مجاهدت

«چراغچی» آنطور گه می‌خواست شهید شد +‌ عکس

به گزارش مشرق، سردار «ولی الله چراغچی مسجدی، قائم‌مقام فرمانده لشکر ۵ نصر در اول مهر سال ۱۳۳۷ در مشهد مقدس چشم به جهان گشود.

وی در کودکی به یکی از مدارس علمی ـ مذهبی به نام «مقویه» رفت و مدت سه سال در آنجا به تحصیل پرداخت. پس از پایان دوره ابتدایی، تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان دانش «بزرگ نیا» در رشته ریاضیات آغاز کرد و در سال ۱۳۵۷ ـ ۱۳۵۶ پس از شرکت در کنکور، در رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند پذیرفته شد.

با اوج‌گیری انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) فعالیت سیاسی مذهبی خود را بیشتر کرد و در مسیر مبارزه قدم نهاد.

در سال ۱۳۵۸ ـ ۱۳۵۷ با تعطیلی دانشگاه‌ها فعالیت خود را در ارتش آغاز کرد و در کلاس‌های نظامی به تعلیم افراد می‌پرداخت. سپس با تشکیل سپاه، عضو این نهاد انقلابی شد و درس و دانشگاه را رها کرد. با آغاز اولین خیانت‌های ضدانقلاب داخلی در گنبد، به این منطقه رفت و از خود در آنجا دلاوری‌های زیادی را به‌جا گذاشت.

چراغچی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه‌های نبرد شتافت و در دوران جنگ تحمیلی به‌صورت مداوم در جبهه حضور داشت. در دورانی که در خطوط جبهه‌ای نبرد حق علیه باطل حضور داشت مسئولیت‌های فرماندهی گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه ۶ سپاه، مسئول طرح و عملیات نصر ۵ خراسان و قائم‌مقامی فرمانده لشکر ۵ نصر را بر عهده داشت.

چراغچی از قدرت برنامه‌ریزی و طراحی بی‌نظیری برخوردار بود. در عملیات بستان، طرح او برای تصرف آنجا مورد توجه و تصویب تمامی فرماندهان قرار گرفت.

در عملیات چذابه از ناحیه دست‌ و پا مجروح شد، ولی با این‌ وجود به استراحت نپرداخت و به هیچ قیمتی حاضر نبود به پشت جبهه برود تا اینکه از شدت جراحات وارده حالش وخیم شد و او را به‌ اجبار به پشت جبهه انتقال دادند. در یکی از حمله‌ها نیز ترکش به او اصابت کرد و به پشت دریچه قلبش رسیده بود، اما شهید مدام می‌گفت: «چیزی نیست. من حالم خیلی خوب است. شما بهتر است به فکر جنگ و بچه‌های بسیجی در خط مقدم باشید.»

همیشه می‌گفت: «دوست دارم ترکشی به سرم بخورد و قشنگ به شهادت برسم.» سردار ولی الله چراغچی در عملیات «بدر» در بیست و چهارم اسفند سال ۱۳۶۳ در جاده خندق از ناحیه جمجه مجروح شد و پس از ۲۲ روز بی‌هوشی در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۶۳، همان‌گونه که آرزو داشت، شهید شد و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت رضا (علیه‌السلام) در مشهد آرام گرفت.

نحوه شهادت از زبان همرزم شهید چراغچی

برادر «محکی» همرزم و بیسیم‌چی شهید چراغی که در زمان شهادت این شهید بزرگوار همراه او بوده است از لحظات آخر حیات دنیایی شهید چراغچی می‌گوید: در جریان عملیات بدر ما در منطقه به‌عنوان بیسیم‌چی آزاد بودیم و مأموریت داشتیم تا هر یک از مسئولین که قصد سرکشی به خط مقدم را دارند همراهی کنیم؛ آن روز قرعه به نام من افتاد و به همراه آقا ولی عازم خط شدم. با دیدن وی نیروهایی که تعدادشان حدود ۲۰ نفری می‌شد، روحیه تازه‌ای گرفتند. وضعیت در آن روز کمی سخت شده بود از یک‌ طرف بعضی فرماندهان تقاضای نیرو و مهمات داشتند و فشار بسیار زیادی بود و از طرفی هم دشمن پاتک بسیار شدیدی را آغاز کرده بود، به‌نحوی‌ که به ۴۰ – ۵۰ متری ما رسیده بودند و صدای شنی‌های تانک را به‌خوبی می‌شنیدیم. دشمن خاک‌ریز را مورد هدف قرار داده بود.

ما با آنچه در دست داشتیم مقاومت کردیم تا جایی که تانک‌های دشمن‌ روی خاک‌ریز آمدند، ولی نیروهای پیاده‌نظام و خدمه تانک فرار کردند. غروب آن روز خاک‌ریزی پشت خاک‌ریز اول زدند و با ایشان جهت بررسی شرایط به آنجا رفتیم و شهید چراغچی نیازها را از طریق بی‌سیم به عقب اعلام کرد. نماز مغرب را خواندیم و من مختصر استراحتی کردم. وقتی بیدار شدم دیدم آقا ولی هنوز در حال نماز است و این کار تا صبح ادامه داشت.

بعد از نماز صبح باز دشمن اقدام به پاتک کرد. زمانی که وی برای بررسی وضعیت دشمن سر خود را از خاک‌ریز بالا برد مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در آن شرایط وی را با موتور به عقب انتقال دادیم و چون سردار قالیباف وضعیت شهید چراغچی را از نزدیک دید دستور داد که وی را با بالگرد به تهران منتقل کنند که باخبر شدم در بیمارستان شهدای تجریش بستری‌ شده و در روز ۱۸ فروردین بعد از گذشت ۲۵ روز به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

وصیت‌نامه شهید، ولی الله چراغچی

در متن وصیت نامه شهید چراغچی آمده است: «مسلِم و تسلیم هستم و شهادت می‌دهم به خداوند حی لایموت واحد، رحمان و رحیم.

و … محمد (صلی‌الله علیه و آله و سلم)، بهترین برگزیده از یک‌صد و بیست‌ و چهار هزار رسولش.

و علی (علیه‌السلام) وصی بر حقش و یازده فرزند علی (علیهم‌السلام) از فاطمه (سلام‌الله علیها) که همگی برحقند.
و، اما تنها حجت خدا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است که به انتظار فرمان ظهورش (نگران از انسانیت) نشسته است.
قال الحسین (علیه‌السلام): «ان الحیاة عقیدة و الجهاد و لیمحص الله الذین آمنوا و یمحق الکافرین».
درود خدا به امام عزیزم که ما را آگاهی بخشید و در هر فرصت برای پاک کردن زنگار نیت‌ها پرداخت تا فقط برای خدا باشیم و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را.»

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

«چراغچی» آنطور گه می‌خواست شهید شد +‌ عکس بیشتر بخوانید »

«چراغچی» آنطور که می‌خواست شهید شد +‌ عکس

به گزارش مشرق، سردار «ولی الله چراغچی مسجدی، قائم‌مقام فرمانده لشکر ۵ نصر در اول مهر سال ۱۳۳۷ در مشهد مقدس چشم به جهان گشود.

وی در کودکی به یکی از مدارس علمی ـ مذهبی به نام «مقویه» رفت و مدت سه سال در آنجا به تحصیل پرداخت. پس از پایان دوره ابتدایی، تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان دانش «بزرگ نیا» در رشته ریاضیات آغاز کرد و در سال ۱۳۵۷ ـ ۱۳۵۶ پس از شرکت در کنکور، در رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند پذیرفته شد.

با اوج‌گیری انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) فعالیت سیاسی مذهبی خود را بیشتر کرد و در مسیر مبارزه قدم نهاد.

در سال ۱۳۵۸ ـ ۱۳۵۷ با تعطیلی دانشگاه‌ها فعالیت خود را در ارتش آغاز کرد و در کلاس‌های نظامی به تعلیم افراد می‌پرداخت. سپس با تشکیل سپاه، عضو این نهاد انقلابی شد و درس و دانشگاه را رها کرد. با آغاز اولین خیانت‌های ضدانقلاب داخلی در گنبد، به این منطقه رفت و از خود در آنجا دلاوری‌های زیادی را به‌جا گذاشت.

چراغچی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه‌های نبرد شتافت و در دوران جنگ تحمیلی به‌صورت مداوم در جبهه حضور داشت. در دورانی که در خطوط جبهه‌ای نبرد حق علیه باطل حضور داشت مسئولیت‌های فرماندهی گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه ۶ سپاه، مسئول طرح و عملیات نصر ۵ خراسان و قائم‌مقامی فرمانده لشکر ۵ نصر را بر عهده داشت.

چراغچی از قدرت برنامه‌ریزی و طراحی بی‌نظیری برخوردار بود. در عملیات بستان، طرح او برای تصرف آنجا مورد توجه و تصویب تمامی فرماندهان قرار گرفت.

در عملیات چذابه از ناحیه دست‌ و پا مجروح شد، ولی با این‌ وجود به استراحت نپرداخت و به هیچ قیمتی حاضر نبود به پشت جبهه برود تا اینکه از شدت جراحات وارده حالش وخیم شد و او را به‌ اجبار به پشت جبهه انتقال دادند. در یکی از حمله‌ها نیز ترکش به او اصابت کرد و به پشت دریچه قلبش رسیده بود، اما شهید مدام می‌گفت: «چیزی نیست. من حالم خیلی خوب است. شما بهتر است به فکر جنگ و بچه‌های بسیجی در خط مقدم باشید.»

همیشه می‌گفت: «دوست دارم ترکشی به سرم بخورد و قشنگ به شهادت برسم.» سردار ولی الله چراغچی در عملیات «بدر» در بیست و چهارم اسفند سال ۱۳۶۳ در جاده خندق از ناحیه جمجه مجروح شد و پس از ۲۲ روز بی‌هوشی در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۶۳، همان‌گونه که آرزو داشت، شهید شد و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت رضا (علیه‌السلام) در مشهد آرام گرفت.

نحوه شهادت از زبان همرزم شهید چراغچی

برادر «محکی» همرزم و بیسیم‌چی شهید چراغی که در زمان شهادت این شهید بزرگوار همراه او بوده است از لحظات آخر حیات دنیایی شهید چراغچی می‌گوید: در جریان عملیات بدر ما در منطقه به‌عنوان بیسیم‌چی آزاد بودیم و مأموریت داشتیم تا هر یک از مسئولین که قصد سرکشی به خط مقدم را دارند همراهی کنیم؛ آن روز قرعه به نام من افتاد و به همراه آقا ولی عازم خط شدم. با دیدن وی نیروهایی که تعدادشان حدود ۲۰ نفری می‌شد، روحیه تازه‌ای گرفتند. وضعیت در آن روز کمی سخت شده بود از یک‌ طرف بعضی فرماندهان تقاضای نیرو و مهمات داشتند و فشار بسیار زیادی بود و از طرفی هم دشمن پاتک بسیار شدیدی را آغاز کرده بود، به‌نحوی‌ که به ۴۰ – ۵۰ متری ما رسیده بودند و صدای شنی‌های تانک را به‌خوبی می‌شنیدیم. دشمن خاک‌ریز را مورد هدف قرار داده بود.

ما با آنچه در دست داشتیم مقاومت کردیم تا جایی که تانک‌های دشمن‌ روی خاک‌ریز آمدند، ولی نیروهای پیاده‌نظام و خدمه تانک فرار کردند. غروب آن روز خاک‌ریزی پشت خاک‌ریز اول زدند و با ایشان جهت بررسی شرایط به آنجا رفتیم و شهید چراغچی نیازها را از طریق بی‌سیم به عقب اعلام کرد. نماز مغرب را خواندیم و من مختصر استراحتی کردم. وقتی بیدار شدم دیدم آقا ولی هنوز در حال نماز است و این کار تا صبح ادامه داشت.

بعد از نماز صبح باز دشمن اقدام به پاتک کرد. زمانی که وی برای بررسی وضعیت دشمن سر خود را از خاک‌ریز بالا برد مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در آن شرایط وی را با موتور به عقب انتقال دادیم و چون سردار قالیباف وضعیت شهید چراغچی را از نزدیک دید دستور داد که وی را با بالگرد به تهران منتقل کنند که باخبر شدم در بیمارستان شهدای تجریش بستری‌ شده و در روز ۱۸ فروردین بعد از گذشت ۲۵ روز به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

وصیت‌نامه شهید، ولی الله چراغچی

در متن وصیت نامه شهید چراغچی آمده است: «مسلِم و تسلیم هستم و شهادت می‌دهم به خداوند حی لایموت واحد، رحمان و رحیم.

و … محمد (صلی‌الله علیه و آله و سلم)، بهترین برگزیده از یک‌صد و بیست‌ و چهار هزار رسولش.

و علی (علیه‌السلام) وصی بر حقش و یازده فرزند علی (علیهم‌السلام) از فاطمه (سلام‌الله علیها) که همگی برحقند.
و، اما تنها حجت خدا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است که به انتظار فرمان ظهورش (نگران از انسانیت) نشسته است.
قال الحسین (علیه‌السلام): «ان الحیاة عقیدة و الجهاد و لیمحص الله الذین آمنوا و یمحق الکافرین».
درود خدا به امام عزیزم که ما را آگاهی بخشید و در هر فرصت برای پاک کردن زنگار نیت‌ها پرداخت تا فقط برای خدا باشیم و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را.»

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

«چراغچی» آنطور که می‌خواست شهید شد +‌ عکس بیشتر بخوانید »

آنچه در «آوینی» خواندیم اما ندیدیم

به گزارش مشرق، آیا سید مرتضی آوینی، خارج از مرزهای ایران به دنبال مفهوم انقلاب اسلامی می‌گشت؟ چرا آوینی، شمایل تیپیک مرد جوان انقلابیِ رزمنده‌ای است که برای تحقق اهدافش در صدد کنکاش در سرزمین‌های دیگر با مردمی دیگر و از زبانی دیگر برمی‌آید؟ بیایید پس از گذشت ۲۸ سال از شهادت آوینی، مطالب رسمی و بولتن‌وار سالانه نهادهای دولتی درباره این شخصیت را با هیجان کنجکاوی در وجوه کمتر دیده‌شده او تعویض کنیم.

حالا بیش از چهار دهه از انقلاب اسلامی می‌گذرد و ایده «صدور انقلاب» که ردش را بیشتر در شوخی‌های عامه می‌شود پیدا کرد، در عمل وسعت تحقق عملی بیشتری یافته است. اینکه مهم نیست که حضور فرهنگی انقلاب اسلامی (و نه ایران) از چه طریق سر از لبنان و فلسطین و سوریه و عراق و افغانستان درآورده و با کدام ابزار، تقویت شده است؛ مهم این است که این اتفاق، هر چند قلیل واقعیت ملموسی یافته و ما باید دنبال عواملی بگردیم که این ایده بالقوه را بالفعل کرده‌اند. صرفنظر از عوامل سیاسی و نظامی، کدام فکر به قدر لازم جسارت و جاه‌طلبی برای اندیشیدن به مسلمانان دیگر کشورها را داشته و چرا؟

پس از پایان دفاع مقدس و فراغت از جنگ، آوینی در مقام مستندساز در تیر ۶۹، سفری ۵۰روزه به پاکستان دارد که به قول خودش «نه به قصد پژوهش در باب سینمای پاکستان بلکه برای تهیه مجموعه‌ای از فیلم‌های مستند تلویزیونی انجام شده است». او سال ۷۱ هم با آغاز جنگ بوسنی، ایده ساخت مستند «خنجر و شقایق» را طرح می‌کند و اگر چه دورادور اما تلاش می‌کند تصویری از جنگ و نسل‌کشی مهیب علیه مسلمانان در قلب اروپا ارائه دهد.

در داستان‌های جنایی مشهور است که می‌گویند برای حدس زدن مخفیگاه مجرم، باید سعی کنید مثل او فکر کنید. بیایید از همین قاعده کمک بگیریم و بپرسیم کسی مثل آوینی با آن روحیات و تجارب و تفکرات، پس از عبور از پیروزی انقلاب اسلامی، مستقر ‌شدن نظام سیاسی جمهوری اسلامی و پایان رزم در جنگ تحمیلی، حالا باید چه کار کند؟ آیا با خود می‌گوید انقلاب را که بردیم، نظام هم که مستقر شد، جنگ هم پایان یافت، حالا برویم سر زندگی‌مان؟! چنین کاراکتری به این ابعاد و آن سیر تحولات درونی، برای ادامه زندگی چه محاسباتی خواهد داشت؟

شاید این دو سفر رفته و نرفته، یک گزارش شتاب‌زده از سفر پاکستان و یک مستند مطول به نویسندگی و گویندگی خود او، بتواند دستاویزهای دقیقی برای پیش‌بینی کنش بعدی این شخصیت باشد. لااقل روشن است که آوینی به سینما، بسیار فکر می‌کرده همانطور که به انقلاب اسلامی. او در ابتدای گزارش پاکستان می‌نویسد: «اگرچه فرصت ما در مقایسه با وظیفه سنگینی که برعهده داشتیم بسیار کم بود اما این علت نمی‌توانست مجوز بی‌اعتنایی ما به سینمای پاکستان باشد.» اما بعد در یادداشت سوم تیر ۶۹ ادامه می‌دهد: «هنوز جز فرودگاه جایی را ندیده‌ام…

اما بالاخره حتی از همین فرودگاه و هنوز بسم‌الله نگفته می‌توان دریافت که پاکستان آن‌سان که والیان جکومت خواسته‌اند، چیست و به کجا می‌رود: این‌ها هم حتی بیشتر از دیگران، همان فریب بزرگ را خورده‌اند و پنداشته‌اند که اسلام را می‌توان با دموکراسی جمع آورد. ذوالفقار علی بوتو گفته بود: «اسلام دین ماست، سوسیالیسم اقتصاد ماست، دموکراسی سیاست ماست و سرچشمه قدرت، مردم هستند.» و دیگران اگر بر سر سوسیالیسم با او حرف داشته باشند، اما دموکراسی بتی است که همه می‌پرستند؛ خواه هندو باشند و خواه مسلمان. مردم پاکستان اولین و آخرین کاباره‌ای را که آقای بوتو با نام دموکراسی در کراچی گشوده بود، بستند، اما این جن لامذهب مگر فقط در همین یک صورت ظاهر می‌شود؟»

در واقع آوینی دارد یک سفر کاری برای تهیه مجموعه مستند را به بهانه‌ای برای شناخت و مستندنگاری از کشور همسایه تبدیل می‌کند و میان دو دغدغه شخصی‌اش از سینمای پاکستان به اسلام پل می‌زند. جلوتر از روزنامه‌ها و سردر سینماها و زیست مردمان، اطلاعات جزئی و ریزنگارانه‌ای را ارائه می‌دهد که شاید تا همین الان هم کمتر مشابهی لااقل در مورد پاکستان در نشریات داخلی داشته باشد.

کمی جلوتر در بخش پایانی این گزارش می‌نویسد: «تلویزیون در پاکستان فونکسیونی کاملا منفک از سینما و شبکه ویدئو یافته است و لاجرم خود را در همین محدوده خاص حفظ کرده و قصد رقابت با هیچ‌کدام از این دو را ندارد. در آنجا تلویزیون عموما سیمایی متناسب با یک جمهوری اسلامی حنفی دارد و در مناسبت‌هایی خاص، با عنایت به ترکیب خاص مذاهب در پاکستان، ممکن است که برای ساعت‌هایی معدود خود را به یک فضای خالص شیعی نیز تسلیم کند؛ نظیر آنچه در تاسوعا و عاشورا رخ می‌ دهد. {…} سینما در جست‌وجوی راهی است که خود را از آن مواجهه قریب الوقوع دور نگه دارد.

حکومت پاکستان بر طبق قانون موظف است که بر صراط «شرع» بماند، اما آن‌ها از «شریعت» تفسیر دیگری دارند که چه‌بسا بتواند محیطی آماده‌تر برای رشد لیبرالیسم ایجاد کند. فیلمسازان راه نجات را در توسعه ابتذال یافته‌اند و البته این ابتذال ناگزیر است که مفهوم و حدود خود را در همان وسعتی بیاید که لیبرالیسم در سایه شرع انور یافته است. سینما ناچار است که پیچک‌وار بر ضعف‌های مذهبی حکومت پاکستان و نقاط کور قانون این کشور بچسبد و خود را بالا بکشد و باید اذعان کرد که تاکنون زیرکی شگفت‌انگیز خود را در شناخت آن ضعف‌ها و نقاط کور به خوبی اثبات کرده است.»

فارغ از اینکه احتمالا نظر آوینی نسبت به سینما و تلویزیون ایران کنونی هم باید چیزی حول و حوش همین نظر باشد، این شکل از ترسیم دغدغه‌های سینمایی در «جمهوری اسلامی» دیگری در مجاورت خودمان، مختص آوینی است؛ مختص کسی که نزدیک یک‌سال پس از این ماموریت ساده کاری، ماموریت ساده کاری دیگری را هم در بوسنی برای خودش تعریف می‌کند. مستند «خنجر و شقایق» از همین حیث که آوینی را در اندیشیدن به وسعت مرزهای انقلاب اسلامی منحصر به فرد می‌کند، در تاریخ ۴۰ ساله جمهوری اسلامی هم منحصر به فرد است. پس از آوینی، دیگر افراد زیادی نبودند که ماموریت‌های کاری در این حد از سادگی را برای خودشان تعریف کنند. البته تلویزیون هم شاید به ناگزیر، روز به روز، بیشتر به خود می‌شد و از تلویزیون انقلاب اسلامی به تلویزیون ایران پوست‌اندازی می‌کرد؛ مدیران، محافظه‌کارتر می‌شدند، برنامه‌سازان، از کشور به استان تهران و از استان تهران به شهر تهران و از شهر تهران به محله‌های سکونت خودشان عقب می‌نشستند و تبعا افق دید مخاطب، هم روز به روز محدودتر می‌شد.

به هر حال شخصیت اصلی این داستان واقعی، با آن سوابق و روحیات را پس از جنگ باید با همین جاه‌طلبی و ماجراجویی شناخت. آوینی البته برای ادامه جست‌وجوها و ماجراجویی‌هایش که بخش اعظم آن را در درون خود، در حدود یک دهه از قبل انقلاب تا پایان جنگ طی کرده بود، زمان چندانی نداشت؛ اما در همین سه چهار سال، با همین گزارش به قول خودش شتاب‌زده از سفر پاکستان و مستند مفصل اما ناتمامش از بوسنی، این مشخصه منحصر به فرد بلندهمتی و اندیشیدن به مرزهای وسیع انقلاب اسلامی را در شمایل تیپیک مرد جوان انقلابی به یادگار گذاشت. شاید اگر از آوینی چند نمونه دیگر هم داشتیم، تلویزیون که حالا بزرگ‌ترین دغدغه‌اش عبور از حواشی سطحی یک سریال است، شمایل بالغ‌تر و پخته‌تری می‌داشت.

* صبح نو

منبع خبر

آنچه در «آوینی» خواندیم اما ندیدیم بیشتر بخوانید »

زن جوان و زیبا؛ هجده سال در بی‏‌خبری مطلق

به گزارش مشرق، گفت: «منیژه، من در اسارت ساخته شدم، رشد کردم. از کسی توقعی ندارم.» بعد مکثی طولانی کرد و ادامه داد: «البته، تو خیلی سختی کشیده‌ای. این زندگی حق تو نبود. وقتی آقای مارک، نماینده صلیب سرخ، عکس تو و علی رو دید گفت: ‘این پسر توئه.’ گفتم: ‘بله. اون در کلاس سوم تجربی تحصیل می‏کنه.’

گفت: ‘جوون برازنده‏ ایه! مثل خودت قدبلنده.’ مارک دست گذاشت روی تو و گفت: ‘و این همسرته.’ گفتم: ‘بله.’ گفت: ‘اون هنوز منتظر بازگشت توئه.’ با افتخار گفتم: ‘بله.’

خیلی تعجب کرد. گفت: ‘زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بی‏خبری مطلق منتظر بمونه! این باورکردنی نیست! زن‏ها و مردهای ایرانی مثال‏ زدنی‌اند.»

زن جوان و زیبا؛ هجده سال در بی‏‌خبری مطلق بیشتر بخوانید »

کتاب‌هایی که از یک رزمنده، فرماندهی «نادر» ساخته بودند

به گزارش مشرق، رحیم قمیشی از رزمندگان و آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس نوشت: برای عملیات والفجر آماده می‌شدیم. «نادر یزدانیان» خوش‌خنده معاون فرمانده گردان‌مان بود. آنقدر افتاده بود که کسی وارد چادر می‌شد فکر نمی‌کرد او فرمانده باشد. می‌دانستم قبلا فرمانده محور بوده و سر نترس و دل شجاعی دارد. دوستانش برایم گفته بودند شب‌های زیادی برای شبیخون زدن به نیروهای عراقی که تا نزدیک اهواز آمده بودند، شرکت کرده بود.

بچه‌هایی که آن روزهای اول جنگ را دیده‌اند می‌دانند آن موقع رزمنده‌ها چه مظلومیتی داشتند. حتی لباس رزم و اسلحه مناسب هم نبود، و آن بچه‌ها از جان مایه می‌گذاشتند. آن روز در چادر فرماندهی بود، چند پتوی ساده کف چادر بود، یک کلمن آب، و یک والور برای گرم کردن غذا، و چندین کتاب هم، گوشه‌اش. کتاب‌های نادر. می‌دانم قرآن و نهج‌البلاغه دو تا از مهمترین آن کتاب‌ها بود. نادر مواقع بیکاری همیشه کتابی برمی‌داشت و خودش را به خواندن مشغول می‌کرد. با کتاب عشق می‌کرد.

امروز که کوه کتاب‌های نخوانده‌ام را دیدم، یاد نادر افتادم. قرآنم را دیدم که خاک‌ گرفته، دلم سوخت. نهج‌البلاغه‌ که سال‌هاست حال خواندنش را پیدا نمی‌کنم. حتما نادر اگر الان بود کلی سرزنشم می‌کرد. حتما می‌گفت کتاب چقدر آدم را عوض می‌کند! می‌گفت حس زندگی و نشاط می‌دهد. می‌گفت که کتاب چقدر آرامش می‌دهد. می‌گفتم می‌دانم…

اما چه کنم نادر جان! حس و حالی برای هیچ کاری نمانده. از بس بی‌هدف پنداشتیم زندگی‌مان را، از بس برنامه‌هایمان را کنار گذاشتیم، از بس از فرصت کوتاه‌ زندگی‌مان غافل شدیم.

نادر کمی تند صحبت می‌کرد. یعنی ادای کلماتش سریع بود. اصلا هم بحث نمی‌کرد. یادم نمی‌آید عصبانی شده باشد. می‌دانم این خصلت کتاب‌خوان‌هاست. روح‌شان آماده است برای هر نظری. آماده‌اند برای هر تغییری. دل‌شان برای همه می‌سوزد.

یادم هست نادر حتی موقع ورزش برای آمادگی عملیات، دلش نمی‌آمد به بچه‌ها فشار زیادی بیاورد. می‌گفت در منطقه صدای گلوله بلند شود همه انرژی می‌گیرند و یک نفس تا خود هدف می‌دوند، راست می‌گفت. در عملیات بعد نادر فرمانده گردان شد. چه عشقی می‌کردند نیروهایش با او. فرماندهی خجالتی. فرماندهی همیشه متبسم.

دی یا بهمن سال ۱۳۶۲ مراسم عروسی‌اش در اهواز بود. مراسم ساده‌ای گرفت و بیشتر مهمان‌ها دوستانش از گردان بلالی بودند. گردانی که در اهواز همه می‌شناختندش. بلالی فرمانده‌اش ماه‌های اول جنگ جانباز شد و هنوز روی ویلچر است. اما دوستانش نگذاشتند یاد فرماندهی او محو شود. تا همین امروز خود را عضو گردان بلالی می‌دانند. نادر هنوز یک‌ ماه از عروسی‌اش نگذشته بود که صدایش کردند برای عملیات خیبر. اسفند ۱۳۶۲ و در همان عملیات در رمل‌های چذابه شهید شد.

حتما همسرش دیده بود با آنکه نادر جنگجو بود، اما چقدر دلش نرم بود. حتما دیده بود، انس او تنها با کتاب‌هایش بود. حتما دیده بود با شهادت دوستانش چقدر تنها شده بود. نادر رفت و کتاب‌هایش همه ماندند، قرآن و نهج‌البلاغه‌اش ماند، تا کی ما بازشان کنیم، تا کی ما باور کنیم، راه‌مان تنها از کتاب، از آگاهی می‌گذرد.

این روزها و شب‌های خانه‌نشینی کتاب‌هایی را که گذاشته‌ایم برای روزی تا بخوانیم‌شان، بازشان کنیم. این روزها بازشان نکنیم نمی‌دانم دیگر کی می‌خواهیم بخوانیم‌شان؟! شاید هیچوقت. وقتش شده با کتاب‌هایمان آشتی کنیم. همین روزها، نه برای بعدها، بعدی که وجود ندارد.

منبع: دفاع پرس

کتاب‌هایی که از یک رزمنده، فرماندهی «نادر» ساخته بودند بیشتر بخوانید »