مجاهدت

خطاطی روی پوتین باعث شناسایی پیکر شهید شد

به گزارش مشرق، شیرین زارع پور نویسنده کتاب «تمنای بی خزان» پیرامون مضمون کتاب «با تو باران می شوم» گفت: کتاب «با تو باران می شوم» روایتی از زندگی نامه «شهید ابوالفضل محمدی» فرمانده گروهان شهید بهشتی از گردان مالک اشتر است که زندگی مشترکش تنها دو هفته به طول انجامید.
وی به چگونگی شهادت شهید ابوالفضل محمدی که در کتاب «با تو باران میشوم» به آن پرداخته شده اشاره و بیان کرد: شهید ابوالفضل محمدی پس از دوهفته زندگی مشترک به عملیات خیبر اعزام می‌شود پس از مفقود شدن فرمانده شهید محمدرضا کارور، شهید ابوالفضل محمدی از گردان می‌خواهد تا برای جستجو اقدام کنند، اما سرانجام تصمیم می‌گیرد به همراه تنها چند تن به دنبال فرمانده بروند و در نهایت در جزیره مجنون به شهادت می‌رسند. پیکر وی پس از ۱۳ سال در حالی به آغوش خانواده بازگشت که گزارش‌ها حاکی از آن بود که پیکر هر ۶ نفر که به شناسایی رفته بودند تحت شکنجه قرار گرفته است و ظواهر نشان می‌داد دشمن آنان را به دام انداخته چرا که آثار ضرب و شتم بر پیکرها باقی مانده بود.

زارع‌پور اظهار کرد: روایت زندگی این شهید بیشتر از زبان همسرش زهرا یوسفیان بیان شده و بخش‌های زیادی از آن به زندگی کوتاه، اما شیرین این زوج خوشبخت و زندگی مشترکی که تنها دو هفته بوده بر می‌گردد، پس از آن ابوالفضل محمدی به عملیات خبیر اعزام شده و به شهادت می‌رسد.

وی اظهار کرد: هنگامی که به انتشارات ۲۷ بعثت مراجعه کردم تا کتاب «تمنای بی خزان» را برای انتشار به آنان بسپارم آنان نوشتن کتاب در مورد شهید ابوالفضل محمدی را به من پیشنهاد دادند و من آن را پذیرفتم چرا که زندگی این شهید بزرگوار و همسرش نیز برای من جذاب بود، زیرا زندگی کوتاه و سراسر احساسی را باهم گذرانده بودند هر چند عمر این زندگی به کوتاهی یک گل بود.
این نویسنده به بخشی از کتاب «با تو باران می شوم» پرداخت و ابراز کرد: زهرا یوسفیان همسر «شهید ابوالفضل محمدی» در ابتدا در خانواده‌ای معمولی بزرگ شده بود، در این خانواده اعتقادات به دین خیلی با اهمیت نبود، اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس نگاه این نوجوان به زندگی دچار تغییرات فراوانی شد، او تبدیل به دختری چادری و با اعتقادات خاص گردید و شرط ازدواجش این بود که همسرش همواره در جبهه حضور داشته باشد، او پافشاری خاصی بر این موضوع داشت لذا سر انجام با کسی ازدواج کرد که همواره در جبهه‌ها بود و در عملیات خیبر مفقود الاثر و پس از سیزده سال پیکر پاکش شناسای شد و به انتظار همسر چشم به راهش پایان داد.
وی به ویژگی خاص شهید ابوالفضل محمدی اشاره و ابراز کرد: شهید ابوالفضل محمدی استعداد بسیار خوبی در خطاطی داشت او نامش را با خطی زیبا روی پوتین هایش نوشته بود همین امر بعد از ۱۳ سال کمک فراوانی به شناساییش کرد.
وی پیرامون انتخاب نام کتاب «با تو باران میشوم» اشاره و تاکید کرد: نام کتاب «با تو باران میشوم» بر گرفته از عادت زهرا همسر شهید است. زهرا به شدت از باران و زیر باران خیس شدن اجتناب می‌کند، ازدواج آنان در پاییز شکل می‌گیرد و همان چند روزی که با ابوالفضل زیر باران راه می‌روند، بر خلاف همیشه از باران لذت می‌برد.
زارع پور در مورد پیام کتاب «با تو باران میشوم» اشاره و خاطرنشان کرد: پیام کتاب «با تو باران میشوم» در حقیقت بیانگر سبک زندگی سالم و اسلامی دو جوان است و در گام دوم تاثیر انکار ناپذیر پیروز انقلاب اسلامی ایران و اثر آن بر افکار و اندیشه‌های جوانان آن زمان که برداشت ارزشمندی را در بر دارد.

منبع: میزانمنبع خبر

خطاطی روی پوتین باعث شناسایی پیکر شهید شد بیشتر بخوانید »

فرمانده لشکر روی ۱۱۲ چه می‌کرد؟

به گزارش مشرق، ۳۷ سال پیش در شامگاه ۲۰ فروردین ۱۳۶۲ عملیات والفجر۱ در محور فکه شمالی آغاز شد.

عملیاتی که طی آن تعداد زیادی از رزمندگان و تنی چند از فرماندهان از جمله: رضا چراغی، فرمانده لشکر۲۷، مختار سلیمانی، فرمانده گردان میثم، رضا گودینی، فرمانده گردان حنین، بهرام تندسته، فرمانده گردن عمار، حجت الله نیکچه فراهانی، فرمانده گردان انصارالرسول، محسن حیات پور، معاون گردان تخریب، حمید اسدی، معاون گردان جعفرطیار، سید رحمت الله میرتقی، معاون گردان یاسر، غلامحسین گودینی، معاون گردان حنین و…. مظلومانه به شهادت رسیدند.

این عکس ها را هم ببنید:

فرمانده «رضا» در ۱۰۰ نما

کتاب «راز آن ستاره، سرگذشت‌نامه رضا چراغی» در مجموعه‌ای تحت عنوان «بیست و هفت در ۲۷» منتشر شده است که در ۱۹ بخش به زندگی شهید رضا چراغی پرداخته شده است.

به همین منظور روایتی از این عملیات با محوریت شهید رضا چراغی را از این کتاب انتخاب کرده ایم:

والفجر۱؛ آتش به جای خون

با خاتمه‌ مرحله‌ دشوار شناسایی و کسب آمادگی گردان‌های عمل کننده، سرانجام شامگاه ۲۱ فروردین ۱۳۶۲، عملیات والفجر۱ با رمز مقدّس «یا الله یا الله یا الله» جهت کامل کردن تصرّف «جبل حمرین» در شمال فکّه آغاز شد.

حسین الله کرم؛ فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۲۷ محمّدرسول‌الله(ص) از حضور رضا چراغی در صبح روز اوّل عملیات والفجر۱ می‌گوید:

«… در عملیات والفجر۱ در منطقه‌ عمومی فکّه‌ شمالی که حاج همّت فرماندهی سپاه ۱۱ قدر را برعهده گرفت، رضا چراغی فرماندهی لشکر ۲۷ را عهده‌دار شد. ارتفاعات جبل فوقی، پیچ انگیزه و… خاطرات زیادی از آن عملیات در خود نهفته دارد.

لشکر ۲۷ به فرماندهی رضا وظیفه داشت که با نیروهای تیپ ۸۴ پیاده‌ی خرم آباد ارتش ادغام شود و ارتفاعات «پیچ انگیزه» و «جبل فوقی» را فتح کند و به سمت عمق خاک دشمن برای تصرّف تأسیسات نفتی بِزِرگان پیش برود. ارتفاعات ۱۱۲ توسط گردان مالک و گردان انصار به تصرّف درآمد.گردان میثم و دیگر گردان‌ها نیز، به سمت ارتفاعات ۱۴۳ و پاسگاه بجیله و در امتداد آن به تأسیسات نفتی بِزِرگان حمله کردند که محور عملیات لشکر را تشکیل می‌داد.

صبح روز اوّل عملیات بود، رضا خود را زیر رگبار تیربارها و دوشکاهای دشمن که بی‌امان شلیک می‌کردند، به کانال نیروهای گردان مالک‌اشتر، در سمت راست ارتفاع ۱۱۲ رساند. خودمان را به قاسم دهقان؛ فرمانده گردان مالک رساندیم. آن روز جهت لوله‌ همه‌ قبضه‌های کاتیوشا و خمپاره‌ دشمن به طرف محور لشکر ۲۷ بود.

از روحیه‌ بالای رضا، بچه‌های گردان کمیل، انصار و مالک هم روحیه می‌گرفتند. به همراه عبّاس کریمی، اکبر زجاجی و رضا چراغی به گردان میثم به فرماندهی مختار سلیمانی رفتیم و آنجا درباره‌ الحاق بین ارتفاعات ۱۱۲ و ۱۴۳ صحبت کردیم. گردان میثم باید از سمت راست، یعنی محور ۱۴۳ عمل می‌کرد. رضا چراغی خودش را به خط اوّل گردان میثم رساند. با حضور مختار سلیمانی در آن محور، لزومی نداشت رضا هم آنجا باشد. ولی هرچه اصرار کردیم برگردد عقب، قبول نکرد تا سرانجام به اصرار حاج‌همّت به عقب رفت.

محمّد جوانبخت یکی دیگر از مسؤولین واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۲۷ فرجام عملیات دشوار والفجر۱ را اینگونه بازگو می‌کند:

«… شب عملیات دو ستون به موازات یکدیگر وارد راهکار ۱۱۲ شدند. نفرات هر ستون به ۸۰۰ ـ ۹۰۰ نفر می‌رسیدند. گردان‌های عظیم ارتش و سپاه کنار یکدیگر قرار گرفته بودند. جلودار آنها، بچه‌های تخریب بودند.

گردان کمیل را اصغر ارسنجانی فرماندهی می‌کرد و معاونش سعید مهتدی بود. گردان بعدی، مالک بود که به فرماندهی قاسم دهقان وارد عمل شده بود. کمیل از ۱۱۲ به سمت ۱۴۶ می‌رفت و مالک روی ۱۱۲ عمل می‌کرد.

درگیری آغاز شد. برادران حسن فتحی و مصطفی شب‌خیز، از بچه‌های اطلاعات، گردان مالک را هدایت می‌کردند و من هم گردان کمیل را. ویس مراد پاریاب و عبّاس زندی هم کنارم بودند. من ستون گردان را به طرف ۱۱۲ بردم و ۶۰۰ متر مانده به ارتفاع، به سمت راست متمایل شدم و در محدوده‌ای یک کیلومتری با عراقی‌ها درگیر شدیم؛ در واقع بین ارتفاعات ۱۱۲ و ۱۴۶. از زمین و آسمان خون می‌جوشید. دشمن آتش می‌ریخت. صدای انفجارها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. بدنه‌ دشت می‌سوخت. تا صبح، همین بود که گفتم. عراقی‌ها نتوانستند تحمّل کنند و ۱۱۲ در اختیار ما قرار گرفت. برادران فتحی، پاریاب و زندی در این شب به شهادت رسیدند.

خورشید درآمد و بی‌توجه به آنچه که بر ما گذشته بود، راهش را پیش گرفت. باخبر شدیم که بعضی گردان‌ها نتوانسته‌اند در محدوده‌ی خودشان موفق شوند. لشکر عاشورا، ارتفاع ۱۴۳ را گرفته بود؛ امّا پهلو(جناح) داشت؛ یعنی دشمن در این قسمت فعال بود. در ۱۴۲ و ۱۴۶ هم مشکل داشتیم. در مجموع، کار عملیات در ۱۴۶ گره خورده بود. اگر این ارتفاع فتح نمی‌شد، کل عملیات زیر سؤال می‌رفت. گردان‌های لشکر ۲۷ و لشکر ۳۱ در خطر محاصره بودند. چاره‌کار، تهاجم همه جانبه به سوی ۱۴۶ بود.

این گره می‌بایست باز می‌شد؛ وگرنه عقب‌نشینی را پیش رو داشتیم. غروب، رضا چراغی و حسین الله‌کرم به ارتفاع ۱۱۲ آمدند و وضعیت موجود را بررسی کردند. تا چشم کار می‌کرد، میدان مین بود و ردیف‌های پی در پی سیم خاردار و کانال‌ها و پوکه‌ها. رضا به این مهلکه خیره مانده بود. تا تعجّب گفت: کجا هستند شرقی‌ها و غربی‌ها که بیایند و ببینند!؟
هر کس این منظره را می‌دید، انگشت به دهان می‌ماند. کسی باور نمی‌کرد که چطور توانسته‌ایم از آن همه معبر بگذریم. تپه‌ها و شیارها پشت سر هم دیده می‌شدند. همه یک اندازه و یک شکل بودند…

منبع: تسنیممنبع خبر

فرمانده لشکر روی ۱۱۲ چه می‌کرد؟ بیشتر بخوانید »

«چلوکباب» بود ولی «عباس» فقط «نان و پنیر» و خورد!

به گزارش مشرق، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایت‌ها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و هم‌رزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.

در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را می‌خوانید:

از دزفول داشتیم با پیکان می‌آمدیم که موتور ماشین سوخت. کجا؟ خرم آباد. جاده سرازیری بود. دنده خلاص آمدیم تا دم در پادگان نیروی زمینی. عباس گفت: «همین جا وایسا.» زدم توی خاکی، نگه داشتم. پیاده شدیم، رفتیم جلوی در پادگان. آن روز جفت‌مان لباس بسیجی تن‌مان بود. عباس به سرباز گفت: «آقا ببخشید! می‌شَد ما بریم اتاق افسر نگهبان؟» سرباز گفت: «برو ببینیم بابا دلت خوشه!» عباس گفت: «اجازه بده ما بریم پهلوی افسرنگهبان، باهاش کار داریم. دارد هوا تاریک می‌شد».

معرفی این کتاب را هم بخوانید:

چند دقیقه با کتاب «من و عباس بابایی»؛ / ۴۹

کُلت را بده خودم را بُکشم!

سرباز گفت: «تو کی هستی که می‌خواهی بری پیش افسر نگهبان؟» عباس: «بنده خدا!». سرباز گفت: «افسرنگهبان هر کسی را نمی‌پذیرد.» سرباز گفت: «حالا تو بگو» سرباز قبول کرد و زنگ زد به افسر نگهبان: «آقا دو نفر بسیجی آومدند می‌خوان شما را ببینند.» گوشی را گذاشت و گفت: «برین تو» صد متر دویست متر جلوتر اتاق افسرنگهبان بود. در زدیم رفتیم داخل. افسر نگهبان ستوان دو یا ستوان یک گفت: «بفرمایید» عباس گفت: «می‌شه ما با آقای شیرازی صحبت کنیم؟» منظورش جناب صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش بود. آن‌ها خیلی با هم رفیق بودند، مثل دو برادر.

چیزی برای هم کم نمی‌گذاشتند. افسرنگهبان نگاهی به من کرد، نگاهی به عباس انداخت و با تمسخر گفت: «تو با شیرازی چی کاری داری جیگر؟» عباس گفت: «حالا یه کاری داریم دیگه برادر من!» گفت: «نه، نمی‌شه. شیرازی رو مگه می‌شه همین‌جوری هر کسی ببینه؟ همین‌جوری تلفنشو جواب بده؟ اوووه. مراحل داره. باید وقت بگیری، اوووووه! برو جون مادرت، برو حوصله ندارم! حالا از کجا اومدید؟» عباس گفت: «از دزفول آمدیم. ماشین ما خراب شده است، گذاشتیم دم پادگان شما.» گفت: «خلاصه نمی‌شه.» عباس گفت: «نمی‌شَد با فرمانده‌ی پادگان شما صحبت کنیم؟» گفت: «نه، نمی‌شه.» عباس گفت: «می‌توانیم یه تلفن بکنیم؟» گفت: «کجا می‌خوای زنگ بزنی؟» عباس گفت: «به شیرازی.» گفت: «باز که تو گفتی شیرازی؟ بابا! نِ… می… شه… ببینم! اصلاً مگه تو تلفن شیرازی رو داری؟» تا عباس جواب مثبت داد، خودش را جمع کرد، گفت: «خب، می‌خوای بزنی، بزن.»

عباس گوشی را برداشت و شماره گرفت: «سلام… چطوری؟ خوبی؟… شیرازی! می‌گما، ما موتور ماشین‌مان سوخته‌س، این‌جا دم در پادگان شما ماندیم. می‌تانی یه ماشین به ما بدی، ما بیایم تا تهران؟» افسر نگهبان، از جایش بلند شد، گوشش را تیز کرد، دید که نه، واقعاً صدای جناب صیاد شیرازی از آن طرف خط می‌آید. جناب شیرازی پرسید: «الان کجایی؟» عباس گفت: «افسر نگهبانی‌ام.» گفت: «دو دقیقه‌ دیگه وایسا، می‌گم ماشین بهت بدن.» عباس گفت: «باشه» و گوشی را گذاشت.

افسرنگهبان از پشت میز آمد این طرف، به عباس گفت: «قربان، بفرمایید این‌جا بشینید، بفرمایید این‌جا!» عباس گفت: «همین‌جا بیرون، دم در هستیم خدمت‌تان.» گفت: «نه، امکان نداره.» در همین حین، فرمانده پادگان سررسید و گفت: «جناب سرهنگ بابایی!» عباس بلند شد، گفت: «بفرمایین برادر من!» فرمانده گفت: «چه ماشینی لازم دارین قربان؟» افسرنگهبان کپ کرده بود و تکان نمی‌خورد. عباس گفت: «هرچی شد بدین ما با این برادرمون بریم تهران.» گفت: «قربان، بنزهست، پاترولم هست، هرکدوم می‌خواین، بگم بدن خدمت‌تون.»

در همین گیر و دار، سر و کله‌ی چند تا روحانی، یکی بعد از دیگری پیدا شد. از امام جمعه‌ی خرم آباد گرفته تا امام جماعت پادگان و مسوول عقیدتی سیاسی. آن‌ها همه مرید عباس بودند و به هوای او آمدند. اتاق افسرنگهبان پر شد. افسرنگهبان که تلفن را زورکی به ما داد، خودش می‌رفت چای می‌ریخت، می‌گذاشت جلوی ما. عباس هم نامردی نکرد. بلند شد افسرنگهبان را بغل کرد، نشاند کنار خودش و گفت: «بشین بغل دست خودم.»

آن‌ها گفتند: «مگه ما می‌ذاریم شام برید؛ باید بمونید.» آن شب رفتیم خانه‌ی یکی از همین ارتشی‌های نیروی زمینی. خوب یادم نیست خانه‌ی چه کسی بود. شاید هم رفتیم خانه امام جمعه. شام را آوردند چه شامی! چلوکباب بود. عباس طبق معمول نان و پنیر و سبزی خورد.

من به امام جمعه گفتم: «قربان این جدیداً مرتاض شده. حق گوشت خوردن ندارد، حق مرغ خوردن ندارد. پنیرم اگه بخوره، اینقدر بیشتر نمی‌خوره». عباس با مشت زد به من، گفت: «به تو چه مربوط است. مگه این‌ها از تو سوال کردند!» گفتم: «وقتی نمی‌خوری می‌بینند دیگه. کور که نیستند.» من خودم نشستم و تا ته غذایم را خوردم و به عباس گفتم: «من می‌خورم، حالشم می‌برم، کاری هم به تو ندارم» گفت: «بخور، من به تو چه‌کار دارم.» غذا را که خوردیم یک پاترول به ما دادند و راه افتادیم.

توی ماشین گفتم: «عجب گوشتی بود عباس جان تو» گفت: «نکند گوشت خر باشد؟» گفتم: «نه به علی» سه چهار روز طول کشید تا ماشین ما را تعمیر کردند. روزی که آمدیم پاترول را تحویل بدهیم و پیکان را بگیریم، افسر نگهبان طفلک همان‌جا نشسته بود. تا ما را دید، به عباس گفت: «قربان … من دیگه مرید شما شدم…» عباس گفت: «نه همون جوری با ما رفتار کن برادر من. ما با هم رفیقیم. چکار داریم به درجه و مرجه و این‌چیزا.» عباس که رفت سراغ کارهایش من از او پرسیدم: «اون روز تو ما را تحویل نگرفتی! با اکراه با ما صحبت می‌کردی!» گفت: «بابا ما اگه بخواهیم جواب همه بسیجی‌ها را بدیم که نمیشه! من فکر کردم که شما جفتتون بسیجی‌ید و اومدید الکی می‌گید شیرازی! می‌خواین مثلا قمپز در کنین.

شیرازی رو می‌خوایم باهاش صحبت کنیم؟!! آخه شیرازی با دو تا بسیجی چی کار داره؟» بیراه هم نمی‌گفت. هر کسی هم جای او بود، شک می‌کرد؛ ولی خب، عباس دوست داشت این طوری بیرون برود.

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

«چلوکباب» بود ولی «عباس» فقط «نان و پنیر» و خورد! بیشتر بخوانید »

چرا گل‌فروش‌های شهر «آقا جمال» را می‌شناختند؟! + عکس

گروه جهاد و مقاومت مشرق – مرگ انسانها زمان مشخصی دارد؛ اگر زمان مرگ کسی فرا برسد هر جایی که باشد این امر اتفاق می‌افتد، اما بعضی از آدم‌ها چه خوب بهشت را می‌خرند. شهدای امروز ما که خودشان را فدای حضرت زینب(سلام الله علیها) می‌کنند و نام زیبای مدافعان حرم را بر خود نهاده اند. شهدای مدافع حرم امروز حضور ظاهری امامشان را درک نکرده اند اما از عمق جان بصیرت و شناختی بسیار بالا دارند و این بصیرت باعث حرکت آنها به سوی جهاد می شود. همان طور که رهبر معظم انقلاب فرمودند وظیفه اصلی ما در این دوره شناخت دشمن و داشتن بصیرت است مدافعین حرم با بصیرت کامل در صحنه جهاد حاضر شدند. امروز گذری کوتاه از زندگی شهید جمال رضی به روایت زینب ربیعی پور برای خوانندگان مشرق داریم…

**: از آقا جمال برایمان بگویید تا ما و خوانندگان بیشتر ایشان را بشناسیم؟

آقا جمال یک دهه شصتی بود. متولد نوزدهم اسفند سال شصت بود. قبل از آنکه وارد دانشگاه امام حسین (ع) شود سربازی اش هم در سپاه بود. از دانشگاه که فارغ التحصیل شد به گیلان آمد و در تیپ میرزا کوچک خان مسئول اطلاعت عملیات شد. هر کسی که آقا جمال را می شناخت می دانست که سرش درد می کند برای ماموریت رفتن. برای ماموریت هم زودتر از همه می رفت و دیرتر از همه برمی گشت.

چند گفتگوی دیگر را نیز بخوانید:

گفتگوی مشرق با همسر شهید شهید مدافع حرم مهدی حسینی؛

استهلاک ماشین بیت‌المال را هم از جیب می‌داد

گفتگوی مشرق با همسر شهید مدافع وطن رضا شجاع؛

سبزه هفت سین را به نیت شهادت گره زد و شهید شد + عکس

برای شهید مدافع حرم، حسین آقادادی؛

پاسداری که تیک‌تاک زندگی مردم را تنظیم می‌کرد

**: شما چه طور با آقا جمال آشنا شدید و ازدواج کردید؟

آقا جمال موذن مسجد روستای ما بودند. ما هم همان جا با هم آشنا شدیم. آقا جمال خودش من را به پدر و مادرش پیشنهاد می دهد. سال هشتاد و چهار عقد کردیم و سال هشتاد و پنج هم عروسی کردیم. یک سال در آستانه ی اشرفیه زندگی کردیم و به لنگرود رفتیم. هفت سال آنجا زندگی کردیم و مجدد به آستانه برگشتیم.

**: در طول چندسالی که با شهید زندگی کردید کمی از خلقیات و روحیات آقا جمال بفرمایید؟

هر کسی که آقا جمال را می شناخت می دانست که بسیار مهربان و متواضع است. ببخشید از دهانش نمی افتاد. یک جایی خوانده بودم هر کسی جنم دارد منم ندارد و هر کسی جنم ندارد منم دارد. دقیقا این مورد مصداق آقا جمال بود. بسیار متواضع بود. و پیش دیگران تواضع بسیاری از خود نشان می داد. حتی به عنوان پاسدار نمونه مشخص شد. با هر کسی که در تعامل بود بسیار مهربان بود. عکس هایش را که از سوریه آورده بود، سهمیه غذایش را نصف کرده بود تا به بقیه دوستانش بیشتر برسد. بسیار با احساس بود. همیشه اهل گل خریدن بود. اکثر گل فروشهای شهر آقا جمال را می شناختند. وقتی از ماموریت برمی گشت هم خودش گل می خرید و هم همکارانش را به گل خریدن تشویق می کرد. گاهی در یک هفته چند مرتبه برای من گل می خرید.

**: چند تا بچه دارید و ارتباط آقا جمال به بچه ها چه طور بود؟

من دو تا پسر دارم. محمد طه متولد سال هشتاد و نه، محمد حسین متولد سال نود و سه. آقا جمال می گفت: من هر چندتا پسر هم داشته باشم اسم همه ی آنها را محمد می گذارم. در بچه داری بسیار کمک حال من بود. آقا جمال در کارها، مشکلات زندگی یک آدم همراه بود. با هر کسی که ما بیرون می رفتیم آقا جمال آنقدر به من و بچه ها اهمیت می داد که بیشتر اوقات بین بقیه دعوا راه می افتاد که آقا جمال را ببینید، چقدر هوای زن و بچه اش را دارد. می گفت: من تا نیستم شما کارها را می کنید. وقتی من هستم شما هیچ کاری نمی خواهد بکنید. گاهی نصف شب ها بدون آنکه من بیدار شوم خودش بیدار می شد و کارهای بچه ها را می کرد.

**: آیا سفر زیارتی با هم رفتید؟

سال هشتاد و چهار که عقد کردیم، اولین مسافرتمان سفر به مشهد بود. همان جا به هم قول و قرار گذاشتیم که اگر آقا دعوتمان کند، هر سال به زیارت برویم. یک هفته بعد از اینکه برگشتیم آقا جمال مجدد به مشهد رفت. بعد از آن سال تا سالی که شهید شد ما هر سال به زیارت امام رضا(ع) می رفتیم. در طول سفر آقا جمال آنقدر خوش مشرب بود که من سختی سفر را حس نمی کردم.

مشرق:اولین مرتبه ای که به سوریه رفت چه زمانی بود؟

معرکه ی سوریه تازه صدایش بلند شده بود که آقا جمال رفت پاسپورتش را گرفت. اولین مرتبه سال نود و سه از تهران به حلب اعزام شد. شصت روز آنجا بود. محمد حسین بیست و هشت روزش بود که رفت. وقتی رفت هر شب نیمه های شب زنگ می زد و از هر دری با هم حرف می زدیم. آذرماه رفت و بهمن برگشت. دقیقا یک سال بعدش یعنی بهمن نود و چهار مجدد اعزام شد. وقتی برگشت دیگر دل ماندن نداشت. از چیزهایی که آنجا دیده بود برای من تعریف می کرد، البته با چاشنی گریه. با اینکه آقا جمال عادت نداشت پیش من یا بچه ها گریه کند. تعریف می کرد: رفتم در خانه ی کسی که بزرگ خانواده شهید شده بود. پسر بچه ای شبیه محمد طه بدون کفش راه می رفت. اگر من بالای سر بچه ها نیستم جایش گرم است. شکمشان سیر است. گاهی هم که حرف رفتن می شد می گفت: اگر من و دوستانم نرویم چه کسی می خواهد برود. باری است که روی زمین مانده است و باید برای برداشتنش کمک کنیم. خون شما که از خون بقیه رنگین تر نیست. ما بیشترین جایی که با هم می رفتیم دعای ندبه گلزار شهدا شهرمان بود. می گفت: به تعداد لبیک هایی که به اهل بیت(ع) گفتیم حالا باید در عمل هم نشان بدهیم.

**: شما تحصیلات حوزوی دارید، ایشان در ادامه ی تحصیل شما چه نقشی داشتند؟

آقا جمال درس خواندن را زیاد دوست داشت. من در دانشگاه حسابداری خواندم. وقتی محمد طه دنیا آمد و سه سالش بود با تشویق های آقا جمال به حوزه ی علمیه رفتم. بیش از حد در این زمینه به من کمک می کرد. هر موقع تحقیق کلاسی داشتم آقا جمال زحمت نوشتنش را می کشید.

**: از دفعه ی دوم که به سوریه رفت برایمان بگویید؟

قبل از اینکه برود یک از اقوام به آقا جمال گفت: تو که ماشین داری، خانه داری، زن و بچه هم داری، برای چی می خواهی به سوریه بروی؟ آقا جمال خندید و هیچ حرفی نزد. من حسابی عصبانی شدم. گفتم: چرا جوابش ندادی؟ گفت: این آدم اندازه ی درک خودش حرف زد. وقتی می خواست برود حتی پیاز هم برای من سرخ کرد تا میرود من کاری نداشته باشم. دوستانش در بالکن های خانه سازمانی آمده بودند و مسخره اش می کردند. خودش می گفت: همین که خدا از دست من راضی باشد برایم بس است. آقا جمال تا نبود که نبود. اما وقتی بود تمامی وقتش را در خدمت خانواده می گذاشت.

**: از نحوه ی شهادت آقا جمال بفرمایید؟

دفعه ی دوم بهمن سال نود و چهار رفت و فروردین سال نود و پنج هم شهید شد. عملیات گرفتن تپه ی العیس تمام می شود، وقتی برمی گردند حضور و غیاب می کنند. معلوم می شود چندتایی از دوستانشان نیستند و زخمی شده اند. آقا جمال و شهید مسافر با آمبولانس با هم می روند تا زخمی ها را بیاورند که ماشینشان را با خمپاره می زنند. و هر دو به شهادت می رسند.

**: و سخن پایانی:

با این حجم از دلتنگی که حالا دارم اگر آقا جمال مجدد برگردد من دوباره او را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) می فرستم. یک اعتقاد و باوری در وجود ما هست که ما را به سمت مسیر اهل بیت(ع) می کشاند.

من قبل از شهادت آقا جمال برای تبلیغ به مدارس، دانشگاه ها، محافل بسیج و سپاه می رفتم اما بعد از شهادت رفتنم چندین برابر شده است، تا سبک و سیره ی زندگی شهید را برای همه ی مستمعینم بیان کنم.

گفتگو:‌ کبری خدابخش دهقی

منبع خبر

چرا گل‌فروش‌های شهر «آقا جمال» را می‌شناختند؟! + عکس بیشتر بخوانید »

«آخرین شلیک» یک شکارچی تانک +عکس

به گزارش مشرق؛ در جنگ تحمیلی علاقه‌مندان بسیاری وارد صحنه دفاع شدند. هر یک از آنان به‌صورت یک سیستم همیاری در بخش‌های مختلف دفاع مقدس نقشی را به عهده گرفتند. جوانان و نوجوانان گروه‌گروه به مدافعان پیوستند و بسیاری دیگر نیز در بخش‌های تدارکات، بهداشت و درمان، حمل‌ونقل، فرهنگی و … در این عرصه خدماتی را انجام دادند.

هرچند که خدمات تمام افراد پشتیبان و حامی جبهه و جنگ ارزشمند و نقش‌آفرین بود، ولی خدمات برخی گروه‌ها به جهاتی پررنگ‌تر بود. مثل تیم‌های اضطراری پزشکی، خلبانان، خط‌شکنان، نیروهای اطلاعات و عملیات، رانندگان لودر و بولدوزر، شکارچیان تانک و …

ارتش بعث عراق با چند هزار تانک و نفربر حمله را شروع کرده بود و پیوسته اربابانش به صدام زره‌پوش‌های مختلف را هدیه می‌دادند. پس از پیروزی انقلاب ارتش جمهوری اسلامی هنوز به آمادگی و انسجام لازم نرسیده بود و از سویی تحریم‌ها سبب شده بود که برای تهیه ابتدایی‌ترین تجهیزات دفاعی دچار مشکل باشیم.

درنتیجه در برابر حملات گله‌وار تانک‌ها و زرهپوشهای دشمن، رزمندگان عمدتاً بایست از آرپی‌چی۷ استفاده می‌کردند. به‌قول‌معروف کاچی به از هیچی بود، ولی یک رزمندۀ آرپی‌جی‌زن باید اقلاً تا چهارصد متری یک تانک غول‌پیکر پیش می‌رفت تا تانک در برد مؤثر موشک وی قرار بگیرد. درحالی‌که هر تانک دارای چند خدمه است و یک مسلسل کالیبر۳۰ و یک مسلسل کالیبر ۵۰ و یک توپ پرقدرت با چند کیلومتر برد دارد. آرپی‌جی‌زن‌های دفاع مقدس که سرآمد شجاعت و ایمان بودند، در هر بار جانشان را به کف می‌گرفتند تا بتوانند شلیکی موفق داشته باشند.

برای آنکه بتوان جلوی زره‌پوشهای دشمن ایستادگی کرد، تعداد محدودی موشک‌انداز تاو، دراگون، مالیوتکا وجود داشت. برد این موشک‌ها نزدیک چهارکیلومتر است و قابل هدایت. بازهم کاربران این موشک‌ها دل‌شیر داشتند که شجاعانه تانک‌های دشمن را شکار می‌کردند.

در این مقال سراغ خاطرات یکی از «شکارچیان تانک» می‌رویم؛ برادر جانباز سرهنگ کاظم فرامرزی از نوجوانی وارد این صحنه شد و خوش درخشید. به قول خودش:

«شخصیت ضد زرهی من در شلمچه شکل گرفت و ساخته شد و این شلمچه بود که مرا به شکارچی تانک مبدل کرد. افتخاری که سال‌های سال آرزوی آن را داشتم. ص ۱۲۲»

***

صداقت در بیان ویژگی بارز راوی کتاب «آخرین شلیک» است. نیت راوی در پس کلماتش خود را به ما نشان می‌دهد که به هیچ رو قصد تعریف از خود را ندارد و تلخ و شیرین تجارب جنگی و زندگی‌اش را همراه هم بیان می‌کند. از سویی شکل‌گیری خاطراتش در فضایی انجام‌شده که دیگران و شاهدانی همراه وی بوده‌اند. این ویژگی سبب می‌شود خواننده به سخنان وی اعتماد داشته باشد و خودش را به راوی نزدیک بداند و در غم و شادی‌هایش شریک شود.

روح طنز ملایمی که در تمام کتاب منتشرشده، باعث می‌گردد حوادث و تلخی‌های بزرگی که در این روایت وجود دارد، خواننده راحت‌تر مطالب را پیگیری و بیشتر اندیشه کند.
شخصیتی که در کتاب تجلی کرده است «کاظم فرامرزی» ای است که با تمام وجودش وارد جنگ شد و با تمام شجاعت جنگید و بدون هیچ ادعایی با «تاو» خداحافظی کرد.

راوی گفته است: «در فاصلۀ سال‌های ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۷ من ۴۰ شب بیشتر در خانه خودمان به سر نبردم و در همه این مدت، اگر مجروح نبودم، در خدمت بودم. ص ۷۲» فردی که این مدت در حساس‌ترین نقاط خطوط دفاعی تنفس کرده و نقش پرخطری داشته، مسلماً خاطراتش باید چند و چندین برابر یک کتاب رقعی ۱۸۸ صفحه‌ای باشد.

کاظم فرامرزی وارد جنگ می‌شود. اول او را به کارگزینی می‌فرستند. روحیه‌اش به کارهای دفتری نمی‌خورد. (ص ۴۴) بعداً به ضد زره (موشک) می‌رود و به‌زودی فرمانده گردان می‌شود و شکارچی تانک لقب می‌گیرد. وی در آن سال‌ها فرماندۀ گردان ضد زره از تیپ امام حسن(ع) بود وی می‌گوید تاو موشک پیشرفته‌ای است که در سپاه خیلی کم یافت می‌شد برای همین تعداد آن انگشت‌شمار بود. به نظر وی فردی در کار با موشک تاو و مالیوتکا موفق است که هنگام شلیک برخود مسلط باشد و عوامل مختلف محیطی بر وی اثر نگذارد. از طرف دیگر ارزش یک کاربر تاو به تعداد تانک‌هایی که شکار کرده نیست؛ بلکه این مهم است که وی با زدن تانک‌های فرماندهی سازمان رزم دشمن را به هم بریزد. (ص ۶۹)

گردان ضد زره به فرماندهی فرامرزی در سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۷ نقش مؤثری در پدافند از منطقۀ عمومی شلمچه داشت و تنها یگان ضد زره در آن منطقه بود. (ص ۱۱۸)
سرهنگ فرامرزی در کتاب «آخرین شلیک»، خاطراتش می‌گوید:

در همان یک ماه اول عملیات (کربلای۵) در شلمچه تانک‌های زیادی از دشمن شکار کردم. سهمیه موشکم را قرارگاه کربلا تأیید می‌کرد. موشک بسیار کم بود و استفاده از آن جیره‌بندی شده بود.

روزی با من تماس گرفتند و گفتند دشمن قرار است تک زرهی کند. بلافاصله روی نقشه موقعیت دشمن و نیروهای خودی را برایم تشریح کردند. برنامه چنین شد که با یک دستگاه نفربر M۱۱۳ که موشک تاو روی آن قابل‌نصب بود، به منطقه بروم. این نفربر دو قابلیت مهم دارد: زرهی است و در مقابل تیر و ترکش دشمن حفاظ خوبی دارد و دیگر اینکه ظرفیت مهمات زیادی دارد. آن روز ده فروند موشک با خودم بردم به خط مقدم. شب بود که به منطقه رسیدم و دریکی از مواضع مستقر شدم.

صبح که شد با دوربین منطقه را دیده‌بانی و شناسایی کردم. متعجب شدم! برخلاف روزهای قبل که تانک‌ها دیده نمی‌شدند، آن روز آشکارا دیده می‌شدند. معلوم بود آرایش حمله‌دارند. تانک‌ها نو و درخشان بودند. گویی تازه از انبار کمپانی بیرون آمده بودند. حدود ۳۰ تانک آماده حمله بودند. دهانم آب افتاد و از لقمۀ چرب و نرمی که نصیبم شده بود خدا را شکر کردم. در این وضعیت قادر به تحرک نبودم. نه آن‌قدر موضع بود که بتوانم مرتب جایم را عوض کنم؛ و نه فرصت زیاد. تصمیم گرفتم یکجا بمانم و شلیک کنم.

با همکاری حجت پارسا که جانباز هم بود، شروع به کارکردم. به او گفتم:

– وقتی نفربر را بالا بردی فوری خودت پایین بیا.

– به خدمه دوم هم گفتم:

– – رفتیم بالا فوراً باید دست‌به‌کار شویم، فرصت یک‌بار دست می‌دهد.

حجت نفربر را برد بالا، خاموش کرد. و خودش آمد پایین، من و خدمه موشک اول را کاشتیم. بسم‌الله گفتم و هدف گرفتم و موشک را شلیک کردم. موشک به هدف اصابت کرد.

بلافاصله دومی را آماده شلیک کردم. دومی نیز به هدف خورد. ظرف چند دقیقه ده موشک شلیک شد که به یاری خدا هر ده عدد به هدف‌ها اصابت کردند و ستونی از دود و آتش از تانک‌های دشمن به هوا رفت. از خوشحالی نمی‌دانستم چه بکنم. در آن وضعیت دشوار ده تانک دشمن را نابود کرده بودم. می‌دانستم با این کار یک لشکر زرهی دشمن را زمین‌گیر کرده‌ام. بلافاصله از نفربر پیاده شدم. تا اگر مورد هدف قرار گرفت آسیب نبینم. حجت آدم درشت‌هیکلی بود. در عملیات کربلای۱، آتش عقبه موشک ۱۰۷ به بدنش خورد و یکی از دستانش فلج شد.

به حجت گفتم:

– برو بالا ماشین را بیار پایین.

خودم پایین ایستادم. حجت رفت بالا تا خودرو را پایین بیاورد؛ اما ناگهان حرفی زد که اوضاع را به هم ریخت. گفت:

– برادر کاظم! نفربر روشن نمی‌شود!

دلم فروریخت و هول برم داشت. دشمن روی موضع ما حساس شده و هر آن ممکن بود نفربر را هدف قرار دهد. در چنین اوضاعی نفربر هم بازی‌اش گرفته بود و روشن نمی‌شد.

فریاد زدم:

– چرا روشن نمی‌کنی؟
– روشن نمی‌شود.
– بیا پایین.

حجت بلافاصله پایین آمد. دو دقیقه‌ای سرگردان بودم که چه کنم. منتظر بودم هرلحظه نفربر را بزنند و هوا ببرند. رفتم بالا و پشت نفربر نشستم و استارت زدم. دیدم فایده‌ای ندارد و روشن نمی‌شود. یک‌لحظه متوجه شدم دنده‌اتوماتیک است. سریع نفربر را از دنده خارج کردم، استارت زدم و نفربر روشن شد؛ و آن را پایین آوردم …
رفتم عقب. جانشین یگانی داشتیم به نام حسین امیری. مرا که دید تبریک گفت و بازتاب کارم را در یگان‌ها و تیپ را شرح داد. در آخر هم گفت:

– هدیه ناقابلی برایت در نظر گرفته‌اند برو بگیر. نزد مسئول موردنظر رفتم.

– تا مرا دید استقبال کرد و تبریک گفت. احساس کردم سروصدای زدن تانک‌ها در پنج‌ضلعی، در عقبه بیش‌تر از خط مقدم است. بسته‌ای تحویلم دادند. تشکر کردم و آمدم بیرون… ن. یک دستگاه رادیو دو موج به من هدیه داده بودند. رادیو را در اولین مرخصی که به اهواز بازگشتم، به مادربزرگم دادم تا بتواند شب‌های بی‌خوابی‌اش را با آن پر کند. به «دا» گفتم:

– می‌دانی قیمت این رادیو چند است؟
– نه.
– قیمت ده تانک عراقی.
– هه … هه… هه … ننه تو چقدر شوخی.

حق داشت حرفم را شوخی تلقی کند. نمی‌دانم چرا این فکر در ذهنم خطور کرد که من گران‌ترین رادیوی دنیا را به او داده‌ام. (صص ۱۳۰-۱۳۴)

در آخرین سطور کتاب می‌خوانیم:

«انسان اولین و آخرین باری که شلیک می‌کند را هرگز فراموش نمی‌کند. شاید آخرین تیر جنگ هشت‌ساله ایران و عراق را من شلیک کردم. قرار بود رأس ساعت ۱۰ میان نیروهای ایران و عراق آتش‌بس اعلام شود. خاطرات هفت سال جنگیدن و آن‌همه دوستان شهید و رخدادهای هولناک مثل فیلم تندی از جلو چشمانم در حال عبور بود. باید کاری می‌کردم. هر طور بود خودم را به مرز رساندم. قبضه صد شش را آماده شلیک کردم. لحظه‌ها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانیه به پایان وقت مانده بود که گلوله‌ای را به یاد همه شهیدان به‌طرف دشمن شلیک کردم و این آخرین تیری بود که به‌سوی عراقی‌ها شلیک شد. ص ۱۸۳»

کتاب آخرین شلیک را نشر سورۀ مهر منتشر کرده است و زحمت مصاحبه و تدوین آن با استاد سیدقاسم یاحسینی بوده است.

*محمد مهدی عبدالله زاده

منبع خبر

«آخرین شلیک» یک شکارچی تانک +عکس بیشتر بخوانید »