مجاهدت

عزت‌شاهی دل پیچه دارد!

به گزارش مشرق، زمانی که زندانیان زیر زمین اداره اطلاعات را به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری انتقال دادند، عزتشاهی را به داخل بند نفرستادند، چرا که اعتراف نمی‌کرد.

او را چند ماه جلو بند پنج، روی یک تخت فلزی بدون تشک به صلیب کشیدند.

من هر زمان پاس کلید بندهای ۶-۵ می‌شدم، دست و پاهای او را به بهانه دستشویی رفتن باز می‌کردم و به داخل دستشویی‌های بند می‌فرستادم. آنجا کمی راه می‌رفت و دست و پاهایش را تکان می‌داد.

عزت الله مطهری معروف به عزت‌شاهی از مبارزان دوران انقلاب بود که زیر شدیدترنی شکنجه ها هم لب به سخن باز نکردو کسی را لو نداد.

بازجوها که می‌آمدند، می‌پرسیدند: «او کجاست؟» می‌گفتم: «همین الان فرستادم دستشویی.» وقتی دوباره می‌آمدند و می‌دیدند نیست، با پرخاش می‌گفتند: «پس این [فلان فلان شده] کجاست؟»

می‌گفتم: «اسهال گرفته، دوباره فرستادم دستشویی!» به عزت یاد داده بودم دستش را روی شکمش بگذارد و وانمود کند که دل پیچه دارد.

آنچه خواندید بخشی از کتاب رنج بی‌پایان عشق بود. این کتاب خاطرات خودنگاشت سرباز نگهبان علی اوسط تنهایی از کمیته مشترک ضد خرابکاری است که انتشارات سوره مهر با قیمت ۳۵هزار تومان به بازار نشر عرضه کرده.

منبع خبر

عزت‌شاهی دل پیچه دارد! بیشتر بخوانید »

جیره گروهان علی برای سحری قطع شد!

به گزارش مشرق، ماه رمضان که آمد علی اسامی دانشجویانی را که می‌خواستند روزه بگیرند، گرفت. و برای اینکه هنگام بیدار شدن برای سحری مزاحم دیگران نشوند، نموداری تنظیم کرد که تخت و اتاق آنان مشخص شده بود و پاسدار آسایشگاه می‌توانست بدون مزاحمت بیدارشان کند.

علی خوشحال از ابتکارش نمودار را به دفتر فرمانده گروهان برد. سرگرد وقتی آن را دید با بی‌اعتنایی پرسید: «این دیگه چیه؟»
علی توضیح داد. اما سرگرد آن را به کنار انداخت و گفت: «امسال کسی روزه نمی‌گیرد.»

ـ مگه می‌شه روزه نگیرند؟ روزه واجبه!
ـ حالا می‌بینید که می‌شه.
خبر به‌زودی در گروهان پیچید:
ـ فرمانده گروهان روزه گرفتن را قدغن کرده.

سحر همهٔ گروهان به رستوران آمده بودند. حتی آنانی هم که تا آن روز هیچ وقت روزه نگرفته بودند، آمدند تا آمادهٔ روزه شوند. سر میز گروهان نشستند اما هرچه که گذشت خبری از غذا نشد؛ درحالی‌که غذای روزه‌گیران گروهان‌های دیگر روی میزهایشان چیده شده بود. علی بلند شد و رفت علت را پرسید. شنید:
ـ فرمانده گروهانتان دستور داده جیره گروهان شما برای سحری قطع شود!

برشی از کتاب در کمین گل سرخ

منبع خبر

جیره گروهان علی برای سحری قطع شد! بیشتر بخوانید »

شهید چمران گفت برگرد و قانونی بیا!

به گزارش مشرق، حکایت سرهنگ جانباز احمد ترکانلو در دفاع مقدس نقطه عطف‌های بسیاری دارد. همان روزی که جنگ به طور رسمی شروع می‌شود، خدمت سربازی او تمام می‌گردد، اما ترکانلو نمی‌تواند دست روی دست بگذارد و شاهد تهاجم دشمن باشد. پس خیلی زود خودش را به جبهه می‌رساند و در اولین روزهای جنگ با دکتر مصطفی چمران و ستاد جنگ‌های نامنظمش آشنا می‌شود. کمی بعدتر در مهاباد حاج قاسم سلیمانی را می‌بیند و در مریوان جذب شخصیت محکم حاج احمد متوسلیان می‌شود.

در جریان علمیات بیت‌المقدس کنار نیروهای شهید احمد کاظمی در لشکر ۸ نجف می‌جنگد و از هر کدام از این فرماندهان بزرگ خاطراتی در ذهنش جای می‌گیرد. پس از دفاع مقدس در نیروی دریایی سپاه خدمت می‌کند و در سال ۱۳۷۷ بازنشسته می‌شود. مرحوم پدر ترکانلو نیز در جبهه همراه او حضور و سابقه ۶۰ ماه رزمندگی داشت. برادرش نیز به شهادت می‌رسد. احمد ترکانلو در صحبت‌هایش از بی‌مهرهایی که پس از جنگ نسبت به او شده بود گلایه دارد و بسیار ناراحت است. او در گفتگو با ما گوشه‌ای از خاطراتش در دفاع مقدس را برایمان بازگو می‌کند که در ادامه می‌خوانید.

از چه زمانی وارد جبهه‌های جنگ شدید؟

من در تاریخ ۳۱ /۶ /۱۳۵۹ که مصادف با اولین روز جنگ بود خدمت سربازی‌ام تمام شد. از پادگان به خانه آمده بودم که ساعت دو بعدازظهر خبر هجوم دشمن را شنیدم و آنجا فهمیدم جنگ به طور رسمی آغاز شده است. چند روز پس از شروع جنگ در محله‌مان شهرری خبر شهادت دوستان و همسایگان را شنیدم. با دیدن حجله شهدا غیرتی شدم و گفتم باید به جبهه بروم. وقتی خودم را جهت اعزام به جبهه معرفی کردم مانع تراشیدند و اجازه رفتن ندادند. با دیدن این وضعیت همراه شوهرخواهرم که از شهدای مفقودالاثر است، همراه چند نفر دیگر با کامیون به خرمشهر رفتیم. به ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران پیوستیم و همانجا ماندیم. در این زمان تقریباً یک ماه از جنگ گذشته بود.

چطور شد در جبهه ماندگار شدید؟

کم‌کم با جنگ مأنوس شدم و فهمیدم جنگ یعنی چه. به این ترتیب تا پایان سال ۵۹ در جبهه ماندم. شهید چمران به من گفت برگرد و قانونی به جبهه بیا، اینطوری که آمده‌ای غیرقانونی است و باید رسمی بیایی. من هم برگشتم و از طریق سپاه شهرری به عنوان بسیجی به جبهه برگشتم. تقریباً ۴۵ روز آموزش‌های لازم را دیدم و دوباره به جبهه اعزام شدم. تا سال ۱۳۶۲ در عملیات‌های زیادی شرکت کردم و مدتی را هم با حاج احمد متوسلیان و حاج قاسم سلیمانی بودم. در جنوب با شهید حبیب‌اللهی، شهید ردانی‌پور و شهید احمد کاظمی هم بودم. از اواسط سال ۱۳۶۲ دیگر به عضویت سپاه درآمدم و لباس سبزش را پوشیدم. به واحد مهندسی رزمی رفتم و از آغاز عملیات خیبر تا زمانی که فاو را پس دادیم در جنگ حضور داشتم. در این بین به نیروی دریایی سپاه اعزام شدم و به من مأموریت دادند تا مهندسی آنجا را تأسیس کنیم. جنگ که تمام شد حکمی گرفتم و من را به استان بوشهر و قرارگاه مهندسی خاتم‌الانبیا (ص) منتقل کردند تا اینکه در سال ۷۷ حکم بازنشستگی‌ام را دادند.

خاطرات جنگ گنجینه‌هایی هستند که باید حفظ شوند، خدمت در کنار شهید چمران و ستاد جنگ‌های نامنظم چگونه بود؟

با شهید چمران اطراف کرخه و سوسنگرد بودیم. یک کامیون داشتیم که برای پیرمردی به نام حاج اصغر یگانه از اهالی گنبدکاووس بود. من و علیرضا شریف شوهرخواهرم که بعدها مفقودالاثر شد با هم بودیم. از ما می‌خواستند ماشین را برداریم و مهمات بیاوریم. ما هم معمولاً به لشکر ۹۲ زرهی اهواز می‌رفتیم و ماشین را پر از مهمات می‌کردیم و می‌آمدیم. وسیله نقلیه‌مان یک کامیون ولوو بود و با آن بین ماهشهر، اهواز و آبادان مدام در حال انتقال و جابه‌جایی مهمات بودیم. شهید چمران به من تفقد خاصی داشت. علتش شاید این بود که، چون می‌دید یکسره پشت ماشین هستم و حتی غذای درست و حسابی نمی‌خورم و در ماشین استراحت می‌کنم.

حتی فرصت در آوردن کفش و استحمام هم نداشتم و با تیمم نماز می‌خواندم. شهید چمران یک بار به من گفت اگر خیلی خسته شده‌ای این ماشین را به فلانی بده و برو. زمانی هم که می‌خواستم برگردم، شهید چمران با من خیلی مهربان بود. حدود ۱۰ هزار تومان پول به من داد و گفت برو و دفعه بعد قانونی بیا. من هم قول دادم که دوباره به جبهه برمی‌گردم. دکتر یک نامه برای صاحب ماشین نوشته بود که این وسیله در اختیار جنگ بود و لذا مستدعی است که حق‌الزحمه صاحب ماشین و راننده را پرداخت کنید.

پس به خاطر قولتان به شهید چمران دوباره به جبهه برگشتید؟

هم به خاطر قولم به ایشان و هم اینکه دیگر به محیط جبهه علاقه‌مند شده بودم. این بار از طریق سپاه شهرری ثبت‌نام کردم و بعد از دیدن آموزش‌های لازم به دیدار حضرت امام رفتیم. فکر می‌کنم خرداد ۱۳۶۰ بود که خدمت امام رسیدیم. ایشان سخنرانی کردند و فرمودند: «جنگ یک واجب کفایی است. جوانان نباید جبهه را خالی بگذارند.» پس از آنکه سخنرانی حضرت امام تمام شد از آنجا ما را به پادگان امام حسن (ع) و بعد به مهاباد بردند. سپس از آنجا به مریوان و کرخه رفتیم و در عملیات‌های مهمی مثل فتح‌المبین و بیت‌المقدس حضور داشتم. از بهار ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۲ من پیوسته بدون یک روز مرخصی در جبهه حضور داشتم.

طی این دو سال عملیات‌های متعددی مثل فتح خرمشهر انجام شد، در این عملیات حضور داشتید؟

بله، در یازدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در مرحله اول آزادسازی خرمشهر در عملیات بیت‌المقدس در تیپ ۸ نجف اشرف بودم. از کارون به سمت جاده اهواز – خرمشهر رسیدیم. شهید کاظمی مسئولان گردان و گروهان‌ها را خواسته بود و به آن‌ها می‌گفت که آب کم است و ممکن است کمی دیرتر به دست ما برسد، یک مقدار در مصرفش صرفه‌جویی کنید. همچنین ایشان توصیه کرد قوطی کنسرو و کمپوت‌ها را دور نیندازید و آن‌ها را در گودالی دفن کنید، چون هواپیماهای عراقی برای شناسایی و عکسبرداری می‌آیند و تجمع نیروها لو می‌رود. یک روز هنگام کندن چاله ناگهان دیدم آب گوارایی بیرون زد.

پیش حاج احمد کاظمی رفتم و به ایشان چاه آب را نشان دادم. شهید کاظمی خیلی تعجب کرده بود. دستور داد پمپ بیاورند و بچه‌های گردان ما هر چه آب مصرف می‌کردند از آن چاه تأمین شد. این را توسعه دادیم و به فاصله‌های ۱۰۰ متری چاه‌های دیگری زدیم. در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس از ایستگاه حسینیه به سمت دژ می‌رفتیم که سه شب طول کشید. هرگز یادم نمی‌رود روز سوم هوا گرگ و میش بود. در شرایط خیلی سختی نمازم را خواندم و بعد از خواندن نماز به شهید کاظمی گفتم نمازم را در چنین وضعیتی خوانده‌ام آیا قبول است؟ ایشان گفت من از امام می‌پرسم و جواب را به شما می‌گویم.

امام در جواب شهید کاظمی گفته بود من حاضرم ۷۰ سال عبادتم را بدهم تا آن نماز مال من بشود. آن زمان رزمندگان در سختی‌های بسیاری عبادت‌شان را انجام می‌دادند. در همان مرحله دوم عملیات از ایستگاه ۹۰ تا جاده اهواز – خرمشهر در حال حرکت بودیم. هر زمان تثبیت مواضع می‌کردیم و مستقر می‌شدیم سریع گودالی به عنوان نمازخانه می‌کندیم یا حسینیه درست می‌کردیم. شهید اخوان صدیقی بچه میدان شهدا و دانشجویی بود که دکترای الکترونیک داشت و از امریکا آمده بود. شهید محمدحسین اخوان صدیقی با برادرش به جبهه آمده بود و به فاصله ۲۰۰ متر از هم در یک روز شهید شدند. ایشان در ساخت نمازخانه و حسینیه کمکم می‌کرد.

از مراحل اولیه عملیات تا زمان آزادسازی خرمشهر با هم بودیم که دیگر ایشان شهید شد. برای آزادی بستان و چزابه و در عملیات مسلم بن عقیل هم با هم بودیم. در مریوان با حاج احمد متوسلیان بودم. ایشان وقتی به آدم نگاه می‌کرد به قدری نگاهش نافذ بود و جذبه داشت که آدم حساب کارش را می‌کرد. حاج احمد ابهت خاصی داشت. راه رفتنش، حرف زدنش، تمام رفتارش طوری بود که به وقتش آدم را جذب می‌کرد و زمانی هم نیاز بود برخوردهای محکمی با آدم داشت. اگر موردی پیش می‌آمد و می‌گفتیم نمی‌شود می‌گفت نمی‌شود نداریم، اگر بخواهید هر کاری را می‌توان انجام داد.

از حاج قاسم سلیمانی هم خاطره‌ای دارید؟

با ایشان در مهاباد آشنا شدم. ماه رمضان سال ۶۰ را در مهاباد بودم. مجید صالحی عرب‌نژاد و حاج قاسم و بچه‌های کرمان آنجا زیاد بودند. مهاباد دورتا دورش کوه است و حالت جزیره‌ای دارد. روی یکی از تپه‌ها مقرمان بود. تا آن زمان جنگ شهری و جنگ داخلی ندیده بودم. نمی‌شد داخل شهر رفت یا به بیرون شهر سرک کشید. از همه جا تیر می‌بارید. یک جیپ قراضه متعلق به سازمان آب داشتیم که آنقدر گلوله به آن اصابت کرده بود که کاملاً سوراخ شده بود. سپاه مهاباد دست بچه‌های کرمان بود و من آنجا شهید سلیمانی را شناختم. از مهاباد خاطرات زیادی دارم. یکی از خاطرات فراموش‌نشدنی‌ام به شهادت رسیدن «محسن عربعلی» است. گلوله‌ای مستقیم به قلب ایشان اصابت کرد و در آغوشم شهید شد. شهید عربعلی دانشجوی رشته پزشکی بود و ما خبر نداشتیم. از بس این جوان محجوب بود همیشه می‌گفت من یک بسیجی مثل شما هستم.

گویا از دیگر اعضای خانواده‌تان نیز در دفاع مقدس حضور داشتند؟

از ابتدا تا پایان جنگ، مرحوم پدرم به عنوان بسیجی نیروی خودم بود. خیلی از آقایان پشت پدرم در قرارگاه‌های مهندسی نماز می‌خواندند. پدرم از زمان جنگ در جبهه حضور داشت و خاطرم است در عملیات فاو یکی از موشک‌ها که عمل نکرده و وسط جاده افتاده بود را با شجاعت خاصی از وسط جاده برداشت. پدرم می‌گفت شب‌ها تاریک است و رزمندگان این موشک را نمی‌بینند و ممکن است اتفاقی بیفتد. خودش موشک را برداشت و به کنار جاده انتقال داد. من گفتم پدر چرا این کار را کردی؟ گفت من دعا خواندم تا اتفاقی برایم نیفتد. واقعاً هم همینطور است. آثار موج انفجار و شیمیایی در بدنش بود و سال ۱۳۷۶ بر اثر سکته مغزی از دنیا رفت. پدرم بیش از ۶۰ ماه سابقه جبهه داشت. برادرم شهید حسن ترکانلو هم سال ۱۳۶۲ در غرب کشور در منطقه حاج عمران به شهادت رسید.

در پایان درباره کتابی که از خاطرات دفاع مقدس‌تان منتشر شده است، بگویید.

خلبان مرادی، مرا به مرکز نشر ارزش‌های دفاع مقدس معرفی کرد و کتابی از من به نام «روی عرشه» منتشر شده که خاطرات جنگ و کارهایی که در دوران دفاع مقدس انجام دادم را دربرمی‌گیرد. این کتاب حدود ۲۰۰ صفحه با کلی سند و عکس است. قرار بود از روی کتاب فیلم یا سریالی ساخته شود که تا این لحظه اتفاقی نیفتاده است.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

شهید چمران گفت برگرد و قانونی بیا! بیشتر بخوانید »

فعالیت‌های آمریکا قبل از شکست مفتضحانه در ایران

به گزارش مشرق، «این دقیقا طرح ما بود؛ ما می‌خواستیم تمام نگهبان‌ها را در چهار یا پنج ساختمان و هر کس دیگری را که در این عملیات مداخله می‌کرد بکشیم. هر ایرانی مسلح در داخل ساختمان‌ها باید کشته می‌شد.

ما نمی‌رفتیم آنجا که نبض آنها را بگیریم و ضربان قلب‌شان را بشماریم؛ ما آنقدر گلوله خرج آنها می‌کردیم تا مسأله‌ای برایمان به وجود نیاورند. از وقتی که عملیات شروع می‌شود، تعداد زیادی از ایرانی‌ها برای ‌آوردن کمک پا به فرار می‌گذارند. دلتا وظیفه دارد که آنها را مثل آبکش سوراخ‌سوراخ کند و در این‌باره حرفی نیست. این طرح بود.

به علاوه من فکر نمی‌کردم که ایرانی‌ها در سفارت وجب به وجب ایستادگی و در مقابل مانعی ایجاد کنند. بله، ممکن بود یک نفر به علت پایبندی به اعتقاداتش تا پای جان ایستادگی کند؛ ما آماده بودیم به او کمک کنیم که به آرزویش برسد.» این سخنان چارلی بکویث، فرمانده عملیات طبس یا همان پنجه عقاب آمریکایی‌ها بود. در حالی که مدعی بود جیمی کارتر، رییس‌جمهور وقت آمریکا نگران جان افرادی است که احتمالا در این عملیات کشته می‌شدند و او اطمینان داده بود که اینطور نیست، با این حال در کتاب خاطراتش افشا می‌کند که «دلتا وظیفه دارد آنها را مثل آبکش سوراخ سوراخ کند.»

در این گزارش که بر اساس کتاب «نیروهای دلتا» خاطرات چارلی بکویث تهیه شده است، مخاطبان با جنبه‌های کمتر دیده یا گفته‌شده عملیات نیروهای دلتا برای آزادی جاسوس‌های آمریکایی آشنا خواهند شد. این کتاب در ایران توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شده است.
نگاهی به طرح‌های ابتدایی عملیات
برای هر عملیاتی لازم است راه‌های ابتدایی پیش‌بینی شود. در این عملیات هم چنین مساله‌ای اتفاق افتاد که این راه‌ها را مرور می‌کنیم. با اینکه ممکن است برای خواننده این گزارش مضحک و ابتدایی به نظر برسد اما این راهکارها در اتاق عملیات پنتاگون مورد بررسی قرار گرفته است:

یکی از این راه‌ها که توسط یک سرتیپ نیروی هوایی پیشنهاد شد، این بود که دلتا پس از فرود با هلیکوپتر، به وسیله دوچرخه از خیابان‌های تهران عبور کند. «هیچ‌کس به شما آزاری نخواهد رساند»؛ این شخص مرا به وحشت انداخت. او قبلا در ایران زندگی کرده بود. من نمی‌دانم که او اطلاعات بسیار خوبی داشت یا من حرف‌هایش را درک نمی‌کردم.

یک راه دیگر این بود که دلتا با چتر در اطراف تهران فرود بیاید، گروگان‌ها را آزاد و تمام آنها را از طریق خشکی با فرار و اختفا خارج کند. من شخصا نمی‌توانستم تصورش را هم بکنم که یک گروگان را مدت ۶ ماه، دو سال یا هر مدت دیگر دور ایران بچرخانم تا بتوانم او را به آمریکا بازگردانم.

در ملاقات دسامبر نظریه فرود با چتر به دقت مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. در اولین نظر، این راه معقول به نظر می‌رسید اما هرچه بیشتر مورد بحث قرار می‌گرفت، به همان اندازه غیرممکن می‌شد. تجربه جنگ جهانی دوم نشان داده بود که اگر صد چترباز در یک زمین ناهموار فرود آیند، درحدود هفت تن از آنها تلف خواهند شد. بعضی ممکن است هدف آتش سلاح‌های کوچک قرار بگیرند. همچنین ممکن است عده‌ای کمرشان بپیچد یا دچار دررفتگی مچ یا حتی شکستگی پا بشوند. این کار ۷ درصد تلفات به دنبال خواهد داشت. چنین فرودی در نرماندی مشکلی بار نمی‌آورد؛ اما چارلی بکویث با مردی که در نقطه فرود یک پایش شکسته است چه کار می‌خواهد بکند؟ او نه می‌تواند مجروح را ترک کند و نه می‌تواند او را با خود ببرد. گرچه فرود با چتر راه حل دقیقی نبود؛ اما مورد تایید و توجه عده‌ای از طراحان قرار گرفت. این راه همچنان یکی از راه‌های قابل قبول بود.

یک راه حل ممکن دیگر نیز برای این مساله وجود داشت؛ چرا با کامیون از مرز ترکیه وارد ایران نشویم؟ این یک راه واقعا خوب برای ورود و خروج به نظر می‌رسید زیرا هر هفته تعداد زیادی کامیون از این طریق وارد ایران می‌شوند. آنها از آلمان غربی تا پاکستان می‌روند و بازمی‌گردند. سازمان سیا به بررسی لازم برای ورود به ایران از طریق هر یک از گمرک‌های این کشور پرداخت تا در صورتی که طرح ورود با کامیون مورد تایید قرار گیرد، مدارکی را فراهم کند. اگر ما می‌توانستیم تمام تدارکات لازم را برای درازمدت برآورد کنیم، احتمالا ورود به وسیله کامیون‌ها راه نسبتا خوبی بود؛ اما اگر این طرح با شکست مواجه می‌شد، راه دیگری برای نجات گروگان‌ها باقی نمی‌ماند.

مشارکت نیروهای آلمانی در این عملیات
همانطور که محرز است، این یک عملیات تمام آمریکایی برای خارج ‌کردن جاسوس‌های آمریکایی از ایران بود. تمام طراحی‌های آن هم توسط مقامات عالی‌رتبه آمریکا مدیریت شده است. با این حال کمتر کسی شاید بداند که در این عملیات کشور دیگری هم شرکت داشته است. بنا به آنچه در این کتاب جزئیات آن مطرح نشده است، تعدادی از نیروهای ویژه آلمان هم در عملیات پنجه عقاب شرکت داشته و نیروهای دلتا را همراهی می‌کردند.

در حالی که نیروهای دلتا فقط وظیفه داشتند به ساختمان سفارت آمریکا در تهران حمله کنند اما وظیفه نیروهای آلمانی چیز دیگری بود. «در آلمان غربی نیز یک هسته کوچک ۱۳نفره که به دقت انتخاب شده و برای تصرف وزارت امور خارجه ایران تعلیم دیده بود، به دلتا پیوست. در اواسط نوامبر مشخص شد که دو هدف مجزا وجود خواهد داشت. منابع اطلاعاتی دریافته بودند که سه کارمند سفارت آمریکا خارج از محوطه، در وزارت امور خارجه نگهداری می‌شوند.

دلتا مأمور تصرف سفارت بود و پرسنل اضافی برای اشغال ساختمان وزارت امور خارجه نداشت، بعد تصمیم گرفته شد که برای انجام این وظیفه، یک گروه برگزیده تشکیل شود. آنها جزو واحد نیروهای ویژه آلمان بودند و فرمانده آنها یک دوست قدیمی بود که تجربه فراوانی در فعالیت‌های عملیات ویژه داشت. او به چندین زبان صحبت می‌کرد و افراد تحت فرماندهی او احترام زیادی برایش قائل بودند. دلتا به‌ندرت با این هسته آموزش می‌دید؛ اما هماهنگی نزدیکی با آن داشت. به علل امنیتی تصمیم گرفته شده بود که این هسته در اروپا آماده شود و آموزش ببیند. ساختمانی شبیه به ساختمان وزارت امور خارجه در تهران، در آلمان غربی پیدا شد و این واحد شب‌ها طرح یورش خود را در آنجا تمرین می‌کرد. آنها خیلی سخت کار می‌کردند و به اندازه دلتا برای انجام سهم‌شان در این ماموریت آمادگی داشتند. این واحد نیز تحت فرماندهی عملیاتی من قرار گرفت.»
نفرات شرکت‌کننده در عملیات
عملیات پنجه عقاب به دلیل وسعت عملیات حضور نیروهای زیادی را ‌طلب می‌کرد؛ با این حال لازم بود افراد انتخاب‌شده حداکتر توانایی را هم داشته باشند. طبق خاطرات چارلی بکویث «۱۳۲ نفر در گروه وجود داشتند: دو ژنرال ایرانی و ۱۲ راننده؛ یک تیم ۱۲نفره که شامل مترجمان هم بودند بر جاده‌ها نظارت می‌کردند و علاوه برآن امنیت، کویر یک را نیز بر عهده داشتند؛ یک تیم مخصوص ضربت ۱۳نفره؛ و ۹۳ تن از عمل‌کننده‌ها و ستاد دلتا. تیم ناظر با یکی از سی-۱۳۰‌ها به مصر بازمی‌گشت و ۱۲۰ نفر سفر را تا مخفیگاه ادامه می‌دادند.»
همکاران ایرانی آمریکایی‌ها
در این عملیات دو ایرانی هم حضور داشتند. چارلی بکویث درباره آنها می‌گوید: دو ژنرال ایرانی به من معرفی ‌شدند. آنها وقتی که آیت‌الله خمینی قدرت را در ایران به دست گرفت، به ایالات متحد آمده بودند. هر دوشان باهوش و تحصیلکرده بودند و هیچ‌یک از آنها آدم بی‌مصرفی به نظر نمی‌رسید، فارسی صحبت می‌کردند و من فکر می‌کردم ممکن است در تهران به دردمان بخورند. یکی از آنها اطلاعات وسیعی درمورد نیروی هوایی ایران داشت و تصمیم گرفته شد که او همراه زیغرت با یکی از هلیکوپترها پرواز کند. به هریک از آنها یک اسلحه جدید از نوع ماگنوم ۳۰۷ اسمیت و وسون دادم.

دلتا تعداد چندانی از این نوع سلاح در اختیار نداشت؛ با این حال من آنها را به این ژنرال‌ها دادم، زیرا احساس می‌کردم که درخور درجه آنهاست… در مدت انتظارمان{در طبس}، به یکی از ژنرال‌های ایرانی که همراه ما آمده بودند، برخوردم. زیاد تحویلش نگرفتم. غلاف سلاحش خالی بود. از او پرسیدم که سلاحش کجاست، گفت: وقتی که از هواپیما پیاده می‌شدم، آن را گم کردم. دو نفر از افراد را برای پیدا ‌کردن تپانچه به داخل هواپیما فرستادم. آنها بعد از جست‌وجوی کامل، گزارش دادند که نتوانسته‌اند آن را پیدا کنند.

فهمیدم که ژنرال، بعد از دیدن اتوبوس و تانکر آتش‌گرفته، ترسیده و تپانچه‌اش را دور انداخته است. به وی گفتم: در ارتش آمریکا ما ژنرالی که سلاحش را دور بیندازد، نداریم! من به او اجازه داده بودم این تپانچه را همراه خود بیاورد و اکنون تا جایی که می‌توانستم او را تحقیر کردم. برایم مهم نبود او یک ژنرال است چرا که به اندازه یک سرباز هم لیاقت نداشت. بعد تصمیم گرفتم که او را همراه با مسافرانی که در اتوبوس بودند، بازگردانم. کم‌کم سربارمان می‌شد.»
عملیات آزمایشی قبل از شروع پنجه عقاب
وقتی قرار گذاشته می‌شود که نیروهای دلتا با هواپیما وارد دشت لوت ایران شوند، قرار می‌شود گروهی برای آزمایش خاک دشت به‌منظور بررسی امکان فرود هواپیماهای سنگین به ایران بروند و می‌روند. مدتی بعد «استول با اطلاعات لامز از کویر یک بازگشت. آنها نمونه‌هایی از سنگ و خاک آن محل را با خود آورده و عکس‌هایی هم گرفته بودند»
چگونگی تامین عملیات در تهران
جالب‌تر است بدانید که نه فقط نیروهای دلتا بلکه سایر نیروهای آمریکا در خلیج فارس هم قرار بود در این عملیات شرکت کنند. تامین امنیت این نیروها در ایران از زبان چارلی بکویث به شرح ذیل است: «ترتیبات برای پرواز دو هلیکوپتر توپدار آسی-۱۳۰ ئی اچ بر فراز شهر اتخاذ و قرار شد یکی از آنها با پرواز بر فراز سفارت از نزدیک ‌شدن هر زره‌پوش به خیابان روزولت، جلوگیری کند و دیگری نیز بر فراز فرودگاه بین‌المللی مهرآباد که از قرار معلوم دو فانتوم اف‌-ایران در باند آن در حال آماده‌باش بودند، دور بزند. پرواز هلیکوپتر توپ‌دار بر فراز تهران فقط برای خنثی ‌کردن هرگونه تهدیدی بود که دلتا قدرت مقابله با آن را نداشت.

به محض اینکه گروگان‌ها و دلتا، تهران را به سلامت ترک می‌کردند، هلیکوپتری که بر فراز سفارت دور می‌زد، به طور منظم ساختمان‌های سفارت را منهدم می‌کرد؛ آنقدر آنها را در هم فرومی‌ریخت تا گلوله تمام تفنگ‌هایی که از آنها شلیک می‌شد تمام شود. منظور این بود که هیچ اثری باقی نماند تا ایرانی‌ها از آن به‌عنوان تبلیغات استفاده کنند… در حالی که این عملیات ادامه دارد و اهداف در تهران تصرف می‌شوند، در ۳۵ مایلی جنوب تهران در منظریه، یک واحد رنجر با هواپیما وارد می‌شود و پس از تصرف فرودگاه آنجا، امنیت آن را تامین می‌کند. آنها تا هنگام خروج هلیکوپترها از تهران، آنجا را در اختیار می‌گیرند.
*صبح نو

منبع خبر

فعالیت‌های آمریکا قبل از شکست مفتضحانه در ایران بیشتر بخوانید »

نیاز امروز همه کسانی که ادعای انقلابی‌بودن دارند! + عکس

به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوانید،‌ یادداشتی از حسن مجیدیان،‌ نویسنده و فعال فرهنگی درباره کتاب «خیابان تبریز» است. این کتاب که گذری دارد بر زندگی و زمانه معلم شهید، ‌قدرت الله چگینی را نشر مجنون منتشر کرده است.

آنها که اهل دقت و فراست در اوضاع و احوال زمانه هستند و تاریخ زندگی پر فراز و نشیب انسان را مطالعه کرده اند به خوبی در می یابند که برای ساخت بشر و رشد و تعالی او، معلم و مربی چه نقش بی بدیلی دارد.

مرحوم استاد علی صفایی حایری جمله ای به این مضمون دارند که : اگر در عالم کاری بهتر و والاتر از معلمی بود، خدا آن کار را به انبیاء و اولیاء و خوبان خودش می داد…

حقیقت این است که مقامی بالاتر از معلمی و هدایتگری نیست. هیچ شان و رتبه ای به پای معلمی نمی رسد. معلم کارش با روح و جان و فکر آدمی است و از این حساس تر و مهم تر برای انسان پیدا نمی شود که روح و جانش را علو ارتقاء بدهد. زندگی و افکار و مجاهدت ها و تجربیات این والاگوهران را باید دید و شنید و نوشید. خاصه آن که آن معلم پس از عمری دویدن و سوختن، خلعت مبارک شهادت را پوشیده باشد. آیا از ترکیب "معلم شهید" زیباتر و دل پذیر تر پیدا می‌شود؟

معلم شهید قدرت الله چگینی حقیقتا عنصر شریف و مجاهدی بوده که مرور زندگیش برای هر آن کس که دل در گرو تعلیم و تربیت دارد، لازم و ضروری است. این آقا معلم ما دوست‌داشتنی بوده و ویژه. هر برهه از زندگی و مبارزات و تدریس و فعالیتهای او، هر کدام را که خوب بنگریم و تامل کنیم و حوصله به خرج بدهیم، نکته ها و درس ها و البته عجایبی در آن ها می بینیم که راحت از کنار آنها نمی شود گذشت. به نظر می آید در تاریخ ادبیات پایداری انقلاب، حق آقاقدرت به خوبی ادا نشده و آنچنان که باید غبار از چهره ی تابناک این شهید کنار نرفته!

حیات این شهید، افکارش، درس‌ها و تفسیرهای قرآنش، منش اجتماعی و خانوادگی او هنوز جای کار و پردازش دارد. دغدغه های شهید چگینی، دغدغه های امروز ماست. صلابت، تقوا، نظم و آراستگی، اهتمام او به مبارزه، جدیت او در تعلیم و تربیت، انس او با قرآن و معارف اهل بیت (ع)، بلاپذیری و تحمل او در مبارزات و زندان ها، تلاش شبانه روزی و از پای ننشسن او و … نیاز امروز همه ی آن هایی است که ادعای انقلابی بودن و کار فرهنگی و تربیتی کردن هستند!

کتاب "خیابان تبریز" خواندنی و روان است. البته متن روایت می شد که بهتر و صمیمی تر باشد و در پاره ای از موارد عاری از نتیجه گیری ها و مستقیم گویی ها و تعاریف کلیشه ای باشد. اما با همه ی این ها برجستگی خاطرات و سلوک نورانی شهید، ضعف های اندک متن را پوشانده است. قلم میثم رشیدی در کارهای دیگر او چیز دیگری است!

اما از ضعف طراحی و صفحه آرایی و ضمایم کتاب هم نمی شود گذشت. نمی‌دانم چرا هر دو کتابی که از آقا میثم خوانده ام، متاسفانه این طور چاپ شده اند؟ برای شهدا باید بهترین ها را انجام داد و شایسته نیست که جنبه های بصری و دقت های هنری را در خروجی محصول ندید. این هم مخاطب را به سمت کتاب نمی کشاند و هم تلاش نویسنده را کم اثر می‌کند. من خودم درگیر کتاب شهید محمد عبدی هستم و رنج مصاحبه و نوشتن و تدوین کار را کشیده ام و می‌دانم که چاپ خوب و چشم‌نواز کتاب،حداقل انتظار نویسنده از ناشر است…

در هر حال کتاب خوب و ارزشمند " خیابان تبریز" که در 136 صفحه و توسط نشر مجنون منتشر شده است را از دست ندهید لطفا!

منبع خبر

نیاز امروز همه کسانی که ادعای انقلابی‌بودن دارند! + عکس بیشتر بخوانید »