مجاهدت

نظر رییس بنیاد شهید درباره حاج احمد متوسلیان

به گزارش مشرق، ۱۴ تیر سال ۱۳۶۱ خودرو هیأت نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حامل سردار احمد متوسلیان و همراهانش هنگام ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از ایست بازرسی به وسیله مزدوران حزب فالانژ لبنان متوقف شد و چهار سرنشین با وجود مصونیت دیپلماتیک به وسیله آدم‌ربایان دست‌نشانده رژیم صهیونیستی به گروگان گرفته شدند.

سعید اوحدی روز دوشنبه در حاشیه سفر به کرمانشاه در گفت وگو با خبرنگار ایرنا، افزود: سردار احمد متوسلیان و آقای موسوی و همراهان آنها سال ها قبل مظلومانه به اسارت رژیم صهیونیستی درآمدند.

وی در پاسخ به این سوُال که آیا فوت دیپلمات های ایرانی محزز شده یا نه گفت: اصلا چنین چیزی نیست ادعای جمهوری اسلامی این است که دیپلمات های ایرانی به اسارت درآمدند و مطالبه ما آزادی این عزیزان است.

در این آدم ربایی سردار احمد متوسلیان وابسته نظامی سفارت ایران، سید محسن موسوی کاردار سفارت، تقی رستگار مقدم کارمند سفارت و کاظم اخوان عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) به اسارت درآمدند و بنا به گفته‌ها، تحویل رژیم صهیونیستی داده شدند.

دقایقی پس از ربوده شدن احمد متوسلیان و همراهانش، رادیو اسراییل اعلام کرد: ژنرال احمد متوسلیان، طراح عملیات فتح المبین و بیت المقدس در پست بازرسی «برباره» به اسارت گرفته شد. اکنون باگذشت ۳۸ سال از این واقعه، هنوز اطلاعی از زنده بودن یا شهادت حاج احمد و همراهانش به طور کامل در دسترس نیست.

منبع: ایرنا منبع خبر

نظر رییس بنیاد شهید درباره حاج احمد متوسلیان بیشتر بخوانید »

شهدای خان‌طومان چه کردند؟

به گزارش مشرق، سردار علیجان میرشکار در مراسم شب وداع شهید علی جمشیدی که با رعایت پروتکل‌های بهداشتی در فضای باز جنب ناحیه مقاومت بسیج این شهرستان(چهارشنبه بازار) برگزار شد، اظهار کرد: وصیت‌نامه شهید جمشیدی قرائت شد، اگر قرار باشد در این باره صحبت کرد ساعت‌ها می‌شود برای هر خط آن سخنرانی کرد اما یک نکته که شهید در این وصیت‌نامه به ما پیام داد،لزوم پیشرفت علمی در همه زمینه‌ها بود.

وی افزود: بعد از دفاع مقدس ضرورت ایجاب می‌کرد برای اینکه بتوانیم توازن منطقه را به نفع ایران اسلامی رقم بزنیم باید در صحنه‌های مختلف علمی پیشرفت می‌کردیم زیرا صرف داشتن قدرت نظامی کافی نیست، دفاع علمی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی لازم است تا زمینه بازدارندگی تقویت و توازن به نفع ما باشد.

این فرمانده دوران دفاع مقدس، تصریح کرد: با تدبیر رهبر معظم انقلاب، جوانان برومند در عرصه‌های مختلف علمی ورود پیدا کردند و شتاب زیادی پیدا کردیم اما متاسفانه بعضا کند و یا متوقف شد، بعضا مثل انرژی هسته‌ای عقب برگشتیم، اگر بخواهیم مسیر گفتمان، گفتمان امام(ره) و شهدا باشد باید در همه زمینه‌های اقتصادی، فرهنگی و علوم جدید، ایران سرآمد باشد و زمینه‌ساز حکومت جهانی حضرت حجت(ع) قرار بگیرد.

یادگار دوران دفاع مقدس خاطر نشان کرد: اگر در علوم مختلف علامه دهر شویم ولی در سیاست، جبهه خودی و دشمن و نیز سمت حمله دشمن را نشناسیم حتی در اردوگاه علی(ع) در جنگ صفین باشیم با یک رجز خوانی، خوارج بیرون می‌آییم مثل ابن ملجم که حضرت را به شهادت می‌رساند.

میرشکار تصریح کرد: اگر معرفت علمی و دینی داشته باشیم ولی بصیرت سیاسی نداشته باشیم می‌شویم کسی که قرآن تفسیر می‌کرد و شهید مطهری تفسیر(خوئینی‌ها) را تفسیر مارکسیسم قلمداد کردند.

وی فتنه‌های مختلف در کشور را برای فتنه‌های آینده ذکر کرد و افزود: امثال علی جمشیدی با حضور به موقع در فضای مجازی به فتنه‌های همه چهره‌های ضد انقلاب پاسخ مناسب دادند.

فرمانده دوران دفاع مقدس اضافه کرد: در علم و سیاست باید بتوانیم جا پای شهدا بگذاریم و لازمه آن جهاد با نفس است، باید نفس اماره را زیر پا بگذاریم و نفس لوامه را تقویت کنیم تا به نفس مطمئنه برسیم و ندای ارجعی الی ربک را بشنویم و به فدخلی عبادی و ادخلی جنتی برسیم.

یادگار هشت سال دفاع مقدس با بیان اینکه باید خادم مردم باشیم و فخر فروشی نکنیم، بیان کرد: مسؤولی که خود را مقام عالی دولت بداند، مسیرش خدمت‌گزاری این ملت نیست زیرا مقام دارد و تکیه‌گاه او دولت است و به مردم تکیه ندارد تا خدمت کند.

میرشکار به ماجرای خان‌طومان اشاره کرد و افزود: اگر مقاومت لشکر ۲۵ کربلا مازندران نبود ضربه جبران‌ناپذیری دشمن به ما می‌زد، دشمن می‌خواست از خان‌طومان به حلب برسد اما شهدای خان‌طومان نگذاشتند دشمن یک‌بار دیگر به حلب برسد.

وی در پایان گفت: در نسل سوم و چهارم انقلاب شهید جمشیدی‌هایی پرورش پیدا کردند که گام دوم انقلاب را بهتر از گام اول قدم برمی‌دارند تا زمینه ساز حکومت حضرت حجت(عج) بشویم.

منبع: فارس منبع خبر

شهدای خان‌طومان چه کردند؟ بیشتر بخوانید »

ببین برای این روزها چقدر شهید داده‌ایم

به گزارش مشرق، میان مجلسی که برای امام رضا (ع) در خانه‌اش به پا کرده بود پاسخگویمان شد و از فرزند شهیدش گفت. زهرا جعفرآقایی مادر شهید سیدحسن حجاریان اهل اصفهان است. مادر شهیدی که پیش‌تر از هر عنوانی با نام «خادم الشهدا» شناخته می‌شود. ایشان در خانه‌ای که بعد از شهادت سیدحسن حسینیه شهدا شده همواره پذیرای دوستداران اهل بیت (ع) و مراسم و یادبود شهداست. سیدحسن دوم اسفند ماه سال ۶۰ در چزابه مفقودالاثر و بعد از ۳۴ سال پیکرش تفحص و شناسایی شد. میان وسایلی که بعد از شهادت سیدحسن تقدیم مادر شد، عکسی تیر خورده از امام خمینی (ره) بود که سیدحسن همیشه روی جیب سمت چپش می‌گذاشت. شهید پشت این عکس این ابیات را نوشته بود:

اگر از کشتن من دین خدا زنده شود

راضی‌ام کوه‌ها بر سرم افکنده شود…

و مادر شهید همین شعر را بعد از ۳۴ سال روی قبر فرزندش حک کرد تا برای همیشه به یاد گار بماند. آنچه در پی می‌آید ماحصل همکلامی ما با زهرا جعفرآقایی مادر شهید سیدحسن حجاریان است.

ابتدا کمی از خودتان برایمان بگویید، اهل کجا هستید؟

من زهرا جعفرآقایی هستم، اهل اصفهان و بیش از ۷۰ سال سن دارم. مادر چهار فرزند، دو دختر و دو پسر هستم، اما حسن غیر از سه فرزند دیگرم بود. همسرم هم به شدت به رزق حلال اهمیت می‌داد. برخی اوقات می‌گفتم دوستانت هم مثل شما کارگاه سنگ‌تراشی دارند، زندگی آن‌ها را با زندگی خودمان مقایسه کن، ببین چقدر تفاوت دارد! همسرم می‌گفت اصلاً این حرف را نزن، هدف من این است که رزق حلال به خانه بیاورم. می‌خواهم بچه‌ها با رزق حلال بزرگ شوند.

قطعاً این تفکر در تربیت بچه‌ها تأثیر داشته است.

بله، همینطور است. همسرم هیئتی بود و پسرمان حسن از همان کودکی دنبال پدرش به هیئت می‌رفت. وقتی سه سال داشت در میان همان دورهمی‌های کودکانه برای بچه‌ها روضه می‌خواند و می‌گفت: «زینب جان در کربلا حسینت را چه کردند، حسینت را سر بریدند و بدنش را به خاک و خون کشیدند.»

سال‌ها بعد وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند، مادرم به من دلداری می‌داد و می‌گفت: «مادر حواست را جمع کن! ناشکری نکنی، این بچه از همان کودکی امام حسینی (ع) بود.»

شهید در دوران انقلاب فعالیتی داشت؟

خدا می‌داند زمانی که فعالیت‌های انقلابی مردم گسترده‌تر و علنی شد، سیدحسن اصلاً روی پاهایش بند نبود. صبح از خانه بیرون می‌رفت و با دوستانش خودشان را برای تظاهرات آماده می‌کردند. نیمه‌های شب به خانه می‌آمد. می‌گفتم مادر ما که نصف عمر شدیم و او درپاسخ همه نگرانی‌های من می‌گفت: «مادر جان خدا با ماست.» یکی از کارهایی که حسن در آن دوران انجام می‌داد این بود که پارچه سفید می‌خرید یا از اهالی محل پارچه جمع‌آوری می‌کرد تا شهدای انقلاب را کفن کنند. انقلاب که به پیروزی رسید و امام به بهشت زهرا (س) آمد، من و حسن هم به بهشت زهرا (س)‌رفتیم. حسن میان قبور شهدا راه می‌رفت و اشک می‌ریخت و به من می‌گفت: «مادر نگاه کن ببین برای این روزها چقدر شهید داده‌ایم.»

بعد از انقلاب وارد بسیج شد و نبودن‌هایش بیشتر هم شد. می‌رفت و می‌آمد از من پول می‌گرفت. یک بار به برادرش محمد گفتم برادرت حسن از من پول می‌گیرد، نمی‌دانی با این پول‌ها چه می‌کند؟ فقط می‌خواهم بدانم پول‌هایش را کجا خرج می‌کند؟ گفت مادر بروید پشت خانه و سری به مسجد رحیم خان بزنید. حسن با آن پول‌ها رنگ تهیه و حوض وسط مسجد را مرمت و رنگ‌آمیزی می‌کند. با باقی پول‌هایش هم کتاب می‌خرد، قرار است یک کتابخانه در مسجد راه بیندازد. همان جا خدا را شکر کردم که پول‌هایش در این راه هزینه می‌شود. خدا به او توفیق خدمت داده بود. وقتی آقای بهشتی را شهید کردند، گریه می‌کرد و می‌گفت بی‌بابا شدیم. نام کتابخانه را هم با نام شهید بهشتی مزین کرد. اما بعد از شهادتش نام خودش را هم کنار نام شهید بهشتی روی کتابخانه نوشتند و شد «کتابخانه شهید بهشتی و شهید سیدحسن حجاریان».

چطور راهی جنگ شد؟

دیپلمش را تازه گرفته بود که داوطلبانه راهی جبهه شد و تا زمان شهادتش یک سالی در جبهه بود. یکی از دوستانش بعد از شهادت حسن برایمان تعریف می‌کرد: «یک روز تا شب کار کردیم آنقدر دوندگی کرد تا خسته شد. وقتی می‌خواست بخوابد از من خواست تا حتماً قبل از نماز صبح بیدارش کنم. می‌گفت همزمان با اذان صبح رفتم بالای سر سیدحسن تا صدایش کنم ناگهان از خواب پرید و رفت و نماز صبحش را خواند. فردای آن روز به من گفت مسعود ربانی فهمیدی با من چه کردی؟! باعث شدی یک نماز شبم برود. من هم با خودم گفتم به تلافی آن شب خودم چند باری بیدارش می‌کنم تا نماز شب بخواند. هر بار که رفتم دیدم خودش بیدار شده و مشغول خواندن نماز شب است. گفتم حسن من می‌خواستم تو را بیدار کنم. حسن رو به من کرد و گفت یک شب به امید تو بودم یک نماز شبم را از دست دادم. این جمله سیدحسن هرگز از ذهنم بیرون نمی‌رود.»

آخرین مرتبه‌ای که سیدحسن را بدرقه کردید به یاد دارید؟

بله، در مدت حضورش در جبهه گاهی به مرخصی می‌آمد و بعد از چند روز مجدداً برمی‌گشت. زمان‌هایی هم که در جبهه بود یا تماس می‌گرفت یا نامه می‌داد تا ما از احوالاتش مطلع شویم. قبل از اینکه برای آخرین بار به مرخصی بیاید، کمی نگرانش شدیم. مدتی از او بی‌خبر بودیم. نه از تماس خبری بود و نه از نامه. آنقدر دلتنگش شده بودم که به پدرش گفتم برای حسن نامه بنویس تا خبری از او بگیریم. من سواد نداشتم. در نهایت از پسرم محمد خواستیم برای حسن نامه‌ای بنویسد. مطالب نامه را که نوشت رو به محمد کردم و گفتم این صحبت‌های من را هم اضافه کن و بنویس «الهی همانطور که من از دست تو راضی هستم خدا و پیامبر خدا هم از تو راضی باشند که پا در رکاب امام حسین گذاشتی.» محمد این جملات را نوشت و قرار شد فردا صبح آن را پست کند تا به دست حسن برسد.

ساعت ۹ صبح فردا بود که با صدای در به حیاط رفتم و در را باز کردم و برای لحظاتی مبهوت شدم. سیدحسن به مرخصی آمده بود. او را گرفتم و بوسیدم. خیلی شبیه دامادها شده بود، اما من خجالت کشیدم به او بگویم. بعد از شهادتش دائم با خود می‌گفتم‌ای کاش به پسرم گفته بودم که چقدر شبیه دامادها شده است.

کمی بعد از رسیدن حسن از او گله کردم و گفتم ما را بی‌خبر گذاشتی و ما دیشب از برادرت خواستیم نامه‌ای برایت بنویسد. قرار بود امروز صبح بعد از مدرسه آن را پست کند که خودت قبل از ارسال نامه آمدی. حسن سراغ نامه را گرفت. نامه را تا انتها خواند تا به جملات آخر من رسید، با شوقی رو به من و پدرش کرد و گفت: «مادر من همین را می‌خواستم.» بعد نامه را تا کرد و در جیبش گذاشت و دو سه روز بعد رفت و دیگر برنگشت.

بعد از اعزام آخرش با هم در تماس بودید؟

مدتی بعد از آخرین باری که او را بدرقه کرده بودم دوباره از سیدحسن بی‌خبر ماندم. خیلی نگران و ناراحت بودم. به دخترم گفتم فردا جمعه است بیا با هم به نماز جمعه برویم تا کمی آرام شوم. در نماز جمعه اعلام کردند ۳۰ شهید از منطقه عملیاتی بستان آورده‌اند و قرار است از میدان امام تا گلستان تشییع شوند. من و دخترم هم پشت پیکر شهدا راه افتادیم. تا خود گلزار شهدا ضجه و ناله می‌زدم که حسن جان مادر، تو کجایی؟

وقتی به خانه آمدم تلفن زنگ خورد. سیدحسن پشت خط بود. گفتم سیدحسن چرا ما را بی‌خبر می‌گذاری؟ پرسید خیلی ناراحتی؟! گفتم امروز ۳۰ شهید از بستان آورده و تشییع کردند. من و خواهرت تا گلزار شهدا به دنبالشان رفتیم. حسن گفت: «مادر جان قرار است یکسری دیگر شهید بیاورند. سری بعد من را می‌آورند.» دلم لرزید گفتم وای ننه! خدا آن روز را نیاورد. مگه از خانواده‌ات سیر شدی که این حرف را می‌زنی؟

گفت: «نه مادر من عاشق خدا شدم.» در حالی که گریه می‌کردم همسرم گوشی را از من گرفت و گفت حسن به مادرت چه می‌گویی که بی‌تاب شده است؟ حسن گفت: «ما از بستان آمده‌ایم و قرار است به چزابه برویم. من دیگر نمی‌توانم با شما تماس بگیرم. هر کس سراغ من را از شما گرفت سلام من را به او برسانید» و خداحافظی کرد و رفت.

چطور متوجه شهادت ایشان شدید؟

برای اینکه کمی سرگرم کار و زندگی شوم و دلتنگی و دوری سیدحسن اذیتم نکند، کلاس گلدوزی در محل دایر کردم. سرگرم بچه‌ها بودم، اما نمی‌دانم چرا دلم بی‌قرار شده بود. سراغ حسن را گرفتم، پدرش گفت تماس گرفته و گفته حالش خوب است. کمی آرام شدم. پنج روزی گذشت. باز بی‌تابی سراغم آمد. اسفند ماه سال ۱۳۶۰ بود. همان شب در خواب دیدم که سیدحسن لبه ایوان نشسته و من از کنار حوض نگاهش می‌کردم، رو به من کرد و سلام داد، گفتم چرا خیس شدی پسرم؟ نگاهی به من کرد و من پریشان از خواب پریدم. همسرم را صدا کردم و گفتم حسن شهید شده است، اما ایشان قبول نکرد و گفت حال حسن خوب است، جای نگرانی نیست.

من دوباره خوابیدم. مجدداً خواب دیدم درِ حیاط باز و زنی با چادر مشکی وارد خانه شد. چفیه‌ای را روی ایوان خانه پهن کرد و جنازه‌ای را روی آن گذاشت. وقتی به جنازه نگاه کردم دیدم سر در بدن ندارد. از خواب بیدار شدم و خوابم را برای همسرم تعریف کردم. به او گفتم تو قرآن می‌خوانی می‌دانی تعبیر جنازه بی‌سر چیست؟ اما او که نمی‌خواست من نگران شوم گفت خواب زن چپ است، بی‌تابی نکن. فردا صبح همان جایی که در خواب جنازه بی‌سر را گذاشته بودند، نشستم و مویه و زاری کردم. کمی بعد پدرش گفت می‌روم سپاه تا خبری از حسن بگیرم. بعدازظهر بود که دیدم خواهرم به همراه فرزندش به خانه ما آمدند. گفتم چه خبر شده است؟ حسن هیچ وقت دروغ نمی‌گفت شما هم راستش را به من بگویید. گفتند حسن مجروح شده است. گفتم این همه رزمنده مجروح می‌شود یکی هم فرزند من. من و بچه‌ها را سوار ماشین کردند تا به بیمارستان ببرند، اما کمی بعد از کنار بیمارستان رد شدیم. تعجب کردم و به خواهرم گفتم مگر قرار نبود بیمارستان برویم؟ خواهرم گفت همسرت خانه ماست پیش او می‌رویم. وقتی به خانه خواهرم رسیدم از محمد پسرم خواستم تا پدرش را صدا کند. وقتی همسرم از خانه بیرون آمد کمرش خم شده بود. گفتم چه شده است؟ فقط راستش را بگو من دستم را بالا می‌برم و خدا را شکر می‌کنم. سرش را کج کرد سمت من و گفت آنطور که می‌گویند حسن و ۱۵ نفر از همرزمانش در چزابه مجروح می‌شوند، بعثی‌ها آن‌ها را به اسارت می‌گیرند و کمی بعد سر بچه‌ها را می‌برند و همه آن‌ها را داخل یک گودال دفن می‌کنند. گفتم راست می‌گویی؟ گفت بله. گفتم پس چرا گریه کردی؟ وقتی نحوه شهادت حسن را برایت تعریف کردند، باید دستت را بالا می‌بردی و خدا را شکر می‌کردی و می‌گفتی خدایا این قربانی را از من قبول کن. ساک حسن را که برایم آوردند یقین کردم او به شهادت رسیده است. تا درِ ساکش را باز کردم بوی عطر عجیبی فضا را پر کرد. ۳۴ سال و چند ماه بعد از دوم اسفند سال ۱۳۶۰ پیکر حسن شناسایی شد.

نحوه شهادتش همانطور بود که همسرتان برای شما روایت کرده بود؟

بله، بعد از اینکه خبر شهادتش را شنیدیم مسعود ربانی یکی از دوستان و همرزمان سیدحسن به دیدار ما آمد. او از شب عملیات برایمان گفت که دوم اسفند ماه بود. شب حمله قبل از اعزام بچه‌ها مراسم دعای کمیل برگزار کردیم. میان دعا متوجه شدم حسن بیهوش شده است. کنارش رفتم و او را به هوش آوردم. حسن در حالی که بند انگشتش را به من نشان می‌داد، گفت: «من امشب فقط برای مادرم ناراحت هستم که اگر شهید شوم مادرم چه می‌کند؟!» حسن به دوستش گفته بود اگر با من شهید شدی که هیچ، اما اگر شهید نشدی، برو دیدار مادرم و به او بگو من یک نوار با صدای خودم ضبط کرده و پشت کتابخانه گذاشته‌ام آن را بردارد و گوش کند.

سیدحسن چه صحبت‌هایی را در آن نوار برایتان ضبط کرده بود؟

نواری که سیدحسن برای ما به یادگار گذاشته بود را پیدا کردیم. همسرم مریض احوال بود و بچه‌ها نگران حال پدرشان بودند، اما من اصرار کردم که می‌خواهم صحبت‌های حسن را بشنوم و دائم قربان صدقه‌اش می‌رفتم و می‌گفتم تو از کجا می‌دانستی که جنازه‌ات به دست ما نمی‌رسد! نوار را داخل ضبط گذاشتم وگوش کردم. صحبت‌های حسن بعد از قرائت سوره والعصر اینگونه آغاز شد: «من با میل وآگاهی خود هدفم را یافتم و برای رسیدن به این هدف مقدسم که راه انبیا و اولیا و ادامه‌دهنده راه شهداست به جبهه اعزام می‌شوم. من برای پیروزی اسلام و کشتن دشمنان بعثی راهی می‌شوم. به خواهران و برادرانم می‌گویم که اول خودسازی کرده و بعد هدفتان را پیدا کنید و به دنبال هدفتان بروید.

نصیحتم به خویشاوندان این است که امام را فراموش نکنید. به خداوند بزرگ قسم که اگر امام نیامده بود، اسلام در ایران زنده نمی‌شد، به سخنان این رهبر فرزانه گوش دهید. امیدوارم پدرم علی‌وار و مادرم زهرا وار به دنبال جنازه‌ام بیایند و تا می‌توانند گریه نکنند و به شهادتم افتخار کنند. من آرزو داشتم امام را ببینم. امیدوارم با این جهادی که انجام می‌دهم به فرمانش گوش داده باشم. والسلام.»

رسم همه مادران شهدای مفقودالاثر این است که بر آنچه خدا تقدیر کرده است صبوری می‌کنند. از سال‌ها چشم انتظاری برایمان بگویید، سخت نبود؟

من مادر هستم و دلتنگی‌های مادرانه‌ام را دارم، اما یاد گرفته‌ام به آنچه در راه خدا داده‌ام چشمداشتی نداشته باشم. در این مدت وقتی از من می‌پرسیدند دلت نمی‌خواهد پسرت برگردد، می‌گفتم من اصلش را در راه خدا داده‌ام، فرعش برگردد یا نه توفیری نمی‌کند و خدا پاسخ سال‌ها صبوری‌ام را داد. آخرین بار سال ۱۳۹۴ بود. قبل از پیدا شدن پیکر حسن به راهیان نور رفته بودم. همیشه بالای سر شهدای گمنام می‌رفتم و زیارتشان می‌کردم. همانجا برای اولین بار رو به خدا کردم و گفتم کاش یکی از این مزارها برای پسرم حسن بود. شاید باورتان نشود خیلی زود خدا این دعایم را آمین گفت و پیکر پسرم تفحص شد.

خبر تفحص پیکر فرزند برای مادران چشم انتظار شیرین و به یادماندنی است.

دقیقاً همین طور است. از طرف سپاه صاحب‌الزمان (عج) با من تماس گرفتند و گفتند حسن آقا را آوردیم. گفتم خدا را شکر که جانش را در راه اسلام داد. خوشا به حال سیدحسن که در این سن شهید شد. بچه‌های تفحص می‌گفتند وقتی حسن را پیدا کردیم متوجه شدیم شهید سر ندارد، در جست‌وجوی پیدا کردن سر شهید سیدحسن بودیم که چهار شهید دیگر را هم پیدا کردیم.

وقتی استخوان‌های جامانده از شهیدم را برایم آوردند با استقبال بی‌نظیری روبه‌رو شد. شهید در ۲۳ مراسم و یادبودی که برایش برگزار شده بود شرکت کرد. مدیر همان مدرسه‌ای که حسن در آن درس خوانده بود از من خواست تا شهید را به مدرسه ببرم. نمی‌دانید بچه‌ها چه کردند! کتابی هم با عنوان «حوله خیس» برای پسرم به نگارش در آمده است که امیدوارم مطالعه آثار شهدا راهگشای نسل امروز کشورمان باشد. ان‌شاءالله.

*جوان

منبع خبر

ببین برای این روزها چقدر شهید داده‌ایم بیشتر بخوانید »

شهدای 17 تیر چند نفر بودند؟

به گزارش مشرق، ۱۷ تیر ۱۳۹۹ هجری شمسی برابر با ۱۵ ذی القعده ۱۴۴۱ هجری قمری و ۷ جولای ۲۰۲۰ میلادی است. مروری می کنیم بر حوادت مهم دفاع مقدس در این روز.

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (۱۷ تیر)

• ولادت شهید یعقوب شرافت (استان گیلان، شهرستان رشت) (۱۳۳۹ ه.ش)

• ولادت شهید موسی تاجیک (استان کرمان، شهرستان فاریاب) (۱۳۴۲ ه.ش)

• ولادت شهید نعمت‌الله کریمی (استان کرمان، شهرستان بافت) (۱۳۴۵ ه.ش)

• شهادت شهید نعمت‌الله اسکندری نصرآباد (استان خراسان رضوی، شهرستان کاشمر) (۱۳۵۹ ه.ش)

• شهادت شهید محمود واسعی هونجانی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید محمدعلی متشکر (استان خوزستان، شهرستان دزفول) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید محمد ابراهیم محمد زکی (استان قزوین، شهرستان تاکستان، روستای ساج) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید گلعلی صفی لو (استان زنجان، شهرستان زنجان) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید سیاوش زینلی بردر (استان خراسان رضوی، شهرستان قوچان) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید حجت حاجی‌زاده (استان گیلان، شهرستان سیاهکل، روستای گولک) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید رضا رشنویی (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۶۳ ه.ش)

• شهادت شهید آیت‏‌الله «محمدمهدی ربانی املشی» عضو فق‌های شورای نگهبان (استان قم، شهرستان قم) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید مهدی بلوچ (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید علی‌اصغر کاردل (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید حسن نظری (استان مازندران، شهرستان قائمشهر) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید مصطفی نوایی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید علی عاصمی‌فر (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید علی‌اصغر جهانی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید حمید سربی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید مجتبی فلاحی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید منوچهر عطائی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید علی انصاری (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید ناصر رضیی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید سیدجمال قریشی (استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید جواد رهبر دهقان (استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید سیدابوالحسن حسینی (استان البرز، شهرستان ساوجبلاغ) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید رجب فلاح (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۶ ه.ش)

• شهادت شهید هوشنگ دهقان (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۷ ه.ش)

• شهادت شهید یدالله مقدم (استان زنجان، شهرستان زنجان) (۱۳۶۷ ه.ش)

• شهادت شهید محمد گلردی (استان مازندران، شهرستان نور) (۱۳۶۸ ه.ش)

• شهادت شهید قنبرعلی صباغی (استان مازندران، شهرستان سوادکوه شمالی) (۱۳۷۰ ه.ش)

• شهادت شهید حسن نوری عزیزی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۸۳ ه.ش)

رویدادهای مهم این روز در تقویم میلادی (۷ جولای)

• به آتش کشیده شدن سفارت آمریکا در قطر توسط یک فلسطینی (۱۹۸۲ م)

منبع: دفاع پرس منبع خبر

شهدای 17 تیر چند نفر بودند؟ بیشتر بخوانید »

امضای برات شهادت «امیرمسعود» بر بالین رفیقش

به گزارش مشرق، عملیات «کربلای یک»، یکی از عملیات‌های پیروزمندانه رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس است که «محسن رضایی» فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، پیش از آغاز این عملیات در جمع رزمندگان لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهداء (ع)، آن را تودهنی به صدام عنوان کرد؛ چراکه صدام با اشغال مهران، می‌خواست آن را با شهر فاو که در عملیات «والفجر ۸» به تصریف ایرانی‌ها درآمده بود، معامله کند؛ بنابراین با پیروزی رزمندگان اسلام در عملیات کربلای یک و آزادسازی مهران، صدام تودهنی بزرگی خورد.

رزمندگان لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهداء (ع) در عملیات «کربلای یک» نقش مهمی داشته و حماسه‌های زیادی را خلق کردند. شهید «امیرمسعود تابش» یکی از رزمندگان تخریب‌چی این لشکر پیروز است که پس از پایان مرحله اول این عملیات، در حالی که در میدان مین، به خنثی‌سازی مین‌ها مشغول بود، به شهادت رسید؛ این درحالی است که وی چند دقیقه قبل از شهادتش، در فراق رفیق بسیار عزیزش «اوس اکبر» (شهید اکبر عزیززاده) بسیار گریسته بود…

حجت‌الاسلام «مسعود تاج‌آبادی» روحانی گردان تخریب لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهداء (ع) در دوران دفاع مقدس، در بیان خاطره‌ای، درباره نحوه شهادت «امیر معسود تابش» گفته است:

«مرحله اول عملیات «کربلای یک»، پایان یافته بود؛ صبح، بعد از زیارت عاشورا در چادر استراحت می‌کردم که «امیرمسعود تابش» گفت: «حاجی بیا بریم پاکسازی میدون مین». گفتم «حالش را ندارم، می‌خوام بخوابم». رفت تعدادی از بچه‌ها را صدا زد و دوباره آمد سراغم؛ ولی باز قبول نکردم؛ رفت برای بار سوم آمد و مجدداً گفت که بیا برویم.

نمی‌دانم چرا اصرار داشت که من هم باشم؛ گفتم: «اگر پاکسازی میدون مین است، میام؛ اما اگه جمع‌آوری سیم‌خادار و… است، نمیام». گفت: «نه، جون حاجی پاکسازیه». آماده شدم و با دو تا تویوتا رفتیم. از ماشین که پیاده شدیم دو تا جنازه وسط میدان مین دیدیم، اول فکر کردیم جنازه عراقی‌هاست؛ اما وقتی جلوتر رفتیم، دیدیم پیکرهای مطهر حاج «موسی انصاری» و «اکبر عزیززاده» است. یاد مقر «ام‌نوشه» افتادم، حاج موسی موقع سخنرانی یک پتو روی سرش می‌کشید و خیلی آرام گریه می‌کرد؛ خیلی باصفا، مخلص و کم‌حرف بود.

پیکر حاج موسی سوخته بود. آن‌ها را ازمیدان مین خارج کردیم. حال «تابش» خیلی منقلب شد؛ چون خیلی با اوس اکبر (شهید اکبر عزیززاده) رفیق بود؛ بنابراین ذکر مصیبتی کرد و پیکر شهدا با یک ماشین به عقب منتقل شدند.

کار پاکسازی میدان مین راشروع کردیم. میدان مین چند ردیف مین «والمری» داشت. «تابش» هر ردیف را به کسی سپرد و سفارشات لازم را تکرار کرد. یک ردیف را هم به من سپرد و رفت به بقیه سر بزند. دو سه تا مین اول را خنثی کردم. ظاهرا میدان مین دست خورده بود، یکی دو تا مین «والمر» را خنثی کردم؛ ولی مین بعدی یکی از چاشنی‌هایش گیر کرده بود و در نمی‌آمد؛ بنابراین تابش را صدا زدم و پرسیدم «چه کنم؟ رهایش کنم بروم سراغ بعدی؟ یا سعی کنم تا چاشنی دوم را هم در بیاورم؟».

گفت «برو سراغ مین بعدی»؛ دو سه تا مین بعدی را هم خنثی کردم که دیدم «تابش» آمد سراغ همان مینی که چاشنی‌اش گیر کرده بود و روی آن کار کرد. من هم مشغول مین بعدی شدم که صدای انفجار شدیدی از پشت سرم شنیدم و تکه‌های ریزی از گوشت بدن «تابش» کنارم افتاد.

برگشتم چندبار «تابش» را صدا زدم؛ اما صدایی نشنیدم. آمدم نزدیکش که دیدم با صورت روی زمین افتاده و حدود نیم ساعت پس از ذکر مصیبت و گریه شدید در فراق رفیق بسیار عزیزش اوس اکبر (شهید اکبر عزیززاده) به او ملحق شده است. فقط خدا می‌داند لحظه‌ای که جنازه «اوس اکبر» را در میدان مین دید، چه غم و اندوه شدیدی قلب نازنین او را فرا گرفت و چه با خدا گفت که کمتر از یک‌ساعت دعایش مستجاب شد.

مداح اهل بیت (علیهم‌السلام)، تخریب‌چی شهید «امیرمسعود تابش»، روز دهم تیر سال ۱۳۶۵ در حال پاکسازی میدان مین در منطقه عملیاتی «کربلای یک» در اطراف شهر «مهران» با انفجار مین «والمری» به شهادت رسید».

منبع: دفاع پرس منبع خبر

امضای برات شهادت «امیرمسعود» بر بالین رفیقش بیشتر بخوانید »