مدافعان حرم

​در مصاف این دو کتاب، برنده کدام است؟

به گزارش مشرق، به نقل از خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) میثم رشیدی مهرآبادی، نویسنده در یادداشتی نوشت:

کار سختی است که از بین کتاب‌های جدید در حوزه دفاع مقدس، یکی را برگزید و خواندن آن را پیشنهاد داد. حالا که کاغذ گران شده و قیمت خدمات چاپ، روز به روز بالاتر می‌رود، ناشران به انتشار هر کتابی دست نمی‌زنند و تلاش دارند تا بهترین متن‌ها را روانه چاپخانه کنند. در این وضعیت اگر چه تعداد کتاب‌های چاپ شده پایین می‌آید و به همان نسبت، قیمت‌های پشت جلد، بالا می‌رود اما سطرهای کتاب‌ها، نظرات خوانندگان بیشتری را به خود جلب می‌کنند.

من در این فضا، حالا مجبورم از دو کتابی که در سال ۹۸ با موضوع دفاع مقدس منتشر شدند و بسیار خواندنی و جذاب هستند؛ یکی را انتخاب کنم. یک دل می‌گوید: وزن این یادداشت را به سمت کتاب «یک محسن عزیز» ببر که روایتی از زندگی و زمانه شهید محسن وزوایی و به قلم فائضه غفارحدادی است… یک دل می‌گوید: پس کتاب صباح چه می‌شود؟ خاطرات خانم صباح وطن خواه که به قلم فاطمه دوست کامی نوشته شده…
اما بالاخره به نتیجه می‌رسم…
کتاب «یک محسن عزیز» حالا به چاپ دوم رسیده و مراسم مفصلی برای بازرونمایی‌اش برگزار شد. تعداد قابل توجهی از همرزمان شهید وزوایی و اهالی فرهنگ در این مراسم حضور داشتند و پس از آن هم چندین نشست نقد و بررسی برایش برگزار شد. نویسنده کتاب هم گفتگوهای مفصلی درباره کتابش با رسانه‌ها داشت؛ اما کتاب «صباح» با چند کتاب دیگر رونمایی شد و به اندازه‌ای که شایسته‌اش بود، قدر ندید.

شاید بهتر باشد در این فرصت از زحمات خانم دوست کامی بگویم که نوشتن این کتاب برایشان ۱۰ سال زمان برد. راوی کتاب وقتی تاثیر کتاب «دا» در جامعه را دید و تصمیم گرفت خاطراتش را بگوید، فقط ۵۰ سال سن داشت و حالا که کتابش را در دست گرفته، زنی ۶۰ ساله و البته پرانرژی و با انگیزه است.

خانم صباح وطن خواه از مبارزان روزهای مقاومت در خرمشهر بود که سلاح به دست گرفت و در برابر دشمنان ایستاد. او خاطرات اعجاب بر انگیزی دارد که خانم دوست کامی تک تک آن‌ها را با اسناد و مدارک و شاهدان، راستی آزمایی کرده و حالا با کتابی مواجهیم که مو لای درز صحت و سلامتش نمی‌رود!
بی شک یکی از بهترین گزینه‌ها برای مطالعه در روزهای طولانی نوروز ۹۹ کتابی است که ما را با روی دیگری از ایستادگی زنان و مقاومت در خرمشهر آشنا می‌کند. البته که خواندن «یک محسن عزیز» هم می‌تواند حال نوروزی تان را بهتر از پیش کند…
کتاب «صباح» با ۶۰۶ صفحه، فقط ۵۰۰۰۰ تومان قیمت دارد؛ یعنی کمتر از ۱۰۰ تومان برای هر صفحه و این یعنی قیمتگذاری منصفانه برای یک کتاب که پیشنهاد آن را برای خواندن قوی‌تر می‌کند.

منبع خبر

​در مصاف این دو کتاب، برنده کدام است؟ بیشتر بخوانید »

یاد علی آقا بخیر!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید بناء، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در پی تعطیلی اعزام کاروان های راهیان نور در یادداشتی نوشت:

من رها شده ای در میان رملها بودم و فکه در اتش نگاهم میسوخت. این چهارمین بخش از سفرنامۀ خیالی ام به یادمان¬های جبهۀ جنوبی دفاع¬مقدس است؛ به بیابانهای جنگ¬زدۀ خوزستان. سفری با رنگ اشتیاق و طعم دلتنگی.

بیشتر بخوانید:

خیال اردوی «راهیان نور» دلتنگی را چند برابر می‌کند

معراج آقا سید مرتضی آدم را هوایی «روایت فتح» می کند. هوایی گفتارنویسی عارفانه و صدای ماندگارش. اصلاً راهیان نور بهانه ایست که از کاروان عشق جانمانیم … «راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید، از ملازمان کاروان کربلاست.» به قول قدیمی ها این جملۀ استاد را باید با آب طلا نوشت و زد روی دیوار. هر روز کاروان عشق از کنار ما می گذرد و کاروانسالار آن حضرت حسین بن علی علیهم السلام صدایمان می‌زنند: «هَلْ مِنْ مُعِینٍ یَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِی إِعَانَتِنَا * آیا یاوری هست که به امید آنچه در نزد خداست ما را یاری رساند؟» خوشابحال آنهایی که گوششان محرم راز است و دلشان آمادۀ پرواز. خوشابحال ملازمان کاروان کربلا. یکی در میدان دفاع از حریم آل الله علیهم السلام کربلایی می‌شود و دیگری در جبهۀ نبرد برای آباد کردن و حفظ استقلال میهن. حواسمان نباشد، حسرت جاماندگی جانمان را می‌گیرد.

ما اگر گمگشتۀ راهیم عیب از جاده نیست
جاده¬ها جا می گذارند آنکه را آماده نیست

فکه جان می دهد برای خلوت کردن و نجوا با شهدا. رملهایش آدم را نمک گیر می‌کند. اگر دست من بود ابتدای ورودی یادمان، مینوشتم به خانۀ ستاره‌ها خوش آمدید. اینجا آخر دنیاست؛ یک قدم مانده تا عرش خدا. از فکه تا آسمان، راه زیادی نیست؛ چیزی به قدر تنهای پیوند خورده با خاکش. به قول سعید بیابانکی:

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بی آشیان درآوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطرۀ نیمه جان درآوردیم

یاد علی آقا محمودوند بخیر. مردی که عمرش را گذاشت برای تفحص شهدا. پیدا کردن شهدای کمیل و حنظله هم کار ایشان بود. آنقدر پافشاری کرد تا بالأخره بچه¬ها خودشان را نشان دادند. ماجرای علی و کمیل از همان شبهای والفجر مقدماتی شروع شد. محمودوند شاهد عینی گیر افتادن کمیل در محاصرۀ عراقی¬ها بود. یک عمر خودش را سرزنش می¬کرد که چرا نتوانسته آنها را به عقب برگرداند. کمیل و فرماندۀ مقتدرش محمود ثابت¬نیا زدند به دل دشمن اما عملیات در همان ابتدای راه شکست خورد. بچه¬ها در یکی از کانالهای مرزی زمین¬گیر شدند. عراقی¬ها تسلط کاملی روی منطقه داشتند. نه راه پیش برای کمیل مانده بود و نه راه پس. فرماندهی لشکر27 در آن چند روز با علی فضلی بود. هم او و هم ابراهیم همت خون دل خوردند اما کمیل جلوی چشمشان ذره¬ذره آب شد و اتش گرفت. خیلی از کمیلی¬ها همانجا ماندند تا روزی که علی آقا حرفش را به کرسی نشاند و محل دقیق دفن شدن بچه¬های ثابت¬نیا را پیدا کرد.

والفجر مقدماتی شروع خونین و پرحادثۀ کمیل بود. اما حیف که تاریخ نویس¬های جنگ یادشان رفت ادامۀ کمیل را برایمان بنویسند. آری کمیل هنوز زنده است. گفتم کمیل نام بزرگ علیرضا بنکدار آمد روی زبانم. بنکدار در والفجر مقدماتی معاون کمیل بود. جوانی 25 ساله با 50 سال تجربه؛ مغز متفکر گردان. در وصیتنامه¬اش نوشت که دوست دادم مانند حضرت صدیقۀ طاهره سلام¬الله¬علیها مفقودالأثر باشد. همینطور هم شد. بعدها که بچه¬های تفحص منطقه را زیر و رو کردند، پیکری بنام علیرضا بنکدار در بینشان نبود. اگر در گوشه¬ای از این ملک پهناور چمشتان به مرقد شهید گمنامی روشن شد که روی سنگ مزارش نوشته¬ شهادت بهمن 61 – والفجر مقدماتی به نیت معاون گردان کمیل زیارتش کنید. شاید زیر آن سنگ، مردی آرام گرفته باشد که اگر شهید نمی¬شد بی¬تردید نامش را در حد و اندازۀ فرماندهان جنگ می-شنیدیم. بین خودمان بماند، پسرهای شهید بنکدار به احترام پدرشان آزمایش دی¬ان¬ای هم ندادند. از سهم خودشان گذشتند تا بابا همانطوری که دوست داشت محشور شود؛ گمنام مثل حضرت مادر سلام¬الله¬علیها.

چیزی به غروب نمانده بود. خورشید فاصله¬ای تا زمین نداشت. استاد شهید ما آقا سید مرتضی آوینی می¬گفت: «ما وظیفه‌ی روایت فتح را بر عهده داشتیم، اما کدام زبان و بیانی و چگونه از عهدۀ روایت آنچه می‌گذشت بر می‌آید؟» سن و سال من که به درک آن روزها قد نمی¬دهد اما کودکی¬ام در روزهایی گذشت که به تهران هم می¬گفتند پشت جبهه. آن وقتها تشییع شهدا برای خودش شأن و منزلتی داشت. همۀ محله به احترام جوان شکلات¬پیچ شده رخت ماتم به تن می¬کرد. و تابلوهای خیابان¬ها یکی¬یکی بنام شهدا می¬شدند. شاید اینروزها دیگر کسی صاحب نام کوچه و خیابانشان را نشناسد اما تاریخ ایران¬زمین اسباب و دلایل بزرگی¬اش را هرگز فراموش نخواهد کرد.

بعد از زیارت مقتل شهدای کمیل از همان نوار مرزی راهی چذابه شدم. چند سالی است که اسم این منطقه در ایام اربعین خیلی به گوشمان می¬خورد. پایانۀ مرزی چذابه یکی از درگاههای سفر به کربلاست. خیلی ها در همین حوالی روی خاک افتادند تا راه سفر به عتبات هموار شود. جای همۀ آنها در پیاده¬روی اربعین خالی است. هر چند که به قول استاد: «کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نام‌ها. نه، کربلا حرم حق است و هیچ‌کس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست. کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما می‌آییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آن‌گاه روانۀ دیار قدس شویم.» کاش سید بود و با دوربین¬اش سفر عاشقانۀ اربعین را برایمان روایت می¬کرد. تصمیم گرفتم شب را در یادمان چذابه بمانم. هر چند که خوابیدن در هجوم پشه¬های این حوالی جگر شیر می-خواهد. وارد محوطۀ یادمان که شدم شش شهید گمنام مدفون در حیاط به پیشوازم آمدند. قدیم¬ها که این ساختمان ساده اما باوقار را نساخته بودند، تنگۀ چذابه حس و حال بهتری داشت اما به هر حال حضور زائرین نیاز به زیرساخت مناسب دارد. تاریکی شب فرصت تماشای منطقه را از من گرفت. هر چند که بعد از زیارت شهدای گمنام دلم هوایی عملیات¬های بزرگ و کوچک چذابه شد. از نبرد مولای متقیان علیه-السلام به فرماندهی نابغۀ جوان، حسن باقری تا والفجر 6 که مقدمۀ جنگ بزرگ خیبر بود.

چذابه یکی از محورهای اصلی ورود عراقی¬ها به خاک ایران به شمار می¬آید. از اینجا تا اهواز مسیر هموار و مستقیم است. بی¬تردید آزادسازی و حفظ آن اهمیت فوق¬العاده¬ای برای سازمان رزم ما داشت. برنامۀ بعدی سفرم را مرور کردم. هویزه-هور-طلائیه.

سرانگشتی که حساب کردم دیدم روز بعدی سفرم، یادوارۀ شهداست.

منبع خبر

یاد علی آقا بخیر! بیشتر بخوانید »

سهم من از عاشقی +عکس

مشرق – اشاره: خاطرات خود نوشت آقای رمضانعلی کاوسی، جانباز نخاعی گردنی را انتشارات سورۀ مهر بانام «سهم من از عاشقی» در سال ۱۳۹۶ منتشر کرد. این کتاب تاکنون چهار نوبت چاپ را پشت سر گذاشته است.

نویسنده با صراحت و صداقت از زندگی خانوادگی، دوران تحصیل، حضور در جبهه، دنیایِ جانبازی، تشکیل خانواده، فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی و در یک کلمه از موفقیت‌ها و ناکامی‌هایش برای خوانندگان سخن گفته است.

مطالعۀ گزیده‌ای از این کتاب احتمالاً سبب خواهد شد ما نیز در غم و شادی‌های آقای کاوسی با وی همراه شویم.

محمدمهدی عبدالله‌زاده

***

۱۳ آبان ۱۳۶۱، در جنگ تحمیلی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گردنم، جانباز ضایعه‌نخاعی شدم. از زمان جانبازشدن تاکنون، همنشینِ ویلچر هستم. راضی‌ام به رضای حضرت دوست که «هرچه بر سر ما می‌رود، ارادت اوست». دست‌هایم توانایی چندانی برای نوشتن ندارد. مطالب این کتاب را فقط با انگشت سبابۀ دست چپم تایپ کرده‌ام.

سعی کرده‌ام تجربیاتی را که در این سال‌ها به‌دست آورده‌ام بیان کنم تا برای سایر افراد آسیب‌نخاعی هم مفید باشد. مطمئنم افراد سالم نیز با مطالعۀ این کتاب قدر سلامتی‌شان را بیشتر خواهند دانست و کُرور کُرور خدا را شکر خواهند کرد.

بهار ۱۳۹۵ رمضان‌علی کاوسی

***
سحرگاه آغاز اسفند سال ۱۳۴۱ در روستای جرم‌افشار شهرضا دنیا آمدم. کم‌کم بزرگ شدم. صبح زود با علیرضا، برادرم می‌رفتیم کنار جوی آب که صد متری با منزل ما فاصله داشت. او دو تا کوزه آب می‌کرد و من هم ظرف کوچک‌تری مثل آفتابه را، و بعد به منزل می‌آمدیم. آب کوزه برای خوردن بود و آب آفتابه برای شست‌وشو. صبحِ زود، آب تمیزتر و برای خوردن مناسب‌تر بود. برای اینکه آب کوزه‌ها خنک بماند، پتوی کهنه یا کُت کهنۀ‌ نم‌داری روی آن می‌انداختیم. تا شب چند بار روی پتو آب می‌ریختیم تا سردی آب کوزه‌ها حفظ شود. وقتی خورشید از پشت کوه بالا می‌آمد، زنانِ روستا، برای شستن لباس و کهنه‌های بچه، کنار جوی آب می‌آمدند. طبیعی بود که این آب همه‌چیز همراه خود بیاورد.

ما هم مثل بقیۀ‌ مردم روستا در منزل حمام نداشتیم. تنها حمامِ عمومی روستا از مغرب تا طلوع آفتابِ روز بعد مخصوص آقایان و روزها متعلق به خانم‌ها بود. تا کوچک بودم با ننه به حمام می‌رفتم. حمام روستا خزینه‌ای بود. آب خزینه هر چند روز یک بار عوض می‌شد. روزهای آخر به‌قدری آب خزینه کثیف بود که رنگِ آن تغییر می‌کرد. من از رفتن در خزینه می‌ترسیدم. ننه با یک تشت مسی آب روی سرم می‌ریخت.

یک بار که من و یکی از برادرها با ننه به حمام رفته بودیم، خانم جوانی تا چشمش به ما افتاد، اخم‌هایش را درهم کشید و گفت: «زشته شما با مادرتون می‌آیید حموم زنونه. شماها دیگه بزرگ شده‌ید. معصیت داره، گناهه.» با مادر هم صحبت کرد و او را قانع کرد که دیگر ما را با خودش به حمام نبرد. قرار شد از آن ‌به ‌بعد سر شب یا صبح زود با بابا به حمام برویم. صبح‌ها حمام شلوغ بود. از اینکه باید از خواب ناز بیدار می‌شدم و به حمام می‌رفتم، ناراحت بودم.

چهارپنج ساله بودم که معنای فقر و نداشتن را حس کردم. یک بار وقتی پیراهنم پاره شده بود، مادرم به‌جای اینکه پیراهن نو برایم بخرد، پیراهن علیرضا را، که برایش تنگ شده بود، به من داد که بپوشم.

گفتم: «من پیراهن کهنه نمی‌خوام.»

گفت: «پول نداریم بریم پیراهن نو برات بخریم.»

یک روز هم با شوق و ذوق با پدرم به شهرضا رفتم تا کفش بخرم. برایم کفش پلاستیکی خرید. گفتم: «من کفش چرمی می‌خوام.»

گفت: «کفش چرمی گرونه. من پولش رو ندارم.»

پدرم با کارگری شکم بچه‌هایش را سیر می‌کرد. بعضی‌وقت‌ها هم خان‌ها او را با تعداد دیگری از مردان روستا به بیگاری می‌بردند.

بابا برای اینکه کار پیدا کند، صبح‌های زود دم دروازه می‌رفت. دروازه محوطه‌ای جلوی قلعه قدیمی روستا بود. معمولاً منزل افراد سال‌خورده داخل قلعه بود و منزل جوان‌ترها بیرون قلعه. منزل ما هم بیرون قلعه بود. به محله ما محله «بیرون دِی» می‌گفتند.

یکی از روزهای سرد پاییزی، صبح زود با بابا دم دروازه رفته بودم. همان روز یکی از خان‌ها یک ماشین کمپرسی از این انترناش ‌های قدیمی به روستا فرستاده بود. پدرِ من و تعدادی از مردانِ روستا را عقب کمپرسی سوار کردند. به بابا گفتم: «کجا می‌خواید برید؟»

گفت: «می‌خوایم بریم مهیار برای خان چغندرکَنی.» دود غلیظی از اگزوز انترناش بیرون زد و ماشین حرکت کرد.

غروب که ‌شد، بابا و دوستانش خسته و کوفته با لباس‌های خاکی از عقب کمپرسی پیاده ‌شدند. وقتی از او ‌پرسیدم: «بابا چقدر مزد به شما دادند؟» با ناراحتی گفت: «هیچی!» این بیگاری تا چند روز ادامه داشت.

قلعۀ قدیمی روستا یک درِ چوبی دولنگه داشت. اطراف قلعه را دیواری بلند و گِلی محصور می‌کرد که به آن «حصار» می‌گفتند. وقتی از در وارد می‌شدیم، به دالانی می‌رسیدیم که سقف آن به‌صورت طاق و چشمه بود. این معماری زیبا، که تمام مصالح آن از خشت و گِل بود، تابستان‌ها فضایی خنک و مطبوع می‌ساخت. دو طرف دالان دو تا سکو و پشت سکوها دو تا اتاقک بود که به آن «غلفه» می‌گفتند. منظورشان همان غرفه بود. غرفه‌ها بدون در و تاریک بود. مقداری کاه تویشان ریخته بودند. می‌گفتند: «کاه‌ها مالِ مشهدی امرالله، کدخدای آبادیه.» معمولاً مردان روستا تابستان‌ها، موقع بیکاری، لب سکوها می‌نشستند و برای هم تعریف می‌کردند. من هم گاهی با یکی از برادرها یا یکی از بچه‌های محله می‌رفتم و روی سکوها می‌نشستم.

یک روز، تنها لب سکو نشسته بودم. کنجکاو شدم توی غرفه‌ها را نگاه کنم. پاورچین‌پاورچین وارد یکی از غرفه‌ها شدم. چشمم به یک تابوت چوبی افتاد. ترسیدم و فرار کردم. به تابوت «عماری» می‌گفتند.

قبلاً دیده بودم که مُرده‌ها را در عماری می‌گذارند و می‌برند به قبرستان، دفنشان می‌کنند. شکل عماری با تابوت‌های امروزی فرق داشت. کف آن، که جنازه رویش قرار می‌گرفت، به‌صورت مستطیل، اما دیواره و درواقع اسکلت سه‌بُعدی آن هلالی بود. از زاویۀ دیگر، دو طرف و سقف تابوت بسته و سر و ته آن باز بود. باید جنازه را از سر یا پا وارد این نیم‌استوانۀ چوبی می‌کردند.

یک روز، ماجرای ترسیدنم از عماری را برای یکی از بچه‌های هم‌محلی به ‌اسم علی تعریف کردم. علی چند سال از من بزرگ‌تر بود. او گفت: «هروقت چشمت به عماری افتاد، باید بهش سلام کنی تا نترسی.» یک جملۀ شعرگونه هم یادم داد و گفت: «هروقت عماری رو دیدی بگو: ‘سلام عماری، وقتی کا ما می‌میریم، گِزه‌مون نگیری. ’» او می‌گفت که عماری مُرده‌های گنه‌کار را گاز می‌گیرد.

هنوز مدرسه نمی‌رفتم. یک روز، خبر آوردند همسایه صدیقه، مادر یکی از بچه‌های هم‌محله‌ای، مُرده. وقتی تابوت خالی را داخل حیاط منزل مشهدی صفر، شوهر همسایه صدیقه، می‌آوردند، خودم را به دیوار چسباندم. یک لحظه صدای زیق‌وزیق تابوت را شنیدم. پیش خودم فکر ‌کردم: «اگه همسایه صدیقه گنه‌کار باشه، الان گوشتای بدنش می‌ره لای تخته‌های تابوت و تابوت گازش می‌گیره.»

جنازه را داخل تابوت گذاشتند. همسایه صدیقه زن مهربانی بود. سرم را به‌ سمت آسمان بردم و گفتم: «خدایا، عماریْ همسایه رو گاز نگیره.»

پانزدهم فروردینِ همان سالی که من کلاس اول بودم، بابا تصمیم گرفت، برای باغبانی، به مهرگِرد، از توابع شهرستان سمیرم، برود. می‌گفت: «توی روستای ما کار نیست. مجبورم شماها رو رها کنم و به دیار غربت برم.» او با تعداد دیگری از مردانِ روستا، برای به‌دست‌آوردن خرجی زندگی، به مهرگرد رفت. می‌گفت: «قراره امسال باغبان محمدحسن‌خان باشم.»

آخر خرداد، بابا به جرم‌افشار آمد. روز بعد با یکی دیگر از هم‌ولایتی‌ها، که او هم باغبان یک خان دیگر بود، به شهرضا رفتند. یک ماشین کمپرسی کرایه کردند و به جرم‌افشار آمدند. اسباب و اثاثیه را عقب ماشین کمپرسی بار کردیم و به ‌سمت مهرگرد ‌حرکت کردیم. مردها کنار دست راننده نشستند. بقیه عقب ماشین، روی اثاثیه نشستیم. دو تا بُز هم داشتیم که با خودمان برده بودیم. هنوز کمپرسی چند کیلومتر راه نرفته بود، که بر اثر تکان‌های شدیدش در جادۀ ناهموار سمیرم، حال من به‌هم خورد.

به مهرگرد رسیدیم. کمپرسی وارد باغ محمدحسن‌خان شد. تا قبل از آمدن ما به مهرگرد، پدر از فروردین تا خرداد را در یک اتاق اجاره‌ای، در روستا گذرانده بود. او قبل از آمدن ما، به ‌کمک بقیۀ باغبان‌های هم‌ولایتی که از روستایمان به مهرگرد آمده بودند، در باغ یک «کپر» ساخته بود. هرکدام از آن‌ها در باغ خان‌ دیگری باغبان بود. برای بقیۀ هم‌ولایتی‌ها هم، در باغ اربابشان، کپر ساخته بودند.

دیدن باغی بزرگ و سرسبز برایم تازگی داشت. بابا کپر را وسط باغ ساخته بود. کپر یک چهاردیواری گِلی بود. سقف آن را با چوب و شاخه پوشانده بودند. بابا گفت: «این کپر رو به ‌کمک مشهدی عوض، مشهدی مهدی و… ساخته‌یم.» کپر درِ چوبی یا فلزی نداشت. پتوی کهنه‌ای، به‌عنوان در، جلوی ورودی آن آویزان کرده بودند.

برای استحمام، به حمام عمومی روستا می‌رفتیم. بعضی از روزهایی که به حمام می‌رفتیم، می‌گفتند: «حمام قُرُقه. برید و فردا بیاید.»

وقتی از بابا پرسیدم: «قُرُق دیگه یعنی چی؟» گفت: «هروقت یکی از خان‌ها تصمیم بگیره به حمام بیاد، نمی‌ذارن افراد عادی وارد حمام بشن. به این کار می‌گن قُرق.»

چند بار این اتفاق افتاد. ما پیاده به‌ حمام می‌رفتیم و بدون استحمام خسته برمی‌گشتیم. یک روز، وقتی به حمام رفتیم و به‌خاطر قُرق‌بودن، دست از پا درازتر برگشتیم، ننه عصبانی شد و ‌گفت: «ننه نمی‌خاد برید حمومِ مهرگرد. حموم‌ توی سر خان‌ها بخوره!»

توی کتری و قابلمهْ آبْ گرم کرد و ما رفتیم پشت کپر، خودمان را ‌شستیم. پشت کپر، چهاردیواری کوچکی با شاخه‌ها درست کرده بودیم که برایمان حکم حمام را داشت. بعضی‌وقت‌ها هم می‌رفتیم توی رودخانه‌ای که از کنار باغ رد می‌شد، شنا می‌کردیم.

شب‌ها کپر را با نورِ فانوس روشن می‌کردیم. بیشترِ شب‌ها، غذایمان آبگوشت بود؛ آبگوشتی که به‌جز مقدار کمی گوشت بقیۀ موادش را مثل لوبیا، سیب‌زمینی، پیاز و گوجه، خودمان در باغ تولید می‌کردیم. شاید در هفته، یک بار هم برنج نمی‌خوردیم. برنج خودش به‌تنهایی یک غذای کامل بود. رسم نبود خورشت روی برنج بریزیم یا بهتر بگویم، خورشتی نبود که بخواهیم روی برنج بریزیم. ظهرها، ننه مقداری کدو، بادمجان، سیب‌زمینی، گوجه، هویج و… را با هم مخلوط می‌کرد و می‌پخت. برای اینکه غذا درست جا بیفتد و لعاب پیدا کند، مقدار کمی خُرده‌برنج هم به آن اضافه می‌کرد.

گاهی من و علیرضا و محمدحسن، برادرهایم حین بازی، با چوپانِ خان، که اسمش کریم بود، هم‌صحبت می‌شدیم. ما کریم را «کریم‌خان» صدا می‌کردیم. خیلی ساده و سربه‌زیر بود. موهایش ژولیده و شانه‌نکرده بود و لباس‌هایش پاره یا وصله‌دار و نشُسته. وقتی به او نزدیک می‌شدیم، بدنش بو می‌داد. یک بار به علیرضا گفتم: «به‌نظرم، کریم‌خان ماهی یه بار هم حموم نمی‌ره.»

به‌جز چند تکه نان خشک و کمی ماست، چیز دیگری در سفرۀ کریم‌خان پیدا نمی‌شد. توی یک قوطیِ حلبی، آب می‌ریخت و آن‌ را روی اجاق می‌گذاشت. تا آب جوش بیاید، با یکی از چوب‌های نیم‌سوخته سیگاری روش می‌کرد و پف و پف می‌کشید. من از سیگارکشیدن او لذت می‌بردم. وقتی آب جوش می‌آمد، مقداری چایِ خشک روی آن می‌ریخت و برای خودش چایی دم می‌کرد. گاهی وقت‌ها، هنگام ظهر، به بهانه‌ای گوسفندها را از کنار کپر ما عبور می‌داد. ننه بلافاصله مقداری غذا توی ظرفی می‌ریخت و می‌گفت: «یه نفرتون این غذا رو ببره بده به کریم‌خان.»
یک روز به ‌علیرضا گفتم: «میای دو تا از سیگارای کریم‌خان رو برداریم و بکشیم؟»

علیرضا اول گفت: «نه.» ولی بعدش گفت: «باشه. فقط باید حواسمون رو جمع کنیم نفهمه. اگه فهمید، می‌ره به بابا و ننه می‌گه.» برای اجرای نقشه‌ای که در سر داشتیم، اول محمدحسن را دنبال نخودسیاه فرستادیم. او اگر می‌فهمید ما سیگار کشیده‌ایم، فوری عمل نابخردانۀ ما را کف دست ننه و بابا می‌گذاشت. خلاصه، یواشکی دو تا نخ سیگار از پاکت سیگار کریم‌خان، که توی توبره‌اش زیر یک درخت بود، برداشتیم. سیگارهای او هُمای پنجاه‌تایی بدون فیلتر بود. رفتیم یک گوشه‌ و مخفیانه کشیدیم؛ کُلی هم سرفه کردیم؛ غافل از اینکه کریم حساب سیگارهایش را دارد. فردای آن روز کریم‌خان را دیدیم. به ما گفت: «بچه‌ها، شما سیگارای من رو برنداشتید؟»

گفتیم: «نه!» بعد فهمیدیم یواشکی به بابا گفته: «فکر می‌کنم رمضون و علیرضا بعضی‌وقتا سیگارای من رو برمی‌دارن.»

بابا با اینکه سواد نداشت، انسان متدیّن و فهمیده‌ای بود. مستقیماً از ما نپرسید که چرا سیگارهای کریم‌خان را برداشته‌ایم. بهانه‌ای پیدا کرد و چند دقیقه ما را نصیحت کرد. محتوای صحبت‌هایش این بود که: «سعی کنید هیچ‌وقت به مال حروم نزدیک نشید.» بعد از این تذکر به ما گفت: «چیز حروم فقط خوراکی نیست. اگه مثلاً شما سیگارای کریم رو هم بردارید، گناهه و کارِتون حرومه.»

مطمئن شدم که کریم ماجرای سرقت سیگارهایش را به بابا گفته است. البته نگذاشتیم ننه از ماجرا بویی ببرد. او اگر می‌فهمید ما لب به سیگار زده‌ایم، حتماً تنبیهمان می‌کرد. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت از پدرم کتک خورده باشم؛ اما دستِ بزنِ ننه بد نبود. یک بار که تنبلی کرده بودم و کوزه‌ها را آب نکرده بودم، ننه با انبر کتکم زد.

منبع خبر

سهم من از عاشقی +عکس بیشتر بخوانید »

فرمانده‌ای که جلوی حاج قاسم «نه» در کارش نبود

به گزارش مشرق، ساعات پایانی شب گذشته با خبر شدیم سردار حسین اسدالهی از رزمندگان جنگ تحمیلی و از فرماندهان مدافع حرم که سالها در رکاب حاج قاسم سلیمانی با تکفیری ها جنگیده بود بر اثر جراحات ناشی از عوارض شیمیایی به فرمانده شهیدش پیوست.

با تعدادی از همرزمان و دوستان این شهید عزیز تماس گرفتیم تا برایمان از حاج حسین بگویند. اما بغض در گلو اجازه نمی داد درد فراق را روایت کنند. حاج حسین به قول یکی از سربازانش بر دلها فرماندهی کرده بود. حالا تصور اینکه رفته و باید در موردش از افعال گذشته استفاده کنند آن قدر برایشان ناباور است که توان صحبت را می گیرد.

یکی از همرزمانش علی رغم ناراحتی و ناتوانی برای صحبت کردن لحظاتی را از شهید اسدالهی اینگونه گفت: حاج حسین رزمنده ای بود که برایش فرقی نمی کرد فرمانده اش چه پستی به او بدهد. در سخت ترین شرایط هر کاری به او سپرده می شد به بهترین شکل انجامش می داد.

بیشتر بخوانید:

سردار «حسین اسداللهی» به یاران شهیدش پیوست

درست است ایشان فرمانده لشکر بود اما با شناختی که من از او پیدا کرده بودم خدا شاهد است اگر می گفتند حالا دژبان باش با جان و دل قبول می کرد و همان کار را به درستی انجام می داد.

در جنگ سوریه من کنارش بودم. حاج قاسم سلیمانی وقتی با شرایط سختی مواجه می شد حاج حسین را صدا می زد او هم بدون هیچ حرفی می رفت کار را انجام می داد و می گفت این تکلیف است.

یکی از فرماندهان دفاع مقدس برای ما تعریف می کرد وقتی در عملیات مرصاد به گرهی خوردیم حاج حسین را صدا کردم و گفتم باید با گروهانت به فلان نقطه بروی اما بدان اگر قبول کنی ممکن است برگشتی در کار نباشد. شهید اسدالهی می گوید: ما نیامده ایم که برگردیم. می رود و کار را به سرانجام می رساند.

در جنگ سوریه چون من توفیق داشتم روزهای زیادی کنار حاجی باشم یادم هست کاری نبود که حاج قاسم از سردار اسدالهی بخواهد و او نه بیاورد. هر چه بود اطاعت می کرد و برای انجام آن اگر توانش کم بود توان خود را تقویت می کرد.

حاجی به منطقه ای مامور شده بود که اغلب به گروه های تکفیری پیوسته بودند. سردار اسدالهی چنان رفتاری با مردم آنجا کرده بود که به قلب هایشان نفوذ پیدا کرده بود آنقدر که هم از پیوستنشان به گروه های تروریستی کاسته شد و هم وقتی فرزندانشان به دنیا می آمد نامش را به یاد او حسین می گذاشتند. روحیه مردم آنجا را تغییر داده بود.

وقتی در سر پل ذهاب زلزله آمد و نیز در سیل آق قلا سردار حتی گاهی بدون هماهنگی به این منطقه سفر می کرد و شب و روز برای کمک به مردم آسیب دیده تلاش می کرد. با اینکه این حق را داشت تا برای سفرهایش از هواپیما استفاده کند اما حاج حسین با اتوبوس رفت و آمد می کرد مبادا بی خود از پول بیت المال خرج شود.

منبع: فارس منبع خبر

فرمانده‌ای که جلوی حاج قاسم «نه» در کارش نبود بیشتر بخوانید »

اولین کیک تولد حاج قاسم پس از شهادتش +عکس

به گزارش مشرق، امروز یکم فروردین ماه ۹۹ اولین سالگرد تولد سپهبد سلیمانی پس از شهادت ایشان است. به همین مناسبت لحظاتی پیش دختر سپهبد شهید قاسم سلیمانی با انتشار تصویری به مناسبت تولد ایشان در اینستاگرام خود نوشت:

اولین کیک تولدتان؛ بدون شمع!

دیگر در روز تولدتان هنگام فوت کردن شمع ارزوی شهادت نخواهید کرد … امسال ارزوی همیشگی شما براورده شد .. امسال در روز ولادتتان همنشین مادر شهیدان هستید … حضرت پدر از آن بالا برای دلِ خسته ما دعا کنید.

تولدت مبارک قهرمان بی ادعا .

منبع خبر

اولین کیک تولد حاج قاسم پس از شهادتش +عکس بیشتر بخوانید »