مجاهدت

یک نویسنده:‌ برای نوشتن کتابم، سه ماه جاسوسی کردم!

به گزارش مشرق، مدت‌ها بود سمت کتاب نوجوان نمی‌رفتم چون از چند کتاب قبلی خاطره خوبی نداشتم. آخرین کتاب خوبی که در عرصه نوجوان خواندم، رمان «دلقک» اثر هدی حدادی بود و حالا بعد از چندین سال مجددا کتاب خوبی در این عرصه منتشر شده است.

هر چند اسم و رسم کتاب‌های خوبی از نویسندگان خوب و درجه اول این عرصه منتشر شده است که خب من به هر دلیل آن را نخوانده‌ام اما رمان «رونی یک پیانو قورت داده» به نظرم یک اتفاق خوب در عرصه ادبیات نوجوان است و می‌ توان آن را با خیال راحت برای خواندن و مطالعه ‌کردن توصیه کرد. این کتاب را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است. به این بهانه گفت‌وگویی با تیمور آقامحمدی، نویسنده این اثر داشتیم. تیمور آقامحمدی، نویسنده و شاعر کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی بوده و تاکنون چند مجموعه شعر و داستان را منتشر کرده است. از وی چند اثر پژوهشی هم منتشر شده است.

مایلم ابتدا درباره رونی و داستانش برای من و مخاطبان توضیح بدهید؛ اصلاً رونی از کجا خلق شد؟
اولین بارقه سال‌ها پیش در ذهنم شکل گرفت؛ کلیپی از دو دختر نوجوان اصفهانی منتشر و به سرعت فراگیر شد که پیش از اقدام به خودکشی از خودشان ضبط کرده بودند. با خودم گفتم چطور می‌شود که انسانی در این سن، دست به چنین کاری می‌زند؟ اصلاً دست‌شستن از زندگی یعنی چه؟ این نوجوان امروز کیست که اینقدر ناشناس شده برای ما؛ به چه می‌اندیشد و در پی چیست؟ فراوان سؤالی که داشتم مدت‌ها مرا درگیر خودش کرده بود، تا اینکه شخصیت رونی خود را نشانم داد. معطل نکردم و شروع کردم به نوشتن از او. جهانش را ساختم، خانواده و گروه دوستانی ایجاد کردم و رونی را به کام اژدها فرستادم.
اینکه شخصیت اول کتاب یک دختر نوجوان باشد به نظر شما ریسک نبود؟
وقت نوشتن اجازه ندادم این موضوع، کتابم را تحت تأثیر قرار بدهد و در حقِ داستان کوتاهی بکنم. بله، حتی تا بعد از انتشار و رسیدن به دست مخاطب، خوف آن را داشتم که نکند خوانندگان پسر را از دست داده باشم و رونی بماند و دختران سرزمینم؛ اما همچنان که در طول نوشتن شخصیت‌های نوجوان مرا غافلگیر می‌کردند، به راستی که مخاطبان نوجوان هم شگفت‌زده‌ام ‌کردند. باید بپذیریم که آن‌ها فراتر از انتظارند و برگ‌هایی رو می‌کنند که به فکرت هم نمی‌رسد، برای همین به این اصل رسیدم: خطای بزرگی است اگر دست‌کم‌شان بگیری. من همین‌جا می‌گویم نویسنده اگر شجاعانه کار خودش را بکند، مخاطب صمیمانه او را درک می‌کند، چرا که بسیاری از مفاهیم و دغدغه‌های انسانی، خاص پسر یا دختر نیست، بلکه مشترک است. مگر دوستی، محبت، عشق و تنفر انحصاری است؟
چقدر با زندگی این مدل نوجوانان آشنا بودید و از روحیات‌شان خبر داشتید؟
من دختر ۱۴‌ساله‌ای به نام پارمیدا دارم که پیش‌تر هم گفته‌ام اگر خودِ رونی نباشد، شبیه‌ترین دختر به اوست. برای نوشتن این رمان شروع کردم به جست‌وجو و حتی جاسوسی از زندگی او. گوش تیز کردم ببینم چه موسیقی‌ای گوش می‌دهد، وقتِ مکالمه با دوستانش از چه ادبیاتی استفاده می‌کند. برنامه یادداشت‌نویسی گوشی‌ام را باز کردم و سه ماه تمام هرچه گفت و کرد نوشتم، اگر بیشتر دقت کنید، می‌بینید نوجوانان امروز نه‌تنها مدت‌هاست قواعد خودشان را نوشته‌اند و قوانین و مقرراتی دارند بلکه گاه به گاه حکمت‌های کلامی‌ای از زبان‌شان جاری می‌شود که واقعاً کم‌نظیر است. من برای نوشتن رونی خودم را در دنیای بچه‌هایی که می‌شناختم غرق کردم چرا که پاشنه‌ کفشم را کشیدم و گفتم تیمور! اگر می‌خواهی از آن‌ها و برای آن‌ها بنویسی، باید بکوشی یکی از خودشان شوی. احساس می‌کنم اظهار لطف‌هایی را که نویسندگان و مخاطبان به این کتاب داشته‌اند، مدیون این تلاشم و از برکتِ نوجوان‌شدنم دارم.

به نظرم رمان «رونی یک پیانو قورت داده» می‌توانست به دام آثار زرد دخترانه‌پسند بیفتد؛ کتاب‌هایی که تمام علایق دخترانه در این سطح را به هیجانات نوجوانی خلاصه می‌کنند اما رونی اینطور نیست، عاقل است و در نبودِ مادر، مدیر خانه می‌شود؛ چرا شما خواستید این دختر در این سن اینقدر پخته باشد؟
واقعیتش من در مقامِ نویسنده روی چیزی اصرار نکرده‌ام، فقط در بنای شخصیت‌ها و ماجراهای کلی نقش داشته‌ام. رونی را برده‌ام به دل ماجراها، به رویارویی با شازده کوچولو، مرد نمکی دوهزارساله، هیولای مترو، گروه سه‌کله پوک، پسر کوچک پادشاه و زامبی‌ها. اتفاقاً در چند جا رونی خلاف طراحی ابتدایی من، کارهایی می‌کند. من پیرنگ را با تعدادی شخصیت و ماجرا آماده کردم و بستر و جهانی امروزین، در عمل اما گذاشتم شخصیت‌ها در همان لحظه تصمیم بگیرند، نه طبق برنامه‌ قبلی.

برای همین باید بگویم نوشتن برای خوشایند دختران یا به‌طور کلی خوانندگان، هرگز در ذهن و قاموس من نبوده است. قهرمان من تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌اش را تجربه کرده چون چند سال پیش مادر رونی با بچه‌ای در شکم درست روز تولد او از دنیا رفته است. مفاهیم تولد و مرگ برای او یکی شده؛ او چطور می‌تواند مثل یک دختر عادی رفتار کند؟ او تنها شده و مسوولیت برادر خردسالش هم به دوش او افتاده؛ او یا باید از زیر مسوولیت و تعهد شانه خالی کند یا جای خالی مادر را در خانه پر کرده و حتی بشود او، چنانکه در پایان داستان می‌بینیم. رفتارهای پخته قهرمان داستان، نه خواست من بوده و نه رونی، شرایط زندگی او را در نقطه‌ای قرار داده که جز آن کار دیگری نمی‌تواند بکند؛ رونی مادری می‌کند چون باید مادری کند.
کتاب به نظرم هیجان خوبی دارد با اینکه اصلاً بر مدار کلیشه‌های این روزها نگشته است. آیا شما می‌خواستید الگوی خوبی برای دختران این سن معرفی کنید؟
من رمان رونی را یک پیشنهاد می‌دانم؛ یک‌جور سلیقه خاص. مخاطب خود را در مواجهه با او می‌بیند و این اوست که هر انتظاری می‌تواند داشته باشد. رونی راه خودش را در زندگی باز می‌کند و پیش می‌رود، اما نه با الگو یا دستورالعمل دیگران، می‌خواهد با تعریف خودش زندگی کند و بر مشکلاتش پیروز شود. اگر قرار بود که همه به توصیه‌ها و دستورهای یکسان و معین دیگران عمل کنند که ما انسان نمی‌شدیم، بلکه به روبات‌هایی منفعل بدل می‌شدیم. چه کسی را سراغ دارید که به توصیه‌های شما به طور کامل عمل کند؟ همانطور که در ابتدای رمان آمده، این کتاب نوشته دختری به نام رونی فرخی است؛ او از جای خود برخاسته و کتابِ خودِ خودش را نوشته و به مخاطب پیشنهاد داده. ادعای او این است که من مثل دیگران نیستم، حالا چطور از خواننده‌اش بخواهد که مثل او باشد؟ این ضد اصول و نظریه اوست. اصلاً خاص بودن این دختر به ویژگی‌ها منحصر به فردش است که می‌خواهد خودش را بیابد، این «خود»، مال اوست و نمی‌تواند از آنِ دیگری شود.

موسیقی عامل خوبی برای پیوندزدن احساسات دخترانه است. به نظرم انتخاب هوشمندانه‌ای بوده است، در حالی که دختر از احساسات بیرونی خودش جلوگیری کرده اما با موسیقی به حد خوبی از هیجان می‌رسد.
رونی در آغاز درک درستی از موسیقی ندارد، اما استاد موسیقی او دستش را می‌گیرد و یادش می‌دهد که چطور پیانوی‌خودرا قورت بدهد. او نکته استادش را به جان و دل درک می‌کند و در بخش‌هایی دست از نواختن می‌کشد تا به موسیقی زندگی گوش بدهد. رونی ابتدا مشتری موسیقی نازل پاپ و در مواردی راک خارجی است اما هرچه خود را به دست سخنان استاد می‌سپارد، دلدادگی‌اش به موسیقی اصیل ایرانی بیشتر می‌شود؛ در نهایت فهم موسیقی کلاسیک جهان را می‌یابد. این شخصیت به درجه‌ای رسیده که بتواند موسیقی را از آنِ خود و تنهایی‌اش بکند و با فشار زندگی به موسیقی پناه می‌برد. یکی جایی از کتاب می‌گوید: «توصیه‌ای به شما می‌کنم: در زندگی حداقل یک چیز را برای خودِ خودتان داشته باشید که نتوان جایگزینی برایش پیدا کرد. دلیل انتخاب‌تان هم به هیچ‌کس مربوط نیست. وقتی احساس کردید که می‌توانید در یک لحظه دکمه صدای دنیا را برای مدتی خاموش کنید و در یک آرامشِ خالص و پر از ذرات معلقِ سکوت، محوِ آن یک چیز شوید، شک نکنید که به ثروتِ بی‌قیمتی رسیده‌اید. من فلوت را انتخاب کرده‌ام؛ ساز تخصصی‌ام.»

به نظر خودت آیا نویسندگان این روزهای ما فضای ذهنی نوجوانان را می‌شناسند؟ آیا خیلی از نگاه‌ها و قضاوت‌ها به این بخش، یکطرفه نیست؟
خوشبختانه ما داستان‌نویسان خوبی داریم که از جان و جهانِ نوجوان امروز می‌نویسند، اما نویسندگان بسیاری هم وجود دارند که همچنان از نوجوانی خودشان می‌نویسند. سرعت تغییرات زندگی به گونه‌ای است که رسیدن به نقطه مشترک بین یک نوجوان ۱۳ و ۱۵ ساله مشکل شده، حال یک نویسنده ۵۰، ۶۰ ساله، فلاش‌بک می‌زند به نوجوانی خودش در پیش از انقلاب و از روستا یا شهرهای کوچک آن زمان می‌گوید! این موضوعات چه جذابیتی برای مخاطب امروز دارد؟! من می‌بینم که فضا و زمان داستان مثلاً سال ۹۸ است ولی شخصیت‌های آن به تمامی از ۴۰ سال پیش آمده‌اند؛ با همان درک و دریافت. مخاطب هوشمند است و مچ نویسنده را می‌گیرد، کتاب را می‌بندد و به سراغ آثار دیگران به خصوص ترجمه می‌رود، چون خودش را در برخی از کتاب‌های ایرانی پیدا نمی‌کند.

در روزهای قرنطینه، شاهد بودم شما از بستر مجازی بحث‌های تئوریک با نویسندگان درباره داستان‌نویسی و مسائل آن داشتید. استقبال چطور بود و آیا اینگونه مباحث جدی، قابلیت طرح در فضایی مثل اینستاگرام را دارد؟
هر شرایطی مظروفات خودش را پیدا می‌کند. قرنطینه خانگی و دوری از اجتماعات نیز همه را به سوی استفاده بیشتر از فضای مجازی سوق داد. جلسات حضوری تعطیل شده اما آیا ادبیات تعطیلی‌بردار است؟ ایده‌ای به ذهنم رسید و با همفکری دوست عزیزم علی‌اصغر عزتی‌پاک برنامه‌ای ذیل عنوان «زندگی با داستان» طراحی کردیم که در هر فصل به مدت پنج شب در صفحه خودم گفت‌وگوی زنده با نویسندگان داشته باشم.

فصل اول (چیستی داستان) با حضور علی‌اصغر عزتی‌پاک، حسین لعل‌بذری، مجید قیصری، ابراهیم اکبری‌دیزگاه، حامد جلالی و فصل دوم (مدرسان داستان) با حضور محمدجواد جزینی، دکتر مهدی حجوانی، شیوا مقانلو، احمد اکبرپور و شهریار عباسی برگزار شد و فصل سوم (عاشقانه‌های داستان معاصر فارسی) نیز با حضور اسدالله امرایی، محمد حسینی، پیام دهکردی، دکتر حسین بیات و دکتر سروش دباغ در حال برگزاری است. هر شب گفت‌وگوهای زنده زیادی در بستر اینستاگرام در حال برگزاری است، اما ما کارمان را بسیار جدی گرفته‌ایم و برای برپایی هر فصل، اتاق فکر تشکیل می‌دهیم و بر سر موضوعات و مهمانان بحث‌های زیادی می‌کنیم. خوشبختانه «زندگی با داستان» جای خودش را باز کرده و بازخوردهای خوبی از سوی کاربران دریافت کرده‌ایم و مهمانانی در این برنامه حاضر شده‌اند که گاهی نخستین گفت‌وگوی زنده‌شان بوده و این نشان از اعتماد نویسندگان به ماست.

نویسندگان و به صورت کلی ادبیات هنگام بحران‌هایی چون سیل، زلزله و کرونا، چطور باید وارد ماجرا شوند و یک روایت داستانی برای مخاطب خودشان ارائه کنند؟
هیچ‌وقت هیچ نویسنده‌ای را نمی‌توان به روایتی که دلخواهش نیست، وادار کرد، حتی خودِ نویسندگان؛ از این‌رو تا پدیده‌ای به گستره دغدغه‌های او وارد نشود، نمی‌توان انتظار روایتی درخور از او داشت. ما می‌نویسیم از چیزی که مالِ خود کرده باشیم. واکنش‌های سریع داستانی به اتفاقات بحرانی، عموماً هیجانی است و عمقی ندارد. چرایی و ماهیت هر بحران نیازمند یک نوع درونی‌شدگی زمان‌بر است و هر اتفاق مهم تاریخی زمانی از بستر تاریخ جدا شده و به میان زندگی مردم راه پیدا کرده که از دریچه داستان بدان نگریسته شده است؛ بنابراین توجه به هر بحرانی، به نیاز و خواست نویسنده و درونی‌شدگی توسط او نیازمند است.

صبح نو

منبع خبر

یک نویسنده:‌ برای نوشتن کتابم، سه ماه جاسوسی کردم! بیشتر بخوانید »

وقتی موساد از تعلل در ترور امام پشیمان شد

به گزارش مشرق، دو ماه پیش وقتی رمان «ارتداد» وحید یامین‌پور روانه بازار شد، خیلی‌ها نام نویسنده را زیر ذره‌بین، درشت‌تر از نام کتاب می‌دیدند اما به محض اینکه کتاب خوانده شد، کمتر کسی بود که حتی فارغ از نواقص پرداخت روایت، به جذابیت ایده مرکزی و محرک اصلی داستان اعتراف نکند؛ صبح ۲۲بهمن، امام کشته می‌شد و انقلاب ایران هرگز به نتیجه نمی‌رسید و داستان قرار بود دنیایی را بسازد که پس از این واقعه در ایران و جهان ساخته می‌شد.

حالا کتاب «برخیز و اول تو بکش» نوشته رونن برگمن، خبرنگار حوزه امنیت رژیم اسرائیل که از قضا همزمان با «ارتداد» روانه بازار کتاب ایران شد، صراحتا از طرح پیشنهادی بختیار برای ترور امام(ره) با برنامه‌ریزی و عاملیت موساد پرده برداشته است؛ اتفاقی که به اذعان خود صهیونیست‌ها می‌توانست سرنوشت منطقه و جهان را تغییر دهد اما آن‌ها در انجامش تعلل به خرج دادند و پشیمان ‌شدند.

«ارتداد» ماجرای صبح خیالی ترور را اینطور شرح می‌دهد: «آرام صدایت می‌زنم. تو می‌لرزی و شانه‌هایت تکان می‌خورد. آرزو چند دقیقه قبل از گریستن است. منتظر است که مطمئن شود تو هم داری گریه می‌کنی. من باز آرام صدایت می‌زنم.

دریا؟
انگار صدای مرا نمی‌شنوی. چشم‌های سرخت وحشت‌زده‌ام می‌کند. گره روسری‌ات را شل می‌کنی، روسری روی شانه‌ات سر می‌خورد. رگه‌های سرخ اضطراب از زیر گردن تا روی سینه‌ات را پوشانده. لب‌هایت می‌لرزد. واژه‌ها را با اضطرابی آمیخته با بغض ادا می‌کنی:

یونس، همه چیز تمام شد؟ نهضت، اما، احمد، همه رویاها و خیالات‌مان؟…
من نمی‌فهمم تو چه می‌گویی. از کلمه «احمد» به این‌سو، بغض روی کلماتت سنگینی می‌کند و سه کلمه بعد، راه گفتنت را می‌بندد. من جلوتر می‌آیم و دست‌های مرطوب لرزان سرد تو را می‌گیرم.

چه شده؟
امام را بردند. با همه کسانی که در مدرسه رفاه بودند و تا چند خیابان هر کسی را دیدند با تیر زدند. زمین از خون قرمز شده!…»

تنها تفاوت نقشه فرضی‌ای که نویسنده ارتداد برای داستان ترور امام کشیده با نقشه‌ای که اسرائیلی‌ها برای این کار داشتند، این است که امام را قبل از رسیدن به ایران و در فرانسه از بین ببرند.

رونن برگمن در فصل ۲۱ کتاب «برخیز و اول تو بکش» که با عنوان «خیزش طوفان سبز» درباره شروع ماجرای وقوع انقلاب اسلامی نام‌گذاری شده است، ماجرا را از کمی قبل‌تر آغاز می‌کند. از مارس ۱۹۷۸ چند ماه قبل از به ثمر نشستن انقلاب یک پرواز مخفی، یوری لوبرانی، سفیر رژیم اسرائیل در ایران و رووِن مرهاو، رییس مقر موساد در ایران را به تهران می‌آورد.

آن‌ها ملاقاتی هم در جزیره کیش، اقامتگاه مورد علاقه شاه دارند که برگمن از قول مرهاو درباره آن می‌نویسد: «آنجا تفریحگاه همه مقامات ارشد بود. نشانه‌های فساد شگفت‌انگیز در همه جای جزیره وجود داشت. ما از جو افراز و لذت‌جویی در آنجا تعجب کردیم.»

آن‌ها آمده بودند تا نگرانی خود را نسبت به اتحاد مخالفان اسرائیل در لبنان و شیعیان ایران به رهبری آیت‌الله خمینی به گوش شاه ایران برسانند و به او هشدار دهند که تحرکات مخالفانش در داخل ایران به مرحله خطرناکی رسیده است.»

برگمن می‌نویسد: «به هشدارها توجهی نشد. در وزارت خارجه و موساد و همچنین در سیا ماموران متقاعد شده بودند که مرهاو و لوبرانی اشتباه می‌کنند و حکومت شاه قدرتمند است و ایران برای همیشه هم‌پیمان آمریکا و اسرائیل باقی خواهد ماند. او این اتفاق را اشتباه استراتژیک توصیف می‌کند و پس از خروج شاه بیمار از ایران به مقصد مصر، تنها کسی که با مرهاو، لوبرانی و البته برگمن هم‌نظر است، پیشنهاد ترور را به رژیم اسرائیل می‌دهد.»

این بخش خواندنی کتاب را مستقیما در ادامه خواهید دید: «روز بعد شاپور بختیار، نخست‌وزیر سکولاری که شاه او را برای اداره کشور منصوب کرده بود، از الیزر سفریر، رییس جدید مقر موساد در تهران پرسید: آیا ممکن است موساد لطف کند و آیت‌الله را در حومه پاریس، همان‌جا که زندگی می‌کند، بکشد؟ پیتژاک هوفی، رییس موساد خواستار تشکیل جلسه‌ای فوری با مقامات ارشد در ستاد موساد در بلوار کینگ سول در تل‌آویو شد.

منافع این اقدام برای اسرائیل مشخص بود: برای جبران این عمل رژیم اسرائیل، ساواک عمیقا به رژیم اسرائیل بدهکار می‌شد. به علاوه، ممکن بود این ضربه، مسیر تاریخ را منحرف کند و مانع از قدرت ‌گرفتن آیت‌الله با دیدگاه‌های واضحش در مورد رژیم اسرائیل شود. شرکت‌کنندگان در این نشست در مورد مسائل گوناگونی بحث ‌کردند: آیا این طرح از لحاظ عملیاتی امکان‌پذیر بود؟ آیا آیت‌الله واقعا چنین خطر بزرگی محسوب می‌شد؟ اگر چنین بود، آیا رژیم اسرائیل آمادگی داشت خطرات ناشی از ترور چهره ارشد مذهبی را بپذیرد و چنین اقدامی را در خاک فرانسه انجام دهد؟»

اما نهایتا موساد و اعضای دیگر جلسه به این نتیجه نمی‌رسند که ترور امام خمینی(ره)راهکار مناسبی برای آن‌هاست: «نماینده‌ای از طرف مایک هراری، رییس کیزریا گفت این اقدام خیلی پیچیده نیست، اما در عملیات‌هایی که به خصوص از آغاز (تصمیم‌گیری، برنامه‌ریزی و…) تا پایان عملیات باید در زمان محدودی انجام شود، واضح است که اوضاع می‌تواند به شدت به هم بریزد.»

روسای یکی از بخش‌ها که در ایران فعالیت کرده بود، گفت: «بگذارید آیت‌الله به ایران برگردد. او دوام نخواهد آورد. ارتش و ساواک، او و معترضان حاضر در خیابان‌ها را مدیریت خواهند کرد. او نماینده گذشته ایران است، نه آینده آن». هوفی گفت مایل است این پیشنهاد را به دلیل رویه‌های موساد رد کند چرا که او مخالف ترور رهبران سیاسی بود. یوسی آلیرا، تحلیلگر تحقیقاتی ارشد در امور ایران در این نشست گفت: «ما اطلاعات کافی در مورد مواضع آیت‌الله نداریم و بنابراین نمی‌توانم به دقت ارزیابی کنم که این ریسک موجه است یا خیر». هوفی به سفریر دستور داد به بختیار پاسخ منفی بدهد.

برگمن اما در ادامه تغییر نگاه آلفر را هم گزارش و از اتفاقاتی که در ادامه آن می‌افتد، همنوا با او ابراز تاسف می‌کند: «آلفر با نگاهی به گذشته گفت: «دو ماه پس از آن نشست، به نظرات دقیق آیت‌الله پی بردم» و ادامه داد که در مورد آن تصمیم بسیار متأسفم. آیت‌الله خمینی در اول فوریه وارد فرودگاه مهرآباد شده و با چنان استقبال پرشوری مواجه شد که ایران هرگز شاهد آن نبود. با قدرت نوارهای سخنرانی او، سلطنت شاه فرو ریخت. رویای جمهوری اسلامی محقق شد و هوادارانش تقریبا بدون اعمال زور کنترل ایران را به دست ‌گرفتند؛ کشوری وسیع با منابع طبیعی و صاحب ششمین نیروی نظامی در جهان و بزرگ‌ترین زرادخانه آسیا.»

نکته جالب دیگر اینکه وحید یامین‌پور در پاسخ به این سوال که چرا از آمریکا در رمانش خبری نیست و همه داستان و تحلیل زیربنایی آن مبتنی بر مبارزه با رژیم اسرائیل است، گفت: «نکته این است که این جمهوری اسلامی است که سطح مبارزه را بالا می‌برد ولی کتاب قبل از جمهوری اسلامی است و با پروژه آمریکا درگیر هستید که درواقع اسرائیل است. مبارزه با آمریکا، آرمان است؛ اما نقطه تماس کجاست؟ دو نقطه تماس با پروژه استکبار، قبل از جمهوری اسلامی وجود دارد: یکی پهلوی و دیگری اسرائیل. وقتی انقلاب پیروز می‌شود، سطح مبارزه بالا می‌رود و با خود آمریکا در لایه‌های مختلف درگیر می‌شویم اما وقتی پیروز نمی‌شود در سطوح پایین.»

برگمن در همین بخش از کتاب فروپاشی مهم‌ترین متحد آمریکا در خاورمیانه را مورد توجه قرار می‌دهد و می‌نویسد: «آیت‌الله در اولین سخنرانی خود گفت: «اسلام برای ۱۴۰۰ سال تضعیف شده بود. ما آن را با خون جوانان احیا می‌کنیم… به زودی قدس را آزاد کرده و در آنجا نماز می‌خوانیم». آیت‌الله با یک جمله کوتاه و قاطع، تکلیف دولت بختیار را که شاه او را قبل از ترک ایران منصوب کرده بود، روشن کرد: «من توی دهان این دولت می‌زنم».

ایالات متحده، «شیطان بزرگ» و اسرائیل، «شیطان کوچک» در تعبیر آیت‌الله خمینی، قیام او را امری گذرا می‌دیدند. یک‌بار پیش از این، بعد از اینکه اعتراضات نیروهای ملی و چپ‌گرا شاه را در سال ۱۹۵۳ از قدرت دور کرده بود، سرویس ‌های امنیتی آمریکا و بریتانیا او را به قدرت برگردانده بودند.

اما قیام آیت‌الله در اوج سال‌های نارضایتی، حمایت عمومی زیادی را به خود جلب کرده بود و افرادی از قیام محافظت می‌کردند که همه تلاش‌های ضدانقلاب را شناسایی و ناکام می‌کردند. نوامبر، تعدادی از دانشجویان خشمگین و هوادار آیت‌الله، سفارت آمریکا در تهران را اشغال ‌کردند و دیپلمات‌ها و بقیه کارکنان آن را گروگان ‌گرفتند. آن‌ها به گنجینه وسیعی از اسناد امنیتی آمریکا نیز دست یافتند. بحران پس از آن و شکست تلاش‌ها برای نجات (عملیات چنگال عقاب) موجب تحقیر ایالات متحده و همچنین شکست کارتر در تلاش برای انتخابات بعدی ریاست‌جمهوری شد. رابرت گیتس که در آن زمان جزو مقامات ارشد دفتر تحقیقات استراتژیک سیا بود (و بعدا رییس سیا و وزیر دفاع شد) در این زمینه گفت: «در برابر این تهدید جدید، احساس درماندگی می‌کردیم.»

*صبح نو

منبع خبر

وقتی موساد از تعلل در ترور امام پشیمان شد بیشتر بخوانید »

تصاویر/ «قامتِ» رعنای «زنجان»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «قامت بیات» به سال 1340 شمسی، در روستای «قره آغاج» زنجان متولد شد. او دومین فرزند پدر کشاورزش «یحیی» بود و دو خواهر و پنج برادر دیگر نیز داشت. «قامت» یک ساله بود که خانواده اش به زنجان مهاجرت کردند و پدر به شغل گاری چی و پس از مدتی به رانندگی مشغول شد. مادرش نیز برای کمک به در آمد خانواده قالی‌بافی می‌کرد .
«قامت» در دبستان خاقانی دوره ابتدایی را به پایان برد و در مدرسه راهنمایی انوری و سپس دبیرستان شریعتی (کنونی) تحصیل خود را ادامه داد. با آغاز نهضت اسلامی در اواخر سال 1356 شمسی، قامت مانند بسیاری از جوانانت مذهبی هم سالش، به مقاومت علیه ساختارهای رژیم پهلوی پرداخت و در حد توان خود، در فعالیت های انقلابی شرکت کرد.
پس از پیروزی «انقلاب اسلامی» قامت به تحصیلات خود ادامه داد، در خرداد 1358 دیپلم گرفت و به سپاه پاسداران پیوست و از این پس، تمام عمر این جوان هیجده ساله، مگر بخش اندکی، در سپاه گذشت.
بیات در غائله کردستان در مبارزه با ضد انقلابیون تجزیه طلب نیز شرکت داشت و با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بدون آنکه منتظر اعزام بسیج و یا ستادی بشود عازم جبهه شد. چند ماه بعد از اولین عزیمت ش به جبهه، برای آموزش مربیگری انتخاب و به تهران اعزام شد . پس از باز گشت از این دوره، مدتی در جبهه سومار فرماندهی یک گروه از پاسداران را به عهده گرفت. او در «عملیات محرم» که در محور «سپنتا»، فرماندهی عملیات را بر عهده داشت، از ناحیه چشم ، پشت و پا مجروح شد.
«قامت بیات» سرانجام مدت کوتاهی پیش از آغاز عملیات «والفجر مقدماتی»، در منطقه «رقابیه» به تاریخ 18 بهمن 1361 ، حین شناسایی، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش خرقه ی شهادت پوشید. او مدتی فرماندهی یک تیپ مستقل موسوم به «الهادی» را بر عهده داشت و در زمان شهادت، فرمانده عملیات سپاه زنجان هم بود. حدود یک سال پس از شهادت «قامت»، برادرش «رحیم» در جزیره «مجنون» به شهادت رسید. پیکر «قامت بیات» بعد از طواف بر گرد ضریح مقدس حضرت معصومه(سلام الله علیها) به زنجان منتقل و در آرامستان پایین شهدا، تا روز موعود، به امانت سپرده شد.

متن وصیت نامه ای از این سردار شهید باقی مانده است که فرازی از آن به این قرار است:

«من پاسدار خون های به زمین ریخته شده در 15 قرن خط سرخ شهادت تشیع در این عصر استثنائی و مخاطره آمیز هستم . و مسئولیت ها بر دوش هایم سنگینی می‌کند . وقتی به آینده و گذشته می‌نگرم پس از تعمق و اندیشه به این نتیجه می‌رسم که دو راه درپیش خود دارم؛ راه اول آن است که همچون سرور شهیدان امام حسین‌(ع) و یاران با وفای او که در محشر کربلا جان باختند، من هم به صف شهدای کربلا بپیوندم، یا این‌که راه دوم را انتخاب کنم و تن به ذلت داده و همچون طاغوتیان و یزیدیان زمانه، حیوان‌گونه و درنده‌خو باشم و هیچ حرکتی نداشته باشم و هیچ در هیچ و فنا گردم و در این دنیا نزد خداوند و در برابر خون پاک شهدا و مجروحین مسئول و در آن دنیا نیز به آتش دوزخ خداوند متعال گرفتار شوم. پس در نتیجه راه نخست را انتخاب می کنم و تصمیم راسخ می گیرم برای مقابله با ظالمان و کفار هجرت کنم.»

شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»
شهید «قامت بیات»

منبع خبر

تصاویر/ «قامتِ» رعنای «زنجان» بیشتر بخوانید »

مادر سه شهید ‌به فرزندانش پیوست

به گزارش مشرق، «حاجیه خانم زهرا موزونی» مادر شهیدان والامقام «سید مهدی، سید اسماعیل و سید محمود مصطفوی» در سن ۹۲ سالگی درگذشت.

«سید مهدی مصطفوی» در سال ۱۳۵۹ در منطقه عملیاتی گمرک خرمشهر، «سید اسماعیل مصطفوی» در سال ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی شیب میسان عراق و «سید محمود مصطفوی» در سال ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی فاو عراق به فیض شهادت نائل آمدند.

آیین تشییع و خاکسپاری پیکر این مادر فداکار با توجه به شرایط موجود به دلیل شیوع ویروس کرونا به صورت محدود برگزار شد.

منبع خبر

مادر سه شهید ‌به فرزندانش پیوست بیشتر بخوانید »

غذای گرم در ماه رمضان؛ ‌ممنوع! +‌ عکس

به گزارش مشرق، ‏«دو هفته قبل از شروع ماه مبارک رمضان از رئیس دادگاه تقاضا کرده بودم که در صورت امکان فقط در این ‏ماه به بنده اجازه بدهند که از طرف خانواده‌ام یک میکرووله «‏mikrowelle‏» برای من به زندان بیاورند ‏که بتوانم غذای خود [را] گرم کنم، رئیس دادگاه قبول کرد ولی مسئولیت زندان به [با] مطرح کردن مسائل ‏امنیتی تقاضا را رد کرد.»

در مدت این دو ‌سال بعضی زندانبان‌ها با من آشنا شده بودند. در میان آن‌ها سرپاسبانی به‌نام «گایسلِر» (مدیریت امور اداری و خدماتی زندان ) رئیس ‏VDL‏ ‌ بود، واقعاً آدم باوجدان و منصفی به حساب می‌آمد. او که می‌دید من طولانی مدت در انفرادی و تنها هستم هفته‌ای ‏یکی‌ـ‌دوبار می‌آمد و در سلول را باز می‌کرد و در آستانه در می‌ایستاد و شروع می‌کرد به گپ زدن.

در آنجا مرا «آقای ‏دارابی» صدا می‌کردند، ولی گایسلِر می‌گفت «کاظی»، که نشانه صمیمیت بین ما بود. وقتی گذری از جلوی در سلول ‏رد می‌شد، می‌پرسید «کاظی! کاظی! چطوری؟»

گاهی درددل می‌کرد و از احساس من در انفرادی می‌پرسید. می‌دانستم او ‏به من محبت می‌کند تا کمی از سختی‌های زندان برایم کاسته شود. من هم به او خیلی احترام می‌گذاشتم. ‏
آنچه خواندید، بخشی از کتاب نقاشی قهوه‌خانه، خاطرات کاظم دارابی متهم دادگاه میکونوس، بود که تحقیق و تألیف آن بر عهده محسن کاظمی بوده و ‏انتشارات سوره مهر آن را چاپ کرده است.

منبع خبر

غذای گرم در ماه رمضان؛ ‌ممنوع! +‌ عکس بیشتر بخوانید »