مجاهدت

یک عمر جهاد برای «ویروس‌زدایی» از جهان

به گزارش مشرق،‌ جبهه مقاومت، سرشار از لحظات و موقعیت‌های ناب و بی‌تکرار در تاریخ است و مملو از مردان بزرگی که هر یک قهرمانی فراتر از اسطوره‌های تاریخی سرزمین‌مان هستند! برخی از این قهرمانان به شهادت رسیدند و ستاره آسمان پاک این جبهه شدند تا زمینیان راهشان را بهتر پیدا کنند. اما بسیاری از همرزمان شهدای مدافع حرم، حی و حاضر هستند و خاطرات نابی از حضور در جبهه مقاومت دارند. هر یک از آنها در گوشه‌ای از این خاک مشغول زندگی و خدمت هستند، اما باید سراغ آنها رفت و فرهنگ این جبهه را از زبان آنها ثبت کرد.

سرهنگ «حسن رضی‌زاده» یکی از فرماندهان دفاع از حرم است. او نیز از مردانی است که عمری را در جبهه و جهاد و مشغول نبرد با دشمنان بشریت گذرانده است و امروز نیز مشغول خدمت است. خلاصه زندگی او را می‌توان یک عمر جهاد برای «ویروس‌زدایی» از جهان دانست. روزگاری با ویروس ‌تروریست‌ها و متجاوزین به خاک کشور می‌جنگید، دوره‌ای با ویروس «داعش» و امروز هم با ویروس کرونا!

با این فرمانده که هم‌اکنون مسئولیت قرارگاه امنیتی سپاه غرب استان مازندران را به عهده ‌دارد، تلفنی گپ زدیم. آن هم دقیقاً در شرایطی که مشغول عملیات «ویروس‌زدایی» و توزیع رایگان سبد کالا به نیازمندان و پخش ملزومات بهداشتی بین مردم بود؛ او جانباز شیمیایی است و جان خودش در خطر است اما شبانه‌روز در کف خیابان حاضر و مشغول خدمات رسانی است.

سرهنگ رضی‌زاده متواضعانه و صمیمانه پاسخگوی پرسش‌هایمان بود و خاطراتش از دوران دفاع مقدس، نبرد با گروهک‌ها در غرب، حضور در سوریه، آشوب‌های آبان سال ۹۸ و روزهای مقابله با ویروس کرونا را بازگو کرد.

جناب سرهنگ! لطفا خودتان را معرفی کنید و از دوران کودکی و نوجوانی‌تان بگویید!
سرهنگ حسن رضی‌زاده هستم، مشهور به حسن گازر. نام خانوادگی‌ام گازر بود و چند سال قبل به رضی‌زاده تغییر دادم. سال ۱۳۴۴ در خانواده‌ای متولد شدم که پدرم کفاش و از معتمدین شهر رامسر بود. پدرم هشت فرزند داشت که یکی از پسرها و نوه‌هایش در جبهه شهید شد و یکی هم توسط منافقین ‌ترور شد و به شهادت رسید.

من هم تا چشم باز کردم مبارزه و جهاد و جنگ را دیدم. از دوران قبل از انقلاب فقط بی‌بند و باری‌های آن دوران و قمارخانه و مفاسد هتل‌های شاه در شمال را یادم هست. من هم مثل خیلی از همسن و سالانم درآن دوران با دیدن این مظالم و فسادها به قیام پیوستم. بعد از آن هم جنگ شروع شد و با عضویت در بسیج به جبهه رفتم. سال ۱۳۵۹ وقتی به جبهه اعزام شدم فقط ۱۵ سال سن داشتم. در دورانی که اوج جنایات کومله‌ها بود به سردشت و سقز رفتم و در عملیات‌های پاکسازی کردستان شرکت کردم. در جنوب هم، در عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر بودم. از سال ۶۱ تا ۶۳ به سپاه قدس گیلان پیوستم و به سنندج رفتم. مأموریت ما برگزاری جنگ‌های نامنظم علیه کومله‌ها و دموکرات‌ها بود.

جالب‌ترین خاطره‌ای که از دوران حضور در کردستان دارید چیست؟
یکی از خاطراتی که به ذهنم می‌رسد این است که وقتی وارد یکی از روستاهای استان کردستان شدیم، مردم آن روستا اولین بار بود که ماشین می‌دیدند و فکر می‌کردند که ماشین ما هم یک حیوان شبیه یابو است و جلوی آن علوفه ریختند! یعنی آن مناطق در آن سال‌ها تا این حد عقب مانده و محروم بودند. چند سالی آنجا بودم و در درگیری‌ها از ناحیه پا به جانبازی نائل شدم. مدتی هم فرمانده قرارگاه مرز سلیمانیه بودم. درمجموع بیش از ۵۰ ماه در جبهه بودم و عملیات‌های مهران، قلاویزان، فاو، حلبچه، شلمچه و… را شرکت کردم و شیمیایی هم شدم.

و بعد از جنگ…؟
بعد از جنگ مسئول حفاظت از آیت‌الله رحمت امام جمعه شهرستان تنکابن و از یاران نزدیک امام خمینی(ره) شدم، مسئولیت نهاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان هم به عهده بنده بود. یک سالی هم برای دفاع از حرم به سوریه رفتم و در سه عملیات مشارکت کردم. امروز هم به‌عنوان فرمانده قرارگاه امنیتی غرب استان مازندران در خدمت شما هستم.

چه انگیزه‌ای باعث شد تا به جبهه بروید و از خوشی‌ها و علایق جوانی بگذرید؟
عرق و تعصب دینی و ملی و اعتقادی که به ولایت داشتم، شهادت‌طلبی را در من به‌وجود آورد و این انگیزه را ایجاد کرد که حتما باید در مناطق جنگی باشم و به مردم خدمت کنم.

شنیده بودم که در مناطق غربی کشور، گروهک‌هایی مثل کومله جنایت‌های وحشتناکی انجام داده بودند. شما خاطراتی از این اتفاقات دارید؟
در یکی از عملیات‌های ما که سال ۶۱ اطراف مهاباد انجام شده بود یکی از همرزمان ما اسیر کومله شد. پوستش را کندند، چشمانش را درآوردند و بدن نیمه جانش را از ارتفاع به پایین انداختند. همان موقع‌ها، کومله‌ی‌ها در یکی از عروسی‌هایشان ۲۵ پاسدار را زیر پای عروس و داماد سر بریدند. یک بی‌سیم‌چی داشتیم که وقتی اسیر کومله شد، سندی را قورت داد تا دست آنها نیفتد اما آنها شکمش را پاره کردند تا به آن دست پیدا کنند! همین جنایتی که داعش می‌کند آنها هم مرتکب می‌شدند.

البته ما در عملیات حلبچه انتقام آنها را گرفتیم. طی این عملیات به پست آنها خوردیم و توفیق شد که بیش از ۶۰ نفر از سران آنها از جمله خانمی ‌که به «شهلا» شهرت داشت و از شخصیت‌های مهم کومله و همسر یکی از سرانشان بود را در همان جا به هلاکت رساندیم. ۱۶ نفرشان را هم اسیر کردیم. هنوز هم که هنوز است، کومله برای آنها بزرگداشت برگزار می‌کند. چون نیروهای مهمی ‌بودند.

در سوریه چه می‌کردید؟
حدود یک سال در سوریه به‌عنوان مدافع حرم حضور داشتم. این افتخار را داشتم که در سه عملیات بوکمال، خان‌طومان و خناصر در کنار مدافعان حرم باشم. در عملیات خان طومان تعداد زیادی از نیروهای مازندرانی به شهادت رسیدند که من هم در کنارشان بودم. اما سعادت نداشتم که شهید بشوم. یک‌بار نیروی اطلاعات عملیات بودم و یک‌بار در ادوات کار می‌کردم و یک‌بار هم مسئول آموزش‌ تانک بودم.

چه شد که به سوریه رفتید؟
واقعیت این است که هیچ ملتی مثل ایرانیان در مسائل اعتقادی و روابط عمومی بهتر نیستند. البته در بین همه ملت‌ها خوب و بد وجود دارد اما من معتقدم که خود عرب‌ها توان و انگیزه لازم برای ایستادگی در مقابل تکفیری‌ها را نداشتند. اگر نبودند ایرانیان و اگر بچه‌های رزمنده ما نبودند، الان از عراق و سوریه چیزی نمانده بود و داعش همه جا را می‌گرفت. خدا را شکر می‌کنیم که چنین رهبر دوراندیشی داریم.

تدبیر عالی رهبر انقلاب و سران سپاه این بود که جنگ را آن طرف مرزها نگه داشتیم و نگذاشتیم که ویروس داعش وارد کشورمان شود و گرنه باید در داخل کشورمان هزینه‌ها و تلفات بیشتری می‌دادیم. همه می‌دانیم که همه این درگیری‌ها به‌خاطر ایران بود. می‌خواستند بر منطقه تسلط پیدا کنند تا وارد ایران هم بشوند. اعتقاد ولایی و پیروی از رهبری باعث شد تا این حماسه خلق شود. من هم به‌خاطر همین اعتقاد به سوریه رفتم.

یکی از اتفاقات جذابی که در جریان دفاع از حرم رخ داد، حضور پررنگ نسل جوان در این میدان بود. چون عده‌ای ادعا می‌کردند که نسل جدید ایرانی مثل جوانان دوران انقلاب نیست و شجاعت و توانایی شرکت در جنگ را ندارد. ارزیابی شما از حضور جوانان ایرانی در جریان دفاع از حرم چگونه است؟
من یک گردان نیروی جوان داشتم که‌گریه می‌کردند و می‌گفتند ما را به سوریه ببرید. اما همه را نبردم و فقط افرادی که تخصص داشتند را با خودم به سوریه بردم. چون این جنگ با دفاع مقدس ما فرق می‌کرد. در سوریه ما بیشتر به نیروهایی نیاز داشتیم که توانایی کاربرد موشک و سلاح‌های پیچیده و هوایی و تانک را داشتند. همان‌طور که گفتم، جوانان برای اعزام به سوریه صف بسته بودند و خیلی از آنها هم هنوز از من ناراحت هستند که چرا با خودم نبردمشان.

با توجه به اینکه هم دفاع مقدس را تجربه کرده بودید و هم دفاع از حرم را، چه تفاوت‌ها اشتراکاتی بین جوانان حاضر در این دو مقطع از تاریخ مقاومت دیدید؟
نیروهایی که مدافع حرم شدند شاید اعتقاد قوی‌تری دارند. نسلی که در مقابل داعش و تکفیری‌ها ایستادند شهادت‌طلب‌تر از نسل رزمندگان دوران دفاع مقدس بودند و اعتقاداتشان هم راسخ‌تر بود. ضمن اینکه این نیروها در عرصه نظامی و رزمی، متخصص‌تر از رزمندگان دوران دفاع مقدس بودند.

چه خاطره جالبی از دوران جنگ در سوریه دارید؟
در عملیات خناصر، داعشی‌ها آن منطقه را گرفته بودند و ما برای آزادسازی آن تا صبح خمپاره زدیم. صبح، داعشی‌ها خط را شکستند و ما را دور زده بودند و تحت محاصره بودیم. گلوله‌های داعشی‌ها مثل باران بر سر ما می‌بارید. مرگ را با چشم خودم دیدم. تا اینکه راهی باز کردیم و عقب‌نشینی کردیم و جان سالم به در بردم.

با خود داعشی‌ها هم برخورد کرده بودید؟
نه، تعدادی از داعشی‌ها را کشته بودم، اما از نزدیک برخوردی با آنها نکرده بودم.

با سپهبد قاسم سلیمانی هم دیدار داشتید؟
شهید قاسم سلیمانی یک جا نمی‌ماند؛ او یک ون سفید رنگ داشت که با آن به همه جا سرکشی می‌کرد و اغلب شب‌ها در آن می‌خوابید. فقط یک‌بار در جریان عملیات بوکمال حضور یافتند که متأسفانه این افتخار را نداشتم که ایشان را ببینم، فقط شنیدم که سردار آمده سرکشی کرده و رفته. اما شهید خلعتبری که سرتیم محافظت از شهید قاسم سلیمانی بود، از رفقای من بود و خاطراتی از او را نقل می‌کرد. مثلا یک‌بار می‌گفت که شهید سلیمانی از مشکل دیسک کمر رنج می‌برد اما با وجود این مشکل، یک لحظه استراحت نمی‌کرد و همیشه در خط بود.

شنیدم که در آشوب‌های آبان هم شما وسط میدان بودید.
بله در تنکابن حدود ۲۰۰ نفر جمع شده بودند. من هم به‌عنوان فرمانده قرارگاه رفتم تا مشکل را حل کنم. خدا را شکر بدون اینکه یک قطره خون از بینی کسی بیاید، غائله را خاتمه دادیم.

این روزها که مردم استان مازندران با ویروس کرونا درگیر شده‌اند، واکنش شما و نیروهای‌تان در قرارگاه امنیتی سپاه غرب این استان چیست؟
با همه نیروهای‌مان مشغول چند کار هستیم. یکی از کارهای‌مان ضدعفونی کردن معابر و خیابان‌های شهر است. تعدادی از نیروها هم به طور داوطلبانه به بیمارستان‌ها رفته‌اند و به‌عنوان خدمه، به پرستاران کمک می‌کنند. یکی از دغدغه‌های خیلی از مردم در این شرایط، مسائل معیشتی است. یکی از کارهایی که توفیق داشتیم انجام دهیم این بوده که به حدود ۱۰۰ خانوار نیازمند سبد کالا شامل گوشت و مرغ و… دادیم. این روزها همچنین همسرم همراه با تعدادی دیگر از خانم‌ها حدود ۱۰ هزار ماسک تولید کردند و ما به‌طور رایگان بین مردم توزیع می‌کنیم.

به‌نظر شما نسل جدید را چگونه می‌توانیم با مفاهیم انقلاب و ارزش‌های دفاع مقدس آشنا کنیم؟
متأسفانه الان غربی‌ها بسیار هزینه می‌کنند تا جوانان ما را از این مفاهیم دور کنند اما اگر بزرگان ما روشنگری کنند و گفتار و عمل ما یکی باشد همه این توطئه‌ها خنثی می‌شود. البته بسیاری از جوانان اعتقاداتی ریشه‌ای دارند. اما مسائل معیشتی و مشکلات اقتصادی هم بر برخی از جوانان تأثیر می‌گذارد و این نگران‌کننده است. اگر خانواده‌ها بر فرزندانشان نظارت داشته باشند و نان حلال به آنها بدهند، حتما از گزند مصائب در امان می‌مانند.

خودتان چند فرزند دارید و آنها چه می‌کنند؟
بنده یک دختر و دو پسر دارم. یکی از پسرهایم، محمد در امنیت پرواز کار می‌کند و در سوریه با من حضور داشت. اتفاقا در یکی از پروازهای سردار قاسم سلیمانی هم بود. در لاذقیه با هم حضور داشتیم که در یک عملیات انتحاری، دچار موج انفجار شد. یکی دیگر از پسرهایم هم حمید نام دارد و طلبه است و از سربازان شهید قاسم سلیمانی در نیروی قدس سپاه بود و در برخی از مأموریت‌ها با سردار همراه بودند.

چرا برخی از مسئولان به یک سری آلودگی‌های مالی دچار شدند؟
حرص دنیا باعث این مسائل است. من خودم در دورانی که در بخش امر به معروف و نهی از منکر بودم و مواد مخدر و مشروبات الکلی و… را کشف می‌کردیم یک‌بار مبلغ کلانی پیشنهاد شد تا یک مورد را رها کنم. یک‌بار اگر از این پول‌ها بخوریم دیگر تمام است. پول حرام اگر وارد زندگی انسان شود همه خانواده انسان آلوده می‌شود.

شما به‌خاطر رفتن به سوریه پول زیادی گرفتید؟ شما خودتان که فرمانده یکی از بخش‌های سپاه هستید، الان خیلی پولدارید؟
ما یک آلونک در تنکابن داریم، هر وقت تشریف آوردید در خدمت‌تان هستیم. نه، هیچ وقت برای کارهایی که کردم، دستمزد بالایی نگرفتم و همیشه سطح زندگی‌ام مثل یک کارگر بوده است.

در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید!
همیشه در حسرتم که چرا از شهدا عقب افتادم. چون بهترین مرگ، شهادت است. ان‌شاءالله خدا توفیق دهد و امام زمان(عج) ظهور کند و پا به رکاب آن حضرت شویم. الان هم شب و روز دعا می‌کنیم که شهادت را نصیب ما کند. ان‌شاءالله عمر رهبر انقلاب تا ظهور حضرت ولی‌عصر(عج) دوام داشته باشد. آرزوی دیگرم بصیرت برای همه‌مان است تا اتفاقات و واقعیت‌ها را بهتر ببینیم و درک کنیم.

*آرش فهیم

منبع: کیهانمنبع خبر

یک عمر جهاد برای «ویروس‌زدایی» از جهان بیشتر بخوانید »

«بمو» چیست؟ +‌ عکس

به گزارش مشرق،‌ «بمو» حاصل پژوهش #اصغر_کاظمی دربارهٔ جزئیات مقطعی از تاریخ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (اسفند ١٣۶١ تا آبان ١٣۶٢) است.

این کتاب تولیدشده در دفتر ادبیات و هنر مقاومت، نخستین بار در سال ١٣٧٩ منتشر شد و همان زمان و حتی اکنون هم از آثار منحصربه‌فرد محسوب می‌شود، زیرا جزئی‌نگری در روایت فعالیت مهمی مانند شناسایی در جنگ و تکمیل این روایت با حداکثر اسناد و مدارک به‌خصوص تصویری (نقشه و عکس) موجود، معمولاً و تا این حد صورت نمی‌گیرد.

کتاب «بمو» اثری خواندنی دربارهٔ چند و چون شناسایی قله‌ای افراخته در مرزهای غرب ایران است که بیانگر رنج‌ها و استقامت‌ها و خون‌دل خوردن‌ها و جوانمردی‌های وصف ناشدنی مردانی همچنان گمنام است. اگر تاریخ جنگ ایران و عراق را ورق بزنید، نامی از بمو و فتح آن نمی‌بینید، چون این همه رنج شکوهمند و حیرت ساز که در این کتاب می‌خوانید، به عملیاتی برای فتح این قله پر رمز و راز نینجامید و این نکته شاید این کتاب را خواندنی‌تر کرده باشد.

شما می‌توانید برای تهیهٔ این کتاب با تخفیف ویژه ٢٠درصد و ارسال رایگان، به اینجا مراجعه کنید.

منبع خبر

«بمو» چیست؟ +‌ عکس بیشتر بخوانید »

لحظات پایانی رضا چراغی چگونه گذشت؟ +‌ عکس

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه می خوانید،‌ روایتی از عملیات والفجرـ۱ است:

در طول یک هفته نبرد تن به تن، رضا چراغی کمتر می‌خوابید و بیشتر تلاش می‌کرد تا نیروهایش را از محاصره ی دشمن خارج کند. این ماجرا کشیده شد تا به روز بیست و پنجم فروردین ماه ۱۳۶۲.

داود احمدپور؛ از کادرهای لشکر ۲۷محمدرسول‌الله(ص) لحظات پایانی حیات دنیوی رضا چراغی را اینگونه روایت کرده است:

«… در جریان عملیات والفجرـ۱ که در منطقه‌ی ابوقریب انجام گرفت، در مقر تاکتیکی تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷، همراه با شهیدان: صمد کریم، معصومی و محسن نورانی نشسته بودیم، که رضا چراغی سوار بر یک وانت تویوتا از راه رسید. سر و کله‌ی رضا حسابی گرد و خاکی بود و حالت پریشانی داشت.

محسن نورانی وقتی این برآشفتگی او را دید، خطاب به چراغی گفت: برادر رضا چه شده؟ چرا اینقدر گرفته‌ای؟ انگار حال و روزت مثل همیشه نیست؟

برادر چراغی همان‌طور که زانوانش را در بغل گرفته بود، با یک حالتی گفت: می‌دانی محسن! خیلی خسته‌ام، خیلی. از همه‌ی شما هم خواهش می‌کنم، که اگر هر کدامتان شهید شدید، سلام مرا به دوستان شهیدم برسانید و از آنها بخواهید برایم دعا کنند. بگویید دعا کنند تا خدا به من، توان مقاومت و صبر در مقابل سختی‌ها و مشکلات را عطا کند.

آنجا بود که من هم احساس کردم این رضا، رضا چراغی همیشگی نیست. این حرف‌ها را گفت و لحظاتی بعد، برای سرکشی وضعیت گردان‌های در خط لشکرمان، عازم تپه‌ی ۱۴۳ شد.»
محمّدابراهیم همّت؛ فرمانده‌ی سپاه ۱۱ قدر شرح آخرین دیدارش با رضا چراغی را این‌گونه بیان کرده است:

«… آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۵ فروردین[۶۲] که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساک‌اش داشت، از آن درآورد و پوشید. با تعجّب پرسیدم: آقا رضا، هیچ وقت شلوار نو نمی‌پوشیدی، چی شده؟ با لب‌هایی خندان به من گفت: با اجازه‌ی شما، می‌خوام برم خط مقدّم. گفتم: احتیاجی نیست که بری اون جلو، همین‌جا بیشتر به شما نیاز داریم. ناراحت شد. به من گفت: حاجی‌جان، می‌خوام برم جلو، وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم. الآن اون‌جا، بچه‌های لشکر خیلی تحت فشار هستند.

در همین اثناء از طریق بی‌سیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر ۱ مکانیزه‌ی سپاه چهارم بعثی‌ها، پاتک سختی را روی خط دفاعی بچه‌های ما انجام داده. رضا رفت جلو. چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) در خط مقدّم دارد با خمپاره شصت، کماندوهای بعثی را می‌زند. همین خبر، نشان می‌داد وضعیت آنجا برای بچه‌های ما تا چه حد وخیم شده. گوشی بی‌سیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی.

مدام می‌گفتم: رضا، رضا، همّت ـ رضا، رضا، همّت!

ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت: حاجی‌جان، دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا!… و من فهمیدم رضا شهید شده.

به این ترتیب انتظار طولانی رضا به سرآمد و او همان‌طور که آرزو داشت به یاران شهیدش ملحق شد.

صبح روز شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۶۲، پیکر رضا پس از تشییع از محل خودشان برای دفن به بهشت زهراء(س) برده شد و در قطعه‌ی ۲۴ آرام گرفت.»

احمد چراغی؛ برادر کوچک‎‌تر رضا، از مراسم تشییع جنازه‌ی رضا چراغی اینگونه روایت می‌کند:

«… پدرم اعتقاد خاصی داشت که هر وقت رضا به مرخصی می‌آمد، فردای آن روز را به نشانه‌ی شکر به درگاه خدا، روزه می‌گرفت. یک روز که رضا آمده بود، گفت: بابا باز که روزه گرفته‌ای؟ گفت: بله. برای اینکه تو سالم آمده‌ای. برای سلامتی تو نذر گرده‌ام. رضا گفت: بابا! تو آن‌قدر روزه می‌گیری که نمی‌گذاری ما به کارمان برسیم.
نذر کن روزی که جنازه‌ی من می‌آید، روزه بگیری! بر حسب تصادف روز بیست و هفتم فروردین که جسدش را در بهشت زهرا(س) دفن کردیم، روز اوّل ماه رجب بود. هم پدر و هم مادرم روزه بودند.»

هنگامی که جنازه‌ی رضا چراغی داخل قبر گذارده شد، اتفاقی افتاد که فاطمه؛ خواهر رضا چراغی آن را این‌گونه روایت کرده است:
«… موقعی که پدرم پیکر رضا را داخل قبر گذاشت صورت رضا را بوسید و از داخل قبر بیرون آمد. بعد از چند وقت رضا را در خواب دید که روی گونه‌اش چیزی مثل ستاره می‌درخشید. پدرم در خواب از رضا پرسیده بود: آن چیست که روی صورتت می‌درخشد؟ رضا گفت: وقتی که شما مرا داخل قبر گذاشتی و صورتم را بوسیدی، یک قطره از اشک چشمت به روی صورتم افتاد و این؛ همان قطره اشک است که می‌درخشد.»

(منبع: کتاب راز آن ستاره؛ زندگی‌نامه سردار شهید رضا چراغی)

منبع خبر

لحظات پایانی رضا چراغی چگونه گذشت؟ +‌ عکس بیشتر بخوانید »

«شیرانی‌نژاد» درباره مشکلات مخابرات سپاه چه گفت؟ +‌ عکس

به گزارش مشرق، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در جهت اجرای طرح تدوین تاریخ شفاهی فرماندهان ارشد سپاه پاسدارن در دفاع مقدس، تدوین تاریخ شفاهی فرماندهان رده‌های تخصصی را در دستور کار خود قرار داده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «مخابرات و ارتباطات همواره یکی از ارکان اصلی در جنگ‌هاست. در دوران دفاع مقدس به دلیل تنگناهای موجود، کمبود امکانات و مسائل دیگر مرتبط با جنگ، مخابرات سپاه پاسداران فراز و فرودها و مراحل پیچیده و دشواری را پشت سر گذاشت. برقراری، حفظ و تداوم ارتباطات در این دوره با سختی‌ها و مشکلات زیادی همراه بود و در این میان، مخابرات نقشی انکار نشدنی در صحنه‌های نبرد ایفا کرد.

بر این اساس، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در جهت اجرای طرح تدوین تاریخ شفاهی فرماندهان ارشد سپاه پاسدارن در دفاع مقدس، تدوین تاریخ شفاهی فرماندهان رده‌های تخصصی را در دستور کار خود قرار داده است.»

منبع خبر

«شیرانی‌نژاد» درباره مشکلات مخابرات سپاه چه گفت؟ +‌ عکس بیشتر بخوانید »

اگر از قرنطینه خسته شدید، این کتاب را بخوانید +‌ عکس

به گزارش مشرق، در این روزها که تأکید پزشکان بر خانه ماندن افراد برای جلوگیری از زنجیره شیوع ویروس کرونا است، برخی از کاربران فضای مجازی از این فرصت استفاده و با یادی از خاطرات آزادگان هشت سال دفاع مقدس، از صبر و ایثار آنها تجلیل کردند.

یکی از مطالبی که این روزها بیش از پیش در این خصوص به آن پرداخته شده، ماجرای اسارت شهید حسین لشکری، سیدالأُسرای هشت سال جنگ تحمیلی است. شهید لشکری که اولین اسیر جنگ تحمیلی بود، آخرین آزاده‌ای بود که پس از ۱۸ سال اسارت سرافرازانه به خاک وطن بازگشت. او در ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ پس از اعلام تحرکات نیروهای عراق در مرز، برای عملیات شناسایی به منطقه عازم می‌شود، اما هواپیمای او مورد اصابت قرار می‌گیرد و او در خاک عراق فرود می‌آید؛ این آغاز زندگی جدیدی است برای مردی که همسر و فرزند چهار ماهه‌اش را رها کرد و فقط ۱۰ سال در سلول انفرادی به سر برد.

شهید حسین لشکری که از سوی رهبر انقلاب، سیدالأُسرا نام گرفت، خاطرات خود از دوران اسارت را در کتابی با عنوان «۶۴۱۰» نوشت. این کتاب که روایتگر ۱۸ سال اسارت اوست، از مردی می‌گوید که اهل بده بستان نبود. لشکری اهمیت بسیار زیادی برای شخص صدام داشت. از این نظر که صدام می‌خواست از او به‌عنوان سندی زنده بهره ببرد و ایران را را آغازگر جنگ معرفی کند. به بیان دقیق‌تر صدام فقط یک جمله از لشکری می‌خواست و آن جمله این بود: «اینجانب، ستوان یکم خلبان، حسین لشکری، در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ در خاک عراق سقوط کردم.» به او گفته بودند اگر این جمله را در مقابل دوربین بگوید، او را به آمریکا می‌فرستند و شرایط رفاهی و امنیتی کاملی برای او ایجاد خواهند کرد و میلیون‌ها دلار به او پرداخت می‌کنند. اما لشکری راه دیگری را انتخاب کرد؛ راهی که سبب شد او ۱۸ سال از خانه و خانواده دور باشد.

«۶۴۱۰» دو ماه پس از آزادی و بازگشت او به وطن نوشته شد. او هر آنچه که در دوران اسارت چشید و دید را در ۲ هزار و ۵۰۰ صفحه نوشت که پس از ویرایش، تبدیل به کتابی شد که از سوی سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی در اختیار علاقه‌مندان به خاطرات دفاع مقدس قرار گرفت.

علی اکبر، نویسنده این کتاب، درباره اولین دیدار شهید لشکری با همسرش پس از گذراندن دوره اسارت می‌نویسد: وقتی در فرودگاه چهره پرصلابت حسین لشکری را پس از ۱۸ سال دوری از وطن دیدم، خاطرات دوران گذشته- زمانی که حسین تازه ازدواج کرده بود و به پایگاه هوایی دزفول منتقل شده بود- برایم زنده شد. گهگاه او را با همسر جوانش در محافل می‌دیدم و از نگاه پرمهری که این زوج جوان نسبت به هم داشتند، می‌شد فهمید که چقدر دلباخته یکدیگرند. در آن لحظات سرخوشی هیچ‌کدام نمی‌توانستند حدس بزنند که دست تقدیر برای آنان چه رقم زده است. همسری که از یک ساعت دیر آمدن شوهرش به منزل، دلش هزار راه می‌رفت و به هرکجا که می‌توانست سراغی از حسین بگیرد تلفن می‌زد، حالا باید ۱۸ سال دوری او را تحمل کند. در حقیقت صبری که خداوند به همسر جوان لشکری عنایت کرد طعنه به صبر ایوب می‌زند. …

کتاب «روزهای بی‌آینه»، نوشته گلستان جعفریان، نیز از دیگر آثاری است که می‌توان از زاویه دیگری به زندگی شهید لشکری نگریست. زنده‌یاد منیژه لشکری، همسر فداکار شهید لشکری، در این کتاب از خاطراتش با شهید و همچنین ۶ هزا رو ۴۱۰ روز چشم انتظاری برای دیدار مجدد با همسرش گفته است.

«روزهای بی‌آینه» تلاشی است برای نشان دادن بخش کوچکی از صبر همسران ایثارگران و شهدا که بی‌چشمداشت تمام هستی خود را برای حفظ آرمان‌ها و کشورشان دادند. این اثر که از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده، از جمله آثار پرمخاطب این انتشارات در سال‌های اخیر است.

منبع: تسنیممنبع خبر

اگر از قرنطینه خسته شدید، این کتاب را بخوانید +‌ عکس بیشتر بخوانید »