مدافعان حرم

روایت صادقانه یک عربِ عصبی و مهربان! + عکس

به گزارش مشرق، در سال های اخیر که کتب خاطرات و تاریخ شفاهی دفاع مقدس جای خود را به خوبی در بین مخاطبان پیدا کرده است، گاه پیش می آید که کتاب های خواندنی در این حوزه در هیاهوی این بازار، علی رغم این که به لحاظ محتوا و شیوۀ روایت بسیار قوی و خواندنی هستند، کمتر دیده می شوند.

"معصومه رامهرمزی"، نویسنده باسابقه حوزه دفاع مقدس، در سال ۵۹ و در حالی که ۱۴ سال بیش تر نداشت، به عنوان امدادگر از پشتیبانی هلال احمرِ جنوب به جبهه اعزام می شود. او خاطرات خود را در کتابی تحت عنوان «یکشنبه آخر» منتشر کرده است، اما قصد داریم در این مجال درباره کتابِ دیگر ایشان با عنوان «امدادگر کجایی؟» صحبت کنیم. این کتاب در سال ۹۷ برای اولین بار توسط انتشارات «مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس» منتشر شده است و خاطرات "علی عچرش" از امدادگران هلال احمر در طول دوران دفاع مقدس را دربرمی گیرد.

پیشکسوتان عرصه خاطره نویسیِ دفاع مقدس اعتقاد دارند اگر راوی و نویسنده ارتباط خوبی با هم داشته باشند، کتابی که ماحصل خاطرات راوی و قلم نویسنده است، خواندنی تر و یک دست تر می شود. جالب این جاست که خانواده علی عچرش، راوی کتاب، از اعراب آبادان و همسایه دوران کودکی خانواده رامهرمزی، نویسنده کتاب هستند. دوستی راوی با برادران نویسنده، کمک به خواهران رامهرمزی برای ورود به هلال احمر و آموزش امدادگری در روزهای حصر و در نهایت ازدواج با شهربانو، خواهر نویسنده، این رابطه همسایگی را به رابطه برادری و سپس فامیلی تغییر داده است و روز به روز مستحکم تر و صمیمی تر کرده است. از طرف دیگر، آشنایی نویسنده با خلقیات اعراب آبادان، موقعیت های مکانی و جغرافیایی، خاطرات مشترک و تسلط به لهجه و آداب و رسومِ محلی باعث همگونی بیش از پیش این خاطرات شدند.

با این حال اگر فکر می کنید تمام خاطرات این کتاب حول روزهای جنگ و عملیات های جبهۀ جنوب می چرخد، باید بدانید که اطلاع کافی از محتوای کتاب ندارید. بخش ابتدایی کتاب که خاطرات دوران کودکیِ علی عچرش است، یک آینۀ تمام نما از زندگی همسایگانِ بهمنشیر است. خاطراتی خواندنی و جذاب که شنا و کوسه و گاومیش و شط و کشتارگاه، عناصر پررنگ و جذاب آن هستند. توصیفاتی که در این کتاب درباره کشتارگاه و هوای دم کرده و گرم آن آمده، به حق فراتر از یک خاطرۀ معمولی است و کاملاً می تواند مخاطب را با خودش همراه کند، طوری که در تمام مدتِ خوانش این صفحات، بوی خون را حس کند.

در قسمت خاطرات روزهای مبارزه، بحث «سینما رکس» با جزئیاتی خواندنی مطرح می شود؛ اطلاعاتی مفیدی که خبری از آن ها در برنامه های سالگرد این فاجعه نمی بینیم و نمی شنویم. خاطرات طنزی چون حمله به انبار آبجو و شکستن تابلوهای نئون، کاملاً می تواند تلخی صحنه های دردناکی را که نفس را در سینۀ مخاطب حبس می کند، از بین ببرد. در قسمت دیگری از کتاب خاطرات، راوی از سفرهای حج به عنوان امدادگر نام می برد؛ خاطراتی تلخ و شیرینی که خواننده را از حجم سختیِ کارِ امدادگران در حج شگفت زده می کند. در قسمت هایی هم که به خاطرات خودِ جنگ مربوط می شود و بخش اصلی کتاب است، مأموریت هایی چون انتقال بیسیمِ مادر از آبادان به ماهشهر برای قطع نشدن ارتباط شهر در محاصره، انصافاً نفس گیر است. مجموع این خاطرات جنبی چیزی است که کمتر در یک کتاب گرد هم آمدند و یک دید کلی از وقایعی که یک جوان در شهری جنگ زده با آن مواجه شده به تصویر می کشد.

اما شاید مثبت ترین بخش کتاب، روایت صادقانه شخصیت راوی توسط نویسنده است. روایت شخص و تیپ شخصیتی علی عچرش به عنوان یک عربِ پرجوش و خروش، عصبی و از آن سو با مسئولیت و مهربان، باعث شده تا راوی کتاب در ذهن مخاطب به صورت یک موجود زمینیِ جذاب و دوست داشتنی نقش ببندد. نویسنده تلاش نداشته تا با تراشیدن ابعاد منفی شخصیت، کلام و رفتارهای جوانیِ راوی، از او شخصیتی اسطوره ای و بی عیب بسازد و این صداقت نقش زیادی در باورپذیری خاطرات و روایات این کتاب دارد.

کتاب با شنای پراسترس در بهمنشیر به دلیل جریانِ تندِ آب و سرکشی کوسه ها، پرهیجان شروع می شود و با خاطره پذیرش قطعنامه تلخ به پایان می رسد. صفحات ما بین این دو اتفاق اما روایت یک زندگی است؛ روایت منطقی و طبیعی از جریان سیال زندگی؛ پر از تلخی ها و شیرینی ها، پر از پیروزی ها و شکست ها، از ازدواج در میانه جنگ تا مرگ عزیزان. «امدادگر کجایی؟» به دنبال خلق کردن نبوده و تنها روایتگری کرده، همان طور که وقایع پیش رفته و زندگی در جریان بوده است. در رسالتِ خود هم موفق عمل کرده. کتاب را که تمام کنید و زمین بگذارید، امدادگران جنگ در نظر شما کمتر از سلاح به دوشان و فرماندهان نیستند. باور می کنید که امدادگران رزمنده بودند، فقط بی سلاح و با دست های خالی می جنگیدند. همین قدر دلیرانه و شجاعانه.

* سجاد محقق / مجله کتاب فردا

منبع خبر

روایت صادقانه یک عربِ عصبی و مهربان! + عکس بیشتر بخوانید »

سبزه هفت سین را به نیت شهادت گره زد و شهید شد + عکس

گروه جهاد و مقاومت مشرق – بر روی دیوار نویس ها، بنرها، وصیت شهدا و حتی یادواره ها و مراسم هایی که برای شهدا گرفته می شود همیشه شنیده ایم و خوانده ایم که می گویند: شهادت لباس تک‌ سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز می‌کنی، مطمئن باش.

وقتی سبک زندگی شهدا را ریز به ریز بررسی می کنیم با جزئیاتی رو به رو می شویم که بیشتر به این جمله پی می بریم که شهید خودش را اندازه ی این لباس تک سایز کرده است.

امروز پای صحبت های خانم مرضیه امیدوار همسر شهید رضا شجاع نشسته ایم و ایشان از روزهای ابتدای زندگی شان تا آخرین روزهای زندگی با همسرش برای ما صحبت کرده است. همسر شهید ادامه دهنده ی راه شهید بوده و در لباس نیروی انتظامی در حال خدمت است. و تک فرزندشان هم می خواهد راه پدر را پیش ببرد و یک افر جوان در نیروی انتظامی شود.

مشرق: خانم امیدوار لطفا شهید را معرفی بفرمایید؟

همسر شهید: آقا رضا متولد ۱/۱/ ۱۳۶۲ بود. لیسانس حقوق، هجده سال سابقه‌ی کار در نیروی انتظامی داشت؛ و در ساعت ده صبح دوشنبه ۶/۲۷/ ۱۳۹۶ در استان سیستان و بلوچستان، نیک شهر، بخش بنت به یک ماشین حمل مواد مخدر مشکوک می‌شوند و تیراندازی بین آن‌ها و ماشینی که مشکوک بودند اتفاق می‌افتد و آقا رضا تیر می‌خورد. تا ساعت یک ظهر خون‌ریزی شدید داشتند و بر اثر همان خون‌ریزی به شهادت رسیدند.

مشرق: لطفاً از نحوه‌ی آشنایی و ابتدای زندگی مشترکتان برایمان بگویید.

همسر شهید: من و آقا رضا با هم دختردایی و پسرعمه بودیم. آقا رضا من را به خانواده‌اش پیشنهاد می‌دهند و آن‌ها هم به خواستگاری من آمدند. پدرم آقا رضا را خیلی قبول داشت. با اینکه آن زمان که به خواستگاری من آمد کم سن و سال بود اما بسیار منطقی و درک درستی نسبت به مسائل اطرافش داشت. پدرم اصلاً برای ازدواج ما سخت‌گیری نکرد. همه چیز به خوبی و خوشی بدون ذره‌ای تجملات یا ریخت‌وپاش‌هایی که در زمان ما بود برگزار شد. شهریور سال هشتادویک عقد کردیم و سال هشتادودو وقتی من چهارده ساله و آقا رضا نوزده ساله بود سر خانه و زندگی مان رفتیم. در ابتدای زندگی مشترکمان همراه با خانواده‌ی عمه‌ام در خراسان شمالی شهرستان شیروان زندگی‌مان را شروع کردیم. ناگفته نماند من آن زمان که زندگی‌ام را با آقا رضا شروع کردم دانش‌آموز بودم و در کنار ایشان کم‌کم بزرگ شدم.

مشرق: چند فرزند دارید؟

همسر شهید: بیست و دوم شهریور سال هشتادوسه خداوند به ما هدیه‌ای بهشتی عنایت کرد. به پیشنهاد پدرشوهرم که گفتند: من از خدا خواسته‌ام اگر بچه‌ی شما سالم باشد و پسر اسمش را ابوالفضل بگذاریم.

مشرق: با توجه به اینکه همسر شما در نیروی انتظامی بودند مأموریت‌های زیادی هم می‌رفتند. از مأموریت‌های همسرتان کمی برایمان توضیح می‌دهید؟

همسر شهید: وقتی ازدواج کردیم تا چهار سال آقا رضا در سیستان و بلوچستان خدمت می‌کردند. بعد از چهار سال تصمیم گرفت به خراسان بیاید. به یکی از روستاهای شیروان به نام رباط در مرز ترکمنستان منتقل شد. آن زمان ابوالفضل نه ماه داشت؛ که ما هم همراه آقا رضا به مرز برای زندگی رفتیم. شرایط زندگی در آنجا برای ما بسیار سخت بود. آب و برق که نداشتیم. خانه‌ای کاه‌گلی با یک سقف چوبی که موقع زمستان و برف و باران مکافات خاص خودش را داشت. برای استفاده از آب خوردن و پخت‌وپز مجبور بودیم از چاه بکشیم؛ که آن هم مشکلات خودش را داشت. ما سه چهار ساعت با شهر فاصله داشتیم. فامیل در این مدت نمی‌توانستند برای دید و بازدید پیش ما بیایند چون شرایط مناسبی برای زندگی نداشتیم. حتی وسایل زندگی هم به‌اندازه‌ی کافی با خودمان نبرده بودیم.

مشرق: پس زندگی سختی را پشت سر گذاشته‌اید؟ بعد از مرز ترکمنستان به کجا منتقل شدید؟

همسر شهید: من تا در کنار آقا رضا بودم اصلاً سختی‌های زندگی را نمی‌فهمیدم. ابوالفضل چهار سالش بود که آقا رضا از مرز ترکمنستان به جاجرم خراسان شمالی منتقل شد. هفت سال در جاجرم زندگی کردیم. زندگی خوبی داشتیم. چون زندگی در شهر بود آن حجم از مشکلاتی که در چهار سال قبل داشتیم، هیچ‌کدام وجود نداشت.

مشرق: در جاجرم شما چه‌کار می‌کردید؟

همسر شهید: ابوالفضل کمی بزرگ‌تر شده بود؛ و از آن میزان وابستگی‌اش به من کمتر شده بود که تصمیم گرفتم با آقا رضا درس بخوانیم. دیپلممان را گرفتیم و در دانشگاه آزاد جاجرم رشته‌ی حقوق ثبت‌نام کردیم. گاهی کلاس‌هایمان یکی بود. گاهی هم یکی نبود؛ اما اینکه هر دو یک دانشگاه یک رشته درس می‌خواندیم کمک بزرگی برایمان بود. هر کدام یک کلاس رفع اشکال برای دیگری بود.

مشرق: کارشناسی‌تان را هم همان دانشگاه خواندید؟

همسر شهید: خیر، ما از اینکه از خانواده‌هایمان دور بودیم خسته شده بودیم. تصمیم گرفتیم که به شهر خودمان برویم. به خاطر همین آقا رضا انتقالی گرفتند و به شیروان برگشتیم. وقتی جاگیر شدیم و کارهایمان را سروسامان دادیم، برای کارشناسی اقدام کردیم و هر دو در همان رشته‌ی حقوق در دانشگاه شیروان ثبت‌نام کردیم. کلاس‌هایمان با هم یکی بود. نرفتن‌های یکدیگر را جبران می‌کردیم. گاهی که آقا رضا نمی‌توانست سر کلاس بیاید من می‌رفتم جزوه‌ها را می‌نوشتم و در خانه برایش درس را توضیح می‌دادم. هر وقت هم من کاری برایم پیش می‌آمد و نمی‌توانستم بروم آقا رضا نرفتن من به دانشگاه را جبران می‌کرد.

مشرق: در دهه‌ی نود که بحث دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) در کشور جزء مهم‌ترین بحث‌های کشور بود. شما و همسرتان چه می‌کردید؟

همسر شهید: اتفاقاً زندگی و سرنوشت زندگی ما با یک شهید مدافع حرم گره خورد. همسرم آن روزها مثل همیشه سر کار و شیفت بود و بعد هم به خانه می آمد. سال نودوپنج بود. من همراه با دوستان کلاسم تمام شده بود و برای استراحت به شهر آمده بودیم. کنار یکی از مساجد شلوغ بود. برایم جای سؤال بود که آن موقع روز، بی‌وقت، چرا باید دم مسجد شلوغ باشد. رفتم کنار مسجد تا ببینم اوضاع از چه قرار است. تقویم بیست و دوم فروردین را نشان می‌داد. نزدیک پنج عصر بود. از سؤال و جواب‌هایی که کردم و شنیدم فهمیدم که قرار است یک شهید مدافع حرم که در سوریه شهید شده است را تشیع کنند و به منزل ابدی‌اش بسپارند. از دوستانم جدا شدم. دلم می‌خواست کنار شهید باشم. با خانواده‌اش آشنا شوم. به آن‌ها دلداری بدهم. من تابه‌حال شهید از نزدیک ندیده بودم. وداع خانواده شهدا ندیده بودم. به شدت تحت تأثیر آن لحظات نورانی قرار گرفتم. خانواده شهید را از دور دیدم. چشم از آن‌ها برنمی‌داشتم تا ببینم چه می‌کنند. مراسم از ساعت هفت عصر شروع شد و تا ده شب هم طول کشید. آن شب ابوالفضل در خانه تنها بود و من همه‌ی حواسم رفته بود سمت تشیع شهید. مراسم که تمام شد به آقا رضا زنگ زدم و کل ماجرا را برایش گفتم. هق‌هق گریه امانم را بریده بود. حالم دگرگون شده بود به شدت تحت تأثیر شهید قرار گرفته بودم.

مشرق: پس شهید مرتضی زرهرند در زندگی شما تأثیر زیادی داشته است؟

همسر شهید: شهید سبک زندگی ما را به کل تغییر داد. حال دل من را که حسابی دگرگون کرد. فردای مراسم تشیع، مراسم دیگری برای شهید گرفته بودند. صبح زود با آقا رضا و خواهرم به مراسم شهید رفتیم. من قبل از مراسم چادرم را که صرفاً برای رفتن به زیارت یا حرم رفتن به سر می‌کردم پوشیدم. مراسم که تمام شد با آقا رضا به خانه برگشتیم. کارهایم را کردم و می‌خواستم به دانشگاه بروم که چادرم را سرم کردم و به دانشگاه رفتم. آقا رضا از این رفتار من خیلی خوشش آمد چون من تا قبل از آن مراسم و آشنا شدن با شهید زرهرند برای رفتن به دانشگاه چادر سرم نمی‌کردم؛ و این چادر برای همیشه بر روی سر ماند.

مشرق: با خانواده‌ی شهید زرهرند هم آشنا شدید؟

همسر شهید: بله، بعد از مراسم به مدت کوتاهی با خانواده‌ی شهید آشنا و به شدت به شهید وابسته شدیم. یک روز در میان با آقا رضا سر مزار شهید بودیم. جمعه‌ها هم پاتوق اصلی‌مان شده بود مزار شهید. همه‌ی دل‌تنگی‌ها، شادی‌ها و حتی روزمرگی‌هایمان را در کنار شهید زرهرند می‌گذراندیم. از همان موقع بود که من و آقا رضا شهادت را برای خودمان و هر کدام برای دیگری آرزو می‌کرد.

مشرق: آرزوی شهادت برای همسرتان داشتید؟

همسر شهید: اصلی‌ترین و مهم‌ترین آرزو و دعای ما شده بود آرزوی شهادت! حتی به یاد دارم سبزه‌ی سال نودوشش را به نیت برآورده شدن اصلی‌ترین آرزویمان یعنی شهادت گره زدیم.

مشرق: چند وقت بعد از شهادت شهید زرهرند همسر شما به شهادت رسید؟

همسر شهید: یک سال و نیم از آشنایی ما با شهید زرهرند می‌گذشت که همسر من به آرزویش رسید. آقا رضا مثل همیشه وسایلش را جمع کرد و راهی سیستان شد. مرداد ماه بود. قرار شد خودش برود، کارهایش را روبه‌راه کند و بعد ما هم پیشش برویم. من حتی وسایلم را هم جمع کرده بودم و پیش خانواده‌ام گذاشته بودم تا به محض اینکه آقا رضا اطلاع می‌دهد، ما هم راهی سیستان شویم؛ اما این میان آقا رضا به پدرم گفته بود این محلی که می‌خواهم بروم جای امنی نیست و دوست ندارم بچه‌ها را با خودم ببرم. من اردوی راهیان نور قرار بود بروم و رفتم. وقتی از اردو برگشتم به من گفتند باید به شهرستان برویم. در بین مسیر که داشتیم می‌رفتیم یواش‌یواش به من گفتند که آقا رضا تیر خوردند. من به خودم دلداری می‌دادم که اتفاقی نیفتاده است و یک مجروحیت جزئی است؛ اما وقتی به منزل پدرم رسیدیم دیدم بنر آقا رضا را زده‌اند و همه لباس مشکی پوشیده اند، که همان‌جا فهمیدم همسرم به شهادت رسیده است. خواهرم در جواب بی‌قراری من گفت: تو به آرزویت رسیدی مگر بزرگ‌ترین آرزویت در ماه‌های گذشته شهادت برای خودت و آقا رضا نبود. حالا روز تحقق آرزویت شده است. ناراحتی من در آن لحظات بیشتر به خاطر این بود که چرا آقا رضا تنها رفته است و کاش من هم هم‌سفر شهادتش بودم؛ و حالا هم همین آرزو را برای خودم و ابوالفضل دارم.

مشرق: کمی از خصوصیات همسرتان بفرمایید؟

همسر شهید: آقا رضا بسیار صبور و مهربان بود. سربازهایی که زیر نظر ایشان خدمتشان را تمام می‌کردند همگی روی مهربانی آقا رضا تأکید داشتند. هوای سربازها و نیروهای زیردستش را حسابی داشت. ارادت زیادی به خانواده داشت. هر وقت در زندگی دچار مشکلی می‌شدیم می‌گفت: این روزهای سخت می‌گذرد غصه‌ی هیچ‌چیزی را نخور. لبخند همیشگی روی لبش هم یک قاب زیبا شده است بر روی خاطرات هر کسی که ایشان را می‌شناخت.

مشرق: و سخن پایانی؟

همسر شهید: همه مدیون شهدای هشت سال دفاع مقدس، مدافعین حرم، شهدای مظلوم نیروی انتظامی و شهدای ترور خواهیم بود. به امید خدا ادامه ‌دهنده‌ی راه شهدا هستیم و پیرو ولایت تا اینکه زندگی‌مان ختم به شهادت شود.

*کبری خدابخش دهقی

منبع خبر

سبزه هفت سین را به نیت شهادت گره زد و شهید شد + عکس بیشتر بخوانید »

افتخار «شهید اسدالهی» شاگردی حاج قاسم بود

به گزارش مشرق، دوم فروردین ۹۹ خبر رسید سردار حسین اسدالهی از رزمندگان جنگ تحمیلی و از فرماندهان مدافع حرم که سالها در رکاب حاج قاسم سلیمانی با تکفیری ها جنگیده بود بر اثر جراحات ناشی از عوارض شیمیایی به فرمانده شهیدش پیوست.

ببینید:

تصاویر دیده نشده از سردار شهید حسین اسداللهی

با تعدادی از همرزمان و دوستان این شهید عزیز تماس گرفتیم تا برایمان از حاج حسین بگویند. اما بغض در گلو اجازه نمی داد درد فراق را روایت کنند. حاج حسین به قول یکی از سربازانش بر دلها فرماندهی کرده بود. حالا تصور اینکه رفته و باید در موردش از افعال گذشته استفاده کنند آن قدر برایشان ناباور است که توان صحبت را می گیرد. محمد شجاع معاون هماهنگ کنند سپاه محمد(ص) که ۵ سال معاون شهید اسدالهی را نیز بر عهده داشته اینگونه از فرمانده خویش روایت می کند:

حاج حسین اسدالهی از ابتدای جنگ به لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) گردان مقداد رفت و تا پایان جنگ در جبهه ها بود. آخرین عملیاتی هم که شرکت کرد عملیات مرصاد بود که منجر به مجروحیت مجدد حاج حسین هم شد. دو پسر عمویش که برادرهای خانمش هم بودند در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. حاج حسین در جنگ شیمیایی شده بود و سالها با این مجروحیت ها زندگی می کرد.

من ۵ سال معاون شهید اسدالهی بودم. حاج حسین سال ۹۴ به سوریه رفت تا در رکاب حاج قاسم از حرم حضرت زینب(س) دفاع کرده و با تکفیری ها بجنگد. مرز برای او معنی نداشت و معتقد بود همه جا باید به کمک مردم مظلوم رفت. او تا آخرین لحظه به این موضوع اعتقاد داشت.

در تاسوعای سال ۹۴ یکی از عملیات ها در منطقه استراتژیک روستای خلصه با مشکل مواجه شده بود. حاج قاسم هم در منطقه حضور داشت و از حاج حسین خواست تا به منطقه عملیات برود و حمله را ادامه دهد. حاج حسین بدون پشتیبانی نیروهایش را برد و تا شب توانست مواضع مشخص شده را بگیرد. شب هر چه اصرار کردیم بیا برویم نیروی تازه نفس بیاید قبول نکرد و گفت: تا وقتی لازم باشد اینجا می مانیم حتی اگر چند روز طول بکشد. وقتی کاری به او سپرده می شد با جدیت انجامش می داد.

اوایل که مناطق یکی پس از دیگری از دست داعشی ها آزاد می شد سردار اسدالهی از جمله افرادی بود که وارد مناطق پاکسازی می شد و کمک رسانی به مردم را آغاز می کرد. مناطق مین گذاری شده توسط تکفیری ها را پاکسازی می کرد و با برقراری امنیت مساجد و مدارس باز می شد. وقتی گزارش این کارها را به حاج قاسم دادیم رضایت به وضوح در چهره سردار سلیمانی نمایان شد. حاج حسین می گفت اگر هوای مردم را داشته باشید خدا کمک می کند پیروز شوید.

سال ۹۷ همراه سردار اسدالهی به ایران برگشتیم و برای کمک به زلزله زدگان سر پل ذهاب و سپس سیل زدگان آق قلا رفتیم. مردم اهل تسنن این مناطق نام حاج حسین اسدالهی را به خوبی می شناسند. او شب و روز را نمی شناخت و دائم در حال خدمت رسانی بود.

یک ماه پیش در راه سوسنگرد گفت: محمد مدتی است خون بالا می آورم. نگران شدم چون می دانستم این ها علائم خطرناک ناشی از مجروحیت شیمیایی است اما به شوخی خنده گفتم: حاجی خون خوار شدی؟ می خواستم حال و هوایش عوض شود. با اینکه جسمش ضعیف تر می شد و درد داشت اما حاضر نبود یک دقیقه دست از فعالیت بردارد. هر جا برای مراسم گرامی داشت شهدا دعوتش می کردند می رفت.

سردار اسدالهی یکی از کارهایی که مرتب مقید به انجامش بود سر زدن به خانواده شهدا خصوصا شهدای مدافع حرم بود. می گفت این خانواده ها همه چیزشان را دادند برای این انقلاب. پدر و پسر بعضی از این خانواده ها همه چیز آنها بودند. فرزندان شهدا را نوازش می کرد و به گرمی در آغوش می گرفت.

افتخار شهید اسدالهی شاگردی حاج قاسم بود. وقتی خبر شهادت را شنید بسیار ناراحت شد و با حال ناخوشی که داشت به زحمت در مراسم تشییع شرکت کرد. یادم هست وقتی پیکر حاج قاسم از مقابل ما رد شد حاج حسین نگاه معنی داری کرد و حالا خودش رفت تا به فرمانده اش برسد.

منبع: فارس منبع خبر

افتخار «شهید اسدالهی» شاگردی حاج قاسم بود بیشتر بخوانید »

شوخی «تانیش» با فرهنگ جبهه + عکس

به گزارش مشرق، کتاب «تانیش» را نشر سوره مهر سال ۱۳۹۶ در ۳۶۸ صفحه منتشر کرده است. این کتاب خاطرات خودنوشت علی‌اکبر رئیسی است که به کمک چهار نفر از دوستان همرزمش با جزئیات به نگارش درآمده است.

روایت صادقانه و خودمانی راوی، فرهنگی آمیخته با شور و نشاط، صفا و صمیمیت و شجاعت را روبروی مخاطب قرار داده است. این فرهنگ سبب شده بود که رئیسی از زمانی که توانست تفنگ به دست بگیرد، عازم جبهه شود و تا روز آخر تلاش کند هر چه بیشتر در هوای جبهه تنفس کند.

ویژگی‌های منحصربه‌فرد کتاب «تانیش» و نوع نگاهی که در روایت خاطرات در نظرگرفته شده است بهانه‌ای شد تا گفت‌وگوی کوتاهی با این رزمنده دوران دفاع مقدس داشته باشیم که در ادامه می‌خوانید؛

نگارش خاطرات خودنوشت کار دشواری محسوب می‌شود. شما با چه انگیزه‌ای به سمت این موضوع رفتید و چگونه شد تصمیم به نوشتن گرفتید؟

انگیزه من از نوشتن این خاطرات بخاطر رفع بیکاری بود. (خنده). حقیقتاً تاکنون کتاب‌های زیادی را مطالعه کرده‌ام که متوجه شدم این آثار نگاه یک بُعدی به موضوع دفاع مقدس داشته‌اند و مثلاً در خاطرات‌شان فقط بر وجه معنوی موضوع و دعا و توسل در جبهه تاکید دارند؛ من خیلی دوست داشتم به وجوه دیگر جبهه و جنگ نیز پرداخته شود چراکه بخش مهمی از فرهنگ جبهه مربوط به صفا و صمیمیت و شوخی‌هایی بود که در بین بچه رزمندها وجود داشت.

در کتاب تانیش سعی کرده‌ام به بخشی از این فرهنگ که خودم شاهد آن بوده‌ام بپردازم و بُعد دیگری از فرهنگ جبهه و جنگ را بشکافم؛ هرچند در خاطرات و کتاب‌های دیگری نیز بحث شوخی و طنز در جبهه وجود دارد.

ظاهراً چهار نفر از همرزمان شما در روایت این کتاب شما را همراهی کرده‌اند؛ این اتفاق خاطرات شما را از ظن خاطره‌سازی و خاطره‌بافی دور می‌کند چراکه درباره خاطرات خودنوشت دفاع مقدس همواره بحث سوءظن تحریف وجود دارد، هدف خودتان از این کار چه بود؟

بله؛ من نیز برای نگارش خاطراتم در این کتاب به این اتفاق به عنوان یک آفت فکر کردم لذا چهار نفر از همرزمان برای راستی آزمایی و کمک در صحت سنجی خاطرات به من کمک کردند چراکه این پیش‌‎‌بینی را داشتیم که در آینده مورد سوال قرار بگیریم که صحت و سقم این خاطرات را چگونه تایید می‌کنید.

شما قبل از نگارش این کتاب چقدر با جریان ادبی دفاع مقدس آشنایی داشتید و چطور شد انتشار کتاب را به سوره مهر سپردید؟

من به دلیل فعالیت در بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس و علاقه شخصی، مطالعاتی در حوزه ادبیات دفاع مقدس داشتیم و قبل از نگارش و انتشار کتاب تانیش اثر دیگری را برای چاپ به یکی از ناشران دفاع مقدس سپرده بودم که متاسفانه به قدری مورد ممیزی قرار گرفته بود که تقریباً بعد از چاپ چیز دیگری از آب در آمده بود و به همین دلیل برای انتشار این کتاب از دوستان سوره مهر خواهش کردم من را کمک کنند.

خاطرات شما در این کتاب به چه زمانی مربوط می‌شود؟

کتاب با خاطراتی از زندگی در طاقانک در نزدیکی شهرکرد شروع شده و پس از خاطراتی از زمان انقلاب به متن اصلی کتاب یعنی چهار نوبت اعزام من و دوستان به جبهه ختم می‌شود.

اسم کتاب ظاهرا یک کلمه ترکی است، چرا این اسم را برای کتاب انتخاب کردید؟

انتخاب اسم کتاب ماجرای زیادی دارد؛ دوستان پیشنهادات زیادی برای اسم کتاب داشتند و همه آن‌ها را مطرح کردند اما «تانیش» که یک کلمه ترکی به معنی آشناست را برای اسم کتاب انتخاب کردیم و علت این انتخاب هم آشنایی من با نهضت امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی بود که فکر کردیم این بهتر می‌تواند مضمونی که در نظر من بوده است را برساند.

منبع: دفاع پرس منبع خبر

شوخی «تانیش» با فرهنگ جبهه + عکس بیشتر بخوانید »

سیاره زمین «سفینه اجل» است

گروه جهاد و مقاومت مشرق – چند روز به بیست و هفتمین سالگرد شهید سید مرتضی آوینی باقی مانده. از این فرصت بهره می بریم و با مرور چند قسمت از نوشته های سید شهیدان اهل قلم، یادش را گرامی می داریم.

در اولین بخش، قسمتی از کتاب فتح خون را برایتان انتخاب کرده ایم. این کتاب توسط انتشارات واحه منتشر و روانه بازار کتاب شده است که در ادامه بخش‌هایی از آن را با هم می‌خوانیم:

پرده اول: مناظره عقل و عشق

راوی: صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد. خدایا، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری مخاطب امام بوده‌اند و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟ آنان را می‌گویم که عرصه حیاتشان عصری دیگر از تاریخ کره ارض است. هیهات ما ذلک الظن بک ـ ما را از فضل تو گمان دیگری است. پس چه جای تردید؟ راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هر صبح در همه جا بر می‌خیزد. واگر نه، این راحلان قافله عشق، بعد از هزار و سیصد چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیک گفته اند؟

الرحیل! الرحیل!
اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!
اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند… راحلان طریق عشق می‌دانند که ماندن نیز در رفتن است. جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی و این اوست که ما را کشکشانه به خویش می‌خواند.

«ابوبکر عمر بن حارث»، «عبدالله بن عباس» که در تاریخ به «ابن عباس» مشهور است، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر و بالاخره محمد بن حنیفه، هر یک به زبانی با امام سخن از ماندن می‌گویند… و آن دیگری، عبدالله بن جعفر طیار، شوی زینب کبری، از «یحیی بن سعید» ، حاکم مکه، برای او امان نامه می‌گیرد… اما پاسخ امام در جواب اینان پاسخی است که عشق به عقل می‌دهد؛ اگر چه عقل نیز اگر پیوند خویش را با سرچشمه عقل نبریده باشد، بی‌تردید عشق را تصدیق خواهد کرد. محمد بن حنیفه که شنید امام به سوی عراق کوچ کرده است، با شتاب خود را به موکب عشق رساند و دهانه شتر را در دست گرفت و گفت: «یا حسین، مگر شب گذشته مرا وعده ندادی که بر پیشنهاد من بیندیشی؟» محمد بن حنیفه، برادر امام، شب گذشته او را از پیمان شکنی مردم عراق بیم داده بود و از او خواسته بود تا جانب عراق را رها کند و به یمن بگریزد.

امام فرمود: «آری، اما پس از آنکه از تو جدا شدم، رسول خدا به خواب من آمد و گفت: ای حسین، روی به راه نِه که خداوند می‌خواهد تو را در راه خویش کشته بیند.» محمد بن حنیفه گفت: ‌«انا لله وانا الیه راجعون…»

راوی: عقل می‌گوید بمان و عشق می‌گوید برو و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد، عشق را در راهی که می‌رود، تصدیق خواهد کرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله‌ای نیست.
عبدالله بن جعفر طیار، شوی زینب کبری(س) نیز دو فرزند خویش ـ «عون» و «محمد» ـ را فرستاد تا به موکب عشق بپیوندند و با آن دو، نامه‌ای که در آن نوشته بود: ‌«شما را به خدا سوگند می‌دهم که از این سفر بازگردی. از آن بیم دارم که در این راه جان دهی و نور زمین خاموش شود. مگر نه اینکه تو سراج مُنیر راه یافتگانی؟»… و خود از عمروبن سعید بن عاص درخواست کرد تا امان نامه‌ای برای حسین بنویسد و او نوشت.

راوی: عجبا! امام مأمن کره ارض است و اگر نباشد، ‌خاک اهل خویش را یکسره فرو می‌بلعد و اینان برای او امان نامه می‌فرستند… و مگر جز در پناه حق نیز مأمنی هست؟ عقل را ببین که چگونه در دام جهل افتاده است! و عشق را ببین که چگونه پاسخ می‌گوید: «آن که مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت می‌کند هرگز تفرقه افکن نیست و مخالفت خدا و رسول نکرده است. بهترین امان، امان خداست و آنکس که در دنیا از خدا نترسد، آنگاه که قیامت برپا شود در امان او نخواهد بود. و من از خدا می‌خواهم که در دنیا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم…»

عبدالله بن جعفرطیار بازگشت، اگرچه زینب کبری(س) و دو فرزند خویش ـ عون و محمد ـ را در قافله عشق باقی گذاشت.
راوی: یاران! این قافله، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات می‌رسد، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان می‌رسد که: ‌الرحیل، الرحیل. از رحمت خدا دور است که این باب شیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد…

پرده دوم: قافله عشق در سفر تاریخ

قافله عشق ازمنزلگاه «شَراف» نیز گذشت. اولِ روز را که آزار گرما کمتر است، همچنان رفتند. نزدیک ظهر، امام شنید که یکی از یارانش تکبیر می‌گوید. فرمود: «الله اکبر، اما تو برای چه تکبیر گفتی؟» گفت: «نخلستانی به چشمم رسیده است.»… اما آنچه او دیده بود، نخلستان نبود؛ «حر بن یزید ریاحی» بود همراه به هزار سوار که می‌آمد تا راه بر کاروان ببندد. چیزی نگذشت که گردن اسبان نمودار شد. نیزه هایشان گویی شاخ زنبورهای سرخ و پرچم‌هایشان گویی بال سیاه غُراب بود.

راوی: از این سوی، آنک، سپاه فاجعه نزدیک می‌شود… اما از دیگر سوی، این سیاره سرگردان حُر است که در مدار کهکشانی‌اش با شمس وجود حسین اقتران می‌یابد و لاجرم، جاذبه عشق او را به مدار یار می‌کشاند.

امام کاروان خویش را به جانب کوه «ذوحُسُم» کشاند تا از راه آنان کناره گیرد و چون به دامنه کوه ذوحُسُم رسیدند و خیمه‌ها را برافراشتند، ‌حربن یزید نیز با هزار سوار از راه رسید، سراپا پوشیده در سلاح، تا آنجا که جز چشمانش دیده نمی‌شد. امام پرسید: «کیستی؟» و حر پاسخ گفت: «حُربن یزید» امام دیگر باره پرسید: «با مایی یا بر ما؟» و حر پاسخ گفت: «بل علیکم» آنگاه امام چون آثار تشنگی را در آنان دید، بنی‌هاشم را فرمود که سیرابشان کنند؛ خود و اسبانشان را.

راوی: این حسین است، سرسلسله تشنگان که دشمن راسیراب می‌کند… اما هنوز، گاه آن نرسیده است که غزل تشنه کامی کربلاییان را بسراییم…
حربن یزید نشان داده است که دروغگو نیست. او در جواب امام که خورجین آکنده از نامه‌های مردم کوفه را در برابر او ریخته بود، می‌گوید: «ما از زمره آنان نیستیم که این نامه‌ها را نوشته‌اند!» حُر را در همه روایات مربوط به واقعه کربلا باصفاتی چون صداقت، شجاعت، ادب و حفظ حرمت اهل بیت و مخصوصاً فاطمه زهرا(س) ستوده اند… و اصلاً وقایع کربلا خود شاهدی است برآنکه چراغ فطرت آزادگی و حق جویی هنوز در باطن حر، محجوب تیرگی گناه نگشته است و به خاموشی نگراییده. اما هنوز جای این پرسش باقی است که انسانی اینچنین را با دستگاه حکومتی ارباب جور چه کار؟ چگونه می‌توان به منصبی که حُر در دارالاماره کوفه داشت راه یافت و باز آنچنان ماند که حُر مانده بود؟ «آزادگی» که با پذیرش ولایت ظالمان در یک جا جمع نمی‌شود!

راوی: آنچه حُر را در دستگاه بنی‌امیه نگه داشته، غفلت است… غفلتی پنهان. شاید تعبیر «غفلت در غفلت» بهتر باشد، چرا که تنها راه خروج از این چاهِ غفلت آن است که انسان نسبت به غفلت خویش تذکر پیدا کند. هر انسانی را لیله‌القدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب می‌شود و حُر را نیز شب قدری این‌چنین پیش آمد… «عمربن سعد» را نیز … من و تو را هم پیش خواهد آمد. اگر باب یا لیتنی کنت معکم هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد که: «لعن الله امه سمعت بذلک فرضیت به؟»

حر گفت: «من از آنان که برای شما نامه نوشته‌اند نیستم. ما مأموریم که از شما جدا نشویم مگر آنکه شما را به کوفه نزد عبید الله بن زیاد برده باشیم.» امام فرمود: «مرگ از این آرزو به تو نزدیک تر است.» و یاران را گفت تا برخیزند و زین بر اسب‌ها نهند و زنان و کودکان را در محمل‌ها بنشانند و راه مراجعت پیش گیرند. این سخن در بسیاری از تواریخ آمده است، اما به راستی آیا امام قصد مراجعت داشته اند؟ هر چه هست، در اینکه لشکریان حر تاخته‌اند و بر سر راه او صف بسته اند، تردید نیست. امام می فرماید: «ثکلتک امک! ما ترید مِنّی؟ ـ مادرت در عزای تو بگرید، از من چه می‌خواهی؟»

آنچه حر بن یزید در جواب امام گفته، سخنی است جاودانه که او را استحقاق توبه بخشیده است. روزنه‌ای از نور است که به سینه حُر گشوده می‌شود و سفره ضیافتی است که عشق را به نهانخانه دل او میهمان می‌کند. حُر گفت: «هان والله! اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان می‌آورد، در هر حال، دهان به پاسخی سزاوار می‌گشودم. کائناً ما کان: هر چه باداباد… اما والله مرا حقی نیست که نام مادر تو را جز به نیکوترین وجه بر زبان بیاورم.» جمله ارباب مقاتل و مورخین حُربن یزید را بر این سخن ستوده‌اند وحق نیز همین است. سخن، ثمره گلبوته دل است و حُر را ببین که از دهانش یاس و یاسمن می‌ریزد. این سخن ریحانی از ریاحین بهشت است که ازگلبوته ادب حُر برآمده.

… آنگاه حُر چون دید که امام بر قصد خویش سخت پای می‌فشارد و نزدیک است که کار به مجادله بینجامد، از امام خواست که راهی را میان کوفه و مدینه در پیش گیرد تا او از ابن‌زیاد کسب تکلیف کند، راهی که نه به کوفه منتهی شود و نه به مدینه بازگردد. در بعضی از تواریخ هست که حُر بن یزید در ادامه این سخن افزوده است: «همانا این نکته را نیز هشدار می‌دهم که اگر دست به شمشیر برید و جنگ را آغاز کنید، بی‌تردید کشته خواهید شد.» و امام در پاسخ او فرموده است: «آیا مرا از مرگ می‌ترسانید و مگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است؟ شأن من، شأن آن کس نیست که از مرگ می‌ترسد. چقدر مرگ در راه وصول به عزت و احیای حق، سبک و راحت است! مرگ در راه عزت، نیست مگر حیات جاوید و حیات با ذلت، نیست مگر موتی که نشانی از زندگانی ندارد. ‌آیا مرا از مرگ می‌ترسانی؟ هیهات، تیرت به خطا رفت و ظنی که درباره من داشتی به یأس رسید. من آن کسی نیستم که ازمرگ بترسم، نفس من بزرگتر از آن است و همتم عالی تر از آن که از ترس مرگ زیر بار ظلم بروم و مگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است؟ مرحبا برکشته شدن در راه خدا، اگر چه شما بر هدم مَجد من و محو عزت و شرفم قادر نیستید و اینچنین، مرا از کشته شدن ابایی نیست.»

پرده سوم: ناشئه اللیل

امام، نزدیک غروب آفتاب، اصحاب خویش را گرد آورد تا با آنان سخن بگوید. حضرت علی بن الحسین، با آن همه که بیمار بوده است، خود را به نزدیکی جمع یاران کشاند تا سخنان امام را بشنود:

«اما بعد… به راستی من نه اصحابی را بهتر و وفادارتر ازاصحاب خویش می‌شناسم و نه خانواده‌ای را که بیش از خانواده‌ام بر بِرّ و نیکوکاری و حفظ پیوند خانوادگی استوار باشند. خداوند شما را از جانب من بهترین جزای خیر عنایت فرماید. آگاه باشید که من پیمان خویش را از ذمه شما برداشتم و اذن دادم که بروید و از این پس مرا بر گرده شما حقی نیست. اینک این شب است که سر می‌رسد و شما را در حجاب خویش فرو می‌پوشد؛ شب را شتر رهوار خویش بگیرید و پراکنده شوید که این جماعت مرا می‌جویند و اگر بر من دست یابند، به غیر من نپردازند.» سخن چو بدینجا رسید، یاران را دل از دست رفت و به زبان اعتراض و اعتذار گفتند: «چرا برویم؟ تا آنکه چند روزی بیش از تو زندگی کنیم؟ نه، خداوند این ننگ را از ما دور کند. کاش ما را صد جان بود که همه را یکایک در راه تو می‌دادیم.»

نخستین کسی که بدین کلام ابتدا کرد عباس بن علی بود و دیگران از او پیروی کردند. امام روی به فرزندان مسلم کرد و آنان را رخصت داد که بروند: «آیا شهادت پدرتان مسلم بن عقیل کافی نیست که می خواهید مصیبتی دیگر نیز برآن بیفزایید؟» غَلَیان آتش درون زلزالی شد که کوه‌های بلند را به لرزه انداخت و صخره‌های سخت را شکافت و راه آتش را باز کرد. مسلم بن عوسجه برپا ایستاده، گفت: «یا بن رسول الله! آیا ما آن کسانیم که دست از تو برداریم و پیرامون تو را رها کنیم در هنگامه‌ای که دشمن اینچنین تو را درمحاصره گرفته است؟ مگر ما را در پیشگاه حق عذری در این کار باقی است؟ نه! والله تا آنگاه که این نیزه را در سینه دشمن نشکسته‌ام و شمشیرم را بر فرق دشمن خرد نکرده‌ام ، دل از تو بر نخواهم کند و اگر مرا سلاحی نباشد، با سنگ به جنگ آنان خواهم آمد تا با تو کشته شوم.» و «سعید بن عبدالله حنفی» به پا خاست و گفت: «قسم به ذات خداوند که واگذارت نخواهیم کرد تا او بداند و ببیند که ما حرمت پیامبرش را در حق تو که فرزند و وصیّ او هستی، حفظ کرده ایم. والله، اگر بدانم که کشته خواهم شد، آنگاه جان دوباره خواهم یافت تا پیکرم را زنده بسوزانند و خاکسترم را برباد دهند و این کردار را هفتاد بار مکرر خواهند کرد تا از تو جدا شوم، دست از تو بر نخواهم داشت تا مرگ را در خدمت تو ملاقات کنم. و اگر اینچنین است، چرا الحال از شهادت در راه تو روی برتابم با آنکه جز یک بار کشته شدن بیش نیست و کرامتی جاودانه را نیز به دنبال دارد؟»

«سید بن طاووس» روایت کرده است که در آن حال، «محمد بن بشیر حضرمی» را گفتند که پسرت را در سر حدات مملکت ری به اسارت گرفته‌اند و او گفت: «عوض جان او و جان خویش، از خالق، جان‌ها خواهم گرفت. دوست نمی داشتم که او را اسیر کنند و من بمانم.» … یعنی چه خوب است که اسیری او زمانی رخ نموده است که من نیز دیری در جهان نخواهم پایید. امام که مقال او شنید گفت: «خدایت رحمت کند، من بیعت خویش را از تو برداشتم. برو و فرزند خویش را از اسارت برهان.» او جواب داد: «درندگان بیابان مرا زنده بدرند اگر از تو جدا شوم و تو را در غربت بگذارم و بگذرم؛ آنگاه خبرت را از شتر سواران راهگذر باز پرسم؟ نه هرگز اینچنین نخواهد شد!»

راوی: سفینه اجل به سرمنزل خویش رسیده است و این آخرین شبی است که امام در سیاره زمین به سر می‌برد. سیاره زمین سفینه اجل است؛‌ سفینه‌ای که در دل بحر معلّق آسمان لایتناهی، همسفر خورشید، رو به سوی مستقر خویش دارد و مسافرانش را نیز ناخواسته با خود می‌برد. ای همسفر، نیک بنگر که درکجایی! مباد که از سر غفلت این سفینه اجل را مأمنی جاودان بینگاری و دراین توهم، از سفرآسمانی خویش غافل شوی. نیک بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینه‌ای که در دریای حیرت به امان عشق رها شده است. این جاذبه عشق است که او را با عنان توکل به خورشید بسته است و خورشید نیز در طواف شمسی دیگر است و آن شمس نیز در طواف شمسی دیگر و… و همه در طواف شمس الشموس عشق، حسین بن علی(ع) … مگر نه اینکه او خود مسافر این سفینه اجل است؟ یاران! اینجا حیرتکده عقل است … و تا «خود» باقی است، این «حیرت» باقی است. پس کار را باید به «مِی» واگذاشت؛ آن مِی که تو را از «خویش» می‌رهاند و من و ما را در مسلخ او به قتل می‌رساند. آه! اِنَّ‌ اللهَ شاءَ اَن یَراکَ قَتیلاً.
گاه هست که کس از «خویشتن» رسته، اما هنوز در بند «تن خویش» است… تن هم که مقهور دهر است. آنگاه از دهر می‌نالد که:
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحب او طالب قتیل
و الدهر لا یقنع بالبدیل
و انما الامر الی الجلیل
و کل حی سالک السبیل

این آوای حسین است که از خیمه همسایه می‌آید، آنجا که «جون» شمشیر او را برای پیکار فردا صیقل می‌دهد. شعر و شمشیر؟ عشق و پیکار؟ آری! شعر و شمشیر، عشق و پیکار. این حسین است، سر سلسله عشاق، که عَلَم جنگ برداشته است تا خون خویش را همچون کهکشانی از نور بر آسمان دنیا بپاشد و راه قبله را به قبله جویان بنمایاند. آنجا که قبله نیز در سیطره حرامیان خون ریز است، عشاق را جز این چاره‌ای نیست.

پرده چهارم: غربال دهر

گفته‌اند آنگاه که حُر بن یزید ریاحی از لشکریان عمرسعد کناره می‌گرفت تا به سپاه حق الحاق یابد، «مهاجر بن اوس» به او گفت: «چه می‌کنی؟ مگر می‌خواهی حمله کنی؟» … و حُر پاسخی نگفت، اما لرزشی سخت سراپایش را گرفت. مهاجر حیرت زده پرسید: «والله در هیچ جنگی تو را اینچنین ندیده بودم و اگر از من می‌پرسیدند که شجاع‌ترین اهل کوفه کیست، تو را نام می‌بردم. اما اکنون این رعشه‌ای که در تو می‌بینم از چیست؟»

راوی: تن چهره‌ای است که جان را ظاهر می‌کند، اما میان این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان که روح را مرکبی می‌گیرند در خدمت اهوای تن، چه می‌دانند که چرا اهل باطن از قفس تن می‌نالند؟ تن چهره جان است، اما از آن اقیانوس بی کرانه نَمی بیش ندارد و اگر داشت که آن دلباختگان صنم ظاهر، حسین را می‌شناختند.
محتضران را دیده‌ای که هنگام مرگ چه رعشه‌ای بر جانشان می‌افتد؟ آن جذبه عظیم را که از درون ذرات تن، جان را به آسمان لایتناهای خلد می‌کشاند که نمی‌توان دید… اما تن را از آن همه، جز رعشه‌ای نصیب نیست. این رعشه، رعشه مرگ است؛ مرگی پیش از آنکه اجل سر رسد و سایه پردهشت بال‌های ملک الموت بر بستر ذلت حُر بیفتد… موتوا قبلَ اَن تَموتوا. اینجا دیگر این حُر است که جان خویش را می‌ستاند، نه ملک الموت. پیش چشم سٌرادقات مصفای عشق است، گسترده به پهنای آسمان‌ها و زمین، نورٌ علی نور تا غایت الغایات معراج نبی و در قفا، گور تنگی تنگ تر از پوست تن، آن سان که گویی یکایک ذرات تن را در گوری تنگ‌تر از خود بفشارند.

حُر بن یزید، لرزان گفت: «والله که من نفس خویش را در میان بهشت و دوزخ مخیر می‌بینم و زنهار اگر دست از بهشت بدارم، هر چند پاره پاره شوم و هر پاره‌ام را به آتش بسوزانند!» … و مرکب خویش را هِی کرد و به سوی خیمه سرای حسین بن علی بال کشید.

راوی: حُر بن یزید ریاحی تکبیره الاحرام خون بست و آخرین حجاب را نیز درید و آزاد از بندگی غیر، حُرّ وارد نماز عشق شد و این نماز، دائم است و آن که در آن وارد شود هرگز از آن فارغ نخواهد شد: اَلَّذینَ هُم عَلی صَلاتِهِم دائِمونَ… و خود جان خویش را گرفت. حُر آن کسی است که حق اذن جان گرفتن را به خود او می‌سپارد و این اکرم الموت است: قتل در راه خدا. و مگر آزاده کرامت مند را جز این نیز مرگی سزاوار است؟ احرار از مرگ در بستر به خدا پناه می‌برند. قدم صدق هرگز بر صراط نمی‌لرزد؛ حُر صادق بود و از آغاز نیز جز در طریق صدق نرفته بود… احرار را چه بسا که مکر لیل و نهار به دارالاماره کوفه بکشاند، اما غربال ابتلائات هیچ کس را رها نمی‌کند و اهل صدق را، طوعاً یا کرهاً، از اهل کذب تمییز می‌دهد … مکاری چون ضحاک بن عبدالله نیز نمی‌تواند از چشم ابتلای دهر پنهان شود… و فاش باید گفت، این محضر عظیم حق جایی برای پنهان شدن ندارد.

ضحاک بن عبدالله خود گفته است: «چون دیدم که اصحاب حسین همه کشته افتاده‌اند و جز «سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی» و « شیر بن عمرو حضرمی» دیگر کسی نمانده است، به او گفتم: یا بن رسول الله، می‌دانی آن عهدی را که بین من و توست، من شرط کرده بودم که در رکاب تو تا آنگاه بمانم که جنگجویی با تو هست. اکنون که دیگر کسی نمانده است، آیا مرا حلال می‌داری که از تو انصراف کنم؟ و حسین اذن داد که بروم… اسبی را که از پیش در یکی ازخیمه‌ها پنهان داشته بودم، سوار شدم و به دامنِ دشت که پر از دشمن بود، زدم و گریختم…»

راوی: تن ضحاک بن عبدالله همه عاشورا، از صبح تا غروب، به همراه اصحاب عاشورایی امام عشق بود، اما جانش، حتی نفسی به ملکوتی که آن احرار را بار دادند راه نیافت، چرا که بین خود و حسین شرطی نهاده بود. «عبادت مشروط» کرم ابریشمی است که در پیله خفه می‌شود و بال‌های رستاخیزی‌اش هرگز نخواهد رست. این شرطی بود بین او و حسین… و اگرچه دیگری را جز خدای از آن آگاهی نبود، اما زنهار که لوح تقدیر ما بر قلم اختیار می‌رود!
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند

منبع خبر

سیاره زمین «سفینه اجل» است بیشتر بخوانید »