفاوت‌ها بهم گره خورده است.

حتما این ایام تصاویر و فیلم‌هایی از زد و خورد مردم خارج کشور را در صف خرید نان و حمله و غارت فروشگاه‌های مواد غذایی و دزدیده شدن محموله‌های پزشکی دیده‌اید، در ایران، اما ماجرا طور دیگری است، روایت‌ها در پس تلخی کرونا شیرین است، مردم پای کار آمده‌اند تا با سیل همدلی و عشق و ایثار، تلخی کرونا را بشویند تا رد به جای مانده از این ویروس، تنها مرگ و مریضی نباشد.

زیباتر از زیبا زمانی است که کاری روزی زمین نمانده، اصطلاحا «کار خیر را روی هوا می‌زنند»، از آن نوجوان ۱۲ ساله که برای شادی دل اهالی محل سرود نیمه شعبان را در خیابان اجرا می‌کند تا همین مادران شهدایی که روزگاری نه چندان دور فرزندان خود را در راه کشور و برای امنیت مردم تقدیم کردند و دوباره پای کار آمده‌اند تا سهمشان را در این ایام ادا کنند، آنهم نه با گرفتن چیزی، بلکه با تقدیم عشق خود در بسته‌های کوچکی که قرار است به دست بیماران و کادر درمانی و خدماتی بیمارستان‌ها برسد.

مادران شهدای مدافع حرم چند سالی هست که بعد از شهادت فرزاندانشان در سوریه و عراق و مرزهای کشور، راهی پیدا کرده‌‎اند برای انجام فعالیتی که ادامه راه رفته پسرهای شهیدشان است. گردهمایی‌هایی برگزار کرده‌اند و در این ایام نیز کنار یکدیگر در سازمان نشر آثار و ارزش‌های مشارکت زنان گرد آمده‌اند تا بسته‎هایی خوراکی را تهیه کرده و به کادر درمان و بیماران کرونایی بیمارستان‌ها برسانند.

با چشم دل باید ببینید که کنار هر بسته، بین سیب و پرتقال‌های جای گرفته، در ظرف‌های پلاستیکی، بخشی از قلب‌های مالامال از عشق مادران شهدا همراه است. با اشتیاق و در پس زمینه زمزمه دعای فرج، تصاویر فرزندان شهیدشان را در بسته‌ها می‌گذارند که پیام نانوشته‌ای به مدافعان سلامت برسانند، اینکه «روزی فرزندان ما با فدا کردن جان خود مدافعان این سرزمین لقب گرفتند و امروز که شما پرستاران و پزشکان و کادر خدماتی در خط مقدم مبارزه با بیماری قرار دارید، در حال جهادی همچون جهاد فرزندان ما هستید.» آن طرف‌تر قاب عکس‌های شهدا نظاره گر دست‌های مهربان مادران شهداست که توشه راه مدافعان سلامت را آماده می‌کند.

پشتیبانی مادران شهدا در خط مقدم مبارزه با کرونا

«زهره تبریزی» مادر شهید مدافع حرم «علی‌اصغر کریمی» و دختر شهید دفاع مقدس همانطور که سیب‌ها را در دستش با دستمال پاک می‌کند، می‌‎گوید: «امروز به نیت شادی روح فرزند شهیدم اینجا هستم تا کوچکترین کاری برای رفع خستگی کادر درمان کرده باشم و خیر این کار به روح شهدا برسد. یادش بخیر، امروز این حضور خانم‌ها مرا یاد روزهای دفاع مقدس انداخت که با خواهران و برادرانم برای بسته‌بندی مواد غذایی و تهیه لباس هر کاری از دستمان برمی‌آمد، انجام می‌دادیم.»

وی ادامه می‌دهد: «علی‌اصغر اگر بود سر و دست می‌شکاند تا کاری انجام دهد، یادم هست ساختمان پلاسکو که آتش گرفت خیلی بی‌قرار شد، تمام تلاشش را کرد تا بتواند کمکی کند، رفته بود نزدیک ساختمان، اما اجازه کار ندادند، می‌گفت حاضرم جانم را از دست بدهم تا چند نفر از همنوعانم را نجات دهم. خودمان کمک کنیم که ویروس منتقل نشود دوم اینکه اگر کمکی جایی نیاز هست دریغ نکنیم زحمات پرستاران و کادر درمانی را ببینیم هر کاری از دستمان برمی آید انجام دهیم اگر قرار است خیراتی انجام بدهیم برای کادر درمان باشد.»

از اصفهان آمده به نیت فرزند شهیدش، با این نیت که لبیکی گفته باشد به فرمان ولی فقیه و انجام توصیه شهدا، مادر شهید «محمد کامران» می‌گوید: «بچه‌های ما مدافعان حرم شدند و ما هم امروز آمدیم کمک کوچکی به مدافعان سلامت کنیم، در همه زمینه‌ها، چه کمک مالی، چه دوزندگی، ما پای کار هستیم به امید اینکه نگاه راضی امام زمان (عج) نصیبمان شود.»

برای او که روزی همسرش در دفاع مقدس طعم حضور در جهاد را چشیده و خودش در روستا پای دار قالی برای کمک به جبهه گره به تار و پود فرش انداخته این روزها یادآور همان دوران است، بین صحبت‌هایش از کادر درمان و خدماتی تشکر و قدردانی می‌کند و از مردم می‌خواهد به توصیه رهبر معظم انقلاب دعای صحیفه سجادیه و دعای نور را بخوانند تا به زودی این بلا از سر کشور و جهان دفع شود.

ما مادران شهدا با مادران داغدیده همدردیم

دو فرزند داشته که هر دوی آن‌ها شهید شده‌اند، یکی در سال ۸۸ و دیگری در دفاع از حرم، خودش هم از فعالیت جا نمانده و به دنبال راه فرزندانش پای کار است، می‌گوید: «پسرانم در دامن من بزرگ شدند، حالا چطور می‌توانم کاری نکنم، ما زمان جنگ با اینکه توانایی رفتن به جبهه نداشتیم، اما پشت جبهه فعالیت می‌کردیم، الان هم پشت مردم و رهبر هستیم. دست همه پزشکان و کادر خدماتی را می‌بوسم که هر کار از دستشان بربیاید انجام می‌دهند.»

یاد پزشکان و پرستاران ازدست‌رفته را زنده می‌کند و ادامه می‌دهد: «این‌ها همه برادران و خواهران ما بودند و هستند و با خانواده ازدست‌رفتگان همدردیم، امیدواریم به زودی جشن رفع این بیماری را در کشور بگیریم.»

مادر شهید «محمدحسین میردوستی» لیدر کارگروه مادران شهداست، یکی از بانیان این برنامه که وقتی ازخودگذشتگی مدافعان سلامت را دیده به یاد شهدای مدافع حرم که شجاعانه برای دفاع از حرم عازم جبهه شدند به وقتش در این میدان حاضر شده است. می‌گوید: «هزینه کار را خود مادران شهدا تقبل کردند و بنا داریم در ماه مبارک رمضان اقلامی را برای خانواده‌های محروم و کم‌بضاعت آماده کنیم. امیدواریم زیر پرچم ولایت و وحدت این مادران شهدا بتوانیم سهمی در این همدلی مردمی داشته باشیم.»

۶۰۰ بسته تقدیم به مدافعان حرم

بعد از چند ساعت کار، حالا ۶۰۰ بسته آماده شده و با تصویر شهدا روی هم چیده می‌شود. مادران کنار یکدیگر عکس یادگاری می‌‎گیرند و آماده ارسال بسته‌ها به بیمارستان‌ها می‌شوند.

مادر شهید «حمیدرضا اسداللهی» که فرزندش یکی از جهادگران بین‌المللی بوده است خودش هم مثل پسرش با روحیه‌ای عالی همراه با مادران دیگر شهدا از ابتدای حضور خانم‌ها در این محل حاضر شده و پا به پای دیگران مشغول به کار است، اعتقادش این است. پسرش را به خاطر می‎آورد که در کارهای جهادی پیش‌قدم بود و اگر امروز بود حتما در پایگاه بسیج محله با شهید «ذوالفقاری» کمک حال جهادگران می‌شدند. مادر یادی هم از شهید «سلیمانی» و شهید «اسداللهی» که به تازگی به شهادت رسیده‌اند می‌کند و می‌گوید: «وقتی این همکاری و همدلی مردم را دیدم دلم طاقت نیاورد در خانه بمانم. از طرف شهدا به این محفل آمدیم تا سهم کوچکی در شادی دل کادر درمان و خدمات داشته باشیم.»

مادر شهید «دانیال صفری» هم یکی دیگر از مادران حاضر در جمع است که یاد فرزند شهیدش را زنده می‌کند و می‌گوید: «معمولا در کارهای جهادی شرکت داشت و چون آموزش‌های بهیاری دیده بود اگر الان حضور داشت قطعا یکی از افرادی بود که در بیمارستان‌ها کمک می‌کنند.»

پسرم بود مرا تشویق می‌کرد

مادر شهید «علی آقا عبداللهی» حواسش هست تا تصاویر شهدا با دقت درون بسته‌ها قرار بگیرد، می‌گوید: «هرجا کاری باشد و قدم خیری بردارم ناخوادگاه ثوابش را هدیه به علی می‌کنم، امروز هم به خاطر علی و همه دکترها و پرستارها اینجا هستم. مطمئنم اگر علی بود هم خودش در این کارها شرکت می‌کرد و هم من را تشویق می‌کرد.»

هیچ کدام از مادران شهدا شک ندارند بانیان امروز این کار خود شهدا هستند، شهدایی که هم حضور معنوی دارند و هم تصویرشان نظاره‌گر مادرانشان در این عرصه است.

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

دیروز پسر دادند؛ امروز جان و مال +‌ عکس بیشتر بخوانید »

«حمید رمضانی» آخرین وصیت‌نامه‌اش را کجا نوشت؟

به گزارش مشرق، ده روز از ورود آن‏‌ها به مدینه و زیارت‌‏ها و دعاهایشان در حرم نبوی گذشت که در روزهای آخر، هم‏‌اتاقی‏‌های حمید کارهای غیرمعمول و تعجب‏‌آوری را از او شاهد بودند.

حمید دقایقی در اتاق می‏‌نشست و مانند رزمندگان در شب‏‌های عملیات با نشاط خاصی وصیت‌نامه می‌‏نوشت و آن را هم از کسی مخفی نمی‏‌کرد.

او قبلاً چند نوبت در عملیات‏‌های گوناگون وصیت‌نامه نوشته بود، اما این بار نوشت: «در مدینه به سر می‏‌بریم. از خداوند متعال خواسته‌‏ام که این آخرین باری باشد که وصیت‌نامه می‏‌نویسم (آمین)… خداوند را شاکرم که این نکته را به من آموخت و با تمام وجود درکش کردم و رمز موفقیت (شهادت) من همین بود…»

آنچه خواندید،‌ بخشی از کتاب مهاجر عشق،‌ زندگی‌نامهٔ شهید حاج حمید رمضانی، نوشتهٔ علیرضا مسرتی است.

این کتاب را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است و می شود برای تهیهٔ این کتاب با تخفیف ویژه ٢٠درصد و ارسال رایگان، به نشانی سایت 99.sooremehr.ir مراجعه کنید.

منبع خبر

«حمید رمضانی» آخرین وصیت‌نامه‌اش را کجا نوشت؟ بیشتر بخوانید »

نمی‌دانستید میرحسین شیمیایی شده؟ ‌+‌ عکس

‌به گزارش مشرق، سید مجتبی مومنی از فعالان فرهنگی این روزها در اورژانس بیمارستان امام خمینی تهران به بیماران کرونایی خدمات پزشکی ارائه می کند. آنچه در ادامه می خوانید، روایتی از اوست…

حوالی ساعت نه صبح روز هشتم فروردین | حیاط غسالخاله ‌

+ دکتر جلالی چرا؟ چرا این‌جوری شد؟‌
– ببین سیدمجتبی! من متخصص جراحی‌ام و برادر هم متخصص قلب؛ ولی وقتی مادر سرطان گرفت، هیچ‌کدوم کاری ازمون برنیومد و مادرمون به رحمت خدا رفت. ‌
‌+ خدا رحمتشون کنه. ‌
– خوب در مورد میرحسین فرق می‌کرد؛ اون چون بدنش قوی بود، شنیدم والیبالیست بود و شنا می‌کرد، توی مرحله سوم متاستاز تازه مشخص شد. ینی از وقتی ریه،‌ کبد و روده کوچک درگیر شدن تازه مشخص شد که مشکل چیه؟ ‌
+ ینی سرطان بوده؟ ‌
– تو نمی‌دونستی که سرطان بوده؟ ‌

عصر روز چهاردهم فروردین | خانه‌ ‌
+ حاج خانم ما به همراه بچه‌های اتحادیه برای عرض تسلیت اومدیم. ‌
– سلامت باشید، لطف کردید. ‌
+ به هرحال آقای مومنی فارغ از مسئولیتشون خیلی در حق بچه‌های اتحادیه حق داشته و دارن. از پیگیری‌هایی که برای تجهیز اتحادیه گرفته تا بعدش. ‌
‌به خصوص توی این زمان که اتحادیه انجمن‌های اسلامی توی غربت بوده و…. ما زیاد مزاحم نمی‌شیم، این قرآن به رسم یادگار و احترام تقدیم به شما. ‌
روی صفحه اول قرآن نوشته شده بود: "تقدیم به خانواده شهید مومنی."

موقع بدرقه گفتم آقای «…» روی قرآن نوشته شده شهید ولی بابا که شهید نبوده؛ مشکل ریوی یا کبدی داشت و… ‌
تو واقعا نمی‌دونی که آمیرحسین شیمیایی بوده؟‌

روز پانزدهم فرودین | دم در خانه عمو حسین ‌
‌+ ببین عموجان من که اون دوره با میرحسین نبودم. ولی اولین سری که عکس‌ها، آزمایش‌های ریه بابا رو بردیم؛ دکتر ازش پرسید: توی جنگ شیمیایی شدی؟ خندید و گفت نه اونقدر.‌
دکتر بهش گفت این عکس‌هایی که من می‌بینم یا باید سی‌سالی الکل و سیگار مصرف کرده باشی یا گاز استتنشاق کرده باشی.‌


خانه خودمان ‌ | زمانی بعد از همان وقت ‌
+ مامان واقعا شما نمی‌دونستی که بابا شیمیایی شده؟ ‌
– راستش ما هیچ وقت در مورد این قضیه نشد حرف بزنیم. واقعیتش هم نمی‌دونم چرا و چی می‌شد. وقتایی که زود به زود سرما می‌خورد و گاهی سرمای سخت و تارهای صوتی‌ش اذیت می‌شد، حتی برای حرف زدن. یا این که از یه جایی به بعد بخاطر حنجره‌اش دیگه نتونست قرائت قرآن کنه و فقط ترتیل می‌خوند. ‌

یا حتی وقتی با آقای… از دکتر برگشتند و احتمال دکتر رو در مورد استنشاق گاز شیمیایی رو برام تعریف کرد؛ هیچ وقت جدی حرف نزدیم. ‌
‌شاید هم چون اون نمی‌خواست چیزی بگه، برای همین من هم چیزی نگفتم و پیگیری نکردم. چه زمانی که خودش بود. چه اون روز آخر که گفتن اجازه کالبدشکافی بدم برای…. ‌

‌امروز هشتم فروردین از آن هشتم فروردین که دوم محرم بود؛ حدود نوزده سال می‌گذرد. ‌

منبع خبر

نمی‌دانستید میرحسین شیمیایی شده؟ ‌+‌ عکس بیشتر بخوانید »

خباثت بعثی‌ها در ممانعت از امداد و نجات

به گزارش مشرق، حمید داودآبادی از رزمندگان و نویسندگان دوران دفاع مقدس در مطلبی که در صفحه مجازی خود منتشر کرد، به بازخوانی خاطره‌ای از نحوه شهادت جمعی از همرزمانش پرداخت که در ادامه می‌خوانید.

«خداحافظ، ما رفتیم تهرون
یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۶۵
عملیات کربلای ۵
شلمچه، سه راه مرگ
یک آمبولانس تویوتا، مجروح‌ها را سوار کرد تا به عقب منتقل کند. ماشین پر بود؛ اصلا جای خالی نداشت. مجروحین پس از خداحافظی، در ماشین جای گرفتند. «قاسم گودرزی» که یک پایش را چند ماه قبل در عملیات از دست داده و حالا مصنوعی بود، پای دیگرش هم ترکش خورده بود.

شیشه عقب آمبولانس شکسته بود. او به‌ زور از آن‌جا سوار شد و روی همان لبه پنجره نشست. درحالی که می‌خندید، دستش را به طرف ما تکان داد و گفت: خداحافظ بچه‌ها… ما رفتیم تهرون… هنوز آمبولانس چند متری دور نشده و حرف قاسم تمام نشده بود که در مقابل چشمان ناباورمان، گلوله‌ای مستقیم را دیدیم که از سمت چپ، از تانکی عراقی شلیک شد و عجولانه از پهلو، از در عقب پشت راننده وارد شد. در حالی که وحشیانه از طرف دیگر خارج می‌شد، بدن‌های تکه‌تکه را که بعضی در حال سوختن بودند، هرکدام به طرفی پرت کرد.

صحنه رقت‌انگیزی بود. با منهدم شدن آمبولانس و در پی آن آتش گرفتنش، امکان جلو رفتن نبود. جالب آن بود که راننده آمبولانس و پسرخاله‌اش که در کنارش نشسته بود، هر دو سالم به بیرون پرت شدند. اجساد شهدا در جاده پخش شدند و عراق از شادمانی زدن آمبولانس پر از مجروح، با خمپاره ۶۰ آن‌جا را زیر آتش گرفت تا کسی نتواند جلو برود.

یک آن از همان فاصله چهل پنجاه متری، متوجه تکان‌خوردن‌های مشکوکی شدم. با خودم گفتم امکان دارد کسی از آن‌ها زنده باشد و به کمک نیاز داشته باشد. بی‌خیال خمپاره‌های افسارگسیخته و با ذکر واجعلنا به طرف آمبولانس دویدم.

کنارش که رسیدم، سریع روی زمین دراز کشیدم. سعی کردم در فرصت اندک، با چشمانم اطراف را بکاوم و هر که را زنده است، پیدا کنم. تنهای تنها، کنار آمبولانسی که می‌سوخت، دراز کشیده بودم، ولی هیچ ندیدم جز تکه‌های بدن که در حال جان دادن بودند؛ دست‌ها، پاها و سرهایی که به اطراف پاشیده بودند.

آن‌چه از دور دیده بودم، چیزی نبود جز تکان‌های غیرارادی دست و پای قطع شده شهدایی که بدن‌شان متلاشی شده بود.»

منبع خبر

خباثت بعثی‌ها در ممانعت از امداد و نجات بیشتر بخوانید »