مدافعان حرم

روایت درخواست کمک شهید همت از سردار سلیمانی

به گزارش مشرق، اسفند، ماه فرماندهان شهید است. ماهی که در آن حداقل پنج تن از نام‌آورترین سرداران دفاع مقدس به شهادت رسیده‌اند. شهید حمید باکری، شهید محمدابراهیم همت، شهید مهدی باکری، شهید عباس کریمی و شهید حاج‌حسین خرازی از بنام‌ترین فرماندهان دفاع مقدس بودند که همگی در اسفندماه پر گشودند. در حالی که میانه اسفند ۱۳۹۸ را پشت سر می‌گذاریم، به ۱۷ اسفند ماه سالروز شهادت سردار رشید اسلام حاج محمد ابراهیم همت می‌رسیم.

شهید همت از سرشناس‌ترین و بلندآوازه‌ترین فرماندهان دوران دفاع مقدس به شمار می‌رود. سید مرتضی آوینی در رثای حاج ابراهیم همت گفته بود که این سردار فاتح خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.

شهید همت، فرمانده لشکر پایتخت بود

سردار قاسم سلیمانی نیز درباره سردار حاج محمد ابراهیم همت می‌گوید: هر وقت شهید همت به ذهن من می‌آید، دلم مملو از غصه می‌شود. او فرمانده لشکر پایتخت بود. اما در خیبر آنقدر رزمندگان لشکرش شهید و مجروح شدند که به گردان رسید. گردان را از طلائیه به جزیره مجنون جنوبی منتقل کرد و تبدیل به دسته شد. والله تبدیل به دسته شد یعنی قریب به ۴۰ نفر، همت با دسته ماند.

شهرضا شهیدان بزرگ زیادی را تقدیم کشور کرده است و ابراهیم همت یکی از بزرگترین چهره‌ها است، سردار خیبر پس از پیروزی انقلاب با کمک دو تن از برادران خود و تعدادی از نیروهای انقلابی شهرضا دفاع شهری را تشکیل دادند که بعد به سپاه شهرضا تبدیل شد. با تهاجم رژیم بعث عراق به خاک کشور و به دستور فرماندهی کل سپاه، او و حاج احمد متوسلیان، مأموریت یافتند با اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمد رسول الله(ص) را تشکیل دهند.

سرعت عمل، صلابت، اقتدار و استقامت از مهمترین خصایص ابراهیم همت در صحنه‌های نبرد و زندگی بود. تجمیع صفات خوب انسانی در وجود او، از همت چهره‌ای یگانه ساخت که پس از گذشت سال‌ها از شهادتش هنوز نام او ورد زبان‌ها است.

مادر شهید همت از سخت‌ترین لحظه زندگی‌اش می‌گوید

مادر از آخرین باری که ابراهیم را دید این‌گونه می‌گوید: «سه ماهی می‌شد، نیامده بود تا بالاخره یک روز از جبهه دل کند و آمد. این بار خیلی قربان صدقه‌اش رفتم و قسمش دادم که زود به زود به من سر بزند.

مادر از سخت‌ترین لحظه زندگی‌اش می‌گوید: «داشتم شیشه‌های خانه را برای عید پاک می‌کردم که دامادم وارد خانه شد و گفت حال ابراهیم خوب نیست و در یکی از بیمارستان‌های اهواز بستری شده است. خیلی نگران شدم و بی‌تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. بیقراری امانم را بریده بود. تا اینکه که پسرم ولی‌الله آمد و بدون هیچ مقدمه‌ای وقتی این حالات مرا دید گفت منتظر کی هستی مادر؟ ابراهیم شهید شده است. با شنیدن این خبر بیهوش شدم. پدر ابراهیم هم از حال رفت و روی زمین افتاد. چند ساعتی اصلا توی این دنیا نبودیم…»

مادرم اجازه نداد ابراهیم در بهشت زهرای تهران دفن شود

سردار ولی‌الله همت می‌گوید، وقتی ابراهیم شهید شد، بچه‌های لشگر ۲۷ محمد رسول الله می‌خواستند حاجی را تهران در بهشت زهرا دفن کنند، اما مادرم خیلی بی‌تابی کرد و اجازه نداد، بنابراین برای تشییع و تدفین راهی شهرضا شدیم، اما در بهشت زهرا هم سنگ یادبودی در کنار دیگر فرماندهان بزرگ دفاع مقدس به یادبود شهید همت گذاشتیم.

بردار شهید همت بیان کرد: در مرداد سال ۱۳۵۹ قبل از جنگ به شهرستان پاوه عزیمت کرد و در پاکسازی‌ها تا مرز نوسود به همراه شهید والامقام ناصر کاظمی تلاش‌ها و مجاهدت‌های بی‌وقفه‌ای از خود نشان دادند.

وی با اشاره به این‌که در دی ماه سال ۱۳۶۰ برای تشکیل تیپ محمدرسول الله به همراه حاج احمد متوسلیان و شهید شهبازی و تعدادی از نیروهای مریوان و پاوه به جنوب اعزام شدند، تصریح کرد: با تشکیل تیپ محمد رسول الله به استعداد ۱۵ گردان و گردان‌های پشتیبانی در عملیات فتح‌المبین رشادت‌های بسیاری از خود به جای گذاشت و منطقه وسیعی را که در چنگال دشمن بود را به تصرف درآوردند.

سردار همت اضافه کرد: با شروع عملیات رمضان، در تاریخ ۲۳ تیر ماه سال ۶۱ در منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) را به عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد.

برادر شهید همت ادامه داد: در عملیات مسلم‌بن‌عقیل(ع) و محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، سلحشورانه با دشمن متجاوز جنگید، در عملیات والفجر مقدماتی، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل، لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود، به عهده گرفت.

اوج حماسه آفرینی شهید همت در عملیات خیبر بود

وی با بیان این‌که سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی او در عملیات والفجر چهار و تصرف ارتفاعات کانی مانگا هرگز از خاطره‌ها محو نمی‌شود، خاطرنشان کرد: اوج حماسه آفرینی این سردار بزرگ در عملیات خیبر بود، در این مقطع، حاج همت تمام توان خود را به کار گرفت و در آخرین روزهای حیات دنیوی‌اش، خواب و خوراک و هرگونه بهره مادی از دنیا را برخود حرام کرد و با ایثار خون خود برگی خونین در تاریخ دفاع مقدس رقم زد.

سردار همت عنوان کرد: شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت کرده و مانع از بازپس‌گیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید می شویم و یا جزیره مجنون را نگه می داریم.»

درخواست کمک شهید همت از سردار سلیمانی

بردار شهید همت با اشاره به لحظه شهادت حاج محمد ابراهیم همت گفت: با توجه به این‌که حضرت امام (ره) فرموده بودند جزایر مجنون باید حفظ شود، برادرم حاج ابراهیم از سردار سلیمانی درخواست نیرو می‌کند و می‌گوید به من یک گردان بدهید که خط را حفظ کنم؛ سردار سلیمانی از افضلی، مسؤول اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله می‌خواهد که یک گردان به حاج ابراهیم بدهد تا خط را حفظ کند.

وی افزود: حاج ابراهیم پشت موتور می‌نشیند که گردان را تحویل بگیرد در حین رفتن گلوله توپ اثابت می‌کند و حاج ابراهیم در پد جنوبی جزیره با ترکش گلوله توپ به شهادت می‌رسد؛ بیش از دو ساعت کسی نمی‌دانست آنکه افتاده حاج محمد ابراهیم همت است.

سردار همت با بیان این‌که رزمندگان لشکر نیز با تمام توان در برابر دشمن مردانه ایستادگی کردند، گفت: سرانجام محمد ابراهیم همت در ۱۷ اسفند سال ۶۲ در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافت.

منبع: فارسمنبع خبر

روایت درخواست کمک شهید همت از سردار سلیمانی بیشتر بخوانید »

موجی که صورت حاج همت را برده بود

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سعید مهتدی‌جعفری؛ فرمانده تیپ محور یکم عمّار لشکر ۲۷، که روز هفدهم اسفند درضلع مرکزی جزیره حضور داشت، آخرین تماس محمدابراهیم همت با او را این‌گونه روایت کرده است.
«… روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره‌ی جنوبی مجنون، حوالی بعدازظهر بود که دیدم می‌گویند بیسیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم گرفتم، صدای حاج همّت را شنیدم که گفت: سعید؛ در قسمت شرقی جزیره‌ی جنوبی، از طرفِ این شاخ شکسته‌ها، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کنند… من دارم می‌روم عقب تا برای کمک به این بچه‌ها، از بقیه‌ی لشکرها، قدری نیرو جور کنم و جلو بیاورم.

گفتم: مفهوم شد حاجی؛ اجازه می‌دهی من هم با شما بیایم؟
گفت: نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همان‌جا بمان تا خط را تحویل بچه‌های لشکر امام حسین(ع) بدهی و به آن‌ها کمک کنی. هر وقت کارت تمام شد، بیا به همان سنگر…[منظور حاجی از اصطلاح «همان سنگر»؛ قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله(ع) بود]… او گفت: بعد به آن‌جا بیا، من هم حوالی غروب، می‌آیم پیش شما، تا با هم صحبت کنیم.

گفتم: باشد، مفهوم شد، تمام.

بعد از خاتمه این مکالمه، برگشتم پیش بچه‌هایمان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشتِ از دست دادن جزیره‌ی جنوبی مجنون، خواب از چشم‌هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله‌باران جزیره برنمی‌داشت. ما هم داخل سنگرها و کانال‌هایی نفررویی که به تازگی حفر شده بودند، پناه گرفته بودیم و از خط‌مان دفاع می‌کردیم.»

قاسم سلیمانی؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله از آخرین دیدار خود با همّت، این گونه یاد کرده است:
«… حوالی بعد از ظهر روز هفدهم اسفند بود که دیدم حاج همّت با سر و وضعی کاملاً خاک‌آلود و ژولیده، به سنگر ما آمد و از من درخواست تعدادی نیرو کرد، تا بتواند خط خودش را نگه دارد. گویا بیشتر نیروهای همّت شهید و مجروح شده بودند.

ما یک گردان در انتهای جزیره جنوبی داشتیم. به سیّدحمید میرافضلی گفتم: حمید جان؛ با حاج همّت برو و از نیروهای آن گردان ما، به قدر یک گروهان جدا کن و آن‌ها را به ایشان بده.
حاج همّت از من تشکر کرد و بعد به اتفاق میرافضلی، سوار بر یک موتور تریل، راهی محل استقرار آن گردان شدند.»

مهدی شفازند؛ از کادرهای رزمنده‌ی لشکر ۴۱ ثارالله که به همراه همّت و میرافضلی به سمت محل استقرار گردانِ لشکر ۴۱ راهی شده بود، ادامه ماجرا را این گونه روایت کرده است:

«… سوار بر موتورهایمان، راه افتادیم. موتور حاج همّت و میرافضلی- که ترک حاجی نشسته بود- از جلو می‌رفت و من هم پشت سرشان. فاصله‌مان با هم، دو، سه متری بیشتر نبود. سنگر، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط، می‌بایست از پایین پد می‌رفتیم روی جاده. همین کار، باعث می‌شد دور شتاب موتور کم بشود. البته این، کار هر روزمان بود. اصلا آن نقطه معروف شده بود به چهار راه مرگ! عراقی‌ها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه‌ی مرکزی پد، یک تانک تی ـ ۷۲ را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می‌شد و نور آفتاب به شیشه‌شان می‌خورد، این تانک، تیر مستقیم‌اش را شلیک می‌کرد. ما موتورها را با گل‌مالی بدنه‌شان استتار کرده بودیم، با این حال، خدمه‌ی بعثی آن تانک، باز ما را می‌دیدند. آخر فاصله خیلی نزدیک بود.

موتور حاج همّت کشید بالا، تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من می‌گفت الآن گلوله شلیک می‌شود. رو به حاج همّت گفتم: حاجی؛ این یک تکّه را، پر گازتر برو! در یک آن، از سمت محل استقرار آن تانک، گلوله‌ای شلیک و در کسری از ثانیه منفجر شد. دودی غلیظ آمد، بین من و موتور حاج همّت قرار گرفت.

صدای گلوله و انفجارش، موجی را به طرفم آورد؛ که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط.
از بین دود باروت آمدم بیرون، راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کی‌ها همسفر بوده‌ام. در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند. به خودم گفتم: من صبح از همین مسیر آمده بودم. اینجا که جنازه‌ای نبود. پس این جسدها مال چه کسانی است؟ نمی‌دانم؛ شاید آن لحظه دچار موج گرفتگی شده بودم.

شاید هم این کار خدا بود. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرف‌شان. اوّلین نفر، به رو، روی زمین افتاده بود. او را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده و صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمی‌شد. رفتم سراغ دوّمی، که او هم به رو افتاده بود. منگ و مبهوت، داشتم به آن دو جنازه، نگاه می‌کردم و هیچ نمی‌دانستم این جسدها متعلق به چه کسانی است؟!»

برشی از کتاب شراره‌های خورشید؛ ص ۷۳۲ تا ۷۳۴

منبع خبر

موجی که صورت حاج همت را برده بود بیشتر بخوانید »

هم‌سفر شوهرم در حلب بودم

به گزارش مشرق، بیست و دو ساله است؛ اما حرف‌هایش آنقدر پخته که تا وقتی سنش را نپرسیدی، حتی حدس هم نمی‌زنی که آنقدر کم‌سن وسال باشد. نوزده ساله بوده که ازدواج می‌کند و درست یک سال بعد، زندگی مشترکشان آغاز و همراه با مردی می‌شود که قرار بوده همیشه در ماموریت باشد؛ آن هم فراتر از مرزهای ایران «و البته جز خودت هم کسی نباید بداند.» می‌گوید از همان زمانی که عقد بودیم، سوریه رفتن‌های حمیدرضا شروع شد؛ آن هم چهل پنجاه روزه! و این روزها می‌گذرد تا ماموریت آخر که شروعش ۷ شهریور نود و هشت می‌شود و پایانش ۲۹ بهمن؛ وقتی خبر شهادتش را برای همسرش آوردند. همسری که در ماموریت آخر همراه او در سوریه بوده است. آنچه در ادامه می‎‌خوانید، گفت‌وگوی اجمالی با «زینب پناهی»، همسر شهید حمیدرضا باب‎الخانی، سی‌وسومین شهید مدافع حرم استان اصفهان است.

آشنایی‌تان با آقا حمیدرضا به چه صورت بود؟

ازدواجمان سنتی و معرفی من به واسطه دوست مشترک خواهر شوهرم و خواهر خودم بود. از ویژگی‌های اخلاقی همسرتان بگویید.صبر خیلی زیاد داشت. بعضی وقت‌ها خیلی سر به سرش می‌گذاشتم تا بالاخره یک جا عصبانی بشود و به اصطلاح از کوره در برود؛ ولی اصلا و ابدا هیچ نشانه‌ای از عصبانیت در او نمی‌دیدم. خیلی مهربان و همراه من بود؛ به خصوص در درسم. شب‌های امتحان تا صبح پا به پای من بیدار می‌ماند . رشته تحصیلی من در دانشگاه نقاشی بود و کار عملی زیاد داشتم، حمیدرضا خیلی کمکم می‌کرد و گاهی حتی برخی از طراحی‌های من را هم می‌کشید. خیلی توصیه می‌کرد که درسم را تا دکترا ادامه بدهم و البته مشاور خوبی در همه زمینه‌ها برای من بود. توی دفترچه یادداشتی که سوریه دنبالش بود، برنامه هفتگی من را داشت و مرتب پیگیر کارهای درسی من بود. برخی اوقات پیش آمده بود من کاری داشتم و خودش ماموریت بود، آنقدر به این و آن زنگ می‌زد تا مشکل من حل شود و تا وقتی که خیالش از بابت من راحت نمی‌شد، سراغ کارهای دیگرش نمی‌رفت.

سوریه رفتن‌های همسرتان از کی شروع شد؟

ما از زمانی که عقد کردیم ماموریت‌های حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا ۴۰ تا ۵۰ روز ماموریتش طول می‌کشید.

قبل از ازدواج اطلاع داشتید که همسرتان در رفت و آمد بین سوریه و ایران هستند؟ شما را مطلع کرده بودند؟

بله، همان اولین جلسه خواستگاری این موضوع را با من درمیان گذاشتد.

چطور این مسئله را با شما در میان گذاشتند؟ و پاسخ شما چه بود؟

دیدار اول من خیلی صحبت خاصی نداشتم. چون اصلا قصد ازدواج با ایشان را نداشتم و به همه گفته بودم می‌خواهم با یک طلبه ازدواج کنم. ولی خب به اصرار مادر جلسه اول خواستگاری با ایشان برگزار شد. حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته‌ که خانواده‌هایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید.

خب عکس‌العمل شما چه بود؟ راحت پذیرفتید؟

آن لحظه که این حرف‌ها را می‌شنیدم فقط نگاهم به عکس حاج قاسم سلیمانی روی در کمدم بود. آقا حمیدرضا می‌گفت و من فقط به عکس حاج قاسم خیره شده بودم. هیچ چیزی نمی‌توانستم بگویم، حتی نگاهشان هم نمی‌کردم.

این موضوع را با خانواده مطرح کردید؟

نه. از من خواستند و گفتند اینکه من عضو سپاه قدس هستم را حتی به خانواده‌ات هم نمی‌توانی بگویی که خب این موضوع هم تردید من را بیشتر کرده بود. از من خواسته بودند که بگویم صرفا جزو نیروهای سپاه خاتم‌الانبیا هستند.

یعنی کسی غیر از خودتان در جریان کارشان نبود؟

فقط من این موضوع را به اطلاع دامادمان رساندم، آن هم صرفا برای مشورت گرفتن از ایشان که خب نظرشان این بود که اشکالی ندارد و ان شالله خیر است. البته دامادمان به من گفتند برادرت را هم در جریان بگذار که من حتی به ایشان هم نگفتم.

و بالاخره خانواده شما چه زمانی متوجه شد؟

این مدت حمیدرضا ماموریت‌های زیادی به سوریه داشت و هربار که خانواده از من جویا می‌شدند کجاست و کدام شهر است، جوابم این بود که من از جای ماموریتش بی‌اطلاعم و واقعیتش هم همین بود. من فقط میدانستم سوریه است؛ اما اینکه کجا و چه شهری است را بی‌خبر بودم. تا اینکه ماموریت آخر پیش آمد و بالاخره متوجه شدند هرچند میل حمیدرضا نبود.

چرا ماموریت آخر…؟

به دلیل باردار شدن من و نامناسب بودن حالم و اینکه این دفعه مدت ماموریت حمیدرضا زیاد بود، شهریورماه با هم آمدیم سوریه. از طرف دیگر آمدنمان هم‌زمان شده بود با رفتن مادرم به حج. برای همین، شرایط به گونه‌ای پیش رفت که چاره‌ای جز اطلاع دادن به خانواده نداشتیم.

خانواده همسرتان هم در جریان نبودند؟

چرا پدر و مادر و خواهرشان مطلع بودند. از طرف ما هم دامادمان.

گفتید این ماموریت آخر بوده است. یعنی شما از شهریورماه تا همین هفته پیش که همسرتان در سوریه به شهادت رسید، آنجا بوده‌اید؟

بله من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم.

چطور کنار آمدید؟ بالاخره در یک کشور غریب و اینکه تنها بودید؟

الحمدلله مدتی بود که پدر و مادرم آمده بودند سوریه و کنار ما بودند. من آن لحظه تنها نبودم.

و خبر شهادت چطور به شما رسید؟

حدود چهل روزی میشد که پدر و مادرم آمده بودند سوریه و پیش ما بودند. صبح بیست و نهم بهمن بود. خواب بودم. قرار بود آن روز بیاییم ایران. دختر خواهر مادرم فوت کرده بود و بلیت هواپیما داشتیم. صبح بود که با صدای زنگ در بیدار شدیم. خودم را به در رساندم و از چشمی‌در نگاه کردم، چشمم به یکی از مردان شهرک افتاد که پشت در منتظر بود. عجیب بود. اصولا آن موقع روز به جز سربازها با لباس نظامی‌انتظار دیدن مرد دیگری را در شهرک نداشتیم. مردها را فقط شب‌ها می‌دیدیم. حس کردم باید آماده شنیدن یک خبر باشم. با اینکه نگران بودم در را باز کردم ولی بابا جلو رفت. پشت در ایستاده بودم و تلاش می‌کردم از حرف‌هایی که رد و بدل می‌شود چیزی متوجه بشوم. اما فقط صدای پس پس می‌شنیدم و یکی دو باری کلمه بیمارستان. داشتم به این فکر می‌کردم که حمیدرضا زخمی‌شده که یکدفعه پدرم را دیدم که روی پله‌ها نشسته و گریه می‌کند. دلم هوری ریخت پایین اما باز خودم را آماده مجروحیت همسرم می‌کردم و حتی لحظه‌ای به شهادتش نخواستم فکر کنم. بابا را که بردند ، همسایه‌ها یکی یکی آمدند.

و بالاخره کی شهادت همسرتان برای شما محرز شد؟

همسایه‌ها آمده بودند ولی من باز خودم را از تا نمی‌انداختم. میوه می‌شستم و وسایل پذیرایی را آماده می‌کردم. اما از ترس به چهره هیچ‌کدام نگاه نمی‌کردم که مبادا کسی بخواهد با من حرفی بزند. بیشتر، نگاهم به طاق بود و دیوارها و گهگاهی هم کف زمین. تا اینکه مریم دوست صمیمی‌ام که به تازگی شوهر او هم زخمی‌و جانباز شده بود آمد. همین طور که داشتم چای دم می‌کردم از مریم پرسیدم: «مریم شوهر تو هم که زخمی‌شد آنقدر همسایه آمدند خانه‌تان؟» جواب مریم هم این بود که «آره؛ همسایه‌ها می اومدند و می‌رفتند». حرفش تمام نشده بود که گفتم: «آخه بابام خیلی گریه می‌کرد.»

خبر را از چه کسی شنیدید؟

مریم دوستم آمد جلویم نشست و گفت: «زینب از الان دیگه بلند بلند گریه کن.» من اما باز هم گریه نکردم. توی دوران زندگی مشترکمان هزار بار این لحظه را تصور کرده بودم، پاهایی که حتما سست می‌شوند و زینبی که بیهوش خواهد شد. اما حالا که به آن لحظه رسیده بودم هیچ کدامشان نبود. نه پایی سست شد و نه زینبی بیهوش. اتفاقا انگار محکم‌تر از همیشه بودم. پاهایم قرص‌تر از همیشه بود. بلند شدم رفتم وضو گرفتم. سجاده‌ام را پهن کردم و سجده شکر به جا آوردم. رویارویی اینگونه با این خبر برایم عجیب و غیرقابل باور بود. با اینکه همچنان منتظر بودم بیایند و بگویند که حمیدرضا زخمی‌شده است.

دیداری هم با پیکر همسرتان در سوریه داشتید؟

بله همان روز. ساعت ۲ بعدازظهر بود که من را بردند کنار پیکر. آن موقع بود که باور کردم رفتنش را. به خاطر حال خراب پدرم اما مجبور بودم گریه نکنم.

آخرین باری که قبل از شهادت همدیگر را دیدید، کی بود؟

شب قبلش بود. اتفاقا قرار بر آمدن نداشت، چون گفته بود کارش زیاد و آمدنش بعید است. با این حال حدود ساعت ۱۰ شب بود که آمد خانه یک سری بزند و برود. من به خاطر بارداری حال مساعدی نداشتم و نمی‌توانستم زیاد دور و برش باشم. رفتم توی اتاق که بوی شام اذیتم نکند. مامان برای شام لوبیاپلو درست کرده بود. حمید شامش را که خورد آمد توی اتاق کنار من. بهش گفتم ما فردا پرواز داریم، صبح میایی که؟ گفت آره بابا کاری ندارم. خودم می‌رسونمتون فرودگاه دمشق…

حرف خاصی نزد؟

نه! نه اینکه آن شب، هیچ وقت حرف خاصی نمی‌زد! همیشه می‌گفت حیف است آدم به دست اینها شهید بشود. معتقد بود «برای شهادت من الان خیلی زوده. من میخوام اندازه حاج قاسم بشم، بعد شهید بشم.» گاهی اوقات هم می‌خندید و می‌گفت: «نه حاج قاسم جوون تره، میخوام اندازه شهید همدانی بشم و بعد شهید بشم.»

دیداری هم با سردار داشتند؟

بله دیدار که زیاد داشتند؛ ولی من را از جزئیات مطلع نمی‌کردند. فقط یک‌بارچندتا شکلات آوردند و گفتند اینها را حاج قاسم داده گفته ببرید برای همسرانتان.

زمان شهادت حاج قاسم شما سوریه بودید. چطور خبردار شدید؟

ما خیلی زود خبردار شدیم. همان لحظه شهادت، بی‌سیم‌شان صدا داد و خبر به ما رسید. بلافاصله زدیم شبکه خبر که زیرنویس‌ها را دیدیم. البته آن وقت فقط وقوع حادثه را اطلاع رسانی می‌کرد و خبری از شهادت حاج‌قاسم نبود. توی بهت بودیم. پدر و مادرم وپدر و مادر همسرم اینجا بودند.

*اصفهان زیبا

منبع خبر

هم‌سفر شوهرم در حلب بودم بیشتر بخوانید »

نویسنده دفاع مقدس و کارگردان نمایش مدافعان حرم از بینمان رفت + عکس

به گزارش مشرق، جعفر کاظمی از جمله نویسندگان حوزه دفاع مقدس و مولف کتاب‌هایی چون «اکیپ حاج هادی» و «نیمکت‌های سوخته» بر اثر آنفولانزا و عفونت ریه، صبح امروز در سن ۴۸ سالگی در بیمارستان شهدای یافت آباد درگذشت.

جعفر کاظمی از جمله نویسندگان حوزه دفاع مقدس و مولف کتاب‌هایی چون «اکیپ حاج هادی» و «نیمکت‌های سوخته» بر اثر آنفولانزا و عفونت ریه در بیمارستان شهدای یافت آباد در سن ۴۸ سالگی درگذشت.

بر اساس این گزارش، جعفر کاظمی یکی از افرادی بود که در شاخه‌های مختلف هنری فعال بود. او حدود ۴ سال نمایش مدافعان حرم را نیز کارگردانی می‌کرد و هر سال محوریت این نمایش یکی از شهدای مدافع حرم بود. امسال نیز آخرین نمایشی را که کارگردانی کرد، همزمان با دهه فجر بود.

کتاب «اکیپ حاج هادی» بیش از ۱۸۰ خاطره از ایثارگران جهاد پشتیبانی ناحیه ورامین را روایت می‌کند.

این مولف و هنرمند چندی بود که به دلیل بیماری آنفولانزا در بیمارستان بستری بود، اما به دلیل مشکل حاد تنفسی و عفونت ریه دار فانی را وداع گفت.

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

نویسنده دفاع مقدس و کارگردان نمایش مدافعان حرم از بینمان رفت + عکس بیشتر بخوانید »

«دوکوهه» آموزشگاه سبک زندگی حماسی و شهدایی

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید بناء، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در پی تعطیلی اعزام کاروان های راهیان نور در یادداشتی نوشت:

نشستم پشت رایانه. همه چیز برای یک سفر رویایی آماده بود؛ من، صفحۀ سپید وُرد، یادمانهای زیارتی جبهۀ جنوبی، بغچۀ خاطره ها، کارنامۀ عملیات ها، آغوش گرم شهدا و یک راهیان نور دیگر. امسال به هر دری زدم، کار اعزامم به مناطق عملیاتی جور نشد. کرونا سر بزنگاه یخۀ مملکت را گرفت. نصف کشور تعطیل شد. راهیان نور هم به قول گوینده های خبر از این قاعده مستثنا نبود! درست مثل نوروز ۸۲ که جنگ آمریکا و عراق راهیان نور را تق و لق کرد. انگار همیشه پای آمریکا در میان است.

خیلی زود رسیدم دوکوهه؛ یادمان حاج احمد متوسلیان. جایی در حوالی شهر زیبای اندیمشک. یک ساعتی داشتیم تا غروب. خوبی سفرهای مجازی همین تسلط بر زمان و مکان است. هر وقت دلت بخواهد به مقصد می رسی.

قصۀ دوکوهه از شنبه هفدهم بهمن ماه سال ۶۰ شروع شد. احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت رفته بودند دزفول پیش محسن رضایی برای تشکیل یک تیپ جدید. آقا محسن تعیین فرمانده را سپرد به خودشان. آنها برادر احمد را انتخاب کردند. شهبازی هم شد قائم مقام و همت رئیس ستاد. بعد نوبت به محل استقرار رسید. فرماندۀ سپاه به شان گفت یک پادگانی در اطراف دزفول هست که عملیات ساختمانی آن نیمه کاره رها شده. ببینید اگر به دردتان می خورَد مال شما. احمد و محمود و ابراهیم تیپ تازه تشکیل شده را بردند آنجا. اسم تیپ شان را هم گذاشتند محمدرسول اللهصل الله علیه وآله وسلم. دوکوه فقط چندتا ساختمان پنج طبقۀ نیمه ساز داشت؛ نه آب، نه برق و نه تلفن. بچه ها خودشان دست بکار شدند برای راه انداختنش.

دوکوهه با نفس نیروهای حاج احمد جان گرفت. پادگانی که پیش از پیروزی انقلاب بارانداز سلاح و مهمات جنگی بود و تبعیدگاه سربازها، حالا خودش را برای میزبانی از جوانهای خمینی(ره) آماده می کرد. کم کم پنج طبقه های نیمه کاره هویت گردانی به خودشان گرفتند. هر ساختمان متعلق به یک گردان. بسیجی ها بصورت فشرده کنار هم روی زمین می خوابیدند. بدون توقع؛ بدون تکلّف. هنوز هم اسم برخی از گردانها روی سر در ساختمان ها دیده می شود.

وجب به وجب این پادگان، قدمگاه شهداست. تمام صفای سفر راهیان نور به این است شب را در دوکوهه بمانی. رفتم به سمت حسینۀ حاج همت. وضو با آب حوض کوچک جلوی حسینیه صفای خاصی دارد. بعد از نماز مغرب و عشاء قدم زنان رفتم به طرف حسینیۀ گردان تخریب. تخریبچی ها دو کیلومتر دورتر از پادگان برای خودشان حسینیه و یک اردوگاه جمع وجور ساخته بودند. یاد اسطورۀ تخریب حاج محسن دین شعاری و خنده های شیرین اش بخیر. عکسهای حاجی خوراک چالش لبخند است. خنثی کردن یعنی بازی با مرگ. زیاد آنجا نماندم. خیلی زود برگشتم به بخش اصلی پادگان. با اینکه برخی از ساختمان های دوکوهه دستخوش تغییر شده اما همچنان بهترین فرصت برای رجوع به دوران طلایی لشکر۲۷ محمدرسول الله صل الله علیه وآله وسلم است. به دورهمی ها، خنده ها، روضه ها، نمازشب ها، شوخی ها، بازی ها، تمرین کردن ها و آمادۀ شهادت شدن رزمنده ها. به دنیای همت، چراغی، شهبازی، همدانی، کریمی، ناهیدی و خیلی های دیگر. به روزهایی که محمدرضا دستواره شب و روز نداشت برای رتق و فتق امور لشکر.

برای خواب رفتم به ساختمان گردان حبیب. باغچۀ بهاری شده و حوض مخروبۀ جلوی ساختمان را رد کردم. چشمم افتاد به اسم گردان؛ حبیب بن مظاهر. یاد دانشجوی پیرو خط امام(ره)، محسن وزوایی افتادم که یک زمانی فرماندۀ این حبیب بود. وزوایی خیلی روی خودش کار کرد تا شهید شود.

دم سحر با نوای مولای یا مولای بیدار شدم. مَوْلایَ یا مَوْلایَ اَنْتَ الْعَزیزُ وَاَ نَا الذَّلیلُ وَهَلْ یَرْحَمُ الذَّلیلَ اِلا الْعَزیزُ … رفتم به سمت حسینیۀ شهید همت برای اقامۀ نماز صبح. نسیم خنک اواخر اسفندماه خواب را از سرم پراند. بعد از طلوع آفتاب صدای مناجات عارفانۀ محسن گلستانی از میدان صبحگاه بلند شد؛ اَللّهُمَّ یا مَنْ دَلَعَ لِسانَ الصَّباحِ بِنُطْقِ تَبَلُّجِهِ وَ سَرَّحَ قِطَعَ الّلَیْلِ.

خورشید که درست و حسابی بالا آمد مهلت اقامتم در دوکوهه تمام شد. دل کندن از خاطرات بچه های لشکر۲۷ سخت بود. یک لحظه با شور و شوق قبل از عملیات هوای نبرد به سرم می زد و لحظۀ بعد جای خالی شهدا، توی دلم را خالی می کرد. دوکوهه سینۀ سوخته ای دارد. موقع رفتن بی اختیار نجوای یک مداح مشهور آمد به زبانم: «دوکوهه» از چه چون ویرانه هستی / تو خالی از گل و پروانه هستی … «دوکوهه» صبحگاهت با صفا بود / کلاس درس ایثار و وفا بود.

بالای پل قبل از خروج دوباره تمام پادگان را برانداز کردم. بچه رزمنده ها از دور برایم دست تکان دادند. از در که زدم بیرون یکی از بیانات مهم حضرت آقا یخه ام را گرفت: « آن‌ کسانی که به این سفرهای راهیان نور می‌آیند و برمی گردند، حتماً باید چیزی به آنها اضافه شده باشد؛ باید بین آنها و بین حادثه‌ی مهمّ دفاع مقدّس یک پیوند و ارتباط ناگسستنی به ‌وجود بیاید؛ معرفت تازه‌ای پیدا کنند. اطّلاع تازه‌ای پیدا کنند.»

دوکوهه آموزشگاه سبک زندگی حماسی و شهدایی است. بچه ها اینجا آمادۀ شهادت می شدند. یادمان حاج احمد متوسلیان را به خدا سپردم و راه افتادم به سمت یادمان شرهانی.

ادامه دارد …

منبع خبر

«دوکوهه» آموزشگاه سبک زندگی حماسی و شهدایی بیشتر بخوانید »