مجاهدت

دلنوشته شهیدحججی برای شهید احمد کاظمی

به گزارش جهان نيوز، دلنوشته شهید مدافع حرم محسن حججی را برای شهید احمد کاظمی در این فایل صوتی خواهید شنید.

متن کامل این دلنوشته را نیز می توانید مطالعه نمایید.

چند وقتی هست که از شما یادی نکرده بودیم، البته هر روز پایین بنر اردو اسمتون رو می دیدم اما فقط یک اسم اصلاََ انگار نه انگار که با اسم شما و بااسم مؤسسه آمدیم اردوبگذارید خودمان را توجیه کنیم حاجی باور کنید که درگیر کلاس بودیم حاجی نیت مهمه اسم ورسم مهم نیست و هزار تا دلیل دیگه حاج احمد خیلی دلم گرفته سر سفره شما وشهدانشسته ایم و حواسمون به شما نیست هر چند اساتید حرف از شناخت شما و شهدا می زنند.

00:0000:00دلنوشته شهید حججی برای شهید احمد کاظمی

حاجی حواسمون دارد پرت می شود و یا شاید داریم به شما عادت می کنیم و چه بد دردیست درد عادت کردن انگار یادمان رفته برای چه آمده ایم دوران صبح آنقدر طولانی شده است که دشمن عملیات ،شده اوقات فراغت زندگی مان کارمان شده فقط شوخی و بچه بازی هر چند ظاهرهایمان غلط انداز است همه فکر می کنند از رزمندگان مخلص جنگ نرمیم یادمان رفته که آمدیم خودمان را بسازیم حاج احد یادتان هست سال ۸۵راهیان یک مشت بچه را که از شهید وشهادت چیزی نمی دانستند بی بهانه جمع کردید و بردید جنوب و یادتان هست وقوف نامه نوشتیم، اماببخشید گمش کردیم اماشما گفتید مشکلی نیست خندیدی و دستی به شانه مان زدید گفتید:یا علی.

بریدمان عرفه مشهد و حتی اردوی جهادی و دوباره گفتید بنویس نوشته هایتان را امضا می کنم عهد نامه،وقوف نامه،مرام نامه، سوگندنامه باز هم ببخشید آن روزها جوهر خودکارمان سفید نوشته بود الان به جز چند تا کاغذ سفید چیزی نداریم.نه! انگار چیزی ننوشتیم حاج احمد شرمنده ایم حرف های حاج حسین یکتا توی مجتمع غدیر مشهد ۸۹همش یادمون نیست تو شلمچه دم غروب چقدر گریه کردیم و باز یادمون رفت حاج احمد معذرت می خوام اردوی جهادی صبرمان کم بود حرف های مردم آنجا که با تمام مهربانی و ساده دلی بود به مزاج ما خوش نمی آمد استقبال بچه های روستا را با گاز جواب دادیم ناشکری کردیم به خودمان بد وبیراه گفتیم که چرا آمدیم پشت کوه حاجی حتی دیروز خودم خیلی سریع این اتفاق افتاد نفهمیدم چی شده ولی وقتی از روی صندلی بلند شدم داغ کرده بودم مدام به خودم بد وبیراه گفتم محسن این چه غلطی بود کردی ولی حرف هایی بود که زده شده و امروز توی این جمع همان جمعی که دیروز شاید با تائتر و طنزمان ارزش هایی را به سخره گرفته بودیم می خوام اعتراف کنم که رو حانیت و لباسشان برایم به اندازه ی چفیه مقدس است هنوز باورم به اندازه این حرف نرسیده که لباس روحانیت لباس پیغمبری است ،ولی باور دارم که به اندازه این چفیه لباس خاکی بسیجی حرمت دارد.

من حضرت آقا امام خامنه ای را به اندازه اما عصر(عج)دوست دارم و دیروز فراموش کرده بودم امام خمینی ،شهید بهشتی ،مفتح ،آیت الله طالقانی و هزاران هزار مبارزی که خونشان را قدم به قدم و لحظه به لحظه ی این انقلاب به زمین ریخته است روحانی بوده اند و به راستی چقدر زود و راحت انسان مسخره زمان می شود حاجی در پیشگاه شما قسم میخورم که تا عمر دارم مدافع ارزش ها وآرمان ها امام و حضرت آقا باشم پشتیبان ولایت فقیه وحافظ روحانیت حاجی این بار به جای تمام نوشته ها می خوام توبه نامه بنویسم شاید یکی دو روز باقی مانده را از دست ندهم.

صلوات…

دلنوشته شهیدحججی برای شهید احمد کاظمی بیشتر بخوانید »

شهید نشوی می‌میری

به گزارش جهان نيوز، صبح پنج شنبه خیابان هرندی از برو بیای همیشگی‌اش خالی است. هوا منگ از آلودگی شده که کار مدارس را به تعطیلی کشانده است. قرار است خودمان را به زیر بازارچه و مسجد الفاطمه برسانیم. تا مقصد هنوز چند خیابان راه نرفته داریم.کم‌کم خانم هایی که چادرهای سیاه را کیپ صورت‌شان گرفته‌اند و جوان هایی با لباس های خاکی و سبز رنگ بسیجی و مردهای جا افتاده تسبیح به مشت گرفته را می‌بینیم که همپای‌مان شده‌اند. مقصدمان یکی است. همه برای بدرقه جوان 19 ساله ای آمده اند که قدم های بلندش آشنای چند ساله کوچه پس کوچه های اینجا بود.

بسیجی های گردان سنگ تمام گذاشته‌اند. قاب عکس شهدای محله را سر راهی که قرار است پیکر آرمیده محمدمهدی را از آن گذر بدهند کنار هم ردیف کرده‌اند. ته مانده بوی اسپندی که پیرزن همسایه دود کرده هنوز در هوا به مشام می‌رسد.کاسب‌های کهنه کار بازارچه هرندی به احترام شهید و خانواده‌اش هنوز چفت کرکره ها را باز نکرده‌اند. از سیاهه‌زنی اما  خبری نیست. پرچم‌های مزین به نام سید الشهدا (ع) به جای سیاهه ها روی سینه دیوارها آرامِ دل‌های داغدار شده اند. هم سن و سال های محمد مهدی با قامت‌های کشیده و ریش‌های تُنُک بی‌سیم به دست به کار انتظامات مراسم مشغول‌اند.کسی مغموم و کز کرده نیست. همه در تکاپو هستند. درست مثل خود محمد مهدی در نوبت قرارهای شبانه عملیات هایی که همیشه خدا برای انجام آن ها داوطلب می شد و  جزو السابقون بود.

محمدمهدی به روایت فرمانده گردان 
پرچم سه رنگ ایران دور تابوتی که محمد مهدی در آن آرمیده پیچیده شده است. جماعت کوچه می‌دهند تا خودمان را به فرمانده‌اش برسانیم. لباس سیاه به تن کرده و بی سیم به دست دارد. دوستان محمد مهدی می‌گویند که همیشه پا به پای فرمانده پایگاه بوده و گوش به راهنمایی‌های او داشته است. از فرمانده در باره عملیاتی که محمدمهدی را به خواسته‌اش رساند می‌پرسیم. نگاه به عکس محمدمهدی که حالا زیر آن نوشه شده «شهید والا مقام امنیت» ماجرای مجروح شدن بسیجی معروف محله هرندی را این طور روایت می‌کند: «روز پنج شنبه محمد مهدی همراه با چند تن از بسیجیان محله هنگام انجام عملیات اطلاعاتی  و امنیتی با تعدادی از اوباش و اشراری که قاچاقچی مواد مخدر بودند درگیر می شود. با ضربه‌ای که به سر ایشان می‌خورد از روی موتور سیکلت به زمین پرت می‌شوند. بعد از رسیدن به بیمارستان به حالت کما می‌روند و روز یکشنبه به فیض شهادت نائل می‌شوند.»

فرمانده گردان نگاهش را می‌دزدد تا نیروهای جوانش چشم‌های به اشک آمده‌اش را نبینند. می‌گوید محمدمهدی از همه نیروهایش برای شرکت در جلسات حلقه صالحین مشتاق‌تر بود: «در پایگاه بسیج محله هرندی 150 نیروی جوان بسیجی داریم. در کنار برنامه‌های آموزشی معمول و عملیات‌های گاه و بی‌گاه‌مان کلاس هایی هم با عنوان حلقه صالحین برگزار می‌کنیم. موضوع این کلاس‌های بحث اخلاق و معرفت است. محمدمهدی که از 15 سالگی عضو فعال این پایگاه شد مرتب در این جلسه‌ها شرکت می‌کرد. مدام در حال خودسازی و بهتر شدن بود و به دلیل جدی بودنش در کاری که به آن اعتقاد داشت به آرزویش که شهادت بود رسید.

حرف از عملیات که می‌شد شهامتی که در رگ‌های این جوان 19 ساله بود به جوش می‌آمد انگار. فرمانده می‌گوید محمدمهدی داوطلب همیشگی گشت‌های شبانه بود:«محله هرندی به دلیل وجود اشرار و اوباش و حضور دائمی قاچاقچیان و خرده فروشان مواد مخدر در سال‌های گذشته به یکی از جرم‌خیزترین محله‌های جنوب شهر تبدیل شده است. همه جوان‌هایی که با غیرت و شهامت عضو دائمی پایگاه بسیج اینجا هستند به خوبی با خطرهای درگیری با این اوباش و متخلفان آشناهستند. محمدمهدی رضوان جزو نیرو هایی بود که به کار پرخطر شناسایی این قاچاقچیان ورود پیدا کرده بود تا با پشتوانه اطلاعات میدانی بتوانیم این محله قدیمی و اصیل را از وجود این مجرمان پاکسازی کنیم. ترسی نداشت. برای رضای خدا قدم بر می‌داشت و برای همین همیشه برای گشت‌های شبانه که کار پرخطری بود پیش از همه اعلام آمادگی می‌کرد.

فرمانده گردان با تاسف سرش را تاب می‌دهد و می‌گوید اشرار و قاچاقچیانی که محمدمهدی را مضروب کردند موفق به فرار شدند، اما با یاری خدا و فعالیت شبانه‌روزی نیروی انتظامی محله هرندی به دنبال شناسایی و دستگیری این مجرمان هستیم: «برای ثبت نام  بسیجیان در پایگاه فرم هایی داریم که انتهای آنها این جمله نوشته شده است :«پایان ماموریت بسیجی شهادت است.» محمدمهدی به زیباترین شکل ممکن به ماموریتش خاتمه داد. اشرار و اوباش و قاچاقچیان بدانند که ما قدم در راه محمدمهدی گذاشته‌ایم. ترسی از آن‌ها نداریم و برای امنیت مردم ولایتمدار از جان‌مان هم دریغ نمی‌کنیم.

جماعتی که برای وداع با محمد مهدی رضوان آمده‌اند یا حسین گویان به دنبال خودروی حامل پیکر شهید جوان محله‌شان قدم بر می‌دارند. پدر و مادر شهید در حسینیه همت میدان شهدا منتظر قدومی هستند که جوان شان را مشایعت می‌کنند.

محمدمهدی به روایت دوستان بسیجی‌اش/ اگر شهید نشوی می‌میری!
یکی از دوستان محمدمهدی از اعضای بسیج پایگاه با لباس عملیاتش به مراسم وداع با دوستش آمده است. هم سن و سال محمد مهدی است. اما مرد و مردانه از روحیه غبطه برانگیز محمد مهدی برای شهادت می‌گوید و برای خودش هم آرزوی شهادت می‌کند:«روی یکی از پارچه نوشته‌های پایگاه بسیج نوشته بود «اگر شهید نشوی می‌میری» محمد مهدی به این نوشته که می رسید پا سست می‌کرد. توی فکر می‌رفت. بعد انگار که با خودش حرف بزند می‌گفت یعنی می‌شود من هم نمیرم؟! فرمانده پایگاه‌مان که یک‌بار این را شنیده بود گفته بود همه ما برای همین آرزو اینجا هستیم. برای این که در راه ولایت باشیم. برای مردم آرامش و امنیت بخریم حتا شده به قیمت جان خودمان. این حرف‌ها به جان و دل محمدمهدی می‌نشست و هر روز خودش را بیشتر برای عملیات‌های سخت آماده می‌کرد.»

موسوی به جلسه های معرفتی حلقه صالحین پایگاه اشاره می‌کند و می‌گوید محمدمهدی عاشق زیارت عاشورا بود و بعد از تمام شدن دعا همیشه فرج حضرت بقیه الله (عج) و بعد از آن شهادت را می‌خواست. شاید خیلی از ما هم این دعا را فقط به زبان می‌آوریم. اما شهید رضوان خیلی عمل‌گراتر از این حرف‌ها بود. برای انجام کاری که به آن اعتقاد داشت صبر نمی‌کرد. با شهامت به دل گعده‌های خرده‌فروشان مواد مخدر محله می‌زد و همیشه هم در کار پاک‌سازی محله از این خلافکاران موفق بود. ضاربان محمد‌مهدی متواری شده‌اند اما بدانند که ما برای امنیت این مردم تا پای جان‌مان ایستاده‌ایم.

محمدمهدی بسیجی به روایت مردم محله
کنار کرکره چفت و بست شده مغازه کوچکش ایستاده و با نوای یاحسین آرام سینه می‌زند. موسفید کرده و خمی هم به قامتش آمده است. رسول همتی می‌گوید از 18 سال پیش ساکن محله هرندی است و مردم اینجا مدت هاست از دست خرده فروشان مواد مخدر و دردسرهای تمامی ندارشان به ستوه آمده‌اند:«مسئولان زیادی پای شان به محله ما باز شده است. از مسئولان شورای شهر و شهرداری گرفته تا نمایندگان مجلس. آمده اند و رفته اند و کاری برای بهتر شدن وضعیت اینجا انجام نشده است. اما راستش را بخواهید ما دلسوزتر از این جوان های بسیجی کسی را نمی شناسیم. همیشه هم از دست مواد فروشان دست به دامن آن‌ها می شویم. آن ها خیلی زود تر به همه چیز سرو سامان می دهند. برای همین با این که شهادت مظلومانه این جوان برای‌مان تلخ است باز هم از مسئولان چیزی نمی خواهیم. فقط برای سلامتی باقی بسیجی های محله‌مان دعا می‌کنم. خدا سایه این جوان‌ها را از سر ما کم نکند.»

در حسینیه همت جایی برای نشستن نیست. همه برای تسلیت و تهنیت به پدر و مادر شهید از هم پیشی گرفته‌اند و حالا کیپ تا کیپ هم نشسته‌اند و با نوای مداح زیر لب دم گرفته‌اند.

روضه که جان می‌گیرد دوستان بسیجی محمد مهدی به پرپر زدن می‌افتند و دیگر کسی از اشک‌هایی که راه گرفته‌اند و غم بی‌تابی را جار می‌زنند شرمی ندارد. حال پدر و مادر شهید جوان چندان مساعد نیست. زمان می‌خواهند تا با فقدان پسر خوش‌رو و با اخلاق‌شان کنار بیایند. با این همه، خیل جمعیتی که گرداگرد تابوت محمد مهدی نشسته‌اند به دل بی‌قرارشان قرار می‌دهد.

محمدمهدی رضوان حال خوشش را در قطعه شهدا پیدا می‌کرد. اینجا آرام می‌گرفت و با عکس های ایستاده توی حجله‌ها زمزمه‌ها داشت. سرآخر هم همین شهدا راه شهادت را برایش هموار کردند و این جوان 19 ساله همجوار شهدای دفاع مقدس در قطعه 50 بهشت زهرا شد.

شهید نشوی می‌میری بیشتر بخوانید »

شاکله حسن طهرانی مقدم اراده بود

به گزارش جهان نيوز، سرلشکر حسین سلامی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در مراسم گرامیداشت شهدای هوافضای سپاه که به مناسبت هشتمین سالگرد شهادت سردار شهید حسن طهرانی‌مقدم صبح امروز (پنجشنبه) در مجتمع فرهنگی امام رضا(ع) هوافضای سپاه برگزار شد، با تبریک به مناسبت میلاد پیامبر اسلام(ص) و میلاد امام جعفر صادق(ع) گفت: این لحظات، لحظاتی آسمانی است و این جلسه سرشار از روحانیت و اتصال با عالم معنا و بهشت الهی دارد. ما در اینجا جمع شده ایم تا از ستاره‌های پرفروغ و بی غروب عالم اسلام و ایران تجلیل کنیم.

شاکله حسن طهرانی مقدم اراده بود/ اهل فن می داند بالستیک را نقطه زن کردن، چقدر سخت است/ ناوهای دشمن در هیچ نقطه‌ای امنیت ندارند

وی افزود: شهیدانی که بنای هویت نوین ایران اسلامی و سربلندی و آزادی مسلمانان مدیون آنهاست. هر جامعه منبع و منشائی برای تعیین هویت خود دارد که با آن خود را معرفی می‌کند که باید گفت شهیدان ما این خصوصیت را دارند که سرچشمه بی پایان عظمت، اعتبار، شکوه، پیشرفت و عزت ما در جهان هستند.

فرمانده کل سپاه تصریح کرد: شهیدان هم راه هستند و هم راهگشا، چراغ های صراط مستقیم ما هستند. آنها ستاره‌هایی هستند که به وسیله آنها می‌توان راه را نشان داد. شهیدان جاودانه و زنده هستند و این یک حقیقت الهی است. خداوند و قرآن به حق سخن می‌گوید و وقتی می فرماید که شهدا را مرده مپندارید به این معنی است که شهادت به معنای بهترین سبک زندگی است.

سردار سلامی ادامه داد: ارمغان شهدا برای جامعه حیات جاودانه است و آنها برای ما جاودانگی ساخته اند. شهدا زنده بوده و به ما زندگی بخشیده اند. آنها حجت های خدا بر روی زمین هستند. پیکرهای زیر خاک، سروهای بلند این سرزمین و تصویرگر شکوه این ملت هستند.

وی اظهار داشت: ما بدون شهدا پایدار، زنده و ثابت قدم نبودیم. شهدا به ما یاد دادند که برای عزت مسلمانان نباید میدان جهاد را ترک کرد. امام علی فرمودند که جهاد لباس عزت مومنان است و هرکس این لباس از تن بیرون کند عزت از او گرفته می‌شود. لذا شهدا لباس عزت پوشیدند و به ما نیز پوشاندند.

فرمانده سپاه خاطرنشان کرد: دلیل عزت شهدا این است که هرگاه مراسمی برای گرامیداشت آنان گرفته می شود مردم با شکوه و شور شرکت می کنند و یادشان را گرامی می دارند. شهدا تاریخ ساز و عزت ساز برای جامعه هستند.

سرلشکر سلامی اضافه کرد: کافی است قومی در مقطعی سستی کند و به میدان نرود و بترسد، سپس می شکند و دفن می شود. شهدا افق ایمانی گسترده‌ای داشتند و با شناختن حقیقت و موقعیت، معامله ای با خداوند انجام دادند. آنها درست برگزیدند که مطاع دنیا را نمی توان با جاودانگی بهشت عوض  کرد. آنها نور بودند و روشنایی بخشیدند.

وی گفت: اولین قطره خونی که از شهید می ریزد تمامی گناهانش بخشیده می شود. این تعالی جایگاه، نزد خدا موقعیت بالاتری ندارد. بالای هر نیکی و خوبی، نیکی بالاتری است تا زمانی که مردی در راه خداوند شهید می شود و فوق آن هیچ نیکی وجود ندارد.

فرمانده کل سپاه نظام افزود: ما در اینجا آمده ایم از شهدای نیروی هوافضا سپاه تقدیر کنیم.

مردانی که پر کشیدند و امروز ناظر ما هستند. در میان این شهدای بزرگ، سردار شهید حسن طهرانی مقدم است که یک شخصیت استثنایی و مثال زدنی بود. شخصیتی مجاهد فی سبیل‌الله با اراده و همتی بلند بود.

سردار سلامی اظهار داشت: هر جامعه با همت مردانش وسعت می یابد و نه جغرافیای آن. بلندای همت ورفعت اراده جامعه است که ملت و کشوری را بزرگ می کند. برادر شهید ما طهرانی مقدم از این قِسم افراد بود و خستگی را خسته می کرد.

وی تصریح کرد: در افق آرزوهای او هدف‌های بلندی وجود داشت و برای تحقق هدفش عمل می کرد. هیچ چیزی در میدان ذهن وی ناممکن نبود و مرد غلبه بر شکست ها بود. طهرانی مقدم بر فراز شکست ها حرکت می کرد. وقتی وی کار را شروع کرد، ما آغاز کار بودیم و به تکنولوژی امروز نرسیده بودیم که سنگر مجاهدت علمی را در خط مقدم نگاه داریم.

فرمانده سپاه ادامه داد: وی مومنانه در مسیری گام برداشت که سنگ بنای دریای بیکران رشد دانش امروزی است. هنر وی القای ترس در دل دشمن بود. زمانی که شهید طهرانی مقدم کار می کرد، آنچه امروز می‌بینید رویا و دست نیافتنی بود ولی در ذهن وی همه چیز ساده بود، چراکه وی سختی‌ها را ساده می دید.

سرلشکر سلامی گفت: شاکله طهرانی مقدم اراده بود و خدا را بزرگ می دید و از همین رو گام ها را بزرگ برمی داشت. او اولین کسی بود که فهمید می‌توان شناور متحرک دشمن را با موشک بالستیک هدف قرار داد. آنقدر در این راه مجاهدت کرد تا موفق شد در زمان حیات ظاهریش به این نتیجه برسد. با به تکامل رسیدن این تکنولوژی دیگر ناوهای هواپیمابر دشمن در هیچ نقطه ای امن نیستند و این یک واقعیت شیرین برای جهان اسلام و دردناک برای دشمنان ما است.

وی بیان کرد: طهرانی مقدم همیشه پرتحرک و امیدوار بود. وی قدرت بسیج کنندگی بالایی داشت و مهربان و متواضع بود. طهرانی مقدم هم زیبا بود و هم زیبا می پوشید. همه چیز وی در اوج بود و همه مردانی که با وی کار می کردند نیز همین‌گونه بودند.

فرمانده سپاه تاکید کرد: ادامه قافله وی همین جا است و هستند کسانی که راه وی را ادامه دهند. در هدف وی حذف رژیم صهیونیستی وجود داشت که دست یافتنی است و به زودی محقق می شود.

سردار سلامی افزود: بسیاری از آرزوهای وی تحقق یافته و فرزندان وی در تمامی نیروها به خصوص هوافضا به هدف های وی رسیده اند. ما هر روز یک پیشرفت و شگفتی از جنس طهرانی مقدم داریم که نشانه نصراللهی است.

وی خاطرنشان کرد: وقتی دشمن ما را تحریم کرد پیشرفت فنی ما شتاب گرفت. موشک های ما نقطه زن شده‌اند و اهل فن می داند بالستیک را نقطه زن کردن، چقدر سخت است و این اتفاق با نصرت الهی به دست آمد و در سایه تلاش احمد کاظمی و حسن طهرانی مقدم به دست آمد.

فرمانده سپاه ادامه داد: هوافضای سپاه به قدرتی رسیده که دشمن اگر خطایی کند، قدرت جوانان برومند ما آن را به سرعت و در هر نقطه‌ای اصلاح‌ خواهد کرد.

سردار سلامی اظهار داشت: به برکت سروهای نهفته در خاک، سربلند هستیم و در ارتفاع بلندی از عالم محکم ایستاده‌ایم. مردم ما بصیر، محکم و موفقیت شناس از نظام و رهبر جانباز و فداکار نظام که تربیت افرادی چون کاظمی و طهرانی مقدم حاصل اندیشه‌های وی بوده و همچنین آرایش جدید قدرت در جهان اسلام مرهون اهداف وی بوده است، حکایت می کنند.

وی گفت: مردم قاعده نظام بوده و رهبری قائمه آن است. بزرگترین موهبت نظام وجود رهبری عزیز است که جلوه صراط مستقیم و راه ما بوده و مردم می دانند که راه سعادت ما در تبعیت از رهبری است.

شاکله حسن طهرانی مقدم اراده بود بیشتر بخوانید »

اولین شهید مدافع حرم چطور تربیت شد؟

اولین شهید مدافع حرم چطور تربیت شد؟

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: وقتی از کوچه پس کوچه های محله خزانه بخارایی بگذری جایی در میان خانه های قدیمی  و آپارتمان های جدید منزل پدر و مادری است که فرزند ارشدشان اولین شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) در سوریه شد. 

محرم ترک شهیدی است که شهادتش از چند جهت مظلومانه است. اول اینکه جایی دور از دیار و کاشانه خودش بود و دیگر اینکه زمانی به شهادت رسید که به دلایل مختلفی نمی شد حرف از شهادتش زد و یا مراسم با شکوهی در خور مقامش برگزار کرد. 

حتی یادم می آید ما که خبرنگار حوزه مقاومت بودیم هم با دیدن سنگ مزار جدیدی به نام شهید محرم ترک در قطعه شهدای بهشت زهرا تعجب کردیم و زمانی که مکان شهادت را دمشق خواندیم تعجبمان چند برابر شد. زمزمه‌های جنگ به گوش می رسید اما اینکه یک نظامی ایرانی آنجا شهید شود عجیب بود.

حالا پس از حدود 8 سالی که از شهادت محرم می گذرد به دیدار مادرش رفتیم تا دقایقی از پسر برایمان بگوید و اینکه در وانفسای عصر جدید هزار رنگ چطور توانست فرزندی تربیت کند به رنگ آب؛ فارغ از همه تعلقات. 

گلنار خانم حدود 60 سال سن دارد. سر ظهر است و بوی عطر غذا فضای خانه را پر کرده. خانه ای مرتب که از چیدمان آن کاملا مشخص است یک زن آن را چیده است. در میان همه وسایل خانه آنچه نظر را در ابتدای ورود جلب می کند تصویری بزرگ از شهید محرم ترک است. 

* از کودکی شرعیات را با جملاتی قابل فهم به یاد دادند 

مادر صحبت را اینطور شروع می‌کند: اصالتا ترک هستیم اما چون سالها اقواممان در لرستان ساکن شدند خودمان را لر هم می دانیم. (می‌خندد) خانواده ما مذهبی بودند و از همان کودکی بچه را با شرعیات و محرمات آشنا می‌کردند آن هم با جملاتی که برای بچه قابل فهم باشد. مثلا یادم می آید یکبار نور از پنجره اتاق می تابید و من همانطور که دراز کشیده بودم ذره های معلق گردو غبار نظرم را به خود جلب کرد. از مادربزرگم پرسیدم اینها چیست؟ گفت: ذره المثقال. دوباره پرسیدم خب یعنی چه؟ گفت: وقتی کار بدی انجام بدی، یعنی پول کسی را بخوری یا در امانتش خیانت کنی آن دنیا چند برابر هر ذره با آتش جهنم بدنت را می سوزانند. 

*هفت سالم بود به تهران مهاجرت کردیم

هفت سالم بود که همراه پدر و مادر و برادران و دو خواهرم به نام های گلی و گل آفتاب از لرستان به تهران مهاجرت کردیم و در خانه ای اجاره ای در دروازه غار ساکن شدیم. اینکه دقیق می گویم هفت سالگی، چون یادم هست چند روزی از رسیدنمان نمی گذشت که دندانم افتاد. پدرم گفت این دندان شیری ات بود. همه به هفت سالگی که برسند دندان های شیری‌شان می افتد. برای همین به خوبی این موضوع در ذهنم ماند.

*برادرم می‌گفت: نه سوادشان را خواستیم نه بی حجابی را

وقتی به تهران آمدیم برادر بزرگم اجازه نداد برویم مدرسه. می گفت دخترها باید بدون حجاب و با دامن های کوتاه بروند. نه سوادشان را خواستیم نه بی حجابی را. برای همین دخترها را زود شوهر می دادند.  معمولا هم ازدواج ها فامیلی بود و هر دو طرف شناس هم بودند.

*گلنار عروس من است

منهم زن پسر عمویم شدم. موقع حرکت به تهران عمویم، پدرم را صدا کرد و گفت یک وقت نشنوم دخترت را به غریبه شوهر دادی. گلنار عروس من است. همان هم شد. 12 ساله شده بودم آمدند خواستگاری. دکتر ژنتیک هم نبود مثل حالاها که تکان می خوری هزار تا آزمایش بگیرند و آخر هم معلوم نیست کارشان درست باشد یا نه؟ 15 سالگی یعنی سه سال بعد عروسی محرم را به دنیا آوردم و بعد از او 4 پسر دیگر خدا به ما داد، الحمدالله همه شان هم سالم بودند. 

*نامش را محرم گذاشتیم

زمان ما اینطور نبود که کوچکتر روی حرف بزرگتر حرف بزند. برای همین وقتی برادر شوهرم که پسر عمویم هم می شد نام محرم را انتخاب کرد حرفی نزدم. می گفت چون بچه ات در دهه اول متولد شده نامش را می گذاریم محرم، البته خودم هم نظر دیگری ندارم که حالا بگویم نام دیگری مورد پسند بود. 

*خانه کوچک ما

شوهرم شغلش آزاد بود و می توانم بگویم زندگی مان را از صفر شروع کرده بودیم. بعد از چند سال یک خانه در همین محله خزانه بخارایی خریدیم. خانه کوچکی بود، دو اتاق بالا دست مستاجر بود و دو اتاق دیگر دست خانواده هفت نفری خودمان. آشپزخانه مان هم در حیات بود. همه پسرهایم انصافاً  خوب بودند اما هیچ کدام برایم محرم نمی شوند. خب به نظر من بچه اول چه دختر باشد چه پسر، برای پدر مادر یک جایگاه دیگری دارد. علاوه بر این محرم بچه با اذیت کنی نبود.  

*این بچه مومن و با خدا می شود

با اینکه سن کمی داشتم اما او هم بی قراری نمی کرد. حتی یادم هست یکبار رفتم شهرستان به مادر بزرگم گفتم: مادر بزرگ وقتی به محرم شیر می دهم می خوابد دیگر باید به زور بیدارش کنم. مادر بزرگم خندید و گفت عیبی نداره عوضش زود تپل می شود. وقتی می خواستم بیدارش کنم باید کنار گوشش را ماساژ می دادم تا بیدار می شد.

وقتی شروع کرد چهار دست و پا رفتن، خورده نان‌های روی زمین را بر می داشت و می خورد. خانم های فامیل روی اعتقادی که داشتند می گفتند: این بچه مومن و با خدا می شود.

محرم متولد سال 57 بود و زمان جنگ کودکی خردسال بود. وقتی تیتراژ اخبار پخش می شد سریع می نشست جلوی تلویزیون با زبان کودکی دستش را مشت می کرد و می گفت: انجز انجز. فقط همین کلمه را می توانست ادا کند.

*مکتب خانه مادر شوهرم 

مادر شوهرم 25 سال با ما زندگی کرد. زن مومنی بود که همیشه رو به قبله می نشست.  سواد خواندن نوشتن نداشت و لی بچه ها را دور خودش جمع می کرد و وضو گرفتن و ادابش را یادشان می‌داد. کمک می‌کرد سوره های کوچک را یاد حفظ کنند. نماز خواندن را هم پسرها از او یاد گرفتند. 

*کاش من هم جای آنها بودم

آن روزها در کوچه های محل هر روز شهیدی را می آوردند و روی دست مردم تشییع می شد. تا متوجه می شدم سریع دست پسرها را می گرفتم و در مراسم شرکت می کردیم. در دلم می‌گفتم خوش به سعادت مادرهایشان چه حال خوبی دارند کاش من هم جای آنها بودم. 

رحیم ترک پسر اول برادر شوهرم هم 19 سالش بود که  در عملیات کربلای 6 شهید شد. از آن به بعد هر وقت منزلشانمی رفتم دست جاری ام را می بوسیدم و سرم را می گذاشتم روی قلبش.  محرم هم وقتی نوجوان شده بود هر وقت منزل عمویش می رفتیم دست می کشید روی عکس پسر عمویش و می گفت: خوش به سعادتت ما لیاقت شهادت نداریم. 

*شیطنت‌های محرم بی سر و صدا بود

محرم اصلا بچه پر سر و صدایی نبود، مخصوصا وقتی یک غریبه می دید آرام می نشست کنار فقط نگاه می کرد. بچه ای هم بود که خیلی عقلش می رسید، وقتی می دانست دستمان تنگ است در خرج هایش مراعات می کرد. به تبع شیطنت‌هایش هم بی سر و صدا بود. یکبار تازه ماشین لباسشویی خریده بودیم و گذاشته بودم داخل زیرزمین. رفته بود یک کبریت کشیده بود گوشه ماشین و پوسته اش را سیاه کرده بود. شانس آورد آتش سوزی نشد. تا فهمیدم یک کشیده زدم توی صورتش سرش خورد به دیوار ورم کرد. این کشیده اولین و آخرین کتکی بود که به بچه هایم زدم. هزار بار هم تا زن گرفت بهش می گفتم محرم جان من را حلال می کنی؟ می گفت آخه این چه حرفیه؟ گفتم مادر هم حق ندارد بچه را کتک بزند. می گفت شما حواستان نبود.

*می‌گفتم من آمدم طرفتان فرار کنید!

وقتی هم با برادرهایش جور می شدند شیطانی می‌کردند. تا می رفتم دعوایشان کنم تقصیر را گردن همدیگر می ‌انداختند. عصبانی که می‌شدم می دویدم سمتشان که مثلا کتک بزنم اما قبلش سفارش می‌کردم اگر دنبالتان کردم فرار کنید کتک نخورید. محرم همیشه می ایستاد سرجایش. می گفتم بچه مگر نگفتم فرار کن؟ بعد برای اینکه بهانه ای پیدا کنم می گفتم یا همه تان را می زنم یا هیچ کدام. اهل زدن حرف های بی ادبی هم نبودم و از همین جهت مقابل خدای خودم رو سفیدم. این نصیحت را همیشه به عروس هایم هم می کنم. 

*حواسم شش دانگ به تربیت پسرها بود

حواسم شش دانگ به تربیت پسرها بود. برایشان ساعت گذاشته بودم که از فلان ساعت نباید دیرتر از مدرسه برسید خانه. یا تابستان ها که تعطیل بودند تنها از ساعت 6 تا 7 حق داشتند بیرون با بچه ها بازی کنند. 

موقع درس خواندنشان که می شد محمد را می فرستم زیر زمین، محرم را می فرستادم یکی از اتاقها، هادی را می فرستادم آشپزخانه،  مهدی را هم می گذاشتم داخل یک اتاق دیگر، محسن را هم می فرستادم حیات. نمی گذاشتم کنار هم باشند که حواسشان پرت شود. 

شما توجه کن پنج پسر داشتن یعنی پنج کتونی میخی، پنج شلوار لی و پنج کیف مدرسه. هر روز بدون اینکه بفهمند داخل کیف هایشان را نگاه می کردم مبادا چیز نامربوطی پیدا کنم. بهشان سفارش کرده بودم مسیر مدرسه را از همین راهی که می روید از همان برگردید. اگر اتفاقی افتاد من بیایم مدرسه.تا کمی دیر می‌کردند سریع می رفتم مدرسه. 

*پدرش مجبورشان کرد برگردند

یک روز محرم و برادرهایش آمدند خانه یک جک ماشین دستشان هست. پدرش پرسید: این چیه؟ محرم گفت در شهرک بعثت یک ماشین وسیله خالی کرد هر کسی یک چیزی برای خودش برداشت و برد ما هم این را آوردیم. پدرش به شدت ناراحت شد و گفت همین الان برمی‌گردانید سر جایش. گفتند الان شب شده ما می ترسیم، گفت: خودم هم می آیم. دست پنج تا را گرفت و رفتند گذاشتند سر جایش. پدرش گفت: این کار حرام است، دزدی است! هر کسی هم ببرد شما نباید ببرید. شوهرم به شدت حواسش به نان حلال آوردن بود و من هم از داخل خانه مواظب بودم تا محرم و بقیه بچه ها درست بزرگ شود.

*هدیه ای که از خاطر محرم نرفت

من معتقدم بچه را باید همین قدر که تنبیه می‌کنی همانقدر هم تشویق کنی. برای همین  اگر کار خوبی می کردند، مثل اینکه نماز می‌خواندند یا نمره 20 می‌گرفتند برایشان هدیه می گرفتم. هدیه کوچکی مثل مداد تراش. 

محرم در کلاس اول، اولین نمره 20 را که آورد برایش تراش نوشابه ای گرفتم. تا دخترش رفت آمادگی برایش این خاطره را تعریف می‌کرد، هرچند دیگر بچه ام خودش نماند کلاس اول رفتن دخترش را ببیند.  

*خدایا یعنی بچه های من هم بزرگ می شوند سینه بزنند 

همیشه دست پسرها را می‌گرفتم با خودم می بردم تکیه. می گفتم خدایا یعنی بچه های من هم بزرگ می شوند بروند وسط سینه بزنند آرزوی من براورده شود؟ کمی که بزرگتر شدند با پدرشان می رفتند هیئت بعثت. دلم می خواست بچه‌هایم خودشان یک هیئت کوچک دست و پا کنند. یکبار محرم کلاس دوم راهنمایی بود، آمد گفت با دوستم می خواهم بروم هیئت. گفتم: مادر جان آدم مطمئنی است؟ گفت: بله همشهری خودمان است در ثانی هیئت رفتن  دیگر مطمئنی نمی خواهد که. بزرگتر که شد هیئت فاطمیون را سر خیابان علی آباد راه انداخت که هنوز هم خط تلفن و آب و برقش به نام محرم است. اتفاق همسرش را هم در همان هیئت پیدا کردم. 

*آوردن ویدئو در خانه ما قدغن بود

همیشه حواسم بود پسرهایم با چه کسانی رفت و آمد می کنند. زمان نوجوانی آنها ویدئو تازه آمده بود، خیلی مد بود اما اجازه ندادم بخرند تا زمانی که دو عروس آوردم. خرید ویدئو تا قبل از آن در خانه ما قدغن بود. وقتی هم خریدیم پدرش وقتی خانه نبود دستگاهش را می‌گذاشت داخل کمد قفل می کرد کلید را هم با خودش می برد. در خانه یک تلویزیون داشتیم یک رادیو، والسلام. 

*انگشترم را فروختم برای پسرم چکمه بخرم

پسرم مدرسه دانش قوت می رفت. سالی که می خواست دیپلم بگیرد از مدرسه مرا خواستند. تا خود اتاق مدیر گریه می‌کردم. تا مدیرشان مرا دید با تعجب پرسید چرا گریه می‌کنی خانم ترک؟ گفتم برای اینکه محرم یکبار من را سر درس خواندن اذیت نکرد. واقعا نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. 

دانشگاه در یکی از شهرستان‌های شمال قبول شد. همه اش نگران بودم خدایا نکند یکی معتادش کند؟ دوست بد گیرش بیاید. بالاخره بچه ام جوان است. این شد که برایش خوابگاه نگرفتیم. پدرش برایش خانه ای اجاره کرد و من هم اندازه یک دختر برایش جهاز خریدم. دو ساک هم گذاشتم، یکی برای لباس کثیف یکی هم برای لباس تمیز. دو هفته درمیان می آمد و لباس ها را می آورد. یکبار رفتم شمال بهش سر بزنم ببینم بچه ام چطور آنجا زندگی می کند. حواسم دائم به او بود.

یکبار زنگ زد پرسید پولی دارم که به او بدهم؟ گفت می‌خواهد چکمه بخرد چون زمستان مجبور است مسیری را از داخل آب برود. گفتم: بله مادر پول هست بیا بگیر. فورا رفتم انگشترم را فروختم پول چکمه را جور کردم.

*محرم اینگونه وارد سپاه شد

سال دوم دانشگاه یکروز آمد گفت: مامان سعید همکلاسی ام می‌گوید دایی من در دانشگاه امام حسین(ع) است، تو هم برو دانشگاه امام حسین(ع) امتحان بده. آخه مامان دلم می خواهد بروم سپاه. پدرش می گفت تو قبول نمی شوی. اما من گفتم باشه بیا برو شاید قبول شدی مادر. امتحان داد و اتفاقا قبول شد. محرم اینگونه وارد سپاه شد.

وقتی وارد سپاه شد می دانستم مأموریت زیاد می‌رود اما برایمان توضیح نمی داد کجا می رود و چطور؟ ما هم سوال نمی‌کردیم. اما آخرین باری که می‌خواست برود متوجه شدیم می رود سوریه. پدرش گفت نمی دانم چرا حس می‌کنم این بار دفعه آخری بود که او را دیدیم. تا این را گفت بند دلم پاره شد و گفتم حاجی اگر مطمئنی اجازه نده برود. گفت: چرا اجازه ندهم؟ او خیلی وقته این راه را انتخاب کرده حالا بعد از این همه مدت مانعش شوم؟ خدامی‌خواست که برود و برای حضرت زینب(س) به شهادت برسد. 
*پسرم راهش را انتخاب کرده بود

اولین شهید مدافع حرم چطور تربیت شد؟ بیشتر بخوانید »

Street Shopping Tips

Nullam imperdiet lobortis maximus cras ante neque.


Aenean fermentum vulputate eros, efficitur vehicula nunc accumsan tincidunt. Maecenas a nulla id sapien dignissim tincidunt. Suspendisse efficitur ipsum sit amet purus sodales pulvinar. Suspendisse eu venenatis eros.

Nunc facilisis diam velit, non facilisis justo lobortis ac. Etiam ante tortor, consequat vel felis id, blandit finibus magna. Curabitur vel urna id tortor ullamcorper molestie. Donec accumsan, sapien nec consectetur varius, nisl nibh maximus diam, non vulputate diam dolor at nunc. Suspendisse pulvinar, ante a tempor volutpat, ligula tellus pharetra libero, ac porttitor tortor turpis at magna.
Nunc facilisis diam velit, non facilisis justo lobortis ac. Etiam ante tortor, consequat vel felis id, blandit finibus magna.



Nemo enim ipsam voluptatem quia voluptas sit aspernatur aut odit aut fugit, sed quia consequuntur magni dolores eos qui ratione voluptatem sequi nesciunt. Neque porro quisquam est, qui dolorem ipsum quia dolor sit amet, consectetur.

Proin gravida nibh vel velit auctor aliquet. Aenean sollicitudin, lorem quis bibendum auctor, nisi elit consequat ipsum, nec sagittis sem nibh id elit. Lorem ipsum dolor sit amet, consectetur adipiscing elit. Aenean sapien nunc, aliquam et sollicitudin a, mollis sit amet odio.

Consequat ipsum, nec sagittis sem nibh id elit. Lorem ipsum dolor sit amet, consectetur adipiscing elit. Aenean sapien nunc, aliquam et sollicitudin a, mollis sit amet odio.

CAenean sapien nunc, aliquam et sollicitudin a, mollis sit amet odio.

Proin gravida nibh vel velit auctor aliquet. Aenean sollicitudin, lorem quis bibendum auctor, nisi elit consequat ipsum, nec sagittis sem nibh id elit. Lorem ipsum dolor sit amet, consectetur adipiscing elit. Aenean sapien nunc, aliquam et sollicitudin a, mollis sit amet odio.

Street Shopping Tips بیشتر بخوانید »