مجاهدت

امداد غیبی پرستوها در خاک عراق

به گزارش مشرق، فاطمه مصلح زاده نویسنده کتاب پیرامون مضمون کتاب «یک آسمان پرستو» گفت: این کتاب به زندگی «شهید مرتضی مفاخری» معاونت گردان عمار لشکر ۲۷، معاون گردان «حضرت قاسم (ع)» لشکر ده «سیدالشهدا(ع)» و معاون گردان سلمان تیپ ۶۶ هوابرد پرداخته است. این کتاب از کودکی تا شهادت این شهید بزرگوار را روایت کرده و فراز و فرودهایی را که در طول زندگیش تجربه کرده به تصویر کشیده‌ است.

وی هدف از نگارش کتاب «یک آسمان پرستو» را چنین بیان کرد: هدفم از نگارش این کتاب در حقیقت بیان تصویر واقعی زندگی «شهید مرتضی مفاخری» به دور از هر گونه کلیشه و بزرگ نمایی بود. تلاش کردم تا نشان دهم افرادی که امروز به عنوان شهدای ارزشمند ما شناخته می‌شوند، روزگاری همانند سایر جوانان زندگی و فعالیت می‌کردند، اما این انتخاب آنان بود که باعث شد راهی ارزشمند را بپیمایند.

مصلح زاده در مورد نحوهٔ نگارش کتاب «یک آسمان پرستو» بیان کرد: این کتاب بر روایت مستند و شفاهی خانواده، اطرافیان و دوستان شهید استوار شده است. روایت در این داستان از زبان اول شخص است و کتاب به نحوی پرداخته شده که گویی خود «شهید مرتضی مفاخری» اقدام به بازگویی ماجرا می‌کند. مصاحبه‌ها و جمع آوری اسناد و مدارک در مقاطع مختلف سبب شد تا بتوانم روایت زندگی «شهید مرتضی مفاخری» را به رشته تحریر در آورم.
وی ویژگی‌های جذاب شخصیتی «شهید مرتضی مفاخری» را چنین مطرح کرد: این شهید بزرگوار ارتباط مستحکم و ارزشمندی را با خانواده، همسر و فرزندان همچنین پدر و مادر خود داشته که در کتاب به صورتی گسترده به آن پرداخته شده است. «شهید مرتضی مفاخری» هنگام شهادت دو فرزند کوچک داشت، یک دختر چهار ساله و یک پسر چند ماهه که رابطه‌ای عمیق و جذاب با آنان داشته است.
مصلح زاده به جذاب‌ترین فصل‌کتاب «یک آسمان پرستو» از دید خود اشاره کرد: «شهید مرتضی مفاخری» با شرکت در عملیات‌های برون مرزی جنگ تحمیلی تجربه‌های حرفه‌ای ارزشمندی کسب کرده بود. وی در یکی از این عملیات‌های برون مرزی در کردستان عراق رشادت‌های بسیاری انجام داد. بخشی از این اتفاقات برای اولین بار در این کتاب روایت شده‌اند که می‌تواند برای مخاطب علاقمند هم جذاب باشد. روایت این ماجراها در فصل سوم کتاب مطرح شده است.
وی به دلایل نام‌گذاری کتاب با عنوان «یک آسمان پرستو» اشاره کرد و افزود: علت نامگذاری این کتاب با عنوان «یک آسمان پرستو» به آخرین عملیاتی که شهید مرتضی مفاخری در آن شرکت کرده باز می‌گردد. او با همراهی گروهی از چتر بازان به تنگهٔ هرمز رفت و در همین عملیات به شهادت رسید. البته انتخاب این نام به ماجرای امداد غیبی پرستوها در خاک عراق هم مربوط می‌شود که خوانندگان می‌توانند آن را در کتاب بخوانند.
نویسندهٔ کتاب «روزگاران» دربارهٔ فصل‌بندی کتاب «یک آسمان پرستو» اظهار کرد: این کتاب چهار فصل دارد. فصل نخست از کودکی تا نوجوانی شهید را در برمی‌گیرد، فصل دوم حضور و زندگی شهید در گردان عمار را روایت می‌کند که اولین گردانی است که به آن پیوسته. فصل بعدی هم به پیوستن شهید به لشکر۱۰ «سیدالشهدا (ع)» و جنگ با دشمن می‌پردازد و در نهایت آخرین فصل، فعالیت‌های وی را در گردان سلمان تیپ ۶۶ هوابرد ترسیم کرده است.

مصلح زاده جذابیت شناخت شهدا را در نحوهٔ نگاه آنان به اتفاقات و رویدادهای اطرافشان دانست و بیان کرد: شهدا آدم‌هایی همانند سایر انسان‌ها بوده‌اند، آنان نیز نقاط قوت و ضعف داشته‌اند. تفاوت‌های کوچکی بین آن‌ها وجود دارد مثلا روحیه حساس «شهید مرتضی مفاخری» که بخشی از زندگی خود را در جبهه‌های جنگ گذرانده، ولی حتی نمی‌تواند جانداری کوچک را از بین ببرد موضوعی جالب است، وی و همرزمانش در برابر دشمن می‌ایستند و شجاعانه از مرزهای کشور خود دفاع می‌کنند، اما دل‌هایی بزرگ ومهربان دارند.
وی یکی از مشکلات و خلاء‌های موجود در حوزهٔ نگارش آثار «دفاع مقدس» را مورد بررسی قرار داد و خاطرنشان کرد: فضایی که نویسنده بتواند مستقیم با مخاطبان خود تعامل داشته باشد و بازخورد مخاطبان را مورد ارزیابی قرار دهد بسیار کم و محدود است. جای خالی فضایی که نویسنده بتواند در آن مستقیم با مخاطب خود ارتباط برقرار کند و نقد و نظر او را بخواند، خالی است.

منبع: میزانمنبع خبر

امداد غیبی پرستوها در خاک عراق بیشتر بخوانید »

عکس دیده نشده از تولد پسر شهید حججی

به گزارش مشرق، صفحه منتسب به شهید محسن حججی در اینستاگرام تصویر دیده نشده و جدیدی از این شهید والا مقام را به مناسبت روز تولد پسر خردسال او منتشر کرد. طبق توضیحات این پست فضای مجازی، این عکس در ۲۴ فروردین سال ۹۵ در شب تولد علی حججی پسر شهید گرفته شده است که با اشتراک گذاری آن با مخاطبان باعث شد تا کاربران یاد و خاطره این شهید عزیز را دوباره زنده کنند.

گفتنی است شهید محسن حججی در ۱۸ مرداد ۹۶؛ به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسید. از همان لحظه اعلام شهادتش به سرعت عکس‌ معروف او در حالی که در اسارت داعشی‌ها بود در شبکه‌های مجازی دست به دست شد.

منبع خبر

عکس دیده نشده از تولد پسر شهید حججی بیشتر بخوانید »

سیامک دوست داشت «حسین» صدایش کنند

به گزارش مشرق، مجتبی صومی از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) روایت می‌کند:

پیش از عملیات فتح‌المبین با شهید معمارزاده به جبهه اعزام شدیم. در فرودگاه دزفول که از هواپیما پیاده شدیم دیدم لحاف و متکا در وسایلش دیده می‌شود.پرسیدم:«برادر اینا چیه همراهت آوردی؟» با خوشرویی گفت: «وقت بیرون اومدن از خونه در جواب سوال مادرم که پرسید کجا می‌ری؟ گفتم: دارم می‌رم پیک نیک. این لحاف و متکا رو نشون دادم تا مادرم باور کنه. اگر این نبود که مادرجونم نمی‌گذاشت من جبهه بیام.»

اسم کوچک این شهید در شناسنامه سیامک است اما او دوست داشت که در جبهه «حسین» او را صدا کنند.

شهید سیامک معمارزاده

در فرازی از وصیت نامه شهید سیامک (حسین) معمارزاده که ۲۲ فروردین‌ماه سال ۱۳۶۲ در منطقه فکه شمالی در پی عملیات «والفجر۱» به شهادت رسید آمده است: «اسم من حسین است و از اول بوده و تا آخر نیز خواهد بود زیرا که من غلام حسینم و در روز حساب امید شفاعت مولایم دارم. شهادت می‌دهم نیست خدایی جز الله و حضرت خاتم الانبیاء محمد(ص) رسول اوست و مولایم علی ولی اوست و کتابم قرآن است و مذهبم شیعه دوازده امامی.
افتخار می‌کنم اگر به غلامی آنان قبول شوم.

هدفم برپایی حکومت خدا بر روی زمین است و آن به دست مولایم امام زمان است و آرزویم شهادت در راه خدا. من با چشمی باز و اراده‌ای قاطع به این را رفتم. آری من غلام حسینم و حال وقت آزمایش من است. وقت آن است که ثابت کنم حرفم را که: «یا لیتنا کنا معک فنافوز فوزا عظیما.»

منبع: ایسنامنبع خبر

سیامک دوست داشت «حسین» صدایش کنند بیشتر بخوانید »

توزیع اقلام خوراکی توسط همسر شهدای مدافع حرم در بیمارستان های تهران

به گزارش مشرق، طی اقدامات جهادی همسران شهدای مدافع حرم برای مقابله با شرایط سخت شیوع کرونا در کشور، به مناسبت روزهای مبارک ماه شعبان بسته های ارزاق و خوراکی برای کادر درمانی بیمارستان ها و بیماران تهیه شد.

به همین مناسبت توزیع ۹۰۰ بسته میوه و تنقلات توسط همسران شهدای مدافع حرم در موسسه فرهنگی رباب به نیابت از شهدایشان در بیمارستان امیر اعلم بیمارستان شهید ضیائیان و بیمارستان رسول اکرم صلی الله علیه و اله و سلم صورت گرفت.

«مؤسسه فرهنگی رباب» توسط همسر شهدای مدافع حرم با رویکرد کارهای فرهنگی در رابطه با شهدای مدافع حرم شکل گرفت. هیأت موسس این موسسه رباب شامل ۵ نفر از همسران شهدایی هستند که در ابتدای درگیری‌ها در سوریه و در سال ۹۲ به شهادت رسیدند. ولی اعضای موسسه همه همسران شهدای مدافع حرم کشور هستند. تجلیل از آینه‌های رباب و بسته‌بندی خشکبار و کمک به جبهه‌های مقاومت و طرح پشتیبانی از جبهه‌های مقاومت از جمله فعالیت های پیشین این موسسه است.

منبع: تسنیممنبع خبر

توزیع اقلام خوراکی توسط همسر شهدای مدافع حرم در بیمارستان های تهران بیشتر بخوانید »

لشکر مجاهدان عراقی چگونه تشکیل شد؟

به گزارش مشرق, اسماعیل دقایقی درسال ۱۳۳۳ در شهر بهبهان استان خوزستان در خانواده‌ای متدین چشم به جهان باز کرد. او پس از اتمام دوران دبیرستان، در سال ۱۳۴۹ در کنکور هنرستان شرکت ملی نفت شرکت کرد و پس از قبولی، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت. در سال ۱۳۵۳ در رشته آبیاری دانشکده کشاورزی دانشگاه اهواز قبول شد و پس از دو سال تحصیل در این رشته، دوباره در کنکور شرکت کرد و به دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران رفت. شهید دقایقی در طول دوران دفاع مقدس در قرارگاه لشکر فجر،لشکر ۱۷ علی‌بن ابیطالب(ع) و اکثر عملیات ها حضور داشت.

برای مدتی به قم رفت و مسئول حفاظت از شخصیت های استان قم را بر عهده داشت.پس از آن اسماعیل دقایقی بنا به ویژگی‌ها و توانمندی‌هایش به فرماندهی تیپ مجاهدین عراقی منصوب شد. لشکر ۹ بدر در طول فرماندهی شهید دقایقی در عملیات‌هایی همچون «قدس ۴»، «عاشورای۴»، «کربلای۲»، «کربلای ۴»و «کربلای۵» حضوری موثر و فعال داشت. سرانجام شهید اسماعیل دقایقی در ۲۸ دی ماه ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ به شهادت می‌رسد.

محسن مطلق در سری کتاب های قصه فرماندهان ، کتاب "مهاجر مهربان" را بر اساس زندگی شهید اسماعیل دقایقی به رشته تحریر درآورده است. او در این کتاب به معرفی شهید دقایقی که موسس لشکر بدر مجاهدین عراقی بود, می پردازد. نحوه چگونگی تشکیل این لشکر با اقتباس از کتاب نامبرده در ادامه می آید:

روز دوم عملیات بود عده ای از قرارگاه آمده بودند دنبالش که: "برادر دقایقی کجا هستید؟" و صدای آنها در خط پیچید. اسماعیل سرش را از گوشه سنگر بیرون آورد و گفت: "اینجا هستم." با یک نگاه بچه های قرارگاه را شناخت. اسماعیل بالای خاکریز رفت و از روی منطقه عملیاتی بچه ها را توجیه کرد: "آنجا تانکهای عراقی هستند. آن طرف هم جاده است که به طرف اتوبان بصره می رود. خلاصه تا کربلا راهی نمانده…" هنوز حرف های اسماعیل تمام نشده بود که صدای حرف زدن عده ای به عربی همه را به خود آورد: "عراقی‌ها، صدای عراقی‌ها می آید."

بیشتر بخوانید:

شهید نصیری دشمن را به دوست تبدیل می‌کرد/ «حاج شعبان» یک شهید بین‌المللی است

چرا فرمانده لشگر پشت موتورسیکلت نشست؟

و بعد آنها که اسلحه همراه داشتند آماده شلیک شدند. اسماعیل باز هم گفت: "نگران نباشید اینها خودی هستند. صدا از داخل سنگرهای خودمان می‌آید."

– پس چرا عربی حرف می‌زنند؟

– برای اینکه عرب هستند.

بچه ها هاج و واج همدیگر را نگاه کردند. اسماعیل دقایقی گفت: "اینها عراقی هایی هستند که با ما همکاری می‌کنند. یک گردان کوچک از تیپ امام صادق علیه السلام."

– جالب است قبلاً چیزهایی شنیده بودیم اما نمی‌دانستیم عرب به این غلیظی باشند.

– اینها از مخالفان رژیم صدام هستند. من هم در همین یکی دو روزه با آنها آشنا شدم اما باید بگویم آدمهای با ایمان و شجاعی هستند و برای اینکه دشمن را هم خوب می شناسند، خوب هم می توانند بجنگند.

یکی از بچه ها پرسید: "اما اگر آن طرف خاکریز در میان سربازان عراقی یکی از دوستان، همسایه ها و یا همشهری های خود را ببینند باز هم به آنها شلیک می‌کنند؟" اسماعیل کمی مکث کرد و بعد گفت: "مهم این است که بدانند طرف حق را گرفته‌اند و بقیه اش دیگر فرقی نمی‌کند. حتی اگر فقط بعثی ها را هم بزنند باز هم به نفع ماست…

یکی پرسید: احالا شما چرا همین جا مانده اید برادر دقایقی؟" اسماعیل دقایقی گفت: "میخواستم بیشتر با آنها باشم تا با اخلاق و رفتار ایشان آشنا بشوم. طرحی به ذهنم رسیده که باید راجع به آنها بیشتر فکر کنم. باید بیایم به قرارگاه با بچه ها صحبت کنم. شاید بشود با اینها یک تیپ و حتی یک لشکر مستقل تشکیل داد."

– مگر اینها چقدر هستند؟

– فقط اینها نیستند در این فکرم که شاید اسرای عراقی که پی به حقانیت ما برده اند هم حاضر باشند برای ما بجنگند.

حرفهای اسماعیل بچه های قرارگاه را شگفت زده کرد با آنکه عده‌ای با حرف‌های او مخالف بودند اما نمی توانستند حدس بزنند که این طرح تا چه اندازه موفق خواهد شد.

***

فرمانده اردوگاه که از حرف‌های اسماعیل شوکه شده بود با تعجب گفت: "می خواهید آنها را آزاد کنید؟" اسماعیل جواب داد: "آزاد آزاد. باید دید آنهایی را که به قول شما توبه کرده اند نماز می‌خوانند و اصلاً آدم دیگری شده اند؟ تا چه اندازه به راهی که برگزیده، پایبند هستند."

– اما بعضی از اینها بعثی هستند. حتی عده ای برای صدام جشن تولد می‌گیرند. آنها آدمهای خطرناک هستند.

-نترس ما با بعثی ها کاری نداریم.

– اما عده‌ای از اسیران تواب همین بعثی ها هستند.

اسماعیل با اطمینانی که انگار آخر عاقبت کار آنها را می‌داند گفت: "پس چه بهتر! آدمی که گذشته اش خیلی بد باشد، اگر توبه کند از آدم‌های پاک و بیگناه بهتر است. چرا که توانست خودش را از منجلابی که در آن بود بیرون بکشد و شاید بتواند از بقیه بهتر هم بشود."ب ا عجله نگاهی به لیست می اندازد و اسامی کسانی که جلوی اسمشان ضربدر خورده از نظر می‌گذراند آنها توابین هستند. اسماعیل از روی لیست چند اسیر را انتخاب می‌کند و می‌گوید: "می‌خواهم با آنها صحبت کنم."

صحبت با اسرا برای اسماعیل هم جالب است و هم تأسف برانگیز. اسرا از زندگی سخت خود در دوران قبل از اسارت می گویند از موقعی که در ارتش عراق خدمت می‌کردند و مجبور بودند هر دستوری را اجرا کنند. بیشتر آنها سرباز بودند و به زور روانه جبهه‌ها شده بودند. آنها از فرماندهان خود دل پری داشتند و همچنین از صدام. می گفتند او باعث بدبختی شان شده است.

اولین اسیری که اسماعیل با او صحبت کرد اهل کربلا بود. جوانی نورانی که خودش تسلیم نیروهای ایرانی شده بود. پدرش از خادمان حرم امام حسین علیه السلام بود و خودش هم از بچگی در یک کتابفروشی نزدیک حرم کار می‌کرد. صحبت با او به درازا کشید چرا که او از کربلا و حرم مطهر سیدالشهدا می‌گفت و با آن حرف‌ها اسماعیل را هوایی کرده بود. اسیر دوم یک کرد بود که او را با تهدید به سربازی فرستاده بودند. می‌گفت: " چند ماه از دست ماموران بعثی در کرکوک پنهان شده بودم اما آنها پدر و مادرم را گرفتند و به زندان بردند و شرط آزادی آنها این بود که من بروم و خودم را برای سربازی معرفی کنم."

اما اسیر آخری برای اسماعیل از همه جالب تر بود. او یک بعثی تواب بود و خودش اقرار می کرد که از نیروهای وفادار به صدام بوده اما وقتی اسیر می‌شود به دروغ های صدام پی می برد و تازه می فهمد که ایرانی ها چه انسان های شریف خوبی هستند و به خاطر جنگیدن با آنها از خدا طلب آمرزش می کند. می گوید اگر رزمنده های ایرانی به دادش نمی رسیدند داخل یک نفربر زرهی می سوخت و چیزی از جنازه اش باقی نمی‌ماند و بعد تعریف کرد که چگونه یک بسیجی کم سن و سال به او کمک کرد و از داخل نفربر بیرون کشید. اسماعیل با شنیدن حرف‌های آنها در تصمیمی که گرفته بود مصمم تر شد. او حالا بیش از یک سال بود که داشت مسئولان و فرماندهان را راضی می کرد که با طرح موافقت کنند.

چند منبع آب، ۴۰ چادر گروهی، چند خودرو و چندین قبضه اسلحه و دو سه واحد ساختمان نیمه تمام را تحویل اسماعیل دقایقی داده بودند تا تیپ جدیدش را که ۹ بدر نام داشت، مستقر کند. اما این امکانات برای یک تیپ که شامل چهار گردان و واحد ستادی می شد، کم بود. آن قدر که همه چیز را با مشکل مواجه می‌کرد. اسماعیل تلفن را برداشت و با قرارگاه گرفتن تماس گرفت و در آن سوی خط با فرمانده صحبت کرد که: "همه چیز آماده اما کم است…"

فرمانده گفت: "اسماعیل جان میدانی که نیروهای ایرانی هم همین امکانات را دارند و با همین امکانات توانستند ۵ سال جنگ را پیش ببرند." اسماعیل گفت: "اما اینها با نیروهای ایرانی فرق می‌کنند. باید برای اینها امتیاز بیشتری قائل شد. اینها عراقی هایی هستند که حاضر شده اند در جنگ به ما کمک کنند. نباید زیاد بهشان سخت ‌گرفت."

تماس اسماعیل که با فرمانده قطع شد چند نفر از بچه‌ها را صدا زد و به هر یک مأموریت داد. ماموریت آنها رفتن به قرارگاه و شهرهای بزرگی بود که معاودان عراقی در آنها حضور داشتند. آنها باید بازاریان عرب هیئتی که عراقی‌ها در قم و تهران به راه انداخته‌اند و خلاصه هر کجا که خانواده‌های رانده شده عراق حضور داشتند سرزده و از آنها برای مخارج مالیاتی کمک جمع کردند و تعدادی از این خانواده‌ها که وضع مالی خوبی هم داشتند، نه تنها با جان و دل حاضر به کمک شدند، بلکه خود نیز برای حضور در جبهه داوطلب شدند.

اسماعیل برای دیدن نیروهایش که از اردوگاه اسرا انتخاب شده بودند، دل توی دلش نبود. فرمانده یکی از اردوگاه ها که هنوز نمی توانست رفتن و اسرایش را به جنگ با کشور خودشان باور کند، تا آنجا به دنبال آنها آمده بود. وقتی عراقی‌ها از اتوبوس پیاده شدند، اسماعیل را مانند نگین انگشتر در حلقه خود گرفتند و به عربی با او حال و احوال کردند. اسماعیل قصد داشت از همان روز اول صحبت های مهمی را با آنها در میان بگذارد اما صدای مسئول اردوگاه که در آن میان تنها کسی بود که به فارسی حرف میزد، رشته افکار اسماعیل را پاره کرد که گفت: " خب آقای دقایقی، این هم اسرا!

بعد با دست به کامیونی اشاره کرد که بار سیم خاردار داشت و چند سرباز مشغول پایین ریختن حلقه‌های سیم خاردار از آن بودند. اسماعیل گفت:" سیم خاردار دیگر برای چه؟"

– مثل اینکه یادت رفته اینها اسیرند؟

– نه این‌ها دیگر اسیر نیستند اینها مجاهدند

– به هر حال ممکن است مقصود بعضی از اینها از آمدن به اینجا چیز دیگری باشد.

ما که نمی توانیم قصاص پیش از جنایت بکنیم.

– اما کار از محکم کاری عیب نمی کند

اسماعیل که از این حرکت مسئول اردوگاه سخت به خشم آمده بود، صدایش را بالا برد و بر سر سربازان فریاد کشید: "همه سیم خاردارها را برگردانید کسی حق ندارد دور تیپ ما سیم‌خاردار بکشد" بعد رو به عراقی‌ها کرد و با صدای بلند فریاد زد: "مسئولیت همه شما اول با من اول با خدا و بعد با من است شما از این به بعد آزاد هستید ما شما را به عنوان مجاهد می‌شناسیم کسی حق ندارد شما را اسیر جنگی خطاب کند."

صدای اسماعیل در هلهله و تکبیر مجاهدین گم شد. آنها بر سر و روی اسماعیل ریختند و او را بوسه باران کردند. چند هفته بعد اسماعیل یکی از فرماندهان تواب عراقی را که به تیپ ۹بدر آمده بود, به عنوان معاون خود معرفی و با این کار نیروها را بیش از گذشته شیفته خود کرد. او مسئولان گردان ها و گروهان ها را نیز از خود مجاهدین انتخاب کرد و در چندماه آموزش های مختلف دیدند. حالا تیپ ۹ بدر یک تیپ آماده برای عملیات بود و این نیروهای این تیپ ایمان و شجاعت خود را مرهون زحمات دقایقی می‌دانستند. میان آن‌ها چنان پیوند دوستی ایجاد شده بود که در تصور هیچ کس نمی گنجید. مجاهدین همیشه به اسماعیل می‌گفتند اگر انشاالله صدام را شکست دادیم و در عراق جمهوری اسلامی به راه انداختیم تو را با خود به عراق می‌بریم چرا که ما نمی‌توانیم دوری تو را تحمل کنیم

منبع: تسنیممنبع خبر

لشکر مجاهدان عراقی چگونه تشکیل شد؟ بیشتر بخوانید »