مدافعان حرم

اردوی راهیان نور پشت رایانه!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید بناء، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در پی تعطیلی اعزام کاروان های راهیان نور در یادداشتی نوشت:

اردوی راهیان نور پشت رایانه! این هم برای خودش حکایتی دارد. سفرم را از دوکوهه در نزدیکی اندیمشک آغاز کردم. بعد از پرسه زدن در دنیای خوش آب و رنگ بچه های حاج احمد، تصمیم گرفتم بروم یادمان شرهانی. دلم نیامد به سبک و سیاق سفرنامه های مجازی یکهویی برسم به مقصد! مثل اتوبوس های راهیان زدم به دل جادۀ اندیمشک-شوش.

سر سه راهی دهلران راهم از مسافران شهر دانیال نبی علیه السلام جدا کردم. رفتم به سمت غرب. چند کیلومتر جلوتر رسیدم به پل نادری. روی پل ایستادم. کرخه آرام آرام از زیر پایم رد می شد. «پل نادری» در زمان جنگ برای خودش اسم و رسمی داشت. عراق از چهار محور وارد استان خوزستان شد.

شلمچه-خرمشهر-آبادان
نشوه-جفیر-اهواز
چزابه-سوسنگر-اهواز
دزفول

نقشۀ بعثی ها در شمال استان، پیشروی از دو معبر «فکه-دوسلک-پل نادری-دزفول» و «شرهانی-عین خوش-پل نادی-دزفول» بود. در صورت موفقیت این نقشه هم اهواز بطور قطعی از دست می رفت و هم راه عراق برای تجاوز به استانهای دیگر هموار می شد. تانک های صدام روز ششم جنگ پشت پل نادری بودند که با مقاومت تاریخی مردم اندیمشک زمینگیر شدند. اولین تلاش بنی صدر برای مقابله با دشمن عملیاتی بنام «پل نادری» در تاریخ ۲۳ مهرماه ۵۹ بود که شکست خورد. شکست ما سرمستی و غرور آنها را بیشتر کرد. ارتش بعثی کار را تمام شده می دانست. ۱۶ روز بعد دشمن یکبار دیگر خودش را به پل نادری رساند. این دفعه ارتش با هوشمندی نگذاشت پل سقوط کند. صدام روی رد شدن از پل نادری برای اشغال بی دردسر خوزستان خیلی حساب کرده بود.
البته اگر موفق می شد، حساب و کتابش درست از آب در می آمد.

دو ساعتی داشتیم تا ظهر. فرصت بیشتری برای ماندن نداشتم. گرمای هوا اذیتم می کرد. در ادامۀ مسیر رسیدم به سه راه قهوه خانه. حدوداً ۷۰ کیلومتر مانده بود به یادمان شرهانی. پایم که به دشت عباس رسید تا خرخره در خاطرات دفاع مقدس فرو رفتم. انگار زمان داشت به عقب بر می گشت. تپۀ «علی گره زد» من را برد به مراحل آماده سازی عملیات فتح المبین. همان لشکر ۱۰ عراق که پشت کرخه گیر کرده بود توپخانه اش را گذاشت روی علی گره زد. بی مروت ها وقت و بی وقت دزفول را می کوبیدند. خاموش کردن آتشبار دشمن سپرده شد به احمد متوسلیان. طبق معمول متوسلیان و شهبازی و همت شروع کردند به نقشه کشیدن و طراحی عملیات. همت چند تا بیسیمچی را فرستاد داخل منطقه. بعد شروع کرد بدون کد و رمز گردان های خیالی را هدایت کردن: گردان فلان آمادۀ عملیات هستید؟ گردان بهمان رسیدید پای کار … عراقی ها دستپاچه شدند. کل منطقه را گرفتند زیر آتش. مکان تقریبی استقرار توپهای شان با این ترفند لو رفت. کسی فکرش را نمی کرد که به همین سادگی واحد شنود بعثی ها رو دست بخورد.

بعد از فریب رادیویی نوبت شناسایی بود. حاج احمد به همراه محسن وزوایی، حسین قجه ای، رضا چراغی و عباس کریمی رفتند به سمت علی گره زد. متوسلیان سه-چهار روز بعد برگشت. فرمانده راه نفوذ به دل لشکر دشمن را پیدا کرده بود. رمز عملیات که قرآئت شد، گردان های حبیب، حمزه و سلمان از تیپ ۲۷ حضرت محمد صل الله علیه وآله به همراه سه گردان از تیپ ۲ لشکر ۲۱ حمزۀ ارتش، با فرماندهی مشترک متوسلیان و سرهنگ شاهین راد بدون خون و خونریزی تمام آتشبار دشمن را تصرف کردند. یکی از ابتکارات حاجی استفاده از پتو برای رد شدن از زمین های پر از قلوه سنگ بود.

با پیروزی عملیات فتح المبین، پل نادری هم از زیر فشار دشمن خارج شد. به راهم ادامه دادم. می خواستم نماز ظهر را در امامزاده عباس علیه السلام بخوانم. صحن امامزاده روز پنجم آغاز جنگ به اشغال عراقی ها درآمد. اینجا برایشان یک محل امن بود چون می دانستند که نه توپخانه و نه هواپیماهای ایران به حرم اولاد اهل بیت علیهم السلام شلیک نمی کنند. هر چند که در طول جنگ بنای این حرم آسیب جدی دید و بعدها بازسازی شد. اینجا شش شهید گمنام هم دارد که مربوط به عملیات فتح المبین هستند. سلامی هم به شهدای گمنام دادم و راه افتادم به سمت شرهانی.

نگاهی به نقشۀ منطقه انداختم. از نظر تقسیمات کشوری در استان ایلام بودم. در واقع بعد از سه راه قهوه-خانه وارد استان ایلام شدم. چیز زیادی از مسیر نمانده بود. رسیدم به عین خوش. سمت چپم می شد تنگۀ ابوقریب. جایی که آزاد کردنش در عملیات فتح المبین سختی و زحمت زیادی برای رزمنده های ما داشت. خدا رحمتش کند، شهید صیاد زحمت زیادی برای شکستن مقاومت بعثی ها کشید. تانک های تی ۷۲ عراق از چیفتن های ما قوی تر بودند صیاد وسط معرکه فرماندۀ تیپ زرهی دزفول را عوض کرد و مسئولیت کار را سپرد به یک جوان لرستانی شجاع. درجۀ سرهنگی را هم چسباند روی شانه اش. همین هوشمندی و اعتماد ایشان سبب شد که نبرد تانک با تانک به نفع ما تمام بشود. در قسمت پیاده نظام هم بچه های حاج احمد از جان مایه گذاشتند. آزاد نشدن ابوقریب ممکن بود برای ما گران تمام شود و دشمن مجدداً خودش را برساند به علی گره زد.

شرهانی و مناطق اطرافش ماجراهای زیادی برای گفتن دارد. ادامه اش باشد برای یادداشت بعدی …

منبع خبر

اردوی راهیان نور پشت رایانه! بیشتر بخوانید »

«غواص قهرمان» از راه رسید

به گزارش مشرق، کتاب «غواص قهرمان» عنوان کتابی است که در قالب ادبیات کودک به روایت داستانی به زندگی‌نامه شهید «محمدعلی معصومیان» می‌پردازد و توسط انتشارات شهیئد کاظمی منتشر شده است.

آشنایی با زندگی شهدا که قهرمانان واقعی بشریت هستند علاوه بر شناساندن الگو به کودکان، عزت نفس، غرور ملی، شجاعت و غیرت را در انسان پرورش می دهد.

رزمندگان اسلام و بخصوص شهدای گرانقدر که غالبا از خانواده های مستضعف بوده اند، بن بست شکن های تاریخ اند و در این زمانه جنگ اقتصادی بهترین راهنمای انسان ها هستند.
کتاب غواص قهرمان، زندگی هنرمند شهید محمد علی معصومیان را برای کودکان و نوجوانان روایت می کند و آنها را با ابعاد مختلف زندگی تکلیف محور این شهید آشنا می کند.
این اثر به قلم علی شعیبی و تصویرگری خانم مهسا محمد رضایی در ۲۴ صفحه توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است.

علاقه مندان جهت تهیه کتاب می توانند از طریق سایت رسمی انتشارات شهید کاظمی(nashreshahidkazemi.ir) و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه پیام کوتاه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ کتاب را تهیه نمایید.

منبع خبر

«غواص قهرمان» از راه رسید بیشتر بخوانید »

سرداری که ماسک شیمیایی‌اش را به یک بسیجی داد

به گزارش مشرق، شهید حسین املاکی قائم‌مقام لشکر ۱۶ قدس گیلان بود که در عملیات والفجر ۱۰ واژه ایثار را به خوبی معنی کرد و با دادن ماسک شیمیایی خود به یک بسیجی، جان او را نجات داد، اما خودش بر اثر استشمام گازهای سمی سیانور، دهم فروردین ماه ۱۳۶۷ در ارتفاعات بانی‌بنوک به شهادت رسید. شاید گفتنش برای ما آسان باشد، اما در وقت عمل است که مرد واقعی شناخته می‌شود و ایثار خالصانه به منصه ظهور می‌رسد. حاج‌حسین املاکی مردی بود که به قول همرزمش مسلم حبیب‌نیا، آن قدر در طول حیات زمینی‌اش رفتار حسنه داشت که اگر در چنان موقعی ایثار نمی‌کرد و به مرگ طبیعی از دنیا می‌رفت، جای تعجب داشت. گفت‌وگوی ما با همرزم شهید املاکی را پیش رو دارید.

چه زمانی با شهید املاکی آشنا شدید؟
سال ۶۱ در سومین اعزامم با ایشان آشنا شدم. قبل از عملیات رمضان، سپاه تیپ‌هایش را به استان‌ها واگذار کرد و قرار شد لشکر ۲۵ کربلا به استان‌های مازندران و گیلان واگذار شود. بعد از عملیات رمضان، پاسدارهایی که از سایر استان‌ها بودند تسویه کردند و رفتند. در خلأ آنها، ما باید خودمان معاونت‌ها و واحدهای تیپ را تشکیل می‌دادیم؛ بنابراین من و شهید املاکی و تعداد دیگری از بچه‌ها به اطلاعات- عملیات رفتیم و یک دوره آموزشی فشرده را پشت سر گذاشتیم. در خلال آموزش‌ها املاکی را می‌دیدم، ولی چون بیشتر وقت ما به آموزش می‌گذشت و خستگی به همه بچه‌ها فشار می‌آورد، آن طور که باید رفاقت نداشتیم. بعد از آموزشی به منطقه فکه رفتیم و بعد هم به منطقه عمومی دهلران و بخش موسیان و همین طور مناطق مختلف را شناسایی می‌کردیم. در این شناسایی‌ها و گشت‌هایی که معمولاً چند نفره می‌رفتیم، خیلی زود انس و الفت بین بچه‌ها به وجود آمد و با حسین املاکی بیشتر آشنا شدیم. شناخت‌مان که بیشتر شد، همه بچه‌ها شیفته ایشان شدند طوری که اگر چند روز او را نمی‌دیدیم، دل‌مان برایش تنگ می‌شد.

چه چیزی باعث تمایز املاکی می‌شد؟ خود شما اولین بار چطور جذب اخلاق و منش ایشان شدید؟
لشکر ما در عملیات محرم سه محور داشت که بعد از عملیات به دو محور کاهش پیدا کرد. گروه ما در محور یک عمل می‌کرد و گروه دیگری از بچه‌های اطلاعات عملیات در محور دو شناسایی می‌کردند. حسین، چون پاسدار بود و سن و سالش هم از ما بیشتر بود، خودمان خواستیم مسئولیت را به عهده بگیرد. اوایل سال ۶۲ ایشان جانشین مسئول اطلاعات- عملیات محور یک بود. مسئول محور هم حسین کیا بود. به نظرم اردیبهشت ۶۲ بود که قرار شد از لشکر ما سه نفر برای آموزش نقشه‌خوانی و نقشه هوایی و…

به تهران بروند که حسین کیا یکی از آن‌ها بود. یک روز حسن بادلی مسئول اطلاعات- عملیات لشکر پیش ما آمد و نماز مغرب و عشا را با هم خواندیم و شام را با ما بود. بعد همه را جمع کرد و گفت از این به بعد حسین املاکی مسئول محور یک است. هیچ کدام از ما قبلش نمی‌دانستیم که قرار است حسین مسئول شود. خودش هم انگار مثل ما بی‌خبر بود که یکهو رنگش پرید و با اصرار از بادلی خواست او را از این مسئولیت معاف کند. می‌گفت من نمی‌توانم مسئولیت جان بچه‌ها را برعهده بگیرم. خدای نکرده برای کسی اتفاقی بیفتد من چطور جواب خونش را بدهم. بادلی هم استدلال آورد که همه ما انسانیم و جایزالخطا و. خلاصه از بادلی اصرار و از حسین انکار که یکهو حسین زد زیر گریه.

برای من خیلی عجیب بود کسی مثل حسین این‌طور برای مسئولیت نگرفتن گریه کند. در جمع ما، حسین از همه قد بلندتر بود و هیکل ورزشکاری هم داشت (رزمی کار می‌کرد). ما در زبان می‌گفتیم که اهل مسئولیت نیستیم، اما حالا در عمل و آن هم با چنان اصراری می‌دیدیم که حسین یک ذره دلش با سمت و مسئولیت و این چیزها نیست. به نظر من، آن شب یک نقطه عطف بود که حسین را پیش همه ما عزیز و بزرگ کرد. آن شب یک شب باارزش و با تجربه‌ای ماندگار بود.

پس ایشان یک دوره‌ای مسئول شما شده بود، به عنوان یک مسئول چه برخوردی با نیروهایش داشت؟
راستش ما هیچ وقت احساس نکردیم که ایشان مسئول ماست. من از محور دیگر خبر ندارم، اما بچه‌های اطلاعات- عملیات محور یک با مسئولیت حسین، یک جمع صمیمی و بسیار دوستانه داشتند. وقت کار، کار می‌کردیم و وقت استراحت، شوخی و سر به سر گذاشتن‌های‌مان سرجایش بود. با حسین مثل خودمان شوخی می‌کردیم، از سر و کول هم بالا می‌رفتیم، کشتی می‌گرفتیم یا غذا را از دست هم قاپ می‌زدیم و از این جور کارها. آن زمان اگر یک نفر به جمع ما وارد می‌شد اصلاً نمی‌توانست حدس بزند چه کسی مسئول است و چه کسی نیرو. حسین آدم خاکی و صاف و صادقی بود. صداقت فوق‌العاده‌ای داشت. اگر به یک نفر می‌گفت دوستت دارم، واقعاً دوستش داشت. نه اینکه بگوید، چون مسئولیت دارم، فلانی را با زبان برای خودم نگه دارم. حرف و دلش یکی بود. آن چه را که در دلش می‌گذشت بر زبان جاری می‌کرد. اگر می‌خواست یک نفر را به یک موقعیت حساس و خطرناکی بفرستد، رک و راست به او می‌گفت چه شرایطی در انتظارش است. مثلاً می‌گفت فلانی تو آدمی قوی هستی یا در نظر من چنین و چنان خصوصیتی داری، پس تو را به این موقعیت که خطرات زیادی دارد، می‌فرستم. اصلاً سیاسی‌کاری نمی‌کرد و همین خصوصیاتش بود که دوستش داشتیم.

از همین مأموریت‌های رک و راستی که محول می‌کرد، نصیب شما هم شده بود؟ اگر می‌شود یک خاطره از دوران شناسایی‌ها تعریف کنید.
در یک مقطعی ما در زاویه غرب هورالعظیم، حوالی پاسگاه طلائیه که آن موقع دست دشمن بود، برای شناسایی می‌رفتیم. یک شب هفت نفر از بچه‌های محور دو به کمین دشمن افتادند و دو نفرشان به نام‌های مهدی کیاطبری و کاشفی به شهادت رسیدند. در منطقه خودی یک دکل ۲۴، ۲۵ متری داشتیم که از روی آن دیدیم چطور عراقی‌ها پیکر این دو شهید را برداشتند و به خط عقب‌ترشان بردند و همان جا دفن کردند. حتی یادم است بعثی‌ها یک ماده سفید رنگی که گویا گچ و آهک بود روی پیکرها پاشیدند.

خلاصه پس فردای حادثه شهادت بچه‌ها، حسین املاکی من را بالای دکل برد و گفت چه می‌بینی؟ گفتم منطقه هور و خط دشمن و این چیزها را. گفت خوب نگاه کن که امشب باید با تعدادی از بچه‌ها همان جایی را شناسایی کنید که مهدی کیاطبری و کاشفی آنجا شهید شدند. به شوخی گفتم می‌خواهی سر من را زیر آب کنی؟ بچه‌ها همین دیشب آنجا شهید شدند، آن وقت ما باید همان جا به شناسایی برویم؟ یادم است گرای منطقه ۲۷۵ بود. به حسین گفتم حداقل گرایش را کمی تغییر بده. یا ۲۷۰ کن یا ۲۸۰. اما حسین گفت باید در همین گرا برویم و حتی به شوخی گفت مگر دوست نداری شهید بشوی؟ نهایتش این است که تو هم شهید می‌شوی و می‌روی پیش مهدی طبری‌کیا. نهایتاً قبول کردم و شب، شش تا از بچه‌های باتجربه را انتخاب کردم و حرکت کردیم.

به خاکریز خودی که رسیدیم دیدیم حسین پشت سر ما آمده است. گفتم اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت همین جوری آمده‌ام، شما بروید من برمی‌گردم. از خاکریز حرکت کردیم و به نقطه رهایی گرا که رسیدیم، دیدم باز حسین پیدایش شد. این بار جدی به او گفتم یا من می‌روم یا تو، اگر تو بیایی من برمی‌گردم. نمی‌شود هر دوی ما برویم و اگر اتفاقی افتاد، هر دو شهید شویم. حسین خواست حرف را بپیچاند و من را قانع کند که کوتاه نیامدم و با اصرار خواستم برگردد. نهایتاً کمی دلخور شد و برگشت. ما هم رفتیم و شناسایی خوبی انجام دادیم. وقتی پیش حسین برگشتم تا گزارش شناسایی را بدهم، پرسیدم واقعاً می‌خواستی همراه ما بیایی؟ گفت بله. گفتم آخر چرا؟ گفت دلم راضی نشد شما بروید. گفتم اگر قرار است اتفاقی بیفتد، لااقل خودم باشم شاید بتوانیم به کمک هم از مهلکه خارج شویم.

شما در لشکر ۲۵ کربلا بودید، اما در خصوص شهید املاکی آمده است که در سمت جانشین لشکر قدس گیلان به شهادت رسیده است.
بعد از اینکه تیپ قدس گیلان تشکیل شد، از بچه‌های باتجربه لشکر کربلا خواستند به این تیپ بروند و کادرش را تقویت کنند. حسین هم دو ماه قبل از عملیات والفجر ۸ به این تیپ رفت و مسئول اطلاعات- عملیات شد. بعد که تیپ تبدیل به لشکر شد، حسین همچنان در سمت مسئول اطلاعات- عملیات بود تا اینکه جانشین فرمانده لشکر ۱۶ قدس گیلان به ایشان سپرده شد.

ماجرای ایثار ایشان چه بود؟ شما آن موقع کنارش بودید؟
نه من آن موقع در لشکر ۲۵ کربلا بودم و جانشین تیپ سوم لشکر شده بودم. اما کار خدا بود که چند روز قبل از شهادت حسین او را دیدم. دومین روز عملیات والفجر ۱۰ من و آقای مرتضی قربانی و چند نفر دیگر از بچه‌ها روی یک ارتفاع پشت شهر خورمال عراق بودیم که از دور دیدم یک عده رزمنده به طرف ما می‌آیند. راه رفتن یک نفرشان خیلی شبیه حسین بود. احساس کردم باید خودش باشد، چون حسین طرز خاصی راه می‌رفت. جلوتر که آمدند دیدم خودش است. بعد از رفتن حسین به لشکر قدس، او را ندیده بودم.

با خوشحالی پیشش رفتم و با هم خوش و بش کردیم. با خنده گفت من الان جانشین لشکر هستم مراقب باش چطور رفتار می‌کنی! کم نیاوردم و به شوخی گفتم من هم جانشین تیپ هستم، تو هم مراقب باش. خلاصه کمی با هم کل‌کل کردیم که یکهو حسین گفت مسلم مراقب باش اینجا آخر خط است. فکر کنم برگشتم عقب باید پلویت را بخورم. از حرفش دلم یک‌طوری شد. اما به شوخی گرفتم و خودم هم شروع به شوخی کردم. آقای قربانی دید کل‌کل ما تمام نمی‌شود وارد بحث شد. بعد با هم کمی از روی نقشه در مورد منطقه صحبت کردیم و حسین به همراه نیروهایش از بلندی سرازیر شد. هنوز ته دلم از حرف حسین شور می‌زد. گفتم حسین جداً مراقب خودت باش. دلم من به چیزهایی گواهی می‌دهد.

از اینجا پایین رفتن دست ماست، اما بالا آمدنش نه. گفت ان‌شاءالله چیزی نمی‌شود و رفت. من از آن روز هر بار که با بچه‌های لشکر قدس تماس می‌گرفتم، سراغ حسین را می‌گرفتم. چون دلم به شک افتاده بود. عاقبت در یکی از این تماس‌ها، خبری که از آن می‌ترسیدم مخابره شد. خبر رسید منطقه را شیمیایی زده‌اند و، چون یک بسیجی ماسک همراهش نداشته، حسین ماسکش را به او می‌دهد و خودش بر اثر استشمام گاز شیمیایی سیانور به شهادت می‌رسد.

از شنیدن کاری که شهید املاکی کرد متعجب نشدید؟ به هر حال او جانشین لشکر بود و شاید افراد دیگری باید به آن بسیجی کمک می‌کردند؟
اجازه بدهید سؤال‌تان را این طور جواب بدهم؛ برای عملیات والفجر ۸ ما میزان جزر و مد آب را ثبت می‌کردیم. اروند یک جزر طبیعی داشت که هر شب اتفاق می‌افتاد و یک جزر کامل که ماهی یک بار رخ می‌داد. در جزر کامل ارتفاع آب تا پنج متر می‌رسید و دیگر جا نداشت که بیشتر از آن بالا بیاید. این طور مواقع می‌گفتند آب مد مد است. شهید حاج‌عباس صفری این اصطلاح را برای معنویت افراد به کار می‌برد. مثلاً می‌گفت معنویت فلانی مد مد است. یعنی به بالاترین حد خودش رسیده است. شهید املاکی هم معنویتش مد مد شده بود. اگر می‌شنیدیم حسین در چنین موقعیتی قرار گرفت و کار دیگری کرد، باید تعجب می‌کردیم. هر کس او را می‌شناخت می‌دانست چه روح بزرگی دارد. یک ذره تکبر در این آدم نبود.

هیچ وقت به دنبال پست و مقام نرفت. به نظر من در میان رزمنده‌های گیلانی کسی مثل حسین نیامد و شاید نخواهد آمد. خیلی وقت‌ها از حسین می‌خواستند سمتی بگیرد و در ستاد باشد، اما می‌گفت من نمی‌توانم در پادگان بنشینیم، باید کف میدان نبرد و میان رزمنده‌ها باشم. اصلاً خودش به استقبال کار و خطر می‌رفت. مسئول محور نمی‌بایست در عملیات شناسایی شرکت می‌کرد، ولی حسین املاکی خودش داوطلبانه می‌آمد و اگر کاری از ما می‌خواست خودش اولین نفر انجام می‌داد. با چنین روحیه‌ای، ایثاری که انجام داده بود قابل پیش‌بینی بود.

اگر می‌شود برای حسن ختام این گفتگو ما را مهمان یک خاطره ناب از شهید املاکی بکنید.
خاطره‌ای که برای‌تان تعریف می‌کنم از قول یک شهید است. شهید سیدمهدی حسینی از بچه‌های اطلاعات- عملیات بود. ایشان یک بار برایم تعریف کرد: «تازه به مرخصی رفته بودم که دلم برای حسین املاکی تنگ شد. تصمیم گرفتم به خانه‌شان بروم. (خانه پدری شهید املاکی در یکی از روستاهای منطقه کومله از توابع لنگرود بود. روستای‌شان در یک منطقه صعب‌العبور است که همین الان هم با امکانات فعلی دسترسی به آنجا کار راحتی نیست) خودم را به لنگرود رساندم و، چون ماشین نبود، با پای پیاده به کومله و روستای‌شان رفتم.

در که زدم، مادر حسین در را باز کرد. از او سراغ حسین را گرفتم. گفت در «چای باغ» است. آدرس داد. از یک بلندی بالا و پایین رفتم تا اینکه به مزرعه‌شان رسیدم. حسین داشت توی مزرعه کار می‌کرد و یک سبد بزرگ به دوشش بسته بود. تا من را دید با خوشرویی به استقبالم آمد و پرسید اینجا چه کار می‌کنی؟ گفتم دلم برایت تنگ شده بود. گفت مرد حسابی مگر چند روز از هم دور بودیم که دلت تنگ شد. خلاصه کمی حرف زدیم و پرسیدم چرا داری در مزرعه کار می‌کنی؟ انگار کمی توی خودش رفت. بعد از من قول گرفت به کسی چیزی نگویم و گفت که مخارجش تأمین نمی‌شود و برای اینکه کمکی به خانواده پدری و خانواده خودش بکند، باید در مزرعه کار کند. شهید حسینی می‌گفت: «خیلی دلم برای حسین سوخت.

در جبهه سمت و مسئولیتی داشت، با این وجود در روستای‌شان مثل یک کارگر کار می‌کرد. من هم زنبیلی برداشتم و کمی به او کمک کردم.» نکته جالب در خصوص این خاطره شرایطی است که حسینی آن را برایم تعریف کرد. سال ۶۵ ما در هورالعظیم شناسایی می‌کردیم و معمولاً سیدمهدی حسینی همراه من بود. یک‌بار که با هم تنها بودیم، دیدم در فکر فرورفته است. گفتم به کدام شهید فکر می‌کنی که این‌طور توی خودت هستی؟ گفت شهید نیست، ولی مطمئنم روزی شهید می‌شود. بعد ماجرای دیدن حسین در مزرعه را تعریف کرد و گفت: «حسین از من قول گرفته بود به کسی این قضیه را نگویم، ولی فکر کردم اگر من شهید شدم، حیف است این خاطره جایی بازگو نشود. برای همین برای تو تعریف کردم.» شهید حسینی کمتر از یک ماه بعد به شهادت رسید.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

سرداری که ماسک شیمیایی‌اش را به یک بسیجی داد بیشتر بخوانید »

ماجرای سربازی که در کنار فرمانده آرام می‌گرفت +فیلم

به گزارش مشرق، تاکنون مستندها و برنامه‌های تلویزیونی زیادی پیرامون شخصیت فردی، اجتماعی و فعالیت‌های عملیاتی سردار قاسم سلیمانی ساخته شده است؛ این برنامه‌ها تلاش کردند تا با پرداخت به خود سردار سلیمانی، ایشان را روایت کنند؛ در کنار این دست برنامه‌ها جای خالی تولیدات دیگری نیز احساس می‌شود و آن هم مستندهای پرتره از هم‌رزمان سردار سلیمانی است؛ کسانی که سال‌ها در کنار ایشان بودند، دوشادوش سردار با دشمنان جنگیدند و حتی در کنار ایشان به شهادت رسیدند؛ ساخت مستندهای این‌چنینی از این نظر دارای اهمیت است که می‌توان شخصیت حاج قاسم را از آینه نزدیکان او دید و چه بهتر این که این آینه تمام نمای قدی از چهل سال همراهی با حاج قاسم در سخت‌ترین نبردها باشد.

بیشتر بخوانید:

روایت درخواست کمک شهید همت از سردار سلیمانی

ناگفته‌های خانواده شهیدی که همراه حاج قاسم آسمانی شد

روایتی از سفر «مهمان ویژه» به دیار حاج قاسم

شب گذشته مستندی از شبکه یک سیما پخش شد که درباره شهید حسین پورجعفری بود و روایتگر قریب به ۴۰ سال دوستی و همراهی این سردار سرتیپ با سپهبد قاسم سلیمانی بود؛ کسی که نزدیک‌ترین فرد به ایشان بوده و از ابتدای جنگ تا سوریه و عراق دوشادوش شهید سیلمانی بوده است؛ فرض کنید دو نفر نزدیک به ۴۰ سال در کنار هم باشند؛ در سختی و آسانی؛ در عملیات و جنگ؛ آیا شبیه به هم نمی‌شوند؟ بنابراین انتخاب نام «شبیه قاسم» برای این فیلم مستند بهترین انتخاب ممکن است.

در بخشی از این مستند یکی از نزدیکان سردار سلیمانی صحبت می‌کند و در مورد دوستی حسین پورجعفری و سردار سلیمانی می‌گوید: خیلی از افرادی که از حاج قاسم محافظت می‌کردند، شیفتی بودند؛ یعنی چند مدتی همراه ایشان بودند و چند روزی استراحت می‌کردند اما سردار حسین پورجعفری بیش از ۳۸ سال در کنار حاج قاسم بود و لحظه‌ای او را تنها نگذاشت؛ حسین پورجعفری گنجینه اسرار حاج قاسم و سنگ صبور درد و دل‌های او بود.

راوی فیلم که از قضا خود نیز مستندساز است به خوبی در بخش‌هایی از فیلم که دارای ضعف روایت است وارد شده و نریشن‌ می‌خواند؛ صدای راوی به خوبی روی فیلم نشسته است؛ در کنار اینها تصاویر بکر و دیده‌نشده‌ای از همراهی دو شهید در کنار یکدیگر را در عراق و سوریه می‌بینیم؛ این تصاویر هم به خوبی جای خود را در این فیلم باز کرده است. احتمالا بهترین تصویر این فیلم نماز دو نفره این دو شهید است؛ جایی که سردار سلیمانی به عنوان امام ایستاده و شهید پورجعفری همانند ۴۰ سالی که به حاج قاسم اقتدا کرده بود به ایشان اقتدا می‌کند و صحنه‌ای زیبا از نماز جماعت دونفره این دو دوست قدیمی اقامه می‌شود.

در بخش دیگری از این مستند ۲۳ دقیقه‌ای به سراغ خانواده شهید پورجعفری می‌رود و روایتی احساسی را ارائه می‌کند؛ گفت‌وگو با دختر شهید و بیان لحظات آخرین سفر پدر، آخرین تماس تصویری با او تنها ۳ ساعت قبل از آن اتفاق و شنیدن خبر شهادت پدر از زبان نزدیکان باعث می‌شود اشک بر گونه‌هایش جاری شود و این جمله را به زبان بیاورد که «هنوز شهادت پدرم را باور ندارم»

مستند «شبیه قاسم» فقط ۲۳ دقیقه بود اما همین زمان کوتاه برای معرفی نزدیک‌ترین فرد به حاج قاسم کافی بود؛ آینه‌ای تمام قد که علاوه بر نمایش شهید حسین پورجعفری، بعد جدیدی از سردار سلیمانی را نشان داد و آن هم پایبندی او به رفیق اش است؛ رفیقی که حتی دوری یک ماهه‌اش را هم نمی‌تواند تحمل کند و با دلنوشته‌ای ۴ صفحه‌ای از او استقبال می‌کند، دو رفیق که در نهایت هم در آغوش همدیگر شهید شدند؛ جای خالی این چنین مستندهایی در تلویزیون بسیار خالی است؛ مستندهایی که بتواند در عین زمان کوتاه اما با اطلاعات دقیق، شهدای بزرگ کشورمان را به مردم و به ویژه نسل جوان معرفی کند. احتمالا بهترین توصیف را راوی این فیلم در انتهای آن داشته است؛ جایی که می‌گوید «قصه مردان بزرگ را باید از انتهای زندگیشان تعریف کرد».

منبع: تسنیم منبع خبر

ماجرای سربازی که در کنار فرمانده آرام می‌گرفت +فیلم بیشتر بخوانید »

مادر شهیدان رشیدی مهرآبادی به فرزندانش پیوست

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مادر شهیدان امیرحسین و محدرضا رشیدی مهرآبادی، ساعتی پیش، دار فانی را وداع گفت.

حاجیه خانم فاطمه قاسمی مهرآبادی که مدتها بود با عارضه قلبی و ریوی دست و پنجه نرم می کرد، صبح امروز در پی مشکلات تنفسی و ایست قلبی، به فرزندان شهیدش پیوست.

گفتگویی با این مادر شهید را بخوانید:

در گفت‌وگو با خانواده شهیدان رشیدی مهرآبادی مطرح شد؛

«امیرحسین» از پنجره اتوبوس راهی بهشت شد/ «حسن» مجروحین ۱۷ شهریور را از معرکه دور می کرد

اولین پسر این خانواده، شهید امیرحسین رشیدی مهرآبادی در دی ماه سال ۱۳۶۳ در کخه نور به شهادت رسید و شهید دومشان، محمدرضا رشیدی مهرآبادی حین مأموریت هلال احمر شهید شد.

آیین های یادبود این مادر شهید متعاقبا اعلام خواهد شد.

منبع خبر

مادر شهیدان رشیدی مهرآبادی به فرزندانش پیوست بیشتر بخوانید »