مجاهدت

پسرم را با وساطت دخترانش راهی سوریه کردم

به گزارش مشرق، اواخر اسفند سال گذشته بود که برای زیارت مزار شهدا به بهشت زهرا (س) رفتم. اوایل موضوع کرونا بود و بهشت زهرای تهران را هیچ‌گاه اینقدر خلوت ندیده بودم. راهی قطعه ۵۰ شدم. مزار شهدا را یکی پس از دیگری زیارت کردم، شهیدان سجاد زبرجدی، محمدحسین میردوستی، معز غلامی، قطاسلو و… در همین حال و هوا بودم که چشمم به مرد میانسالی افتاد؛ کت‌وشلوار مرتبی به تن داشت و محاسن سفیدش نشان از سن و سال زیادش می‌داد. دورتادور مزار شهیدی که او در کنارش ایستاده بود، پر از بنرهای تبریک و تهنیت برای تولد و شهادت یکی از شهدای مدافع حرم بود. گویی پدر شهید بود که قصد داشت جایی برای بنر جدیدش باز کند.

جلوتر رفتم. دوست داشتم باب صحبت را با او باز کنم. کنار مزار شهدا نشستم و حواسم به پیرمرد بود. دست‌تن‌ها بنرها را باز می‌کرد. کمی آن طرف‌تر یک جوان بسیجی را دیدم و از او خواستم تا به این پدر کمک کند. جوان مشتاق که به زیارت شهدا آمده بود به گرمی استقبال کرد. نزدیک پدر شهید شد خواست تا کمکش کند. او هم که گویا منتظر کمک بود، پذیرفت. باز جلوتر رفتم تا بتوانم روی سنگ مزار را بخوانم. نوشته بود شهید مدافع حرم سیدمصطفی صادقی.

پایین سنگ مزار هم یک دست نوشته به چشم می‌خورد:

نرخ رفتن به سوریه چند است
قدر دل کندن از دو فرزند است
اگر از سوی معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

با خواندن این ابیات متوجه شدم که شهید مدافع حرم متأهل و دارای دو فرزند است. پدر شهید که شوق مرا برای شناخت شهیدش دید، شروع به صحبت کرد و مقدمات کار برای آغاز یک گفت‌وگوی گرم و صمیمی با سیدمیرزا صادقی، پدر شهید مدافع حرم سیدمصطفی صادقی فراهم شد.

جاویدالاثر

دست روی سنگ مزار شهید می‌گذارم و فاتحه‌ای می‌خوانم. پدر شهید می‌گوید دخترم، پیکر پسرم هنوز برنگشته است! فاتحه‌ام که تمام می‌شود، می‌پرسم مفقودالاثر است یا جاویدالاثر؟ در پاسخ می‌گوید فعلاً که پیکری از او نداریم، اما شهادتش محرز و مشخص است. پسرم یازدهم ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۶ دقیقاً در لحظه افطار به شهادت رسید.

به بنر تبریک سالروز تولد شهید نگاه می‌کنم؛ سیدمصطفی صادقی متولد ۱۸ دی ماه سال ۱۳۵۹ است. تبریک تولد از طرف دخترهای شهید است. از پدر سراغ فرزندان شهید را می‌گیرم، می‌گوید سیدمصطفی دو دختر دارد؛ صدیقه‌سادات که متولد ۱۱ مرداد سال ۱۳۸۹ و مطهره‌سادات متولد ۲۸ شهریورماه ۱۳۹۲ هستند.

از پدر می‌خواهم کمی از فرزند شهیدش بگوید، لحظه‌ای درنگ نمی‌کند و درحالی‌که تلاش می‌کند بنر را نصب کند، پاسخم را می‌دهد: سیدمصطفی تهران متولد شد و مقطع دبستان و راهنمایی را با نمرات عالی سپری کرد. من کارمند وزارت دفاع بودم. برای همین سیدمصطفی وارد هنرستان جنگ‌افزارسازی شد که وابسته به صنایع دفاع بود و ادامه تحصیل داد. پسرم بعد از اخذ دیپلم برق الکتروتکنیک در صنایع مهمات‌سازی مشغول شد و پس از آنکه مدرک کارشناسی‌اش را گرفت در سازمان انرژی اتمی ایران مشغول به خدمت شد.

وساطت دخترانه

برایم جالب است کارمند سازمان انرژی اتمی باشی، اما مدافع حرم و بعد هم آسمانی بشوی. از پدر شهید می‌پرسم اصلاً چطور شد که تصمیم به سوریه رفتن و دفاع از حرم گرفت؟! آهی می‌کشد و می‌گوید: همان سالی که به داخل رآکتورها بتن ریختند، سیدمصطفی و تعدادی از دوستانش به شدت ناراحت شدند. بچه‌ها آرام و قرار نداشتند، سیدمصطفی بیقرار شده بود. سال ۱۳۹۴ بود. کمی بعد عزم رفتن کرد و از من اجازه خواست. جالب است بدانید دختر بزرگش صدیقه‌سادات که آن زمان پنج، شش سال بیشتر نداشت وساطت کرد و من به خاطر او رضایت دادم.

باورش سخت می‌شود، دخترها بابایی هستند؛ اصلاً دخترها بدون بابا سخت می‌گذرانند، چطور می‌شود دختری به قد و قامت صدیقه‌سادات بین پدر و پدربزرگ وساطت کند تا اذن سوریه رفتن پدرش را بگیرد.

پدر شهید اینطور ادامه می‌دهد؛ یک روز نوه‌ام صدیقه‌سادات آمد پیش من و گفت بابابزرگ می‌دانی بابا مصطفی برای رفتن به سوریه نذر کرده و از خانه‌مان تا قم پیاده رفته است؟ گفتم نه دخترم خبر نداشتم. گفت بابا به من گفته که به جز او دیگر پسری ندارید و همین حساسیت باعث شده رضایت ندهید. بابا از من خواست بیایم و واسطه شوم تا شما رضایت بدهید، فقط یک بار هم که شده برود. من که اصرارها و صحبت‌های نوه‌ام را شنیدم، قبول کردم و رضایت دادم که سیدمصطفی مدافع حرم شود.

دفاع از عمه سادات

سراغ مادر شهید را می‌گیرم و می‌گویم مادر شهید چطور به رفتن سیدمصطفی رضایت داد، می‌گوید: همسرم این روزها کمی بیمار است، رضایت دادن همسرم کمی سخت بود. اگرچه ما چهار فرزند داشتیم، اما جان همسرم به جان مصطفی بسته بود. همین وابستگی‌ها مانع می‌شد، اما مصطفی انسان باسوادی بود. می‌دانست چه بگوید تا رضایت مادرش را بگیرد. می‌گفت اگر مانع رفتن من شوید، آیا می‌توانید در آن دنیا پاسخ حضرت زینب (س) و حضرت زهرا (س) را بدهید. می‌توانید سرتان را بالا بگیرید؟ می‌گفت اگر من و امثال من برای دفاع از حرم نرویم چه کسانی بروند؟ دفاع از حرم بر ما واجب است. پسرم اصرار داشت که حتماً برود آنجا تا پای تروریست‌ها به کشور ما نرسد. با توجه به موقعیت و شرایطی که سیدمصطفی داشت با اعزامش موافقت نمی‌کردند. یک روز خودم همراهش رفتم و کارهای اعزامش را پیگیری کردم و الحمدلله مصطفی من هم مدافع حرم عمه سادات شد.

۱۰۹۷ روز فراق

به بنری که پدرشهید کار نصبش را تمام کرد، نگاه می‌کنم؛ از طرف دختران شهید است. دو تصویر از دردانه‌های شهید صدیقه‌سادات و مطهره‌سادات در کنار عددی که روزشمار نبودن‌های پدر را نشان می‌دهد؛ پدری که خودشان هم مشوق حضورش در خط مقدم سوریه بودند. روزشمار، تاریخ آخرین وداعشان تا اول فروردین‌ماه سال ۱۳۹۹ را برای زائران مزار پدر ترسیم کرده است. حالا همه می‌دانند سیدمصطفی ۱۰۹۷ روز است که از خانه خارج شده و تا امروز هم پیکر شهیدش بازنگشته است. از پدر شهید می‌پرسم سیدمصطفی چند بار اعزام شد؟ می‌گوید: سیدمصطفی پس از طی دوره‌های آموزشی نظامی برای اولین‌بار در تاریخ۲۰ اسفندماه سال ۹۴ به مدت سه ماه اعزام شد. بعد از این مدت برگشت و تنها ۹ روز بیشتر در کنار ما نبود، مجدداً قصد رفتن به سوریه کرد. من کمی مخالفت کردم و گفتم شما قرار بود همین یک‌بار بروید، قرار بود عید امسال به همراه خانواده به زیارت امام رضا (ع) بروید، رو به من کرد و گفت: آنجا به من نیاز دارند. می‌دانستم هر کسی یک بار برود دیگر نمی‌تواند دوام بیاورد. ۲۳ خرداد سال ۹۵ برای بار دوم اعزام شد. بعد آمد و برای بار سوم در ۲۵ اسفندماه ۹۵ اعزام شد.

دیدار با رهبری

پدر که بنر را نصب کرده، گویا خیالش راحت شده است، حالا کنار مزار شهیدش می‌نشیند. در پاسخ این سؤالم که سیدمصطفی چطور فرزندی برای شما بود، می‌گوید: سیدمصطفی فرزند معتقدی بود. ارادت زیادی به اهل بیت داشت و همین ارادت پای او را به خاک سوریه باز کرد. پسرم اهل غیبت کردن نبود. اگر حرفی از کسی به میان می‌آمد، می‌گفت نباید در موردش صحبت کنیم. می‌گفت، لزومی ندارد وقتی نیست شما خوبی فرد غایب را هم بگویید و حتی حرفش را بزنید. سیدمصطفی بسیار به من و مادرش احترام می‌گذاشت.

از پدرشهید می‌پرسم چند روز دیگر به عید نوروز سال ۱۳۹۹ می‌رسیم، این حال و هوا شما را یاد چه خاطراتی می‌اندازد؟

بغضش را فرو می‌برد تا شاهد اشک‌هایش نباشیم، می‌گوید اواخر اسفندماه ۱۳۹۳ پسرم همراه خانواده به مشهد رفتند. قرار بود ۲۹ اسفند به تهران برگردند تا عید نوروز سال ۱۳۹۴ را کنار هم باشیم. سیدمصطفی بعدها برایم تعریف کرد: همه وسایل را آماده کرده بودیم. وسایل را با خود آوردم تا در خودرویی که مقابل هتل پارک شده بود جا بدهم، اما وقتی رسیدم، ماشین نبود. دزد ماشینم را برده بود. بالارفتم و به خانم و بچه‌ها خبر دادم که دزد ماشین را برده. نمی‌دانم یک حسی به من می‌گفت خیریتی در این کار است. در نهایت برای بچه‌ها و همسرم بلیت قطار گرفتم و آن‌ها را راهی تهران کردم و خودم برای پیدا کردن ماشین به کلانتری رفتم. کمتر از چند ساعت با من تماس گرفتند و گفتند ماشین را پیدا کردند، اما دزد لاستیک‌ها و کمی از وسایل داخل خودرو را برده بود. هر طور بود لاستیک خریدم و ماشین را راه انداختم. با خودم گفتم امروز که نمی‌توانم به تهران بروم، بهتر است فردا به سمت تهران حرکت کنم.

روز بعد قبل از حرکت به زیارت رفتم. دقیقاً روزی بود که رهبرمعظم انقلاب برای زیارت و ایراد سخنرانی به حرم امام رضا (ع) تشریف برده بودند. نمی‌دانم چطور شد خودم را در صفوف اول کسانی دیدم که مشتاقانه منتظر دیدار با امام خامنه‌ای نشسته بودند. گویا رزق اولین روز از سال ۱۳۹۴ من دیدار با رهبری بود و دزدیده شدن ماشین وسیله‌ای بود که به لطف خدا بتوانم رهبر را از نزدیک زیارت کنم.

بازسازی مسجد

پدر شهید سکوتی می‌کند و می‌گوید: اواخر سال ۱۳۹۳ بود که مصطفی برای تعمیر و بازسازی یکی از مساجد شهرستانمان در طارم زنجان به کمک بچه‌های جهادی رفته بود. بی‌نام و نشان. کسی او را نمی‌شناخت و از هویت او اطلاع نداشت. حضورش باعث دلگرمی بچه‌ها شده بود. می‌گفت می‌خواهم من هم در ساخت این مسجد سهیم باشم. بعد از شهادتش وصیت کرده بود که یک میلیون تومان از حقوقش را برای مسجد هزینه کنیم. کمی بعد وقتی شنید می‌خواهند برای روستایی دیگر راه بسازند، باز هم رفت و به‌عنوان کارگری ساده کار کرد.

دلتنگی‌های دخترانه

حین گفتگو، نگاهی به تصویر دو دختر شهید روی بنر می‌اندازم؛ فقط کافی است نام شهید سیدمصطفی صادقی را در اینترنت جست‌وجو کنید، دیدن چند تصویر از لحظات جدایی دخترها با پدر رزمنده‌شان، مات و مبهوتتان می‌کند. صدیقه‌سادات و مطهره‌سادات درحالی‌که چادر به سر دارند، هر دو پاهای پدر را محکم گرفته‌اند، نه برای اینکه مانع رفتن پدرشان باشند، نه! این‌ها پاهای پدرشان را محکم چسبیده‌اند تا نکند همین حب و علاقه‌ها دلش را بلرزاند و پاهایش سست مسیری شود که خود دخترها مشوق رفتنش بودند.

از حال و هوای این روزهایشان می‌پرسم و پدر بزرگشان که حالا مسئولیت نوه‌ها و تنها یادگاری‌های شهید را به دوش می‌کشد، می‌گوید: برخی شب‌ها دخترها خیلی دیر می‌خوابند. علت را می‌پرسم اول از من قول می‌گیرند که نکند ناراحت شوم، خیالشان که از من راحت می‌شود، می‌گویند: راستش خیلی دلمان برای بابا مصطفی تنگ شده است. گاهی اوقات مطهره‌سادات عکس پدرش را سر سفره ناهار می‌آورد و می‌گوید بابا تو هم با ما غذا بخور… قاشق به قاشق به پدرشان غذا می‌دهند. تمام تلاشمان این است که دخترها ناراحتی نکنند و اشکشان را نبینیم. از صبح تا غروب ورد زبانشان پدر است و همه حرف‌ها، حرکات، خاطرات، مسافرت‌ها، تفریحات و بازی‌ها با پدرشان را مرور می‌کنند. نبودن‌های مصطفی را حالا باید من جبران کنم، اما می‌دانم که دلتنگی‌های دخترانه تمامی ندارد.

پیکری که جا ماند

به پایان گفتگو می‌رسیم. از پدر می‌خواهم از نحوه شهادت پسرش بگوید. پدر از زبان یکی از همکاران شهید نحوه شهادت را اینگونه روایت می‌کند که «گویا به سیدمصطفی در منطقه، سید اتمی می‌گفتند. مصطفی مسئول پشتیبانی و لجستیک بوده و مهمات به دست بچه‌ها می‌رسانده است، روز شهادت مصطفی مهمات‌ها را می‌رساند و همکارش از او می‌خواهد سریع از محل دور شود گویا گروه تروریستی النصره به بچه‌ها مسلط بودند. سیدمصطفی سمت ماشین می‌رود، اما نمی‌تواند بچه‌ها را در آن شرایط تنها بگذارد. برمی‌گردد و به دوستش می‌گوید، نمی‌توانم بروم علی سیفی که شهید شد، جواد محمدی هم که به شدت زخمی شده و از ما کمک می‌خواهد. من می‌روم تا جواد را به عقب بیاورم. دوستش مخالفت می‌کند و می‌گوید: آن‌ها به ما مسلط هستند و ما را می‌زنند، اما سید نتوانست تاب بیاورد که دوستش زخمی در مهلکه بماند. وارد منطقه می‌شود و با دقت و درایتی که داشت به جواد محمدی رسید. او را شش متری به عقب کشید، تقریباً به ۱۵ متری نیروهای خودی رسیده بودند. بیسیم سید می‌افتد، تا خم می‌شود که بیسیم را بردارد، دو ترکش به ایشان اصابت می‌کند. سید هم همانجا می‌افتد. دست تنها بودم کاری نمی‌توانستم انجام دهم. تروریست‌ها منطقه را گرفتند و ما نتوانستیم پیکرها را به عقب بیاوریم. دو سه هفته بعد که منطقه به دست نیروهای ما افتاد، برای بازگرداندن پیکرها رفتیم، اما پیکر سیدمصطفی را پیدا نکردیم.»

یازدهم ماه مبارک رمضان

سخت است برای یک پدر که تنها فرزند ذکورش را از دست بدهد، اما شهادت همان درمانی است که این درد و فراق را التیام می‌بخشد. از سیدمیرزا صادقی می‌پرسم چطور در جریان شهادت پسرش قرار گرفت؟ می‌گوید: روز سه‌شنبه ۱۱ ماه مبارک رمضان و ۱۶ خرداد ۹۶ بود. هفت شب با هم تلفنی صحبت کرده بودیم. یکی از رفقای بسیجی‌اش همراه با تعدادی از بچه‌های سپاه خبر شهادتش را به من دادند. خود مصطفی نام ایشان را در پرونده‌اش نوشته و از او خواسته بود خبر شهادت را او به ما بدهد. وقتی خبر شهادتش را دادند، باور نکردم، گفتم من خودم با مصطفی صحبت کرده‌ام. اصلاً مگر مصطفی در پشتیبانی نبود، این‌ها چه می‌گویند. باور نمی‌کردم، نمی‌توانستم باور کنم. در همین فکر و خیال بودم که گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو. سیدمصطفی در ۱۶خردادماه سال ۹۶ مصادف با یازدهم ماه مبارک رمضان در وقت افطار در کیلومتر ۷۰ حماء سوریه به‌دست تکفیری‌ها به شهادت رسید.

می‌پرسم تقریباً سه سالی است که خبری از سیدمصطفی ندارید، این روزها را چطور گذراندید؟

می‌گوید روزهای چشم‌انتظاری روزهای سخت و تلخی است که با صبوری می‌گذرانیم. هر بار که زنگ خانه به صدا درمی‌آید با خودمان می‌گوییم، نکند مصطفی باشد. همه منتظریم تا بیاید. همه‌اش می‌گوییم نکند اشتباه شده و مصطفی ما اسیر شده باشد، اما خواهرانش خواب دیده‌اند که مصطفی می‌گوید من داخل یک کانال هستم.

به پدر شهید می‌گویم گویا سیدمصطفی وصیتنامه و دست‌نوشته‌هایی را برای خانواده مرقوم کرده‌اند، اگر امکان دارد به نکاتی از آن‌ها اشاره کنید. پدر شهید می‌گوید: مصطفی در وصیتنامه‌اش از ما خواست تا دخترانش را زینبی تربیت کنیم. از ما خواست فرزندانش در هیئت حضرت اباعبدالله (ع) پرورش یابند تا از هر گزندی مصون باشند. او برای دخترهایش اینگونه نوشت که: دخترانم صدیقه‌سادات و مطهره‌سادات اگر در بزرگسالی این وصیت را خواندید، فراموش نکنید شوق ولایت مرا به کربلا کشاند. در اطاعت از ولی امرمان امام خامنه‌ای روحی له الفدا از هیچ کوششی دریغ نکنید. از دخترانم می‌خواهم حافظ قرآن شوند و تلاش کنند مفسر قرآن و علوم دینی شوند و در ازدیاد نسل مسلمانان تلاش کنند و ان‌شاء‌الله پدرم زنده باشد و ایشان را زود به خانه بخت بفرستد. دنبال دنیا نباشید و فقط به دنبال خدا باشید و هر کاری را برای رضای خدا انجام دهید. خیر دنیا و آخرت در نماز اول وقت است. من هر چه دارم از هیئت و روضه‌ها و از خادمی در خانه اربابم امام حسین (ع) دارم. دخترانم را زینبی تربیت کنید.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

پسرم را با وساطت دخترانش راهی سوریه کردم بیشتر بخوانید »

علت قطع ارتباط بیسیم‌ها در خرمشهر چه بود؟

به گزارش مشرق، سردار علی اسحاقی که در آستانه عملیات بیت‌المقدس مسئول واحد جنگ الکترونیک از سوی فرماندهی کل سپاه انتخاب شد، در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «جنگ الکترونیک» به سکوت رادیویی ارتش عراق پس از آزادی خرمشهر اشاره می‌کند.

عملیات مهم و سرنوشت‌ساز بیت‌المقدس در دهم اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۱ به‌منظور آزادسازی بخش‌هایی از خاک ایران که در تصرف عراق بود با همکاری سپاه و ارتش انجام شد. در این میان یگان‌ها و واحدهای مختلف نظامی همچون ادوات، توپخانه، زرهی و شنود خوش درخشیدند و توانستند در حوزه کاری خود اقدامات منحصربه‌فردی را با تمامی کمبودها و سختی‌ها انجام دهند. عملکرد موفق واحد شنود در عملیات فتح‌المبین سبب شد تا این واحد نوپا با نام واحد جنگ الکترونیک از عملیات بیت‌المقدس تا پایان جنگ نقش‌آفرینی کند. سردار علی اسحاقی که در آستانه عملیات بیت‌المقدس مسئول واحد جنگ الکترونیک از سوی فرماندهی کل سپاه انتخاب شد، در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «جنگ الکترونیک» که توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشرشده است، به سکوت رادیویی ارتش عراق پس از آزادی خرمشهر اشاره می‌کند و می‌گوید:

هنگام ورود بچه‌ها به خرمشهر، اصلاً بیسیمی از عراقی‌ها فعالیت نمی‌کرد. یک سکوت رادیویی مطلق ۴ تا ۱۰ روز در کلّ منطقه حاکم بود. اصلاً هیچ ارتباطی نبود. عراقی‌ها منطقه را تخلیه کرده و فرار کرده بودند. ارتباطات خیلی دور را می‌گرفتیم. عراقی‌ها خودشان رفته بودند در عماره و القرنه با خانواده‌هایشان با تلفن تماس گرفته بودند. ما ارتباط این‌ها را داشتیم که تعریف می‌کردند و می‌گفتند شما این تبلیغات عراقی‌ها را باور نکنید. ایرانی‌ها آمدند همه را له کردند. حالا رژیم عراق چاخان هم می‌کرد و می‌گفت اگر نیروهای ما این‌طرف شط العرب مقاومت نکرده بودند، الآن ایرانی‌ها تا خانه‌های شما تا بغداد آمده بودند! این مکالمات، ارتباط تلفنی بود که در مراکز ماکروویو العماره و البصره انجام می‌شدند. بین عماره و بصره هم مرکزی داشتند که نظامی‌های عراقی می‌رفتند و ارتباط برقرار می‌کردند و ما آن‌ها را دریافت می‌کردیم، ولی در منطقۀ عمومی خرمشهر ما ارتباط رادیویی و بیسیمی از عراقی‌ها نداشتیم.

علی اسحاقی در کتاب تاریخ شفاهی علی اسحاقی « جنگ الکترونیک » طی ۲۷ جلسه گفتگو، شکل گیری، توسعه و ماموریت های این واحد تا سال ۱۳۶۵ و بخشی از لایه های پنهان این دوران تاریخ ساز را بازگو می کند. این کتاب، در ۵۸۴ صفحه تدوین شده است و روایت اسحاقی از دوران کودکی تا جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را در برمی‌گیرد.

یداالله ایزدی مولف کتاب در بخشی از اثرش «علی اسحاقی» را اینگونه معرفی می‌کند: علی اسحاقی متولد ۱۳۲۷ در روستای یزدآباد استان اصفهان است. در سه سالگی به همراه خانواده به عراق مهاجرت کرد و تا پایان دوران متوسطه در مدارس بغداد بود. زندگی و تحصیل در عراق موجب تسلط وی بر زبان عربی شد؛ اما وقوع چند کودتا در عراق و نهایتا به روی کار آمدن حزب بعث، به تشدید اختلافات مرزی عراق با ایران انجامید و همچنین سیاست این حزب در اخراج ایرانیان مقیم آن کشور سبب شد زمانی که او جوانی بیست ساله بود، به ناچار همراه خانواده به میهن بازگردد.

بر اساس این گزارش، علی اسحاقی نامی آشنا برای فرماندهان جنگ ایران و عراق است، «واحد شنود» یا جنگ الکترونیک در دوران دفاع مقدس با نام وی گره خورده است. جرقه شکل گیری واحد شنود از غنیمت گرفتن بی‌سیم روشن عراقی‌ها در منطقه دارخوین زده شد و اسحاقی در این امر نقشی موثر داشت.

از جمله ماموریت‌های جنگ الکترونیک رصد کردن فعالیت‌های ارتش عراق از خط مقدم نبرد تا بعداد بود. عملکرد موفق واحد شنود تا عملیات فتح‌المبین، سبب شد تا این واحد نوپا با نام واحد جنگ الکترونیک از عملیات بیت المقدس تا پایان جنگ نقش آفرینی کند.

اسحاقی در ۲۷ جلسه گفت‌وگو، شکل گیری، توسعه و ماموریت‌های این واحد تا سال ۱۳۶۵ و بخشی از لایه‌های پنهان این دوران تاریخ‌ساز را بازگو کرده است و محتوای این جلسات مضمون کتاب «روایت علی اسحاقی از جنگ الکترونیک» شکل داده است.

منبع خبر

علت قطع ارتباط بیسیم‌ها در خرمشهر چه بود؟ بیشتر بخوانید »

تولّد و شهادتت مبارک! +عکس

به گزارش مشرق، کانال تلگرامی افسران نوشت: «سیدمنصور موسوی‌نژاد» یکی از شهدای ارتشیِ حادثه کنارک که در روز تولدش به شهادت رسید.

او متولد ۲۱ اردیبهشت ۶۹ بود که روز ۲۱ اردیبهشت ۹۹ هم به این مقامِ والا نائل شد.

منبع خبر

تولّد و شهادتت مبارک! +عکس بیشتر بخوانید »

«فرمانده گردان» فوتبالیست پرسپولیس بود!

به گزارش مشرق، محمدرضا فرجزاده از رزمندگان این گردان خاطرات زیادی از دوستان و همرزمانش در دوران دفاع مقدس دارد. فرجزاده که برادرش در عملیات مرصاد به شهادت رسیده است، در گفتگو با «جوان» از فرمانده سلحشور گردان امام سجاد (ع) و عملکرد نیروها در عملیات‌های مختلف می‌گوید. شهید سیدمهدی لاجوردی یکی از فرماندهان گردان امام سجاد (ع) و از شهدای شاخص دفاع مقدس است که یک روز قبل از عاشورای سال ۶۶ در شلمچه به شهادت رسید. در ادامه این رزمنده اطلاعات بیشتری از تیپ زرهی و گردان امام سجاد (ع) می‌دهد که می‌خوانید.

شما چه سالی عازم جبهه شدید؟

من سال ۱۳۶۲ به جبهه رفتم. قبل از این برای عملیات بیت‌المقدس چند روزی به جبهه رفتم ولی از سال ۱۳۶۲ دیگر به صورت جدی در جنگ حضور داشتم. من در پادگان امام حسین (ع) در بخش تبلیغات بودم و از آنجا به تیپ زرهی ۲۰ رمضان رفتم. قبل از عملیات خیبر با اصرار فراوان به این تیپ رفتم. دوستی به نام مهندس محمد آزاده داشتم که مسئول تبلیغات تیپ بود و ایشان من را به تیپ برد. آن زمان دوستان همدیگر را پیدا می‌کردند و با خودشان به قسمتی که مشغول خدمت بودند، می‌بردند. ابتدا قرار بود من توسط حاج منصور نورایی که مداح معروفی است به غرب بروم.

ایشان نیروهای تبلیغات را انتخاب می‌کرد و به مناطق مختلف می‌فرستاد. می‌خواست من را به کردستان بفرستد که من مقاومت کردم و آقای آزاده را جلو فرستادم و با اصرار ایشان به جنوب رفتم و از همان زمان پایم به منطقه باز شد. ابتدا در قسمت تبلیغات گردان پیاده بودم و کمی بعد یکی از دوستان به نام فرید سرمست که استاد ممتاز خط بود و قد رشید و هیکل توانمندی داشت مسئول گردان امام سجاد (ع) شد و ایشان من را به گردان امام سجاد (ع) برد و من از اینجا دیگر زلفم با زلف رزمندگان گردان گره خورد. قبل از ایشان سیدمهدی لاجوردی به عنوان فرمانده گردان بود که به یکسری اختلافات خورد و از آنجا رفت.

فعالیت‌های تیپ زرهی ۲۰ رمضان از چه زمانی در جنگ بیشتر و جدی‌تر شد؟

قبل از عملیات خیبر نام تیپ، ۵ رمضان بود و گردان الحدید تشکیل می‌شود و شهدای مظلومی دارد که خیلی شناخته شده نیستند. در سالروز فتح مجنون به تیپ زرهی ۲۰ رمضان تغییر کرد. گردان‌های تیپ به نام‌های سیدالشهدا (ع)، امام سجاد (ع)، گردان تانک بی‌ام‌پی بودند و یک گردان پیاده نیز در خیبر داشت. این نیروها قبلاً در جنگ حضور داشتند و تجربه پیدا کرده بودند و نقطه عطف حماسه‌هایشان از زمان عملیات خیبر شروع شد و تا پایان جنگ ادامه پیدا کرد. بعد از اینکه گردان امام سجاد (ع) در عملیات والفجر ۳ در مهران تشکیل شد در منطقه چنانه استقرار یافت و بعد وارد عملیات خیبر شد.

گویا عملیات خیبر برای تیپ از اهمیت بیشتری نسبت به دیگر عملیات‌ها برخوردار بود؟

عملیات‌های دیگر هم برایمان مهم بودند، مثل عملیات کربلای ۵ که شهدای زیادی در این عملیات دادیم. اما اهمیت خیبر برایمان به این دلیل مهم بود که فرمانده اصلی‌مان به نام شهید لاجوردی حماسه‌های زیادی در آن آفرید. متأسفانه هنوز اطلاعات کامل و جامع درباره شهید جمع‌آوری نشده و در آینده کتابی درباره این شهید بزرگوار منتشر خواهد شد. شهید لاجوردی قد بلند و رشیدی داشت و آستین کوتاه و شلور جین می‌پوشید. تا زمان شهادتش خیلی‌ها نمی‌دانستند که ایشان پاسدار است. قبل از انقلاب عضو تیم جوانان پرسپولیس بود و حماسه‌های زیادی در دفاع مقدس آفرید. سیدمهدی چندین سال در رده فرماندهی گردان سجاد (ع) و بلال و همین طور به عنوان یکی از معاونان لشکر ۲۷ و مسئول محور شلمچه و… مسئولیت‌های متعددی برعهده داشت. بیشتر شهدایمان از مظلومیت درآمده‌اند ولی شهدای خیبر، غباری از مظلومیت و گمنامی رویشان نشسته است. شهدایی مثل احمد فرجی، حمیدرضا حبیبی، محمودیان، حسن محمدی، علی‌اصغر کلاته، سیدمرتضی طباطبایی، داود پریزن، سعید خورشیدیان، عزیز قهرمانی، میرجلیل ابولحسینی، حسین ملکی و علی سری از شهدای عملیات خیبر گردان هستند.

تیپ زرهی ۲۰ رمضان زیر نظر لشکر خاصی عمل می‌کرد؟

تیپ زرهی ۲۰ رمضان به صورت مستقل عمل می‌کرد و زیر نظر فرمانده کل بود. قبل از اینکه مستقل شود زیر نظر لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) عمل می‌کرد و پس از اینکه یگان زرهی راه افتاد و سپاه مطرح کرد که به یک گردان زرهی مستقل نیاز است این تیپ به صورت مستقل وارد عمل شد. بعد از جنگ تیپ به یگان زرهی لشکر ۲۷ تبدیل شد و از استقلال در آمد. تا پایان دفاع مقدس این تیپ فعالیت داشت. در عملیات‌های دیگر حضور داشت. در مهران، فاو، ماووت و ام‌الرصاص بود. بیشتر رزمندگان از بچه‌های تهران بودند. از شهرهای دیگر هم نفرات کمی حضور داشتند ولی عمده نیروها را بچه‌های تهران تشکیل می‌دادند.

فعالیت‌های تیپ تداخل با کار لشکرهای دیگر نداشت؟

یکی از تیپ‌هایی که زیر نظر نیروی زمینی سپاه بود تیپ زرهی مستقل ۲۰ رمضان بود. این جزو اولین یگان‌های زرهی بود که تأسیس شده بود. وقتی در جنگ برنامه رزمی و دستورالعملی داریم کارها طبق برنامه تقسیم‌بندی می‌شود و پیش می‌رود. نیروهای زرهی پشتیبان نیروهای پیاده می‌شوند و طبق برنامه عمل می‌کنند. ما همزمان بنا به درخواست فرمانده وارد عمل می‌شدیم. گاهی آماده می‌شدیم تا وارد عمل شویم ولی می‌گفتند فعلاً به حضورمان نیاز نیست و تیپ و لشکرهای دیگر عمل خواهند کرد. یا وقتی یک منطقه را می‌گرفتند و منطقه شش ماه یا یک سال خالی می‌ماند و برای اینکه منطقه را حفظ کنند نیروها را در منطقه نگه می‌داشتند و نیروهای تیپ در منطقه مستقر می‌شدند.

فرماندهان تیپ چه کسانی بودند؟

اولین فرمانده یزدان حشم فیروز (موید نیا) بود. جزو سردارانی است که از حلقه‌های اول تشکیل سپاه بود. بعد آقای شریفی و نوروزی هم آمدند. یادبودی توسط دوستان برایش گرفتیم و شهدای گردان را شناسایی کردیم. از نیروهایمان چندین جانباز داریم. چندین نفر هم شهید مدافع حرم شدند. شهید شعبانعلی امیری، حاج عباس محرابی، شهید علیرضا قنواتی و سردار الله‌داد از شهدای مدافع حرم تیپ هستند. رضا کلوخی ۳۰ سال جانباز بود و بعداً به شهادت رسید و زندگی‌اش ماجراهای زیادی دارد.

گردان امام سجاد (ع) چند شهید در دفاع مقدس دارد؟

۵۰، ۶۰ شهید به بالا داریم. شهید شاخص‌مان فرمانده گردان‌مان به نام سیدمهدی لاجوردی است. مصطفی شفیعیان، محمد ماژپناه. شهروز قربانی، ناصر مولانوری، سیدعباس نظام‌الدینی، مهدی عرغیانی، فرزاد اصغری، عباس اکبری، محمد اسدیان، محسن قرچایی، مجید غزاله، رضا رسولی، جعفر توزنده‌جانی، اصغر جلالی، رضا مرادیان و مجید پهلوانی دیگر شهدایمان هستند. شهید ضیاءالدین متبحری در طلاسازی کار می‌کرد و با وجود وضع مالی خوب دو ماه مانده بود خدمتش تمام شود خودش را در منطقه نگه داشت و وارد عملیات شد. چند روز پیش کنار مزار شهید نشستیم و خاطره بازی کردیم و از نحوه شهادت ضیاءالدین و گیر کردنش در تانک گفتیم که جگر همه ما را سوزاند. شهید محمد کرمی از بچه‌های ورامین، خدمه تانک بود و در شلمچه و در عملیات کربلای ۵ شهید شد. شهید علی قیومی نیز خدمه تانک بود و تا معاون گروهی هم آمد و در عملیات تکمیلی کربلای ۵ به شهادت رسید. چند روز پیش همراه دوستان سر مزار شهید قیومی رفته بودیم و یکی از همرزمان تعریف می‌کرد روز تولد حضرت علی (ع) به دنیا آمد و روز شهادت حضرت علی (ع) به شهادت رسید. شهید هنگام شهادت سرش شکاف برداشت.

شما تا پایان جنگ در تیپ حضور داشتید؟

دو سالی در منطقه بودم و بعد به تهران برگشتم. دیگر نمی‌گذاشتند به منطقه برگردم و به سختی چند وقت یک‌بار به منطقه می‌رفتم. مسئول ستادی به نام محمدعلی کارگر داشتیم که جانباز بود و ایشان به سختی اجازه می‌داد به جبهه بروم. من ۱۰ روز مرخصی می‌گرفتم بعد حکم مأموریت را هم می‌گرفتم و به منطقه می‌رفتم و به بچه‌ها سر می‌زدم. به دوستان قدیمم در گردان سر می‌زدم و گپ‌وگفتی با هم می‌کردیم. عکس و مصاحبه می‌گرفتم. چون نیروی تبلیغات بودم هم‌صحبتی با همرزمان هم باعث افزایش روحیه خودم می‌شد و هم آن‌ها را دلگرم و خوشحال می‌کرد. من حدود ۴۰ ماه بیشتر در جبهه نبودم و خیلی حسرت می‌خورم که چرا بیشتر در جبهه حضور نداشتم. خیلی حسرت می‌خورم که چرا جنگ تمام نشده من فرصت بیشتر در جبهه ماندن را پیدا نکردم. وقتی کنار همرزمان می‌نشینیم و خاطره بازی می‌کنیم بغضی در گلویم می‌نشیند و همراهم است.

پس از جنگ فعالیت‌هایتان در زمینه دفاع مقدس را ادامه دادید؟

در اصفهان که بودم خدا منت گذاشت و تشکیلاتی به نام موزه جنگ راه اندازی شد که رئیسش عباس اسماعیلی بود. قرار بود حفظ آثار جنگ را در استان داشته باشیم و بعدها در صحبتی که مسئولان موزه جنگ و استانداری با مهندس چمران رئیس وقت بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس داشتند، بنیاد حفظ آثار استان اصفهان تأسیس شد. چند سالی آنجا به عنوان مسئول فرهنگی کار کردم.

برای شهدای گردان چه برنامه و کار فرهنگی در نظر دارید؟

چند وقت پیش یکی از همرزمانمان به نام آقای ذوالفقار حسینی سکته قلبی کرد و در بیمارستان بستری شد. برای اینکه روحیه‌اش را برگردانیم، ۱۳، ۱۴ همرزم بودیم که در فضای مجازی گروه زدیم و خواستیم برای سلامتی دوستمان دعا کنیم. این گروه بهانه‌ای شد تا بچه‌ها همدیگر را پیدا کردند و به مرور بر تعداد اعضای گروه افزوده شد. ما گفتیم برای دلگرمی دوستمان از خاطرات دفاع مقدس برایش بگوییم تا روحیه‌اش برگردد. دیگر هر کسی هر خاطره‌ای داشت تعریف می‌کرد و بعد دیدیم چقدر حرف برای گفتن وجود دارد. نام گروه را خیمه گردان امام سجاد (ع) گذاشتیم و تا الان هم فعالیتمان ادامه دارد. الان حدود ۱۲۰ نفر در گروه هستند و با هم مرور خاطرات می‌کنند. حالا به دنبال جمع‌آوری خاطرات هستیم و نزدیک هزار خاطره در دو ماه جمع کرده‌ایم. به همت چندنفر از دوستان از جمله نام سعید آذرفر و عیوضی از ۵۰ شهید خاطرات و مصاحبه با خانواده‌ها جمع شده است.

در پایان کمی از برادر شهیدتان علیرضا فرجزاده بگویید.

برادرم در عملیات مرصاد شهید شد. ایشان با برادر یکی از همکلاسی‌هایش به نام حمید آذرمی به جبهه رفت و هر دو در عملیات مرصاد شهید شدند. پس از شهادت برادرم، خبر را تعاون به محل آورد و یکی از همسایگان پدر دوست برادرم بود. ایشان برای دیدن پیکر شهید به بهشت زهرا رفت. ایشان وقتی پیکر برادرم را دید در حال خارج شدن بود که چشمش به تابوت شخصی به نام حمید آذرمی خورد که روی تابوتش نوشته شده بود از بچه‌های سه راه آذری. پدر شهید اول شک کرد که این اطلاعات اشتباه است ولی زمانی که روی پیکر شهید را باز کرد دید پیکر پسرش است. شهید آذرمی ۱۶، ۱۷ سال بیشتر نداشت که شهید شد. برادرم با شهید حمید آذرمی در یک روز شهید و پیکرشان کنار هم دفن شده است.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

«فرمانده گردان» فوتبالیست پرسپولیس بود! بیشتر بخوانید »

کدام جمله حضرت امام «حاج محسن» را آرام کرد؟

به گزارش مشرق، ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ جبهه‌های دفاع‌مقدس یکی از بزرگ‌ترین فرماندهان خود را از دست داد. شهیدمحسن حاجی‌بابا، فرمانده سپاه در منطقه غرب بود که با وجود مسئولیت‌های خطیر و سوابق ارزشمندش در انقلاب و دفاع‌مقدس، چه در طول حیات کوتاه زمینی و چه سال‌ها پس از شهادت، همواره گمنام و مهجور بود.

حاجی‌بابا در مقطعی فرماندهی جبهه‌های غرب را برعهده داشت که بزرگانی، چون شهیدان ابراهیم هادی، حسین همدانی، محمود شهبازی و چند چهره بنام دیگر، همگی ذیل فرماندهی او در غرب کشور فعالیت می‌کردند، اما حاجی‌بابا که گویا خود راه و منش گمنامی را برگزیده بود، هرگز آنطور که شایسته نام و حماسه‌آفرینی‌هایش بود، به نسل‌های جوان‌تر شناسانده نشد. درحالی‌که سالروز شهادت حاجی بابا را به تازگی پشت سرگذاشته‌ایم، در گفتگو با مهدی حاجی‌بابا، برادر شهید، سعی کردیم تا مروری بر زندگی این فرمانده گمنام داشته باشیم. از آنجایی که حسن حاجی‌بابا، دیگر برادر این خانواده نیز از شهدای دفاع‌مقدس است، در ادامه یادکرد این شهید والامقام را تقدیم حضورتان می‌کنیم.

حاج محسن متولد چه سالی بود، کمی از زندگی ایشان و خانواده‌تان بگویید.

اخوی متولد سال ۱۳۳۶ و دومین فرزند خانواده بود. ما پنج برادر به همراه پدر و مادرمان در خیابان پیروزی تهران زندگی ساده‌ای داشتیم. الان خود من حدود ۶۰ سال است که در این محله زندگی می‌کنم. پدرمان بازنشسته ارتش بود. نه اینکه نظامی باشد، آنجا باغبانی می‌کرد و در اصطلاح آن زمان ارتش، به آن‌ها ابزارمند می‌گفتند. والدین‌مان آدم‌های مذهبی بودند و ما هم تحت‌تربیت آن‌ها گرایش‌های مذهبی داشتیم. خصوصاً حاج محسن که ویژگی‌های خاصی داشت. نه اینکه بخواهم تعریف اضافه‌ای بکنم، واقعاً محسن بین ما طور دیگری بود. فوق‌العاده به پدر و مادرمان احترام می‌گذاشت و از زمانی که ایشان را شناختم، یک جوان مذهبی و انقلابی بود که آرام و بی‌سر و صدا به مسجد می‌رفت و فعالیت می‌کرد. یادم است یکبار که داشتیم فوتبال بازی می‌کردیم، محسن از کنار ما گذشت، سلامی داد و به مسجد رفت. یکی از بچه محل‌ها گفت این برادرت چرا اینقدر «دُگم» است. چرا با ما نمی‌جوشد. گفتم او اخلاقش اینطور است و با مسجد و مطالعه و این چیزها صفا می‌کند. خلاصه که اخوی از همان نوجوانی تفاوت‌های زیادی با ما داشت.

شغل شهید حاجی‌بابا قبل از انقلاب چه بود؟ گویا ایشان دانشجو هم بودند؟

محسن در جوانی تزئینات ساختمان کار می‌کرد و من هم وردستش مشغول بودم. کاغذ دیواری منازل، موکت و از اینطور کارها انجام می‌دادیم. اخوی علاوه بر کار، درسش را هم می‌خواند و سال ۵۶ توانست در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شود، اما به خاطر فعالیت‌های انقلابی نتوانست ادامه بدهد و بعد به خدمت سربازی رفت. سال ۵۷ در بحبوحه انقلاب به دستور امام از محل خدمتش در پادگان نیروی هوایی (خیابان پیروزی) فرار کرد. شبی که می‌خواست از پادگان فرار کند، از من خواست کنار دیوار پادگان بیایم. من هم رفتم و ایشان با اسحله‌اش از روی دیوار پایین پرید و با هم به خانه رفتیم.

خیلی از فرماندهان جنگ، خط جهاد را از مقطع انقلاب آغاز کرده‌اند، شهید حاجی‌بابا چه فعالیت‌هایی انجام می‌داد؟

ایشان به یک مسجد که در چهارراه کوکاکولا (پیروزی) و امام جماعتش آیت‌الله امامی کاشانی بود، رفت‌وآمد می‌کرد و با ایشان (امامی کاشانی) مراودات زیادی داشت. حاج محسن بین انقلابی‌ها چهره شناخته شده‌ای بود. در خدمت سربازی‌اش به خاطر فعالیت‌های انقلابی و انتقال کتاب‌های شهیدمطهری به داخل پادگان چندبار توسط ضداطلاعات ارتش دستگیر و زندانی شد. بعد از انقلاب هم از همان اولین دوره تشکیل سپاه به عضویت آن درآمد و در پادگان امام حسین (ع) دوره‌های فرماندهی را پشت سرگذاشت.

جایی خواندم که شهید هفته اول شروع جنگ یک گردان از پادگان ولیعصر (عج) تهران برمی‌دارد و به جبهه سرپل ذهاب می‌برد و بعد همان جا ماندگار می‌شود، چطور شد که به جبهه غرب رفتند؟

جبهه غرب و شمالغرب به نسبت جبهه جنوب خیلی مظلوم بود. اگر قرار بود امکاناتی به جبهه‌ها ارسال بشود، بیشتر به جبهه جنوب اعزام می‌شد؛ چراکه آنجا عملیات و درگیری‌های سنگینی رخ می‌داد. اخوی بعد از گذراندن دوره‌های فرماندهی در پادگان امام حسین (ع) به خواسته سردار داورزنی که فرماندهی هنگ پادگان را برعهده داشت، آنجا می‌ماند و آموزش نیروها را برعهده می‌گیرد. بعد که جنگ شروع می‌شود، یکی از نیروها از غرب می‌آید و کمبودها و غربت جبهه‌های غرب را به شهید حاجی‌بابا می‌گوید. ایشان هم به آنجا می‌رود و، چون مظلومیت‌های غرب را می‌بیند، تصمیم می‌گیرد همان جا بماند. از پادگان امام حسین (ع) تماس می‌گیرند که برگرد و به آموزش نیروها ادامه بده، ولی شهید حاجی بابا می‌گوید اینجا بیشتر به وجود من نیاز است و همان جا می‌ماند.

خود شما هم همراه شهید حاجی‌بابا در جبهه بودید؟

اواخر سال ۶۰ من به سرپل ذهاب رفتم و شش، هفت ماه در آنجا ماندم. آن موقع فرماندهی محور با اخوی بود و بعد هم فرمانده کل جبهه‌های غرب شد. به همراه برادر دیگرم حسن رفته بودیم. تازه رسیده بودیم که حاج محسن ما را خواند و گفت بهتر است برگردید و به درستان ادامه بدهید. حسن برگشت، ولی من ماندم. همان اول کار حاج محسن سفت و سخت به من گفت یادت باشد اینجا نه برادر شما هستم، نه فرماندهی و نه چیزی که بخواهی روی آن حساب کنی. می‌بینی که من هم لباس بسیجی می‌پوشم و مثل باقی نفرات هستم. در ضمن نشنوم جایی بگویی که برادر فرمانده هستی. خلاصه سنگ‌ها را واکند و بعد از آن من اصلاً او را ندیدم. چون در یگان توپخانه بودم، جایمان در اول بازی درازی بود و اخوی هم که مرتب به شناسایی یا سرکشی واحدها و جاهای مختلف می‌رفت و اصلاً او را نمی‌دیدم.

در مقطعی که شهید حاجی‌بابا در جبهه‌های غرب حضور داشت، عملیات‌های متعددی مثل بازی دراز، مطلع الفجر و… انجام گرفت، اما خیلی از این شهیدبزرگوار یاد نمی‌شود، علت چیست؟

به‌طور کلی جبهه‌های غرب، فرماندهان و رزمندگانش غریب هستند، اما خود شهید حاجی‌بابا هم تمایل داشت که گمنام بماند. حتی برای شهادتش وصیت کرده بود بدون تشریفات تشییع و دفن بشود. همینطور هم شد. فقط در تشییع کرمانشاه، ستاد ارتش برایشان تشریفاتی برگزار کردند و بعد که پیکر به تهران آمد، در نهایت سادگی تشییع و دفن شد. اخوی در مقطع حضورش در غرب در تمامی عملیات آنجا شرکت کرده بود و، چون مسئولیت‌هایی برعهده داشت، نقش عمده‌ای هم ایفا کرده بود، اما همانطور که شما هم گفتید خیلی از مواقع یادی از او نمی‌شود. شهدایی مثل اصغر وصالی، محسن وزوایی، علیرضا موحددانش، غلامعلی پیچک و… همگی از دوستان و همرزمان اخوی بودند. من به شهید محسن حاجی‌بابا لقب مظلوم غرب را می‌دهم.

گویا پس از شهادت غلامعلی پیچک هم شهید حاجی‌بابا فرمانده جبهه‌های غرب شدند؟

بله، شهید پیچک در جریان عملیات مطلع‌الفجر (آذرماه ۱۳۶۰) به شهادت رسید و بعد از ایشان، فرماندهی غرب برعهده حاج محسن قرار گرفت که تا زمان شهادتش در اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ این سمت را برعهده داشت.

این روزها که در آن قرار داریم، مصادف با سالروز شهادت محسن حاجی‌بابا در ۳۸ سال پیش است، خود شما چطور از شهادت برادرتان مطلع شدید؟

زمان شهادتشان من هم در منطقه بودم. در توپخانه بودیم و ایشان به‌عنوان فرمانده کارهای خودش را انجام می‌داد. یک روز به ما اعلام شد نقاط تثبیت را درهم بکوبیم. نقاط تثبیت به مناطق حساسی گفته می‌شود که معمولاً توپخانه‌ها گرای آنجا را می‌گیرند تا در شرایط حساس، گلوله توپ را درست به همان جا بکوبند. آن روز ما هر چه گلوله داشتیم به این نقاط استراتژیک دشمن شلیک کردیم.

در تعجب بودم با وجود اینکه عملیاتی نیست، چرا توپخانه اینطور عمل می‌کند. بعد از چند لحظه سردار صادقی که فرماندهی توپخانه سپاه را برعهده داشت و همدوره‌ای شهید تهرانی‌مقدم بود، پیش ما آمد و از من خواست همراهش بروم. تعجب کردم ایشان با من که نیروی ساده‌ای بودم چه کار دارد. سوار ماشین شدیم و حین راه دیدم آقای صادقی حالش بد است. گریه می‌کند و قرآن می‌خواند. پرسیدم چه شده است؟ گفت: برادرت مجروح شده. کمی که جلوتر رفتیم گفت ایشان به شهادت رسیده است. نگو وقتی اخوی شهید می‌شود، تنها دو ساعت بعد از رادیو عراق اعلام می‌شود که «محسن حاجی بابا، فرمانده ایرانی در جبهه‌های غرب را کشته‌ایم» این خبر را دوستان شنیده بودند، اما به من نمی‌گفتند تا اینکه خود آقای صادقی سراغم آمد. بعدها، یعنی تا چند روز پشت سر هم رادیو عراق خبر شهادت اخوی را با مارش نظامی و با کلی آب و تاب در اخبارش اعلام می‌کرد.

پس عراقی‌ها از شهادت سردار حاجی‌بابا خبر داشتند که به این سرعت در اخبارشان اعلام کردند.

اخوی روز شهادتش به منطقه بمو رفته بود که توسط ضدانقلاب شناسایی می‌شود. برای رفتن به بمو باید ابتدا به منطقه ریجاب می‌رفتند. شهید مهدی خندان آن موقع فرمانده سپاه ریجاب بود. شهید حاجی‌بابا مثل اغلب فرماندهان یک ماشین استیشن داشت که وقتی به ریجاب می‌رسند، آن را به شهید خندان تحویل می‌دهند و خودشان با وانت خندان رهسپار شناسایی می‌شوند، اما ضدانقلاب متوجه ماهیت آن‌ها می‌شود و موضوع را به دشمن اطلاع می‌دهد. وقتی که برادرم به همراه شهیدان شوندی و احمد بیابانی به منطقه می‌رسند، به محض اینکه ماشینشان را نگه می‌دارند تا شناسایی کنند، دشمن گرای‌شان را می‌گیرد و با گلوله توپ ۱۳۰ خودروی آن‌ها را مورد اصابت قرار می‌دهد و پیکرشان در آتش می‌سوزد. یک ساعت بعد از این قضیه هم رادیو عراق با خوشحالی خبر شهادت حاجی‌بابا را می‌دهد.

از محسن حاجی بابا به‌عنوان شهیدی با دو مزار یاد می‌شود، قضیه مزار دوم ایشان چیست؟

بعد از شهادت اخوی، من به همراه باقیمانده پیکرشان که کوچک‌تر از یک کودک دوساله بود، به تهران برگشتیم و ایشان را در قطعه ۲۶ بهشت زهرا (س) دفن کردیم، اما چند روز بعد که آقای خدابخش، مسئول پشتیبانی می‌رود تا ماشین سوخته آن‌ها را بیاورد، متوجه می‌شود قطعه‌هایی از پیکر یک شهید زیر صندلی ماشین جامانده است. از روی انگشتر برادرم متوجه می‌شوند که باقیمانده پیکر متعلق به اوست. این انگشتر متعلق به مادرمان بود که پیوند عاطفی زیادی بین ایشان و حاج محسن برقرار بود. آن موقع مادرمان به تازگی مرحوم شده بود و اخوی هم به خاطر علاقه زیادی که به مادر داشت، انگشترش را همیشه به دست داشت. خلاصه بعد از شناسایی باقیمانده پیکر اخوی، ایشان را همان جا بر جاده (حد فاصل کل داوود و پادگان ابوذر) دفن می‌کنند. الان آنجا یک یادمان درست کرده‌اند و هر سال راهیان‌نور به زیارت مزار ایشان می‌روند.

برخورد نیروهای حاجی‌بابا با خبر شهادتشان چطور بود؟

یک جو صمیمی بین حاج محسن و نیروهایش وجود داشت که قابل وصف نیست. یکی از همرزمانش تعریف می‌کرد که گاهی حاج محسن خسته و کوفته از شناسایی برمی‌گشت، ولی با همان حال لباس باقی بچه‌ها را جمع می‌کرد و می‌شست و پهن می‌کرد. این کار را مخفیانه انجام می‌داد. بین حاجی‌بابا و نیروهایش هیچ فرقی وجود نداشت و همین یکدستی بین نیرو و فرمانده باعث شده بود شهادت ایشان برای نیروها خیلی سخت باشد. هنوز هم همرزمان ایشان به نیکی از فرمانده‌شان یاد می‌کنند.

اگر می‌شود یادکری از دیگر برادر شهیدتان داشته باشیم. ایشان متولد چه سالی بودند؟

حسن با فاصله ۱۳ ماه از محسن، برادر سوم خانواده و متولد سال ۱۳۳۷ بود. روحیات حسن با محسن خیلی فرق داشت. محسن که عرض کردم تافته جدابافته‌ای بود. در بین برادرها از لحاظ معلومات و انقلابی‌گری و مذهبی بودن واقعاً شاخص بود. حسن خیلی در این وادی‌ها نبود. فعالیت انقلابی در حد معمول داشت، مثل حاج محسن نبود که خیلی فعال باشد. هر دو شهید علاقه زیادی به هم داشتند. وقتی که پیکر محسن را دفن کردیم، من چند روزی به مشهد رفتم. موقع برگشت می‌خواستم به منطقه بروم که حسن گفت همراهم می‌آید. شهادت حاج محسن خیلی رویش اثر گذاشته بود. با هم رفتیم و حدود یک ماه بعد، برادرم در حین آموزش خنثی کردن مین به همراه تعدادی از همرزمانش به شهادت رسیدند. جالب است که فاصله شهادت حسن با محسن تنها ۴۰ روز بود.

حاج محسن و حسن متأهل بودند؟

نه هیچ کدام متأهل نبودند. فقط حسن اواخر یک دختر خانمی را برای ازدواج نشان کرده بود که قسمتش شهادت شد. حسن را می‌توانم بگویم یک جورهایی مثل حضرت حر به شهادت رسید. سرخی خون حاج محسن و شرایطی که در جبهه‌ها حاکم شده بود، او را منقلب کرد و خدا هم خیلی زود او را خرید و آسمانی کرد.

چه خاطره‌ای از شهید محسن حاجی‌بابا در ذهنتان ماندگار شده است؟

بعد از شهادت رجایی و باهنر، حاج محسن خیلی ناراحت بود. همان شب روی پشت‌بام خوابیده بودیم که ایشان رو به من گفت: آرزو دارم من هم مثل آقای رجایی به شهادت برسم و پیکرم بسوزد. خدا هم او را به آرزویش رساند و همانطور که دوست داشت به شهادت رسید. یک خاطره را هم سردار داورزنی برایم تعریف کرده‌اند که خوب است اینجا عنوان کنم. آقای داورزنی می‌گفت: بعد از عملیات بازی دراز به همراه تعدادی از رزمندگان و فرماندهان غرب به خدمت حضرت امام رسیدیم. در جریان همین دیدار تصاویر معروف دست‌بوسی شهید پیچک، شهیدحاجی بابا و شهیدجنگروی و… خدمت حضرت امام به ثبت رسیده است.

آقای داورزنی می‌گفت: در آن دیدار شهید حاجی‌بابا از ناهماهنگی‌ها و کارشکنی‌های بنی‌صدر خیلی ناراحت بود و می‌خواست این موارد را به خدمت حضرت امام برساند، اما وقتی که با آقا دیدار کردیم و شهید حاج‌بابا به‌عنوان یکی از فرماندهان غرب، گلایه‌های خود را مطرح کرد. حضرت امام یک کلمه گفتند که «برو ان‌شاءالله درست می‌شود» با همین یک جمله، روحیه حاجی‌بابا به کلی تغییر کرد و انگار که همه غصه‌هایش برطرف شده باشد، با روحیه بالایی به جبهه‌ها برگشت و کمی بعد هم بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا خلع شد و از کشور فرار کرد.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

کدام جمله حضرت امام «حاج محسن» را آرام کرد؟ بیشتر بخوانید »