مدافعان حرم

پدر شهیدان فهمیده به فرزندان شهیدش پیوست

به گزارش مشرق، محمدتقی فهیده پدر شهیدان والامقام داوود و محمدحسین فهمیده، بعد از یک دوره بیماری، امروز به فرزندان شهیدش پیوست.

حاجیه خانم کریمی والده شهیدان فهمیده نیز دوشنبه 12 اسفند سال گذشته، آسمانی شد و به فرزندان شهیدش پیوست.

فرشته فهمیده خواهر شهیدان فهمیده 8 فروردین گفته بود که «حال پدر شهیدان داوود و محمد حسین که از دهم بهمن به دلیل مشکلات ریوی و اختلال تنفسی در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بستری شده وخیم است؛ وی هم اکنون به کما رفته و تحت مراقبت‌های ویژه در بخش سی سی یو است».

منبع: فارس منبع خبر

پدر شهیدان فهمیده به فرزندان شهیدش پیوست بیشتر بخوانید »

قاتل شهید حججی در سوریه دستگیر شد

به گزارش مشرق، نجاح محمد علی کارشناس عراقی مسائل بین الملل در صفحه شخصی خود در توییتر از دستگیری قاتل شهید حججی در سوریه خبر داد.

منبع خبر

قاتل شهید حججی در سوریه دستگیر شد بیشتر بخوانید »

مقصد بعدی، یادمان شهدای هویزه

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید بناء، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در پی تعطیلی اعزام کاروان های راهیان نور در یادداشتی نوشت:

خورشید که بالا آمد راه افتادم به سمت هویزه. نگاهی به نقشه انداختم. چذابه – بستان – سوسنگرد – هویزه. به این منطقه از استان خوزستان دشت¬آزادگان گفته میشود. راستش را بخواهید می¬خواستم یادداشت پنجم سفر خیالی‌ام را از هویزه شروع کنم اما دلم نیامد. قدم به قدم دشت آزادگان تاریخ جنگ است.

بیشتر بخوانید:

یاد علی آقا بخیر!

شانزده-هفده کیلومتر بعد از یادمان چذابه رسیدم به شهر بستان. شهری که دوبار توسط عراقی‌ها اشغال شد. دفعۀ اول چهارم مهرماه پنجاه و نه و بار دوم بیست و سوم همان ماه. بستان را رد کردم به سمت سوسنگرد. هنوز از شهر خارج نشده بودم که «علی غیوراصلی» صدایم زد. برگشتم به سمت صدا. علی آقا و جوانان اهواز را دیدم که بعد از فرمایش امام خمینی (ره) کاری کردند کارستان.

چیزی نمانده بود که کار اهواز تمام شود. پیاده نظام عراق از محور «چذابه-سوسنگرد-اهواز» جلو می¬آمد. یگان پیش قراول شان فاصلۀ چندانی تا مرکز استان خوزستان نداشت. خبر به امام(ره) رسید. «ایشان فرمودند مگر جوانان اهواز مرده اند.» غیوراصلی این جمله را که شنید رگ غیرتش باد کرد. آن روز بچه ها دشمن را کیلومترها پس زدند؛ تا آن طرف بستان. حیف که سازمان رزم دفاع مقدس هنوز آمادگی لازم برای پشتیبانی از این عملیات افتخارآمیز را نداشت.

دو هفتۀ بعد عراق دوباره بستان را گرفت. این شهر مرزی آذرماه سال ۶۰ با تلاش رزمندگانِ عملیات طریق¬القدس، آزاد شد. حماسۀ غیوراصلی غرورم را زنده کرد. اینکه می¬گوییم حماسه، زیاده¬گویی و بزرگ-نمایی نیست. بعثی¬ها بعد از این شکست، دست به عصا شدند. ترس عجیبی به جانشان افتاده بود. روحیۀ جبهۀ خودی هم بالا رفت. بچه¬ها فهمیدند که با تمام کاستی¬ها و کمبودها عقب راندن دشمن نشدنی نیست. غیوراصلی غیرت جوان انقلابی ایران را به دنیا نشان داد. حاصل به راهم ادامه دادم. نرسیده به سوسنگرد، حوالی روستای دهلاویه یادمان پرصلابت و با شکوه شهید چمران یخۀ احساسم را گرفت. من قصد ماندن نداشتم و پایم میل آمدن. چند لحظۀ بعد روی سقف یادمان ایستاده بودم؛ خیره به پهن¬دشت جنگ¬زده. مصطفی چمران هم نخبۀ علمی بود و هم نخبۀ سیاسی. در سازمان¬دهی نیروهای رزمی و کارهای هنری هم نظیر و همتا نداشت.

مناجات‌های عارفانه‌اش بدون واسطه آدم را به خدا می‌رساند. به قول قدیمی‌ها همه چی تمام. آخرین روز بهار سال ۱۳۶۰ چمران به دهلاویه آمد برای معرفی فرماندۀ جدید. ایرج رستمی دیروزش شهید شده بود. همان موقع دشمن دهلاویه را گرفت زیر آتش. خبر شهادت دکتر مصطفی چمران ضربۀ سنگینی به روحیۀ رزمنده¬ها وارد کرد. وزیردفاع آن¬روزهای ایران محبوب همه بود؛ از ارتشی‌ها و سپاهی¬ها گرفته تا نیروهای مردمی و ساکنین مناطق جنگ‌زده. موقع ترک یادمان چشمم افتاد به یکی از مناجاتهای شهید … «خدایا از تو می¬خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خدا تسلیم نشویم. دنیا ما را نفریبد، خودخواهی ما را کور نکند. سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ وغیبت ، قلب‌های ما را تیره و تار ننماید. خدایا! به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم. خدایا به من آنقدر توان ده که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبینم.»

حمید بناء: از دهلاویه تا سوسنگرد راهی نبود. سوسنگرد هم خاطرات تلخ و شیرین زیادی از روزهای جنگ دارد. نام مرکز دشت‌آزادگان در سیل سال ۹۸ بارها شنیده شد. بچه‌های جهادی برای کمک به مردم سیلزده خودشان را به سوسنگرد رساندند. درست مثل همان روزهای دفاع¬مقدس. حماسه شکست حصر و آزادسازی سوسنگرد مردان شاخص و قهرمان زیادی دارد. از خود دکتر چمران گرفته تا علی تجلایی و بچه¬های تبریز. اما نمی¬دانم چه شد که دلم رفت پیش سرباز شهید محمدرضا سبحانی. محمدرضا یک تنه دشمن را زمین¬گیر کرد. مجبور نبود که بماند اما حکم عشق همیشه چیز دیگری است. اگر سبحانی آمریکایی بود الان همۀ دنیا او را می-شناختند. هالیوود از تخیلات خودش با تکنیکهای رسانه‌ای-سینمایی اسطوره می‌سازد.

عراقی‌ها از دست محمدرضا عصبانی شده بودند. آنقدر که وقتی به دستشان افتاد پیکر زخمی¬اش را روی زمین کشاندند. بعد هم این جوان قهرمان سوسنگردی را به نخل خرما بستند و آتش زدند. مردم بعد از چند روز بدن سوختۀ فرزند شهرشان را مخفیانه ولی با عزت و احترام به خاک سپردند. سبحانی عزت و غرور مردم سوسنگرد را زنده نگهداشت. بعد از محمدرضا ایستادن در برابر متجاوز به یک ارزش برای مردم منطقه تبدیل شد. آدم تا وارد حریم خاطره¬ها نشود معنای فرمایش سال ۷۹ حضرت آقا را درک نمی¬کند … «این هشت سال دوره دفاع-مقدس، شامل هزاران هزار حادثه است. من می¬خواهم این را از جامعه فرهنگی و هنری کشور مطالبه کنم که از این هزاران هزار حادثه، لااقل یک فهرست تهیه کنند. بنشینند فکر کنند و در حوادث جنگ، دقّتِ نظر هنرمندانه به خرج دهند؛ یک فهرست از این حوادث به وجود آورند»

نمیدانم در این بیست سالی که از فرمایش ایشان گذشته کسی به دنبال تهیۀ فهرست هنرمندانه از آن هشت¬سال بوده یا نه. بگذریم! سر حرف به آنجا نکشد بهتر است.

حمید بناء: مقصد بعدی‌ام را روی نقشه پیدا کردم؛ یادمان شهدای هویزه. البته یادمان شهدا با خود شهر هویزه فاصلۀ زیادی دارد. چیزی در حدود ۲۵ کیلومتر. اینجا هم اولین منطقۀ تفحص شهداست و هم نخستین یادمان شهدای دوران دفاع¬مقدس. وقتی سیدحسین علم‌الهدی و یارانش در همینجا به شهادت رسیدند، دشمن بر منطقه مسلط شد. برگرداندن پیکرها ممکن نبود. عراقی¬ها کل شهر هویزه را به قول گوینده¬های خبر با خاک یکسان کردند. هویزه و مناطق اطرافش در عملیات بیت‌المقدس آزاد شد. جستجوی پیکر شهدا مهمترین برنامۀ پاسدارها بعد از آزادسازی بود. شهدای پیدا شده را در همین محل شهادتشان به خاک سپردند. تاریخِ ساخت بنای یادمان هم برمی¬گردد به سال ۱۳۶۲. زندگینامۀ سیدحسین علم‌الهدی پر از نکته¬های ناب است. سید پیش از هجوم سراسری صدام به خوزستان رفت تا مردم را نسبت به وقایع پیش¬رو آگاه و آماده کند. نقش موثری هم در اتحاد عشایر عرب دشت آزادگان داشت. به گمانم بصیرت یعنی همین. ایمان ایشان هم مثال¬زدنی است. امام خامنه¬ای سال ۷۵ با حضور در گلزار شهدای هویزه دربارۀ سیدحسین فرمودند: «من در همین‌جا، از شهید علم‌الهدی پرسیدم: شما از سلاح و تجهیزات چه دارید که این‌گونه مصمّم به جنگ دشمن می‌روید؟ دیدم اینها دلهایشان آن‌چنان به نور ایمان و توکّل به خدا محکم است که از خالی بودن دست خود هیچ باکی ندارند. حرکت کردند و رفتند.»

همین دو نکتۀ زندگی شهید علم¬الهدی گره¬های کور روزگار ما را باز می¬کند. اینکه آینده¬نگر و دشمن شناس باشیم و دست پر دشمن ما را نترساند. روایت هور و طلائیه بماند برای یادداشت بعدی. بدر و خیبر آنقدر معجزه و شاهکار دارند که دلم نمی¬آید ساده از کنارشان رد شوم.
ادامه دارد …

منبع خبر

مقصد بعدی، یادمان شهدای هویزه بیشتر بخوانید »

توصیه حاج‌قاسم به مدافعان حرم

به گزارش مشرق، کتاب «تو شهید نمی‌شوی» روایت‌هایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم، شهید محمودرضا بیضایی که کمتر از یک ماه پیش، چاپ هجدهم آن راهی بازار نشر شده بود، با استقبال مخاطبان به چاپ نوزدهم رسید.

بنابرین گزارش، این کتاب که به همت انتشارات «راه یار» تهیه و منتشر شده است، روایت‌های احمدرضا بیضایی؛ برادر شهید از فراز و فرودهای یک زندگی با برکت، کودکی و نوجوانی، مسجد و مدرسه تا دانشگاه و پادگان، تبریز تا تهران و از تهران تا شام است.

در معرفی این کتاب آمده است: «تو شهید نمی‌شوی»، روایت‌هایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی به قلم برادرش احمدرضا است. محمودرضا که به آرمان جهانی امام خمینی(ره) یعنی تشکیل حکومت جهانی اسلام می‌اندیشید، مطالعات دینی و سیاسی‌اش تعطیل نمی‌شد و با زبان عربی و لهجه‌های عراقی و سوری آشنایی داشت. با آغاز جنگ در سوریه از سال ۱۳۹۰ برای یاری جبهه‌ مقاومت و دفاع از حریم آل‌الله(ع) عازم سوریه شد. او در آخرین اعزامش که دی ۱۳۹۲ بود، به یکی از یاران نزدیکش گفته بود این سفرش بی‌بازگشت است.

سرانجام در ۲۹ دی ۱۳۹۲ همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام جعفرصادق(ع) در منطقه «قاسمیه» دمشق در مقابله تروریست‌های تکفیری به شهادت می‌رسد.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: آن روز که با بچه‌های بسیج محل‌شان رفتیم پادگان، اسلحه «ام ۱۶» و «کلاشینکف» را تدریس کرد. بعد از کلاس از من پرسید: «تدریسم چطور بود؟» گفتم: «خیلی تپق زدی. روان صحبت نمی‌کنی.» گفت: «باورت می‌شود من تا حالا فارسی تدریس نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی که همیشه به عربی می‌گویم پیدا نمی‌کردم بگویم.» گفتم: «مگر به عربی تدریس می‌کنی؟» گفت: «حاج قاسم گفته هر کس مترجم با خودش می‌برد سر کلاس، اصلا کلاس نرود.»

با نیروهای مقاومت کار کرده بود و عربی را کمی از آن‌ها و کمی هم از یکی از دوستان خوزستانی‌اش که عربی تدریس می‌کرد، یاد گرفته بود. عربی محاوره‌ای را خوب صحبت می‌کرد و می‌فهمید…

آن روزها محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم و لهجه‌های شامی، عراقی، خلیجی و مصری را با هم مقایسه می‌کردم. یک بار به او گفتم لهجه عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش می‌فهمم، ولی عربی لبنانی‌ها را نمی‌فهمم و علاقه‌ای هم به یادگیری‌اش ندارم. گفت: «اتفاقا عربی لبنانی‌ها و سوری‌ها خیلی شیرین است.» و بعد تعریف کرد که یک بار با تقلید لهجه آن‌ها از ایست بازرسی‌شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است. کتابی بود به نام «قصة‌الانشاء للاطفال» مخصوص آموزش عربی در مدارس سوریه.

من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که در شرکت می‌کردم به دست آورده بودم. محمودرضا نسخه اصلی‌اش را از سوریه آورد و داد به من. من هم در قبالش یکی از کتاب‌های خودم را به او دادم.

بر اساس این گزارش، کتاب «تو شهید نمی‌شوی» در ۱۵۰ صفحه و تیراژ ۱۵۰۰نسخه از سوی انتشارات «راه یار» عرضه شده است و علاقمندان جهت تهیه آن علاوه بر کتاب‌فروشی‌ها می‌توانند به واحد فروش دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی واقع در میدان انقلاب اسلامی، خیابان ۱۶آذر، روبروی پورسینا، پلاک ۶۰، حسینیه هنر یا سایت‌های ammaryar.ir و bookroom.ir مراجعه و یا نام کتاب را به شماره ۰۹۱۹۹۰۳۸۲۷۰ پیامک کنند.

منبع خبر

توصیه حاج‌قاسم به مدافعان حرم بیشتر بخوانید »

واکنش «شاه‌میری» به هدیه شاه پهلوی

به گزارش مشرق، آدرس سر راست است. در کوچه پس کوچه‌های دروازه شمیران خیابان شهیدان کفایی امانی کوچه‌ای فرعی قرار دارد که به نام شهید اکبر شاه‌میری نامگذاری شده است. همین پلاکاردهای آبی کوچه‌ها که به نام شهداست، می‌شوند سنگ نشان، می‌شوند تلنگر، تا راه گم نشود.

اینجا مادر دلش پر از خاطرات اکبر است و پدر تهی از خاطرات. مادری که مشتاقانه و پرشور از خاطرات شهید ۱۹ ساله‌اش می‌گوید و پدری که رنج دوران، این روزها برایش فراموشی به جا گذاشته است. روایت زیر حاصل گفت‌وگوی خادمین شهدا ـ فدک در مصاحبه با مادر شهید شاه‌میری است.

«فاطمه کبری افراخته» اصالتاً قمی است. در ۱۱ سالگی با فضل‌الله شاهمیری ازدواج کرد. ۱۴ ساله بود که خدا، اکبر را به آن‌ها داد، سال ۱۳۴۱. مادر و فرزند اختلاف سنی کمی داشتند. با هم بزرگ شدند و به خاطر شباهت زیادشان خیلی‌ها فکر می‌کردند خواهر و برادر هستند. بعد از اکبر، یک پسر و دختر دیگر هم به دنیا آمدند. مستاجر بودند و وضع مالی متوسطی داشتند، اما زندگی‌شان رو به راه بود. مادر تعریف می‌کند: «خانه‌مان حیاطی داشت که مشرف به خانه روبرو بود. اکبر هفت ساله بود، به من می‌گفت که وقتی میروی حیاط چادر سرت کن مادر. ممکن است کسی تو را ببیند. به شوخی می‌گفتم اگر نخواهم چادر سر کنم چه کار می‌کنی؟ یک چادر دستش می‌گرفت و می‌گفت تا وقتی این چادر را سرت نکنی اجازه نمی‌دهم بروی حیاط.»

****

اولین دبیرستان بود که انقلاب شد. خانواده شاه‌میری روزهایی را پشت سر می‌گذاشت اکبر در خانه پابند نمی‌شد. روز ۱۷ شهریور لباس سفید پوشید و بیرون رفت. پدرش از اداره زنگ زد و خبر داد که امروز به تظاهرکنندگان تیراندازی می‌کنند. فاطمه خانم مضطرب شد. چادر سر کرد و کوچه به کوچه دنبال اکبر گشت، اما اثری از او نیافت. در خانه‌های کوچه‌های حوالی میدان ژاله به روی مبارزان باز و هر خانه پر از مجروح بود. مادر بین آن همه جوان تیرخورده دنبال چهره آشنایی می‌گشت. تمام روزهای انقلاب اکبر هم مثل همه جوان‌های پر شر و شور محله بی‌قرار بود. می‌رفت تظاهرات و در مسجد زیر جانمازهای مردم اعلامیه‌های امام (ره) را می‌گذاشت. خانم افراخته تعریف می‌کند: «از طرف اداره بشقاب نفیسی به حاج آقا هدیه داده بودند که بخشی از آن تصویر شاه بود. اکبر از مدرسه که آمد بشقاب را شکست. الگوی اکبر دایی‌اش بود. دوران انقلاب اعلامیه چاپ می‌کردند و دستگاه چاپشان را زیر شیروانی منزل ما پنهان کرده بودند. پدرش مدام می‌گفت که بابا جان! این کارها چیست که می‌کنی؟ همسرم آن روزها کارمند مخابرات بود و شغل دولتی داشت. واقعیتش از شاه می‌ترسیدیم. کلانتری ۹ را هم که گرفتند با دایی‌اش با هم بودند.»

***

جنگ که آغاز شد به رسم همه نوجوان‌های دهه ۴۰ در شناسنامه‌اش دست برد. ۴۵ روزی آموزش نظامی دیده و به جبهه اعزام شد. مادر تعریف می‌کند: «در جبهه به دیدنش رفتیم، از او خواستم برگردد و درسش را بخواند و جنگ را بگذارد برای بعد. بالاخره هر مادری دلش می‌خواهد به تحصیل فرزندش لطمه نخورد. اکبر با اشاره کسی را نشانم داد و گفت که مادر جان اگر من دبیرستانی هستم این رفیقم دانشجوست. می‌بینی که اینجاست. رفیقش علیرضا موحددانش بود، بالاخره راضی شدم و گفتم باشد، هر کار می‌خواهی بکن. وقتی مرخصی می‌آمد رفیق صمیمی‌اش همان علیرضا بود. به خانه ما هم رفت و آمد داشت.»

***

اوایل سال ۶۰ اکبر با دختر عمویش عقد کرد، اما قول و قراری با خدا داشت. گفته بود تا به عهدم عمل نکنم، زنم را به خانه نمی‌برم و قول و قرارش این بود که یک سالی را در جبهه بماند. مادر می‌گوید: «اکبر گفت این بار که بروم دفعه آخر من است لابلای خاطراتش برای ما تعریف می‌کرد که شهیدی را از منطقه آوردند که تکه‌های پیکرش را از روی درخت جمع کرده بودند. مدام تاکید داشت اگر من شهید شدم و جنازه‌ای نداشتم اصرار نداشته باشید که پیدایم کنید.» مادر، اما دلمشغولی‌های دیگری هم دارد. پسر بعدی اصغر متولد سال ۴۶ دنبال برادر عازم جبهه شد، اما مدت‌هاست از او خبری نیست. شواهدی وجود دارد که جزو اسرا باشد. دختر خانواده هم به تازگی عقد کرده است. همسر او هم ارتشی است و در جبهه خدمت می‌کند، این روزها برای مادر سراسر امتحان است. اکبر ۲۰ شهریور سال ۶۰ روی ارتفاعات بازی‌دراز به شهادت رسید. خانم افراخته با اشاره به آن لحظه‌ها که برای بسیاری از مادران ایرانی آبستن امتحاناتی درباره عزیزانشان بود، ادامه می‌دهد:‌

«موقع شهادت اکبر، برادرزاده حسین همراهش بود. منتظر بودیم از منطقه برگردد و از لحظه شهادت اکبر بگوید، از ثانیه‌های آخر که با اکبر بود. می‌گفت بالای ارتفاعات بازی‌دراز بودیم اکبر پایش زخمی شد، اما حالش خوب بود. دو رزمنده دیگر مجروح بودند و حال مساعدی نداشتند، آن‌ها را به اکبر سپردم و رفتم برای ایشان آب بیاورم. وقتی برگشتم اکبر گریه می‌کرد. گفت حسین این دو تا که شهید شدند، من تکیه دادم به درخت و خوابم برد. خواب دیدم آقایی آمد و به همه ما یک لیوان شربت داد. این‌ها که رفتند دعا کن من هم امروز رفتنی باشم. همان روز بالای ارتفاعات خمپاره به سر اکبر اصابت کرد و به شهادت رسید.»

***

پیکر اکبر سه سال در منطقه ماند، تا آبان سال ۶۳ که در قطعه ۲۷ بهشت زهرا قراری دوباره گرفت. مادر می‌گوید: «در مراسم سومین سالگرد اکبر، یکی از دوستانش خبر داد که پیکر اکبر پیدا شده است. یک انگشتر به ما نشان داد و گفت این انگشتری است که از دستش جدا کردم. من برداشتمش راضی باشید. وقتی آمد فقط استخوان بود. سر هم نداشت. گفتند سرش جدا شده.»

***

اکبر شهید شد، پایان امتحان‌های مادر نبود. خانم افراخته روزهایی را از سر گذرانده که تلفن در خانه نبود و با هر تماسی به کاسب‌های محل، از جا می‌پرید و پابرهنه خود را به تلفن می‌رساند تا بلکه خبری از گمشده اش بگیرد. اصغر ۲۱ ساله بود که اسیر شد و در سری دوم مبادله به آغوش مادر و خانواده بازگشت. خانم افراخته با یادآوری شرایط سخت روزهای جنگ و تاکید بر اینکه مردم آن روزها بیشتر شکرگزار بودند می‌گوید: «ما زمان شاه را درک کردیم و اکنون هم در این جامعه زندگی می‌کنیم. شرایط بهتر از قبل است، اما آن روزها مردم شکرگزارتر بودند. دخترم آن روزها سه تا بچه پشت سر هم داشت. همسرش هم مداوم در جبهه بود. نه وسیله نقلیه‌ای بود و نه گوشی همراه و امکاناتی. اگر کسی همسرش در جبهه بود و بچه مریض داشت یا حادثه‌ای پیش می‌آمد، باید از اهالی محله کمک می‌خواست. مردم هم دریغ نمی‌کردند. آن زمان گروه‌های انصارالمجاهدین بودند که به خانواده‌های رزمنده‌ها کمک می‌کردند. حالا در وفور نعمتیم، اما باز مردم ناراضی اند. با خودم می‌گویم آن روزها چرا این همه نق نمی‌زدیم؟ بی‌حجابی‌ها و مسائل دیگری هست که این روزها دل همه مخصوصا خانواده‌هایی را که برای امنیت کشور جوان از دست داده‌اند، به درد می‌آورد.»

بخشی از وصیت‌نامه شهید اکبر شاه‌میری

«با درود به تمام شهیدان راه حق و آزادی، اسلام و امام زمان‌مان مهدی (عج) و مجاهد نستوه امام خمینی. آری اینان مبارزان اسلام هستند. اینان کسانی هستند که می‌خواهند به جهان نوید پیروزی مستضعفین را بر مستکبرین بدهند.

پدر، مادر، همسر، خواهر، برادران و دوستانم!

چند روز دیگر به امید خدا می‌خواهیم عملیات وسیعی انجام دهیم. خودم را به خدا سپرده‌ام و از خدا می‌خواهم که اگر با خون من حقیر، خدمتی را برای اسلام می‌توانم انجام دهم، مرا به درجه شهادت برسان که در جنگ اسلام با کفر امام می‌فرماید اگر کشته شوید پیروزید و اگر بکشید باز هم پیروز. انسانیت در عمل کردن است نه شعار دادن.

پدر و مادر عزیزم! از شما می‌خواهم بر اعتقاد و ایمانی که به امام دارید پایدار باشید می‌دانم این نامه موقعی به دست شما می‌رسد که به شهادت رسیده‌ام. این را بدانید که شهادت سعادتی است که نصیب هر کسی نمی‌شود.

همسرم! برای شما آرزوی موفقیت دارم. هر چند کمی از زندگی خود را با شما بودم و امیدوارم برای شما خاطره بدی از خود به جا نگذاشته باشم. امیدوارم که شما از من راضی بوده باشید و خدا هم از شما راضی باشد. شهادت سعادتی است که نصیب هر کسی نمی‌شود. ان الله مع الصابرین، خداوند به شما صبر بدهد. بدانید که اسلام پیروز است.»

منبع: دفاع پرس منبع خبر

واکنش «شاه‌میری» به هدیه شاه پهلوی بیشتر بخوانید »