مدافعان حرم

دختران زینبیه چرا در آتش سوختند؟! / بعد از شهادت شهلا، تکلیف سرنوشت نامزدش چه شد؟

به گزارش مشرق، دانش‌آموزان دهه ۶۰ خوب به خاطر دارند روزهایی را که پول توجیبی‌هایشان را در قلک می‌انداختند تا با فرستادن قلک‌هایشان به جبهه، کمکی به انقلاب کرده باشند. این دانش‌آموزان خوب به یاد دارند در روزهای سرد زمستان بوی آش رشته، لوبیا و عدسی در فضای مدرسه می‌پیچید؛ دانش‌آموزان با اینکه خودشان حبوبات را برای تهیه آش به مدرسه آورده بودند، اما برای کمک به جبهه یک کاسه آش را با سکه‌های ۲ تا ۵ تومانی می‌خریدند و در جمع همکلاسی‌ها می‌خوردند.

مصداق بارز این کارهای پشتیبانی از جبهه، مدرسه زینبیه شهر میانه استان آذربایجان شرقی است که در ۱۲ بهمن سال ۱۳۶۵ توسط نیروهای رژیم بعث عراق بمباران شد و حدود ۴۰ نفر شهید و بیش از ۱۰۰ نفر جانباز شدند. در ادامه روایت ناهید مدائنی از دانش‌آموزان و مجروحان بمباران مدرسه زینبیه را می‌خوانیم.

ابتدا می‌خواهیم درباره فضای مدرسه زینبیه صحبت کنید.
دبیرستان «زینبیه» یک دژ محکم پشتیبانی از جبهه بود. این دبیرستان بیش از ۷۰۰ دانش‌آموز داشت که در رشته انسانی و شاخه‌های اقتصاد و فرهنگ و ادب درس می‌خواندند. دختران مدرسه زینبیه حقیقتاً با جان و دل برای جبهه فعالیت می‌کردند و بعد از تعطیل شدن مدرسه، داوطلبانه برای جبهه هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند؛ از درست کردن مربا و بسته‌بندی آجیل تا بافتن لباس گرم برای رزمنده‌ها.

حتی یک برنامه داشتیم که با همراهی خانواده‌ها حبوبات و سبزی و رشته می‌خریدیم و در مدرسه آش درست می‌کردیم. این آش را می‌فروختیم و با پول آن وسایل مورد نیاز رزمنده‌ها را تهیه می‌کردیم یا اینکه مسئولان مدرسه با این پول از بازار، نخ کاموا تهیه می‌کردند؛ نخ‌های کاموا بین دانش‌آموزان تقسیم می‌شد و دانش‌آموزان یا خانواده‌هایشان برای رزمنده‌ها شال، کلاه و دستکش می‌بافتند.

خانم «حوریه خوبستانی» مدیر مدرسه زینبیه بود که پا به پای بچه‌ها آجیل بسته‌بندی می‌کرد و هر کمکی از دستش برمی‌آمد دریغ نمی‌کرد.
ما در تمام مناسبت‌ها مانند دهه فجر، روز معلم، تولد و شهادت ائمه اطهار (ع) و حتی عملیات‌های دفاع مقدس فعال بودیم. وقتی به سالروز مناسبتی نزدیک می‌شدیم، سرودهایی مثل «حسین‌ای آموزگار آزادی»، «خمینی‌ای امام» و دیگر سرودهای انقلابی را تمرین می‌کردیم تا در برنامه‌ها اجرا کنیم. فضای مدرسه طوری بود که تمام بچه‌ها حجابشان را رعایت می‌کردند حتی برخی از دانش‌آموزان سر کلاس هم با چادر حاضر می‌شدند.
در دوران جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، مردم با مشکلات اقتصادی مواجه بودند، اما برای جبهه از هیچ کمکی دریغ نمی‌کردند؛ در واقع اگر دو قرص نان در سفره داشتند یکی از نان‌ها را به جبهه می‌فرستادند.

آن موقع شما در چه مقطعی درس می‌خواندید؟ خاطراتی از فعالیت خودتان دارید؟
من زمان بمباران مدرسه زینبیه ۱۸ ساله بودم و در کلاس چهارم دبیرستان درس می‌خواندم. حدود پنج ماه از نامزدی‌ام با برادر شهیده «شهلا ثانی» از شهدای مدرسه زینبیه می‌گذشت. من هم کنار دیگر دانش‌آموزان برای کمک به جبهه فعال بودم.
یادم است یک‌بار که آجیل بسته‌بندی می‌کردیم، به رزمنده‌ای که قرار بود آجیل به دستش برسد، نامه‌ای با این مضمون نوشتم «سلام برادر عزیزم! شما در جبهه و ما در پشت جبهه علیه دشمنان اسلام و انقلاب مبارزه می‌کنیم» بعد هم اسم و آدرس مدرسه را پشت نامه نوشتم و بین بسته‌بندی آجیل گذاشتم.

دو ماه بعد در مدرسه گفتند یک نامه آمده و دیدم آن رزمنده‌ای که آجیل به دستش رسیده برایم نوشته است «این جواب نامه نیست؛ جواب سلام شماست که واجب است؛ خواهرم حجاب شما از خون ما کوبنده‌تر است. از طرف یک رزمنده.»

از دانش‌آموزانی که در حمله نیروهای صدام حسین به مدرسه زینبیه شهید شدند، برایمان بگویید.
یکی از شهدا خواهر همسرم شهیده «شهلا ثانی» بود. شهلا تنها خواهر شش برادرش بود و خیلی دوستش داشتند؛ او حتی واسطه ازدواج من با برادرش شد. شهلا دختری بسیار باوقار و دوست‌داشتنی بود.

یکی از خاطره‌های جالب از شهلا این است که وقتی خبر آغاز عملیات می‌شنیدیم، بچه‌های مدرسه آماده اهدای خون می‌شدند؛ در یکی از کلاس‌های مدرسه زینبیه چند تخت می‌گذاشتند و با هماهنگی مدیر مدرسه و معاونان، تیم پزشکی به مدرسه می‌آمدند. آن‌ها اعلام کرده بودند فقط آن‌هایی که وزن بالای ۵۰ کیلو دارند می‌توانند به رزمنده‌ها خون اهدا کنند. شهلا وزنش کم بود، اما اصرار می‌کرد تا خون اهدا کند. او برای اینکه وزنش بیشتر شود، یک‌بار در کیف خود چند تکه آجر گذاشت تا بتواند این کار را انجام دهد.

شهلا نماینده کلاس بود؛ نیم ساعت قبل از بمباران مدرسه او را دیدم که با چادر از پله‌ها پایین می‌آمد؛ حالت او طوری بود که انگار می‌خواهد پرواز کند. در دست شهلا یک لیست از اسامی دانش‌آموزان داوطلب اهدای خون را دیدم. هر چه اصرار کردم نگذاشت اسامی داوطلبان را ببینم. اسم خودش را هم در لیست نوشته بود و نگران بود که من به مادرش بگویم که شهلا با آن وضعیت جسمی می‌خواهد خون بدهد.

این شهیده روز بمباران نزدیک تانکر نفت کنار حیاط بود که همین تانکر نفت آتش گرفت و او هم به شدت مجروح شد. شهلا پس از انتقال به بیمارستان در اتاق عمل به شهادت رسید.

نکته‌ای از شهلا بگویم که او در آستانه ازدواج با یکی از رزمندگان بود، اما به شهادت رسید. بعد از شهادت شهلا نامزد او سر مزارش نجوا می‌کرد که انتقام خون ریخته شده شهلا را در جبهه از دشمن می‌گیرد. ۴۰ روز بعد از شهادت شهلا، نامزدش هم در جبهه به شهادت رسید حتی پیکرش نیامد. این زوج با هم آسمانی شدند.

یکی دیگر از شهدای مدرسه زینبیه شهید «ایران قربانی» بود. او در تمام روزهای سال دور گردنش چفیه بود و صدای خیلی خوبی هم داشت. به ایران آهنگران زینبیه می‌گفتند. هر وقت حاج‌صادق آهنگران مداحی جدیدی می‌خواند، قربانی هم آن را می‌نوشت و در برنامه صبحگاهی اجرا می‌کرد. او روز بمباران جراحتی بر نداشته بود، اما به دلیل ایست قلبی به شهادت رسید.

بعد از حادثه بمباران مدرسه میانه شهیده ایران قربانی را در خواب دیدم. او در عالم خواب برای شهدا مداحی می‌کرد. از او پرسیدم: «برای چه مداحی می‌کنی؟!» او هم پاسخ داد: «این شهدا تشییع نشدند و من دارم برای آن‌ها نوحه می‌خوانم.» شهیده قربانی و دیگر دوستانم خیلی مظلومانه شهید شدند و به دلیل شرایط آن زمان حتی پیکرشان تشییع نشد و مظلومانه دفن شدند.

در این حمله «منصور شیخ درآبادی» از پاسداران مستقر در ساختمان سپاه که همجوار مدرسه بود، به شهادت رسید. قرار بود این رزمنده پاسدار که تازه از جبهه به شهر برگشته بود با یکی از دوستانم ازدواج کند، اما به شهادت رسید؛ دوستم هم در این حمله مجروح شد.

در برخی خاطرات بمباران شهر میانه می‌خوانیم که بمباران این شهر از قبل اعلام شده بود؛ در این برهه از زمان چطور مدرسه یا شهر تعطیل یا تخلیه نشد؟
در جریان عملیات «کربلای ۵» رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا حضور داشتند که تعداد زیادی از این رزمنده‌ها متعلق به شهر میانه بودند. بعد از این عملیات پیروزمندانه، ارتش صدام برای تلافی، شهر میانه را در روزهای ۱۱ و ۱۲ بهمن ۱۳۶۵ بمباران کرد و نقاطی مثل حمام بلور، مدرسه زینبیه و ثارالله و بیمارستان میانه را هدف قرار داد.
در زمان جنگ ما با شایعات متعددی مواجه بودیم. نمی‌شد به خاطر یک شایعه برنامه‌های روزمره را تعطیل کرد؛ ساعت ۵ عصر روز ۱۱ بهمن، هواپیماهای صدام حسین، حمام بلور میانه را زدند که تعدادی از مردم به ویژه پنج دانشجو در این حمله شهید شدند؛ قرار بود ۱۲ بهمن پیکر این شهدا تشییع شود.

همان شب نامزدم، آقای ثانی طی تماس تلفنی به من گفت فردا به مدرسه «نرو». وقتی علت را جویا شدم، گفت: «صدام اعلام کرده می‌خواهند زینبیه را بمباران کنند.» گفتم: «فردا می‌خواهیم در زینبیه برنامه‌ای برای سالگرد ورود امام خمینی به کشور اجرا کنیم باید برویم.»
من با شنیدن این خبر وصیتنامه نوشتم که اگر برای ما اتفاقی افتاد، پشتیبان امام باشید و به رزمندگان و جبهه کمک کنید. این وصیتنامه را بین صفحات کتابم گذاشتم. اما فکرش را نمی‌کردم دوباره نیروهای صدام شهر میانه را بمباران کنند.

از روز ۱۲ بهمن برایمان بگویید.
من عضو انجمن مدرسه بودم. صبح روز ۱۲ بهمن به مدرسه رفتم تا با همراهی دیگر دانش‌آموزان خودمان را برای برنامه دهه فجر آماده کنیم. حدود ساعت ۱۰ صبح مدیر مدرسه به من گفت: «برای تزئین فضای مدرسه به ساختمان پایگاه بسیج بروید و چند پوکه فشنگ بیاورید.» ما هم رفتیم. حین جمع کردن پوکه فشنگ بودیم که صدای آژیر قرمز بلند شد. با شنیدن صدا، پوکه‌ها را جا گذاشتیم تا به سرعت خودمان را به مدرسه برسانیم. من فقط یک نوار کاست از پایگاه برداشتم و به دوستم گفتم: «بیا بریم مدرسه اگه قراره شهید بشیم تو مدرسه خودمون باشیم.»

ساختمان سپاه کنار مدرسه زینبیه بود؛ دیدیم که نیروهای سپاه در پشت بام آماده شلیک ضدهوایی شدند. تا به مدرسه رسیدیم، می‌خواستم نوار کاست را به خانم مدیر بدهم که مدرسه بمباران شد؛ از شدت ترس چشم‌هایم را بستم و وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم زیر آوار مانده‌ام و صدای یا زینب (س)، یا ابوالفضل (ع) و یا صاحب‌الزمان (عج) به گوش می‌رسد؛ انگار قیامت شده بود. سعی می‌کردم خودم را از زیر آوار بیرون بکشم، اما فقط دود سیاه و گرد و خاک بود و هیچ چیزی نمی‌دیدم. حدود دو ساعت زیر آوار بودم. با تلاش فراوان خودم را از زیر آوار بیرون کشیدم و آقایی دست من را گرفت و کمک کرد کاملاً از زیر آوار بیرون بیایم. بعد از بیرون آمدن از زیر آوار، چشم‌هایم را که باز کردم، جز سیاهی و دود در حیاط چیزی ندیدم؛ ساعت ۱۲ و نیم بود. همه جا بوی نفت و سوختگی می‌داد و فضای مدرسه جلوی چشمم خون‌آلود بود. من از ناحیه صورت مجروح شده بودم. چادرم و یک لنگه کفشم زیر آوار مانده بود. من را با سر و صورت خونی به بیمارستان بردند. در آن روز بهترین دختران مدرسه به شهادت رسیدند. من فکر می‌کنم آن‌هایی که شهید شدند واقعاً لیاقت شهادت را داشتند.

خانواده‌تان چطور شما را پیدا کردند؟
خیلی از مردم برای گرفتن خبر از بچه‌هایشان راهی مدرسه شده بودند. اگر خانواده‌ها فرزندان یا عزیزانشان را پیدا نمی‌کردند، راهی بیمارستان می‌شدند. وقتی من روی تخت بیمارستان بودم، دیدم نامزدم در راهروها دنبال من می‌گردد تا او را دیدم سراغ شهلا را گرفتم. بعد فهمیدیم که شهلا در اتاق عمل بیمارستان به شهادت رسیده است.
بیمارستان میانه خیلی کوچک بود؛ وقتی رزمنده‌های مجروح دیدند که دختران زینبیه را به بیمارستان آورده‌اند، گفتند: «ما را ترخیص کنید تا برای این مجروحان جا باشد.»

نکته دیگری که باید به آن اشاره کنم این است که با این همه خسارتی که دشمن به میانه زد، باز هم راضی نشد و ساعت دو و نیم روز ۱۲ بهمن بیمارستان را هدف قرار داد و بمباران کرد، اما بمب در خیابانی نزدیک بیمارستان افتاد. البته در خیابان هم تعدادی از مردم شهید شدند.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

دختران زینبیه چرا در آتش سوختند؟! / بعد از شهادت شهلا، تکلیف سرنوشت نامزدش چه شد؟ بیشتر بخوانید »

رفتار عجیب فرمانده بعد از نصب درجه سرتیپ تمامی

به گزارش مشرق، سردار حاج علی فضلی از جمله فرماندهان دوران دفاع مقدس است که پس از جنگ هم دست از جهاد و مبارزه برای خدا برنداشت و نمی‌دارد. «حاج علی فضلی» علی‌رغم سبک زندگی نظامی‌ای که دارد اما بسیار خوش برخورد و گرم با مخاطبان خود برخورد می‌کند. سردار علی فضلی در فتنه های مختلف نیز با مدیریت‌های به جا و درستش توانسته جلوی بسیاری از خسران‌ها را در جامعه بگیرد.

این فرمانده دوران دفاع مقدس اکنون مدتی است بر اثر بیماری ناشی از جراحات جنگ در بستر است. به همین علت فرصت را مغتنم شمردیم تا با دوستان و همرزمانش در مورد شخصیت او صحبت کنیم. در گفت وگو با «اکبر عاطفی» از همرزمان حاج علی سعی شده تا با زوایای دیگری از اخلاق این سردار رشید اسلام آشنا شویم.

* حاج علی پنجمین فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهدا

وقتی جنگ و درگیری در غرب کشور و سر پل ذهاب آغاز شد من به همراه تعدادی از دوستان همراه شهید محمد بروجردی عازم غرب شدیم و تا پایان درگیری ها بین تهران و آن مناطق در حال رفت و آمد بودیم.

همان ایام جنگ در جبهه جنوب نیز بالا گرفته بود و می رفت که عملیات فتح المبین آغاز شود. تیپ های سپاه رفته رفته در حال شکل گرفتن بود و تیپ ۲۷ محمد رسول الله(ص) متشکل از رزمندگان تهران به فرماندهی حاج احمد متوسلیان، شهید همت و شهید شهبازی در پادگان دو کوهه تشکیل شد. مدتی بعد عملیات فتح المبین با موفقیت انجام شد و پس از آن تصمیم فرماندهان سپاه بر این شد تیپ دیگری از بچه های تهران تشکیل شود به نام لشکر ۱۰ سید الشهدا(ع) که حکمش به نام شهید محسن وزوایی زده شد.

اما با توجه به اینکه عملیات الی بیت المقدس که منجر به فتح خرمشهر شد، در پیش بود حاج احمد متوسلیان فرمانده لشکر ۲۷ با فرماندهان تهران رایزنی کرد که فعلا تیپ ۱۰ سیدالشهدا(ع) تشکیل نشود، بگذارید بعد از عملیات الی بیت المقدس.

در همین عملیات و پس از فتح خرمشهر محسن وزوایی به شهادت رسید و حکم فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا(ع) به نام شهید علیرضا موحد دانش خورد. در واقع اگر چه اولین حکم به نام شهید وزوایی زده شد اما اولین فرمانده عملا شهید موحد دانش بود.

بعد از شهید رستگار، محمد خزایی فرمانده تیپ شد و تا اواخر سال ۶۳ فرماندهی را بر عهده داشت. او نیز از تیپ جدا شد و قرعه پنجمین فرمانده تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) به نام «سردار علی فضلی» که موضوع صحبت ما نیز پیرامون این شخصیت بزرگوار است، افتاد. آن زمان من فرمانده گردان زهیر تیپ بودم و وصف او را قبل از دیدنش شنیده بودم.

*از من خواستند فرمانده شوم

حاج علی فضلی اصلیتش برای تویسرکان همدان است و در سن جوانی با شروع جنگ به آبادان می آید تا به مقاومت مردمی آنجا کمک کند. همچنین در منطقه خوزستان و گچساران هم حضور می یابد و همراه حسین دقیقی، شهید موحد دانش می رود تا در برقراری امنیت این منطقه نفت‌خیز کمک کند.

تیپی در همان منطقه گچساران تشکیل می‌شود به نام المهدی که حاج‌علی فضلی فرمانده اش می شود و در عملیات فتح المبین هم شرکت می کنند. تا اینجا خبر داشتم کجا بوده و چه کرده اما پس از این عملیات دیگر از او خبر نداشتم و نمی‌دانم کجا رفته.

این خاطره ای که می‌گویم مربوط است به اوایل سال ۶۴. من آن زمان در لشکر ۲۷ محمد رسول‌ الله (ص) بودم تا شهادت کاظم رستگار که محمد خزایی فرمانده شد. یک روز به همراه تعدادی از دوستان در ساختمان سپاه تهران نشسته بودیم که حاج‌علی فضلی را دیدیم. بعد از سلام و احوالپرسی علت حضورش در آنجا را جویا شدیم، گفت از من خواسته اند فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا(ع) را بر عهده بگیرم. آقای خزاعی می‌خواست از تیپ کنار برود. از فرماندهانی که در تیپ سیدالشهدا(ع) مانده بودند به تعداد انگشتان دست بود. همانجا با حاج‌علی فضلی صحبت کردیم و قرار شد تعدادی از دوستان دیگر را هم جمع کنیم تا فرماندهی او اعلام شود. چند روز بعد در مسجد پادگان ولیعصر تهران که در خیابان شریعتی است بچه ها جمع شدند و حاج‌ علی فضلی به عنوان فرمانده تیپ معرفی شد.

*داستان های پادگان دوکوهه

از روزی که حاج علی معرفی شد، بنده این توفیق را داشتم که حدود ۲۰ روز همراهش به بخش‌های مختلف تیپ در پادگان دوکوهه سر بزنم. با او بودم تا زمانی که حاج‌علی نسبت به مکان‌ها و محل استقرار گردان‌ها آشنا شد. استقرار اولیه ما در پادگان دوکوهه خوزستان بود، جایی که خودش داستان‌هایی دارد و چه شهدایی را به خود دیده است.

به دلیل اتفاقاتی که پیش از آمدن سردار فضلی در تیپ ۱۰ سیدالشهدا(ع) افتاده بود، تیپ از رفتن به عملیات ها کنار گذاشته شده بود. حاج‌ علی با آمدنش خیلی سریع تیپ را آماده کرد و عملیاتی را در منطقه فکه انجام دادیم. این عملیات حدوداً‌ ۱۵ روز برای کارهای اطلاعات عملیات طول کشید. در کمتر از دو روز بعد از آن عملیاتی انجام شد با نام عاشورای ۳ که موجب شد تیپ هم در نگاه فرماندهان داخل و هم نیروهای عراقی مجدد با فرماندهی حاج علی به عنوان یک قوه عملیاتی دیده شود.

آمدن سردار فضلی همزمان بود با آماده سازی عملیاتی به نام والفجر ۸. قرار بود در فاو و جزیره ام الرصاص عملیات شود. من فرمانده گردان زهیر ایشان بودم و روابط نزدیکی با هم داشتیم. برای توجیه مانورها و جلساتی که پیش از عملیات گذاشته می‌شد با هم بودیم. قرار شد یک تیپ از مشهد به فرماندهی محمدباقر قالیباف و یک تیپ هم از یزد همراه ما یک شب قبل از عملیات اصلی، ۲۲ بهمن سال ۶۴ در جزیره ام الرصاص عملیات فریبی را انجام دهیم. برادران ارتش هم در کنار ما بودند.

شناسایی و کسب اطلاعات از جزایر همجوار و عبور از رودخانه کارون و اروند کار بسیار دشواری بود که نیروهای عملیاتی نگران بودند نکند ابعادی از توانمندی‌های دشمن برای آنها ناشناس بماند. مسؤول اطلاعات لشکر ۱۰ شهید غلام کیان پور این شیر میدان جنگ در صحنه جبهه‌های حق علیه باطل با تعدادی از دوستان اطلاعاتی از جزیره می‌آمد، خود حاج‌علی فضلی حساسیت زیادی نسبت به این موضوع پیدا کرده بود زیرا گردان‌ها باید از رودخانه عبور می‌کردند و وارد جزیره ام الرصاص می‌شدند. باید دشمن را از این جزیره پاکسازی می‌کردند و دو تیپ سمت چپ و راست ما الحاق می‌شد. دو جزیره که بعد از جزیره ام الرصاص به نام ام‌الباقی شرقی و غربی باید به تصرف نیروها در می‌آمد. قبل از این هم باید یک گروهان غواص آموزش می‌دید به فرماندهی آقای خادم‌حسینی که آنها خط‌شکن بودند، یعنی ابتدا غواص‌ها باید از خط عبور می‌کردند، از اروند عبور می‌کردند، خط اول دشمن را منهدم می‌کردند و وارد جزیره ام الرصاص می‌شدند.

*عملیات فریب جواب داد

حاج‌علی فضلی با اینکه خودش از مجروحان سخت عملیات‌ها بود و بدنش چند بار به شدت مجروح شده بود و از نظر جسمانی نباید خیلی تلاش می‌کرد، اما دائم در رفت و آمد بود. از اهواز به جبهه آبادان و خرمشهر می‌رفت که نزدیک منطقه باشد و آموزش بچه‌های غواص را نیز نظارت کند. همزمان اطلاعات نیروهای اطلاعاتی را هم بگیرد، یا اینکه بررسی کند جزر و مد آب و سرعت آن برای عملیات چقدر است. مجموعا سه چهار ماه برای عملیات ام الرصاص تلاش کردیم، چه کسانی که قرار بود عملیات فاو را انجام دهند و چه ما که می‌خواستیم عملیات فریب را انجام دهیم.

یک شب پیش از عملیات فاو ما در جزیره ام الرصاص عملیات کردیم و وارد جزیره شدیم همان تقریبا شب یا صبح آن، بچه‌هایی که قرار بود به شهر فاو بروند، مسجد فاو را به تصرف درآوردند. عملیات فریب تیپ سیدالشهدا، تیپ امام رضا (ع) و تیپ الغدیر یزد واقعاً جواب داد و تمام حواس و امکانات دشمن را به خود جلب کرد. دشمن احساس می‌کرد در فاو عملیاتی انجام نمی‌شود بنابر این عملیات ما موفق بود و دستور ادامه عملیات بیش از آن به ما داده نشد. آمدیم عقب و خط پدافندی را تأمین کردیم و رفتیم که به دوستان‌مان در عملیات فاو بپیوندیم.

*سرباز و فرمانده برای حاج علی فرقی نمی‌کند

حاج‌علی فضلی به لحاظ تواضع و مردم‌داری واقعاً به گونه‌ای بود که من نمونه‌اش را در سپاه کمتر دیده‌ام و نمی‌توانم بدیلی به لحاظ تواضع، مردم‌داری و صداقت برای او بیاورم. در نمونه زندگی مشترک با رزمندگان، فرمانده‌ای مانند حاج‌علی فضلی نمی‌شناسم. البته من با خیلی از فرمانده‌هان کار نکردم اما در طول جنگ با سه چهار فرمانده‌ای که کار کردم، دارای چنین ویژگی‌ها و خصوصیاتی مثل او نبودند. حاج‌علی فضلی چنان با محبت و متواضع بود که برایش فرقی نمی‌کرد کسی که مقابلش است فرمانده لشکر است، فرمانده گردان است یا یک آدم عادی است. واقعاً اگر ۵۰ نفر همزمان با او برخورد می‌کردند، آن سرباز و بسیجی عادی با فرمانده گردان او برایش فرقی نمی‌کرد. همه را یک مدل در آغوش می‌گرفت. روحیات ایشان به گونه‌ای بود که نه تنها بچه‌های تهران بلکه بچه‌های کرج را نیز به خود جذب کرد و خیلی از توانمندی‌های بچه‌های کرج جذب او شدند، چه کمک‌های مردمی و چه نیروها. به همین دلیل بود که بعد از فاو تیپ به لشکر تبدیل شد.

*لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) منسجم شد و دوباره جان گرفت

با آمدن حاج‌علی فضلی لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) منسجم شد و دوباره جان گرفت. لشکر به گونه‌ای شده بود که به لحاظ امکانات و نیروی انسانی یک سر و گردن از سایر لشکرها بالاتر بود و حتی وقتی لشکری می‌خواست کار اطلاعاتی بکند بعضا از بچه‌های ما کمک می‌گرفت. وقتی از عملیات ام الرصاص عقب بازگشتیم فرمانده سپاه جلسه‌ای گذاشت، رفتیم خسروآباد کنار اروند که سمت چپ شهر فاو بود و این طرف قرارگاه فرماندهی که آقای شمخانی،‌ آقای رفیق‌دوست و آقای رضایی جلسه‌ای داشتند و از بچه ها تشکر کردند بعد گفتند بچه‌ها از ام الرصاص بیایند برای فاو کمک کنند. بعد از آن سردار فضلی جلسه‌ای گذاشت و بچه‌ها را برای این کار توجیه کرد.

*ماجرای مجروح شدن سردار فضلی

یکی از روزهایی که در منطقه بودیم برای من و حسن اسکندرلو مأموریتی پیش آمد، مجبور شدیم برویم. وقتی برگشتیم حاج‌علی فضلی به همراه جانشینش آقای جنگ‌روی در سمت دیگر ساختمان محل استقرار جلسه داشتند. بچه‌ها گفتند حاج‌علی پیغام داده وقتی شما آمدید بمانید تا او بیاید و کارها را مجدداً‌ تقسیم کند. ما با دوستان کیسه‌ خواب‌هایی که گوشه اتاق بود برداشتیم سرمان را گذاشتیم رویش و پاهایمان را به زوایای مختلف دراز کردیم. در خواب و بیداری بودیم که یک لحظه احساس کردیم کف اتاق چسبید به سقف ساختمان. انفجار بسیار مهیبی بود که واقعاً حس کردیم به سقف چسبیدیم. دود همه فضای اتاق را پر کرده بود همه از اتاق بیرون رفتیم.گفتیم حتماً بمبی به کنار ساختمان اصابت کرده آمدیم حیاط دیدیم بچه‌های دیگر یکی دستش قطع شده و دیگری به صورت بدحال افتاده ساختمان وسعتش ۵۰، ۶۰ متر بود.

از در که بیرون رفتیم حاج‌علی فضلی را دیدیم که به پشت روی زمین افتاده، جعفر جنگ‌روی هم شهید شده بود، همین طور شهید احسان‌نژاد که رئیس ستاد تیپ بود فقط بخشی از فک صورتش باقی مانده بود، سرش جدا شده بود. گویا وقتی این‌ها بعد از اتمام جلسه که داشتند از اتاق بیرون می‌آمدند بروند نماز بخوانند شهید کلهر از نردبانی که کنار دیوار آشپزخانه بوده بالا می‌رود تا منطقه را دید بزند، چون از آنها دور می‌شود موج انفجار و ترکش‌ها به او اصابت نمی‌کند.

ما حس کردیم حاج‌علی هم به شهادت رسیده چون آقای جنگ‌روی هم به شهادت رسیده بود. وقتی او را برگرداندیم دیدیم صورتش خونی است و چشمش بیرون ریخته. وانتی آوردیم و ایشان را به سرعت کنار اروند رساندیم و با قایق فرستادیم که ببرندش بیمارستان. تیپ مانده بود بدون فرمانده.

شهید کلهر تیپ را دست گرفت که البته خودش هم چند روز بعد شهید شد. نیروی بعثی شیمیایی‌های گسترده‌ای می‌زد. بچه‌ها به خاطر استشمام گازهای شیمیایی بیرون‌روی گرفته بودند و چند گردان بالاجبار از منطقه خارج شدند. فقط ماند گردان علی‌اصغر به فرماندهی حسین اسکندرلو و گردان قمر بنی‌هاشم به فرماندهی نصرالله سعیدی و گردان زهیر که من فرمانده‌اش بودم. آقای کلهر با فرماندهی ارتباط داشت و کار را پیش برد. مثل امروز ارتباطات آنقدر گسترده نبود و ما از حال حاج‌علی با خبر نبودیم. چند روز بعد شهید کلهر نیز به شهادت رسید.

چشم حاج‌علی بر اثر این مجروحیت کاملا تخلیه شد. ما از همانجا حال او و بقیه بچه‌ها را پیگیری می‌کردیم که الان در چه حال و وضعی هستند. چند روز بعد حاجی با همان حال وقتی مرخص می‌شود به مراسمی در کرج می‌رود و از گردان‌هایش تشکر و قدردانی می‌کند.

*اولین باری که او را با درجه سپاه دیدیم

زمانی که درجه در سپاه آمد اگر اشتباه نکنم سال ۶۹ بود. حاج‌علی فضلی چون فرمانده لشکر بود از همان ابتدا درجه سرتیپ‌ تمامی گرفت. همان سال سمینار فرماندهان سپاه نیز برگزار شد که هنوز هم هر سال برگزار می شود. در آن سمینار برای اولین بار حاج‌علی را با درجه دیدم، با جمعی از دوستان رفتیم برای عرض سلام و علیک، وسط برنامه وقتی استراحت دادند حاج‌علی بیرون رفت و چند چایی در لیوان یکبار مصرف ریخت و چایی‌ها را گذاشت داخل در یک جعبه شیرینی و آورد به همه بچه‌ها تعارف کرد. ما شرمنده شدیم و گفتیم این چه کاری است شما می‌کنید. یعنی شاید ما تا پیش از آن چنین کاری از او ندیده بودیم. اما وقتی با آن درجه بیرون رفت و برای ما چایی آورد جالب بود. او می‌خواست با این کار بگوید من سوار درجه هستم. تواضع حاج‌علی بعد از نصب درجه به مراتب بیشتر از قبل از آن بود.

*بچه هایم از دیدنش به وجد آمده بودند

یکبار هم در زمستانی خانواده من و خانواده حاج‌علی را دعوت کرده بودند در یک روستایی در کرج، میهمان بسیجی‌ها بودیم. غروب بود که غذایی برای ما آوردند اما به علت سردی هوا غذا ماسیده بود. حاج‌علی غذاها را دانه دانه گرم می‌کرد روی بخاری و جلوی بچه‌ها می‌گذاشت. پسرهای من او را پیش از آن در تلویزیون و مراسم‌ها دیده بودند. حالا وقتی او را از نزدیک می‌دیدند که این کار را می‌کند واقعاً به وجد آمده بودند و برایشان عجیب بود.

*روز به روز نسبت به مردم و بسیجی‌ها و پاسدارها متواضع‌تر می‌شود

حاج علی در برخورد با بسیجی‌ها بسیار متواضع بود. ما مثل او افراد دیگری را داشتیم مثل شهید همت که وقتی در جمع بسیجی‌ها می‌رفت او را یکی یکی در آغوش می‌گرفتند، یا شهید حاجی‌پور که می‌گفت اگر پیش بیاید من در پوتین بسیجی‌ها آب می‌ریزم و می‌خورم او با اعتقاد این حرف را می‌زد.

حاج‌علی فضلی تا همین امروز که من با شما صحبت می‌کنم روز به روز نسبت به مردم و بسیجی‌ها و پاسدارها متواضع‌تر می‌شود. هنوز هم برایش فرقی نمی‌کند چه کسی با چه درجه‌ای مقابلش است. او چهره مقدسی برای نیروهایش است. واقعا یک شهید زنده که تکلیف الهی خود را در جنگ انجام داد. هر جا گره‌ای بود حاج‌علی باز می‌کرد. موقع عملیات نگاه نمی‌کرد چه تعداد نیرو برایش مانده با تمام قوا کاری را که از او می‌خواستند انجام می‌داد.کمبودها هیچ وقت مانع از ورود او به عملیات‌ها نمی‌شد. هرچند کاستی ها را پیگیری می‌کرد اما اجازه نمی‌داد مانع کارش شود. دغدغه و مشکل نیروها همیشه مشکل او بود. پیگیری می‌کرد کسی مشکل مالی و خانوادگی دارد تا حد امکان کمکش می‌کرد.

یکی دیگر از خصوصیات و ویژگی‌های او سخنرانی و گفت‌وگو با بسیجیان است. دورترین استان‌ها و شهرستان‌ها او را دعوت کنند اگر فرصت داشته باشد و کار ضروری برایش پیش نیاید رد نمی کند.

اگر بسیجی ای خطایی می کرد علاوه بر او فرمانده گردان و خودش را نیز پا برهنه می کرد و روی سنگ ریزه می دویدند. یا سینه خیز می رفتند. چنین کارهایی با فرماندهان می کرد. اما به رغم همین ها بسیار نیروها او را دوست داشتند. الان هم که بیمار است یکسره بچه ها به هم پیام می دهند که برایش خیلی دعا کنید. امیدوارم هرچه زودتر حالش بهبود پیدا کند.

منبع: فارسمنبع خبر

رفتار عجیب فرمانده بعد از نصب درجه سرتیپ تمامی بیشتر بخوانید »

استوری معنادار دختر سردار سلیمانی

دختر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی یک استوری اینستاگرامی در مورد حال و هوای این روزهای خود منتشر کرد.

به گزارش مشرق، زینب سلیمانی، دختر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی یک استوری‌ در اینستاگرام خود منتشر کرد. زینب سلیمانی در این استوری نوشت: «بین منوتو عهدیست پابرجا»

انتهای پیام/

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

استوری معنادار دختر سردار سلیمانی بیشتر بخوانید »

قصه حاج قاسم و غواص‌هایش توسل عجیب به حضرت زهرا (س)

احمد یوسف زاده نویسنده کتب دفاع مقدس در جدیدترین یادداشت تلگرامی خود روایتی از حاج قاسم سلیمانی و غواص هایش و توسل عجیب ایشان به حضرت زهرا (س) را منتشر کرد.

به گزارش مشرق، در روز شهادت یگانه دخت پیامبراکرم (ص) صدیقه کبری حضرت زهرا (س) احمد یوسف زاده رزمنده و نویسنده کتاب مشهور «آن بیست و سه نفر» در جدیدترین یادداشت تلگرامی خود روایتی از حاج قاسم سلیمانی و غواص هایش و توسل عجیب ایشان به حضرت زهرا (س) را منتشر کرده است.

یوسف زاده در یادداشت تلگرامی خود نوشت:

«از من و قلمم بر نمی آید تا قصه سالهای خون و خاطره را روایت کنم . چیزی شبیه شرم دستم را وقت نوشتن پس می زند. من چگونه می توانم یک ثانیه از اضطراب غواص های شجاع حاج قاسم را روایت کنم وقتی دل به دریای خروشان اروند می زدند، در «شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل!"

شبی که طبق پیش بینی ها بنا بود باد نباشد، باران نباشد، اما چند ساعت مانده به شروع عملیات، ابری ناخوانده از افق قد می کشد و پخش می شود توی آسمان و حالا هم باد هست هم باران!
ژنرال های کارکشته دنیا به صدام، گفته اند ایران از هر نقطه ممکن است به خاک شما یورش بیاورد، الّا از منطقه فاو.

ژنرال ها گفته اند هیچکس نمی تواند از دریای موج خیز اروند بگذرد. گفته اند پای گذاشتن غواص در اروند همان و پیدا شدن جنازه اش در شکم نهنگان خلیج فارس همان. گفته اند اروند نابکار است، در اثر جذر و مدّ مسیر حرکتش را تغییر می دهد. گفته اند اروند ریاکار است، سطح آبش آرام، امّا لایه های زیرین اش پر شتاب می گذرد. گفته اند اروند مواج که بشود هیچ کس جلودارش نیست و گفته اند گرداب هایی دارد که با سرعت سیصد کیلومتر طعمه اش را به غرقاب نابودی می کشاند و می بلعد.

ژنرالهای دنیا همه اینها را به صدام گفته اند، اما در ساحل شرقی نهر علی شیر، حاج قاسم سلیمانی و حاج احمد امینی تصمیم خودشان را گرفته اند.
در ساحل غربی هم توی خانه های کوچک جا مانده از ساکنین عرب روستا، شهید یوسف الهی و شهید آتش افروز و همرزمانشان مشغول مناجات اند.

غواص های لشکر ثارالله تصمیم گرفته اند در همین هوای منقلب خط فاو و پشت صدام را یکجا بشکنند. حاج قاسم باید غواص هایش را با تاریک شدن هوا آرام و بی صدا از رود عبور دهد تا خط دشمن را تصرف کنند و محسن رضایی رمز "یا فاطمه الزهرا" را به همه نیروهای عملیات اعلام کند و ناگهان صدها قایق تیزرو با مردانی مصمم مثل گلوله به سمت شبه جزیره فاو عراق حرکت کنند و با رخنه در لشکر صدام، خبری دنیا را تکان بدهد که «مردان قورباغه ای ایران از اروند گذشتند، فاو را به تلافی خرمشهر گرفتند تا ام القصر و بصره در تیر رس شان باشد و راه عراق را به دریای آزاد قطع کنند»

فردا باید این خبر سرتیتر همه روزنامه‌های منطقه و جهان باشد، فردا باید صدام از این شکست تلخ دیوانه بشود و فرماندهانش را اعدام صحرایی کند، اما با آن ابر سمج و باد بی‌موقع حاج قاسم چه می توانست بکند جز اینکه غواص‌های لشکر را جمع کند دور خودش، بغضش را فرو بدهد و با صدایی آرام و چشمی اشک آلود بگوید : برادرا ! آنچه نباید می‌شد، حالا شده . طبق پیش‌بینی الان باید آسمان صاف و اروند آرام باشد. اما نیست . حالا برای عبور از موج‌های سرکش اروند فقط یک راه مانده است، آب را به پهلوی شکسته زهرا (س) قسم بدهید!

نام حضرت زهرا س در حریری از اشک تکثیر شد و در آسمان پیچید. دل‌ها قوت گرفت . سپاه به حرکت درآمد. پیاده و سواره به سمت اروند. غواص‌ها از زمین باتلاقی حاشیه رود می‌گذرند و در کناره آن آرایش می‌گیرند. به دستور، تن به آب سرد می‌زنند، سرعت آب و تلاطم رود طوفان‌زده در قدم اول می‌خواهد همه را نا امید کند، غواص‌ها یک متر جلو میروند، آب دو متر آنها را عقب می‌نشاند. آنها با رشته‌ای طناب به هم وصل هستند. باید در آب عصبانی هی فین (۱) بزنی و هی جلو نروی!، با موج زورآزمایی کنی و کم کم نفس‌هایت به شماره بیفتد و دستانت از سوز سرما کرخت بشوند و طناب از دستت رها بشود و آب با شتاب از جمع جدایت بکند و هیچکس در آن شب تاریک و وهمناک متوجه غرق شدنت نشود.

نبردی سنگین میان مردانی که ذکر یا زهرا بر لب دارند و رودخانه‌ای که راه نمی‌دهد در گرفته است. گروه موقعیت خودشان را گم می‌کنند، همه جا آب است و سرگردانی و البته امید . ناگهان پای نفر اول به زمین سفت می رسد .

یا زهرا! رسیدیم به ساحل! همه از آب بیرون می‌آیند. بی صدا در ساحل آرایش می‌گیرند. تازه اول کار است . باید با هجومی تند ،خط دشمن را فتح کنند. می‌کنند. دشمن راهی جز فرار ندارد. حاج احمد امینی می‌ایستد روی یال خاکریز اول عراق و با بی‌سیم می گوید :

یا فاطمه الزهرا. یا فاطمه الزهرا.حاجی حاجی، مأموریت انجام شد. حالا نوبت شماست.

آن‌طرف، کنار نهر علی‌شیر. مروارید اشک، زنجیر پلاک حاج قاسم را می‌گیرد و وپایین می‌آید. حاجی بی‌تاب و اشکبار فریاد می‌زند :زهرا جان ممنون. بی‌بی جان متشکرم.»

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

قصه حاج قاسم و غواص‌هایش توسل عجیب به حضرت زهرا (س) بیشتر بخوانید »

ورود پیکر ۱۶۷ شهید دفاع مقدس به تعویق افتاد

بر اساس اعلام ستادکل نیروهای مسلح، ورود پیکر ۱۶۷ شهید دوران دفاع مقدس تا اطلاع ثانوی به تعویق افتاده است.

به گزارش مشرق، طبق اعلام کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح خبر مبنی بر ورود پیکرهای مطهر شهدای دفاع مقدس امروز از مرز شلمچه صحت ندارد و بر اساس اعلام ستادکل نیروهای مسلح، ورود پیکر ۱۶۷ شهید دوران دفاع مقدس تا اطلاع ثانوی به تعویق افتاده است.

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

ورود پیکر ۱۶۷ شهید دفاع مقدس به تعویق افتاد بیشتر بخوانید »