مجاهدت

«حاج‌حسین» روز تولدش دوباره متولد شد

به گزارش مشرق، بعد از شکست بعثی‌ها در جریان عملیات والفجر ۸، ارتش بعث تصمیم گرفت در قالب استراتژی جدیدی به نام دفاع متحرک، به گوشه و کنار مرزها ضربه بزند و به تصرف بخش‌هایی از سرزمین‌های کشورمان اقدام کند. این استراتژی دشمن برآن بود تا از بروز عملیات بزرگی، چون والفجر ۸ در آینده جلوگیری کند. بر همین مبنا اردیبهشت ۱۳۶۵ بعثی‌ها به منطقه فکه یورش بردند.

اینجا بود که از لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) درخواست شد به آن منطقه برود و در یک جنگ نابرابر، مقابل چند لشکر زرهی دشمن ایستادگی کند. در جریان این عملیات عاشورایی، دو فرمانده گردان از این لشکر به شهادت رسیدند. شهید حاج‌حسین اسکندرلو فرمانده گردان حضرت علی‌اصغر (ع) یکی از این دو فرمانده گردان بود که روز ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ به شهادت رسید. او درست در روزی شهید شد که ۲۴ سال قبل در همین روز به دنیا آمده بود. گفت‌وگوی ما با عباس اسکندرلو برادر شهید را پیش رو دارید.

حاج‌حسین پرورش یافته چه خانواده‌ای بود؟ پدرتان چه شغلی داشت؟

ما یک خانواده هفت نفره بودیم که در محله سرآسیاب دولاب (خیابان نبرد) زندگی می‌کردیم. پدرمان یک کارگر ساده بود که هر وقت به خانه برمی‌گشت، به تعداد ترک‌ها و تاول‌های دستش اضافه شده بود. این‌ها را خوب است نسل جوان بدانند که اغلب سرداران جنگ از چه طبقه و خانواده‌هایی بودند. زندگی ما شاید برای خیلی از جوان‌های الان قابل تصور نباشد. یک خانه کوچک استیجاری داشتیم که هفت نفره در یک اتاق زندگی می‌کردیم. حتی حداقل‌های زندگی را هم نداشتیم. نه یخچالی بود، نه کمدی، نه تلویزیونی و نه اسباب و اثاثیه درست و درمانی، اما پدر و مادرمان آدم‌های آبرومندی بودند و بابا با رزق حلال بچه‌هایش را بزرگ می‌کرد.

همین رزق حلال هم سنگ بنای ورود شهید اسکندرلو به بحث انقلاب و جنگ شد؟ غیر از ایشان برادرهای دیگر هم فعالیت‌های انقلابی داشتید؟

بله ما هم به اندازه خودمان فعال بودیم. البته زمان انقلاب من سن زیادی نداشتم. ما سه برادر بودیم. علی متولد سال ۳۹، حسین متولد سال ۴۱ و من که متولد سال ۴۵ هستم. همان طور که شما هم گفتید، رزق حلال پایه و بنیان آدم را درست می‌کند. بعد هم که والدین ما مثل خیلی از خانواده‌های جنوب‌شهری آدم‌های مذهبی بودند. یک مادربزرگ داشتیم که اهل روضه و هیئت بود. وجود ایشان در تربیت بچه‌ها تأثیر زیادی داشت. اینکه بگویم کسی دست ما را گرفت و برد مسجد و اهل مسجد کرد، این‌طور نبود. همان ذات خوب و رزق حلال و سختی‌هایی که در زندگی می‌کشیدیم، باعث می‌شد جان‌مان پخته شود. علی و حسین در جریان انقلاب سن‌شان بیشتر بود و فعالیت می‌کردند. خصوصاً حسین که در جریان درگیری‌های پادگان نیروی هوایی به عنوان یکی از اولین نفرات به داخل پادگان رفت و در تخلیه سلاح‌های آن نقش فعالی داشت.

شهید از نیروهای اولیه سپاه بود؟

بعد از انقلاب اول به عضویت کمیته انقلاب اسلامی محله درآمد. علی برادر بزرگ‌مان هم کمیته‌ای شد و در همان جا ماند. بعدها اگر فرصتی گیر می‌آورد، از طریق کمیته به جبهه می‌رفت. حاج‌حسین، اما پس از مدتی عضو سپاه شد. یادم است همان سال ۵۸ برای آموزش نظامی به پادگان امام حسن (ع) می‌رفت. به سپاه رفت و آمد داشت تا اینکه قبل از شروع رسمی جنگ رسماً به عضویت سپاه درآمد و عضو گردان ۶ سپاه پادگان ولیعصر (عج) شد. من هم که از سال ۶۱ به عنوان بسیجی به جبهه رفتم.

پس بحث جبهه و جهاد حاج‌حسین از اول جنگ شروع شد؟

البته قبل از جنگ هم در غائله ضدانقلاب ورود کرد و با آن‌ها مقابله می‌کرد. بعد که جنگ تحمیلی رسماً شروع شد، وارد جبهه‌ها شد و تا لحظه شهادتش دائم به منطقه رفت و آمد داشت. به نظرم یک هفته بعد از شروع دفاع مقدس بود که چند گردان از پادگان ولیعصر (عج) به جبهه‌های غرب و سرپل ذهاب اعزام شدند. اخوی پاسدار گردان ششم به فرماندهی شهید محسن حاجی‌بابا بود. رفتند سرپل ذهاب و چند ماهی حاج‌حسین آنجا بود. بعد از مدتی برگشت تهران و جزو محافظان بیت حضرت امام (ره) شد، اما خیلی نتوانست در شهر بماند و دوباره به جبهه غرب برگشت و این بار مسئولیت‌هایی در مناطق عملیاتی غرب برعهده‌اش گذاشتند. کمی بعد از تشکیل تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) به این تیپ رفت و به گمانم از عملیات خیبر وارد تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) شد و تا شهادتش در این تیپ مسئولیت‌هایی در گردان‌های حنین و ظهیر و حضرت علی‌اصغر (ع) داشت.

پیش آمده بود که با هم در جبهه باشید؟

بله اتفاقاً من شش، هفت ماه نیروی ایشان بودم. سال ۶۳ ایشان فرماندهی گردان زهیر را داشت و من هم یک بسیجی ساده در این گردان بودم.

حاج‌حسینی که شما در نوجوانی می‌شناختید، با آن کسی که در جبهه در قامت یک فرمانده می‌دیدید چه تفاوت‌هایی داشت؟

بچگی‌ها اخوی هر شیطنتی که شما فکرش را بکنید انجام می‌داد. سر نترسی داشت و در مدرسه و محله کسی نمی‌توانست به او زور بگوید. در عین حال درسش هم خوب بود، اما شینطت‌هایش داستان مفصلی دارد که حکایتش اینجا نمی‌گنجد. بعد از ورود اخوی به جریان انقلاب و خصوصاً بعد از حضورش در جبهه، خیلی از این شیطنت‌ها را کنار گذاشت. فقط یک فرمانده رزمی نبود که جذبه و دانش نظامی داشته باشد. سعی می‌کرد خودش را از هر جهتی تقویت کند. اگر بگویم ایشان ۳ هزار جلد کتاب خوانده بود اغراق نکرده‌ام. تمام تفسیر المیزان و نمونه و مجمع‌البیان و تفسیر نهج‌البلاغه و… را خوانده بود.

تحصیلاتش دیپلم بود، ولی به جرئت می‌توانم بگویم به اندازه دکترا سواد و معلومات داشت. از طرفی فن بیان عالی‌اش باعث می‌شد هر وقت شروع به سخنرانی یا خطابه کند، آدم‌های دور و برش را تحت تأثیر قرار بدهد. یکی از دوستان می‌گفت یک روزی از شهید اسکندرلو درخواست کردیم به مسجد ما بیاید و خاطره بگوید و سخنرانی کند. آمد و طوری حرف زد که هیچ کدام از حضار حتی پلک نمی‌زدند. یا در عملیات خیبر یکی از همرزمانش می‌گفت وقتی از عملیات برگشتیم، همگی چه جسمی، چه روحی درب و داغان و کسل بودیم و در کانالی نشستیم. حاج‌حسین با موتور آمد و همان جا ۱۰ دقیقه برای ما حرف زد. چنان نیرویی گرفتیم که انگار همگی متحول شدیم.

شما که در گردان‌شان بودید، فرقی بین شما و دیگر نیروها قائل بود؟

(می‌خندد) شاید به من بیشتر هم کم‌محلی می‌کرد. طوری شده بود که بعضی از دوستان به شوخی می‌گفتند فلانی اخوی دیگر تحویلت نمی‌گیرد. در چند ماهی که من نیروی شهید بودم، شاید فقط دو، سه مورد پیش آمد که بنشینیم با هم حرف بزنیم. همین دو مورد هم باعث تعجب بچه‌ها می‌شد. من بعدها متوجه شدم رفتار حاج‌حسین به این دلیل بود که شاید یک بچه بسیجی فکر کند فرمانده بین او و برادرش فرقی قائل می‌شود. طوری شده بود که هر وقت به جبهه می‌رفتم، دیگر به گردان حاجی نمی‌رفتم. می‌رفتم لشکر ۲۷ یا بسیجی دیگر گردان‌های لشکر ۱۰ می‌شدم.

اینکه فرمانده شده بود، باعث می‌شد رفتار شما در خانه با ایشان متفاوت باشد؟ یا خودش طوری رفتار کند که تأکیدی بر فرماندهی‌اش باشد؟

نه بابا اصلاً! اتفاقاً یک‌بار خواهر کوچک‌مان به حاج‌حسین گفت داداش شنیدم در جبهه فرمانده شده‌ای. حسین ناراحت شد و گفت دیگر چنین حرفی را نزن. من کوچک‌ترین بسیجی در جبهه هستم. اولین باری هم که خودم رفتم جبهه (سال ۶۱)، چون سن کمی داشتم، حاجی دنبالم می‌گشت. یک جایی از منطقه به همدیگر رسیدیم. ناراحت بود که چرا جبهه آمدنم را به اطلاع خانواده نرسانده‌ام. همین طور که داشت به عنوان برادر بزرگ‌تر بازخواست و نصیحتم می‌کرد، گفتم شنیده‌ام فرمانده‌ای؟ گفت کی گفته من فرمانده‌ام؟ فرمانده همه ما امام زمان (عج) است.

رفتار حاجی با نیروهایش چطور بود؟

خیلی با هم رفیق بودند. این‌ها از نسل فرماندهانی بودند که اول خودشان پیشقدم می‌شدند و بعد به نیرو می‌گفتند دنبالم بیا. اگر دستوری می‌دادند، اگر قرار بود وارد یک موقعیت خطرناک شوند، خودشان پیشاپیش نیروها حرکت می‌کردند. حاجی چند بار پیش از شهادت از چند ناحیه مختلف مثل پا و دست و سر و صورت مجروح شده بود. در قضیه شهادتش هم خود حاجی در خط مقدم نبرد بود که با تیر مستقیم دشمن شهید شد. گذشته از آن، اخوی با نیروهایش خاکی و خودمانی برخورد می‌کرد. این رفتارها به دل نیرو نفوذ می‌کرد. همین الان اگر به خانه نیروهایش بروید، عکس حاجی را روی دیوار خانه‌شان نصب کرده‌اند. یادم است حاجی هر کدام از نیروهایش شهید می‌شد به خانه‌شان می‌رفت و به خانواده‌اش سر می‌زد. حتی به کسانی که چند سال از شهادت‌شان می‌گذشت هم سر می‌زد و از خانواده‌های‌شان دلجویی می‌کرد.

خاطره‌ای از دوران حضورش در جبهه دارید؟ مثلاً از مجروحیت‌هایی داشت و شما هم به آن اشاره کردید؟

در عملیات خیبر من تازه از کردستان به تهران برگشته بودم. بحبوحه عملیات خیبر بود. در خانه بودیم که یکهو در باز شد و حاج‌حسین با سر و وضع کاملاً به‌هم ریخته وارد شد. لباس‌هایش پاره و خاکی و موهایش ژولیده بود. با دیدن هیبتش جا خوردیم. مادرم پرسید: «حسین با این وضع از کجا آمده‌ای؟» اخوی گفت: «دو شب پیش در جزیره مجنون بودیم، دشمن حمله کرد و من دچار موج انفجار شدم. به بیمارستان فیروزگر انتقالم دادند و من هم از بیمارستان فرار کردم.» قضیه مجروحیت حاج‌حسین را بعدها از زبان خودش وقتی که داشت با یکی از همرزمانش صحبت می‌کرد شنیدم. اخوی به دوستش می‌گفت در یک مقطع از عملیات خیبر دشمن پاتک سنگینی به جزیره مجنون زد.

حاج‌کاظم رستگار به من گفت به جزیره بروید و هر طور شده مانع پیشروی دشمن شوید. رفتیم و دیدیم کلی تانک در جزیره هستند و بعثی‌ها با تیربار و توپ بچه‌ها را زیر آتش گرفته‌اند. من آرپی‌جی را از دست یکی از بچه‌ها گرفتم و جلوتر رفتم و یکی از تانک‌های دشمن را زدم. وقتی بچه‌ها دیدند فرمانده گردان‌شان تانک عراقی‌ها را زد، روحیه گرفتند و آن شب توانستیم ۶۰ تانک دشمن را منهدم کنیم. اگر شما نظامی باشید متوجه می‌شوید که زدن ۶۰ تانک توسط یک گردان چه اتفاق بزرگی است. حاج‌حسین در همان جا هم مجروح شده و به بیمارستان انتقالش داده بودند.

شهید اسکندرلو در عملیاتی به شهادت رسید که به گفته رزمنده‌های حاضر در آن، عاشورایی دیگر بود. نحوه شهادتش چطور بود؟

حاج‌حمید مقیمی یکی از همرزمانش ماجرای آن روز را به خوبی تعریف کرده است. ایشان می‌گوید: روزی که می‌خواستیم برای عملیات سیدالشهدا برویم، من و حاج‌حسین تصمیم گرفتیم لباس‌های‌مان را عوض کنیم و لباس‌های پاکیزه بپوشیم. حاج‌حسین لباس تمیز نداشت. یک زیرپوش، یک شورت سبز رنگ از تدارکات و یک پیراهن خاکی‌رنگ کره‌ای را (که آن زمان به بچه‌های رسمی سپاه می‌دادند) که اسم خودم را پایین پیراهنش نوشته بودم به حاج‌حسین دادم. (روی زبانه پوتین‌ها هم اسم‌مان را می‌نوشتیم که با پوتین‌های دیگران اشتباه نشود.) با حاج‌حسین از چادرمان بیرون آمدیم و رفتیم به‌سمت حسینیه؛ حاجی می‌خواست درباره منطقه عملیاتی با بچه‌های گردان صحبت کند. آن‌شب عملیاتی فراموش‌نشدنی بود. آن شادمانی… آن چهره‌های شاد… آن عطر و بو… قابل‌توصیف نیست…

نیروها سوار ماشین‌ها شدند. من و حاجی هم سوار تویوتا شدیم. قبل از غروب به منطقه رسیدیم. نیروها از ماشین‌ها پایین آمدند و حد و مرز گروهان‌ها مشخص شد. نماز را با همان پوتین‌ها و تجهیزات خواندیم. هوا ابر بود و مهتاب هم نداشتیم.

دستور حرکت از طرف فرماندهی لشکر صادر شد. گروهان یک ما باید شروع می‌کرد. من و حاجی و آقای اصغری و چند بیسیم‌چی، دو سه کیلومتر عقب‌تر بودیم که خبر رسید منور روشن و درگیری شروع شده است. فرمانده گروهان اول آقای مرادزاده، مجروح شده بود. مرتضی خلج، فرمانده گروهان دوم هم مجروح شده بود. حاجی به آقای اصغری گفت برو کمک گروهان آقای موافق. من و حاجی هم راه افتادیم به‌سمت خاکریزی که اسمش را گذاشته بودیم «خاکریز تله». سیم‌خاردارها و میدان مین منوری که آنجا بود را دیدیم و حدود ساعت ۳ شب رسیدیم پشت خاکریز.

در همین مسیر تعداد زیادی از بچه‌ها را دیدیم که شهید و مجروح روی خاک افتاده بودند. کمتر از ۲۰ نفر سالم مانده بودیم و آتش دشمن هم خاموش نمی‌شد. چند تیربار دوشکا و گیرینف تیرتراش می‌ریختند روی سر بچه‌ها. سمت راست جاده (خط حد گردان زهیر) هم همین وضعیت بود. از دو سمت راست و چپ، تیر دوشکا و خمپاره می‌بارید روی سرمان. وضعیت دقیقه به دقیقه بدتر می‌شد. صدای عراقی‌ها نزدیک‌تر می‌شد. با بیسیم به فرماندهی گزارش می‌دادیم، اما اثری نداشت. حاج‌حسین تصمیم گرفت کاری کند. گفت تو برو دوشکای سمت راستی را خاموش کن، من هم دوشکای سمت چپی. هنوز چند قدم دور نشده بود که توپ مستقیم به خاکریز خورد و موج انفجارش من را حدود ۱۰ متر آن‌طرف‌تر انداخت.

احساس کردم کمرم دیگر برای خودم نیست. خمپاره روی ستون فقراتم خورده و موقتی، بی‌حسم کرده بود. گیج شده بودم. حاج‌حسین آمد بالای سرم. پرسیدم: «حاجی رفتم روی مین؟» گفت نه. من را چرخاند و دید کمرم آسیب دیده است. چفیه‌ای که همیشه دور کمرش می‌بست را باز کرد و به کمرم بست تا جلوی خونریزی را بگیرد. بلند شد و گفت حالا دیگر نوبت من است. با چهار نفر رفت به‌سمت چپ. ۱۰ دقیقه نگذشت، بچه‌هایی که همراهش رفته بودند، پیکر حاج‌حسین را آوردند و گفتند تیر مستقیم به او خورده و شهید شده است. ساعت حدود ۴ صبح بود.

پشت خاکریز حدود ۱۰ نفر مجروح، عده‌ای شهید و پنج، شش نفر هم سالم مانده بودیم. به آن‌ها گفتم هرکسی می‌تواند برگردد عقب. خودم هم که فقط می‌توانستم سینه‌خیز حرکت کنم، کشان‌کشان خودم را به‌سمت عقب کشیدم. همه خودمان را برای اسارت آماده کرده بودیم که یک ماشین خشایار ارتش (لشکر ۱۶ زرهی قزوین) که راننده‌اش یک استوار بود، رسید. اول مجروح‌ها را سوار کردیم. پیکر حاج‌حسین را هم روی خشایار گذاشتیم. همین که آمد راه بیفتد، یک خمپاره خورد و استوار شهید شد. بر اثر ضربه‌ای که به ماشین خورد، چند مجروح بدحالی که داخل خشایار بودند هم شهید شدند. دوباره از خشایار پایین آمدیم. کمی گذشت و دیدیم یک خودرو بی‌ام‌پی دارد به سمت‌مان می‌آید. یک بسیجی پشت فرمان بود.

سریع مجروح‌ها را سوار کردیم، اما نشد که پیکر حاج‌حسین را با خودمان بیاوریم. چند روز بعد، عراق از منطقه فکه عقب‌نشینی کرد. حالم که بهتر شد به اتفاقِ شهید نجفی، برادر حاج‌عباس نجف‌آبادی و چند نفر دیگر به منطقه فکه رفتیم. حدود مکانی که آن شب بودیم را یادم می‌آمد. خاکریز را دیدم، اما با خاکریز آن شبی فرق داشت. گفتم این، خاکریزِ آن‌شب نیست. پایین و بالا منطقه را دیدیم، اما هیچ خاکریز دیگری به این شکل نبود. احتمالاً همین خاکریز بود، اما عرضش بیشتر شده بود. رفتم همان جایی که شب عملیات شروع کرده بودم سینه‌خیز رفتن.

روی جاده آسفالت خوابیدم و سینه‌خیز حدود ۲۰ قدم رفتم و گفتم جنازه حاج‌حسین اینجا باید باشد. بچه‌ها رفتند از جهادسازندگی چنانه یک لودر قرض کردند. بیل اول را که زدند، بوی اجساد را حس کردیم. عراقی‌ها اجساد شهدا را در همان خاکریز کوتاه دفن کرده بودند. بیل دوم را که زدند، جنازه حاج‌حسین را دیدم. او را از همان پیراهن کره‌ای و پوتین که اسم خودم رویش نوشته شده بود، شناختم. پیکر خیلی از شهدای دیگر گردان را هم همان‌جا پیدا کردیم.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

«حاج‌حسین» روز تولدش دوباره متولد شد بیشتر بخوانید »

کسی دوست ندارد پدرزنش مرده‌شور باشد

به گزارش مشرق، قصه‌های مجید را یادتان هست؟ آن دفعه‌ای که راجع به مرده‌شورها انشا نوشته بود؛ «یک فرد مرده‌شور خیلی زحمت می‌کشد، اما هیچ‌کس او را دوست ندارد. با اینکه ما همه بالاخره یک روز به او احتیاج پیدا می‌کنیم، اما کسی با او مهربان نیست… .»

یادم هست همان وقت‌ها هم هربار که این قسمت را می‌دیدم، با خودم می‌گفتم چقدر تلخ! مخصوصا آنجا که می‌گفت: «اصغرآقا مرده‌شور و زنش لیلا مرده‌شور دو دختر دارند که خیلی نجیب و باوقار هستند، اما کسی به خواستگاری آنها نمی‌آید، چون کسی دوست ندارد پدرزنش مرده‌شور باشد!»، تلخی‌اش بیشتر زیر زبانم می‌آمد. اما حالا که پای خودم هم به غسالخانه باز شده، می‌دانم آنچه که حس کرده بودم، سر سوزنی از تلخی واقعی‌اش نیست. این روزها حتما همه روایت جهادگران غسالخانه‌ها را شنیده‌اید. خیلی‌ها پای پست‌هایشان هزاربار قربان‌صدقه‌ رفتند و به حال‌شان غبطه خوردند، بعضی‌ها حتی برایشان هدیه و میان‌وعده و نامه‌های تشکر فرستادند، گزارش گرفتند، مستند ساختند و … و هرکدام از این کارها دلگرمی‌ای بود برای جهادگران و انگیزه مضاعف برای کار بیشتر.

در این میان اما یک عده بودند که هیچ‌وقت دیده نمی‌شدند و این ایام هم اگرچه کارشان سنگین‌تر بود، اما کمافی‌السابق در حاشیه ماندند؛ کارمندان ثابت غسالخانه‌ها که یک عمر برچسب مرده‌شوری را یدک می‌کشند و درحالی‌که یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا روی دوش‌شان است، همچنان در زمره «مغضوبِ علیهم» زیر آسمان این شهر به‌سختی امورات می‌گذرانند.

راستش من در توانم نیست از سختی کار اینها بگویم، از دلخراشی صحنه‌هایی که برای خیلی‌ها حتی در تصورشان نمی‌گنجد، اما اینها مدام می‌بینند و مجبورند از نزدیک لمسش کنند. شاید همین یک قلم بس باشد برای اینکه هر روز دست‌شان را ببوسیم و بگوییم: خدا خیرتان بدهد که بدن بی‌جان آدم‌ها را در هر حالتی می‌بینید و خم به ابرو نمی‌آورید و برای سفر آخرت آماده‌شان می‌کنید. ممنون برای آن روزی که حتی عزیزترین‌هایمان هم جرات دست‌زدن به ما را ندارند، اما شما با صبوری آلودگی‌های جسدمان را می‌زدایید… اما اینها را که هرگز نگفتیم، هیچ؛ در عوض تا توانستیم در این دنیا منزوی‌شان کردیم. دختر به پسرهایشان ندادیم، دخترهایشان را به عروسی قبول نکردیم، خانه‌هایمان را دست‌شان ندادیم، هم‌سفره‌شان نشدیم، برایشان خواهری و برادری نکردیم… . یکی‌شان تعریف می‌کرد که با هزار بدبختی و پنهان‌کاری یک خانه اجاره کرده، اما صاحبخانه دم‌آخر فهمیده و اثاث‌شان را برگردانده. یکی دیگر می‌گفت که چقدر شانس آورده پسری از غسال‌های همین‌جا به خواستگاری‌اش آمده و جز او هیچ‌وقت خواستگار دیگری نداشته. مادری نگران پسرش بود که تابه‌حال دوبار به‌خاطر شغل مادر ردش کرده‌اند و می‌ترسید این ردکردن‌ها از مادر متنفرش کند، و هزار خاطره اینچنینی دیگر که وقتی با سختی کارشان می‌سنجی، می‌بینی انصاف نیست… .

تازه این ایام که داستان بیماران کرونایی هم مزید بر علت شد و کم‌کاری و شانه‌خالی‌کردن مسئولان بعضی از غسالخانه‌ها پای این بندگان خدا نوشته شد. این تصور برای بعضی‌ها پیش آمد که غسال‌ها حاضر به شستن اموات نیستند و میت مسلمان روی زمین مانده، درحالی‌که این بندگان خدا هیچ‌وقت چنین حق انتخابی ندارند که بخواهند از کاری سر باز زنند. اصلا این شغل آن‌قدر خطر و آسیب‌پذیری دارد که جسد بیمار کرونایی خیلی هم چیز وحشتناکی محسوب نمی‌شود. حالا هم که مسئولان بهشت‌زهرا به‌شرط حضور بچه‌های جهادی قبول کردند اموات کرونایی را بپذیرند، بازهم همین‌ها هم‌پای جهادی‌ها کار کردند و بچه‌ها را هم راه انداختند. حالا رواست که با آن ‌همه فشار اجتماعی این بار جدید را هم به بارهای قبلی اضافه کنیم؟

اصلا شاید یکی از مزایای حضور جهادی‌ها در غسالخانه و هم‌زیست شدن با این قشر مظلوم منزوی، فهمیدن عمق همین دردها باشد؛ اینکه همه این سال‌ها چقدر برای این قشر کم گذاشتیم، چقدر حواس‌مان به رنج‌هایشان نبود… . چقدر این رنج‌ها و دردها بیشتر محصول سوءتفاهم و بدفهمی‌های فرهنگی است و ریشه در امر حقیقی ندارد. چطور می‌شود مادری راه بیفتد توی بهشت‌زهرا بین جهادی‌ها دنبال عروس برای پسرش بگردد، اما حاضر نباشد به وصلت به یکی از همان غسال‌ها فکر کند؟ چطور می‌شود مدام غسال‌های جهادی را این‌طرف و آن‌طرف دعوت کنی، ولی با خود غسال‌ها هم‌سفره نشوی؟ چطور می‌شود به دلایلی آنقدر واهی کسی را از جامعه دور کرد؟

با خودم فکر می‌کنم شاید در جامعه طراز اسلامی اصلا شغل کسی غسالی نباشد، اصلا غسالی کاری است که نباید شغل رسمی شود، باید فقط بین نیروهای داوطلب بچرخد و هرکس به‌صرف تکلیف مسلمانی‌اش بیاید میت مسلمین را غسل بدهد، آن‌وقت دیگر هیچ‌کس به جرم غسالی در جامعه منزوی نمی‌شود. اما حالا که نشده، چه؟ بگذاریم همین روند ادامه پیدا کند؟ روا نیست برادران… انصاف نیست خواهران… بیایید هرچه در توان داریم، از رسانه و مطبوعات و نهادهای فرهنگی و مذهبی و… به‌کار ببندیم و این فرهنگ غلط را از این کشور پاک کنیم. بیایید مهربانی و عدالت را منصفانه تقسیم کنیم تا به این قشر هم سهمی برسد… .

البته من همان‌قدر که انشای مجید را خاطرم هست، سزای نوشتنش را هم یادم مانده؛ هنوز صحنه کتک مفصلی که خورد، جلوی چشمم رژه می‌رود و دعا می‌کنم حالا بعد از گذشت این همه سال دیگر از غسال‌ها نوشتن کتک‌خوردن نداشته باشد!

*فرهیختگان / فاطمه رایگانی، فعال جهادی

منبع خبر

کسی دوست ندارد پدرزنش مرده‌شور باشد بیشتر بخوانید »

کارت «رمضان» روی در سلول‌!

به گزارش مشرق،‌ روز یک‌شنبه ۱۳ مارس ۱۹۹۴ (۲۲ اسفند ۱۳۷۲) آخرین روز ماه رمضان بود، با آن وداع کرده، و فردایش در سلول برای خود نماز عید خواندم، و خدا را شکر گفتم که توفیق داد در این شرایط سخت روزه بگیرم. بعد به خانواده زنگ زده و عید را تبریک گفتم.
سال بعد، چند هفته مانده به ماه رمضان، تیتسه آمد و گفت «با توجه به مشکلات پیش‌آمده در رمضان سال پیش، چه کنیم مشکل دوباره تکرار نشود» گفتم «خیلی ساده است، شما باید چند روز قبل از آغاز ماه رمضان اعلام کنید، تا هر زندانی مسلمان که می‌خواهد روزه بگیرد فرم درخواست بدهد، و شما برای آن‌ها برنامه‌ریزی کنید و امکاناتی فراهم و غذای افطارشان را گرم نمایید.»

آن‌ها به توصیه من عمل کردند، و گفتند هر کس می‌خواهد روزه بگیرد بیاید درخواست گرم کردن غذا در وقت افطار را بدهد. خودم هم دست به‌کار شدم، و شروع کردم به همان طریق ارتباطی که قبلاً توضیح دادم دیگران را هم خبر دادم. اول به فلسطینی بالای سرم، ولید، گفتم تو هم تقاضا بده، و بقیه هم. خلاصه این به آن، آن به این خبر دادند، و یکدفعه حدود پنجاه‌تا تقاضا از سوی مسلمانان ترک، عرب و آلمانی برای زندان رفت. حتی چند نفری هم که مسلمان نبودند چنین کردند، و خواستند که وعده غذایی‌شان جابه‌جا شود، و ناهارشان را در افطار بگیرند. حرکت جالبی در زندان شروع شده بود. حالا زندان با این تقاضاها چه کرد. برای هر یک کارتی درست کرده و روی در سلول‌شان زدند «رمضان»! بعد میکرووله بزرگی گرفتند و غذاهای ظهر این افراد را در داخل آن تا افطار گرم نگه می‌داشتند. وقت افطار موزع می‌آمد سربند داد می‌زد «رمضان رمضان!»؛ یعنی روزه بگیران آماده گرفتن غذای‌شان باشند. بنا بر همان کارتی که روی درها بود درسلول‌های روزه‌داران باز و غذای‌شان تحویل می‌شد.

آن سال ماه رمضان خیلی ملموس بود و حال و فضای خاصی را برای‌مان رقم خورد. جالب اینکه در سال‌های بعد این دیگر شد یک قاعده برای زندان. دوهفته قبل از شروع ماه رمضان از بلندگوی زندان اعلام می‌شد که روزه‌بگیران ثبت‌نام بکنند. حداقل تا زمانی که من در زندان موابیت بودم چنین کردند.

این مطلب،‌ بریده ای بود از کتاب نقاشی قهوه‌خانه، خاطرات کاظم دارابی متهم دادگاه میکونوس، تحقیق و تألیف: محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر

منبع خبر

کارت «رمضان» روی در سلول‌! بیشتر بخوانید »

«هم‌نمک» با سفره‌ها چه می‌کند؟

به گزارش مشرق،‌ پویش هم‌نمک از جمله پویش‌هایی که است که به دنبال فرمان رهبری برای اجرای رزمایش مواسات و دستگیری از نیازمندان راه‌اندازی شده است. هم‌نمک که به همت خیریه متوسلین امام رضا (ع) راه‌اندازی شده است، بنا دارد همزمان با میلاد امام حسن مجتبی (ع) بیش از پنج هزار بسته معیشتی در بین نیازمندان تهرانی پخش کند.

روزها همچنان سرشار از نگرانی و دلهره برای مردم سپری می‌شود. در این میان نگاه‌هایی را می‌بینیم که بیش از پیش نگران فردا هستند؛ دلهره معیشت دارند و اداره خانواده‌ای که منبع درآمدش با مشکل مواجه شده است. حالا وقت همدلی است؛ وقت مهربانی و مواسات است. وقت بالا زدن آستین و همراهی با نگاه‌هایی است که چشم‌انتظار مهربانی در ماه نزول رحمت و برکت هستند. اپیدمی کرونا علاوه بر شیوع بیماری، پیامدهای منفی دیگری هم دارد. یکی از این پیامدها، لطمه به معیشت خانواده‌های کم‌درآمد است که در فرمایشات رهبر معظم انقلاب در نیمه شعبان هم مورد توجه قرار گرفت. رهبر انقلاب بر ضرورت ایجاد رزمایش گسترده مواسات در ماه مبارک رمضان برای یاری رساندن به افراد کم‌بضاعت تاکید ‌کردند و این سرآغازی برای فعالیت همه‌جانبه خیرین و خیریه شد.

طی یک ماه اخیر کمپین‌ها و پویش‌های زیادی به راه افتاده که به‌عنوان پازلی از طرح کلی رزمایش همدلی و مهربانی، به‌عنوان پل ارتباطی بین نیکوکاران نوع‌دوست و خانواده‌های کم‌برخوردار و نیازمند، کمر همت بسته‌اند تا تمام توان خود را در مسیر کاهش مشکلات معیشتی و بهداشتی جامعه هدف به کار بگیرند. مهرورزی، گره‌گشایی از مشکلات مردم و انفاق به نیازمندان و مدد رساندن به هر شکل و از هر نوع، از جمله مفاهیم ارزشمندی هستند که در تعالیم دینی و کلام نورانی قرآن مجید مورد توجه قرار گرفته‌اند.

روزگاری در زمان جنگ و در قامت مدافعان خاک و وطن، روز دیگر با شور همدلی در جریان مواجهه با بلایای طبیعی سیل و زلزله و… و امروز در خط اول مقابله با ویروس نوپدید کرونا؛ یکی در لباس کادر درمانی و امدادی و گروهی با ضدعفونی محله‌ها و اماکن و گروهی با جمع‌آوری کمک‌های مردمی، نگرانی از چهره غمدیده نیازمندان کم می‌کنند. فاز اول این رزمایش از روز ۲۳ فروردین با رمز یاصاحب‌الزمان؟عج؟ در سراسر کشور آغاز شد و از امروز همزمان با میلاد کریم اهل (ع) مرحله دوم رزمایش سراسری (کمک مومنانه) با مشارکت خیرین، اصناف، ورزشکاران، هنرمندان و مداحان همزمان در۲۵ استان آغاز می‌شود و پویش‌ها با قوای بیشتری به کار خود ادامه می‌دهند. کمپین بهار همدلی هم‌نمک در ماه مبارک رمضان یکی از پویش‌هایی است که با تهیه و توزیع ۳۰۰۰ بسته اقلام غذایی و بهداشتی از امروز، ۲۰ اردیبهشت‌، مصادف با میلاد پربرکت امام حسن(ع) اجرا می‌شود.

موسسه خیریه متوسلین امام رضا (ع) بیش از سه دهه است که فعالیت خود را در راستای کمک و یاری‌رسانی به هموطنان نیازمند آغاز کرده و در طول یک‌سال‌ و نیم گذشته با اجرای طرح هم‌نمک به جمع‌آوری غذاهای اضافی و دست‌نخورده جشن‌های عروسی و مراسم سوگواری در مناطق مختلف شهر تهران و توزیع آن بین خانواده‌های نیازمند پرداخته است. این طرح حالا از زمان شیوع کرونا در کشور و با توجه به ضرورت رعایت نکات بهداشتی، کمی تغییر شکل پیدا کرده و به توزیع بسته‌های غذایی و معیشتی بین نیازمندان در مناطق محروم تهران استان تهران، می‌پردازد. در این طرح یک بسته معیشتی شامل برنج، روغن، حبوبات، ماکارونی، چای، قند، تخم مرغ، مواد شوینده و… طی روزهای اخیر توسط خیرین تهیه و بسته‌بندی شده است.

به گفته مدیر طرح پویش هم‌نمک، قبلا هم بسته‌های ارزاق در میان نیازمندان توزیع می‌شد اما صرفا در روزهای خاص مانند اعیاد مذهبی، عید نوروز، شب یلدا و… توزیع صورت می‌گرفت اما امسال به دلیل شیوع ویروس کرونا فعالیت هم‌نمک به توزیع بسته‌های معیشتی محدود شده است. آقای محمدرضا مشهدی ادامه داد: «البته از روز نوزدهم ماه مبارک رمضان مجدد پخش غذای گرم را طبق پروتکل بهداشتی‌ای که وزارت بهداشت و درمان به ما ابلاغ کرده است، از سر می‌گیریم.»

مشهدی، مدیر طرح هم نمک مؤسسه خیریه متوسلین به امام رضا(ع) در گفت‌وگو با ما یادآور شد: طرح هم‌نمک تاکنون بیش از ۲۰۰ هزار پرس غذای گرم تهیه، طبخ و توزیع کرده کرده است و علاوه بر استان تهران در البرز نیز مشغول فعالیت هستند. همچنین طی فراخوان کمک به آبرومندان نیازمند، از تمامی خیرین و دنبال‌کنندگان صفحه هم‌نمک در شبکه اجتماعی اینستاگرام درخواست کردیم این بار خود به صورت مستقیم به کمک نیازمندان بیایند. وی تشریح کرد: دنبال‌کنندگان هم‌نمک در اینستاگرام، فالوئرهای فعال هستند و نه‌تنها حمایت مادی از نیازمندان انجام می‌دهند، بلکه مدام جویای رفع مشکلات نیازمندان هم هستند. تاکنون ۷۰ درصد دنبال‌کنندگان صفحه هم‌نمک با طرح‌های مؤسسه همراهی و مشارکت کرده‌اند. به همین دلیل، طی فراخوانی از آنها درخواست کردیم در کنار کمک‌های مادی، به «کمپین بهار همدلی هم‌نمک» بپیوندند.

مشهدی ادامه داد: در این طرح، از ۱۵ اردیبهشت تا ۲۰ اردیبهشت، اقلام غذایی خشک که به صورت عمده خریداری شده است، در شرایط کاملاً بهداشتی و با آرم غیرقابل فروش از طریق خیرین و دنبال‌کنندگان صفحه هم‌نمک در شبکه‌های اجتماعی، بسته‌بندی می‌شود. وی از تهیه بیش از پنج هزار بسته اقلام غذایی و همراهی تعداد زیادی از خیرین و دنبال‌کنندگان صفحه هم‌نمک برای توزیع اقلام بین نیازمندان تهرانی خبر داد و گفت: تاکنون پنج هزار بسته ارزاق بسته‌بندی‌ شده و با توجه به شناسایی نیازمندان که از قبل به صورت دقیقا انجام شده بود، امروز شنبه در یک روز بیش از ۱۷۰ نقطه و ۴۰۰ آدرس در شهر تهران را سرکشی کرده و پخش ارزاق خواهیم داشت.

مدیر طرح هم‌نمک از خیرین و عموم مردم دعوت کرد اقلامی مانند روغن، برنج، تن ماهی، سویا، ماکارونی، رب و هر قلم مواد غذایی دیگر را برای تهیه بسته‌های ارزاق به این مؤسسه ارائه و این مؤسسه را در رساندن این اقلام به نیازمندان یاری کنند. آدرس صفحه اینستاگرام هم‌نمک ham_namak است و دنبال‌کنندگان این صفحه نیز می‌توانند با ارسال پیام، نیازمندانی که خود شناسایی کرده‌اند را هم به مؤسسه معرفی کنند تا پس از بررسی و راستی‌آزمایی، خانواده‌های معرفی‌شده نیز مورد حمایت قرار گیرند. یادآور می‌شود، خیریه متوسلین به امام رضا(ع) که طرح هم‌نمک را اجرا می‌کند، یکی از خیریه‌های باسابقه کشور است که فعالیت خود را از زمان جنگ تحمیلی آغاز کرده است و با توجه به دستور مقام معظم رهبری مبنی بر توجه به فقرا در شرایط کنونی، فعالیت‌های گسترده‌تری را برای کمک به محرومان به اجرا رسانده است.

*صبح نو

منبع خبر

«هم‌نمک» با سفره‌ها چه می‌کند؟ بیشتر بخوانید »

ناگفته‌هایی از ‌شهید “شکیبا”

سرهنگ پاسدار شکیبا سلیمی فرمانده شجاع و دلیر سپاه بیت‌المقدس استان به‌دلیل اخلاص، تقوا، ولایت‌مداری و مردم‌داری در قلب همه مردم و پاسداران کردستان جای داشت.منبع خبر

ناگفته‌هایی از ‌شهید “شکیبا” بیشتر بخوانید »